دوست یا دشمن( نگاهی به خاطرات علم) محمود طلوعی

دوست يا دشمن؟!   محمود طلوعى‏

 

 از محمد حسن خان اعتمادالسلطنه تا امير اسداللّه علم‏

انتشار جلد ششم يادداشت‏هاى عَلَم و مطالب تازه‏اى كه در آن يافتم، مرا بر آن داشت كه يك بار ديگر دست به قلم ببرم و مطالب تازه و ناگفته‏اى را درباره اين چهره مرموز و تأثيرگذار رژيم گذشته عنوان كنم. نويسنده اين سطور قبلاً در كتاب‏هاى بازيگران عصر پهلوى و چهره‏ها و يادها و چهره واقعى عَلَم زواياى زندگى اين شخصيت بحث‏انگيز دوران سلطنت پهلويها را شكافته و نكات مندرج در يادداشت‏هاى او را نيز به نقد كشيده‏ام. ليكن پس از انتشار كتاب اخير (چهره واقعى علم) كه گله و اعتراض بعضى از نزديكان و بستگان علم را در داخل و خارج كشور به دنبال داشت، اطلاعات تازه‏اى درباره او به دست آوردم كه در نظر داشتم در مقدمه‏اى بر چاپ دوم كتاب عنوان كنم. اما با انتشار جلد ششم يادداشت‏هاى علم و بحث‏هايى كه برانگيخته است، ترجيح دادم مجموعه شش جلدى يادداشت‏هاى علم را ضمن مقاله‏اى براى مجله بخارا مورد بررسى قرار دهم و يافته‏هاى تازه خود را نيز ضمن اين نقد و بررسى عنوان نمايم.

 مقدمتاً لازم است اين مطلب را يادآورى كنم كه نويسنده اين سطور به مناسبت‏هاى مختلف، ده سال سردبيرى مجله خواندنيها كه مورد توجه و عنايت خاص عَلَم بود، نمايندگى مجلس شوراى ملى و همچنين دوستى و ارتباط نزديك با مرحوم محمد على منصف دائى علم و نويسنده زندگينامه امير شوكت‏الملك علم (پدر علم) كه نزديك‏ترين فرد به علم و محرم اسرار او بود، بارها در مقام نخست‏وزيرى و رياست دانشگاه پهلوى و وزارت دربار عَلَم با او ملاقات و مصاحبه كرده‏ام و از نزديك با خلقيات و روحيات او آشنا بودم. نويسنده همچنين از افراد انگشت‏شمار (شايد دو يا سه نفر) از كسانى بودم كه در زمان حيات علم از اين كه او مشغول نوشتن خاطراتش به صورت يادداشت‏هاى روزانه است اطلاع داشتم و همان طور كه در مقدمه كتاب چهره واقعى علم اشاره كرده‏ام اين مطلب را مرحوم محمد على منصف به طور خصوصى با من درميان گذاشت كه عَلَم سرگرم كارى نظير اعتمادالسلطنه است، كه روزنامه خاطرات او از معتبرترين اسناد مربوط به دوران قاجاريه به شمار مى‏آيد. بعد از انتشار كتاب چهره واقعى علم يكى از نزديكان مرحوم منصف فاش كرد كه عَلَم يادداشت‏هايش را در خانه‏اش نگاه نمى‏داشت و آنها را به منصف مى‏سپرد و در سفرهايش به اروپا اين يادداشت‏ها را با خود مى‏برد و در صندوقى در يكى از بانكهاى سوييس به امانت مى‏گذاشت و حتى كليد اين صندوق هم هميشه نزد منصف بود!

 در اين جا قبل از پرداختن به خود عَلَم و يادداشت‏هاى او لازم است اشاره مختصرى هم به مرحوم محمد على منصف بكنم كه تا حدى براى پى بردن به انگيزه علم در نوشتن اين يادداشت‏ها هم كمك مى‏كند. محمد على منصف برادر خانم امير شوكت‏الملك علم يكى از محارم او بود كه ده دوره متوالى (از دوره نهم تا دوره هجدهم) نماينده بيرجند در مجلس شوراى ملى بود. ولى به علت دوستى و نزديكى وى با دكتر مصدق از دوران تبعيد مصدق به بيرجند تا دوران وكالت و نخست‏وزيرى او، شاه نسبت به او نظر مساعدى نداشت و تلاش عَلَم براى سناتورى وى پس از وكالت مجلس هم به جائى نرسيد. منصف به همين جهت از شاه آزرده خاطر بود و يك بار در منزل او شاهد گفتگوى وى با دكتر اعتبار بودم كه هر دو به صراحت از اوضاع مملكت و رويه شاه در حكومت انتقاد مى‏كردند، و اين زمانى بود كه علم وزير دربار مقتدر شاه و نزديكترين فرد مورد اعتماد او به شمار مى‏آمد. دكتر اعتبار نامزد علم براى جانشينى هويدا بود كه كار تا مرحله شرفيابى او به حضور شاه براى ارائه برنامه كارش هم كشيد، ولى به شرحى كه ضمن بررسى يادداشت‏هاى علم خواهد آمد به نتيجه نرسيد.

    *

 امير اسدالله علم معروف‏تر از آن است كه در مقدمه نقد و بررسى يادداشت‏هايش نيازى به معرفى داشته باشد، با وجود اين شرح حال مختصرى از او پيش از بررسى يادداشت‏هايش، براى آگاهى كسانى كه احياناً به سوابق خانوادگى او آشنايى كافى نداشته باشند، بى‏مناسبت به نظر نمى‏رسد.

