در باغ آتش/ ه.ا.سایه
نگاهت ميكنم خاموش و خاموشي زبان دارد
زبانِ عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد
چه خواهشها در اين خاموشيِ گوياست، نشنيدي؟
تو هم چيزي بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد
بيا تا آنچه از دل ميرسد بر ديده بنشانيم
زبانبازي به حرف و صوت معني را زيان دارد
چو همپرواز خورشيدي مكن از سوختن پروا
كه جفتِ جانِ ما در باغِ آتش آشيان دارد
الا اي آتشينپيكر برآي از خاك و خاكستر
خوشا آن مرغِ بالاپر كه بالِ كهكشان دارد
زمانفرسود ديدم هرچه از عهدِ ازل ديدم
زهي اين عشقِ عاشقكش كه عهدِ بيزمان دارد
ببين داسِ بلا اي دل مشو زين داستان غافل
كه دستِ غارتِ باغ است و قصدِ ارغوان دارد
درونها شرحه شرحهست از دم و داغ جداييها
بيا از بانگِ ني بشنو كه شرحي خونفشان دارد
دهان سايه ميبندند و باز از عشوة عشقت
خروشِ جانِ او آوازه در گوشِ جهان دارد.
تهران، خرداد 1387