شب ادبیات ایران و اتریش برگزار شد.

 

هشتاد و نهمین شب از مجموعه شبهای بخارا به ادبیات ایران و اتریش اختصاص داشت که دوشنبه 25 مهر ماه 1390 در ساعت هشت شب با همکاری  انجمن فرهنگی اتریش در محل این انجمن برگزار شد.

در ابتدای این مراسم، اوریلکه ویلندر از ناهید طباطبائی و آنگلیکا رایتسر تشکر کرد که دعوت مجله بخارا و انجمن فرهنگی را قبول کردند و ابراز امیدواری کرد که این مبادلات فرهنگی همچنان تداوم یابد.

در ابتدای این مراسم، اوریلکه ویلندر از ناهید طباطبائی و آنگلیکا رایتسر تشکر کرد که دعوت مجله بخارا و انجمن فرهنگی را قبول کردند و ابراز امیدواری کرد که این مبادلات فرهنگی همچنان تداوم یابد.

سپس علی دهباشی ضمن اشاره به شب هایی که پیش از این مجله بخارا با همکرای انجمن فرهنگی اتریش برگزار کرده است، همچون شب راینر ماریا ریلکه، شب اینگه بورک باخمن، شب ادبیات اتریش و سوئیس، شب داستان خوانی ایران و اتریش و … در معرفی کوتاهی از ناهید طباطبائی چنین گفت:

علی دهباشی ، عکس از نفیسه مشعشعه

ناهید طباطبایی در سال 1337 در تهران به دنیا آمد و فارغ التحصیل رشته ی ادبیات دراماتیک و نمایشنامه نویسی از مجتمع دانشگاهی هنر است.

او که از نوجوانی آغاز به نوشتن کرده ، اولین بار داستان گمشده را در مجله ی سخن به چاپ رساند و پس از آن مجموعه داستان خود به نام  “بانو و جوانی خویش ” را  در سال 1371 منتشر کرد . از آن سپس آثار دیگری از او به چاپ رسید ه که از آن یاد خواهد شد. او همچنین به ترجمه ی آثاری از زبان های انگلیسی و فرانسه پرداخته است و با مجله هایی مانند ، بخارا ، سمرقند ، عصر پنجشنبه ، نشان ، زنان و … همکاری کرده و می کند.

ناهید طباطبایی چندی نیز به نوشتن داستان های یادداشت گونه ، تحت عنوان ” از خودم تا همه ”  در روزنامه ی اعتماد ، پرداخت.

او تا کنون چهار دوره از جوایز ادبی صادق هدایت ، جشنواره ی ادبی اصفهان و گلشیری را داوری کرده و چندی است که سردبیری مجموعه ی کار اول نشر خجسته را به عهده دارد.

ناهید طباطبایی مدیریت نشر دید را به عهده دارد و به تدریس داستان نویسی در فرهنگسرای ارسباران مشغول است.

داستان های ناهید طباطبایی به زبان های ایتالیایی ، آلمانی ، دانمارکی ، انگلیسی ، ترکی ، عربی  ، بلغاری و … ترجمه شده اند  و به همین مناسبت برای شرکت در کنفرانس هایی به کشور های اروپایی دعوت شده است.

همچنین رمان ” چهل سالگی ” او برای ساخت فیلمی به همین نام ،  مورد اقتباس قرار گرفته و مورد توجه منتقدان قرار گرفته است.»

پس از آن ناهید طباطبائی قصه خود را با نام « تارزن » برای حاضران خواند و دکتر سعید فیروزآبادی نیز ترجمه آلمانی آن را ارائه داد :