 امير اسدالله علم تنها فرزند ذكور امير شوكت‏الملك علم بود كه در سال كودتا (1299 هجرى شمسى) در بيرجند به دنيا آمد. محمد ابراهيم خان پدر علم، كه بيشتر به همان لقب شوكت‏الملك شهرت دارد در اين تاريخ حكومت قاينات و سيستان را داشت و از حمايت انگليسيها نيز كه در آن زمان نفوذ زيادى در ايران داشتند برخوردار بود. شوكت‏الملك از حكومت كودتا كه مورد حمايت انگليسيها بود تمكين كرد. ولى بعد از سقوط كابينه سيد ضياءالدين طباطبايى و صدور حكم رئيس‏الوزرائى قوام‏السلطنه، كه در زندان به وى ابلاغ شد، شوكت‏الملك وفادارى خود را به رئيس‏الوزراى جديد اعلام كرد و در برابر قيام كلنل محمد تقى‏خان پسيان عليه حكومت مركزى مقاومت نمود و در شكست و ناكامى قيام كلنل كه به قتل يا خودكشى او انجاميد، نقش مؤثرى ايفا كرد.

 پس از استقرار حكومت قوام‏السلطنه، شوكت‏الملك براى ابراز وفادارى و تبعيت از دولت جديد راهى تهران شد و در اين سفر بود كه براى نخستين بار با رضاخان سردارسپه و وزير جنگ ملاقات نمود. بعد از صدور فرمان رئيس‏الوزرايى سردارسپه رضاخان در آبان‏ماه 1302 نيز شوكت‏الملك از نخستين كسانى بود كه نسبت به حكومت رضاخان ابراز تبعيت و وفادارى كرد و براى ديدار رئيس‏الوزراى جديد راهى تهران شد. پس از انقراض قاجاريه و آغاز پادشاهى رضاشاه، امير شوكت‏الملك كه بعد از الغاء القاب و عناوين از طرف رضاشاه و اجبار براى تعيين نام خانوادگى براى افراد، نام خانوادگى «علم» را براى خود انتخاب كرده بود، به جمع محارم و مقربين رضاشاه پيوست. محمد ابراهيم علم كه ما او را به همان نامى كه معروف شده است «شوكت‏الملك» مى‏ناميم از اوايل سلطنت رضاشاه بيشتر در تهران زندگى مى‏كرد، ولى خانواده او همچنان در بيرجند اقامت داشتند و فرزندانش هم در بيرجند تحصيل مى‏كردند. اولين سمت رسمى كه در زمان سلطنت رضاشاه به شوكت‏الملك محول شد رياست كميسيون حل اختلاف ايران و افغانستان بر سر تقسيم آب هيرمند بود. شوكت‏الملك در سال 1316 به استاندارى فارس منصوب شد و پس از يك سال خدمت در اين سمت، در سال 1317 در كابينه محمود جم به وزارت پست و تلگراف منصوب گرديد و اين مقام را در سه كابينه بعدى تا پايان سلطنت رضاشاه بر عهده داشت.

 امير اسدالله علم پس از پايان تحصيلات متوسطه در بيرجند، در دوران وزارت پدرش به تهران آمد. شوكت‏الملك مى‏خواست پسرش را براى تحصيل در رشته كشاورزى به اروپا بفرستد و براى خوش خدمتى، در اين مورد از رضاشاه كسب اجازه كرد. رضاشاه به او گفت وقتى ما خودمان دانشكده كشاورزى در كرج تأسيس كرده‏ايم چه لزومى دارد پسرت را به خارجه بفرستى. شوكت‏الملك چاره‏اى جز اطاعت امر نداشت و با اكراه و از روى ناچارى نام پسرش را در دانشكده كشاورزى كرج ثبت كرد. ثبت‏نام و تحصيل اجبارى در دانشكده كشاورزى كرج سرنوشت اسدالله علم را هم تغيير داد، زيرا در صورت مسافرت به خارج، موقعيت‏هايى كه براى ارتباط و نزديكى او با وليعهد و محمدرضاشاه بعدى فراهم گرديد، پيش نمى‏آمد و بالطبع موجبات ترقى و پيشرفت او در دوران سلطنت محمدرضاشاه تا رسيدن به بالاترين مقامات مملكتى نيز فراهم نمى‏شد.

 در دوران تحصيل اسدالله علم در دانشكده كشاورزى كرج، رفت و آمد او به دربار نيز آغاز شد. اسدالله علم كه تقريباً هم‏سن وليعهد بود در روزهاى تعطيل با او به اسب‏سوارى و بازى تنيس مى‏پرداخت و دوستى بين آن دو كه به ترقى سريع اسدالله علم در دوران سلطنت محمدرضاشاه انجاميد از همين دوران آغاز شد.

