اشعار مولانا آینۀ وجود خود اوست / مریم محمدی
از کدام تفاسیر در کارتان بیشتر بهره بردهاید؟
از تفاسیر گذشتگان شرح اکبرآبادی و شرح کبیر انقروی مؤثرترین شروح در بیان مقاصد ابیات هستند که من هم از آنها بهره بردهام و از متأخران هم شرح مرحوم فروزانفر و بخشهایی از مولوی نامۀ مرحوم همایی، که شرح موضوعی مثنوی است، مورد استناد من بودهاند.
با توجه به اینکه شما سالها با مثنوی زندگی کردهاید، در کل مثنوی کدام دفتر، مضمون یا داستان برایتان کشش و جاذبۀ بیشتری داشته است؟
یکی از دلایل جاذبۀ مولانا برای انسان معاصر این است که در بیان عقاید و باورهایش در خط مشترک ادیان حرکت میکند و ردپایی از هجمه به باورهای مذهبی دیگران در آثارش یافت نمیشود. مولانا در حال حاضر سرفصل گفتگوی بینالمللی و نقطۀ اتصال شرق و غرب است:
سوی مشرق نرویم و سوی مغرب نرویم تا ابد گامزنان جانب خورشید ازل
تعبیر خیلی زیبایی در این بیت از غزلیات شمس هست که میگوید اگر ما به مشرق رو کنیم به مغرب پشت کردهایم و برعکس. پس چه کنیم که شرق و غرب را در یک لحظه به هم وصل کنیم؟ و پاسخ میدهد که راه چاره این است که به سوی خورشید حرکت کنیم! مولانا در آثارش بیشترین تکیه و تأکید را بر «وحدت» کرده است. از این رو، حکایت موسی و شبان و فیل در تاریکی از حکایتهای بسیار درخشان مثنوی است که هماکنون هم ذهن بشر نیازمند توجه به این مفاهیم است. حکایت چار هندو در یکی مسجد شدند هم درواقع نقد حال ماست. ما تا آنجا که در توان داریم میکوشیم دیگران را اصلاح کنیم غافل از اینکه خودمان چه بسا بیشتر همان عیوب را داریم. داستانهای مختلف مثنوی هنوز برای انسانی که در آغاز قرن 21 زندگی میکند پیام دارد. ما پس از عصر روشنگری و پا گذاشتن به قرن بیستم تصور میکردیم که نزاعهای خشونتبار مذهبی برای همیشه پایان یافته است، اما میبینیم که جهان امروز هم بهشدت درگیر این مسائل است. بنابراین، تعالیم مولانا همچنان باید نصبالعین بشر امروز باشد تا از این خشونتها منزه شود.
قطعاً سالها کار کردن روی آثار مولانا موجب نزدیکی حسی شما با خود او هم شده است؛ چه تصوری از مولانا در ذهن شما نقش بسته است و او را برای خود چگونه تصویرسازی میکنید؟ مولانا به گمان شما چه ویژگیهای فیزیکیای دارد؟
به استناد خوی وحشی (به معنای طبیعی و جاری شده از طبع زلال) که مولانا به آن متصف است و نیز اینکه نقل میشود ساعتها سماع میکرده است، طبیعتاً نباید انسان فربه و جسیمی باشد؛ بلکه برعکس بدنی نحیف و لاغر داشته و چالاک بوده است. در مناقبالعارفین هم جایی به نحیف بودن جثۀ مولانا اشاره شده و در جایی هم روایت شده که چهرهای زردگون داشته است. به گمان من تصویر مرحوم حسین بهزاد، که اغلب در آغاز کتابهای مولانا میآوریم، به واقعیت نزدیکتر است. اما اگر بخواهیم ویژگیهای اخلاقی مولانا را تصور کنیم میبینیم که او در جایی خود را به پرگار تشبیه میکند؛ از این حیث که هم ساکن است و هم متحرک و میگوید:
وه چه بیرنگ و بینشان که منم کی ببینم مرا چنان که منم
کی شود این روان من ساکن اینچنین ساکن روان که منم
که حالت متناقض و پارادوکسیکال وجود مولانا را توصیف میکند.
اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
این حالتها از وجود انسانی عجیب و شگفتآور حکایت میکند که در ظرفها و قالبهای مرسوم و کلیشههای شناخته شده نمیگنجد. او در عین حال بسیار طناز بوده و من تصور میکنم که همنشینان او همواره لبخند به چهره داشتهاند، که این برخلاف تصور امروزین ما از فردی زاهد و عارف است. او متواضع بوده و شخصیت مقبولی داشته است. روایتی نیز وجود دارد بر این اساس که روزی مولانا سماعکنان از محلۀ خراباتیان گذر میکرده است. وقتی این خبر پخش میشود همه برای دیدن او جمع میشوند. او حتی نزد یهودیان و نصارا هم محبوب بوده است.
ذکر این نکته در اینجا بسیار مهم است که اشعار مولانا آینۀ وجود خود اوست. از جمله مشکلاتی که ما همواره داشتهایم این است که سخنوران و هنرمندان اغلب آثارشان با شخصیتشان تفاوت دارد. در مقام سخنوری سنگ تمام میگذارند و گاه اوج لطافت معرفتی در آثارشان هویداست، ولی شخصیت درونی خودشان جور دیگری است. اما در مورد مولانا مسئله آینه در آینه است؛ یعنی همانطور که پیشتر اشاره کردم، آثارش آینۀ تمامنمای وجود خودش است. وقتی میگوید: «می بلرزد عرش از مدح شقی» یعنی از مداحی بد میگوید؛ میبینیم که خودش هم مداح نبوده است. او حدود 70000 بیت شعر دارد، ولی حتی یک بیت از آنها در مدح امیران و شاهان زمانه نبوده است. در زمان او سعدالدین قونوی هم میزیست (عارفی بزرگ که که نه تنها شاگرد و شارح ابن عربی، قلۀ عرفان نظری، بوده است بلکه شریک او در مکتب عرفانیاش هم بود) و حتی با مولانا حشر و نشر هم داشت، ولی کاملاً اشرافی زندگی میکرد. در حالیکه مولانا ساده میزیست. پس میبینیم که اگر دنیا و ظواهر دنیا را حقیر میشمارد در زندگی خود نیز همانگونه عمل میکند. اینها از جمله جاذبههای مولاناست. در او چیزی است که در دیگران نیست و بشر امروز میخواهد از او نسخهای برای نجات خود بسازد. امروزه کفۀ معنویت و امور مادی در زندگی انسانها نامتعادل شده است و میبینیم که همه چهارنعل به سوی مادیات میتازند. عرفان مولانا عرفانی ملایم و اخلاقی است. او دنیا را نفی نمیکند، بلکه از دنیا گذر میکند.
چیست دنیا از خدا غافل بُدن نی قماش و نقره و میزان و زن
عرفان او نه فلسفی است، مثل سهروردی و ابن عربی، و نه کرامتگراست، مثل شیخ احمد جام. او در عرفان نوعی عینیتگرایی دارد. ما در مسائل نظری بیشتر در پی این هستیم که به کنجکاویهای خود پاسخ بدهیم و مجهولات را معلوم کنیم، اما همه چیز به اینجا ختم نمیشود. بالاخره نتیجۀ این تعالیم چیست؟ باید به کجا برسیم؟ مولانا میگوید باید «تبدیل» بیابی. عرفان او عرفان تغییر و تبدیل است.
گر ببارد شب نبیند هیچ کس که بود در خواب هر نفس و نَفَس
تازگی هر گلستان جمیل هست بر باران پنهانی دلیل
مولانا با تمثیل میگوید این کوششهای عقلانی تو باید به این ختم شود که در وجودت گلزاری از کمالات اخلاقی به وجود بیاید. وقتی در دل کسی بارانی از معنا باریدن بگیرد، این امر لامحاله باید به اخلاقیات نیکو ختم گردد. مهربانی، بشر دوستی،… مهم این است که ما با مطالعۀ این آثار تحصیل آدمیت بکنیم که اگر چنین نباشد بشر همواره در سرگردانی و سرگشتگی به سر خواهد برد.
در سبک مولانا باورها باید به یک عملی ختم شود. او در تحلیل و تفسیر توقف نمیکند. هر جا که تفسیر میکند بلافاصله بعد از آن مسئلهای عملی را عنوان میکند. بسیاری از بزرگان دربارۀ موضوع عشق نوشتهاند؛ از افلاطون گرفته تا ابن سینا و ابن دباغ و سهروردی و ابن عربی و روزبهان بقلی و … . تفاوت نگاه مولانا به عشق با سایرین در این است که عشق در تعریف آنان نوعی ابهام ذاتی دارد و تعریفش به درستی مشخص نیست. اما مولانا عشق را در آثار خودش مجسم میکند. مثلاً در داستان موسی و شبان این تجسم بخشیدن را میتوان دید. او معتقد است عشق قابل تفسیر نیست، ولی قابل تجسم است و همین تجسم بخشیدنهاست که ما را تکان میدهد وگرنه آن آراء مهآلود و مبهم و تاریک منشاء حرکت و تغییر نمیشوند.
