درباره بخارا

ای «بخارا» تمامِ ایرانی/ طه حجازی (ح. آرزو)


حضرتِ دهباشی

با احترام و سلام

بی هیچ مقدمه و شایبه‌ای، دست مریزاد

در یک کلمه بگویم: «بخارا»ی شما، مرا یادِ «خوارزم»، «بلخ»، «سمرقند» و بگو آنجاها که می‌خواستم و می‌خواستی و می‌خواهم و می‌خواهی.

یادِ قله‌هایِ خردگستر، اقیانوسهایِ مهرپرور، آسمانهایِ اندیشه‌هایِ پهناور، انسانهایِ دلاور و بهتر از بهتر بگویم: «ایرانِ بزرگ» با مردمانی ستیهنده و سترگ، انداخت و می‌اندازد.

این شعر، محصولِ سیر و سیاحت و تفرّج در این «بخارا»ست.

سلوک و زیارتی‌ست از همه‌ی آن مجدها و عظمتها و نفرین و شکایتی‌ست از همه‌ی آنچه که باید باشد و نیست.

دوست دارم این را به «بخارا»ی شما یعنی به شما، که به قول «آندره مالرو» ضد خاطراتی را در من، هاشور زدید و بارانیِ بارانیِ بارانی‌ام کردید، پیشکش کنم و نیز به تمامیِ دیگر پاره‌هایِ تنِ تکّه‌ تکّه شده‌ی کشورم و مردمانش به ویژه برادرانِ مهربانِ تایجکم: یادگارانِ ایرانِ باستان یعنی «آلِ سامان».

اگر در این «ضدِ خاطرات» خاطراتی غرفه‌ات می‌کند و خطراتی ـ که فکر نمی‌کنم ـ احساس نمی‌کنی و نیز می‌پسندی و صلاح می‌دانی، چاپش کن وگرنه هم، نه شکوه‌ای و نه شکایتی در میان است؛ چرا که تقدیم به «بخارا»ی شماست و به تعبیری شمایید که صاحبِ حقیقی و حقوقیِ آن می‌باشید.

هرچه می‌خواهید، می‌توانید بکنید. فقط یادتان باشد هرچه کنید به خود کرده‌اید و مَثَل می‌گوید:‌ «خودکرده را چاره نیست.»

«بخارا»یی باشید و همین. به قولِ همشهریم مرحومِ «اخوان»: «از ما همین صفایِ سلام است و السلام.»

بیستم مردادماه 1379


ای «بخارا» تو ای قبیله‌ی من

ایل من، پاکتر جمیله‌ی من

ای «بخارا» تمامِ ایرانی

پاره‌ای از بهشتِ یزدانی

مَهدِ ایمان و خانه‌ی فرهنگ

دور از ساحتِ تو فتنه و ننگ

***

ای تو شعر و شعور و خاطره‌ام

یاد تو مانده، پاک و باکره‌ام

جان فدایت، بیا تو در بَرِ من

تاج شو، افسری بر این سَرِ من

هر که پرسد ز تو، به جان گویم

خاکِ راهش به دیده می‌پویم

این رواقِ دو چشم من جایت

آسمانها به زیرِ آن پایت

ای فدایِ تو هم دل و جانم

ای تو هستی و روح و ایمانم

تو ز من دور و هم جدا از من

همچو اکسیژن و هوا از تن

***

یادِ آن عشق و یادِ «عشق‌آباد»

«اشک» در چشمِ من نشانده زیاد

کو کجا شد،‌ صفای «خوارزمم»

آن چریکانِ خطه‌ی رزمم

آن «سمرقندِ» باشکوه من

قند در قندی ای تو کوهِ من

کو کجا شد، هوایِ «ایران ویچ»

جلگه‌ها، دشتهایِ پیچاپیچ

شاعرانِ بزرگِ آن وادی

«ناصرِ خسرو» آیه‌ی رادی

مردِ علم و نجوم و هندسه‌ها

«حجتِ» مردمِ هماره‌ی ما

دشمنِ جهل و جور و استبداد

علوی مذهبی، حُر و آزاد

***

کو «کسایی مرزوی» و «شکور»

آن «شهیدِ» همیشه‌ی مشهور

«حنظله‌ی بادغیسی» و «قطران»

عالمِ با عمل، «ابوریحان»

عارفِ عارفانِ معناها

«بوسعید» آن نهنگِ دریاها

آن نهنگِ کبیرِ لجه‌ی عشق

همچو عنقا، فرازِ قله‌ي عشق

آن که همسنگ آسمانها بود

آن که بینایِ مُلکِ جانها بود

گرچه بر اوجِ عرش می‌گردید

خویش کمتر ز پشّه‌ای می‌دید

***

فیلسوف بزرگ شرق کجاست

«پورسینا» چرا نه در آنجاست

«غرب» دزدیده «ابن‌سینا»ها

«شرق» در دامِ شامِ یلداها

***

«رودکی» پیرِ شاعرانم کو

روشنایِ دو چشم و جانم کو

یادِ آن «یارِ مهربان» تو بگو

از همان «جویِ مولیان» تو بگو

از غزلها و «وَهمِ باریکش»

جانِ روشن، دو چشم تاریکش

از چراغ خرد که در دل داشت

 بهترین جوشنی که حاصل داشت

آن که می‌گفت: «سفله» چون «مار» ‌است

ننگرش، بس که مردم‌آزار است

آن که شادی برایِ تو می‌خواست

شعرِ نابی به یادِ تو آراست

***

از خدای سخن، «حکیمِ توس»

چه بگویم، نباشد آن ملموس

مرد اندیشه و خردمندی

که به تاریخ داده او پندی

پند او بشنو و به کار بگیر

تا سحر  سر زند از این شبگیر:

«سر به ‌سر» تن به تن فنا گردیم

بهتر از آن که بی‌بقا گردیم

کشور و مملکت، بقایِ ماست

گر ز دستان رود، ‌فنایِ ماست

زندگی در بقایِ کشور و دین

باشد این‌تان تفکّر و آیین

حبِّ کشور، ‌ز عشق و ایمان است

جسم بی‌عشق،‌ فاقدِ جان است

آری، آری چه خوش سروده حکیم

دفتری، پند و حکمت و تعلیم

شورشی مردی از سلاله‌ی رزم

«دادنامه» ‌نوشته، او با عزم

رنجِ بسیار برده است به دهر

تا بنا کرده، ‌کاخِ آن دفتر

دفتری کان همه هویّت ماست

پرچمِ حکمت و حَمیّتِ ماست

دفتری نه، که باغی از لاله

مشعلی با چراغی از لاله

لاله‌هایی همه به خون خفته

از جوانانِ پاکِ نشکفته

از «سیاووشِ» او دلم داغ است

«پورِ رستم» خودش یکی باغ است

باغی از ارغوان و سنبلِ مهر

باغی از فکرهایِ روشن و بِکر

***

ای «بخارا» بگو ز «پیر هرات»

آن پدیدآورنده‌ی «طبقات»

«خواجه انصاری» قُدوه‌ی عرفا

گنجِ معنا و منزلِ صُلَحا

آن که جانش تمام، دوست گرفت

عشق شد در رگان و پوست گرفت

آن که لب را به دوست چون واکرد

دیدگان را ز اشک دریا کرد

آن که سر خم نکرد پیش کسان

دستگیری نجسته او ز خسان

او که دایم به هر مناجاتش

رو به حق داشت،‌ جمله حاجاتش

او که فانیِّ حق و در حق بود

سر بر آن آستان به حق می‌سود

***

ای «بخارا» کجاست «بیهقی»‌ام

مردِ تاریخیِ حقایقی‌ام

آن که تاریخ را چو آینه دید

نه فرو هشته هیچ ثانیه دید

شرم کرده نگفته تزییدی

نه در آن‌جا گرفته تعقیدی

به جوانمردی و مروّت و رفق

 ثبت کرده تمام را با صدق

از ستمها که بر رعیّت بود

از تعصّب که بر حمیّت بود

از دروغ و دروج و فتنه و شر

که به کشور گرفته بود مقر

از شکنجِ «خلیفه‌ی بغداد»

که بر «ایران» گرفت بس بیداد

تیغِ «محمود» با بهانه‌ی دین

رمقِ خلقها کشیده به کین

این همه ثبت کرده با تدبیر

هوشمندی نموده در تحریر

هان بگو او کجایِ تاریخ است

این همه با چه عشق درهم بست

***

برگزیده‌ی زمانه‌ها «خیّام»

تپش و شورِ شاخصِ ایّام

هیچ آیا از او نشان داری

یا چو او باز در میان داری

گرچه او خود اگر به دوران بود

باز از آمدن، پشیمان بود

***

«گنجه» کو آن «نظامیِ» آن کو

«خسروِ» شاعران ایران کو

او چو «لیلی»ست شهره‌ی آفاق

در فنِ شعر، ‌طاقِ طاقِ طاق

من چون «مجنون» همیشه، عاشقِ او

او چو «لیلی» کشیده از من رو

هر چه شیرینی و شکر در او

هر چه «فرهاد»ی و هنر در او

معدنِ علم و «مخزن‌الاسرار»

عارفی پاک و مرشدِ ابرار

پنج گنجی که مانده زو ز آن عصر

بهترین جلوه‌هایِ شعر و هنر

***

ای «بخارا»‌ بگو «فریدالدین»

«شیخِ عطار» آن بزرگترین

باز هم «نامه» از «مصیبت»ها

می‌نگارد بر این هزیمتها

یا نویسد دوباره «تذکره»ای

که شود زنده عطرِ خاطره‌ای

از هجومِ جدیدِ «چنگیز»ی

غارت و فقر و درد و خونریزی

می‌سراید ز خامه مرثیه‌ای

یا ببیند به کشور آتیه‌ای

ای «بخارا» بگو به «منطقِ طیر»

لااقل لب گشاید از این دیر

***

«مولوی» بحرِ بی‌کرانه‌ی عشق

دُرِّ دریای جاودانه‌ی عشق

ماهیِ آبهایِ روشنِ شعر

آن عقابِ رهایِ قله‌ی مهر

من چه گویم که نیستم هشیار

تو بگو نیست دیگرم آن یار

شرحِ من داده او به «نی‌نامه»

بشنو اکنون ز نایِ این خامه:

هر که افتد ز یارِ خود به فراق

بی‌زبان شد اگرچه او نطّاق

«نی» حدیثی کند ز حالِ او

گفتگو می‌کند، ‌چه گفتگو

من که بی‌هوشم و ز یار جدا

چه بگویم ز وصفِ آن «ملّا»

آن که «ملّای روم» بود و سرود

سخنانی که شعرِ کامل بود

خون نمی‌جوشدم به رگها خوب

ورنه می‌گفتمی از آن ‌محبوب

پس «خَمُش» باشم و سخن بندم

که نیارم ستود، ‌دلبندم

***

ای «بخارا» چه شد گلستانم

ناظمِ بابهایِ بستانم

«سعدی» آن شاعرِ سخن‌آور

اَفصحِ مردمِ خردگستر

من که در گفتِ شعر شیوایم

وصفِ او را نه من توانایم

اخرس و گنگ پیش او هستم

از شرابِ کلامِ او مستم

***

ای «بخارا» کجاست «ابن یمین»

سربداری سخنور و هنرین

شاعر قطعه‌های اخلاقی

شارح انفسیّ و آفاقی

آن که می‌گفت: آنچه دینداری‌ست:

«بیش بخشیدن» و نکوکاری‌ست

«مرد باید که هر کجا باشد»

«عزتِ خویش را» بقا باشد

«هرچه کبر و منی‌ست بگذارد

هیچ‌کس را حقیر نشمارد»

آنچه می‌ماند از شما هنر است

نه ستمکاری و نه شور و شر است

«خودپسندی و ابلهی» ستم است

مرگ بر آن که بنده‌ی درم است

«سودِ دنیا و دین اگر خواهی»

شو به اصلاح کوش و آگاهی

***

ای «بخارا» کجاست «رندِ» ازل

«حافظ» آن «شمسِ» آسمان غزل

آن غزالِ غزل، «لسان‌الغیب»

طرفه‌تر شاعرِ جهان بی‌ریب

آن که وردش دعا و «قرآن» بود

«رندِ مستی» به عصر و دوران بود

آن که می‌بست عروسِ طبعش را

زیور فکرِ بکرِ سمعش را

آن که خوشتر ز بانگِ عشق نیافت

یادگاری که چرخِ گیتی بافت

شاعرِ شاعران که تا هستی‌ست

شهره‌ی شهر عشق و هم مستی‌ست

آن که می‌گفت: زندگی عشق است

جانِ بی‌عشق مرده بوده و هست

آن‌که می‌رفت تا به «بنگاله»

یکشبه راهِ سختِ یکساله

آن‌که جز بر لبانِ ساقی و جام

بوسه را کرده بر بقیّه حرام

آن‌که هرگز ز کس نمی‌رنجید

گرچه از مفتیان، ستمها دید

آن‌که تابوتِ خود ز سرو افراشت

بذرِ آزادگی به دوران کاشت

***

ای «بخارا» بگو از آن افعال

که پدید آورید، ‌این اقوال

عالمانِ سترگ و ایمانی

رزمجویانِ آلِ سامانی

کو کجا شد «جلالِ خوارزمی»

«آل سامان» پناهِ هر رزمی

«سیف فرغانی» و «کمالِ خجند»

هر یکی استوانه‌ای از پند

ای «نسیمی» بوز به ما چو نسیم

ما گرفتارِ جاودانِ شبیم

ما گرفتار مکرِ اهرمنان

دودمانِ مخنّتِ شیطان

خیل اهریمنان بی‌فرهنگ

صف کشیده به هنگها در هنگ

***

تیره شد، آبهای سیحونم

خشک شد، رودِ سبزِ جیحونم

«بحرِ خوارزم» چون کویری شد

آن رهایِ رها، اسیری شد

این نه «خوارزم» آنک «آرال» است

ماهیناش به لوش،‌ پامال است

بندیِ «ترک» و «روس» و «تاتار» است

آبهایِ زلالِ آن تار است

جایِ «آموی» چشمه‌ی چشمم

جاودان جاری است از خشمم

من دلم،‌ داغِ این پریشانی

خسته‌ام از هجومِ ویرانی

***

ای «بخارا»‌ دوباره روشن شو

پرچمِ شهرهایِ میهن شو

ای «بخارا» تو پروریدی ما

باز برکش ز سینه‌ آن آوا:

خاکِ «ایران» همه سرایِ ماست

شوکت و هیبت و بقایِ ماست

حیف باشد که خاکِ این خانه

تکّه، تکّه ز خویش بیگانه

ای «بخارا» شود دوباره ز عزم

جبهه بندیم،‌ دشمنان در رزم

خویشتن برکشیم باز به عرش

خانمانش برافکنیم از فرش

***

ما که یک باغ ارغوان بودیم

سر به افلاک و آسمان سودیم

از چه رو حال،‌ تکّه، تکّه شده

همچو شبهایِ سردِ چلّه شده

افتراق از کجا پدید آمد

انشقاقی چنین شدید آمد

بشکند دستهایِ بیگانه

دشمنانِ قدیم این خانه

شاخه‌هامان همه به هم، پربار

جامهامان ز مهرها سرشار

آنک، آنک به جاممان زهر است

شاخه‌هامان شکسته در قعر است

***

ای «بخارا» چقدر غمگینی

زین که روزانِ ما،‌ سِیَه بینی

ای «بخارا» غمین مباش و نژند

تو رهامان توانی از این بند

من امیدم فقط به همّتِ توست

چشمِ من دایماً به رحمتِ توست

تو بپا خیز،‌ ای «بخارا»یم

سرزمین عزیزِ آبایم

تا دوباره به زیرِ چرخِ فَلک

همصدا با تمامِ حور و مَلَک

سقفِ این اَسمانه بگشاییم

پرچمِ عشق را برافراییم

***

ای «بخارا»‌ خدای تو «زروان»

در امان داردت ز اهرمنان

ای «بخارا» بپای خیز و ستیز

تا قیامت بپا شود یکریز

هر که گوید که گو قیامتِ تو

مات گردد ز قدّ و قامتِ تو

ای «بخارا» تو شاد زیّ و بمان

جادوان،‌ زیرِ سایه‌ی یزدان

ای «بخارا» به یادگاری و یاد

پَر بکش رویِ قلّه‌ها، آزاد

ای همایِ رهایِ کشورِ جان

ای «بخارا» بمان تو جاویدان

تو همه «آرزو» و جانِ ما

تو امیدِ همه زمانِ ما

ما بدون تو،‌ هیچ و چیزی کم

برهان،‌ جانِ ما از این ماتم

دشت در دشت،‌ باز پیچاپیچ

جانِ خلقان، ‌به بوسه‌هایت پیچ

گرم کن خانه را چنان خورشید

چون گل صبح: سبز و سرخ و سپید

***

ای «بخارا» بمان،‌ هماره بمان

تو و این خلقِ عاشقِ «ایران»

«آرزو»یم فقط همین باشد:

نامِ تو زیورِ زمین باشد.

