در باب شکستن ( نقد کتاب گفتگو با کوروش لاشایی) / هوشنگ ماهرویان
با توجه ويژه به كتاب «گفتگو با كوروش لاشائى» اثر حميد شوكت
!
تو دوست، دوست، دوست نمىدارى ام!
قله قرمزى بودم
به شانه هاى اساطير،
بر آمدگاه خورشيد
ريگى سياه در گذرگاهم كردى وطن!
افق را از شانه ام شُستى.
تو قله، قله، قله را تاب نمىآورى!
….
….
….
وطن جان!
تو در زندانهايت به من تجاوز كردى
نكردى؟!
تو دهانم را پر از خون و توبه كردى
خاك نيشابور،
دشت…
و گرمابه ى كاشان را پوششِ تن خونينم كردى
نگو كه نكردى؟!
ميرزا آقا عسگرى (مانى)
حدود سى و هشت – نه سال پيش بود. روزى مسعود در سالن دانشكده حقوق دانشگاه تهران نزد من آمد و گفت مىآئى برويم فلسطين. بدون تأمل زياد، گفتم من كارى در فلسطين ندارم. كار من اينجاست ايران، وطنم.
با مسعود در اعتصابات دانشگاه آشنا شده بودم. او و رضوان هيچ كدام دانشجوى دانشگاه تهران نبودند ولى هر دو در اكثر اعتصابات دانشگاه فعال بودند. حتى وقتى دانشسراى عالى اعتصاب كرد، رضوان پاى ثابت اعتصاب بود. حتى شبها هم در دانشسراى عالى با دانشجويان تا صبح مىماند و مىگفتند شعرهاى تولدى ديگر فروغ را براى بچه هاى دانشسرا مىخواند.
بعد از مدتِ كوتاهى مسعود را كه از من جوابِ «نه» گرفته بود با عدهاى كه «گروه فلسطين» خوانده مىشدند دستگير كردند و مسعود دفاعى جانانه كرد. با اينكه سوادِ تئوريك آنچنانى نداشت، دفاعاش خوب بود و رژيم شاه را نشانه رفته بود. دفاع مسعود به خارجِ زندان رسيد من هم با عدهاى از دوستانم آن را تكثير و در دانشگاه تهران و بيرون پخش كرديم.
رضوان هم در همين حوالى گوينده ى راديوى عراق شده بود كه آرش كمانگير سياوش كسرايى را مىخواند و از جنايات رژيم شاه مىگفت. چند سال بعد شنيدم كه در خيابانى در تهران ديده شده است و كلى حرف و حديث، كه سرش را پائين انداخته و شناسائى نداده و كلى حرف… بگذريم. اما مسعود به زندان رفته بود و در كنار قهرمانان زندان و شكنجه و نه گفتن به رژيم شاه قرار گرفته بود. عباس سوروكى و عزيز سرمدى و بيژن جزنى و غيره. سالى چند بار به بازجويى خوانده مىشد و هنگام رفتن براى بازجويى زندانيان مىايستادند و سرود مىخواندند كه رفيق را باز به شكنجه گاه بردهاند. و وقتى برمىگشت مىگفت مطالبى لو رفته و رو شده بود. و به ذهن هيچ كس نمىرسيد كه آخر بعد از پنج شش سال زندان چى رو شده است. و او باز جزو قهرمانان بود و در كنارشان و باز رفتن به بازجويى دوباره و دوباره.
بعد از 57 بود كه از ترس رو شدن اسناد ساواك اعتراف كرد كه اين رفتنها و آمدنها جهت دادن گزارش به ساواك بوده است و او در اين چند ساله زندان همكارِ زندانبان و ساواك بوده است. بعد از انقلاب هم به فرانسه رفت و همانجا درگذشت. و به فكر هيچ كس نرسيد كه كندوكاوى در هستىِ مسعود كند. اين زندگى تراژيك و پرتناقض را به نوشته درآورد. نزد او رود و نه از سر داورى، كه از سر كنكاش هستى او را به سخن درآورد. و او مُرد و سخنها همه در سينهاش به خاك رفت، و ناگفته ماند. همه رازِ مسعود را مىدانستند و سكوت مىكردند. آنها توانايى همصحبتى با مسعود را نداشتند. شايد گزارشات او و امثالِ او بود كه بيژن و عباس و عزيز و غيره را در تپههاى اوين به كشتن داده بود و نه شايد، كه حتماً اين چنين بود. پس همه شعرِ ميرزازاده را كه براى پرويز نيكخواه سروده شده بود مىخواندند كه :
«اى سامرى تنهائى عظيم عذابت بس»
آنها همگى با ايدئولوژى كنجكاوى را در خود كشته بودند. ايدئولوژى حلالمسائل همه معضلات آنها بود. به «انسان تراز نوين» و «ما از سرشت ويژهاى هستيم»ِ استالين باور داشتند. و نمىدانستند كه سرشت ويژه و انسان نوينى در كار نيست. همين است كه هست. براى همين هم بود كه بنيان گذاران نظريه آزادى آدمى از تفكيك قوا صحبت كردند. انتخابات چند سال يك بار را توصيه كردند و تغيير چند سال يك بارِ آنها كه قدرت را در دست داشتند را مهم دانستند. براى اينكه انسان با تمامى قدرتهايى كه دارد ضعيف هم هست، طماع هم هست، شهوتران هم هست. شيفتهى قدرت هم هست. دروغگو هم هست. به راحتى دوستانش را و انديشهاش را براى حفظ جانش، براى زنده ماندن، براى زندانى نشدن و براى شكنجه نشدن مىفروشد. حتى براى پولدار شدن. آرى حتى اگر ترس از شكنجه و زندان هم درميان نباشد…
همه اينها به كنار. اما يك سؤال. تو مسعود چگونه خودت، خودت را تاب مىآوردى؟ در تنهايى به خودت چه مىگفتى؟ آيا حس شرم را در اين مدت تجربه هم كردى؟ نشستن با تو آنهم از سر همدلى و نه از سرِ داورى ضرورتى حياتى بود. و كسى با تو ننشست. با تو نشستن و گپ زدن و كشف پيچ در پيچى آدمى. تو را كسى به تحليل ننشست. همه در كار ايدئولوژىِ خود بودند. كسى هم پرسشى نداشت. اگر داشت به سراغت مىآمد و ترا كتاب مىكرد. يعنى درِ كتاب تنهايى و رنجت را با همدلى باز مىكرد. وطن با تو چه كرده بود؟ مسعود؟ در آيينه هم توانِ ديدن خود را نداشتى، داشتى؟ و اينها همه در خاك شد و سؤالهاى بسيار بىپاسخ ماند كه ماند. ساواك و استبدادِ ديرينهى اين وطن با تو چه كرده بود كه توانِ نگريستن خود را در آئينه نداشتى. داشتى؟ ساواك از تو ديوى ساخته بود و چنان بىرحم و شقى و خودپسند بود كه به تو اصلاً نمىانديشيد. براى او – ساواك را مىگويم – اهدافش اصل بود و تو هيچ هيچ بودى. و تو با انقلاب ول شدى. پس به خود گفتى كه پروندهها رو مىشود و همه مىفهمند كه چه كاره بودهاى. پس خود نزدِ رفيقى رفتى و اقرار كردى كه چه كردهاى. چند روزى بازداشت و ول شدن. هم از زندان و هم از جهان. تكيهگاهى نبود تا بر آن پاى بگذارى. هيچ كس نمىتواند بفهمد كه بر تو چه گذشت. مهاجرت دوستانِ قديمت كه مىدانستند چه بودهاى – آغاز شد تو هم به فرانسه رفتى. چرا؟ نمىدانم. ديگر آنها ترا به چيزى نمىگرفتند. ولى تو نمىتوانستى بدون قربانيانت سر كنى؟ چرا؟ نمىدانم. شايد التماس مىكردى كه باز جائى در ميانشان براى تو باز كنند. تو از همان جوانى كمى حركات لمپنى داشتى كه به پاىِ مردمى بودنت مىگذاشتيم. لاغر و خوش تيپ بودى. ولى اكنون چهرهات را همه، زشتى گرفته بود. تو در همان لحظه كه به ساواك آرى گفتى در دامچالهاى افتادى كه راه برگشتى نداشت. آنها – بازجوها را مىگويم – از تو آن ساختند كه مىخواستند. نمىدانم قبل از دادگاهت بود يا بعد از دادگاه. اگر قبل از دادگاه باشد پس آن دفاعيه هم تهيه و تدارك ساواك بود كه ما سادهدلان تكثير و توزيع كرديم؟ و تو. كسى به تو و دردهايت نمىانديشيد. و اين دردها، دردِ خيانت پيشهگى، دردِ گزارش كردن بر چهرهات افتاده بود و همهى شادابى جوانيت را پوشانده بود. زشت شده بودى، زشت. يك عمر دروغ به دوستان و اطرافيانت اثر خود را بر چهرهات گذاشته بود. تاب نمىآوردى. مىآوردى؟ همهى اينها، اين بلاها در وطن بود كه بر سرت آمده بود. وطن مستبد، وطنِ شاهنشاهى. تاج بر سران. آن بازجوها و فحشهايشان. ترا هم همكارِ خود كرده بودند. واى بر تو مسعود. اگر در همان اول بازجويى ضربهاى به سرت مىخورد مىمُردى و اين همه درد نمىكشيدى. درد خبرچينى و آدم فروشى. آن هم آدم فروشى دوستان و همنشينان. دردهايى كه توانِ بازگويىاش را هم نداشتى. رضوان كه با مواد مخدر به دنبال تسكين خود مىگشت. ترياك. صورتش از ترياك تيره و بد رنگ شده بود. ديگر توانِ خواندن شعر فروغ و سياوش كسرايى را نداشت. مرغ آمين نيما را هم ديگر نمىتوانست با آن صداى رسا بخواند:
مرغ آمين دردآلودى ست كاواره بمانده
رفته تا آنسوى اين بيدادخانه بازگشته
رغبتاش ديگر ز رنجورى نه سوى آب و دانه.
و ساواك از او چه ساخته بود:
«بر تنم طوفان رفته ست»
به راستى كه چه طوفان وحشتناكى!
ولى در راديو عراق آرشِ كمانگير را مىخواند و با احساس هم مىخواند. و در ضمن با دروغ. همان موقع حقوق بگير ساواك هم بود. جوان بود و نمىشد دروغاش را دريافت. ولى اكنون به واقع توفان او را درنورديده بود. مواد مخدر هم كارساز نبود. چهرهاش هم به رنگ ترياك درآمده بود.
ولى مسعود نمىدانم تو هم به سمت آن رفتى يا نه؟ آيا به فكر خودكشى افتادى؟ سارتر به سلين پيغام داده بود كه چون به نازيسم اعتقاد نداشتى و با آنها همكارى كردى تنها راهت خودكشى ست. اما سلين كه براى همكارى با نازىها زندان هم كشيده بود، دست به قلم بود. بسيار نوشت و خوب هم نوشت. چنان كه نوشتههايش از نوشتههاى سارتر بيشتر به دل مىنشست. سارتر از سر تعهد مىنوشت و سلين از سرِ دل. پس بيشتر بر دل مىنشست. اما چهرهى سلين هم زشت شده بود. بچههايش هم او را رها كرده بودند. چهرهاى دردمند داشت. اما مسعود قلمِ سلين را كه نداشت. يك پاراگراف هم بدون غلط نمىتوانست بنويسد. و اين آن وقتها مزيت مبارز و روشنفكرى بود كه مىخواست خصوصيات روشنفكرى را از خود بزدايد. پس اين بىسوادى هم به پاى مردمى بودن مسعود گذاشته مىشد. در دادگاه هم واژهاى را اشتباه گفته بود. رئيس دادگاه به او تذكر داده بود و او گفته بود كه مهم نيست. نمىدانم مثل اينكه به جاى «حَيزِ انتفاع» گفته بود «حْيضِ انتفاع».
مسعود بعد از اعتراف خود، در كنارِ رفقايى كه با آنها نارفيقى كرده بود، ايستاده و با گريه مىگفت: «محاكمهام كنيد، اعدامم كنيد». سراپايش همه چشم شده بود، هزاران چشم خونين كه زار زار به حالِ اين خودِ ويران شده مىگريستند. اين خودى كه ديگر هيچ نداشت. وطن ساواكزده با او چه كرده بود؟ كاش چشم و گوشى نبود تا اين صحنهى فجيع را ببيند و بشنود. هشت سال زندانِ سياسى كشيدن و تازه اين همه خفت و خوارى.
وادادگى عيان زياد به درد ساواك نمىخورد. اين سازمان جهنمىِ استبداد وادادگى پنهان مىخواست تا حداكثر سود را هم ببرد. و مسعود به وادادگى پنهان تن داده بود. و نقشاش را هم به خواست ساواك خوب بازى كرده بود.
اما گاه وادادگى عيان هم سود خود را براى ساواك داشت. پرويز نيكخواه، كوروش لاشايى و پارسانژاد و دكتر دامغانى از اين دسته بودند. وادادگى پنهان اما سقوطى سهمگين هم طلب مىكرد. فريبكارى و خيانت پيشهگى را طلب مىكرد. سيروس نهاوندى و مسعود و رضوان و ديگرانى از اين دست در اين زمره بودند.
وادادگى عريان، اما، براى ساواك ضرر هم داشت. وطنِ استبدادزده را به نمايش مىگذاشت. اكثر مردم به تمسخر به نمايش تلويزيونى نگاه مىكردند؛ پوزخندى مىزدند و به عريانى استبدادى كه ساواك ركن اصلى و سياسىاش بود مىخنديدند.
