پاپوش‎هایی به وسعت تنوع اقلیمی ایران/ زهرا ناطقیان

jalili

 

 

کتابفروشی آینده صبح روز پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴ میزبان شعله جلیلی بود ،علی دهباشی با معرفی کوتاهی از شعله جلیلی گفتگو را آغاز می کند و در انتهای جلسه ، حاضرین به طرح پرسش هایی از شعله جلیلی می پردازند .

امروز یک نشست متفاوت با نشست های دیگر خواهیم داشت ، در طول صحبت های ایشان نوع ارتباطشان با تاریخ و فرهنگ را خواهید دید ، خانم جلیلی را از قرن پنجم می شناسم و همیشه ایشان را در حال تلاش دیده ام ، تصوری که همیشه از شنیدن اسم ایشان در ذهن من شکل می گیرد یا در یک سفر طولانی در ایران برای پروژه شان هستند و یا رهبری یک تور بزرگ آلمانی زبان  برای معرفی فرهنگ ، تاریخ و آثار باستانی ایران را به عهده دارند  ، ایشان از آن دسته اشخاصی است که با واژه ” چه کنم ؟! ” و ” نمی توانم ” غریبه است و همیشه ده ها کار دارند که باید انجام دهند ، خانم شعله جلیلی متولد سال 1333 در تبریز هستند ، تحصیلاتشان در زمینه مترجمی زبان آلمانی است و 24 سال سابقه گردشگردی دارند و عضو انجمن گردشگران هستند ، ولی بخش عمده مطالعات ایشان بروی پایپوش های سنتی ایرانی است . تا کنون بیش از 200 جفت از این کفش ها را جمع آوری و برایشان شناسنامه درست کرده اند . چندین نمایشگاه داشتند و تقریباً تمام موزه های مردم شناسی کفش در دنیا را ( اروپا و فرانسه و کانادا ) را دیده اند یک بار هم اتحادیه چرم و کفش دست دوز تبریز برای احداث موزه کفش از ایشان درخواست کردند که در آنجا باشند و حاصل این مطالعات هم بیشتر به صورت فیش هایی است که آماده انتشار در یک کتاب است .

شما در چه محیطی پرورش یافته اید ؟ چند فرزند بوده اید و محیط فرهنگی خانواده شما چگونه بود ؟ درچه رشته ای تحصیل کردید ؟ و اینکه چرا به پژوهش در زمینه کفش های ایرانی علاقمند شدید ؟

  • از آقای دهباشی ممنونم که من را دعوت کردند ، می دانم که در این جلسات بیشتر اشخاص فرهنگی حضور دارند . من یک مجموعه از اشیاء دارم ، ولی در مورد آنها یک دنیا حرف دارم ، زیرا با مردمی که این ها را ساخته اند ، زندگی کرده ام ، به روستاها رفته ام و با آنها بوده ام
  • شعله جلیلی ـ عکس از مریم اسلوبی
    شعله جلیلی ـ عکس از مریم اسلوبی

    .

اسم من شعله جلیلی است ، شعله را به این دلیل روی من گذاشتند که وقتی من به دنیا آمدم و برای اولین بار چشم هایم را باز کردم عموی بزرگ من گفت : شعله از چشم های این بچه می بارد ؛ همیشه می گویم شاید این شعله ، شعله عشق به این سرزمین است و من این اسم و سرزمینم را خیلی دوست دارم .