تهران ـ تاریخِ سرایش: 28ـ4ـ1379 ـ تاریخِ آخرین ویرایش: 20/5/1379

طه حجازی (ح. آرزو)

مدرّسِ ادبیاتِ فارسیِ دانشگاهِ صنعتیِ شریف

 

(نقل از بخارا، شمارة 13 و 14، مرداد ـ‌آبان 1379)

********************************

یادداشت‌هایی درباره مجله بخارا (چاپ شده در شماره نهم و دهم ـ آذر و اسفند 78)

با اظهارنظرهایی از: دکتر هاشم رجب‌زاده ـ گلی امامی ـ مهین‌‌بانو اسدی ـ دکتر قاسم انصاری ـ‌ پونه ندائی ـ رضا قلی‌زاده ـ ابوالفضل زرویی نصرآباد ـ عمران صلاحی ـ اسماعیل جمشیدی ـ محمد نوری ـ محمدرسول دریاگشت ـ جلیل دوستخواه ـ عارف نوشاهی ـ بهاءالدین خرمشاهی ـ سیدهادی خسروشاهی ـ رهنورد زریاب ـ غلامحسین نامی ـ ‌ایزابل استمپل ـ ابوالفضل خدابخش ـ ایرج پارسی‌نژاد ـ احمد اداره‌چی گیلانی ـ جلال خسروشاهی ـ بیرنگ کوهدامنی ـ محمدرضا صادقی ـ کاظم سادات اشکوری ـ ولی‌الله درودیان ـ رضا یکرنگیان ـ فرخ تمیمی ـ حشمت مؤید ـ حسن انوشه ـ‌ عبدالعلی دست‌غیب ـ مجید تهرانیان ـ پرویز خائفی ـ ناصرالدین پروین و غلامحسین نصیری‌پور ـ مهدی شریف ـ قاسم صافی ـ حسن کامشاد ـ حسن شهباز ـ محمدتقی صالح‌پور ـ حمید احمدی ـ مهرانگیز اوحدی ـ ایران درودی و پرویز دوایی

حضور گرامی دوست مهربان ارجمند، جناب آقای علی دهباشی

با عرض سلام، تندرستی و دلشادی آن دوست گرانقدر و شهاب عزیز نازنین را آرزو دارم.

شماره اول «بخارا» رسید و بوی جوی مولیان آورد، ‌شاد و ذوق‌زده‌ام کرد. خوشحالم که در نیت مبارک خودتان موفق شده‌اید، و کلک را از دست ننهاده و روح و روان و رایحه آن را، بهتر و دلپذیرتر هم، در «بخارا» نگاه داشته‌اید. ترکیب این مجموعه بهتر و سطح مقاله، بر روی هم بالاتر است. از صمیم دل تبریک می‌گویم، و امیدوارم که بخارا از ریگ آموری و درشتی‌های آن  نهراسد، و بپاید و ببالد و سردبیر آن همیشه تندرست و پرشور و توان و همواره پویا و در اعتلا باشد…

شنبه 21 شهریور 1377، 12 سپتامبر 1998            هاشم رجب‌زاد

جناب دهباشی

سلام، تبریک و تهنیت فراوان برای شما دارم، به مناسبت چاپ مجله «بخارا» که یادآور دلپذیری بود از شماره‌های خوب «کلک». امیدوارم با موفقیت به کارهای فرهنگی خود ادامه بدهید و این کودک را نیز به بالندگی برسانید.

گلی امامی

فرزانه گرامی جناب آقای دهباشی، سردبیر مجله وزین بخارا

با بهترین درودها و شادباشی‌ها جهت انتشار مجله بخارا، کوشش شما را در جهت پیشبرد فرهنگ والای ایران‌زمین ارج می‌گذارم و از اهورامزدا به کامه‌زیوی را برایتان آرزومندم. با سپاس.

مهین‌بانو اسدی

 

شادباشی به «بخارا» و دست‌مریزادی به دهباشی عزیز

 

ای «بخارا» شادم از دیدار تو

حق نگهدار و قلمزن یاد تو

باغ  فضلی و هنر،‌ سبز و لطیف

نظم زیبا نثر پویا بار تو

محفل اُنسی برای اهل علم

دلنشین است اندک و بسیار تو

جمع آثار بزرگانِ وطن

ربطِ امروز و دِی آمد کار تو

شاد و بالنده بمان و خوش بزی

گرم و پررونق شود بازار تو

                                                              25/6/77  قاسم انصاری


آقای دهباشی عزیز، سلام و درود بر شما،

اگرچه بیش از چهار سال است که جنابعالی را از نزدیک ندیده‌ام اما تلاش فرهنگی شما را با مطالعه کلک که ویژه کارنامه آن جناب به شمار می‌آید با اشتیاق و دقت پیگیر بوده‌ام و اکنون بخارا.

امید که بخارا با وجود کمبودها و مشکلات به شکلی منظم نشر یابد و هر شماره بهتر از شماره پیشین به زیور طبع آراسته گردد و باشد که چون گذشته اهل قلم راستین شما را یار باشند.

موفقیتتان افزون باد  رضا قلی‌زاده

  

صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت…!

جناب آقای دهباشی عزیزم،

خاطرم می‌آید که آخرین بار که شما را ـ در مجلس بزرگداشت استاد دکتر عبدالحسین زرین‌کوب ـ‌ دیدم،‌ مثل همیشه دغدغه انتشار «کلک» را داشتید.

بعضی را نمی‌توان به تنهایی مجسم کرد یعنی نام‌شان بسیاری چیزها را در ذهن تداعی می‌کند. در ذهن من، «دهباشی» مردی است با یک ساک بر دوش، یک کیف در دست و یک پوشه پر از مطلب زیر بغل. دهباشی یعنی عشق به فرهنگ، یعنی فروش کتابهای از جان عزیزتر، ‌یعنی با آسم و تنگی نفس در گرما و سرما پی‌گیر کار نفس‌گیر انتشار کلک بودن و دهباشی یعنی قدرشناسی و صبوری.

حیف و صد حیف که… و شکر و صد شکر که بُخور «بخارا» مشام جان اهل فرهنگ را تازه کرد… گرچه می‌دانم که هنوز هم نمی‌شود شما را جور دیگری تجسم کرد؛ همان ساک، همان کیف، همان پوشه‌ها، فقط قدری سنگین‌تر و در عوض، آسمی پیشرفته‌تر.

***

انتشار «بخارا» را به فال نیک می‌گیرم و امیدوارم شما را به خاطر هبه کردن «بخارا» به اهل فرهنگ،‌ مثل خواجه شیراز که سمرقند و بخارا را به خال هندوی آن ترک شیرازی هبه کرد و توبیخ شد، توبیخ نکنند!

می‌دانم که بار بخارا را هم باید به تنهایی بر دوش بکشید و به مصداق «کس نخارد پشت من، جز ناخن انگشت من»، در خاراندن پشت بخارا، دست تنهایید ولی خود را تنها ندانید؛ فرهنگ ایران‌زمین، پشتیبان شماست.

بر دستان شما بوسه‌ می‌زنم، برایتان آرزوی توفیق می‌کنم و خوشحال می‌شوم اگر… راستی، لااقل پوشه‌های‌تان را بدهید من بیاورم… اما نه، علی دهباشی، حتی بدون آن پوشه‌ها هم دیگر علی دهباشی نیست!

27 شهریور 77     ارادتمند و آرزومند سلامت و بهروزی شما      ابوالفضل زرویی نصرآباد

 

 

ای علی بخارایی

بعضی مستأجرها تا مشکلی با صاحبخانه پیدا نکنند به فکر خرید خانه نمی‌افتند. دهباشی عزیز چند سال مستأجر کلک بود و انصافاً خانه را خوب حفظ کرده بود. حالا مجبور شده برای خودش مستقلاً خانه‌ای در خیابان بخارا تهیه کند و مثل همیشه در خانه‌اش به روی همه باز است.

تفسیر: یعنی هر کس می‌تواند مثل آلو بخارا بپرد وسط دیگ.

22 شهریور 77     با ارادت             عمران صلاحی

 

علی دهباشی عزیزم

اول: خیلی ممنونم که مرا فراموش نکردی و با وجود اینهمه گرفتاری مجله‌ای برای من فرستادی. در این خراب‌شده رسم است وقتی کسی از بلندی که نشسته است به زمین می‌افتد مُرده‌ای می‌شود، گرچه من هیچوقت در این مملکت تاج و تختی نداشتم ولی در کاری بودم که تا بودم زیادی به چشم این و آن می‌آمدم و حق داشتم از هر نوع محبتی برخوردار شوم!

دوم: مجله تو از نظر من مجله خوبی است. تغییرات جزئی که در کارت دادی خوب بود، در مجموع برای من و امثال من این جور کارهای تو شانس و غنیمت است، ‌بدون خودفریبی به نسبت مقایسه با کار خیلی از این…، خدمت فرهنگی به معنی درست کلمه است. و این را تاریخ مطبوعات این 20 ساله باید نشان بدهد…

25/6/1377        سپاسگزار همیشگی محبت‌هایت        اسماعیل جمشیدی

 

 

 

دوست عزیزمان دهباشی ارجمندم

همیشه مهربانی‌هایت موجب نازش قلب من شده است.

نوار آقای شهاب را برایشان فرستادم. امیدهای بسیار، سالهای بزرگی او مهرش چون پدرش،‌ در من به درخشد. کمکش کن آوازهای مرا دوست داشته باشد.

خطی که برایش نوشته‌ام،‌ گرچه او هزاران عمو دارد، من هم یکی از آنها. «بخارا» هم رسید. آوازهای من که «خال هندو» نیست که چنین بخشایشی از سوی شما بطلبد،‌ که ما نه از «هندو» خالی و نه در پستو مالی داریم. اما مهر و بخشش شما قابل تقدیس است و سپاس داریم بر تلاشهای فرهنگی پایدارت. راستی که ایستادگان پیروزند. سرفراز باشید.

شهریور 77          محمد نوری


هشت سال با تو آقای دهباشی عزیز

اولین شماره دوره جدید کلک (بدون تو) در اوایل مردادماه منتشر شد، من البته آن را دیدم. حال و هوای بکلی متفاوت با کلک 8 سال گذشته داشت. در هر حال آن نشریه با روش جدید انشاءالله مخاطبین خود را خواهد یافت، گروهی این، گروهی آن پسندند. توفیق آن گروه شریف را که مایلند در آن هوا تنفس کنند خواهانیم…

از مشکلات و بیماری تو کم و بیش مطلع بودیم. یک تنه و بدون همکار، ‌این بار سنگین را به دوش می‌کشیدی. از جمع و جور کردن یک شماره پرحجم هم بی‌خبر نبودیم. یک بار برایم تعریف کردی که جهت تأمین پول کاغذ، یک تلویزیون از یک فروشگاه با قسط چند ماهه خریدی،‌ بلافاصله آن را به قیمتی کمتر، به پول نقد به خود صاحب فروشگاه فروختی، که با آن پول کاغذ روبه‌راه شود. مزید بر این، بیماری هم گاهی تو را زمین‌گیر می‌کرد. با این همه هیچگاه در کارت غفلت نداشتی. کار تو مثل کار یک ناشر بود که در سال سه چهار شماره کتاب پرحجم و متنوع مانند «کلک» را به بازار عرضه کند. البته از سال 1374 به این طرف تأخیر و بی‌نظمی در کارها حاصل شده بود،‌ که مسائل کاغذ و امور چاپ و بیماری و غیره گاه دست به دست هم می‌داد، امید می‌رود با کار جدیدت این نقص هم مرتفع شود.

محتوای مجله در هشت سال گذشته میان ادب‌دوستان و هنرپروران مقبولیت عامه یافته بود. به قول شادروان سید محدعلی جمال‌زاده نویسنده شهیر فقید که نوشته بود «آقای دهباشی عزیز ـ مجله «کلک» تو گاهی باورنکردنی و نوعی معجزه به نظر هموطنانت می‌رسد. ما تاکنون در طول عمر مانند آن را شاید واقعاً هرگز ندیده باشیم» (کلک، شماره 93 ـ 89 ، ص 843). مجله در طول 94 شماره گذشته بستر مطمئن و سالم برای اشاعه و توسعه فرهنگ اصیل ایرانی بود، یاد از مفاخر فرهنگی کشور یکی از برجسته‌ترین کارهایی بود که انجام می‌دادی، توجه به کتاب و کتابخوانی، طرح مسائل فرهنگی و هنری، چاپ شعر و داستان نو، توجه به مباحث تاریخی و ادبی، عنایت ویژه به زبان فارسی و گستره آن از توجهات دلپسند تو بود، جز آرزوی توفیق در کارت و سلامتی برای وجودت چه داریم که تقدیم کنیم.

پنجم مهرماه 1377                        دوستدار تو و مجله‌ات        محمدرسول دریاگشت

 

دوست ارجمند آقای دهباشی گرامی، سلام.

در تاریخ 24 شهریور نامه‌ای به‌وسیله دورنگار برایتان فرستادم که در آن ضمن تشکر، خبر دریافت «کلک 93 ـ 89» را به شما دادم. در تاریخ 30 شهریور نخستین شماره «بخارا» ـ جایگزین شایسته و برازنده «کلک» را دریافتم و بسیار خشنود و سپاسگزار شدم. این نوزایی فرهنگی و پیگیری کوششهای ارزنده پیشین را به شما و همه همکاران و یاری‌رسانان شما تبریک می‌گویم و برایتان پایداری و پویایی بیشتر آرزو می‌کنم. بیشتر گفتارهای «بخارا» نیز همچون «کلک» خواندنی و سودمند و آموزنده است و امیدوارم که در آینده بیش از پیش رهسپار راه کمال باشد. گویا بر اثر شتاب در کار نشر، یکی دو سهو هم در این شماره شده باشد که در آینده درست خواهید کرد. در ص 136 کتابخانی به جای کتابخوانی و در ص 3 جلد مجله، دو رقم آخر شماره تلفن و دورنگار به جای 32 آمده است 23.

اکنون از 94 شماره «کلک» تنها شماره‌های 76 ـ 79 و 94 را ندارم که امیدوارم روزی به دستم برسد. همچنین امیدوارم نقد بر کتاب «فارسی اصفهانی» که سه سال پیش در تاریخ یکم آذر 74 برایتان فرستادم و در «کلک» چاپ نشد، در «بخارا» به چاپ برسد (البته با سفارش دقت کافی به ماشین‌نویس در درست‌نویسی فارسی و لاتین در آن نقد).

با این نامه نقد کوتاهی را که بر کتاب «مشروطه ایرانی…» نوشته‌ام، برایتان می‌فرستم تا اگر مانع و محظوری نداشته باشید و صلاح بدانید چاپش کنید. قصد دارم مطلبی هم درباره حبس کتابها از سوی ناشران (که استاد زرین‌کوب هم در گفتار «فرهنگ چندصدایی…» بدان اشاره کرده بودند) بنویسم که چون این هفته برای شرکت و سخنرانی در چند گردهم‌آیی فرهنگی و ایران‌شناختی عازم اروپا هستم، می‌گذارم برای بعد و امیدوارم پس از بازگشت بنویسم و برایتان بفرستم. بیش از این دردسر نمی‌دهم و تندرستی و شادکامی و ثمربخشی هر چه بیشتر کوششهای شما را از او آرزو می‌کنم.

با درود و بدرود    دوستدار              جلیل دوستخواه

 

 

 

حضرت جناب علی دهباشی، خسته نباشید

انتشار مجله «بخارا» را تبریک می‌گویم، یقین دارم که از «کلک» پربارتر و وزین‌تر خواهد بود. خودم هنوز «بخارا» را ندیده‌ام اما از دوستان ایرانی تعریف شنیده‌ام که همان رنگ و روحیه کلک سابق را دارد. باز هم خسته نباشید.

پاکستان ـ عارف نوشاهی

 

دوست سختکوش فرهنگ‌پرورم جناب دهباشی

با سلام و تجدید عهد ارادت. به مدلول ارادتی بنما تا سعادتی ببری، خواستم خداقوتی برای کوششهای ادبی سترگ و خدمات فرهنگی بزرگ شما عرض کرده باشم. نیز تبریک برای تولد یک نشریه برتر و خواندنی و ماندنی دیگر یعنی بخارا. همه کسانی که شما را می‌شناسند شما را شهید زنده در راه فرهنگ این سرزمین و ایران‌شناسی جهان و جهان ایران‌شناسی و بدون مبالغه فداکار فرهنگی می‌شمارند. کمتر کسی را در عرصه فرهنگ امروز سراغ داریم که برای جانمایه کارش از جانش مایه گذاشته باشد. در سالهایی که اغلب نشریان از کمبود مطلب و مقاله‌های جدی رنج می‌بردند و می‌برند، شما از پر بود و فوران مطلب و مقاله کلافه‌اید، هر نشریه‌ای را حداکثر نیم‌ ساعت می‌توان به دست گرفت، ولی کلک دیروز و بخارای امروز را ساعتها می‌گذرد و نمی‌توان به زمین گذاشت.

حرف از فداکاری فرهنگی زدم. در کشور ما هر نهاد یا نشریه یا نهضت علمی و فرهنگی، ‌قائم به یک فرد است و آن فرد مانند اطلس اساطیری است که کره زمین را بر دوش دارد. به وام از یک شعر عربی باید عرض کنم که: ‌مردم روغن زلال را در شیشه‌ها تماشا می‌کنند، نمی‌دانند که چها بر سر کنجد گذشته و چه آسیاسنگها را از سر گذرانده است. شما در هر شماره کلک به جای یک جُنگ خواندنی تفننی یک دانشنامه ماندنی عرضه می‌کردید. حالا نوبت بخارا است. به قول رودکی: ای بخارا شاد باش و دیر زی.

دوستدارت بهاءالدین خرمشاهی

      

سلام علی جان،

بخارای نخست به دستم رسید، اولِ شعر، شعر احمدرضا احمدی و جلالی عزیز را خواندم، بعد پاره پاره پیش رفتم، بعد به خودم گفتم از دو دستِ این چهار پاره استخوان رونده آلوده به روزمرگی که آدمی‌اش می‌نامند، کو نبوده یکی دست گیج از آن میان که پاره‌سنگ بی‌سؤال قابیل را در کف خویش نداشته باشد!