و كسانى بودند كه بر اعتقاد خود پاى مىفشردند. ناصر، با آن صورتِ سبزه و مو و سبيلِ پرپشتاش. با آن صداى مهربان و توك زبانىاش. وقتى در نقش دكتر استوكمان بازى مىكرد. ناصر شيفتهى دشمن مردمِ ايبسن بود. احساسات چريكى و ماجراجويانهاش با اين نمايشنامه ارضاء مىشد.
اينك با پاهاى شلاق خورده، و متورم، خود را در راهروى كميته مشترك به طرفِ اطاقِ شاهين مىكشاند. پاهايش از چرك و خون بوى گربه مرده گرفته بود. به پاهايش حتى نمىشد نگاه كرد. فقط پانسمانچى كميتهى مشترك كه بسيار چنين پاهايى ديده بود مىتوانست با خونسردى پانسماناش را تعويض كند.
ناصر به دنبال خود رَدى از چرك و خون بر زمينِ كميته بر جاى گذاشته بود. شاهين بازجوى او بود كه به كمك حسينى پاهايش را به چنين روزى درآورده بود. و ناصر بسيارى از حرفها را به بازجو نزده بود. او بر شلاق پيروز شده بود. اين را مىشد در نگاهش، در لبخندش و در صحبت كردناش خواند. راه رفتن كه هيچ، توان نشستن و حتى خوابيدن هم نداشت. با اشارهاى به پاهايش از حال مىرفت. «قرص نه تزريق» از قرص كارى ساخته نبود. مرتباً استامينوفن مىخواست. اين پاها آيا محصول گزارشها بود؟ پاهاى ناصر را مىگويم. گزارش نارفيقانى كه دوستى مىكردند، با تو همسخن مىشدند، در شادىهايت شادى مىكردند و مار هم در آستين داشتند. يا اينكه نه؟ خودِ ناصر در بازىهاى تأترىاش آنچنان به وجد مىآمد كه تماماً شاه و رژيماش را به محاكمه مىكشاند. از دكتر استوكمانِ ايبسن هم فراتر مىرفت. از نقش تأترىاش به در مىآمد و خود مىشد. پس فقط گزارشها نبود.
كابوس ناصر و پاهايش تمام شدنى نبود. افيون و ترياك هم نمىتوانستند كارى با كابوسهايش كنند. كابوسى كه درد مىشد و تمامى بدن را يك سره بهم مىپيچيد. درد پاهاى ناصر بعد از چند ماه تمام شد و رفت. اما اين درد تمام شدنى نبود. بعد از مرگ هم، حتى بعد از صدها سال در تاريخ، آيندگان مىتوانستند جستجو كنند و در دامچالههاى تاريخ خيانتپيشهگى او را بيابند با درد مفاصلاش و نالهها…
و باز كسى به دنبال كشف هستى نبود. به دنبال كشف مسعود نبود. به دنبال همدردى با دردهايش. مگر مىتوان با دردِ يك خبرچين همدردى كرد. مسعود مُرد و ديگر هيچ. بهتر كه هيچ نمىگفتند. او بايد از خاطرهها هم پاك مىشد.
و قدى بلند و چهارشانه و استوار با صدائى استوارتر از قدش. استوارى كه دو تا شده بود. شانهها افتاده بود. خيانت و افشاى آن او را هيچ كرده بود. مسعود از ترس شلاق خبرچين شده بود. اما او چه؟ براى پول. پول مگر چه ارزشى داشت. به اين رسوائى عظيم مىارزيد. بوى ترياك و باز ترياك و مواد مخدر. و ترياك هم چاره نمىكرد. و درد گردن كه به دست و كمر مىزد و تمام بدن را مىگرفت. ديگر نمىشد استوار راه رفت. عمل جراحى هم چاره نكرده بود. درد جاى ديگرى بود. وجدان آسيب ديده بود. اما مگر وجدانى هم در كار بود؟ داورى نكنيم. با شفقت بنگريم. بر تناش طوفان رفته است. تباش از خونريزى نيست و چارهاى نيست از اين ننگ. هر چه كنى نمىتوان آن را چاره كرده. چارهناپذير است براو ببخشائيم؟! ببخشيم هم او ديگر نمىتواند با خود، با خودِ ويران و توفان زدهاش كارى كند. علاجى نيست كه نيست. او كه ساعتها مىنشست و رمان و كتاب مىخواند، ديگر تحمل خود را نداشت. اين چه خودى بود كه ساخته و پرداخته شده بود. ديگران را هم نمىشد ديد. همه به هم گفته بودند و «رازِ اين من را مىدانستند.» واى، واى بر تو. وطنِ ساواكزده بر تو چه كرده بود؟
و هيچ كس براى پرسش و كنجكاوى نزد مسعود نرفت و مسعود مُرد و در خاك شد. ما «داستايفسكى» نداشتيم تا توانِ خلقِ و نوشتن اين زندگى تراژيك و دردناك را داشته باشد.
آنها كه علمدارِ سوسياليسم قرن بيستمى بودند، خود را از «سرشت ويژه» مىدانستند، پس تفكيك قوا، آزادى اجتماعات، آزادى قلم و بيان و غيره را همه امرى بورژوازى مىدانستند، و امر سياست و اقتصاد را در دستان خود گرفتند و آن شد كه شكست سوسياليسم را رقم زد.
آنها نمىدانستند كه ديكتاتورى خوب هرگز در تاريخ وجود نداشته است. ديكتاتورى، ديكتاتورىست، چه پرولترى آن باشد و چه آريستوكراتيك آن. دموكراسى بد هم وجود ندارد. دموكراسى خوب است و باز بورژوازى و پرولترى كردن آن بىمعنى است. در دموكراسى طبقات محروم هم توانايى بيشترى براى طلب كردن خواستههاى خود دارند تا ديكتاتورىهاى پرولترى. آنها ديكتاتورى خود را خوب و ديكتاتورى بورژوازى را بد مىدانستند.
رضوان هم كه فروغ و سياوش كسرايى مىخواند و با احساس مىخواند مُرد و رفت و كسى نپرسيد آخر چرا؟
و سيروس نهاوندى چه؟ او به دروغ و با همكارى ساواك از زندان فرارى شد. جوانِ ريزنقشى كه به كوبا هم رفته بود و در اعتراض به بىعملى سازمان انقلابى جدا شده بود. حتى تيرى هم به دستش زدند. تا باز عدهاى از دوستانش را دور خود جمع كند. گروه ضد حكومت بسازد و آنها را به كشته شدن، به اعدام و زندان دهد. و تمامى مدت دروغ بگويد. حتى حاضر نشود حركت عمدىِ انجام دهد تا آن دوستان به او كمى شك برند، يا او را ضعيف بدانند و از دورش پراكنده شوند. آنچنان كه مسعود حاضر نشد كمى در زندان كنار بكشد تا كمتر بداند. چه عيبى داشت حداكثر به او «بريده» مىگفتند. ولى اطلاعاتش محدود مىشد. ولى او چنين نكرد. آنچنان كه سيروس نهاوندى كوچكترين حركت اشتباهى كه اين دروغ را زير سؤال برد نكرد.
