یادت هست؟ /فریده رازی
گفتی: چیزی درونم پرپر میزند، این تو نیستی؟
گفتی: ستارهها هم یک روز خسته میشوند و از هم میپاشند.
گفتم: از نور بگو، نه از تاریکی.
گفتی: چشمهایت چه پرنور است.
آیا ستارههای چشمان تو هنوز برق میزنند؟
من که نفهمیدم، نفهمیدم چه شد که چشمانم تارِ تار شد.
راستی چگونه بود که در قعر دریا و اینگونه گموگوریها با تو بودن را فراموش نکرده بودم؟
من که چشمانم پر نور بود،
وقتی گیسوانم در چمبر خزهها گیر کرد،
وقتی تنم به دنبال گیسوانم، زیر حصیر موهای بافتهشدهام گیر کرد؛ به دام افتادم، چه دردی کشیدم.
زنگار صدای گرفتهای را میشنیدم، از دریا بود یا از خاک؟
گم شده بودیم، پاک گمشده.
تو فرورفتن را! «میدانی چه ميگویم» فرورفتن را حس کردی؟
من از هم پاشیدن را شناختم؛
آنگاه که انگورهای روی داربست پشتبام، مزة شیر مادر میداد؛
آنگاه که خانة پدری خالی شد؛
آنگاه که ما ذره، ذره از خاک به عمق دریا افتادیم؛
آنگاه که برادههای تیز آهن بر سر و رویمان میریخت؛
آنگاه که صلح خندهدار شد؛
آنگاه که در خزههای ته دریا گیر کردیم؛
یک آن غرق شدیم، یک آن.
مرا میدیدی؟
من در خودم گم شده بودم.
وقتی ترا از جانم بیرون کشیدم،
دیگر منی نبود.
بی تو بودن، خانة پدری، شیر مادر، همهی، میدانی! همهی دوریها را از یاد بردم.
در رنگ سیاه شبی ماهی شدم.
ماهیها مرا بر دوش میبردند، کجا! نمیدانم.
به دنبال ماهیها از دریایی به دریایی دیگر میافتادم.
گفتی: من سالخوردگی زمین را که تشنة جوانی بود دیدم.
گفتم: من سالخوردگی دریا را وقتی ماهیها گریه میکردند دیدم.
اگر تو بودی!
اگر من بودم!
دنیا همینگونه بود؟