 در سال 1318 كه اسدالله علم تازه وارد نوزدهمين سال عمر خود شده بود، روزى رضاشاه به شوكت‏الملك گفت: چرا براى پسرت زن نمى‏گيرى؟ شوكت‏الملك گفت: قربان پسرم هنوز مشغول تحصيل است و فكر مى‏كنم ازدواج برايش زود باشد. رضاشاه گفت: اشتباه مى‏كنى پسر و دختر هر چه زودتر ازدواج بكنند بهتر است. بعلاوه من خودم عروس آينده تو را انتخاب كرده‏ام و با اين ازدواج با هم قوم و خويش خواهيم شد! رضاشاه سپس گفت كه پسر ابراهيم قوام (قوام‏الملك شيرازى) را براى دامادى خود انتخاب كرده و دختر او را هم براى همسرى اسداللّه علم در نظر گرفته است. رضاشاه افزود كه در اين مورد با ابراهيم قوام صحبت كرده و به شوكت‏الملك تكليف كرد كه هرچه زودتر بساط عروسى پسرش را با ملكتاج قوام دختر قوام شيرازى راه بيندازد!

 پدر اسدالله علم همان طور كه در مورد خوددارى از اعزام پسرش براى تحصيل در خارج از اوامر شاه اطاعت كرده و او را به دانشكده كشاورزى كرج فرستاده بود، در مورد ازدواج پسرش هم چاره‏اى جز اطاعت امر نداشت. البته خود او در زمان استاندارى فارس با قوام‏الملك شيرازى آشنا شده و دخترش را هم ديده بود. مراسم ازدواج پسر قوام‏الملك با اشرف پهلوى و دخترش با اسدالله علم همزمان در سال 1318 در تهران برگزار گرديد.

 پس از وقايع شهريور 1320 و استعفاى رضاشاه شوكت‏الملك تصميم گرفت از كارهاى دولتى كناره‏گيرى كند و به سرِ خانه و املاك خود در بيرجند بازگردد. پسرش امير اسدالله علم نيز در اجراى امر پدر پس از خاتمه تحصيل در دانشكده كشاورزى كرج راهى بيرجند شد و سرپرستى املاك پدر را به دست گرفت. اسدالله علم هر سال چند بار به تهران مى‏آمد و در هر سفر به ديدار محمدرضاشاه مى‏رفت و خاطرات دوران نوجوانى را با وى تجديد مى‏نمود.

 شوكت‏الملك در آذرماه سال 1323 در سن 64 سالگى در بيرجند درگذشت و امير اسدالله علم كه در اين تاريخ 24 سال بيش نداشت وظيفه سرپرستى از خانواده و اموال و املاك پدر را به عهده گرفت. شاه ضمن تلگراف تسليتى به اسدالله علم از وى خواست كه پس از انجام مراسم سوگوارى براى ديدن او به تهران برود. اسدالله علم پس از برگزارى مراسم چهلم پدرش در بهمن‏ماه 1323 عازم تهران شد و به حضور شاه رسيد. شاه از او خواست كه در دربار مشغول كار شود. علم گفت كه خدمت در دربار موجب افتخار اوست، ولى تا موقعى كه آدم شايسته و مورد اعتمادى براى سرپرستى املاك پدرش پيدا نكند ناچار است در بيرجند بماند. شاه گفت با وجود اين مايل است او سمتى در دربار داشته باشد و هر وقت به تهران مى‏آيد بدون تشريفات شرفياب شود. علم گفت: «پيشخدمتى اعليحضرت هم براى من افتخار است» و شاه ظاهراً با همين حرف علم به حسين علاء وزير دربار وقت دستور داد فرمان پيشخدمتى مخصوص براى وى صادر شود.

 گفتنى است كه عنوان «پيشخدمتى مخصوص شاه» در آن زمان، در واقع دليل كمال محرميت و اعتماد شاه نسبت به كسى بود كه اين عنوان را دريافت مى‏داشت. در زمان سلطنت رضاشاه هم سليمان بهبودى كه عنوان پيشخدمت مخصوص شاه را داشت مَحرم‏ترين و نزديكترين فرد به رضاشاه محسوب مى‏شد و در اواخر سلطنت محمدرضا شاه نيز امير هوشنگ دولّو كه سمت رسمى او در دربار پيشخدمت مخصوص شاه بود يكى از با نفوذترين درباريان به شمار مى‏آمد. تا جايى كه در عزل و نصب مهمترين مقامات مملكتى تا سطح وزير و سفير اِعمال نفوذ مى‏كرد و خانه او پاتوق و محل تجمع رجال وقت بود.