چه بسيار بودند كه در زير شكنجه و از ترس تكرارِ آن تعهد همكارى مىدادند، ولى به محض خلاصى پيغام مىدادند كه طرف من نيائيد. اگر در خيابان رفيقى را مىديدند با حركاتشان علامت قرمز مىدادند كه طرف من نيائيد. و ساواك هم مىفهميد كه آدم خود را نيافته و دست از سرشان برمىداشت. ولى سيروس نهاوندى فريب داد و چه خالصانه و از سر صدق. او صادق بود با ساواك و فريبكار با دوستانش. اكنون نمىدانم در اين همه سال چگونه تابِ تحمل خود را آورده است. فريبخوردگان و كشتهشدگان را در خواب هم نمىبيند تا خود را شماتت كند؟
آيا در زندان پاهاى زخمى را نديد؟ مسعود را مىگويم. آيا جوانانى را نديد كه صبح زود آنها را به ميدان تير مىبردند. و آن جوانان چگونه از سر صدق و وفا به آرمانشان مىرفتند. آيا از خود شرم نكرد، كه گزارش اينان را مىنوشت و از سر صدق هم مىنوشت.
زندگى احمدرضا هم چنين بود. چنان شده بود كه صبح به دستور ساواك به بازجويى و شكنجه دوستانش مىپرداخت و شب به سلول براى خوابيدن مىرفت. چندين سال چنين كرد تا انقلاب شد. آيا آدمى اين چنين و با زندگىِ پر از تراژدى قابل مطالعه و بررسى نيست؟
احمدرضا با مأمورين ساواك به گشت در خيابانها مىرفت و چه صادقانه مىرفت. با اينكه فقط يكبار بهمن روحى آهنگران را ديده بود، در ماشين كميته مشترك در سىمترى نارمك او را شناخت و باعثِ دستگيرى و شكنجه و مرگش شد. در صورتى كه مىتوانست خود را به نديدن بزند. راستى چرا احمدرضا اينگونه زير و رو شده بود. بهمن كلاه پشمى به سر و پالتويى به تن داشت كه به راحتى قابل شناسايى نبود. احمدرضا، اما، تمامى هوش و ذكاوت خود را در خدمت ساواك گذاشته بود. همه وجودش چشم شده بود تا رفقاى سابق را به دام ساواك بياندازد، چرا؟
احكام و داورىهاى روزگار ما نمىگذاشت بررسى كنيم و بگوئيم آخر چرا؟ چگونه مىشود كه چنين تغيير و تحولى رخ مىدهد؟ آيا بعد از سى و اندى سال كه از بازجويىهاى ساواك و از احمدرضا مىگذرد نمىتوان كمى هم به اين قربانى استبداد با شفقت نگريست؟ و پرويز و كوروش و رضوان و ديگران را كاويد و تحليل كرد؟ و شايد مىپنداشتند كه با ذكر و بررسى ضعفها اعتبار جنبش زير سؤال خواهد رفت. با يادآورى مسعود و رضوان، آن دفاعيه و آن خطابههاى راديوى عراق كه بسيارى را هم به مبارزه كشانده بود لوث خواهد شد. دلسردى از مبارزه و يأس و نااميدى را خواهد پراكند.
آنها كه چنين مىپنداشتند سكوت كردند و سراغ پرسش نرفتند. آنها حقيقت را در پاى ايمان ايدئولوژيك خود قربانى مىكردند و نمىدانستند كه با طرح نكردن پرسش، قدرتِ نقد گذشته را هم از دست مىدادند.
اما حميد شوكت چنين نكرد. او در اولين دفتر گفتگوهاى خود با رهبران سازمان انقلابى حزب توده نوشت و به درستى نوشت كه :
«چرا به اميدى عبث و به بهانه هراس از رسوايى جنبش كه در حقيقت هراس از رسوايى خود است، حقيقت را پنهان كنيم و نسلى را در انقطاع تاريخى، بىتاريخ يا با تاريخى فرمايشى، بىگذشته يا با گذشتهاى تزئين شده، به معصوميتى دروغين به حال خود رها كنيم تا بارها و بارها همه چيز را از نو تجربه كند. به اميدى عبث در كتمان هميشگى حقيقت و در هراس از رسوايى؟ تا اينكه هفتاد سالى بگذرد و گورباچفى پيدا شود و رسوايمان كند؟
آنها كه در بيان حقيقت از رسوايى جنبش در هراسند، مدعيان پرمدعاى حقيقتهاى مطلق و موعظهگران خطاناپذيرى جنبشهاى اجتماعىاند. آنها به نام دفاع از حقانيت جنبش، معصوميتى را موعظه مىكنند كه در آن، جسارت اعلام بر خطا، بر صليب تاريخنويسى فرمايشى مصلوب گشته است. آنها مبلغان انسانهايى با سرشت ويژه، پرچمهايى بىلكه، اصوليتى خدشهناپذير، ارادهاى يگانه و حقانيتى بىبروبرگرد هستند.»
به بيان ديگر آنها داراى ذهنيتى اسطورهاىاند و به خرد انتقادى دست نيافتهاند.
حميد شوكت با چهار نفر از دستاندركاران سازمان انقلابى مصاحبه كرده است. تهرانى، كشكولى، لاشائى و رضوانى. خود او دليل اين انتخاب را چنين توضيح مىدهد:
«تهرانى در قيد و بند ايدئولوژى، كه بنياد تفكر جريان چپ سنتى است نبود. كشكولى، سرباز ساده و جان بر كف حزب بود، لاشائى، متفكر و درهم شكسته و رضوانى، شخصيتى كه بدون هيچ ويژگى بارزى در زمينه ايدئولوژى، شجاعت يا تفكر، رهبر بلامنازع سازمان بود! و اين به گمانم به اين اعتبار كه سازمانده ممتازى است. تيپى كه در ژارگون روسى از آن به عنوان آپاراتچيك ياد كردهاند.»