ناهید طباطبائی و دکتر سعید فیروزآبادی ـ عکس از مجتبی سالک

تارزن

نگهبان بیمارستان آمد و گفت وقت ملاقات تمام شده ، داود چشم هایش را باز کرد و با التماس به ما نگاه کرد ، بعد با دستی لرزان اشاره کرد که برویم که همه برویم . من به بچه ها گفتم که دیگر بروند . آن شب من می خواستم پیش داوود بمانم . اجازه گرفته بودم ، با پارتی بازی . از قبلش بین خودمان قرار گذاشته بودیم هر شب پیشش بمانیم . ما بچه های کوچه ی شادان. داود دروازه بان مان بود. اما نشد. زن و خواهرش از صبح تا شب می ماندند. اتاقش دونفره بود و اجازه نمی دادند شب کسی بماند. اما امشب تخت بغلی خالی بود  و من هم اجازه داشتم.حالا شب چهارم بود و داود انگار خیال خوب شدن نداشت. انتظار نداشتیم بعد از چهار شب یک دفعه از جایش بلند بشود و مثل آن وقت ها با ما فوتبال بازی کند. خیلی وقت بود ازش انتظار نداشتیم. توی تنش  ترکش داشت و حالا بلاخره بعد از این همه سال ترکش حرکت کرده بود. یادگاری جنگ. یادگاری متحرک جنگ. می دانستیم دیگر همان داود سابق نمی شود . اما این که بعد از چهار روز هنوز هم نتواند غذا بخورد ، خیلی عجیب بود. دیده بودیم گهگاه پسر عمویش که دانشجوی پزشکی است با دکتر معالجش پچ پچ می کند ، اما هر وقت ازش سوال می کردیم لبخند می زد و می گفت تا دوسه روز دیگر می آید بیرون. ما هم که هیچ کدام حوصله ی او را نداشتیم بیشتر کنجکاوی نمی کردیم. بچگی هاش از آن بچه ننه هایی بود که اگر توی کوچه زمین می خورد صاف می بردندش درمانگاه. عوضش من و بقیه یک جای صاف و صوف توی تنمان نبود ، همه جا ، جای زخم بود و شگستگی. بابام می گفت پسربچه یعنی این و جای شکستگی توی ابروش را نشان مان می داد. احمد می گفت هرکی هر گهی شده به خودش مربوط است. ما همان بچه های گل کوچکیم.

نگهبان که دوباره آمد من بودم و خواهرش و زنش. دلشان نمی آمد بروند. نگهبان این بار غری زد و رفت . ازشان خواهش کردم بروند و مطمئن باشند که تا صبح مواظبش هستم. گفتم که نگران نباشند. که من از غذای همراه بدم نمی آید ، که مجله و کتاب دارم و هزارتا مزخرف دیگر . زنش گفت اگر چرند گفت تعجب نکن . گاهی می گوید. خندیدم و گفتم همیشه می گفته.

وقتی رفتند ، در را بستم ، کفش هایم را در آوردم و چهار زانو روی مبل نشستم. یک دفعه خوف برم داشت . اگر یک دفعه می مرد چی ؟ لرز به تنم افتاد. مرده زیاد دیده بودم . فامیل ، دوست ، آشنا ، اما هیچ وقت کسی روبرویم نمرده بود. آن هم روبروی من تنها.از نور سفید و یخ مهتابی بیمارستان بیزار بودم. بلند شدم و تلویزیون را روشن کردم. چند تا کانال عوض کردم ، اما حوصله ی هیچ کدام را نداشتم.  آخر سر روی یکی  ماندم. یک پرنده ی نر دمش را چتری کرده بود و جلوی یکی دیگر چسی می آمد و باد به غبغب می انداخت. صدایش را کم کردم تا  فقط تصویرش توی اتاق باشد. انگار این طوری کم تر می ترسیدم. توی راهرو کم کم خلوت می شد. آخرین ملاقات کننده ها مال اتاق ته راهرو بودند.  یک آدم معروف توش بستری بود.  یک تارزن.می گفتند بیماری قلبی دارد ،می گفتند دو سه روز هی ازش آزمایش گرفتند و فردا هم قرار است آنژیو بشود. عصری که توی راهرو ایستاده بودم ، دیدم که هی اتاقش پر و خالی می شود ، بهنام رفت و سری زد و آمد ، بهنام سه تار می زد ، گاهی ، بد نمی زد . می گفت تارزن نشسته توی تخت و تارش را بغل کرده. برایم عجیب بود که توی این موقعیت حوصله دارد. بعد نگاهم افتاد به صورت داود ، چقدر بزرگ شده بود ،چقدر لاغر و تکیده شده بود. ریش یک روزه اش چقدر پرپشت و سیاه بود . زنش می گفت هر روز ریشش را برایش می تراشد. از آن پر موها بود. زنش می گفت زیر پیراهنش یک بلوز یقه اسکی سیاه دارد از پشم. راست می گفت .دیده بودم. وقتی موهای سینه اش داشت در می آمد بهش حسودی می  کردیم. ولی بعدا او بود که به ما حسودی می کرد. احمد می گفت هرچیزی حدی دارد. یک بار هم خواباندیمش و با ریش تراش وسط سینه اش خط انداختیم. آخر چش بود که بلند نمی شد برود خانه اش.  شاید خوب عملش نکرده بودند ، باید دو سه تا دکتر دیگر هم می دیدندش. شاید فردا خوب می شد.