 امير اسدالله علم با همين عنوان پيشخدمتى مخصوص شاه هم مأموريت‏هايى در سيستان و بلوچستان انجام داد و در سن 26 سالگى در زمان نخست‏وزيرى قوام‏السلطنه به سمت فرماندار كل سيستان و بلوچستان منصوب شد. علم پس از سقوط كابينه قوام‏السلطنه در دولت‏هاى حكيم‏الملك و هژير هم كه متعاقباً سرِ كار آمدند در مقام فرماندارى كل سيستان و بلوچستان باقى ماند، تا اين كه پس از روى كار آمدن محمد ساعد، شاه از وى خواست كه علم را به مقام وزارت كشور منصوب كند. ساعد كه تا آن زمان علم را نديده بود دستور شاه را اجرا كرد. ولى وقتى براى نخستين بار اين جوان 29 ساله را كه با لباس رسمى براى معرفى به عنوان وزير كشور در كاخ سلطنتى حاضر شده بود، ديد متحير شد و گفت فكر مى‏كردم اعليحضرت امير شوكت‏الملك را براى وزارت كشور در نظر گرفته‏اند! البته بعيد به نظر مى‏رسد كه ساعد از مرگ پدر اسدالله علم كه پنج سال قبل از اين تاريخ اتفاق افتاده بود خبر نداشته باشد، ولى با همين شوخى يا تجاهل منظور خود را بيان كرد. اسدالله علم آن روز (24 دى 1328) به عنوان وزير كشور به حضور شاه معرفى شد، ولى يك ماه و نيم بعد ساعد در ترميم كابينه علم را به عنوان وزير كشاورزى معرفى نمود. علم در كابينه بعدى به رياست على منصور نيز در سمت وزير كشاورزى باقى ماند و در اين مدت توانست اعتماد و اطمينان شاه را از هر جهت به خود جلب كند. علم هر هفته دو يا سه بار به حضور شاه شرفياب مى‏شد و علاوه بر گزارشهاى مربوط به وزارتخانه تحت سرپرستى خود، جزئيات مذاكرات هيئت دولت را نيز به شاه گزارش مى‏داد و به عبارت ديگر چشم و گوش شاه در دولت شده بود. علم روزهاى تعطيل نيز غالباً براى اسب سوارى و تنيس نزد شاه مى‏رفت و روابط خصوصى بين آنها نيز كه در يادداشت‏هاى علم به صراحت به آن اشاره شده، از همين دوران آغاز گرديده است.

 لازم به يادآورى است كه شاه در اين سالها پس از جدايى از همسر اولش فوزيه، دوران تجرد را مى‏گذراند. وسايل تفريح و سرگرمى او را در اين دوران بيشتر خواهرش اشرف فراهم مى‏كرد و علم كه به اين نقطه ضعف شاه پى برده بود با كشف و معرفى دوستان تازه‏اى به شاه خصوصيت بيشترى با او پيدا كرد و به تدريج محرم اسرار زندگى خصوصى شاه گرديد.

 در اوايل تيرماه سال 1329 كه شاه تحت فشار سياست‏هاى خارجى رئيس ستاد ارتش خود سپهبد حاجيعلى رزم‏آرا را به مقام نخست‏وزيرى منصوب كرد، از وى خواست كه عَلَم را به يكى از دو پست وزارت كشور يا وزارت كشاورزى كه در كابينه‏هاى ساعد و منصور عهده‏دار آن بود منصوب كند، ولى رزم‏آرا كه برخلاف اسلاف خود تكيه‏گاه خارجى نيرومندى داشت، زير بار نرفت و گفت كه براى اين دو وزارتخانه اشخاص ديگرى را در نظر گرفته است. با وجود اين براى رفع ناراحتى شاه قول داد كه در اولين ترميم كابينه پستى براى علم در نظر خواهد گرفت. شاه در ماه‏هاى بعد هم به مناسبت‏هاى مختلف قول رزم‏آرا را به يادش آورد و اصرار داشت علم را ولو به عنوان وزير مشاور وارد كابينه نمايد. علت مقاومت رزم‏آرا در مقابل اصرار شاه براى شركت دادن علم در كابينه‏اش اين بود كه رزم‏آرا مى‏دانست علم در واقع نقش جاسوس شاه را در كابينه‏ها ايفا مى‏كند، ولى سرانجام براى رفع بدگمانى شاه، در اواخر آبان‏ماه 1329، يعنى قريب پنج ماه پس از تشكيل كابينه‏اش، علم را به عنوان وزير كار به حضور شاه معرفى كرد.

 قتل رزم‏آرا در روز شانزدهم اسفند سال 1329 يكى از معماهاى تاريخى است كه هنوز بسيارى از مجهولات آن حل نشده و در پرده ابهام مانده است. ولى در ميان تمام مجهولات اين معما، يك نكته معلوم وجود دارد و آن نقش علم در اين ماجرا و كشاندن رزم‏آرا به قتلگاه اوست. تمام قرائن موجود و اظهارات شهود نشان مى‏دهد كه عَلَم با عِلم به خطرى كه جان رزم‏آرا را تهديد مى‏كند او را براى حضور در مجلس ترحيم آيت‏الله فيض به مسجد شاه برده و بعد از تير خوردن او هم بدون اين كه اقدامى براى انتقال وى به بيمارستان به عمل بياورد مستقيماً به دربار رفته و گزارش كار را به شاه داده است.