با توجه به شواهدی که از زندگی مولانا در دست است او از سویی، بهرغم عمر کوتاهش بر تمام آثار علمی زمانۀ خود اعم از فلسفه و تاریخ و ادبیات و… احاطۀ کامل داشته و همه را مطالعه کرده است و از سویی دیگر بهمثابه روانشناس و روانکاو بزرگی تاریکترین سطوح روان آدمی را بهخوبی میشناخته است؛ به گونهای که با گذشت قرنهای متمادی هنوز نظریات او دربارۀ روان یک تیپ خاص انسانی با جدیدترین یافتههای علم روانپزشکی و روانشناسی مطابقت دارد! با این توضیحات به نظر شما میتوان مولانا را اعجوبهای که هدیۀ خاص خداوند به بشریت است دانست؟ و آیا مستنداتی از نحوۀ مطالعات و یا اینکه در کجا مطالعه میکرده و با چه کسانی مراودۀ علمی داشته موجود است؟
البته این زمینههای شخصیتی او تاریک است و در تذکرهها متاسفانه به آن اشاره نشده است. ای کاش در آن زمان هم میشد لحظه به لحظه زندگی بزرگان را ثبت کرد. زندگی مولانا هم تا پیش از دیدار او با شمس چندان روشن نیست و به جز چند روایت پراکنده چیز دیگری وجود ندارد. در گذشته منش و روش بزرگان هم به گونهای نبوده است که از خودشان بگویند. اما اگر در معارف مولانا دقیق شویم متوجه گستردگی زمینۀ مطالعاتی او در حد چیرگی کامل میشویم. از آثار افلاطون و نو افلاطونیان گرفته تا رواقیان و کلبیان. با توجه به دورۀ تاریخی و محل زندگی مولانا حتی دور از ذهن نیست که او زبان یونانی را فراگرفته باشد و آثار یونانیان را به زبان اصلی خودشان خوانده باشد! او با عقاید معتزله و اشاعره هم آشنا بوده و در فقه هم به فقاهت رسیده بوده است؛ پس میتوان او را سلطهگر عرصۀ فرهنگ و فقه دانست. اصولاً بزرگان را نباید از زمینۀ تاریخیشان جدا کرد. از جمله انتقادهایی که به تحقیقات ما وارد است این است که تحقیقکردن بر روی شخصیتی خاص را گسیخته انجام میدهیم و قضاوتمان نادرست میشود. این بزرگان هم بر سر سفرۀ پیشینیان نشستهاند و از میراث گذشتگان بهره گرفتهاند. تفاوت مولانا با افراد بسیاری که فقط طوطیوار میآموزند و نقل میکنند در این است که او آموختههایش را از هاضمۀ فکری و روحی خودش گذر داده است و پدیدهای که نه این است و نه آن خلق کرده است. اینجا دیگر ابتکار و خلاقیت مطرح میشود. شما در مثنوی ردپای عقاید دیگران را میتوانید پیدا کنید، ولی نمیتوانید بگویید عیناً همان است. بلکه حتماً نقد یا تحلیل یا تفسیری بر آن افزوده است. علاوه بر آن مولانا سیر و سلوک هم داشته است. فردی ممکن است فقط کتابهای عرفانی را مطالعه و حفظ کرده است، ولی در وجود مولانا معرفت به رنگ اخلاقی و روحانی خودش درآمده است. به این معنا که او با این آموزهها زندگی کرده است. معرفت فقط در موزۀ ذهن او برفانبار نشده است؛ او واقعاً با معرفتش همرنگ شده است.
نقطۀ عطف زندگی مولانا رویارویی او با شمس است. با توجه به اینکه شما در حال حاضر مشغول کار کردن بر روی دیوان شمس هستید و جلد اول آن هم به زودی منتشر میشود، از تصوری که خودتان از شمس دارید برای ما بگویید.
