زندگی من از آغاز تا امروز/ پریسا احدیان

ebrahimzadeh

صبح روز پنجشنبه، بیست و دوم مرداد ماه سال یکهزار و سیصد و نود چهار، کتاب فروشی آینده با همکاری مجلۀ بخارا در بیست و ششمین نشست خود، میزبان سیروس ابراهیم زاه، نویسنده و بازیگر تئاتر، سینما و تلویزیون بود.

در ابتدای جلسه علی دهباشی ضمن خوشامدگویی به سیروس ابراهیم زاه از ایشان خواست که در مورد فعالیت ­های فرهنگی و هنری خود در طول این سالیان دور و دراز سخن بگوید:

سیروس ابراهیم زاده:”می خواهم بر خلاف معمول از زمان اکنون آغاز کنم و به آغاز زندگی و تولد خود برسم…­

شاید بسیاری از شما کارهای من را نشناسید برای این آشنایی با بخشی از کتاب «یک خواهش کوچک» که توسط دوست نازنینم جناب آقای­ حسن ­زاده منتشر شده و یاشار صلاحی (فرزند عمران­ صلاحی) که یکی از طراحان بسیار ارزشمند و از تصویرگران معاصر، این کتاب را تصویرگری نموده؛ سخنانم را آغاز می­ کنم:

  • ” بیش از سی سال است که در خیابان ولی­عصر زندگی می ­کنیم، نبش کوچۀ شهید افتخاری، پلاک دوازده به علاوۀ یک. معمولا پنجره­ ها را بسته نگه می­ داریم تا سروصدای آلوده به دود ماشین و تَلَقّ و تولوقِ ترافیک و تعفّن بیماری­زای جویبار لجن­ گرفته دخل­مان را نیاورد… ولی به هر تقدیر هفته ­ای یک بار خانم کلیدار زاده از کارمندان اسبق کاخ سعدآباد برای گردگیری می ­آید. پریروز تا ساعت سه بعدازظهر کار کرد و دستمزد سه برابر شدۀ پس از گرانی را گرفت و رفت.
  • وقتی همسرم به خانه برگشت پرسید غذای گربه ­ها را داده­ ام به خانم نظافت­چی تا کنار کوچه بگذارد؟… یادم رفته بود. گفت از توی یخچال برش دارم و برای گربه های سیری­ ناپذیر هم­ محلی­ مان ببرم. در کار حلِ مشکلات جدول متقاطع سر در جیب تفکر فرو­برده بودم و حال و حوصلۀ حرکت نداشتم. با این­که به «زود باش! زود باش!»ها و «صبر کن! صبر کن!»های یکدیگر عادت کرده ­ایم ولی صدای مخملیِ خانم وقتی شروع به خش­دار شدن می­ کند شتاب­زده کوتاه می ­آیم!
  • پلاستیک گربه ­ها در دست، از در خانه بیرون آمدم. کنار دیوار روبه­ رو، گربه ­ها کیسۀ زباله را دریده آت آشغال را پراکنده ساخته بودند و مشغول. لحظه­ ای به فکر افتادم بگردم گربه های مستحق پیدا کنم، اینان که آشکار و پنهان دست و دهان در سفرۀ گسترده ­ای دارند… چپ و راست خود را برانداز کردم.

ناگهان گروه گربه های سورچران – که اغلب­شان گردن­کلفت هم بودند- مثل برق و باد پا به فرار گذاشتند…  عجب، نه کسی سنگی پرتاب کرده بود و نه حتی پِخ و پیشته ای! چه شد؟ چرا صحنه را خالی کردند؟ جلوتر رفتم. در منتهی ­الیه لبۀ پلِ به رویِ جویِ منبع کثافتِ کوچه، موش درشتی را دیدم تقریباً هم­ هیکل و تحقیقاً هم­ آورد گربه­ ها، با چشمانی شرربار، نیش مهاجم خود را باز کرده، دندان­های تهدیدآمیزش را به رخ کشیده و آمادۀ حمله!

  • می­ گویند سه چهار سالی است که این موش­های کمین­ کرده در گنداب به درندگانی زنده­ خوار تبدیل شده ­اند. معاذالله.

 

سیروس ابراهیم زاده
سیروس ابراهیم زاده

و اما بحث دیگر من نمایش ­خوانی است…