 وسط این شاید و باید ها چرتم برده بود که صدام کرد و گفت پس کی شروع می شود ؟ گفتم چی .جواب نداد.چرند می گفت طفلک .گفتند یک عمل ساده است . فقط  ترکش را برمی دارند و همین. روز اول ، وقتی بیهوشی از سرش پرید کلی با ما شوخی کرد . گفت مگر زاییدم که همه تان آمده اید بیمارستان. بهش گفتیم ما از آن رفیق های بد نیستیم ، گفتیم منتظریم که پنجشنبه برویم دم رودخانه ی کرج و کباب درست کنیم. گفتش می میرد برای کباب و ما همگی . ولی وقتی خندید جای بخیه هاش درد گرفت و یک قطره اشک از گوشه ی چشمش سر خورد که یواشکی پاکش کرد.  یعنی روز به روز بدتر می شد ؟ نکند اصلا یک چیز دیگرش باشد ؟ اگر بود … بیچاره زنش ، بیچاره ما.

یک ساعت بعد ملاقاتی ها همه رفته بودند وحالا مریض هایی که می توانستند راه افتاده بودند. توی راهرو پر بود از آدم های آویزان، رنگپریده ، درب و داغان ، با پایه ی سرم، واکر، و بوی دتول ، الکل ، عرق ، شاش . تنهایی، درد ، نکبت . همه از این سر راهرو می رفتند تا آن سر راهرو و بر می گشتند . به هم لبخند می زدند، لبخندهای دردناک. آخ و اوخ می کردند. نفس نفس می زدند و سرفه می کردند و تف می انداختند توی دستمال هاشان. در را بستم تکیه دادم بهش . برای هزارمین بار از خدا خواستم که از مریضی نمیرم. پیش این همه آویزانی ، سوختن یا غرق شدن چقدر ترو تمیز بود. نفسی تازه کردم و رفتم کنار تخت نشستم و زل زدم به داود. نه ، به نظر نمی آمد خیال خوب شدن داشته باشد. شاید فقط سینه اش را باز کرده بودند و دوباره بسته بودند. شاید کاری ازشان برنیامده بود . شاید ترکش وسط قلبش باقی مانده بود. همان جایی که گاهی نشان می داد و می گفت جای شماست.

 دوباره چرتم برده بود که با صدای داود بیدار شدم. زیر لب غرغر می کرد و یک چیزی می خواست. فکر کردم  تشنه اش شده ، رفتم کنارش . صورتم را بردم جلو . گفت الان شروع می شود. گفتم چی . گفت ریشم را بتراش. لباسم را مرتب کن . دیوانه شده بود. به رویم نیاوردم . داود گفت بهت می گویم ریشم را بتراش . توی کمد ماشین ریش تراشی هست. راستش می ترسیدم بهش دست بزنم . از بچگی از هرچی که توی بیمارستان بود حالم بهم می خورد . هر وقت از بیمارستان برمی گشتم صاف می رفتم توی حمام و همه لباس هایم را هم می شستم. انگارمی ترسیدم مرگ و درد یک جایی لای درزهای کتم قایم شده باشد. رفتم ماشین ریش تراشی را آوردم و آرام شروع کردم به زدن ریشش . یک کمی این جا ، یک کمی آن جا . حالا کی متوجه می شد . تا صبح هم که دوباره در می آمد. اما راستش تعجب کرده بودم . خودم را برای همه چی آماده کرده بودم جز این یکی. صدای ماشین که قطع شد حواسم رفت پی صداهای بیرون. قرقر چرخ دستی ، لخ لخ دمپایی،. هره کره ی دو تا از بهیارها، چق وچق بشقاب و قاشق و بعد در باز شد و یک زن کوتاه و خپل با روپوش آبی یک سینی غذا را گذاشت روی میز . ابروهاش کلفت بود و باسنش پایین. انگار پاهاش را از تن یکی دیگر جدا کرده بودند و بهش وصل کرده بودند. می خواستم به داود اشاره کنم که نگاش کند اما یادم آمد که خوابه.

