هویت سه گانه/ داریوش شایگان/ترجمه جمشید ارجمند
بهرام فرهوشي را در آغاز سالهاي چهل شناختم. ما هر دو از دوستان جوان استاد پورداوود بوديم. استاد مقدمات آشنايي ما را در منزلش فراهم كرد و از آن پس دوستي عميقي ميان ما برقرار شد كه تا پايان عمر دوست ادامه داشت. درست است كه چند سالي رد پاي همديگر را به كلي گم كرديم و من از پاريس سر درآوردم و بهرام فرهوشي از مادريد ولي دوباره همديگر را بازيافتيم، مضافاً به اينكه هرگز رابطة قلبيمان قطع نشده بود. بسيار خرسندم از اينكه توانستم فرهوشي را پيش از آخرين سفرش به امريكا در تهران باز ببينم. پس از سالها جدايي انتظار داشتم تغيير كرده باشد، ولي همان آدم سابق بود. همان گرما و مهرباني بيپيرايه از وجودش ميتراويد، مرا بيدرنگ به ياد سفر كردستان انداخت. سفر عجيبي كه در سالهاي چهل به اتفاق استاد پورداوود به سنندج، كرمانشاه و بالاخص پاوه كرده بوديم. سفري كه بيگمان سرآغاز تحولي شگرف بود هم در او هم در من. برخورد با دراويش سلسلة قادريه و تشرف به مراسم ذكر و رياضتهاي خيرهكنندة آنان، تجربهاي نيست كه به آساني از ياد برود.
جمشید ارجمند
به گمانم اين سفر، چنانكه بعد استنباط كردم، نقطة عطفي در زندگي دروني فرهوشي بوده است. موقعي كه او را بعد از سالهاي متمادي در تهران ملاقات كردم، متوجه شدم كه نه فقط خاطرة آن حادثه مهم در وجودش محو نشده، بلكه آثار آن مانند درخت پر بركت به بار نشسته است. بيآنكه انتظار اتفاق شومي را داشته باشم، حس كردم كه ديگر بهرام را نخواهيم ديد چون او به قول بوداييها «بدان ساحل رود» پيوسته بود. با اينكه در ميان ما بود و حضور داشت انگار كه بخش بزرگي از هستياش غايب بود و به افقهاي بيكران نگاه ميكرد.
اينك كه در اين چند سطر خاطرة او را در ذهنم احيا ميكنم، ميبينم بهرام هميشه ميان حضور و غياب، ميان هستي و نيستي در نوسان بوده است. شايد اين ابهام بنيادين بود كه به شخصيّت او اينچنين جذبه ميبخشد، شايد هم اين بود راز علاقة ديرينة من به دوست.
هويّت سهگانه
مسئلة هويّت اسلامي در زمان ما گفتگوهاي بسيار برانگيخته است. دنياي اسلامي هيچگاه به اين اندازه دربارة خواستهاي فرهنگي خود، در زمينة هويّت، فعال نبوده و مبناي اين خواستها، آشكارا انديشة برتري الهي اسلام بوده است. اسلام به عنوان آخرين دين ابراهيمي خود را خاتم رسالت الهي و به عبارتي پايان حلقهاي ميداند كه در آغاز زمان، به وسيلة خود حضرت آدم؛ يعني نمونة مثالي بشريّت گشوده شده است. از آن هنگام، هويّت مذهبي در همة كشورهاي اسلامي سرسختانه مطرح شده است، حتي در كشورهايي مانند ايران و هند كه داراي تاريخي باستاني و متقدم بر ظهور اسلام هستند. در اين فضاهاي فرهنگي غيربومي، برخلاف ممالك عربي كه مذهب غالباً با هويّت قومي درهم آميخته است، زبان و ادبيّات ريشه در حافظه جمعي قديمتري دارد.
مسئلة هويت در كشورهاي اسلامي دم به دم دشوارتر شده است. زيرا هويّت سومي به دو هويّت قومي و مذهبي افزوده شده كه ريشهاش مدرنيته است؛ يعني آن مجموعه انديشههاي تجددخواهانهاي كه خاستگاه آن جهشهاي بزرگ علمي غرب در آغاز دوران جديد است. در هر حال دنياي اسلام، خواه ناخواه، در جهاني غوطهور است كه انديشههاي وارداتي هيچگونه رابطة خويشاوندي با مفاهيم رايج خود آن ندارد.