حميد شوكت اما با نگاه نو و آگاهانه چنان گفتگوها را سامان داده است كه خواننده بىاختيار شروع به نقادى گذشته هم مىكند. شوكت خود مىگويد:
«خاطرهنگارى به عنوان وسيلهاى براى بازنگرى و نگاه به گذشته داراى اهميت است. اما اين اقدام مىبايست از بازگويى خاطرات تلخ و شيرين فراتر رفته و توجه خود را به نقد بىپرواى گذشته معطوف سازد. اقدامى كه در عين حال، خود را نسبت به گذشته وفادار مىداند؛ چرا كه جز اين، نتيجهاى جز پشت كردن به سابقه سياسى و تصفيه حسابهاى زودگذر با گذشتهى خود و ديگران پيامد ديگرى نخواهد داشت. ما در خاطرهنگارى و بيان روايتى از زندگى و تاريخمان وظيفهى شكل بخشيدن به فرهنگمان را بر عهده مىگيريم. پس كافى نيست تا همواره با انتشار دفتر و كتابى از خاطرات و يادماندهها، اطلاعات جديدى را بر دانستههاى پيشين افزوده و ذهن خود را از آنها انباشته سازيم. بر همين اساس، بايد همان گونه كه ابن خلدون بر آن تأكيد مىكند، شناخت از پديدههاى تاريخى را نه آنكه چگونه هستند، بلكه چرا چنان هستند كه هستند، باز بيابيم. چنين كوششى به بردبارى و مرارت نياز دارد. حال آنكه مىبينم گاه جز اين است. اگر قرار است خاطرهنگارى به عنوان حافظهى فردى، به عنوان روايتى سياسى، تاريخى و انسانى قابل استناد باشد، كافى نيست بدون آمادگى و كار قبلى، گفتههايى را روى نوار ضبط كرده و با پياده كردن و راست و ريس كردن آن، انتظار تأثيرى جدى و ماندگار داشته باشيم. شايد عمر كوتاه برخى كتابهاى خاطرات از اين دست كه با شتابزدگى تهيه شدهاند، دليل آشكار اين واقعيت باشد كه نمىبايست به موفقيتهاى زودگذر در اين عرصه دل خوش كرد. افشاگرى و برملا كردن راز و رمزى از زندگى فردى و سازمانى خود و ديگران، اگر بدون بازنگرى انجام شود، جز وسوسه و ارضاء ذهنيتى كنجكاو راه به جايى نخواهد برد. مىبايست كردار نسلى از چپ ايران را در بوتهى آزمايش نهاد و با نقدى بىپروا، همه چيز را از منظر دست گذاردن بر ضعفها و خطاهاى گذشته، بىمهابا مورد ملاحظه قرار داده بدون اينكه در اين اقدام، در جستجوى نفى يكباره گذشته برآمده و در پى انتقامجويى و يافتن پاسخهاى ساده بر پرسشهاى بغرنج و پيچيده باشيم. مىبايست آيينهاى در مقابل خود قرار داد و از منظر بازبينى گذشته، به خود و تاريخ خود نگريست. آيينهاى نه تنها براى آشكار ساختن زشتىها و دست نهادن بر زخمها و رنجها، بلكه براى راهيابى و نزديك شدن به كشف حقيقتى كه از دردها و رنجهاىمان بكاهد. آن هم نه حقيقتى ايمانى و آرمانى و يا براى همه و هميشه، بلكه حقيقتى راهگشاده و مبتنى بر كثرتگرايى. نمونهاى از آنچه آيزايا برلين در “ريشههاى رمانتيسم” و نقد توتاليتاريسم از آن ياد مىكند. حقيقتى كه از منظرهاى مختلف قابل سنجش است و بنيادش بر جدال نظرى و شكاكيتى شفاف استوار خواهد بود.»
حميد شوكت با چنين نگاهى و با چنين شفقت و همدلىست كه توانسته است مصاحبه با لاشائى را سازمان دهد. شوكت با شفقت و همدلى در كنار كوروش لاشايى نشسته و بدون داورى و با كنجكاوى سؤال كرده و گاه و بيگاه جدل كرده است. تا هستى انسان چپ ايرانى و روانشناسى «شكستن» را دريابد. نگاهى باز و غيرايدئولوژيك و با سود جستن از تفكرِ طيف متنوعى – از كستلر گرفته تا ابن خلدون و آيزايا برلين – از انديشهها. در حالى كه رفقاى ديروزىاش متفكرينى همچون هابرماس، هايك و پوپر را، در سايت خود به نام Salam-democrat ، جيرهخواران سرمايهدارى مىنامند. و من مطمئن هستم كه از انديشه آنها هيچ نمىفهمند.
پوپر از نظر آقايان جيرهخوار سرمايهدارىست چون جامعه باز و دشمنان آن را نوشته است، چون توتاليتاريسم را به نقد گرفته است. چون از هر چه كوچكتر شدن حكومت جهت آزادى بيشتر آدمى دفاع كرده است. و چون در فلسفه علم و روششناسى آن نظريات بديعى آورده است كه فلسفه يقينى و ديالكتيكى انگلسى – لنينى آنها را به چالش كشيده است. هر چند آنها در پى فهم چنين نگاهها و ديدگاهها نيستند. آنقدر كنجكاوى را با همين عامل امپرياليسم و جيرهخوار سرمايهدارى در خود كشتهاند كه در پى شناختن نيستند. و اين دامچالهاى ست با پايههاى پوسيده و در آب. سست و شكننده. كه آخر قرن بيستم شاهد شكستن و فروپاشى آن بود و صداى شكستناش هنوز به گوششان كه پنبه در آن كردهاند نرسيده است.
تكههاى بتونى ديوار شكسته شده برلين قاب شده در ويترينهاى شيشهاى تزئينكننده خانههاى اروپايىها، بالاخص آلمانىست. به نشانه شكست حكومت توتاليتر، حكومت ايدئولوژيك و دست آخر ديكتاتورى پرولتاريا. و آقايان دم از ديكتاتورى پرولتاريا مىزنند و هنوز كه هنوز است از كتاب سرخ مائو و كتابهاى لنين كُد مىآورند.
اينها دلبستگى نوستالژيك به گذشته دارند. و هنوز نقل از مائو مىآورند كه: «مورد حملهى دشمن قرار گرفتن خوب است نه بد»، «قدرت سياسى از لوله تفنگ بيرون مىآيد» و بسيارى ديگر.
حميد شوكت اما، با ذهنيتى كه دارد توانايى آن را مىيابد كه در كنار لاشايى بنشيند و همدلانه او را به پرسش بگيرد.
حميد شوكت در صفحه 200 كتاب از كوروش لاشايى مىپرسد: «پيش از دستگيرى تو، سياوش پارسانژاد و پرويز نيكخواه و چند تن ديگر نيز در جريان مصاحبههاى مطبوعاتى و راديو تلويزيونى مطالبى شبيه به آنچه در مصاحبه خود پس از دستگيرى عنوان كردى گفته بودند چرا نظر آنها تو را به خود نياورد.» و كوروش لاشايى جواب مىدهد كه: «من وجود آنها را از ذهنم زدودم. اصلاً نمىخواستم باور كنم.»
چپ ايدئولوژيك هيچ گاه نخواست روانشناسى «شكستن» را تجزيه و تحليل كند و كوروش لاشايى هم قبل از زندان چنين بود و فقط «شكستن» را از ذهن خود مىزدود. چپ ايدئولوژيك اصلاً نخواست فرقِ «بيژن چهرازى» را با «كوروش لاشايى» تحليل كند. اولى مقاومت مىكند، تخليه اطلاعاتى نمىشود و نمىشكند و دومى ظرف يك هفته تخليه اطلاعاتى مىشود، مىشكند و «آرى» بزرگ خود را با مصاحبه تلويزيونى به ساواك مىگويد. فرق اين دو نوع واكنش چيست و دلايل روانى آن كجاست. اين كار ديگر كارى علمىست و جدا از قضاوت كردنها و بايد و نبايدهاست. چرا «بهروز نابت» سه سال زير بازجويى و شكنجه برگى به اطلاعات ساواك اضافه نمىكند و پارسانژاد و «بيژن قديمى» هر چه را كه مىدانند بدون شكنجه به ساواك مىگويند و مىشكنند؟
حميد شوكت در گفتگو با لاشايى در ضمنِ محكوم نكردن او، به پرسش مىگيرد. همكارى او با «لژيون خدمتگزاران بشر» كه وابسته به دربار بود و شركت او در نوشتن كتاب پنجاه سال سلطنت پهلوى و عدم امكانِ اصلاح رژيم را طرح مىكند و در ضمن منتظر جواب او مىشود و آنها را به نگارش درمىآورد. شوكت در ضمن حفظ مواضعِ فكرى خود، حرفهاى لاشايى را مىشنود، ضبط مىكند و پياده مىكند. و اين برجستگى كار اوست.