میز را کشیدم جلو و زل زدم به غذا . عقم گرفت . سوپ جوی ماسیده ، کباب ماسیده، نان لواش توی نایلون، همه آبی . مال مهتابی بی شرف بود که این جوری همه چیز شده بود یک چیز دیگر. اگر دوروز دیگر این جا می ماندم من هم آبی می شدم . مریض می شدم.

دست به غذا نزدم . از توی کشو یک بیسکوییت برداشتم و به زور تف قورت دادم. چراغ را خاموش کردم و توی تخت بغلی دراز کشیدم. زل زده بودم به سقف و فکرهای پریشان می کردم که داود صدام کرد . گفتم هان . گفت دارد شروع می شود. گوش دادم. یکی داشت تار کوک می کرد . رفتم در را باز کردم . حالا همه ی آن واکر ها و پایه های سرم و صندلی چرخ دارها داشتند می رفتند ته راهرو. داود گفت بدو الان شروع می شود.گفتم چی ؟ گفت بهت می گویم بدو. مرا بیاور پایین . باید برویم. دیوانه شده بود یا خواب می دیدم. رفتم سراغ داود . آرام بلندش کردم و پاهایش را کشیدم لب تخت. دمپایی هایش را پایش کردم و آوردمش پایین . چقدر سبک شده بود ، مثل پر کاه ، مثل کاغذ . یک دستش را انداختم روی شانه ام و یک دستم را انداختم دور کمرش. در را باز کردم . مریض اتاق بغلی که با یک دست پایه ی سرمش را می کشید گفت :” امشب کمک داری ، می خواستم بیایم ببرمت ” و به داود لبخند زد. داود به زور دهانش را باز کرد و گفت از خودمان است. دلم هری ریخت پایین . طرف خندید. اصلا دلم نمی خواست از خودشان باشم اما خوب انگار بودم. انگارشده بودم قاطی هذیان یک دسته بیمار روبه مرگ . این یکی را می دانستم که سرطان خون دارد و توی همین چهار پنج روز دیده بودم چطوری دارد آب می شود. نمی فهمیدم به چی می خندد .

همه ی مریض ها می رفتند طرف ته راهرو ، حالا صدای آدم ها گنگ و قاطی توی راهرو پیچیده بود.

وقتی رسیدیم به اتاق ته راهرو ، دیگه جا نبود.اتاق بزرگی بود اما کف زمین هم نشسته بودند. این همه آدم از کجا آمده بود ،همه رنگپریده  ، انگار شفاف ، انگار شیشه ، انگار مخلوطی از رنگ زرد و آبی.

تارزن روی تختش چهار زانو نشسته بود و تار را بغل کرده بود. لاغر بود. با موهای سفید و دستهایی بلند و کشیده ، داشت تارش را کوک می کرد. بعد یک دفعه شروع کرد به زدن. همینطور که می زد جان می گرفت و جوان می شد. کم کم پشتش صاف شد ، دستهاش صاف و صوف شد و گردنش شق و رق . چشم هاش برق می زد . صدای سازش توی اتاق می پیچید ، از در بیرون می رفت و توی راهرو موج می زد. برگشتم و به در نگاه کردم چند تا بهیار چمباتمه زده بودند و گوش می کردند. یک کم بعد آن خانمی که پشت میز راهرو نشسته بود و با همه دعوا داشت ، به قاب در تکیه داده بود گریه می کرد. بقیه مریض ها ساکت و صامت زل زده بودند به تارزن وانگار با چشم هاشان گوش می دادند. به داود نگاه کردم ، سر حال آمده بود و یک جور عجیبی لبخند می زد. دستش را کشیدم که ببرمش . اما دستم را پس زد ، حتا نگاهم نکرد. بعد تارزن به نظرم رفت توی یک دستگاه دیگر  . این بار آهنگش خیلی آشنا بود. انگار صدبار شنیده بودم. انگار هزار بار شنیده بودمش. مرا یاد نان سنگک تازه می انداخت و ناهارهای ننه جان.  دست داود را ول کردم ، چشمهام را بستم و رفتم تو آهنگ. یک چیز عجیبی بود. کجا شنیده بودمش ؟ کی؟ نکند حال داود بدتر بشود. اما داود خوب بود. بعد انگار یک دفعه خیالم راحت شد.و بعد اصلا یادم رفت کجا هستم ، کی هستم و چرا آنجام.