تا آنجا که بی‌خبر نمانده‌ام، می‌دانم که تو در بارش این همه سنگ، آینگی‌های خویش را خراب همدلی با قابیل نکرده‌ای. گمان نبرده‌ای، گمان هم نمی‌بری که منِ صرفاً اهل واژه، به شخص تو بدهکار عاطفه باشم، ورق بزن کلک شریف خودت را؛ طی سالیان مدید ،‌هم در پاسخ به خواست علی دهباشی، سد کَرَت، به کوتاهی… کلمات مرا مهمان آن جریده از نفس افتاده دیده‌اند،‌ و خوب‌تر خبر داری که در میانه راه زندگی، دیگر به قول پدرانمان: زیور طبع و ترانه و نام و چاپ و چراغ‌گیرانیِ این منم آن پیر دهل زن، برای من بی‌سکه از سکه افتاده است. کم می‌نویسم دیگر، مگر به حکم شدیدترین زلزله‌های روحی،‌ اما به وقت لازم گاه لازم می‌آید سینه‌ات را از سایه‌سارِ سختی سنگین، سبک کنی: این سبک و سنگین کردن‌ها، معنای زندگی من است…

او که جوهری در نهانِ خود دارد، همه ناممکن‌های پیش رو را ممکن می‌سازد. آن روز که گفتی هستی‌ام را پای کِلک نهادم، اما از کَلَک رانده شدم، چندان غمگین نشدم، چرا که می‌دانستم همین سبب خیر است،‌ و می‌دانستم چه دریایی درون تو می‌توفد و توفید… چندان که به ساحل بخارای رسیدی،‌ رسیده‌ای، هول و هایلی نیست، دنیا حواله اهل حایل دنیا! بهتر از من می‌دانی که تنها بودن… عین اقتدار است، ‌پاکان روزگار تنهایت نمی‌گذارند.

تهران 12/7/1377                        دوست تو، سیدعلی صالحی


جناب آقای دهباشی عزیز سلام

بخارا را دفتری است  پُر و پیمان و دلپذیر. بزرگان با چه لطف و گشاده‌دستی مجموعة یاری کرده‌اند که سایه‌شان مستدام باد. و شما هم با چه کوشش و حسن تدبیری این ماندگار را فراهم کردید. با آرزوی سلامتی و توفیق بیشتر در نشر بخارا.

انتشارات مروارید  ارادتمند منوچهر حسن‌زاده

 

حضرت دهباشی قربانت گردم

با هزاران درود و آفرین به همت تو، امروز در دیار غربت که به علت مشکل بینایی که برایم پیش آمده و برای درمان پاگیرم کرده است،‌ در خانه دوستی شماره نخست بخارا را دیدم. تنگدلی غربت را لحظه‌ای فراموش کردم. ورق زدم حقه مهربدان نام و نشان است که در کلک بود. اما شادی دیگر اینکه پای درخت همسایه عمر نمی‌گذاری. به هر صورت خیلی خوشحال شدم. می‌دانم تنهایت نمی‌گذارند. اهل علم و قلم و معرفت در دیار ما ایران عزیزمان کم نیستند. تو هم که جاذبه دوستی و دوست‌یابی تو چون و چرا ندارد. نامی هم از زبان استاد زرین‌کوب از من برده شده که تعبیر شعر حافظ است بوی جان می‌آید از نامم هنوز که از زبان دکتر است و از اوراق بخارا. دلم می‌خواست ره‌آوردی از سفر برای چاپ در بخارا برایت فراهم کنم اگر چشم آزارم ندهد. خدمت دوستان از جمله هم‌دیار مهربان فرید قاسمی هم سلام مرا بگو. همت تو کم‌مانند است. آرزوی تندرستی و کامیابی تو را دارم. این نامه با لطف دوستی تا تهران آورده می‌شود.

پاریس، پنجشنبه 2 مهرماه 1377      یاحق ـ حمید ایزدپناه

 

هوالحق

پس از مدتها بی‌خبری از حال و کسالت آقای دهباشی،‌ زنگی زدم تا احوالی بپرسم ـ‌ بویژه که شنیده بودم «آسم» ایشان شدیدتر شده است ـ کسی گوشی را برنداشت و «دستگاه ضبط پیام» پیام احوالپرسی مرا ضبط کرد… و چندی بعد، آقای دهباشی زنگ زد و ضمن تشکر از تلفن من مژده انتشار «بخارا» را داد… و چند روز بعد، شماره اول «بخارا»‌ به دستم رسید،‌ پر و پیمان، ‌با مقالاتی متنوع و خواندنی،‌ در زمینه‌های مختلف، که برای هر خواننده‌ای، چند مطلب و مقاله‌ خواندنی داشت.

در واقع «بخارا» مرحله کامل شده «کلک» سابق بود که با محتوایی سنگین‌تر، عرضه شده بود و برای من چند مقاله جالب داشت که از آن جمله بود: تفاسیر ملاصدرا بر قرآن، از دکتر نصر، قانون‌گرایی و قانون‌گذاری در جامعه مدنی،‌ از حجة‌الاسلام دکتر مصطفی محقق داماد، و نقد هستی‌شناسی حافظ، از دکتر بهاءالدین خرمشاهی… ضمیمه شماره اول «بخارا» تحت عنوان: «نقد و برسی کتاب فرزان» در واقع بخش مفید و جدیدی بود که «بخارا» را خواندنی‌تر کرده بود و ای کاش این بخش،‌ کاغذی مثلاً رنگین؟ یا بشکلی که «جدا»‌ بودن آن را مشخص‌تر سازد، ادامه یابد و معرفی کتابها هم جامع‌تر شود و شامل کتابهایی هم بشود که به زبانهایی دیگر مثلاً‌ ترکی،‌ عربی،‌ اردو، ‌ایتالیائی، آلمانی و… منتشر می‌شوند… که متأسفانه در محافل اهل کتاب ما ناشناخته می‌مانند. و انسان وقتی به خارج می‌رود یا مجلات ویژه کتاب خارجی را می‌خواند می‌بیند که سالانه صدها و بلکه هزارها کتاب جدید در دنیا منتشر می‌گردد که متأسفانه در میهن ما حتی نام آنها هم مطرح نشده است…

به هر حال «ولادت» بخارا را به آقای دهباشی تبریک می‌گوییم، به امید آن که همچنان پربار و مفید و دور از کج‌روی‌های چپ‌گرایانه ـ بیماری کودکان روشنفکر عصر ما! ـ باقی بماند.

این را هم بگویم که کیفیت «تشکر»! همکاران سابق آقای دهباشی از ایشان، در کلک جدید، مرا متأسف و متأثر ساخت… و گویا در جامعه ما، رسم بر این شده است که در پایان یک مرحله از همکاری گروهی حتی در زمینه‌های فکری،‌ فرهنگی ـ نوع تشکرها مطابق با موازین و معیارهای اخلاقی ـ نباشد!

… وقتی فرهنگ حاکم بر «همگان»! در جامعه ما ـ‌ اعم از مدعیان «دینداری»! و یا پیشروان «روشنفکری»! چنین باشد، دیگر خیلی جای گله نخواهد بود که از قدیم گفته‌اند: «ظلم بالسویه!، عین عدل! است» و «البلیّة اذا عمّت طابت»!… ولی تأسف و تأثر همچنان باقی خواهد ماند و بلکه افزونتر…

به امید سلامتی کامل آقای دهباشی و دوام نشر «بخارا»

تهران، سید هادی خسروشاهی

مسئول فصلنامه تاریخ و فرهنگ معاصر


هُو

فرزانة‌ گرامی، آقای علی دهباشی، السلام علیکم!

امیدوارم وضع‌تان بهتر باشد و از آن بیماری لعنتی ـ که ما در کابل به آن نفس‌تنگی می‌گوییم در زحمت نباشید، ‌هرچند خود من از این رهگذر رنجی جانگداز می‌برم و گاهی هم روز روشن بر سرم شب تار می‌گردد.

همین دیروز چشمم به دیدن «بخارا» روشن شد و متوجه گشتم که باز هم این سلیقه، کاردانی و تلاش شماست که این بار «بخارا» را ساخته است ـ‌ همان‌گونه که دیروز «کلک» را به کار انداخته بود ـ و چه «بخارا»یی! با جویهای «مولیان» و یاران مهربان و سروهای خرامان و بوستانهای دلشگا. و حالا به دهباشی عزیز چه می‌توان گفت جز زهی و آفرین و احسنت؟ جناب دهباشی، این همه کار و پیکار شما در عرصة گسترش و شکوفایی فرهنگ، زبان و ادبیات فارسی،‌ بر صحیفة روزگار باقی و پایدار خواهد ماند ـ مطمئن باشید ـ و آینده‌گان و وارثان این زبان و این فرهنگ از شما سخت به نیکویی یاد خواهند کرد. به هر حال، مبارک باشد این «بخارا»!

اگرچه من دو بار به اوزبیکستان سفر کرده‌ام،‌ ولی سوگمندانه ـ بخارا را ندیده‌ام و در هر دو بار، ‌برنامة ‌مسافرت مرا چنان تنظیم کرده بودند که به سمرقند بروم، هیهات! لازم به یادآوریست که «اوزبیک» و نام کشورشان به شکل «اوزبیکستان» نبشته شود و به همین گونه هم بر زبان آید.

بنده چند ماه پیش، داستان کوتاهی با نام «شاه غزل» خدمت‌تان فرستادم، ولی نمی‌دانم بر سرش چه آمده است. و لابد به همان نشانی «کلک» فرستاده بودم و منظور از فرستادن این پاره کاغذ این بود که چاپ و نشر «بخارا» را به شما تبریک و تهنیت گویم و از دریافت این ماهنامة ‌گرامی اطمینان دهم و نیز اظهار شکران و امتنان بکنم. پیروزیهای بیشتر فرا راه‌تان باد!!

مون پُلیه میزان 1377         رهنورد زریاب


بخارا،‌ تولدی دیگر

هشت سال پیش، علی دهباشی یک تنه با نیروی شگرف عشق به فرهنگ و ادب پارسی دست به کار انتشار مجله به‌یادماندنی (کلک) شد. اگرچه او را به عنوان سردبیر مجله می‌شناختیم، اما حقیقت امر چیز دیگری بود. دهباشی به تنهایی وظائف یک تیم فعال از سردبیری گرفته تا جمع‌آوری مقالات، مسئولیت حروفچینی، غلط‌گیری، ویراستاری، نظارت بر چاپ و صحافی و کارهای فراوان دیگری که حتی یک گروه فعال مطبوعاتی را دچار دست‌پاچگی می‌کند، بر عهده داشت. مسأله وقتی حیرت‌انگیز می‌شود که بدانیم جز مدتی کوتاه، مجلة کلک به دلایل گرفتاری‌های مالی فاقد محلی به نام دفتر مجله بود و ملاقات‌ها و تماس‌های دوستان و نویسندگان و مراجعه‌کنندگان به سردبیر مجله،‌ در بعضی کتابفروشی‌های شهر که از مسیر مهر و دوستی، فضای کار خود را در اختیار او می‌گذاشتند صورت می‌گرفت، انتشار نزدیک به بیست هزار صفحه در 94 مجلد مجله در مدت هشت سال،‌ شامل معتبرترین مقالات در زمینه‌های فرهنگ و ادب پارسی،‌که دهباشی پاسداری از آن را رسالت خویش می‌داند، کاری سترگ و فراموش‌نشدنی است.

اینک بعد از هشت سال تلاش خستگی‌ناپذیر و نفس‌گیر در به ثمر رسیدن معتبرترین و ماندگارترین نشریة ‌فرهنگی و هنری که به جرأت می‌توان گفت در تاریخ مطبوعات نوین ایران جایگاه منحصربه فردی دارد، ‌شاهد جدا شدن دهباشی از محبوب خود (کلک) هستیم. اما رنج این جدایی، منجر به شادی تولدی دیگر شد؛ بخارا محبوب دیرآشنا و خوش‌آوا! که نامش برای هر ایرانی پاک‌سرشت خاطره‌انگیز است «ای بخارا شاد باش و شاد زی…»

اولین شمارة بخارا با همان شکل و شمایل همیشگی کلک، انتشار یافت و این همسانی و هم‌شکلی با کلک، اگرچه یادآور خاطرات پررنج و ملال هشت سال تلاش صمیمانه و مسئولانة علی دهباشی است و نشان از اعتقاد او به خط مشی گذشتة مجلة کلک دارد، اما بخارای نورسیده و تازه تولد یافته نیاز به هیئتی تازه و شاداب دارد، تا بتواند خود را با دیدگاه‌های نو و معاصر در زمینة هنر وادبیات امروز ایران و جهان هماهنگ سازد، اگرچه که کلک،‌ همواره در کنار ارج نهادن به فرهنگ و ادبیات گذشته به ارائة آثار ارزشمند معاصر ایران و جهان نیز پرداخته است، ارزش‌های فرهنگی و هنری متعلق به آثار سنتی و گذشته نیست. گنجینه‌ای با ارزش فرهنگ و هنر امروز جهان، بخش عظیمی از ارزش‌ها و دست‌آوردهای بشری در طول تاریخ را در خود جای داده و گونه‌گونی خلاقیت‌های هنری در سدة اخیر،‌ زمانة ما را در تاریخ از تمامی قرون گذشته متمایز می‌سازد.

امید است با همت والای جناب علی دهباشی (مجلة بخارا) جایگاهی ارزشمند در ارائة آثار فرهنگی و هنری معاصر ایران و جهان باشد و با پرداختن بیشتر به دیدگاه‌های فرهنگی و هنری نو، در جذب اکثریت خوانندگان نسل جوان کشور توفیق یابد.

15/7/77            غلامحسین نامی


 

علی و شهاب عزیزم، سلام

حالتان چطوره؟ چه خبر؟ خوبید؟ دیروز مجلة «بخارا» بدستم رسید! مبارک!!

                                                                                    فرانکفورت ـ‌13/10/1998 ایزابل استمپل


آقای علی دهباشی عزیز

دوست خوبم سلام عرض می‌کنم. پس از کلکِ 94 چشم به راه کلک دیگری بودم و بیهوده. پس از پنج شش ماه انتظار و نگرانی، چشمم به شمارة اول روشن شد. بسیار شاد شدم که توانسته‌اید نشریة خواندنی دیگری به این نام مبارک درآورید و جای کلک را در میان مطبوعات خالی نگذارید. ازین بابت به شما تبریک می‌گویم. زحمات طاقت‌فرسای شما در این راهی که برگزیده‌اید مأجور باد. در تورقی شتابزده همة بخارا را دیدم و فعلاً بیشترین بخشهای آن را خوانده‌ام. فصل‌بندی‌ها خوب است. روی هم مطبوعه‌ای است مطبوع طبع، و مثل همیشه وزین و پر و پیمان. امید دارم در این …کلک‌ها، کِلک بخارا سر به سلامت ببراد. و جای آن در بین نشریات خرد و کلان خالی نماناد. چنین است و چنین باد. از لطف و محبت صمیمانة شما بسیار سپاسگزارم. از اینکه دوستان ودوستداران قدیم را فراموش نمی‌کنید خوشحالم.

تهران 7/7/77      ارادتمند ابوالفضل خدابخش


 آقای دهباشی عزیز

نشر «بخارا» را به شما خدمتگزار کوشا و صمیمی و سخت‌جان فرهنگ ایرانی تبریک می‌گویم. امیدوارم با حمایت دوستداران زبان و ادبیات و فرهنگ و هنر ایران بتوانید در نشر پیوسته و به‌هنگام این نشریة‌ خواندنی و آموختنی توفیق یابید. تنوع و حجم مجله را به همین صورت کنونی حفظ کنید و از نشر آثاری به عنوان «شعر»، که در گذشته به شما تحمیل می‌شد، بپرهیزید.

توکیو اول مهر 1377         دوستدار و هوادار مخلص شما          ایرج پارسی‌نژاد


دوست گرامی دانشورم، جناب آقای علی دهباشی

پس از سده‌هایی بلند، بوی جوی مولیان آورده‌ای، و نیز یاد یار مهربان. درشتی‌های پخش ماهنامه‌ای «فرهنگی و هنری» را به جان خریده و، هیچ گرفته‌ای. آنگه پرنیانی بخارای آسمانیت را به ما نموده‌ای. کاری کارستان کرده‌ای. به راستی و از بن دندان می‌گویم، در این  زمانة ‌ناسازگار چنین کار سترگ جز از شما دهباشی مهربان از کسی دیگر برنمی‌آید. دست مریزاد، وجود نازنینت خجسته باد.

بنیانگذار بخارا و بخارای ما هماره کامران باد و دیر زیاد. ایدون باد و ایدونتر باد. دهباشی ارجمند آنچنان باد نه این چنین که نگاشته است. پرتوان و پرتوانتر باد. هیچگاه «دلشکسته و آزرده‌خاطر و افسرده…» مباد. «کاری که بهترین سالهای زندگی را برش» گذاشتی «و رنجها برایش» کشیدی، پاداشی نکو یافته‌ای. در دل دوستدارانت خوش نشسته‌ای و همین، وامی‌داردت که از دست ننهی و پای بفشری. «مشکلات مالی» به کوشش یاران از پیش پای برداشتنی است. پس استوار باش و زبان پارسی و ادب گرانپایه ایران‌زمین را، این سو و آن سوی را، فرارود گرامی را، افغانستان ارجمند گرفتار آمده به بیداد نامردمانِ زبون را پاسدار، هند بزرگ را نیز.

علی عزیز تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد                  وجود نازکت آزرده از گزند مباد

در پایان سخنی جز این نیست که همة جستارهای بخارا خواندنی است و، آرزویم دیرپایی و پرباری و گرانقدری بیشتر آن است و نیز تندرستی و بردباری و از پای نماندن شما.

با درود و بدرود    احمد اداره‌چی گیلانی


جناب دهباشی عزیز، دوست قدیمی

شیخ فخرالدین عراقی می‌گوید:

آنان که گوی عشق ز میدان ربوده‌اند

بنگر که وقت کار،‌چه جولان نموده‌اند

خود را چو گوی در خم چوگان فکنده‌اند

گوی مراد از خم چوگان ربوده‌اند

 

«بخارا»یت را دیدم و چشمم روشن شد. گرفتم و خواندم. نه، جرعه جرعه نوشیدم. آن آغاز را شفیعی کدکنی بسیار عزیز، چه زیبا ساز کرده بود. قلمش پرشکوفه باد!