* * *
من در مقالهاى به نام «شنا در تور صياد» نوشته بودم، نمىدانم چرا تيزهوشانى همچون پرويز نيكخواه و كوروش لاشايى در چنين دامچالهاى افتادند و منظورم از دامچاله دقيقاً دامچالهى ساواك بود. اينكه با ساواك نمىتوان به عنوان شخصيتى مستقل معامله كرد. بايد همه چيزت را وانهى تا اعتماد آنها جلب شود. همهى اطلاعات را جلويت مىچينند، به عمد يا غيرعمد، و سپس منتظر مىنشينند تا ببينند گزارش مىدهى يا نه. چنان كه گزارشش را مىتوان در كتاب لاشايى – حميد شوكت خواند.
پس اينكه فلان واداده همكارى ساواك را پذيرفت و گزارشاتى سانسور شده مىداد و بعضىها را لو نمىداد خيالىست بس واهى. ساواك اگر تعهد همكارى مىگرفت ديگر تا آخر قربانىاش را مىبرد. و اگر شغلى مىداد يا حقوقى مىپرداخت، ديگر گزارشات كامل هم مىخواست. كاملِ كامل. ساواك سقوط كامل و نداشتن هيچ فرديتى و ويژگىاى را مىخواست، و اين وطنى بود كه كوروش لاشايى را هم ساخته بود. پس دامچالهى كوروش لاشايى هم ساخته و پرداخته شد و او هم به آن تن داد.
اما گردانندگان سايت Salam-democrat كه از دوستان سابق لاشايى و نيكخواه هستند منظور از دامچاله را كه من بكار برده بودم سازمان انقلابى گرفتند. يعنى كه پرويز نيكخواه و كوروش لاشايى با تيزهوشى كه داشتند چرا در دامچالهى سازمان انقلابى افتادند.
پس من هم توضيحام را كامل مىكنم. دامچالهى دوم وادادن در مقابل ساواك بود، اما دامچالهى اول همان سازمان انقلابى بود. چرا؟ مىگويم:
در صفحه 97 كتاب گفتگو با لاشايى، او مىگويد: «يك روز از فروتن راجع به مسئلهى ژنتيك و رابطهى آن با ماركسيسم پرسيدم، چون مىدانستم دكترايش را در رشته علوم و مهندسى شيمى از دانشگاه گرونويل فرانسه گرفته است. فروتن در پاسخ گفت: “آقا اينها به هم ربطى ندارند، اين چه سؤالى است؟”» و لاشايى اين را دليل كمسوادى فروتن مىداند. و فروتن همان است كه با قاسمى و سخائى از حزب توده جدا شده به آنها پيوسته و از آنها جدا شده و به سازمان توفان مىپيوندند.
اما سؤال لاشايى را بنگر، ارتباط مسئلهى ژنتيك با ماركسيسم. خندهدار است در شوروى هم شخصى بود كه خود را عالم ژنتيك مىپنداشت و به داروين ايراد گرفته بود كه نظريهاش تكامل اولوسيونيستى (تكامل تدريجى)ست و نه رولوسيونيستى (انقلابى). پس اقدام به ماركسيستى كردنِ نظريه داروين كرد و نامش ميچورين بود.
و شاگردش ليسنكو بود كه مىخواست ژنتيك را ماركسيستى كند. او مىخواست ثابت كند كه رفتارِ روى گياهان سريعاً شكل ژنتيكى مىگيرد و ما مىتوانيم از اين طريق گياهان را به نفع خود تغيير شكل دهيم و صدمهاى عظيم به كشاورزى شوروى زد. ليسنكو مىخواست همچون استادش ميچورين ژنتيك را ماركسيستى نمايد. و چه مضحك و خندهدار.
سازمان انقلابى تحت تأثير انقلاب فرهنگى و انديشههاى مائو مىگفت: «برو بيل بزن تا آدم شوى» (صفحه 118) و اين را به مائوئيستهاى داخل ايران هم آموزش داده بود. و آنها هم به جاى مطالعهى جدى، به جاى گسترش دادن انديشهى علم و اسطورهزدايى مىرفتند و بيل مىزدند تا از تودهها بياموزند. مائو جملهاى داشت كه مىگفت «از تودهها به تودهها» يعنى كه از تودهها بگيريم آن را فشرده كنيم و به تودهها برگردانيم. پس در ايران نيز كه اسطورهها حاكمند از آنها اسطوره را بگيريم و فشرده آن را به تودهها برگردانيم. خندهدار نيست. در جامعهاى كه اسطورهزدايى از نان شب واجبتر است تو بيايى و اسطوره پراكنى كنى. طرفداران سازمان انقلابى شديداً روشنفكر ستيز بودند. در جايى از كتاب لاشايى مىنويسد:
«وقتى بگوييم “تودهها بهترين آموزگارانند» ديگر كتاب و تئورى و مطالعه در درجه دوم اهميت قرار مىگيرند و عملگرايى تقدم مىيابد.» البته چنين تفكرى به پيشرفت كار كمك مىكرد و راحتتر سربازگيرى مىكرديم، زيرا عضويت در سازمان را منوط به دانش تئوريك نمىكرد، بلكه با معيار عمل انقلابى مىسنجيد.» (صفحه 120)
در جاى ديگرى از كتاب كوروش لاشايى نقلقولى از عبدالله معينى كه از رهبران شورش در كردستان بود مىآورد كه قابل توجه است. لاشايى در صفحه 129 مىنويسد، روزى كه از كردستان برمىگشتم عبدالله معينى به من گفت: «وقتى برگشتى، هر يك از ما دستمال سرخى به گردن مىبنديم و با كتاب سرخى در دست انقلاب مىكنيم.» (منظور كتاب سرخ مائوست). آيا اين جمله خندهدار نيست!
يا در صفحه 158 لاشايى مىنويسد: «قرار بود تلفيق كمكهاى اوليه با ماركسيسم درس داده شود.» شايد چنين جملاتى اكنون كه چهل و اندى سال از آن مىگذرد مضحك به نظر بيايد. ولى در همان زمان هم گفتن چنين جملهاى براى كسى كه پزشك هم بود شرمآور بود.
