چهار شعر از پرتو نادری( افغانستان)
سرگرداني
كبوتران پر بريدة هشياريم را
از بام بلند ديوانهگي
پرواز دادهام
و خود اما
به دنبال ارزني سرگردانم
كه در هيچ مزرعة خدا نميرويد
دلو 1382 ـ شهر كابل
*
خاك بي خاك
در باغهاي پريشاني
درختاني ميرويند
كه هيچ پرندهيي
بر شاخههاي سبزشان
آشيان نميآرايد
در باغهاي پريشاني
آسمان يك پارچه دلتنگيست
آسمان تنهاييست
آسمان مرثيه خوان پيريست
كه اندوه هزار سالهيي را فرياد ميزند
و من قطره قطره آوارهگيم را
در پاي درختاني زندگي ميكنم
كه ريشه در خاك بيخاكي دارند
در باغهاي پريشاني
خداوند جز زمستان، فصل ديگري نيافريده است
حوت 1382 ـ شهر كابل
*
سفر
با باد سخن ميگويم
و با كوه صبر آزمايي ميكنم
و انجماد غمهايم را
با درياهاي دوري جاري ميشوم
و هر قدر كه از خويش در خويش
سفر ميكنم
آسمان از دلتنگي من
بيشتر فاصله ميگيرد
حوت 1382 ـ شهر كابل
*
كبريت شكسته غروب
از نصفالنهار زندهگي گذشتهام
و در سراشيب تند گامهاي من
يك گام
يك گام
يك گام
فرصت لغزيدن نيست
تا كولهباري را كه سنگيني زمستان دارد
روي زمين بگذارم
و با كبريت شكستة غروب
سيگاري روشن كنم
دلو 1382 ـ شهر كابل
—————————————————————————————-