چه پر و پیمان بود بخارایت، انگار که یک دگردیسی وقوع یافته است. پوست کلک شکافته و پروانة رنگارنگ و زیبای بخارا بر گلزار ادب ایران به پرواز درآمده است. مرحبا بر تو. دست مریزاد! می‌دانم بر تو چه گذشته است. از شماره‌های اول کلک از دور و نزدیک دل‌نگران تو بودم. کار طاقت‌فرسای انتشار ماهنامه‌ای چنان پربار، با آن دل تنگ و نفس تنگ و بیماری «آسم» کاری بود کارستان. هرگز از پای نیفتادی و نخواهی افتاد. اینک بخارا… درود بر تو! دهباشی عزیز

مهر 1377           جلال خسروشاهی


دوست فرهیخته، علی دهباشی

پس از سلام برایتان آرزوی سلامتی و تندرستی می‌کنم. دهباشی گرانمایه، بیماری مزمنی که بدان مبتلائی همة دوستانت را اندوهگین کرده است. چه توان کرد؟ همیشه آن‌هایی که برنامه‌ای دشوار در پیش رو دارند و باری سنگین از رسالت و ایمان را به دوش می‌کشند،‌ تنِ درست ندارند. به یاد بیاوریم علامه دهخدا را،‌ ملک‌الشعرای بهار را،‌ سعید نفیسی را، محمد معین، محمد قاضی را و از زندگان که عمرشان دراز باد، ‌شفیعی کدکنی و احمد شاملو و زرین‌کوب را که هر کدام به گونه‌ای از بیماری‌های جسمانی در آزار بوده‌اند و هستند. این گروه چون روح بزرگ و سالم داشته‌اند و دارند، ‌کارهایی انجام داده‌اند، شگفتی دیگر و حیرت‌آور که هزاران انسان دارای تن‌های درست و ورزشکاران جسمانی را یارای آن نیست که از این گونه کارها انجام دهند.

کلک را هشت سال با تن بیمار، ‌اما روحی سالم و بزرگ راه انداختی و کلک در طی هشت سال دچار رکود و فقر نگردید،‌ هر شماره‌ای از شمارة پیشتر بارورتر بار آمد، خداوند اجرت دهاد. کلک یگانه جائی بود که در اثر توجه آن دوست آگاه صفحاتی از خود را به شعر و ادب معاصر تاجیکستان و افغانستان امروز اختصاص می‌داد و این وسعت نظر،‌ ستودنی بوده است.

نخستین شمارة «بخارا» به دستم رسید، آن را نعم‌البدل کلک یافتم. در همان قطع و صحافت و با همان باروری و سرشاری از مطالب و مضامین گیرا و شیوا و خواندنی.

آن گروه از روشنفکرانی که آن دوست را سرزنش می‌کنند که: چقدر زبان فارسی؟ چقدر افغانستان؟ چقدر تاجیکستان؟ به نظر من روشنفکرانی‌اند که از عمق قضایا اطلاعی درست ندارند. باید یک عمر از زبان فارسی سخن گفت و به افغانستان و تاجیکستان امروز که از پیکرة ‌فرهنگی ایران بزرگ جدا شده‌اند، پرداخت.

من به سهم خود، اگر بتوانم نمایندگی از روشنفکران ادبی افغانستان نمایم، کار شما را در خور ستودن بسیار دانسته و همچنان از اهل افغانستان و تاجیکستان طلب می‌کنم که شما را در راه «بخارا» که شکوه فرهنگی آل سامان را در ذهن تداعی می‌کند، تنها نگذارند. به آرزوی سلامتی آن دوست و توفیق در راهی که پیش رو دارند، راه مقدس، راه بازشناسی خود، راه پیوندهای از هم گسیخته اجباری ایران،‌ افغانستان و تاجیکستان.

1 اکتوبر 1998 لندن          بیرنگ کوهدامنی

 

علی دهباشی عزیز

تولد بخارایت مبارک باد. آن قدر خوب بود که با غرور به بچه‌هایم نشان دادم و با کلی پز گفتم که زمانی از دوستان تو بوده‌ام (یعنی مثلاً ما اینیم)

از مطالبی که در مورد وضع جسمانیت نوشته بودی خیلی نگران شدم. خواهش می‌کنم مراقب خودت باش. می‌دانم که مشکلات زیادی داشته‌ای ولی این را نیز می‌دانم که با آن همه اراده و پشتکاری که در تو سراغ داشتم و آن روحیه پی‌گیر و قوی که داشتی و داری در ادامه راهت همچنان موفق خواهی بود.

علی جان بار دیگر می‌گویم که از اینکه با تو بوده‌ام احساس غرور می‌کنم. همیشه به یاد داشته باش که سوای افرادی که دائم می‌بینی کسان دیگری هم هستند که دوستت دارند و در انتظار کارهای بیشتر و بهتر تو هستند.

25/7/377         محمدرضا صادقی

 

دهباشی عزیز، سلام

پس از انقراض سلسلة کلک ـ بیژن کلکی شاعر مقیم شهر مرزی آستارا منسوب به آن است اما تصور نمی‌کنم در 94 شمارة کلک شعری از او چاپ شده باشد ـ اندوهگین شدم؛ البته برای خاطر «کلک» که به هر حال نشریه‌ای که راه افتاد به آسانی متوقف نمی‌شود و لابد دیگرانی کمک می‌کنند تا به راهش ادامه دهد. که گفت:

سرِ زلفِ تو نباشد سر‌ِ زلفِ دگری…

بلکه برای خاطر آن دوست عزیز که سلامت جسم و جانش را در راه کلک به خطر انداخت و هم کلک سبب انقراض سلسلة خانوادگی‌اش شد! اما اکنون خوشحالم که «بخارا» جای «کلک» را گرفته است و از جهت شکل و شمایل و صفحه‌آرایی و نوع مطالب هم دنبالة کلک است،‌ که گفت:

گوهر مخزن اسرار همان است که بود…

عجبا! انگار که گفتار آقای دکتر مسری است و یا بی‌آنکه با ایشان تشابه فکری داشته باشم، از فتار ایشان متأثر شده‌ام که می‌خواهم به مناسبت و بی‌مناسبت شعر تحویل شنونده یا ـ ببخشید ـ خواننده بدهم و یا از نثر صرف‌نظر کنم و فقط شعر و یا دو کلمه حرف و بقیه شعر و یا تفسیرهای عجیب و غریب و… به قول قدمای کم‌فرهنگ معاصر (!) خدا به آدمی یک جو شانس بدهد!

باری، گویا مسألة‌ نشر «درد مشترک»ی است که گریبانگیر همة‌ اهل قلم شده است، تا جایی که استاد دکتر عبدالحسین زرین‌کوب هم از دست ناشران می‌نالد؛ آنجا که می‌گوید:

«… ناشران دولتی،‌ نیمه‌دولتی،‌ غیر دولتی مراجعه می‌کنند به انسان و نویسنده را با هر وسیله‌ای هست راضی می‌کنند تا با آنها قرارداد ببندد و کتاب خود را در اختیارشان قرار بدهد. آنها هم بعد از این که کتاب را در اختیار گرفتند حبسش می‌کنند، هر وقت دلشان بخواهد آن را چاپ می‌کنند و هر وقت دلشان نخواهد چاپ نمی‌کنند و اختیار از دست نویسنده بیرون است…» (بخارا، ص 19)

گفت، ناشران آدمهای خوبی نیستند که اگر خوب بودند علامت نفی در اول اسم‌شان نبود!

دهباشی عزیز! می‌دانی که مؤلفان بسیاری از دست ناشران نالیده‌اند. من نیز، ‌به سهم خود، از دست ناشران «رنجهایی کشیده‌ام که مپرس»!…

باز هم باری، شک ندارم و تصدیق می‌کنم که هر تاجری و حتی هر ناشری حق دارد سود ببرد،‌ برای این که در زمینة‌ کارش سرمایه‌گذاری کرده است. این «حق» فقط برای تاجران «محفوظ» است و هیچ‌کس حق ندارد از آن تقلید کند! اما اگر ناشری مبتلا به «افکار کاسبکارانه» باشد بهتر است به کار دیگری غیر از نشر بپردازد. این حرفه ـ یعنی نشر کتاب ـ یک حرفة‌ فرهنگی است. انگار که آموزگار مدرسه یا استاد دانشگاه حق تدریس خود را با درآمد فلان دلال و یا مقاطعه‌کار و یا بساز و بفروش و یا کلاهبردار و یا تاجر فلان کالا و یا … مقایسه کند. در این مورد، ‌به قول قدما، قیاس مع‌الفارق است. ممکن است در مواردی نوعی قیاس به نفس هم باشد،‌ که به هر حال،‌ قیاس قیاس است چه قیاس مع‌الفارق و چه قیاس به نفس! عجبا!‌ چه استدلالی! شبیه استدلال آن… بگذریم. گذشت چیز خوبی است. آدمی باید با گذشت یا اهل گذشت باشد. به‌ویژه آدم اهل قلم که قلمش را هم نسیه می‌خرد!

راستی، از قیاس گفتم و یادم آمد که یک نوع تصحیح متون را «قیاسی» می‌گویند. اخیراً گونه‌ای از تصحیح متون متداول و شنیده شده است که می‌توان به آن تصحیح از نوع «قیاس به نفس» اطلاق کرد! شاهد مثال را، به گوش خود شنیدم، یک بار از «سیما» (ظنّ بد نبرید و از دایرة عفاف خارج نشوید که منظورم تلویزیون است) و یک بار از «صدا» (تنها حق دارید بپرسید که، چگونه می‌توان از «صدای سخن عشق» نیندیشید که آن از مقوله‌ای دگر است). گویندة‌ محترم می‌فرمود:

اگر تو آب خوری جرعه‌ای نشان بر خاک.

دهباشی عزیز! «بخارا» ی تو آخر کار دست ما می‌دهد. راستی، چرا نام مجله‌ات را «بخارا» گذاشته‌ای؟ آیا به آن سوی مرز نظر داشته‌ای؟ آیا به احترام «رودکی» این نام را انتخاب کرده‌ای؟ اگر چنین بود باید می‌گذاشتی «سمرقند»، و تازه می‌دانی که «رودکی»،‌ که چنگ‌نواز هم بود، (رودکی چنگ برگرفت و نواخت) بر نام یک «تالار موسیقی» نپایید و آیا فکر می‌کنی «بخارا» بپاید. شاید به شعر معروف «بوی جوی مولیان آید همی« دل خوش کرده‌ای، آنجا که شاعر می‌گوید: «ای بخارا شاد باش و دیر زی» و من امیدوارم چنین باشد که «بخارا» دیر بزید، تا زمانی که بتوانی آن را کنار «سمرقند» بگذاری و یکجا به خال هندوی اصل ولایتی ببخشی که گفت مال خودم است، تا امروز نیازش داشتم و یا در اختیارم بود وحالا دلم می‌خوهد آن را ببخشم!

به هر حال، از این همه پرچانگی مراد و منظور عرض تبریک و تسلیت بود: تبریک برای خاطر به دست آوردن «بخارا» و تسلیت برای از دست دادن «کلک» که البته امیدوارم هم «بخارا» به همت تو مرتب منتشر شود و هم «کلک» به همت صاحب قلمان دیگر.

یک نکته هم بگویم و به نقطه پایان برسم که، هرچند می‌دانم تمامی کارهای «بخارا» را یک تنه انجام می‌دهی و نباید خواننده توقع چندانی داشته باشد، اما برخی سهوها و غلطهای چاپی را نمی‌توان نادیده انگاشت که از آن جمله است «محاورای بهار» (ص 216) به جای «ماورای بحار» و از این قبیل.

تهران/26 شهریور 1377    با آرزوی سلامت و موفقیت             کاظم سادات اشکوری

 

جناب دهباشی عزیز. با سلام و تجدید ارادت

امیدوارم حال شما و شهاب عزیز خوب باشد. نخستین شمارة (بخارا) عزّ وصول بخشید. از دریافت آن شاد شدم… از آنچه پیش آمده تنگدل نباید بود چرا که بی‌شک خیر شما در آن بوده است. هم‌اینک مستقل شده‌اید و می‌توانید بهتر کار کنید. بی‌گمان نام شما در شمار خدمتگزاران فرهنگ این آب و خاک جاودانه خواهد ماند و آیندگان به همت والا و ذوق سرشار شما آفرین‌ها خواهند گفت. دیگر و بدرود. شهاب عزیز را می‌بوسم.

تهران ـ 17/6/77             قربانت               ولی‌الله درودیان


سخن یک خواننده، با خوانندگان «بخارا»

علی دهباشی، یکه و تنها، از سال 1369 تا سال 1377 ش، 94 شماره کلک ـ 59 مجله ـ را منتشر کرد. انتشار کلک در این آشفته‌بازار، برای ادب‌دوستان مغتنم بود.

این نوع مجلات که بر مبنای فرهنگ و ادب منتشر می‌شوند،‌ در روزگار خودشان با استقبال چندانی مواجه نمی‌شوند. ارزش آن‌ها، بعدها معلوم می‌شود؛ مثل دوره‌های مجلة سخن، یغما، بررسی‌های تاریخی، هنر و مردم، مجله موزیک و امثال آن‌ها. بر همگان معلوم است که ناشران آن مجلات نه تنها صاحب مال و منال نشدند بلکه، آن‌چه داشتند بر سر نشر آنها گذاشتند.

علی دهباشی نازنین با این آگاهیِ آنچنان واضح، دست به انتشار مجله کلک زد. کسانی که به علی دهباشی نزدیک‌ترند می‌دانند که برای انتشار هر شماره کلک چقدر رنج کشید بخصوص این که در این میان، بیماری جانکاه «آسم» مزید بر علت شد و عرصه زندگی را بر او تنگ کرد. اما او، ‌مردانه ـ حلّاج‌وار ـ ایستاد و در کارنامه فرهنگی‌اش 94  نمره 20 دارد. سرمقاله «بخارا» را خواندم. راستی، این مرز کارهای فرهنگی است. علی دهباشی از این که روزگار، بیش از طاقت و توان او، ‌بر او سخت گرفته، آزرده‌خاطر و دلشکسته است، ولی با وجود این،‌ «بخارا» را با همان روش مطبوعاتی خودش منتشر می‌کند.

خواننده‌ی عزیز؛

اگر رسانه‌های عمومی برای تبلیغ مطبوعات فرهنگی اقدام نمی‌کنند و اصلاً به این فکر نیستند که یکی از وظایف این رسانه‌ها، ‌تبلیغ و گسترش فرهنگ و نشریات فرهنگی است.

اگر هیئت یا کسانی که مسئول تهیه کتاب برای کتابخانه‌های عمومی یا ادارات دولتی هستند نمی‌توانند یا نمی‌خواهند که بدانند کتابخانه‌ها باید از کتب و مجلات مرجع آکنده باشد، و بعد،‌ کتاب‌ها باید از کتب و مجلاتی که تاریخ مصرف دارند.

اگر برای «بخارا» «تاج» نمی‌فرستیم، «تیغ» بر سرش نزنیم.

خواننده‌ی عزیز؛

تاریخ نشان داده است که هیچ چیز و جریانی نمی‌تواند مخالف خواسته‌ی یک ملت حرکت کند، ‌پس بیایید «بخارا» را بطور خودجوش تبلیغ کنیم.

در محافل خانوادگی و دوستانه به دوستان هم‌محفل،‌ مطالعه‌ی آن را توصیه کنیم و یک شماره ـ فقط یک شماره ـ از آن را به یکی از دوستان یا بستگان هدیه کنیم.

خواننده‌ی عزیز این کار را بکن و اگر نوع دیگری برای تبلیغ این مجله یا هر مجله‌‌ی فرهنگی وزین که فاقد تاریخ مصرف هستند و در بستر فرهنگ و هنر این سرزمین کهن جای دارند،‌ به نظرت می‌رسد انجام بده.

بیایید «بخارا» را بطور مردمی سر پا نگه داریم تا حداقل ما هم سهم کوچکی در گسترش فرهنگ و هنر این سرزمین داشته باشیم. انشاءالله

ساعت 2 بامداد 8/8/77     رضا یکرنگیان


آقای دهباشی، دوست عزیز، ‌سردبیر گرامی نامه بخارا

تقدیر چنین شد که شمارة 95 کلک نام‌آشنا را بخوانیم: بخارا. چرا چنین شد؟ نوشته‌اید که در «مصیبت‌نامه‌»ای به ماجرای نه خوشایندِ تغییر نام خواهید پرداخت. خوبست که باخبر شویم.

روزی که شما دست‌تنها مجله کلک را منتشر ساختید باورم نمی‌شد که یک‌تنه بتوان کار یک گروه یا تیم را انجام داد، ‌اما شما، ‌ناشدنی را شدنی کردید. کلک را به دانشگاه‌ها، مراکز فرهنگی ایران و ایرانشناسی، ‌به دوستداران فرهنگ ایران‌زمین، به صاحب صلاحان رساندید، ‌از بلندی‌های پامیر و بدخشان تا سیدنی و پکن. از مسکو تا توکیو.. از خادمان فرهنگ این ملک که برخی روی در نقاب خاک کشیده‌اند و عده‌ای، گوشة عزلت گزیده‌اند،‌ یاد کردید. می‌کوشید تا جوانان را با کوشندگان فرهنگ ایران آشنا کنید، مبادا که گیر ما از زبان فارسی سست شود. در کنار انتشار کلک، ‌یادنامه‌ها و سپاسنامه‌هایی که منتشر کردید، خود خدمتی هم‌ارز مجلة کلک است.

البته بهای گران پرداختید. سلامت خود را بر سر آن گذاشتید. دیدم که به زحمت دم می‌زدی،‌ به یاری اسپری،‌ همراهتان که سالها نشست تا شاید کار مجله از چشم بیفتد، اما دید هووی سمج سوگلی شده و ناگزیر بازی را به او واگذشت. تخمی را کاشتید و هشت سال زحمت کشیدید تا نهال به برگ و بار نشست. حالا باید در موارد بسیار،‌ از ابتدا شروع کنید! شده‌اید مصداق این بیت:

خُنک آن قمار‌بازی که بباخت هرچه بودش   بنماند هیچش الّا، هوس قمار دیگر

در بررسی 94 شمارة‌ کلک، پیشرفت و فرازجویی و کمال‌یابی را عیان می‌بینیم. در بخارا، ‌ای بسا که بدور از بعضی سلیقه‌های ناهمخوان، بتوانید به چشم‌اندازهای دیگری نظر کنید. نخستین شمارة‌ بخارا به مشتاقان مژده داد که به‌رغم دلشکستگی و خستگی از پای نخواهید نشست و دوستان و دوستداران شما را تنها نخواهند گذاشت.