 در يادداشت‏هاى منتشر شده علم اشارات كوتاهى به رزم‏آرا شده و در همين اشارات كوتاه هم اعتقاد او به اين كه رزم‏آرا خيالات سويى نسبت به شاه داشته به صراحت ابراز گرديده است. به طور مثال در يادداشت روز سه‏شنبه 27 بهمن 1349 در شرح گفتگوهاى خود با شاه در هواپيمايى كه آنها را به سوييس مى‏برد مى‏نويسد: «شاهنشاه صحبت عجيبى مى‏فرمودند كه واقعاً اعتقاد ايشان را به خداوند مى‏رساند. مى‏فرمودند: امتحان كرده‏ام، هر كس با من درافتاده است از بين رفت، چه داخلى چه خارجى… مثال برادران كِندى را در آمريكا مى‏زدند. كندى رئيس جمهور بود و دو برادر سناتور داشت كه هر سه با شاهنشاه بد بودند. جان كندى رئيس جمهور كشته شد، برادرش رابرت هم پس از او به قتل رسيد. و آخرين آنها [سناتور ادوارد كندى‏] افتضاح عجيبى سرِ كشته‏شدن يك دختر درآورد و ستاره‏اش رو به زوال است. ناصر رئيس جمهور مصر از بين رفت. خروشچف نخست‏وزير شوروى هم كه با شاهنشاه خوب نبود از بين رفت. در داخله هم هر كه با شاه درافتاده ورافتاده است. مثل مصدق و تا اندازه‏اى قوام‏السلطنه. رزم‏آرا كه من يقين داشتم خيال سوء نسبت به شاه داشت كشته شد. منصور هم كه ديگر نوكر مستقيم آمريكاييها بود و فوق‏العاده جاه‏طلب بود، او هم كشته شد. البته پسره جُعنلق بى بوته‏اى بود. غير از رزم‏آرا بود كه رئيس ستاد ارتش بود و نخست‏وزير شد. در كشته شدن رزم‏آرا كه نخست وزير بود، من همراه او بودم. در آن وقت وزير كار بودم. با او به مجلس فاتحه در مسجد شاه رفتيم. چندين گلوله به او خورد و من جان سالم به در بردم. تعجب اين است كه ما در حركت بوديم و در صحن مسجد من با او درگوشى صحبت مى‏كردم.»

 علم به همين سادگى از موضوع قتل رزم‏آرا رد شده و علينقى عاليخانى وزير اقتصاد كابينه علم و ويراستار كتاب يادداشت‏هاى او هم كه چهل صفحه شرح حال علم را در مقدمه اين كتاب نوشته، فقط يك سطر به موضوع قتل رزم‏آرا اختصاص داده و به كلى نقش علم را در اين ماجرا ناديده گرفته است. در حالى كه به اعتقاد نويسنده، قتل رزم‏آرا كه قرائن و شواهد بسيارى درباره نقش علم در فراهم ساختن موجبات اين واقعه وجود دارد، يكى از مهمترين وقايع زندگى علم و بزرگترين خدمت او به شاه در طول حيات سياسى‏اش بوده است.

 حسين علاء كه پس از قتل رزم‏آرا مأمور تشكيل كابينه شد تمايلى به شركت دادن اسدالله علم در كابينه خود نشان نداد و شاه هم در اين مورد اصرار نكرد، زيرا به حسين علاء اعتماد كامل داشت و احتياجى به خبرچينى و جاسوسى در كابينه او نبود. بعد از استعفاى علاء و نخست‏وزيرى دكتر مصدق، علم با كسب اجازه از شاه براى سركشى به كار املاك خود به بيرجند رفت و تا اوايل سال 1331 در بيرجند بود. علم پس از بازگشت به تهران طى فرمانى از طرف شاه به سرپرستى املاك و مستغلات پهلوى منصوب شد. علم در اين سمت رابط مستقيم شاه با مخالفان دكتر مصدق بود و در جريان اين فعاليتها براى تماس با عوامل خارجى كودتا قصد مسافرت به اروپا را داشت كه از مسافرت وى جلوگيرى به عمل آمد و به بيرجند تبعيد شد. جهانگير تفضلى كه از محارم علم و وزير كابينه او در دوران نخست‏وزيريش بود، از قول خود علم مطالبى درباره چگونگى جلوگيرى از مسافرت او به اروپا نقل كرده و مى‏نويسد: «علم به من گفت: سرتيپ كمال آمد اين جا و البته با اظهار محبت و مؤدبانه گفت من از طرف دكتر مصدق مأمورم كه گذرنامه شما را بگيرم. من عازم سوييس بودم كه از مسافرتم جلوگيرى شد». جهانگير تفضلى در قسمت ديگرى از خاطراتش مى‏نويسد: «دكتر مصدق پيغام داده بود كه به علم بگوئيد: پدرش حق عظيمى به گردن من داشت. وقتى رضاشاه مرا به بيرجند تبعيد كرد امير شوكت‏الملك از من پذيرايى بسيار گرم و محترمانه‏اى كرد، تا جايى كه رضاشاه از او رنجيد و رنجش رضاشاه هم در آن دوران ديكتاتورى براى شوكت‏الملك خالى از خطر نبود. رضاشاه به شهربانى بيرجند دستور داد كه مرا به زندان ببرند و امير شوكت‏الملك براى زندان من لوله‏كشى كرد و اگر محبت او نبود من در آن زندان تلف شده بودم. به او [اسدالله علم‏] بگوئيد دست از سياست بازيهاى خود با خارجى‏ها بردارد و لزومى هم ندارد كه به اروپا برود. از قول من به او بگوئيد برو سر املاك و عوض سياست‏بازى برو شكار…»