شمس شخصیتی رند، به مفهوم مثبت، زیرک، باسواد و هوشمند بود که خودش ادعا میکرد آمده است تا با اولیا دیدار کند و رگ آنها را بیدار کند! او سعی میکرد که با نخبگان روحی و فکری جامعه مواجه شود و وقتی هم که با بزرگانی چون اوحدالدین کرمانی مواجه میشد با سؤالات خاص خودش آنها را تسلیم میکرد. او شخصیتی سیروسلوک کرده و منتهی بود. فقط محفوظات نبود؛ واقعاً به رنگ معارفش درآمده بود. سّر تأثیر شمس بر مولانا هم همین بوده است که او چون واصل شده بود توانست مولانا را هم وصل کند. اما این تصور غالب که اثر شمس بر مولانا یکسویه و لحظهای بوده نادرست است. این تأثیر به تصریح خود شمس دو سویه بوده است: «من آبی بودم در خود میجوشیدم، بوی میگرفتم، تا اینکه وجودم به وجود مولانا برخورد کرد. اینک وجود من میرود خوش و سیال و پویا» (مقالات شمس- نقل به مضمون). او به صراحت میگوید که مولانا هم وجود مرا سیال کرد. او هم طالب انسان برتر بوده است. موضوع شیخی و شاگردی و مریدی و مرادی در مکتب عرفانی مولانا خطی نیست. حلقوی و دورانی است. این دو مثل آینۀ برابر هم بودهاند و در هم منعکس میشدهاند. کما اینکه رابطۀ مولانا با حسامالدین چلبی هم کمابیش اینگونه بوده است.
نکتهای که در اینجا باید ذکر کنم این است که ما نباید شمس تاریخی را با شمس نمادین اشتباه بگیریم. شمس تاریخی همان شمسی است که وجود فیزیکی داشته است و برخلاف عقیدۀ برخی ساخته و پرداختۀ ذهن مولانا نبوده و واقعیت تاریخی داشته است. ولی تقریرها و توصیفهایی که مولانا از شمس در دیوان غزلیات میکند، شمس نمادین است. این شمس نمادی از انسان کامل در ذهن مولانا بوده است و آینۀ تمامنمای حضرت حق. پس تفاوت قائل شدن میان این دو بسیار مهم است. اگر این تفکیک صورت نگیرد ما دچار لغزش میشویم.
شمس تبریز خود بهانه است مائیم به حسن و لطف مائیم
با خلق بگو برای رو پوش کو شاه کریم و ما گدائیم
کما اینکه تبریز جغرافیایی هم با تبریز نمادین دیوان شمس تفاوت دارد. من در شرح غزلیات ضمن اینکه نمادهای مولانا را، در حد بضاعت خودم، توضیح دادهام به شرح این جزئیات هم تا حدی پرداختهام.
با این توضیحات آیا میتوان به صراحت گفت که این دو تن به جاهایی راه یافته بودند؟!
بله قطعاً. اینها فقط مطالعه نداشتند. رمز بقا و جاودانگیشان در این بوده که واقعاً وصل بودهاند. جز از راه اتصال به آن عالم بشر نمیتواند جاودانه شود! اینها فقط عمر آفاقی نداشتهاند. عمر واقعیشان عمر انفسی بوده است. عمر آفاقی همین عمر شناسنامهای و عادی است. عمر اینها انفسی بوده است. میتوان اینگونه گفت که واحد و برهۀ زمانی در عمر انفسی با عمر آفاقی تفاوت دارد.
بیایید به قضیه اینطور نگاه کنیم. مولانا 68 سال زندگی کرده است. در حوالی 40 سالگی با شمس آشنا شده و در حدود 56 سالگی سرودن مثنوی را آغاز کرده است. در مدت این 12 الی 13 سال اگر فردی حتی یاوه هم بسراید نمیتواند این حجم شعر داشته باشد. حالا دیوان غزلیات را هم به آن بیافزائید. به راستی صد عمر آفاقی مفید لازم است تا چنین آثاری پدید آید! باز به اینها بیفزائید فیه مافیه و مجالس سبعه را.
من این ایوان نُه تو را نمیدانم نمیدانم من این نقاش جادو را نمیدانم نمیدانم
بعد میبینیم که چنین آدم مست و محو و وصلی در مکتوباتش به حل مسائل مدنی و مشکلات اقتصادی مردم میپردازد. برای دادخواهی به امرا نامه مینویسد و همواره در صدد بهبود بخشیدن به زندگی مردم است.
خلاصه اینکه مولانا عارف واصل و سماع کنندهای است که در عین حال هر کجا که لازم باشد پاهایش روی زمین قرار میگیرد تا داد مظلومی را بستاند؛ بیآنکه چیزی برای خود بخواهد.
* عکسها از : متین خاکپور