بخارا، مولود یک‌شبه نیست، هشت سال تجربة سازنده پشتوانة اوست. این تغییر نام را به فال فرّخ می‌گیرم. موفق باشید و کامیار.

ارادتمند دیرینم ـ‌ فرخ تمیمی

 

 

18 دسامبر 1998  27 آذر 1377

جناب آقای دهباشی بسیار گرامی و محترم و مهربان

نخستین شمارة‌ بخارا رسید و خزان مرا،‌ هم خزان طبیعت و هم خزان زندگی‌ام را، از بهار خوشتر کرد. هزار کار فوری (ولی خدا را شکر نه فوتی) را کنار گذاشتم و تشنه‌وار مقالات و اخبار و بسیار مطالب گوناگون آن را چون آب زلال «سرکشیدم»، ولی هنوز سیراب نشدم. شخص شخیص عزیز شما ساقی این بزم معرفت و ذوق هستید و سابقاً در کلک و حالا در بخارا «پیاله‌های ده‌منی» به کام شیفتگان می‌ریزید. واقعاً دست‌مریزاد، ‌از صمیم دل می‌گویم و هزار بار می‌گویم دست‌مریزاد!

مقالة ‌استاد شفیعی کدکنی، سخنان نغز و سخت دلیرانة‌ استاد علامه زرین‌کوب، تازه‌ها و پاره‌های ایرانشناسی از یگانة‌ روزگار ما ایرج افشار و بسیار نوشته‌ و خبر دیگر همه مفرح جان و آموزنده و لطیف و عمیق و فصیح است. نوشتة‌ ایرج افشار به یاد علیقلی‌ جوانشیر چنان زیبا و گیرا و صادقانه است که میل دارم آن را در مجلسی برای ایرانیان سخن‌شناس بخوانم. همین یکی دو صفحة کوتاه بیانگر چقدر عاطفه و احساس و وفاداری و نیک‌اندیشی است و نیز چه مایه ذوق و اطلاع از پرندگان و گیاه و کوه و دره با آن واژه‌های ناب نایاب در آن نهفته و هویداست. بخارا، مانند کلک در این سالهای اخیر،‌ آینة فرهنگ و ادب جاری ایران عزیز من است و چقدر ممنون آن دوست ارجمندم هستم که این آینة ‌شفاف روشن را از این ارادتمند مهجور دریغ نمی‌دارد.

ارادتمند ـ‌ حشمت مؤید

 

دوست گرامی، جناب دهباشی

بسیار خرسندم که از کلک به بخارا اثاث کشیده‌ای و از زحمت خوش‌نشینی رهیده‌ای. سالها بود که می‌دیدم با آن تن کم‌توان و رنجور باری مضاعف بر دوش می‌کشیدی،‌ بار گران اجاره‌نشینی در مجله‌ای که با این که همة‌ زحمت آن بر دوش تو بود به نام تو نبود و بار سنگین رساندن این مجله از شماره‌ای به شمارة‌ دیگر. اما نیز می‌دیدم که لذت بیرون آوردن هر شماره خستگی کار توان‌فرسا را از تنت بیرون می‌کرد و دل تو و دل همة دوستداران زبان فارسی و فرهنگ ایرانی را که سند هویت ما و میراث گرانبهای نیاکان ما است به شادی درمی‌آورد. بارها به چشم خود دیده بودم که به این در و آن در می‌زدی تا از این خوش‌نشینی رهایی یابی و خوشبختانه توفیق یارت شد و باری دیگر مجله‌ای که هر شمارة‌ آن کتابی است پرجاذبه و خواندنی به راه انداختی و آن کلک نازنین را در این جا تداوم داده‌ای. از خدای بزرگ می‌خواهم سالهای بسیار با بخارایت بمانی و کام دوستداران فرهنگ ایرانی را در سراسر جهان شرین کنی.

دوستدار با اخلاص تو ـ حسن انوشه

 


جناب دهباشی بزرگوار، با درود بسیار

من با بُعد مسافت با رنج‌های تو نزدیکم و شاهد بودم که برای ماندگاری ادب فارسی نه شهرت و معروفیت چه مصائبی را متحمل شده‌ای. خودم نیز از کسانی که خنجر از پشت می‌زنند و ساعت‌ها کنار دستم از خوبی‌هایم سخن می‌گویند خنجر خورده‌ام. از جمله بین دوست اصفهانی تاریخ‌نویس شعر معاصر که چه‌ها با من کرد نمی‌دانی؟

به هر صورت بارها با دکتر ایرج افشار سخن از پاکی و بی‌آلایشی تلاش‌های حضرتعالی رفته است. حتی در درج نامه هم اشارتی به کنایت کرده‌ام چه می‌شود کرد هر هنرآموزی امروز شارلاتانیسم هم می‌خواهد و آنکه نداند کارش زار است. اما خوشبختانه در گنجینه دل مردم آگاه لعل چرا خون دل می‌خورد؟ چون خزف می‌شکند بازارش. حضرتعالی جایگاه شایسته‌ای در دل مردم دردآشنا و رازآشنا دارید.

ارادتمند/پرویز خائفی        26/9/77

 

22 نوامبر 1998

دوست عزیز جناب دهباشی

نخستین شمارة‌ بخارا را دریافت کردم. به شما و خوانندگان آن تبریک می‌گویم. این خدمت فرهنگی شما باید موجب سپاسگزاری تمام کسانی که به زبان و ادبیات فارسی ارج می‌نهند شود. استقامت و بردباری شما در این کار تحسین‌بر‌انگیز است.

مجید تهرانیان

 

دربارة 94 شمارة مجلة کلک به سردبیری آقای علی دهباشی و انتشار مجلة نودرآمد بخارا به مدیریت و سردبیری خود ایشان در شمارة ‌نخست مجلة بخارا به تفصیل گفت وگو شده و از پشتکار و همت دهباشی عزیز ما که یک‌تنه مجله‌ای به آن قدر و اهمیت و وزن به حوزة فرهنگ معاصر ایران هدیه کرد و گروهی از زبده‌ترین نویسندگان، شاعران، پژوهندگان ایران جدید را به کار و کوشش و ادب‌آفرینی برانگیخت… سخن به میان آمده است و من چیزی ندارم که بر آن مطالب بیفزایم. تنها مطالبی که می‌توانم بگویم مطلبی است دربارة‌ آشنایی خودم با ایشان که برایم بسیار با برکت بوده است و آن حکایت این‌طور است:

حدود سال 66 یا 67 بود ـ و من در شیراز در کنج کتابخانه‌ام معتکف بودم ـ که نامه‌ای از تهران از آقای دهباشی به دست من رسید که در آن احوالی از درویش پرسیده بود و غیاب او را در جنبش ادبی تازه‌ای که داشت آغاز می‌شد و به نشر چند مجلة ادبی انجامید، درست ندانسته بود و آگاهی‌ها و مقاله‌ای دربارة شادوران آل احمد می‌خواست. مهم‌تر از همه این‌که می‌خواست این درویش ـ که از نظر کیمیا اثر او چیزکی می‌داند و بدک نمی‌نویسد ـ خاموش نماند و وارد گود شود.

این نامة‌ مشفقانة آقای دهباشی در آن زمان که من سخت ملول و افسرده بودم بس مؤثر افتاد و روح افسرده‌ام جانی گرفت و سبب شد که نوشته‌هایی را که در سالیان متمادی فراهم آورده بودم و به کنجی انداخته… باز به دست گیرم و ساعاتی در آنها بنگرم و اصلاحاتی در آن اوراق پریشان به عمل آورم. به همت او بود که کتاب‌های حافظ‌شناخت (دو جلد) و هجوم اردوی مغول به ایران ـ که هر دو مورد اسقبال فرهنگمداران قرار گرفت ـ به چاپ و نشر رسید و پس از آن نیز دهباشی عزیز در چاپ چند کتاب و مقالة این درویش دخالت مستقیم داشت و مرا به کار و ادامة ‌کار دلگرم و تشویق کرد ـ و هنوز هم چنین می‌کند.

به تهران آمدم. کار دهباشی سکه شده بود و خود به صورت مجمعی درآمده بود، و نویسندگان و کتابهای جدید و پیشرو به اصطلاح از نظر او می‌گذشت و همانطور که روزی در جمعی گفتم: همة‌ راهها به میز آقای دهباشی ـ در کتابفروشی برابر دانشگاه ختم می‌شد. بعد او مجلة‌ کلک را درآورد. ادامة نشر مجله‌ای بدان وزن طبعاً استواری و همتی طلب می‌کرد که شاید فقط در شخص دهباشی جمع شده باشد. دیدم وقتی کاری را تعهد می‌کند تا انجام ندهد از پا نمی‌نشیند و با اینکه مریض حال است،  نشد و نمی‌شود نمی‌شناسد و از یاری کردن به هیچ نویسنده و شاعری خودداری نمی‌کند. در کارها دقیق و گوش به زنگ است و در ته دل جز پیشرفت فرهنگ و زبان ایران چیزی نمی‌خواهد و الحق در این کار به جان می‌کوشد،‌ دهباشی به بخارا آمده است و دورة‌ تازة کار خود را آغاز نهاده. به هر حال حضور او در ادب معاصر ـ چنانکه همه گواهی می‌دهند ـ مغتنم است و باید آرزو کرد که مجلة بخارا به همت او و حمایت فرهنگمداران ما مداوماً چاپ و نشر شود و کار سترگ او همچنان ادامه یابد. با یاری گرفتن از شعر رودکی باید گفت: ای بخارا شاد باش و شاد زی!

عبدالعلی دست‌غیب


ششم آبان 1377

حضرت دهباشی را سلام

بخارای شریف را که ازبکها می‌خواهند «ازبکیزه» کنند و تاجیکها حسرت می‌کشند و خون دل می‌خورند، آن جناب به ایران برگرداند. مرحبا! روح رودکی و ابن‌سینا شاد شد و چشم ما روشن. بارک‌الله به این همه بخار. انتشارش را پس از آن مرارت‌ها که شنیده‌ام کشیده‌ای تبریک می‌گویم و امیدوارم این راه خجسته و فرخنده ادامه یابد؛ و اما با تغییر نام مجلة‌ دهباشی، بنده معطل مانده بودم که بجای اباالکلک چه اسمی بر روی این شخص شخیص نجیب عجیب بگذارم؟ اول خواستم «آلو بخارا» بگویم، آخر سر یادم آمد که حکمرانان مستقل و نیمه‌مستقل بخارا را در باستان روزگار «بخارا خداه» می‌نامیده‌اند و این نام را که از آن موقع تابحال بی‌صاحب مانده بود، در خور حضرتت یافتم (منسوبان به مجله، یعنی نویسندگانش هم لابد می‌شوند بخاری!)

مخلص ـ ناصرالدین پروین

 

1/10/1377دوست فرزانه‌ام جناب آقای علی دهباشی

با سلام و سپاس از پایمردیت در راه انتشار «بخارا» که در نوع خودش، همانند «کلک» بی هیچ شائبه‌ای،‌ بی‌بدیل است و سرشار از مطالب، مقالات و پژوهشهایی که در نشریات و ماهنامه‌های این روزها،‌ جایشان خیلی خالی است، (البته با ارزشهای متفاوت و نگرشهای گوناگون). «بخارا» که به زعم من همان کلک پیشین است و فقط خرقه عوض کرده، بی‌گمان جای گاهنامه‌ها،‌ فصلنامه‌ها و ماهنامه‌هایی وزین مثل «دانشکده»، «سخن»، رودکی،‌ یغما، نگین،‌ اندیشه، ‌فرهنگ و هنر و… را به نیکویی و یکجا و پرمایه پر کرده است و همانطور که همة اهل نظر بر آن گاهند، به نیاز طالبان مطالب وزین دانشگاهی، ‌ادبیات تحقیقی،‌ تطبیقی و نقد و بررسی آثار هنری و ادبی دیروز و امروز پارسی،‌ پاسخ مناسبی می‌دهد و عطش تشنگان بسیاری را که به سبُکروحی آسان‌پسندان مبتلا نشده‌اند، هم به قدر تشنگی،‌ سیراب می‌کند.

«بخارا» با حال و هوای بومی و سنتی خودش، در همین زمان اندک، جایگاه مطلوبی در میان شاعران، نویسندگان و دانشگاهیان و به‌ویژه دانشجویان خوشفکر و مشتاق کسب معارف راستین و ادبیات پویا،‌ کسب کرده است و از آنجا که اهل اندیشه و مطالعه به چگونگی فعالیتهای مداوم، ارزنده و در خور تحسین شما واقفند و صداقت و پشتکارتان را با ارج و تمجید، تأیید می‌کنند، یقین دارند با آن حسن خلق، دقت نظر، سلامت نفس وحوصلة جادویی که دارید،‌ این مجله را نیز همانند «کلک» به صورت یک پدیدة مؤثر و ماندگار فرهنگی درخواهید آورد.

همه می‌دانند که این همه پویندگی و تلاش در این عصر تیرة مادیات  مصلحت‌اندیشی‌ها و آینه‌نگری‌های حسابگرانه، چقدر نادر و مغتنم است و تا چه میزان تأثیرگذار و آموزنده، ‌این است که همة خواستاران مطالب وزین آرزومندند با وجود محدودیتهای ویرانگر و بازدارندة‌ مالی و هزینه‌های کمرشکن انتشاراتی، ‌دست از تلاش و پای از راهی که تا اینجایش را بسیار استوار و پربار پیموده‌ای، برنداری و بمانی و با قدرت و توان روحی وجسمی بالا، به ارایة آرا و افکار صاحبان اندیشه و تفکر بپردازی.

قصدم تعارف و مجامله نبود که نه در حد دوستی دیرینة‌ ماست و نه برازندة ‌سپیدی ریش من و متنت و آوازة‌ سلیم شما، بلکه منظورم بیان یک «خسته نباشید» قلبی بود و به سپاس از این همه ـ و آن همه ـ‌ تلاشی که ایمان داشته باش حتی در این وانفسای بحران ارزشها و بیداد درد وهول و فقر،‌ هرگز از یاد تاریخ معاصر نخواهد رفت. شخصاً معتقدم که حافظة تاریخی جامعة عاطفی ما، آن‌قدرها که می‌گویند ضعیف نیست و تا آنجا که به یاد دارم،‌ همیشه با حرمتی مثال‌زدنی به پاسداشت تلاشمندان و فعالان علمی و فرهنگی خود برخاسته است، ‌همچنانکه شخص حضرتت همیشه و در همه حال، پیشگام و پایمرد و سختکوش، در معرفی و بزرگداشت مفاخر فرهنگی گذشته و حال ایران، در هر زمینه، بوده‌ای و هستی.

به هر حال،‌ سپاسمند آن همه شور و شوق و ارجگزار تلاشهای بی‌امان فرهنگیت هستیم و حرمت و قدر و ارزش کارهایت را در این بخش از علوم انسانی،‌ به نیکویی می‌دانیم و امیدواریم هرچه زودتر وجود پربرکت و عزیزت از تب و رنج و خستگی به‌خصوص این «آسم» نه چندان آسمانی، ‌رهایی یابد و سلامتی و طراوت گذشته به جسم و روح صبورت بازگردد.

راستی، جای نقد، شعر و داستان معاصر، در این گنجینة خواندنی،‌ خیلی خیلی خالی است و کاش بیش از اینها بود.

با یاد عزیز و جاودانة محمد مختاری و تقدیم احترام به روح پویندة‌ بزرگوار،

ارادت مرا بپذیر، غلامحسین نصیری‌پور


حضرت دهباشی عزیز

نوروز 78 فرخنده و سال نو پرثمر باد

گرچه مثل بسیاری دیگر از توان و پشتکار شما تعجب می‌کنم و آرزومند توان بیشتر برایتان هستم. اما باز هم احتمالاً مثل بسیاری دیگر نگران سلامتی شمایم و دوستانه توصیه می‌کنم کمی بیشتر به فکر خودتان باشید. با سلامت و سعادتِ عمر دراز خدمات بیشتر هم می‌توان کرد. و این هم شعری «بخارا»یی از مهستی گنجه‌یی:

در مَروْ پرپر لاله آتش انگیخت

دی نیلوفر به بلخ در آب گریخت

در خاک نشابور گل امروز آمد

فردا به هَری باد سمن خواهد ریخت

که بی‌گمان آن را در بهار سروده است. برای علی دهباشی که به ایران فرهنگی دلبسته است و خراسان بزرگ.

مهدی شریف

 

 

بسم‌الله تعالی شأنه العزیز

جناب آقای دهباشی عزیز

این سنت که اکنون به مناسبت انتشار مجلة بخارا ذکر خیری در میان می‌آید و خوانندگان آن به منظور تجلیل از مجله به بیان انتقاد سازنده می‌پردازند امری مغتنم، و برای کسانی که در راه ادب و نویسندگی و انتشار آثار فکری و قلمی نویسندگان و سخنوران و هنرمندان فعالیت می‌کنند،‌ مایة ‌امیدواری است.