 علم در دوران تبعيد در بيرجند هم رابطه خود را با شاه حفظ كرده بود و با عوامل كودتاى مرداد 1332 (برادران رشيديان) هم ارتباط داشت. پس از كودتا و سقوط حكومت مصدق بيدرنگ به تهران بازگشت، ولى سپهبد زاهدى كه كابينه خود را در غياب شاه و بدون مشورت با او درباره انتخاب وزيرانش تشكيل داده بود براى علم پستى در كابينه در نظر نگرفت. علم مجدداً به سمت سرپرستى املاك و مستغلات پهلوى منصوب شد. ولى شاه همچنان اصرار داشت كه علم با سمت وزير كشور وارد كابينه شود. زاهدى زير بار نرفت و يكى از دلايل رنجش شاه از زاهدى همين امر بود. در اواخر سال 1333 شاه پس از سفرى به آمريكا مقدمات بركنارى زاهدى را فراهم نمود و در تعطيلات نوروزى سال 1334 به وسيله علم به زاهدى تكليف استعفا كرد. در خاطرات جهانگير تفضلى مى‏خوانيم كه زاهدى چون با زبان خوش حاضر به پياده شدن از اريكه قدرت نبود شاه زبان تهديد را به كار گرفت و اين بار نيز علم مأمور ابلاغ نظر شاه شد. علم پس از پايان تعطيلات نوروزى سال 1334 به ديدار زاهدى رفت و پيغام شاه را به وى ابلاغ كرد. زاهدى حرف قبلى خود را تكرار كرد و گفت «به اعليحضرت بفرمائيد كه من با تانك به نخست‏وزيرى آمده‏ام و جز با تانك نخواهم رفت!». اما علم با يك جمله زاهدى را از اسب غرور پايين كشيد و گفت: تيمسار آن قدرتى كه شما را سوار تانك كرد و به نخست وزيرى رساند ديگر پشتيبان شما نيست و مصلحت خودتان هم در اين است كه داوطلبانه كنار برويد. اشاره علم به قدرتى كه زاهدى را سوار تانك كرد و به نخست‏وزيرى رساند، آمريكا بود و علم با همين يك جمله زيركانه به او فهماند كه شاه موافقت آمريكائيها را براى بركنارى او از نخست وزيرى گرفته است. علم اضافه كرد كه اعليحضرت شغل بسيار خوب و آبرومندى هم برايتان در نظر گرفته‏اند كه تا آخر عمر راحت و آسوده در بهترين جاى اروپا زندگى كنيد.

 زاهدى پاسخ علم را به روز بعد موكول كرد و سرانجام روز 16 فروردين 1334 پس از قريب بيست ماه صدارت استعفا داد و بلافاصله فرمان مقام سفيركبير سيار ايران در اروپا، كه يك شغل تازه و من‏درآوردى بود «ضمن تقدير از خدمات گذشته» براى وى صادر شد. زاهدى در اواخر فروردين 1334 عازم ژنو شد و «تبعيد محترمانه»ى او قريب هشت سال، تا پايان عمرش به طول انجاميد.

 پس از استعفاى سپهبد زاهدى، حسين علاء وزير دربار كه به نخست‏وزيرى منصوب شده بود، به دستور شاه اسدالله علم را به وزارت كشور خود برگزيد. علم در مدت قريب دو سال حكومت علاء در اين سمت باقى ماند و انتخابات دوره نوزدهم مجلس شوراى ملى در دوران وزارت كشور او انجام شد. انتخابات دوره نوزدهم يك انتخابات فرمايشى بود كه تمام وكلاى منتخب آن از طرف خود شاه تعيين و تأييد شده بودند. البته علم نيز توانست تعداد زيادى از دوستان خود را در جريان اين انتخابات به مجلس بفرستد و اميدوار بود كه نخست‏وزير بعدى خود او باشد.

 اسدالله علم در اين دوره از زندگى سياسى خود با جلب موافقت شاه عده‏اى از روشنفكران و عناصر متمايل به چپ را به دور خود جمع كرد كه از آن جمله مى‏توان از دكتر پرويز ناتل خانلرى، احسان يارشاطر، دكتر محمد باهرى و رسول پرويزى نام برد. دكتر خانلرى مدير مجله سخن به معاونت وزارت كشور منصوب شد و دوستان و نويسندگان همكار او در مجله سخن هم مجذوب علم شدند.

 حسين علاء روز چهاردهم فروردين 1336 از مقام نخست‏وزيرى استعفا داد. ولى برخلاف انتظار علم، شاه دكتر منوچهر اقبال وزير دربار وقت را به نخست‏وزيرى منصوب كرد. علم در كابينه جديد هم عضويت نداشت زيرا براى او مأموريت ديگرى در نظر گرفته شده بود: شاه براى جلب رضايت آمريكاييها كه به ظاهر دموكراسى در ايران علاقمند بودند، تصميم گرفته بود يك سيستم دو حزبى در ايران به وجود آورد و براى رهبرى هر دو حزب دو تن از دولتمردان مطيع و مورد اعتماد خود را در نظر گرفته بود. براى رهبرى حزب دولتى شخصى مناسب‏تر از دكتر اقبال نخست‏وزير منصوب شاه به نظر نمى‏رسيد، ولى رهبرى حزب مخالف دولت، كه بايد آزاديهايى در انتقاد از دولت داشته باشد، اهميت بيشترى داشت و براى رهبرى اين حزب، شاه كسى محرم‏تر و مورد اعتمادتر از علم نمى‏شناخت.

 روزى كه شاه اسدالله علم را مأمور تشكيل حزب «مردم» نمود، او را براى احراز مقام نخست‏وزيرى در نظر گرفته بود و علم به اميد رسيدن به اين مقام كار حزب را جدى گرفت. در مقابل حزب مردم كه نقش حزب مخالف دولت را بازى مى‏كرد، دكتر منوچهر اقبال نخست‏وزير نيز مأمور تشكيل يك حزب دولتى شد كه آن را «مليون» نام نهادند. دو حزب در انتخابات دوره بيستم مجلس شوراى ملى در برابر هم قرار گرفتند و علم كه كار حزب را جدى گرفته بود از آغاز سال 1339 با ايراد نطق‏هاى انتخاباتى و مصاحبه‏هاى مطبوعاتى به انتقاد از دولت پرداخت و در اين كارزار تبليغاتى عده‏اى از روشنفكران و توده‏ايهاى سابق نيز زير عَلَم عَلَم سينه مى‏زدند.