تارزن زد و زد و ما گوش دادیم. حالا یکی دوتا از دکتر های بخش هم آنجا بودند. دوتا از مریض ها دست انداخته بودند گردن هم و گریه می کردند.

بعد یک دفعه تارزن تارش را گذاشت کنار و شد همان پیرمرد لاغر و زار. دکتر ها و خانم بد اخلاق اولین آدم هایی بودن که رفتند و بعد مریض ها مثل این که یک دفعه یادشان افتاده باشد شروع کردند به سرفه کردن و آه کشیدن.

وقتی داود را توی تختش خواباندم ، حسابی خسته بود . ازش پرسیدم چیزی می خواهد . هیچی نمی خواست . رویش را کشیدم و نشستم کنارش روی صندلی . خوابش برد. آرام نفس می کشید و سینه اش زیر ملافه بالا و پایین می رفت.  دستش را گرفتم و چشم هایم را بستم شاید چرتی بزنم. خیلی خسته بودم ، خیلی. انگار بیهوش شدم.

نمی دانم دو دقیقه بعد بود یا دوساعت بعد که یک دفعه در باز شد و یک خانم خپل دیگر سینی صبحانه را شترق گذاشت روی میز. دست داود هنوز توی دستم بود ،سرد سرد. به صورتش نگاه کردم.  آرام بود . ریش هایش در آمده بود. سینی صبحانه را کنار زدم. ماشین ریش تراشی را از کمد درآوردم و ریش هایش را زدم . دیگر از مرگ نمی ترسیدم .بعد ملافه را رویش مرتب کردم و از اتاق زدم بیرون. خودشان به زنش خبر می دادند. به من ربطی نداشت. توی راهرو پشت سر من دو تا بهیار برانکار تارزن را می بردند توی آسانسور. »

سپس علی دهباشی به معرفی آنگلیکا رایتسر پرداخت :

« آنگلیکا رایتسر متولد 1971 در گراتس اتریش است و زبان و ادبیات آلمانی و تاریخ در سالزبورگ و برلین تحصیل کرده است و از 2001 با خانواده­اش در وین زندگی می­کند.

2007 رمان منطقۀ روشن مثل روز او در انتشارات اتریشی هایمون منتشر شد و از کاندیداهای جایزۀ آسپکت و بورس هرمان لنتس بود. 2008 مجموعۀ زنان در گلدان­ها چاپ شد. 2001 رمان بین خودمان انتشار یافت و در موزۀ تاریخ هنر نیز نمایش کودک زمانه برای نخستین بار اجرا شد.

جوایز: 2007 بورس هرمان لنتس، نامزد جایزۀ ادبی کانال دوم تلویزیون آلمان برای منطقۀ روشن مثل روز، و بورس نویسندگان زن وین؛ 2008 جایزۀ اینگبورگ باخمان و جایزۀ راینهارد پریسنیتس؛ 2009 جایزۀ حمایتی شهر وین و بورس روبرت موزیل وزارت آموزش، هنر و فرهنگ.

رایتسر عضو انجمن نویسندگان گراتس و انجمن نویسندگان زن است، با دانش­ آموزان رمان می ­نویسد و با همکارانش در مجموعۀ «معرفی متون» در شهر وین همکاری می­ کند. »

آنگلیکا رایتسر

و در ادامه آنگلیکا رایتسر بخشی از رمان خود را قرائت کرد و ترجمه فارسی آن را که باز هم دکتر سعید فیروزآبادی به انجام رسانده بود بیتا رهاوی خواند.