متذکرشدید که نظرم را دربارة ‌بخارا بنویسم. پیش از این دربارة‌ آن در شمارة‌ 29 ـ 28، سال 77 نشریة علمی کتابداری دانشگاه تهران توضیحاتی داده‌ام که انشاءالله ملاحظه فرموده‌اید. افزون بر آن باید عرض کنم که مجلة‌ بخارا با عمر بسیار کوتاه اما پربار انتشاراتی خود که البته مرهون سالها فعالیت قلمی و تجربة‌ سرشار انتشاراتی سردبیر سخت‌کوش آن است از مطالب سودمند و متنوع در عرصة تاریخ و ادبیات بویژه فرهنگ و ادبیات ایران پُر است و مسلماً در بعضی از مقالات ادبی و در انواع نقد و تجلیل، شعر، ‌روزنامه‌نویسی،‌ تعلیم و تربیت، هنر، ‌داستان، خاطره، یادنامه وجز آن از خود یادگار و نامی به جا خواهد گذاشت و در کتابخانه‌های معتبر جهانی به عنوان یک مرجع معتبر در مسائل ادب و فرهنگ ایران به شمار خواهد رفت. ولی آنچه باید بخارا را بدان ممتاز دانست همانا مقام سفیری آن در آسیای میانه است که در عنوان آن نیز ملاحظه می‌شود و دایرة‌ مسئولیتش وسیع است؛ مجله‌ای ادبی، فرهنگی، تاریخی و هنری که ارتباط ادب و فرهنگ و هنر ایران را با گسترة زبان فارسی در آسیای میانه مساعد می‌سازد.

من امروز مجله‌ای برابر بخارا در مجلات ادبی غیر سیاسی نمی‌بینم؛ اگرچه این مجله هم نمی‌تواند با کاری که می‌کند سیاسی نباشد. شرط انصاف است که بگویم اشکالی به کار شما نیست هرچند سکاندار نیستم که تمام مشکلات را بدانم. اگر بگویم کاغذ بهتر تهیه کنید، صفحة رنگی بگذارید و از این قبیل، می‌دانم که هزینه دارد و دست شما بسیار تنگ و سخاوتمندی شما در دادن زکاة علم و توزیع مجله فراوان.

برای شما مرد نازنین که به شدت از بیماری تنگی نفس دیرینه رنج می‌برید و خود تمام کارهای مجله را با شوق و ذوق و همت و پشتکار و بردباری خاص که براستی عامل مؤثر در تهیه آن است انجام می‌دهید پیشنهاد خاصی ندارم. به جز آن که بگویم با امکاناتی که شما دارید مجلة بسیار خوبی منتشر می‌سازید.

امیدوارم جنابعالی همچنان با کاروان ترقی نوع بشر همقدم و در انتشار بخارا، پاسخگوی نیاز زمانه و کانون تابش انوار معرفت باشید و بزرگمنشی و استعداد و دانشمندی ایرانیان را چنان که بوده و هست و موجب عزت و حرمت ملت ایران می‌شود به نمایش بگذارید.

هر فردی که این وظیفه را ادا کند یعنی در تجلیل و تکریم کسانی که استعدادشان را در ادای وظایف انسانیت به کار انداخته‌اند و وجودشان در عالم انسانیت مفید بوده و هست بکوشد و از قدر آنان که به ملت و مملکت ما اظهار مهر و ملاطفت نموده یاد کند عزیز، قابل احترام وشایستة محبت است و هرچه  بهتر و بیشتر از عهدة‌ آن برآید گرامی‌تر است و علاقه به وجود و بقای او بیشتر باید داشت که شما را چنین باد! و به قول خواجه حافظ شیرازی:

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند               که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

امیدوارم که در کمال صحّت باشید و مساعی شما در انتشار بخارا آن‌گونه که آرزوی شماست به موفقیت متوّج گردد.

ارادتمند قاسم صافی ـ نوروز 1378


دوست ارجمند

از دیدار جمال «بخارا» بسیار خوشحال شدم. همت و پشتکارت را می‌ستایم و موفقیت هرچه بیشترت را آرزومندم.

با درود فراوان: حسن کامشاد

 

 

 

گرامی دوست

روزی که آگاهی یافتم نامة‌ گرانقدر کلک به سردبیری شما منتشر نمی‌شود اندوه زیاد خوردم. هرچند اطمینان داشتم که شما آرام نخواهید نشست و دیر یا زود نام شما را در صدر نشریة دیگری خواهم دید.

صمیمانه سپاسگزارم که شمارة‌ نخست «بخارا» را برایم فرستادید. همان مجله است و با تغییراتی بهتر و تازه این آغاز راه است. می‌دانم که این بار محصول ذوق شما به سطح بالاتری خواهد رفت.

با مهر همیشگی     حسن شهباز

 

با سلام و درود به عزیزم دهباشی که «کلک» او به «بخارا» رسید بی‌آنکه جزیی‌ترین خللی در اراده و همت والا و سختکوشی‌های جانفرسایش، بروز و نفوذ کند.

محمدتقی صالح‌پور

 

 

 

دوست گرامی آقای دهباشی، سلام.

امیدوارم تندرست و شادکام باشید و با پشتکار همیشگی‌تان کارهای ارزنده و ثمربخش فرهنگی خود را به پیش ببرید.

مدتها بود که از شما نامه و خبری نداشتم تا دیروز که «بخارا/2» را به لطف شما دریافتم و بسیار خوشنود و سپاسگزار شدم که دریچة تازه‌ای به روی گسترة کوششها و کُنشهای سروران وعزیزان هم‌زبان و هم‌فرهنگ از درون میهنم گرفته تا سرزمینهای دیگر به رویم گشودید.

در سالی که گذشت کتابی از من در زمینة‌ شاهنامه‌شناسی از سوی «نشر باران» در سوئد نشر یافت که تمام مدت کار از قول و قرار نخستین و امضا قرارداد تا نشر کتاب، ‌تنها یک سال بود (ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا!)

بسیار مایل بودم که یک جلد از این کتاب را برای شما و به منظور معرفی در «بخارا» ‌بفرستم؛ اما چون بنا بر تجربه به پست اعتماد ندارم و می‌ترسم که نرسانند، ‌اکنون به فرستادن تصویر رو و پشت جلد کتاب بسنده می‌کنم. اگر صلاح بدانید،‌ می‌توانید تصویر روی جلد را به همین صورت که هست در بخارا بیاورید و نشانی نشر باران را به این شرح در زیرش بیفزایید:

Baran, Box 4048,

16304 Spåga, SWEDEN

و یا اگر این کار را به دلیلی  روا نمی‌دانید،‌ در بخش کتابهای تازه نشر یافته، اشارة ‌کوتاهی بدان بکنید. سپاسگزار می‌شوم.

در واقع خواست قلبی من این بود که این کتاب در تهران نشر یابد و در دسترس شمار بیشتری از هم‌میهنان و هم‌زبانان عزیزم قرار گیرد، اما چه باید کرد که «ناشران محترم» تهران،‌ هیچ پاسخی به پیشنهادها و درخواستهای من ندادند ؟ به گفتة  «نیما»: یک سر برای شنیدن این نغمه ازین دخمه برنیامد!»

چند کتاب دیگرم نیز همچنان در آرزوی «ناشر» مانده‌اند و نه از بخش خصوصی و نه ازنهادهای فرهنگی دولتی پاسخی به درخواستهایم دریافته‌ام. دریغا! در حالی که دست کم دو تا از این کتابها در شمار میراث فرهنگ ملی‌ست: یکی «شاهنامة نقالان» نقل و نگارش «مرشد عباس زریری که من آن را ویراسته‌ام (بخش «رستم و سهراب» آن پیشتر منتشر شده است) و دیگری «فرهنگ فارسی اصفهانی» که چهل سال است درونمایة آن را فراهم می‌آورم و بر سر آن کار می‌کنم. هرگاه تا من اندک توش و توانی دارم، امکانی برای نشر این گنجینه‌های فرهنگی فراهم نشود، بی‌شک پس از من، حاصل همة‌ رنجهای چند ده ساله‌ام بر باد خواهد رفت و کسی ازین یادمانها بهره‌مند نخواهد شد! به راستی آیا سزاوار نیست که بیتی از شاعر گرامی‌مان «احمد شاملو» را به منزلة زبان حال خود زمزمه کنم؟: «مجال ما همه این ننگ مایه بود و دریغ/که مایه خود همه در وَجهِ این حکایت رفت!»

بگذریم؛ «شرح این هجران و این خون جگر/این زمان بگذار تا وقت دگر!»

24 اردیبهشت 1378 ـ با درود و بدرود ـ‌ جلیل دوستخواه

 

 

دوست گرامی

با درودهای گرم و با آرزوی تندرستی

امروز که از سفر بازگشتم شمارة‌ سوم بخارا را دریافت کردم. خسته نباشید. سپاسگزارم. مطالب و موضوعات متنوع و جالب در هر شمارة بخارا نشانه‌ای است از زحمات ارزشمند جنابعالی.

دیشب به دوستم آقای جلال هاشمی خبر دادم که مطلبی از ایشان «در دربار پادشاه ایران» در بخارا چاپ شده است. او خیلی خوشحال شد و قرار است آن مطلب را فتوکپی و برای او پست کنم. جالب توجه این که چند سال پیش آقای هاشمی کتاب «تاریخچة گروه ارانی» را که در سال 1371 در خارج از کشور منتشر کرده بودم، به زبان ایتالیایی ترجمه کرده است.

ضمناً اخیراً کتاب «شاه طهماسب اول» به همت دوست ارجمندم دکتر منوچهر پارسادوست در ایران منتشر گردیده، نمی‌دانم فرصت خواندن آن برایتان فراهم شد؟ کتاب تحقیقی بسیار ارزشمند است و جای دارد صاحبنظران در معرفی آن قلمی بزنند.

به امید دیدار        حمید احمدی

 

 

با عرض سلام و احترام

هر بار که بخارا به دستم می‌رسد خدا را شکر می‌گویم که در این دوران وانفسا، چنین گوهرهایی را نیز همچون بخارا می‌توان یافت. به هیچ روی قصد مبالغه ندارم و تنها آرزویم آنست که شما و همکاران کوشا و فرهنگی شما سلامت و موفق باشید. و هر روز بیشتر بتوانید در راه آگاهی مردم و پیشرفت ادب و فرهنگ ایران‌زمین گامهایی مؤثر و سودمند بردارید.

با سپاس  مهرانگیز اوحدی

 

 

 

 

دوست بسیار عزیز و ارجمند

به راستی از شنیدن صدایتان بسیار خوشحال شدم. فکر می‌کردم مرا فراموش کرده‌اید. هفته گذشته از سفر آمریکا که یک ماه و نیم طول کشید به فرانسه بازگشتم. در این سفر در دانشگاههای مختلف منجمله U.C.L.A،‌برکلی و… مجموعاً 9 سخنرانی داشتم و سه نمایشگاه.

در طول سفر به هر خانة‌ ایرانی بافرهنگی که رفتم چند جلد «کلک» سابق یا شماره‌های اخیر «بخارا» را دیدم و به همین مناسبت صحبت شما پیش می‌آمد. بخصوص با دکتر حشمت مؤید. و…

با احترام و ارادت ـ ایران درودی

پاریس پانزده ژوئن 1999

 

 

21 آبان 1378

آقای دهباشی عزیز

آخرین شمارة بخارا که برایم فرستادید (شمارة 6) رسید. نَفْسِ رسیدن این مجله از ایران، به چند وجه مرا شاد می‌کند: اینکه هنوز در کامپیوتر دل شما هستیم و جزو محبان شما، و ما را به یاد دارید. ‌مجله‌تان مرا شاد می‌کند، چون از ایران است،‌ و هرچند برخلاف خودتان خیلی جوان نیست،‌ ولی به سن وسال ما نزدیک است. و جزو معدود وسیله‌های جد گرفتن ما از آن‌جا، و زمینه‌ای برای روبرو شدن با اسم‌ها و اثرهای آدم‌هایی که آدم شخصاً می‌شناسد و دوستشان می‌دارد، که آدم‌های خوبی هستند و ثمر هم می‌دهند (احمدرضا عزیز احمدی ـ‌ پرویز خان کلانتری ـ آقای زرین‌کوب که دیگر نیست و معلم کلاس هفتم ما بود و معلم ما برای تمام عمر ماند)، و رسیدن مجله خوب است چون دلالت بر حضور شما و بقای شخص شما و سلامتی لرزان و شکننده و نسبی شما دارد، که هنوز می‌توانید با این «ضعیف‌ترین» هالتر به این عظمت را بردارید و البته برخلاف شکننده‌های حرفه‌ای رکوردها،‌ جایزه و پاداش و خانه و بساطی هم کسی به شما نمی‌دهد. (گاهی هم از گوشه‌های صحنه احیاناً پایتان را می‌کشند که وزنه بیفتد روی سرتان!) این‌ها را این بنده، به عنوان یک نشانة بسیار ناچیز قدردانی و سپاس، منظور دارد (این منظور داشتن چه کمکی به حال شما هست؟!)

صمیمانه ممنونم. مجلة این دو شمارة‌ پیوسته هم پر از مطالب خوبی بود (هست) که مدت‌ها همدم آدم باقی می‌ماند، برای کمک به بقای امید به اصالت، ‌به حقیقی و زیبائی و انسانیتی در عصر تهدید تمام این اصول. سخنرانی آن آقای برندة جایزة‌ نوبل،‌ مصاحبه با آقای ترقی، نوشتة وارگاس یوسا، آخرین سؤال برشت، نفس دیدار و اسم و عکس آقای فریدون مشیری، از آخرین پاسدارهای جوانة صفا و مهر در این روزگار،‌ شعر احمدرضا و برخورد بسیار بسیار دلپذیر با اولین شعر دخترک او. مطلب باطراوت و باصداقت پرویزخان کلانتری (با سلام به او). خاطرات تهران (طهران؟!) سالهای 30 ـ نوشته ـ ترجمه‌های بسیارند و ذکرشان طولانی می‌شود، یادنامة ‌آقای دکتر فره‌وشی که دیدار صورتش در دانشکده همیشه مطبوع بود (هرچند معلم ما نبود) و شما باعث وصل شدن ما به این منبع بزرگ لطف هستید.

از دوستان عزیز من آقا و خانم امامی مدتی‌ست خبری نیست. نوشته‌های آقای هاشمی‌زاده، هم جایشان خالی است. دیگر همین. این چند کلمة عاجز را خواهش می‌کنم در قبال محبت وافر و بسیار گرانقدر و دلگرم‌کنندة‌ خودتان از من قبول کنید. نگاه نگران و دعای خیر ما بدرقة شما و مجلة شما باد.

مخلصتان پرویز دوایی

بخارای فریدون توللی ( به نقل از کشکول خبری هفته -169) ف.م.سخن

بخارا 85

بخارای شماره ی 85، بخارای فریدون تولَّلَی است. حدود 120 صفحه از این مجله ی 822 صفحه ای اختصاص دارد به شاعر نامی ما فریدون توللی؛ شاعری که به دلایل مختلف کم‌تر کسی جرئت مطرح کردن نام او را دارد و چنین کاری تنها از عهده ی سردبیر وارسته ای چون آقای دهباشی بر می آید. دشوار است در سرزمین ما جا انداختن این طرز فکر که شاعر، شاعر است هر چند دیدگاه اش، خط سیاسی اش، شیوه ی زندگی اش، مخالف دیدگاه و خط سیاسی و شیوه ی زندگی ما باشد. نویسنده و مترجم هم همین طور. این شاعر و نویسنده و مترجم اگر بزرگ باشند، اگر کارشان در جامعه فرهنگی مطرح باشد، بزرگ و مطرح خواهند بود، و هیچ نیرویی قدرت کوچک کردن و بی ارزش کردن آن ها را نخواهد داشت، مگر آن که خود دچار زوال و خاموشی شوند.

این که شاعری روزگاری عضو حزب چپ باشد و روزگاری دیگر یار غار راست ترین اندیشه ها و سیاست ها، چیزی از قدر شعر او نمی کاهد، گیرم محتوای شعرش محتوای دل‌خواه من و شما نباشد. این که شاعری روزگاری پیرو شاعری دیگر باشد و روزگاری دیگر نفی کننده ی شعر و شاعری او، چیزی از شاعر بودن او نمی کاهد، گیرم کار و عقیده اش از نظر من و شما غلط اندر غلط باشد.

چه زیبا نوشته اند استاد بزرگوار دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی که:

“…در بی‌اعتباری داوری‌های ما در بارۀ معاصرانمان همین بس که مطبوعات، مرگ چهرۀ درخشانی همچون فریدون تولّلی را به جرم ناسپاسی‌اش نسبت به نیمایوشیج و به‌خاطر بی‌اعتقادی‌اش نسبت به استمرار تاریخی شعر نو، با چنان توطئۀ سکوتی پذیرا شدند که گویی فریدون خود از مادر نزاده است… شاید در هیچ جای دیگر دنیا با چهره‌ای همچون تولّلی چنین رفتاری نکنند که ما کردیم… بعد از درگذشت تولّلی، تا آنجا که به یاد دارم، هیچ‌کس به ادای دین نسبت به او قیام نکرد و همه خواستند با سکوت خویش انتقام نیما را از او بگیرند، چرا که او در حق آن بزرگ، پس از سالیانی ارادت و شاگردی، ناسپاسی کرده بود و از سوی دیگر در نیمۀ دوم عمرش با نزدیک شدن به اسدالله علم و با سرودن غزل‌های «جدول ضربی» قاآنی‌وار، کوشش‌های نوآورانه و حرکت‌های پیشروانۀ سال‌های جوانی خویش را، عملاً زیر سؤال برده بود…” (ص 193).

و امروز بیست و هفت سال پس از مرگ توللی، این آقای دهباشی ست که با بی طرفی، عکس این شاعرِ نیماستیزِ دوستدارِ عَلَم را بر روی جلد مجله ی گران قدرش چاپ می کند و برای او یادنامه ای مفصل تدارک می بیند. در این یادنامه آن‌چه پر ارزش تر از همه است و خواندن آن اطلاعات زیادی نصیب خواننده می کند یادداشت استاد شفیعی کدکنی و نیز نامه های فریدون توللی ست به استاد ایرج افشار که محمد افشین وفایی آن ها را جمع‌آوری و تدوین کرده و سر وصورتی به آن ها داده است. یادداشت استاد شفیعی کدکنی برای “ادای دین” به فریدون توللی و “عذر تقصیری به پیشگاه روان آن هنرمند و شاعر بزرگ عصر مانوشته شده که ماجرای آن را در این شماره از بخارا می خوانیم.