 در انتخابات تابستان 1339 مجلس شوراى ملى، با وعده‏هايى كه درباره آزادى انتخابات به مردم داده شده بود، علاوه بر حزب مردم كه نقش مخالف دولت را بازى مى‏كرد، گروه‏هاى مستقلى هم وارد مبارزه انتخاباتى شدند و بخصوص در تهران گروه كانديداهاى مستقل به رهبرى دكتر على امينى و سيد جعفر بهبهانى بازار انتخابات را گرم كردند، ولى در عمل دخالت دولت و تقلب در كار انتخابات مانع پيروزى كانديداهاى حزب مردم و گروههاى مستقل گرديد. رسوايى انتخابات، بخصوص در تهران كه فقط كانديداهاى دولتى سر از صندوق درآوردند، عالمگير شد و روزنامه‏ها هم كه به مناسبت انتخابات آزادى نسبى يافته بودند، اخبار مربوط به تقلبات انتخاباتى را منعكس كردند. شاه تحت فشارهاى داخلى و خارجى مجبور شد انتخابات را ابطال و دولت را از كار بركنار كند. مهندس شريف امامى كه به جاى دكتر اقبال به نخست‏وزيرى منصوب شده بود، وعده داد كه حداكثر تا شش ماه انتخابات جديدى برگزار نمايد و امير اسدالله علم نيز به اشاره شاه از رهبرى حزب مردم كناره‏گيرى كرد تا در فرصت مناسب‏ترى به صحنه بازگردد.

 علم در دوران كوتاه نخست‏وزيرى شريف‏امامى فعاليت چشمگيرى نداشت و تنها در انتخابات زمستانى مجلس بيستم توانست عده‏اى از دوستان خود را به مجلس بفرستد. ولى عمر اين مجلس نيز كه از آن به عنوان كوتاه‏ترين دوره مجلس تاريخ مشروطيت ياد مى‏شود بيش از 70 روز به طول نينجاميد. دكتر على امينى كه تحت فشار آمريكاييها به مقام نخست‏وزيرى منصوب شده بود، حاضر به معرفى دولت خود به مجلس نشد و روز 19 ارديبهشت 1340 فرمان انحلال هر دو مجلس را از شاه گرفت.

 شاه از روزى كه برخلاف ميل خود و تحت فشار آمريكاييها فرمان نخست‏وزيرى دكتر امينى را امضا كرد، درصدد تهيه مقدمات بركنارى او بود. مطبوعات در دوران حكومت امينى از آزادى نسبى برخوردار بودند و علم كه در رأس سازمان جديدالتأسيس «بنياد پهلوى» قرار گرفته بود با نفوذ در مطبوعات و تشكيل يك تيم مطبوعاتى به مبارزه تبليغاتى گسترده‏اى عليه دولت امينى دست زد. مبارزه تبليغاتى عليه حكومت امينى به كارگردانى جهانگير تفضلى دوست نزديك و محرم علم از اواخر سال 1340 شدت يافت و در اوايل سال 1341 مقارن پايان اولين سال حكومت امينى به اوج خود رسيد. در بهار سال 1341 شاه در سفرى به آمريكا موفق شد اعتماد كندى رئيس جمهور جديد آمريكا را به خود جلب كند و با تعهد اجراى برنامه‏هاى مورد نظر حكومت جديد آمريكا، زمينه بركنارى دكتر امينى را از مقام نخست‏وزيرى فراهم آورد.

 دكتر امينى در اواخر تيرماه 1341 ظاهراً بر سر اختلاف درباره بودجه ارتش كه شاه مى‏خواست آن را افزايش بدهد، استعفا داد و امير اسدالله علم قريب سيزده سال پس از آن كه براى نخستين بار در سال 1328 در كابينه محمد ساعد به مقام وزارت رسيد، روز 28 تيرماه 1341 فرمان نخست‏وزيرى خود را از شاه گرفت و دو روز بعد، روز سى‏ام تير 1341 كابينه خود را به حضور شاه معرفى كرد. علم در اجراى تعهداتى كه شاه در مذاكرات خود با كندى به گردن گرفته بود، دو وظيفه عمده بر عهده داشت: نخست تعقيب برنامه اصلاحات ارضى، كه حسن ارسنجانى وزير كشاورزى كابينه امينى به همين دليل در مقام خود تثبيت گرديد. ديگر برنامه عدم تمركز و اعطاى استقلال بيشتر به استانها كه نه فقط آمريكاييها، بلكه انگليسيها هم به آن علاقمند بودند و در زمان حكومت رزم‏آرا نيز مقدمات آن را فراهم مى‏ساختند.