بدين قرار، هويّت مذهبي، همة ساختهاي معرفتشناختي حضور ما در جهان را دربر نميگيرد. سه هويّت قومي، مذهبي و نوين، يكي در درون ديگري جاي ميگيرد و از اين رهگذر، عرصههاي برخورد و تداخل هر چه پيچيدهتري را پديد ميآورند و از حوزههايي بهره ميگيرند كه غالب اوقات با يكديگر ناسازگارند. اين وضعيّت آكنده از تضادهاي شديد، حالتي نزديك به اسكيزوفرني را برميانگيزد كه در آن انواع التقاطها مشاهده ميشود.
در كشوري اسلامي مانند ايران، پرتو اين هر سه هويّت متجلي شده و مشهود است. پيشينة پيش از اسلامي ايران به دوران باستان ميرسد و شاهنشاهيهاي هخامنشي، اشكاني و ساساني با قلمرو گسترده خود، از هند تا بينالنهرين، احتمالاً همان نقش يگانگي دهندة امپراتوري روم را در غرب ايفا كردهاند. اين گذشته، از آن هنگام تاكنون، در اذهان باقي مانده يا حداقل خاطرة آن به زندگي خود ادامه داده است. كتاب شاهنامة فردوسي همين گذشته را به صورت اساطير و حماسه دربر دارد و زندگي و اعمال نياكان ايرانيان، آيين پهلوانان آنها و افسانه شاهان بزرگي را كه بر اين سرزمين فرمان راندهاند به آنها يادآوري ميكند. در اين نوزايي حافظه، ياد دريغآميز دورانهاي پرافتخاري كه ايران بر بخش اعظم آسيا فرمان ميراند وجود دارد. بسيارند ايرانياني كه اندوه كنوني خود را با خواندن اين كتاب تسكين ميبخشند و از دلاوريهاي پهلوانان خويش احساس غرور و افتخار ميكنند. بدين قرار براي سرزمينهاي كهني چون سرزمين ما، گذشته، همه چيز را تشكيل ميدهد و ما همصدا با ترجيعبندهاي مكرر دريغهاي هميشگي خود به گونهاي زندگي ميكنيم كه گويي در ماوراي اين گذشته پرافتخاري كه وجودمان را ميبلعد و در رؤياي طلايي خود غرقمان ميكند، هيچ اميدي وجود ندارد.
در مقايسه با اين گذشته دراز چند هزارساله، هويّت اسلامي بسيار تازهتر است و عمر آن به هزار و چهارصد سال ميرسد، اما چون سيماي مذهبي دارد از پژواك و طنيني نافذتر از هويّت ملي قديم كشور برخوردار است. از سوي ديگر بخش عمدهاي از اسطورههاي رستاخيزي كيش زرتشتي در اعتقادات شيعه ايراني وارد شده است. هر چند در سطح تاريخ ملي، اصطكاكهايي كمابيش پنهان، بين ايران شاهنشاهي شاهنامه و ايران شيعي مبتني بر خون شهدا مشاهده ميشود. اين اصطكاكها در قلمرو اعتقادات معادي و مهدوي به شكل چشمگيري كاهش مييابد. از جمله موضوع منجي عالم به صورت امام غايب كه با ظهور خود حلقه ولايت و قداست را ختم خواهد كرد، قوياً در باطن روح ايرانيان وجود دارد. قطبالدين اشكوري يكي از شاگردان ميرداماد (فيلسوف قرن هفدهم ميلادي) به زمان خود ظهور امام منتظر را در وجود سوشيانت، موعود زرتشت شناخته بود. متفكرديگري بهنام جعفركشفي (متوفي بهسال 1850م/1229ش) در تأليف فارسي خود، تكوين كائنات را مبتني بر تقابل بين نور و ظلمت دانسته و تاريخ قدسي براي جهان ترتيب داده بود كه عيناً همان دورههاي سهگانه بنيادي مزدايي؛ يعني آفرينش (خلق ـ بندهشن)، اختلاط (خلط ـ گومهسيس) و افتراق (فرق ـ ويچارِسن) را دنبال ميكرد. سرانجام، ظهور امام دوازدهم، بسيار به ظهور رستاخيزي پهلوانان زرتشتي شباهت دارد: جداكردن روشنايي ازتاريكي وهدايت جهان بهخلوص بنيادي آن.
جاي شگفتي نيست كه انديشه ايراني چنين به فضاي مهدويّت شيعي نزديك و پيوسته است. تمامي چرخة دوازده هزارهاي كائنات مزدايي كه به تغيير شكل نهايي جهان ميانجامد، در جهت تدارك اين امر است. امام، همچون سوشيانت (موعود زرتشت) و پهلوان شاهنامه، كيخسرو، از اين جهان خارج شدهاند اما در جاي ديگري حضور دارند. زمان اينجا مانند آن مكان، زمان غيبت (Occultation) و «بينالزمانين» است. مهدي غايب به نحوي زمان غيبت را در زمين يا مكاني فوقالارضي تجسّم ميبخشد. درست است كه در ايران اشكال تغيير يافتهاند و چارچوب مذهبي به سمت حلقه نبوي مذاهب ابراهيمي تغيير مكان داده، اما رسالت ژرف دگرچهرگي كه در وجدان ايرانيان صورت گرفته، دست نخورده باقي مانده است.