مطالب دیگر بخارا مثل همیشه خواندنی و به یاد ماندنی ست. پیش تر از “نه گفتن ها و نرفتن ها”ی زنده یاد استاد ایرج افشار گفتم و نوشتم. این متن که با یاد و خاطره ی آن استاد ارجمند، توسط فرزند گرامی شان، آقای آرش افشار منتشر شده، حاوی نکاتی ست که به اعتقاد من خواندن و آموختن اش برای هر اهل علم و قلم و هنر و سیاستی ضرورت تام دارد. گاه قدر شأن و منزلتی که اهل علم و قلم طی سال ها و به سختی به دست آورده اند برایشان معلوم نیست و با “آری گفتن ها و رفتن ها” به آسانی آن را از دست می دهند. نوشته ی استاد نشان می دهد که دانشی‌مردان باید به جای خود “نه” بگویند و به برخی جاها، برای انجام برخی کارها “نروند”. این درس بزرگ اخلاقی، بخصوص این روزها که بازار آری گفتن ها و با سر دویدن ها و دست‌بوسی افراد حقیر، گرم‌تر از هر دوران دیگری ست، بسیار ارزشمند است.

استاد بهاءالدین خرمشاهی در یازدهمین شماره از “قلم رنجه” ی خود بحث واژه های نوساخته را پیش کشیده اند و در آغاز به واژه هایی که خود ساخته اند و برخی از آن ها در جامعه رواج یافته اشاره کرده اند. طنز ظریف ایشان در این یادداشتِ جدی نیز، به مانند دیگر یادداشت هایشان موج می زند و خواننده نه تنها از محتوای مطلب که از این طنز پنهان نهایت لذت را می بَرَد:

“… جهان غرب دارد به مرحلۀ پُست-پست مدرنیسم می رسد یا رسیده است، ولی ما در معرض و داوطلب همان مدرنیسم هستیم البته پُست ما هم مدرن شده…”.

نکته ای که اگر اجازه داشته باشم آن را در این جا مطرح کنم، معادلی ست که ایشان برای واژه “ای-بوک” اختیار کرده اند و معادل درستی نیست. من صلاحیت ایراد گرفتن از کار ایشان را ندارم چرا که در این امر تخصص و معلوماتی ندارم ولی چون معادل اختیار شده توسط ایشان معادل گمراه‌کننده‌ای‌ست لذا این اجازه را به خودم می دهم که آن را مطرح کنم. ایشان در صفحه ی 327 بخارا، در مقابل کلمه ی “ای-بوک”، یا کتاب الکترونیکی، کتاب گویا” را مطرح کرده و پسندیده اند. تعریف کتاب گویا (Audiobook) چیزِ دیگری ست و به جای “ای-بوک” -اگر اصراری برای انتخاب معادل فارسی باشد- می توان از کلمه ای مانند “رایاکتاب” (که ترکیبی از دو کلمه رایانه و کتاب است و شبیه آن معادل “ای میل”، یعنی “رایانامه” است) استفاده کرد.

به هر حال، مطلب ایشان در مورد واژه های بیگانه و معادل های آن مطلبی بسیار خواندنی و آموزنده است.

دکتر ناصر تکمیل همایون، مطلبی دارند زیر عنوان “تنها منصب دیوانی دکتر محمد مصدق پیش از نظام مشروطیت”. ایشان در پایان این مطلب می نویسند:

“…دکتر مصدق در این نخستین مسند دیوانی خود بر بسیاری از معایب و نواقص و سوءاستفاده‌های حکومتی پی برد و راه اصلاحی هم در آن مکانیسم اداری که در پیوند با قدرت‌های برون مرزی و استبداد و ارتجاع شکل گرفته بود، مشاهده نمی‌کرد، به همین دلیل اعتقاد پیدا کرد که هم باید استیفاگری و بنیاد آن دگرگون شود و هم این دگرگونی در پیوند با دیگر نهادهای پیوسته، تغییر پیدا کند. به همین دلیل از مستوفی‌گری خراسان کناره‌گیری کرد و به تحصیل و مطالعه پرداخت و در این مسیر از تلاش‌های سیاسی و اصلاحی نیز دور نماند…” (ص 505).

در این شماره از بخارا مطلبی از آقای ناصرالدین پروین با عنوان “یکصدمین سال انتشار سراج‌الاخبار، روزنامۀ پیشتاز افغانستان” منتشر شده است. در آغاز این مطلب می خوانیم:

همریشگان همفرهنگ ما، یکصد سال پیش دارای روزنامه‌یی به نام سراج‌الاخبار شدند که انتشار آن در کابل آن دوره و اثرگذاری‌اش بر ترقی‌خواهان افغانستان آن عصر و سپس‌تر، همواره شگفتی و تحسین پژوهندگان را بر انگیخته است. به‌ویژه از آن‌رو که نه تنها به سرزمینی فرو غلتیده در تاریکی‌ها پرتو افکند، به تشنگان اصلاح در سرزمین‌های همسایه‌ی اسیر روس و انگلیس هم، امید و آرزو بخشید…” (ص 547).

امیدوار باشیم با انتشار چنین مقالاتی، احترامِ همریشگانِ همفرهنگِ ما، چه در چهارچوب جغرافیایی ایران، چه در دل و جان ما ایرانیان رعایت شود و با شناخت فرهنگ افغانستان، نگاه های تیره به روشنایی گراید.

بخارا، یک مجله ی آکادمیک بی روح نیست. با وجود تحقیقی و عمیق بودن مطالب اش نشاط و سرزندگی در آن موج می زند. نشاط و سرزندگی به سن و سال و عمق اندیشه نیست. مانند نوشته ی استاد محمد ابراهیم باستانی پاریزی، با عنوان “فکر رنگین صائب”، که می توان نشاط و سرزندگی را در تک تک کلمات آن احساس کرد، نشاط و سرزندگی در حجم عظیم هشتصد و خرده ای صفحه ای بخارا قابل مشاهده است:

بخارای ۸۳ و مهدی اخوان ثالث / ف.م.سخن

بخارا 83

بخشی از بخارای ۸۳ به مهدی اخوان ثالث اختصاص دارد و يادنامه ی او. نوشته ی کوتاه و نو نگرِ استاد شفيعی کدکنی با عنوانِ “شاعرِ شعرهای پر شکوه” جايگاه شاعر بزرگ ما را در ميان شعرای ايران نشان می دهد. اصولا آقای دکتر به شعر و ادبيات معاصر ايران از زوايايی نگاه می کنند که ديگران نگاه نکرده اند و اين نگاه تازه، به نوشته های ايشان شادابی و طراوت می بخشد و خواننده را مجذوب خود می کند. نوشته های ايشان به خاطر همين خصيصه هرگز از ياد نمی رود. در بخارای شماره ی ۵ -که دوازده سال پيش منتشر شده است- ايشان مطلبی دارند زيرِ عنوانِ شاعرانی که با آنها گريسته ام. در آن مقاله ی کوتاه ايشان شاعران را در صف های مختلف قرار داده اند و در باره ی صف مهدی اخوان ثالث نوشته اند:. يک «صفِ يک‌نَفَره» هم هست که ظاهراً در ميان معاصران «دوّمی» ندارد و آن صفِ مهدی اخوان ثالث است. که از بعضی شعرهايش در شگفت می‌شوی. من از شعرِ بسياری ازين شاعران، که نام بردم، لذت می‌برم ولی در شگفت نمی‌شوم؛ جز از چند شعرِ اخوان، مثل «آنگاه پس از تندر»، «نماز» و «سبز»…” (بخارا شماره ی ۵، فروردين و اردی‌بهشت ۱۳۷۸، صفحه ی ۹).

حال ببينيم ايشان امروز در باره ی شعر اخوان چه می نويسند: در شعرِ معاصر ايران، اخوان صاحبِ شعرهای باشکوه است و فروغ، خداوندِ شعرهای زيباست. سپهری شاعرِ شعرهای زيباست. «کتيبه» يک شعرِ باشکوه است ولی «تولدی ديگر» يک شعرِ زيباست، «آنگاه پس از تندر» يک شعرِ باشکوه است ولی «صدای پای آب»، فقط يک شعر زيباست، «آخر شاهنامه» يک شعر باشکوه است ولی «پريا»ی شاملو فقط زيباست. از همين چند نمونه می‌توان نتيجه گرفت که «شکوه» با نگاهِ تراژيک گره‌خوردگی دارد. در شاهکارهای اخوان هميشه آن نگاهِ تراژيک عنصر چشم‌گير و وجهِ غالب است…”

در ساير بخش های بخارا نيز -مثل هميشه- مطالب خواندنیْ بسيار است. “نوازشِ قلمی در هوای دلتنگی” دکتر جواد مجابی به شماره ی ۳ رسيده و ۱۲ مطلب در آن درج است که اولی “مراتب بی‌خردی خردپيشگان” است و آخری “برگهايی که مانده از خاطرات”. در اين مجموعه نامه هايی درج شده که خواندنی ست.

در ادامه ی يادنامه ی زنده ياد سعيد نفيسی، گفت و گوی راديو تبريز با ايشان را که در سال ۱۳۴۱ از آن راديو پخش شده می خوانيم. در اين گفت وگو از استاد در باره ی شهر تبريز، ادبيات فارسی، شعرای متقدم، نقش عشق در ادبيات فارسی، و آثار استاد سوال شده است. گزارشی هم از خانه ی ايشان همراه با ۳ عکس، زير عنوان “خانۀ سعيد نفيسی، از خانه هايی که می توانند موزه باشند” درج شده است:اميد که خانۀ سعيد نفيسی به مانند آرامگاه وی در زير فرش‌های حرم حضرت عبدالعظيم، مهجور نماند، و روزی شاهد گذار بر «خانه‌موزۀ سعيد نفيسی» باشيم، آرزويی که همّت و تمهيدات ويژۀ متوليان و سازمان‌های مربوطه را می‌طلبد، سعيد نفيسی مدت‌هاست نظاره‌گر چنين روزی است…”.

“در آئينۀ زمان” آقای محمود طلوعی که در صفحات ۳۵۸ تا ۳۷۶ بخارا (و عيناً در صفحه ی فيس بوک همين مجله) منتشر شده، “حرفهای تازه در بارۀ علل و عوامل سقوط رژيم گذشته” را مطرح می کند و به يک مورد تحريف تاريخی که در آن رضا شاه به عنوان نوکر سرکنسول هلند معرفی شده است اشاره دارد. ايشان از استيو جابز به عنوان اسطورۀ عصر اينترنت ياد می کنند و از داستان قذافی و سرنوشت ليبی سخن می گويند. در مجموعه ی ايشان يادی هم از شاعر نامدار ما شهريار می شود و اين که در نام‌گذاری روز “مرگ”ِ شهريار به عنوان روز شعر و ادب فارسی نهايت کج سليقگی به کار رفته است.

در بخش معرفی کتاب، مقدمه ی آقای قاسم نورمحمدی در کتاب “جاسوسی در حزب توده (برادران يزدی و حزب توده ايران)” که “بر اساس مطالعۀ هزاران صفحه از پرونده‌های مربوط به ماجرای جاسوسی در حزب توده در آرشيو سازمان امنيت آلمان شرقی (اشتازی) و همچنين گفتگوهای مستقيم با حسين و فريدون يزدی تاليف شده است” عينا درج شده است:

“… گشاده‌بازی و بی‌خيالی رهبران حزب توده و عدم مراعات موازين کار مخفی، آن‌چنان گسترده بود که ماموران اشتازی را سخت شگفت‌زده می‌کرد. در گزارش نهايی اشتازی چنين آمده است: با وجود هشدار اشتازی و کميتۀ مرکزی حزب سوسياليست متحد آلمان به «رفقا» رادمنش، اسکندری و نيز کيانوری، مسئول کنونی شعبۀ اطلاعات حزب، مبنی بر لو رفتن صندوق‌های پستی حزب توده در برلين غربی توسط حسين يزدی، در جريان گفت‌وگو با رفيق علوی اطلاع يافتيم که اين صندوق‌های پستی کماکان دايرند!…”.

بخارای ۸۳ مثل هميشه پر بار است. اين شماره در ۶۷۱ صفحه به قيمت هشت هزار تومان در اختيار علاقمندان قرار گرفته است

 ****************************

ف.م.سخن در کشکول 154 مورخ 7 مرداد 1390 از بخارا 81 می گوید.

بخارای ایرج افشار

بخارا 81

بخارای شماره ی 81 را باید بخارای استاد ایرج افشار نامید. آقای علی دهباشی با انتشار این شماره از بخارا رکوردی به جا گذاشته است که گمان نمی کنم کسی غیر از خودِ ایشان توان شکستن آن را داشته باشد. از نظر محتوای مطالب، این شماره از بخارا نظیر ندارد. از نظر حجم و تعداد صفحات نیز، این شماره از بخارا در 1124 صفحه (933 صفحه متن و باقی، تبلیغاتِ فرهنگی از جمله تبلیغ شماره های پیشین بخارا) منتشر شده که تا آن جا که در ذهن دارم نشریه ای به این حجم تاکنون در کشور ما منتشر نشده است. جالب این‌جاست که مطالب قابل انتشار، بیش از این ها بوده و آقای دهباشی در این باره نوشته اند که کاش می شد دو شماره از بخارا را به یادنامه ی استاد ایرج افشار اختصاص می دادند (ص 933)

از نظر تعدادِ اساتید طراز اولی که در این شماره از بخارا در سوگ استاد ایرج افشار مطلب نوشته اند نیز این نشریه بی همتاست و گمان نمی کنم تا کنون مجله ای در یک شماره با این حجم از مقالات استادان بزرگ منتشر شده باشد. باری، بخارایی که پیش روی ماست، شایسته ی نام بزرگ ایرج افشار است. الحق که آقای دهباشی برای استاد سنگ تمام گذاشته اند.

فهرست مطالب بخارای ایرج افشار را می توانید در سایت بخارا ملاحظه کنید. آن چه این شماره از مجله را جالب و خواندنی می کند مطالبی ست که دوستان و هم‌سفران استاد در مورد عادات و خصائل ایشان نوشته اند؛ عادات و خصائلی که پیش از این در جایی بازتاب نداشته است.

مثلا ایشان چه در کوه، چه در جاده، چه در بیابان علاقه ای به عبور از راه هایی که دیگران می رفته اند نداشته است. به همین خاطر جاهایی را دیده و کسانی را شناخته که کم‌تر کسی دیده و شناخته است. ساده می رفته، ساده می خورده، ساده می خوابیده، با انسان های اهل فرهنگ در چهار گوشه ی ایران در ارتباط بوده، آن ها را دوست می داشته و آن ها نیز او را دوست می داشته اند و چه وارسته انسانی بوده است این مرد.

در یکی از سفرها وقتی با یکی از دوستان اش از کنار دریاچه های طشک و بختگان عبور می کرده اند، خوفِ تاریکی و گم شدن در کویر، همسفر ایرج افشار –آقای مجید مهران- را بر می دارد. از او می پرسد: “چنانچه در این دل کویر اتومبیل خراب بشود، چه کار خواهی کرد؟ گفت خیلی ساده است جُل و پلاس خودمان را جمع کرده، و در این کویر می خوابیم، تا صبح فکری برای تعمیر ماشین کنیم. باز پرسیدم هیچ فکر سارقین را در این نقطه دور افتاده کرده ای؟ پاسخ داد جز یک کاسه ماست، مال با ارزشی ندارم، که دزد ببرد. گفتم بدبختانه من ساعت رولکس سویسی که طلاست با بند طلا به دست خود بسته ام، جواب داد این گناه توست که در سفر ساعت گران قیمت آورده ای…” (ص 748).

برخی از نویسندگان این یادنامه، به دفتر معروف استاد اشاره کرده اند که در آن به ترتیبی خاص، اسامی کسانی را که در شهرستان ها و نقاط دور افتاده ی ایران می شناخته با ذکر تلفن و نشانی قید می کرده و هر جا می رسیده با آن ها تماس می گرفته و آن ها با محبت بسیار از دوست دانشمندشان پذیرایی می کرده اند. این دفتر –طبق تعریف ها- مجموعه ی بی نظیری ست از مشخصاتِ اهلِ فرهنگِ ناشناخته در جای جای ایران زمین.

استاد به هر جا سفر می کرده در جست و جوی هر چیز تازه و ناشناخته ای بوده. از درخت و گیاه گرفته تا سنگ قبر و خرابه های قدیمی زیر نگاهِ تیزبینِ ایشان بوده است. خاطره ی جناب استاد باستانی پاریزی در این زمینه خواندنی ست: “این روایت را داریم که افشار و مرحوم محمد تقی دانش پژوه یک وقت به تاجیکستان و ازبکستان دعوت شده بودند. طبعاً در فرودگاه تاکسی گرفته بودند که آنها را به هتل برساند. تاکسی در ضمن صحبت بین راه از دیدنیها، و کافه ها و بارها، و باغ ها و مناظر شهر گفتگو کرده بود و فکر کرده بود دو تا از […]پول های نفتی به تورش خورده –پس گفته بود- حاضر است فردا بیاید و آنها را به جاهای دیدنی شهر ببرد –والبته کرایه دربست بگیرد. بعد خطاب به آنها پرسیده بود، آقایان، فردا به کجا بیشتر میل دارند بروند؟ دانش پژوه پیشدستی کرده قبل از افشار جواب داده بود: -کتابخانه. و افشار اضافه کرده بود: -قبرستان. راننده تاکسی نگاه معنی داری در آئینه به آنها کرده بود و ملایم با خود گفته بود: -شما مشتری ما نیستید. خداحافظ شما باد…” (ص 136).

و اما، در روزگاری که همه استادند و هر جوان تازه از دانشگاه “خلاص شده”ای به این لقب مفتخر می گردد این یادداشت ایرج افشار خطاب به آقای دهباشی آموزنده است:

“علی دهباشی: روی پاکت نوشته بودم «استاد ایرج افشار». پاکت را برایم برگرداندند و نوشتند: «لطفا استاد ننویس که ازین التفاتها لذتی نمی برم. استاد بی استاد.»” (ص 885)

در بخارای شماره ی 81، به غیر از مقالات، تعداد زیادی عکس، دست نوشته، و نیز تصویر نشریاتی که در باره ی استاد مطلب نوشته اند منتشر شده است.