« سرزمینی که من هرگز آنجا نبوده­ام و هرگز باهم آنجا زندگی نکرده­ایم. همه چیز ثبت شده و به­ترتیب تاریخی آمده است، آرشیو کودکی­ام تو صندوقی در اتاق پذیرایی است. یک پروژکتور و یک پردۀ نمایش هم آنجا هست، ولی از آن فقط مهمان­ها استفاده می­کنند، آن هم تو جشن­های خانوادگی یا کاری، پدر و مادرم یا ما ابداً ازش استفاده نکرده­ایم. شاید بشود تو بعضی از فیلم­ها، خانواده­­ای شاد و کمی ناهماهنگ را در کنار هم دید که تو محوطۀ باز باغ، هماهنگی را باهم تمرین می­کنند. عکس­هایی از ششمین سالگرد تولد من هم هست که آن را مثل همۀ سالگردهای دیگر با خانواده جشن می­گرفتیم، البته باحضور بچه­های همسایه. فیلم­هایی از دو تابستان اول که استخر کوچکی آن پشت باغ بود، فیلم­هایی از زندگی خواهرم، پیش از دینا آمدن من. پیش­ترها دائم به این موضوع فکر می­کردم که نمی­خواستند این فیلم­ها را تماشا کنند، ناراحت می­شدند که مجبور بودند کار کنند و پول دربیاورند و در این بین، ما هم با عمو و همسرش تو مرتع­ها کوهپیمایی می­کردیم، شب یک جایی می­ماندیم یا کنار دریاچه­ها چادر می­زدیم. اصلاً از این کارها چه می­دانستند؟ برایشان هم جالب نیست، راستی چرا؟

دکتر سعید فیروزآبادی و علی دهباشی

درِ رو به بالکن و تراس، یعنی همان جایی که به آن محوطۀ باز باغ می­گفتیم، باز بود؛ موسیقی شادی شنیده می­شد؛ صدای برخورد پاشنه­های کفش زن­ها به زمین و خنده. همیشه سخت می­شد فهمید که این صدای خندۀ مادرم بود یا خواهرش؛ می­خندیدند و دوست داشتند با موسیقی خیلی تند باهم برقصند. بعدها هم به این کار افتخار می­کردند که خودش نشانۀ خیلی از مسائل دیگر بود. ادای تصویرهای اول زندگی و دست­ودل­بازی­هایی را درمی­آوردند که فقط تو تلویزیون دیده بودند و از آنجا می­شناختند. بعد از اینکه این قسمت از زندگی گذشت، بااحتیاط فیلم­های آن را نشان می­دادند و آن نقش­ها را به هنرپیشه­های واقعی سپرده بودند. فقط خاطره­ای مبهم بود از چیزی که بدون حضور آنها انجام شده بود، ولی دیگران فکر می­کردند آنها هم بوده­اند، همین هم کافی بود، آخر بالاخره کارهایی بود که مربوط به دورۀ آنها می­شد. هر وقت از این ماجراها حرف می­زدند، معلوم می­شد ماجرا مربوط به موقعی بوده که از بچه خبری نبوده؛ ابداً همدلی مهم نبود و آنها هم دنبالش نبودند. دوربین سوپر 8 روی میز بود، یا زن عمو هاینتس آن را به اتاق پذیرایی آورده بود، یا عمو تو چمدان جا داده بود و صدای به­هم­زدن گیلاس­ها شنیده می­شد و دائم به­نظر می­رسید یکی از آن سر تراس به این سر می­آید، می­آید و برمی­گردد. سنگ­های کف تراس همیشه سرد بود، تو تابستان خیلی خوشایند بود، ولی بزرگ­ترها هیچ­وقت پابرهنه روی آنها پا نمی­گذاشتند، چون مهمان بودند و تازه فکر می­کردند که با این کار مریض می­شوند، از این جور دری­وری­ها. احتمالاً کفش­ دیگر جزیی از اجزای وجودشان شده بود. شخصیت­هایی شکل­گرفته و تمام شده بودند، همیشه همین­طور بودند، به­خصوص بیشتر تو دورۀ جوانی.