اين امر ما را به پديدهاي راهبر ميشود كه من ميكوشم در اينجا آن را بررسي كنم؛ آن پديده دگرديسي (Transmutation) است. به نظر من هنگامي كه مسئلة سنتهاي معنوي همگن در تجربههاي الهي در ميان است، مفاهيم پايه به آساني به كمك فضاي دگرديسي از فرهنگي به فرهنگ ديگر جابجا ميشوند؛ يعني در اين سطح برخورد همگرايي و تمركز مفاهيم، در چارچوب نمادها و تمثيلها صورت ميگيرد. نماد يا تمثيل به دليل قدرت تمثّل دگرديسي است كه از منظومه خاص خود جدا شده به منظومه ديگر ميرود، در آنجا مستقر ميشود، تأثير برخورد با آن را ميگيرد، اما طول موج ويژه خود را كماكان حفظ ميكند. به عبارت ديگر، نماد بدون شكستگي و بدون تنزل درجه در ميدان نازل استعارات، جانشين نمادي ديگر ميشود. اين امر ثابت ميكند كه اگر چنين دگرديسيهايي امكانپذير است، در نتيجة اين حقيقت است كه اين تصويرها به صورت طول موجهايي متشابه و برخوردار از محتواي متافيزيكيِ مشابهي حركت ميكنند. گواه اين، از جمله شمار درخور توجه «نمادهاي مزديسنايي» است كه در ادبيات عرفاني ايران مشاهده ميشود.
در مورد خاص ايران، دو هويّت ملي و مذهبي، در زمينة متافيزيكي با هم سازگاري دارند: زمينة اصلي انديشههاي راهنما، به سوي غايتي واحد ميگرود؛ يعني دگرچهرگي جهان. با اين همه در سطح حافظه تاريخ، انقطاعها آشكار و بارز است. براي ايرانيان، خلافت عباسي، كه چنانكه به خوبي ميدانيم، بسيار تحت تأثير فرهنگ و آداب ايران بوده است، داراي همان اندازه اعتبار و حرمت ملي سلسله ساساني نيست. مسلماً تضادهاي تاريخي در اين مورد دخالت دارد: افتخارات گذشته عليرغم سنتز به وجود آورندة تفكر ايراني، به قوت خود باقي مانده و فراموش شدني نيستند. از سوي ديگر، اين تضادها، در اعصار جديد كه ايرانيان به مدد علم باستانشناسي و زبانشناسي بر آثار ميراث باستاني خويش وقوف يافتند، شدّت پيدا كرد و ايرانيان از مرحلة گذشتة اسطورهاي به سطح تاريخي وقايع رسيدند.
در مورد سومين هويّت؛ يعني هويت نوين كه ما را با بقية جهان پيوند ميدهد، مسائل حادتر و احساسها زنجيرگسيختهتر ميشود، زيرا در اينجا برخلاف هويّتهاي پيشگفته كه پديدة دگرديسي در آن نقش اساسي داشته است، با گسستها و خلاءهايي برخورد ميكنيم كه منابع و سرچشمههاي سنتي از پر كردن و پوشاندن آنها ناتوانند. در مورد مسايل مربوط به تضادهايي كه از زمان ورود اسلام به عرصة ايدئولوژيهاي نوين شدت يافتهاند بايد گفت كه موقعيتها و شرايط اعراب، تركها، هنديان و ايرانيان بهرغم ويژگيهاي خاص خود با يكديگر همانندي دارند. اينجا عرصهاي است ميانتهي كه نميتوان آن را درنورديد. اينجا خطر لغزيدن و لرزههاي شناختشناسي كه خود در تكوين آن نقشي نداشتهايم وجود دارد. كوتاه سخن، اينجا در حاشية مسئله قرار داريم. چون پديدة دگرديسي به علّت نقصان و گسست ميان فرهنگها وجود ندارد، ناچار دچار جهشهاي نامنتظر ميگرديم. وقتي به فضاي تجدد وارد ميشويم ديگر دگرديسي وجود ندارد؛ هر چه هست جهش (Mutation) است. به جاي رابطة «تن ـ جان ـ روح» سنتهاي گذشته، رابطة اجتنابناپذير ثنويتي اساسي جايگزين ميشود كه تخيّل را به سطوح توهّم تنزّل ميدهد، زيرا فضاي دگرديسي تنها به وسيلة تخيّل خلاّق شكوفا ميشود. با حذف نقش شناختاري تخيل ديگر نميتوان با زباني واحد سخن گفت. از اين هنگام، جهشهايي گونهگون جايگزين اشكال نمادين دگرديسي ميشود. در حالي كه اولي گذاري است با محتوايي همشكل در جهاني مشابه از لحاظ وجود شناختي، دومي، جهشهايي است كه هيچ سخنيّت با محتواي سابق ندارد و در نتيجه عبارت است از ظهور شكلهايي التقاطي، هيولايي فرانك اشتاينوار. خلاصه بر ساختههايي ايدئولوژيكي كه ضايعترين ملغمهها از آن پديد ميآيد. پس جهشها گونههايي ناگهاني هستند كه بدون پيوندي ذاتي با مقدمة قبلي بروز ميكنند.