در باره استاد ایرج افشار بیش از این ها نوشته خواهد شد. آقای دهباشی وعده داده اند که در سالگرد درگذشت ایشان، یادنامه ای در خورِ شأن و مقام استاد منتشر کنند. به یقین با تلاش های خستگی ناپذیر آقای دهباشی، این یادنامه، اثری شایسته ی نام ایرج افشار خواهد بود. اگرچه استاد در میان ما نیست، ولی دست نوشته های منتشر نشده ی بسیاری از ایشان وجود دارد که به تدریج باید منتشر شود.

یادش گرامی.

 

به نقل از کشکول خبری هفته 165 جمعه 25 آذر ماه 1390

کشکول خبری هفته (۱۶۴)  ف. م. سخن

سه شنبه 8 آذرماه 1390

 

علی دهباشی چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند

” فيلم من علی دهباشی هستم، به زودی در تلويزيون کهکشان…” «سايت تلويزيون کهکشان»

حتما کتاب “پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند” آلن دوباتن را که خانم گلی امامی زحمت ترجمه ی آن را کشيده اند خوانده ايد. اگر نخوانده ايد حتما بخوانيد چون خيلی چيزها برای گفتن دارد. در مورد اين کتاب و ترجمه‌اش در جای ديگر نوشته ام بنابراين در باره‌ ی آن چيزی نمی گويم. اين ها را گفتم که بگويم تيتر “علی دهباشی چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند” از کجا آمده است.

واقعا يک نفر، مثل آقای دهباشی، با تنی خسته و سينه ای گرفته و ذهنی پر از مسائل و مشکلات چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند؟ مثلا ايشان توصيه می کند که برويد اين قدر بخوانيد و بنويسيد و ويرايش کنيد و دنبال سالن برای برگزاری شب های ادبی بگرديد و دنبال کاغذفروش و چاپ‌خانه‌دار و صحاف بدويد و به مسائل مالی مجله و مشترکان بدحساب فکر کنيد که جسم تان مثل جسم من خسته شود؟ يا اين قدر استرس به خودتان وارد کنيد و اعصاب تان را تحت فشار قرار بدهيد که با شنيدن يک کلمه از يک نفر يا يادآوری يک موضوع ناراحت‌کننده سينه‌تان بگيرد و پِس پِس، اسپری سالبوتامول را روانه ی ريه کنيد؟ علی دهباشی اين چنين می خواهد زندگی شما را دگرگون کند؟

شايد تعجب کنيد اگر پاسخ ام به اين سوالات مثبت باشد و بگويم لازمه ی دگرگون شدن تحمل سختی هايی اين‌چنين است. پس اگر کسی هستيد که با خواندن اين توصيفات تمايلی به دگرگون شدن نداريد از همين‌جا مطالعه را متوقف کنيد و سراغ مطلب بعدی برويد. شما نمی توانيد کوه برويد و به قله برسيد بدون اين که خسته نشويد؛ بدون اين که سرما و گرما و رنج راه را تحمل نکنيد؛ بدون اين که ده بار به خودتان نگوييد، رفاه و آسودگی و در منزل نشستن و دست به سياه و سفيد نزدن چقدر لذت بخش است و من چرا ديوانگی می کنم و خودم را اين چنين به دردسر می اندازم. علی دهباشی به شما می گويد که اگر مرد رسيدن به قله ها هستيد مرا نگاه کنيد و از من ياد بگيريد. خسته می شوم، سرما و گرما و رنج راه را تحمل می کنم، از رفاه و آسايش صرف‌نظر می کنم و تن به هر خطری می دهم، اما هدف ام رسيدن به آن بالاهاست. می روم و می روم تا جايی که می توانم و نفس دارم. قله ای را فتح می کنم، می روم سراغ قله ی مرتفع تر بعدی؛ مهم حرکت است؛ مهم بالا و بالاتر رفتن است….

اگر مرد عمل باشيد يک نگاه به مجموعه ی کلک ها و بخاراها، زندگی شما را دگرگون خواهد کرد. به خود خواهيد گفت اين کاری که من می کنم، در مقابل کاری که دهباشی می کند کار نيست؛ شوخی ست. بايد آستين ها را بالا زد. تلاش يعنی اين؛ از جان مايه گذاشتن يعنی اين؛ عشق به کار داشتن يعنی اين… آن گاه دگرگون خواهيد شد.

تبليغ فيلم آقای دهباشی را که می ديدم، احساس می کردم بايد کاری کنم کارستان. احساس می کردم اهل فرهنگ ما چقدر انرژی و وقت تلف می کنند، و يک نفر مثل ايشان با جهت دادن به کوشش خود و تمرکز بر عملی درست، منشاء چه خدمات فرهنگی می تواند بشود. با ديدن حاصل کار ايشان، که در بخاراها و جلسات فرهنگی و انتشار کتاب ها و يادنامه ها تجلی می يابد، می توان به بی حاصلی بحث های پايان ناپذير و کشمکش های فرساينده پی برد و از آن ها دوری جست؛ می توان بر کار درستی که شروع می شود، پايداری کرد، با ديدن سختی ها و ناملايمات نااميد نشد، عقب ننشست، پيش رفت و قله ها را يکی يکی فتح کرد. علی دهباشی اين گونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند…

 ****************************

********************************

ف.م. سخن در کشکول شماره 43 به تاریخ یکشنبه 8 اسفند 1389 از انتشار بخارا 78-77 یاد می کند

بخارای 78-77 با شعری از بهرام بیضایی در بزرگداشت مرتضی احمدی آغاز می شود. شعری با خط خود او با این جملات آغازین:

“آن مَرد گنجی در سَرْ دارد

که میانِ شما پخش می کُنَد.

گنجِ مَردُمِ نادار؛

مَردُمانِ دریغ شده!…”
بالاخره یک نفر بیست سال تلاش جانانه ی علی دهباشی را طی مقاله ای ارج نهاد! دکتر امیرهوشنگ کاوسی در مورد او چنین می نویسد:

“براستی علی دهباشی معماری است با حسن سلیقه و یکتا، که شور عشق از بنای بنایش می تراود. در شرایطی سخت، چه مادی و چه معنوی دست یازیدن به چنین کار ستایش آمیز فراسوی شور عشق است. جرئت و شهامت می طلبد، این همه را دهباشی در نتیجه کوشش خود نمایان می دارد…”.

اما ترجمه ی مثل همیشه درخشان استاد عزت الله فولادوند از مقاله جرج اُروِل زیرِ عنوانِ “تاملاتی در بارۀ گاندی” ما را با وجوه کم تر شناخته شده یا مورد توجه قرار نگرفته ی گاندی آشنا می کند. این روزها که بُت سازی از گاندی و ماندلا نزد فعالان سیاسی ما مُد روز شده، خواندن این مقاله ی کوتاه اما پُربار می تواند روشنگر و در حُکمِ ترمز تُندرَویِ بت‌سازان باشد. گاندی آنی ست که هست نه آنی که اغلب ما در ذهن خود ساخته ایم. برای شناختن گاندی واقعی کمی مطالعه لازم است و این مقاله شروع خوبی برای مطالعات آتی می تواند باشد.

استاد شفیعی کدکنی در مقاله ی “ساختارِ ساختارها” مطلبی را بیان می کند که می تواند نقطه ی عطفی برای تاریخ ادبی و سیاسی ما باشد. ایشان می نویسند:

“…در تاریخ فرهنگ ایران عصر اسلامی، از این دیدگاه، وقتی بنگریم ظاهراً حدود قرن چهارم با صدر و ذیلش که عصر خردگرایی و اومانیسم است، عصری است که ساختارِ ساختارها در اوج است: فردوسی و منوچهری و ناصرخسرو و خیام شاعرانِ عصرند و بیهقی و سورآبادی و نویسندگان «مقامات»های بوسعید و دیگر صوفیان، نثرنویسان آن… برای کسی که ساختارِ ساختارها را در حدّ مجموعۀ فرهنگ ایران می نگرد و نقشۀ زمین را در نظر دارد، کلّ این دوره (صفوی، قاجاری، قرن بیستم) ساختارِ کوچکی است ولی برای همین شخص، عصر رازی و بیرونی و فردوسی در روی کرۀ زمین، ساختاری بزرگ است و عصری درخشان. ابوریحان برای تمام کرۀ زمین بزرگ ترین دانشمند عصر است و ابن سینا نیز برای تمام کرۀ زمین بزرگ ترین فیلسوف و طبیب عصر و فردوسی نیز بزرگ ترین شاعر کرۀ زمین است در آن عصر… عصر اومانیسم ایرانی در حدود قرن چهارم، در یک معیارِ جهانی، ساختارِ ساختارهایش برجسته و ممتاز است و در آن چشم انداز، در رویِ کرۀ زمین شاعری برتر از فردوسی و فیلسوفی بزرگ تر از ابن سینا و دانشمندی بزرگ تر از ابوریحان و نظریه پردازی در حوزۀ بلاغت بزرگ تر از جرجانی وجود نداشته است…”.

اکنون با معیاری که استاد شفیعی کدکنی به دست داده اند باید ببینیم امروزی های ما در کجای کرۀ زمین ایستاده اند!

موضوع ایران و جنگ و جدال بر سر ورود و مطرح شدن این نام در تاریخ سیاسی کشور ما می تواند با خواندن مقاله ی عالی استاد حسن انوری زیر عنوان “ایران در شاهنامه” چهارچوبی فراتر از بحث های امروزی پیدا کند.

به اهل مطالعه خواندن مقاله ی جالب و مهم استاد محمدرضا باطنی زیر عنوان “مهارت در خواندن” را توصیه می کنم. با خواندن این مقاله من متوجه شدم که در گروه “خوانندۀ ناتوان” قرار دارم و باید عادت مطالعاتی خودم را بعد از چهل سال تغییر دهم!

جشن نامه ی استاد ارجمند بانو دکتر ژاله آموزگار بخش بعدی بخارا را تشکیل می دهد. خیلی مانده تا قدر خدماتی که این بانوی دانشمند به فرهنگ کشور ما کرده است شناخته شود. جشن نامه ای این چنین، مقدمه ای می تواند باشد برای این شناخت. نام ایشان مرا همواره به یادِ آن دانشی‌مرد کم نظیر و شهید راه فرهنگ ملی، احمد تفضلی می اندازد.

تازه ها و پاره های استاد ایرج افشار در این شماره از بخارا به عدد 68 می رسد. برخی از عناوین آن را این جا می آورم:

– شهریار تبریزی ایران دوست

– نامۀ محمد قزوینی به یکی از رجال (تیمورتاش، ذکاءالملک)

– کتابی در بارۀ شاه سلطان حسین

– یادگار نمایشگاه پاریس (سال 1318 قمری) و غرفۀ ایران

– دو کتاب شایسته در بارۀ فارس

– کتابخانۀ اعتمادالسلطنه و ناصرالدین شاه

– عکاس همدانی

…صادقانه بگویم اگر می توانستم دوباره متولد شوم و دوباره زندگی کنم یکی از کسانی که دوست داشتم به لحاظ دانائی جا در جای پای اش بگذارم استاد ایرج افشار بود. من به دانش و معلومات این مرد بزرگ غبطه می خورم و چنین حد از دانسته های مفید را نمی توانم یک جا و در نزد یک نفر تصور کنم.

افسوس که فضای کشکول محدود است و نمی توانم تمام مقالات و اشعار 668 صفحه بخارا را معرفی کنم. یک جمله می گویم و مطلب را تمام می کنم: آقای دهباشی دست تان درد نکند.

برای بیست سالگی بخارا

تبریکی به علی دهباشی

چقدر زود و چقدر دیر بخارا بیست ساله شد. زود برای آنانی که خواننده همیشگی بخارا بودند و برای انتشار هرشماره آن انتظاری دلچسب را تجربه می کردند و دیر برای علی دهباشی که تنها باید دستی در مطبوعات داشت تا به اوج تلاش بیست ساله این خادم فرهنگ پی برد. تنها یک مطبوعاتیِ خاک تحریریه خورده، می تواند بفهمد که علی دهباشی با آن تنگی نفسی که زمستانها اوج می گرفت و تابستانها کمی رهایش می کرد، چگونه باید به این در و آن در بزند تا غنای بخارا حفظ و البته مجله سرفرصت نیز منتشر شود. و فقط یک مطبوعاتی می تواند بفهمد که بیست سال انتشار یک نشریه فرهنگی در کشوری که جوانمرگی فرجام غالب نشریات آن است، چه اقبال بلندی می خواهد و چه بندبازی هنرمندانه ای. امروز اما از پس آن هنرمندی ها و بازی های روزگار، بخارا بیست سالگی خود را همراه با تمامی بزرگان و مردان و زنان نامی که این سالها ردپایی از خود در آن نشریه برجای گذاشته اند، به جشن باید بنشیند. بیست سالگی بخارا برای ما مطبوعاتی ها، بیست سالگی امید به بالندگی است و بیست سالگی باور به توانستن، همچنانکه علی دهباشی به رغم همه ناملایمات و ترس و لرزهای بیست ساله توانست. در این بیست سال از بخارا 75 شماره منتشر شد و بازهم تنها یک اهل مطبوعه می تواند شادی نهفته در نگاه دهباشی به گاه نگریستن به آرشیوی چنان سترگ را ببیند و خود نیز شاد شود. ما هم در مهرنامه به سهم خود از بیست سالگی بخارا شادیم و این شادی را با تبریکی به پیکسوت خود علی دهباشی قسمت می کنیم و همت او را توشه راه خویش می سازیم.

رضا خجسته رحیمی

دبیر تحریریه مهرنامه

1389/10/16


درباره علی دهباشی و مجله بخارا

رنج خود طلب و راحت یاران *

مرضیه کوهستانی

علی دهباشی مدام در حال رتق ‌و فتق امور پای تلفن است. می‌گوید: «حتی جرات نمی‌کنم یک ساعت هم موبایلم را خاموش کنم. تا به حال چند بار این کار را کرده‌ام و بعد پشیمان شده‌ام.» یکی از علایق مسلم‌اش جمع‌آوری خودنویس و مجسمه جغد است. می‌گوید جغد سمبل دانایی است و او ناخودآگاه به جمع کردن مجسمه‌های جغدها رو آورده است. البته نه جغدها و نه خودنویس‌ها و نه هیچ چیز دیگری جای کتاب را برای او نمی‌گیرد و نگرفته است. شاید به جرات بتوان ادعا کرد که عشق اول علی دهباشی ادبیات و کتاب است؛ آن‌چنان که یکی از بزرگ‌ترین آرزوهایش این است که بتواند وقت کافی و گوشه دنجی را فراهم کند تا بتواند با فراغ بال به مطالعه کتاب‌های نخوانده‌اش بپردازد.

متولد 1337 قزوین، روزنامه‌نگار و ادب‌پژوه و مولف چندین كتاب است و شاخص‌ترین خصوصیت حرفه‌ای‌اش آشنایی با بسیاری از اهالی فرهنگ و ادب و هنر معاصر ایران است. او كار در مطبوعات را به عنوان مصحح نمونه‌های چاپی در چاپخانه مسعود صدر آغاز کرد و در نوجوانی از اعضای فعال کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. فعالیت روزنامه‌نگاری خود را سال‌ها بعد، با نشریه «جنبش» که قبل از انقلاب، به صورت زیراکسی و مخفی منتشر می‌شد، آغاز کرد. این همکاری بعد از انقلاب هم ادامه یافت. سپس مسئول و دبیر بخش کتاب آرش شد. در سال‌های بعد با نشریه‌هاي «چراغ»، «برج»، «دنیای سخن» و «آدینه» همکاری داشت. از سال 69 به مدت 7 سال سردبیر ماهنامه «کلک» شد، نشریه‌ای كه در دوره خود از جمله تاثیرگذارترین نشریه‌هاي حوزه فرهنگ و ادب به شمار می‌رفت و در انتقال فرهنگ و ادب ایران به كشورهای هم‌جوار فارسی‌زبان و نیز فارسی‌زبانان داخل و خارج از ایران تاثیری جدی داشت.

دهباشی یکی از بدترین خاطره‌هاي زندگی‌اش را روزی عنوان می‌کند که در حال آماده کردن شماره 95ام کلک بوده و با او تماس گرفته و او را از سردبیری عزل کرده بودند. او موفق شده بود در 94 شماره این نشریه، همکاری استادانی همچون دکتر عبدالحسین زرین‌کوب، مهرداد بهار، دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، فریدون مشیری، سیدابوالقاسم انجوی شیرازی، ژاله آموزگار،‌ ایرج افشار، عزت‌ا… فولادوند، دكتر محمدحسن لطفی، احسان نراقی، سیدفرید قاسمی، عبدالحسین آذرنگ و ده‌ها تن از شخصیت‌های فرهنگی و هنری را جذب کند. او در ادامه فعالیت مطبوعاتی خود پس از مجله کلک از شهریور 77 تاکنون سردبیری مجله بخارا را برعهده داشته است. تاکنون 70 شماره از این نشریه در طی 11 سال منتشر شده است.

كلك و بعدها بخارا زیست‌بومی فرهنگی را شكل دادند كه برخی از شاخص‌ترین چهره‌های ادب و فرهنگ ایران در آن قلم می‌زدند؛ افرادی كه هركدام‌شان وزنه‌ای ‌در عرصه تاریخ و فرهنگ ایران به شمار می‌روند. در کنار این، دهباشی شب‌های بخارا را برگزار می‌کند. شب‌هایی که در آن برای بسیاری از ادبا و بزرگان عرصه فرهنگی کشور و جهان نکوداشت برگزار کرده است. علاوه بر این بخارا جلسه‌هايي را عصر پنج‌شنبه‌ها در دفتر بخارا برگزار می‌کرد که پس از تعطیلی دفتر مجله موقتا متوقف شده است.