آنها در دامچالهاى افتاده بودند كه ذهن اسطورهاى و سنتى ايرانى با ظاهرى ماركسيستى و مائوئيستى تزئين شده بود و نيازمند اسطورهزدايى بود. با تمامى دكترايى كه گرفته بودند ضد علم بودند. مگر نه اينست كه مىخواستند ارتباط ژنتيك و ماركسيسم را بيابند و يا كمكهاى اوليه و ماركسيسم را تلفيق كنند؟ آيا آنها ضد علم نبودند؟ پس در همان زمان هم مثل امروز مهمترين نياز ما بسط و گسترش دادن علم بود. ولى اينكه اينها مىگفتند علم نبود ضدعلم بود. آنها از دموكراسى هم هيچ نمىفهميدند. مىفهميدند؟ اگر مىفهميدند انقلاب فرهنگى چين با سركوب و كشتارش را تأييد نمىكردند. فلسفه را هم كه نگو. اينكه آموخته بودند ماركس هم نبود اگر بود بعد از اين همه سال ادامهدهندگانِ راهشان، همانها كه سايت Salam-democrat را سامان مىدهند مثل كاك ابراهيمها نمىنوشتند كه هابرماس، فيلسوف و جامعهشناس برجستهى آلمانى جيرهخوار سرمايهدارىست. مسلم است كه آنها با اينكه در غرب زندگى مىكنند نه آدرنو را مىشناسند و نه هوركهايمر را و بالطبع نه هابرماس را، فقط آموختهاند كه آدميان و تفكرات را در قالبها و تقسيمبندىهاى عاميانه و تنگنظرانهى خود بريزند و ديگر تمام.
پس اين دامچالهى اول آنها بود. دامچالهى ايدئولوژى، و عقبماندهترين آن يعنى مائوئيسم و دامچالهى دوم ساواك بود كه زندگى تراژيك براى آنها نوشت كه در افسانههاى تاريخى نوشته مىشود و هر كجا كه در تاريخ به دنبال دامچالهى «شكستن» بگردى با درجات گوناگونى اسامى همچون پرويز و مسعود و كوروش و رضوان را خواهى يافت كه با درجاتى مختلف وادادنِ آدمى را به نمايش مىگذارند و توى خواننده را به تفكر و در ضمن به هراس مىافكند كه آدمى چه موجود پيچ در پيچ و شگفتانگيزىست.
و باز در جاى ديگر مىنويسند: ليبرالها مىگويند: «مدافعان حقوق بشر همه عاملين امپرياليسم هستند.» آيا اين چنين است؟ آيا لنينيستها از استالين گرفته تا مائو و پلپت و كيم ايل سونگ و غيره چيزى از حقوق بشر را قبول داشتند؟ واژهى عاملين امپرياليسم اصلاً واژهى مورد استفادهى ليبراليسم نيست. واژهى استالينيستهاست كه كتابِ معروف لنين به نامِ امپرياليسم آخرين مرحلهى سرمايهدارى را از بر كردهاند و مرتباً با هر كس مخالفند او را عامل امپرياليسم مىنامند. اين طيفهاى گوناگون لنينيسم است كه حقوق بشر را اعلاميه دفاع از بورژوازى و حاكميت سرمايه مىنامد. مگر همين چندى پيش نبود كه طيفى از چپ ايرانى نوشت: «چون حقوق بشر مالكيت خصوصى را قبول دارد ما حاضر به پذيرش، قبول و ترويج آن نيستيم.»
لنينيسم با طيفهاى گوناگون خود در صددِ تسخير كل حوزه عمومى به نفع خود و انديشهى خود است. در صورتى كه پايهى ليبرال دموكراسى بر «لسهفر» و آزادى فرد و انتخاب او بنا شده است. «انديويدو» از پايههاى ليبراليسم و مورد مزمت لنينيستهاست. حقوق بشر ريشه در همين «لسهفر» دارد. حتى كائوتسكى و سوسيال دموكراتها به زور خود را در آن و موادش جاى مىدهند. كائوتسكى كه به ارزشهاى دموكراتيك پايبند بود و لنينيستها خصم او بودند. حال شما كه در آرزوى تكان دادن كتاب سرخ (كتاب مقدستان) و دستمالهاى قرمز بوديد، آيا مىتوانستيد مواد حقوق بشر را رعايت كرده و به آن احترام بگذاريد. بدون شك نمىتوانستيد. حتى تروتسكى هم نمىتوانست، چه برسد به انديشهى شما كه از درونش پلپتها بيرون آمدند. ليبراليسم بر فلسفهى كانت تكيه داده است. از درونش، توماس كوون، فون هايك، ارنست كاسيرر، ارنست ماخ و اينشتين پرورش يافته است. يك ديكتاتور و مستبد نتوانسته است بر پايهى تفكر كانت به فلسفهى سياسى خود دست يابد. ولى شما لنينيستها بايد توضيح دهيد، كه چرا اينهمه ديكتاتور و مستبد با تكيه به انديشهاى كه بر آن باور داريد به وجود آمده و رشد كردهاند. گذشته شما به روشنى گواه است كه حقوق بشر ربطى به شما ندارد. مىگوئيد نه، دو سه ماده از حقوق بشر را مىآورم خود قضاوت كنيد و بگوئيد آيا به راستى به آنها باور داريد:
«ماده هفدهم
1. هر كس نسبت به مال خود منفرداً و مشتركاً حق مالكيت دارد.
2. هيچ كس را نمىتوان خودسرانه از حق مالكيت محروم نمود.»
تاريخ لنينيسم در قرن بيستم خود گواه ضديت با ماده هفده حقوق بشر است. از همين روست كه طيفى از چپ صادقانه نوشت ما اعلاميه حقوق بشر را قبول نداريم.
«ماده هيجدهم
هر كس حق دارد از آزادى فكر، وجدان و مذهب بهرهمند شود، اين حق متضمن آزادى تغيير مذهب يا عقيده و همچنين متضمن اظهار عقيده و ايمان است و شامل تعليمات مذهبى و اجراى مراسم دينى است. هر كس مىتواند از اين حقوق منفرداً يا جمعاً به طور خصوصى يا به طور عمومى برخوردار باشد.»
آيا شما اين ماده را قبول داريد. استالينيسم مبارزه با مذهب را تدارك مىبيند. كليساها را قفل و بست مىزند و به فكر رهاندن آدمى از سلطهى انديشهى مذهبىست. و اين را از خودِ ماركس آموخته است.
«ماده نوزدهم
هر كس حق آزادى عقيده و بيان دارد، اين حق شامل آن است كه از داشتن عقايد خود بيم و هراسى نداشته و در كسب و انتشار اطلاعات و افكار به تمام وسائل ممكن و بدون ملاحظات مرزى آزاد باشد.»