همين ارتباط اخير است كه دشوارترين مسايل را، قطع نظر از تعلقات قومي و ملي در برابر جهان اسلام قرار داده است. ساختار سه طبقهاي تعلقات سهگانه به عبارتي موانعي بيسابقه در برابر ارتباطها ايجاد ميكند. اگرچه گذار از هويّت ملي به هويّت مذهبي، در مورد ايران با مسئلة غرور ملي روبهرو ميشود، با اين توجه كه هر دو هويّت بر حسب محتواي متافيزيكي خود تشابه دارند، گذار از هويّت مذهبي به هويّت نوين با يك سلسله راهبندهاي تاريخي برخورد ميكند و بعلاوه به شكل يك جابجايي هستيشناختي متجلي ميگردد. بين اين دو هويّت، فضايي خالي و گسستگيهاي عميق عصرهاي جديد وجود دارد، به گونهاي كه مفاهيم متعارف دائم در ميدان كژتابيها تغيير شكل ميدهند: فضاي ارتباطي از هر سو درهم و برهم و التقاطي است.
باري با چه تدبيري ميتوان اين سه قلمرو را در كنار يكديگر قرار داد بيآنكه آنها يكديگر را حذف كنند؟ اين وضعيّت سهطبقهاي به تعبيري امكانات تازهاي از تفاهم را در اختيار ما ميگذارد. به شرط آنكه بتوان فضاهاي خاص هر يك را حفظ كرد و اين فضاها را بدون ايجاد گسستگي از هم جدا ساخت و در سطوح چندگانه هستي سفر كرد. در برابر انسان تكساحتي عصر جديد وضعيّت دوزيستياي كه اين سه طبقه براي ما ايجاد ميكند، موهبتي نامنتظر است. زيرا اين وضعيّت هم در جهت افقي تاريخ و هم در جهت عمودي وجود عمل ميكند. من در جايي نوشتهام: «ما، مردمان جهان حاشيهاي بين واحدهاي مختلف شناخت زندگي ميكنيم. در شكاف ميان جهانهايي ناهمگن گرفتاريم كه يكديگر را پس ميزنند و تغيير شكل ميدهند. اگر اين دوگانگي را بدون غرض پذيرا باشيم، ميتواند به ما غنا بخشد. عرصة شناختها را در ما تقويت كند و طيف حساسيت را وسعت دهد، اما همين دو احساسي اگر از ميدان انتقادي شناخت رانده شود، موانعي ايجاد ميكند، نگاه را ناتوان و عليل ميسازد و واقعيّت دنيا و تصاوير روح را همچون در آينهاي شكسته، از شكل مياندازد».
براي پايان سخن اضافه ميكنم كه ما در برخوردگاه عرصههاي تأويلي متعددي قرار داريم و از دو سمت راهمان باز است: حكم طرح ناتمامي را داريم كه هم به گذشته باستانشناختي دانش خود توجه دارد (نفوذ سنتها) و هم معطوف به غايت دگرگونيهاي آينده است. وجدان ما به دليل قدرت دوگانه خود، ميراثي كه از غرب به ما رسيده و هماكنون جزو لاينفك هستي ماست، چكيدة همة اعصار دانايي را دربر دارد؛ پس بايد اين گذشته را دوباره ارزشگذاري كرد و در حوزههاي خاص خود قرار داد. اين هنر تركيبكننده كه فضاهاي ناهمگن را دوباره از نو تنظيم ميكند به نظر من راه سوم است، راهي كه در عين حال هم از نقصان و كاستي دانشهاي يك پارچه و هم از توهمات آرماني و خيالي تحقق نيافتني جلوگيري ميكند. شايد اين راه را بتوان راه رامكردن اسكيزوفرني ناميد.