تصویرهای زرد شده یا پر از برفک موقعی که هوا تاریک بوده؛ و تنها صدا، صدای برخورد کفش­ها و گاهی صدای برخورد گیلاس­ها بود؛ هیچ اختلاطی بین صداها، هرگز صدای بم و کلفت پدرم موقع یکی از همان حرف زدن­هایش با خودش؛ و نه صدای لطیف عمو هاینتس، دستوراتی که برای انداختن عکس دسته­جمعی می­داد، شنیده نمی­شد. خواهرم رفت تو تراس، پاهای برهنه­اش با سنگ­های همیشه سرد تماس پیدا می­کرد. گاهی من هم که خواهر کوچکش بودم، تاتی­تاتی دنبالش راه می­افتادم. اغلب برایم تعریف می­کرد که بیرون چه خبر است و همین هم کافی بود. بیشتر وقت­ها کنار بار می­نشستیم و صبر می­کردم تا کلاریس بیاید تو و ما را به اتاق­هایمان بفرستد، یا امیدوار بودیم که عمو هاینتس پیش ما بیاید و با ما حرف بزند، درست همان جوری که فکر می­کردیم، بزرگ­ترها حرف می­زنند. خودش می­دانست تا وقتی آن بیرون بودند، ما نمی­رفتیم بخوابیم.

هر وقت می­ترسیدم که همه بروند، ما را تنها بگذارند و دیگر راه آمدن پیش ما را پیدا نکنند، خواهرم سربه­سر من می­گذاشت و یواشکی دلداری­ام می­داد. به­راه و رسم خودش. ولی بعدها با بی­حوصلگی، درست عین کسی که نفرت داشت، خواهر برزگ­تر باشد، می­گفت هیچ وقت این کار را نکرده است. هرگز. یک روز عصر خواهرم به من گفت: اصلاً می­دانی به این چه می­گویند؟ مثل همیشه، عکس مطلب است. هرگز، هرگز، هرگز. گاهی مادر ما را می­خواباند و من می­شنیدم که به خواهرم می­گفت که خودشان کمی می­روند بیرون. بعد خواهرم تو تاریکی آرام می­گفت: همین نزدیکی­ها هستند، اصلاً غصه نخور، من خودم دیگر بزرگ شده­ام. از جایش بلند نمی­شد و ما هر دو، بدون اینکه حرفی باهم بزنیم، بیدار بودیم. وقتی سلما دیگر پیش ما نبود، مادرم به من می­گفت: کمی می­رویم بیرون، ولی تو تنها نیستی، می­دانی که؛ نه؟ بعد نه فقط اتاقی که آنجا دراز کشیده بودم و به تاریکی چشم دوخته بودم، خسته­کننده بود و امیدوار بودم صداهای آشنایی بشنوم، بلکه کل خانه بزرگ­تر و تاریک­تر شده بود و مثل یک حفره تیره و تار به­نظر می­رسید که بزرگ و عمیق بود، خالی. به­نظرم می­رسید که این خانه دیگر برایم مهم نیست و فکر می­کردم همه­اش رؤیا بوده و فقط من خودم نمی­توانستم بیدار شوم، چون خیلی عمیق خوابیده بودم. می­توانستم بدون بودن دیگران هم خوب بخوابم.

آن موسیقی که به­یادم می­آمد، مربوط به دهۀ شصت می­شد و مال فیلمی بود که بعدها دیدم، یک جایی بدون پدر و مادر و سیاه و سفید. نه مادرم و نه خواهرم و نه عمو هاینتس زیردامنی ژوپون نمی­پوشیدند. بعدها بود که صدا هم آمد، ولی  ویدئو بود و عکس گرفتن­ها کمتر شد، گردش­های دسته­جمعی آخرهفته هم همین طور؛ و تو آن صندوق اتاق پذیرایی نوار ویدئو نگذاشته بودند، فقط فیلم­های سوپر 8 بود. بعدها آخر شب­ها که من و خواهرم به تراس می­رفتیم، دیگر هیچ خبری از آن بزرگسال­های سرگرم جشن نبود. »