لنينيستها در تمام قرن بيستم ثابت كردند كه در مقابل اين ماده از اعلاميه حقوق بشر قرار دارند. آنها خود را كليدداران دشتهاى درندشت دانايى مىدانند. مىگويند ماركسيسم – لنينيسم رونوشت راستين واقعيت است. پس آن مىكنند كه مىخواهند. آنها خود را مجريان ضرورت تاريخ مىدانند پس انقلاب فرهنگى مىكنند. بگير و ببند راه مىاندازند و اصلاً اجازهى رشد انديشهى غير را نمىدهند. در صورتيكه ليبرالها شناخت خود را همچون كانت محدود و آن را انعكاس راستين واقعيت نمىدانند. آنها معتقدند به «شىِ فىنفسه» نمىتوان دست يافت.
در صورتى كه لنين در كتاب ماترياليسم و امپريوكريتيسيسم مىنويسد، شناخت رونوشت «شى فىنفسه»ى كانت است. هر چه در شناخت پيش رويم به «شى فىنفسه»ى كانت نزديكتر مىشويم. شاگردان كانت و لاادرىگرى او نيز همچون فون هايك كه گردانندگان سايت Salam-democrat او را جيرهخوار سرمايهدارى ناميدهاند، معتقدند: «شناخت و آگاهى آدمى محدود است و جهان بسيار پيچ در پيچتر و بى كرانهتر از آنكه مىپنداريم.» پس ليبرالها با فروتنى به طرف شناخت جهان مىروند. «نمىدانم مىخواهم بدانم» شعارشان است. ولى لنينيستها مغرورند كه كليد شناخت جهان با ماترياليسم ديالكتيك در دستانشان است. آنها از مىدانم شروع مىكنند و در جهالت مىمانند. و همين توهم كليددارى حقيقت آنها را خودسر و مستبد و ديكتاتور هم مىكند. براى همين است كه مىگويم هيچ ديكتاتورى بر مبناى هر تفسير از كانت در تاريخ نداشتهايم، هر چند با برداشتهايى خاص از نيچه و ماركس داشتهايم. لنينيستها خود را مجريان ضرورت تاريخ مىدانستند. پس شك و ترديدى در راه وجود نداشت. با چنين نگاهى به كردستان ايران هم آمدند. دهه چهل بود.
از همان زمان هم روستاييان كردستان مىگفتند دست از سرِ ما برداريد. مىگفتند «ما سنگ ميان دو آسياب شدهايم. شبها مىآئيد، قدمتان روى چشم، اما با رفتن شما ژاندارمها مىآيند و ما را تحت فشار قرار مىدهند.» (گفتگو با لاشايى، صفحه 127)
شما شب مىآئيد و از ما «يارمتى» (به كُردى يعنى كمك) مىخواهيد و صبح آنها (دولتىها) مىآيند و از ما جوان براى سربازى مىخواهند. هر دو دست از سرِ ما برداريد و به نام ما قدرتطلبى خود را پنهان نكنيد. بگذاريد به دامدارى و كشاورزىمان برسيم.
و اين پايان نمايشىست كه براى انسان ايرانى هيچ نياورد جز ضديت با علم و آزادى. وطن اسطورهزده را اسطورهاىتر كرد و نقش ضد علم و آزادى داشت. از تودهها به تودهها كه گفتهى مائو بود بر پرچم آنها نوشته شده بود.
گردانندگان سازمان انقلابى كه اغلب دكترهاى پزشكى و فيزيك اتمى داشتند، كتاب سرخ مائو را حلالمسائل همهى مشكلات جهانى كرده بودند. آنها ذهن اسطورهاى را كنار نگذاشته بودند. فقط اسطورههاى نوع روسى به چينى و كوبايى تبديل شده بود.
روزى چند پاراگراف كتاب سرخ مائو را همچون كتاب مقدس حفظ مىكردند و در پى تبليغ و گسترش آن در ميان روشنفكرانى كه از روشنفكرى هيچ نمىدانستند بودند.
روشنگرى با اسطورهزدايى خود، اسطورهها را از بين نبرد. قدرتشان را محدود كرد، و جا براى نگاه علمى باز شد. در صورتى كه لنينيسم به شكل زورمدارانه با كليسا درافتاد و دست آخر هم صليب كليسا بر داس و چكش آنها پيروز شد. روشنگرى به شكل مستبدانه به طرف اسطورهها نرفت. پس زورمدارانه در پى نابودى آنها نبود. سلطهى اسطورهها محدود گرديد و جا براى علم باز شد. اسطورهها در جاى خود در گوشهاى از حوزه عمومى قرار گرفتند و دانشگاه، و قوه قضائيه و مدارس و آزمايشگاه فيزيك و سياست را به تسخير خود درنياوردند. ديگر ژنتيك و تحقيقات مربوط به آن كار خود را مىكرد، كمكهاى اوليه كار خود را مىكرد و آموزش فلسفه در جاى ديگرى بود. ولى آنها كه قصد داشتند ربط ژنتيك و ماركسيسم و كمكهاى اوليه را دريابند، ضد علم بودند و هستند. حال اگر دكتراى فيزيك هم دارند، داشته باشند. آنها مىخواهند تز و آنتىتز و سنتز و تغيير كمى به كيفى را در تمامى ابعاد جهان همچون انگلس دريابند. ديالكتيكى كه هيچ ارتباطى با ماركس ندارد. آنها با فروتنى به طرف پديدهى مورد مطالعه نمىروند، بلكه غرهاند كه ديالكتيك در دستانشان است، پس ضد علم هم هستند.
اين بدآموزى به نامتان ثبت خواهد شد. مگر نه اينكه با پارادايم انقلاب چين آمده بوديد تا انقلاب كنيد و برايتان پاراديم اصل بود و نه امر واقع. شما خود بايد گذشتهتان را نقد كنيد تا توان زيست در جهان هر دم متحول امروز را داشته باشيد. ولى با دگمهايتان توان نقد نداريد. تا وقتى ماركسيسم – لنينيسم انديشه مائو تسهدون راهنمايتان است چنينايد. پس به مزبله تاريخ مىرويد و تمام. شما حتى در حوزه خصوصى هم اجازه مذهب نمىداديد. چون ماركس گفته بود سكولارها قصد دارند حكومت را از دين آزاد كنند، و ما قصد داريم آدمى را از مذهب و دين آزاد كنيم. شما اصلاً حوزه خصوصى و عمومى و حكومتى را قبول نداريد. اصلاً اين تقسيم را از آنِ ليبرالها مىدانيد.
و دست آخر اينكه من از «شكسته»هاى شما و آنها كه مثلِ لاشايى و نيكخواه به همكارى با مستبدين سلطنتى پرداختند به دفاع برنخواستهام. بلكه نوشتهام به پديدهى «شكستن» از سر كنجكاوى و شفقتِ به آدمى بنگريد و نه خشكانديش و ايدئولوژيك و از سرِ داورى.
در سرزمينِ قد كوتاهان
معيارهاى سنجش
هميشه بر مدارِ صفر سفر كردهاند
چرا توقف كنم
من از عناصرِ چهارگانه اطاعت مىكنم
و كارِ تدوينِ نظامنامهى قلبم
كارِ حكومتِ محلىِ كوران نيست.
«فروغ»