دیدار و گفتگو با هوشنگ مرادی کرمانی / مریم محمدی

moradi

هشتمین نشست از سری «دیدار و گفتگو با استادان و بزرگان فرهنگ و ادب ایران » به هوشنگ مرادی کرمانی، داستان‌نویس‌ و فیلمنامه‌نویس نام‌آشنا اختصاص داشت.

در این نشست که پنج‌شنبه 16 بهمن ماه 1393 از ساعت 9 الی 11:30 صبح در کتابفروشی آینده برگزار شد، جمعی از نویسندگان، مترجمان، مستندسازان، روزنامه‌نگاران و علاقه‌مندان به این نویسندۀ دوران خوش کودکی گرد هم آمدند تا او را از نزدیک ببینند، پای صحبت‌های بی‌تکلفش بنشینند، کتاب‌هایی از او را که ندارند، بخرند و به شوق امضا‌کردن او آن‌ها را تا پایان جلسه در دست بفشارند.

چهرۀ آشنای بزرگانی چون دکتر نصرالله پورجوادی، صفدر تقی زاده، آقای اسلام‌پناه و … نیز در میان جمع دیده می‌شد.

علی دهباشی پس از خیر مقدم‌گویی خطاب به آقای مرادی کرمانی نخست یادی کرد از محسن باقرزاده، مدیر انتشارات توس که با درگذشت او جامعه نشر ایران یکی از پیشکسوتان خود را از دست داد. و سپس چنین ادامه داد:آقای مرادی، اعلام خبر حضور شما در این نشست موجب شد سؤالات فراوانی از نقاط مختلف با ایمیل به دست ما برسد؛ از بندرعباس گرفته تا استرالیا! در این فرصت مهم‌ترین آن‌ها را از شما می‌پرسیم هرچند که احتمالاً بارها به این قبیل سؤالات پاسخ داده‌اید. خوب است که در ابتدا از تجربه‌های آغازین نوشتن خود برایمان بگوئید.

  • اتفاقاً به این سؤال هم بارها پاسخ داده‌ام. واقعیت این است که فرایند نوشتن اول در وجود کسی که می‌نویسد شروع می‌شود و سپس به مخاطب می‌رسد.
هوشنگ مرادی کرمانی
هوشنگ مرادی کرمانی

من در روستایی در توابع کرمان به دنیا آمدم. شاید رؤیاها و تنهایی‌‌های کودکی، زندگی سخت و ناسازگاری‌های روزگار همه دست به دست هم داد تا از من نویسنده بسازد. زمانی که فقط چند ماه داشتم مادر جوانم را از دست دادم. پس از مدتی هم پدرم که کارمند ژاندارمری بود به‌علت بیماری روانی اخراج شد. خواهر و برادری هم نداشتم؛ این شد که من و پدر بیمارم در منزل پدربزرگ و مادربزرگم زندگی کردیم. کودکی من در محیطی ناشاد، با فقر و پر از تنش‌های خانوادگی سپری شد. به اصطلاح روی دست پدربزرگ و مادربزرگی که خودشان هم با هم یک دنیا اختلاف داشتند مانده بودم. اغلب تنها بودم، چون بیماری پدرم موجب می‌شد کودکان روستا من یا او را ریشخند کنند. ولی ذهن قصه‌پردازی داشتم. خاطرم هست که سقف حمام روستایمان گچ‌بری‌هایی داشت که بعضی جاهایش ریخته بود. من در ذهنم آن‌ها را شکل خرس و گرگ و لاک‌پشت می‌دیدم و با این شخصیت‌ها برای کودکان روستا قصه می‌بافتم!