 در ماه‏هاى اول حكومت علم، موضوع تشكيل انجمن‏هاى ايالتى و ولايتى كه در قانون اساسى پيش‏بينى شده، ولى بيش از پنجاه سال پس از استقرار مشروطيت به موقع اجرا درنيامده بود ابتدا به ساكن مطرح شد و دولت پيش از آن كه به انجام انتخابات مجلس، كه ركن اصلى مشروطيت و قانون اساسى است اقدام نمايد، تصويب‏نامه‏اى درباره انتخابات انجمن‏هاى ايالتى و ولايتى گذراند. در اين تصويب‏نامه تعمداً چند نكته مهم گنجانده شده بود كه اگر بى سروصدا عملى مى‏شد مقدمه‏اى براى انجام انتخابات مجلس شوراى ملى بر همين اساس به شمار مى‏آمد. به موجب اين تصويب‏نامه اولاً شرط مسلمان بودن از شرايط رأى‏دهندگان و انتخاب شوندگان حذف شده بود و متعاقب آن سوگند به قرآن هم به «سوگند به كتاب آسمانى» تبديل شده بود كه نشان مى‏داد حذف شرط اسلام از شرايط انتخاب‏كنندگان و انتخاب‏شوندگان روى حساب بوده و در واقع مقدمه‏اى براى تبديل ايران به يك جامعه «لائيك» يا غيرمذهبى است. نكته مهم ديگر در اين تصويب‏نامه حق رأى به زنان و حق انتخاب زنان به عضويت انجمن‏هاى ايالتى و ولايتى بود كه مقدمه‏اى براى اعطاى حقوق سياسى به زنان و مشاركت آنان در انتخابات مجلسين به شمار مى‏آمد.

 تصويب‏نامه دولت درباره انتخابات انجمن‏هاى ايالتى و ولايتى روز پانزدهم مهرماه 1341 در روزنامه‏ها انتشار يافت و فرداى همان روز آيت‏الله خمينى كه متوجه اهميت موضوع و مقاصد دولت از صدور اين تصويب‏نامه شده بود، به يكايك علماى درجه اول مراجعه نموده و آنها را به اقدام جدى براى جلوگيرى از اجراى اين تصويب‏نامه دعوت نمود. آيت‏الله خمينى درباره اين تصويب‏نامه تلگرافى نيز به شاه مخابره نمود كه از نظر اهميت عين آن را از كتاب صحيفه نور (جلد اول – صفحه 37) نقل مى‏كنيم. متن تلگراف كه روز 1341/7/17 مخابره شده به شرح زير است:

 بسم‏الله الرحمن الرحيم‏

 حضور مبارك اعليحضرت همايونى‏

 پس از اهداء تحيت و دعا، به طورى كه در روزنامه‏ها منتشر شده است، دولت در انجمن‏هاى ايالتى و ولايتى، اسلام را در رأى دهندگان و منتخبين شرط نكرده و به زنها حق رأى داده است و اين امر موجب نگرانى علماى اعلام و ساير طبقات مسلمين است. بر خاطر همايونى مكشوف است كه صلاح مملكت در حفظ احكام دين مبين اسلام و آرامش قلوب است. مستدعى است امر فرمائيد مطالبى را كه مخالف ديانت مقدسه و مذهب رسمى مملكت است از برنامه‏هاى دولتى و حزبى حذف نمايند تا موجب دعاگوئى ملت مسلمان شود.

    الداعى روح‏الله الموسوى‏

 شاه در پاسخ تلگراف آيت‏الله خمينى و ساير علما نوشت كه تلگراف آنها را به دولت ارجاع كرده است. ولى اقدامى از طرف دولت در جهت لغو يا اصلاح تصويب‏نامه مربوط به انتخابات انجمن‏هاى ايالتى و ولايتى مشاهده نشد، لذا آيت‏الله خمينى ضمن تلگراف مفصل ديگرى به شاه نوشت «مع‏الاسف با آن كه به آقاى اسدالله علم در اين بدعتى كه مى‏خواهد در اسلام بگذارد تنبه دادم و مفاسدش را گوشزد كردم، ايشان نه به امر خداوند قاهر گردن نهادند و نه به قانون اساسى و قانون مجلس اعتنا نمودند و نه امر ملوكانه را اطاعت كردند و نه به نصيحت علماى اسلام توجه نمودند و نه به خواست ملت مسلمان كه طومارها و مكاتيب و تلگرافات بسيار آنها از اقطار كشور نزد اينجانب و علماى اعلام قم و تهران موجود است وقعى گذاشتند و نه به اجتماعات انبوه قم و تهران و شهرستانها و ارشاد مفيد خطباى اسلام احترامى قائل شدند». آيت‏الله خمينى در دنباله اين تلگراف متذكر مى‏شوند «اين جانب به حكم خيرخواهى براى ملت اسلام، اعليحضرت را متوجه مى‏كنم به اين كه اطمينان نفرمايند به عناصرى كه با چاپلوسى و اظهار چاكرى و خانه‏زادى مى‏خواهند تمام كارهاى خلاف قانون و دين را كرده و به اعليحضرت نسبت دهند… انتظار ملت مسلمان آن است كه با امر اكيد آقاى علم را ملزم فرمائيد از قانون اسلام و قانون اساسى تبعيت كند و از جسارتى كه به ساحت مقدس قرآن كريم نموده استغفار نمايد.»

 آيت‏الله خمينى روز 1341/8/15 تلگراف شديداللحنى نيز به عنوان خود علم فرستاده و ضمن آن متذكر شدند: «معلوم مى‏شود شما بنا نداريد به نصيحت علماى اسلام كه ناصح ملت و مشفق امتند توجه كنيد و گمان كرديد ممكن است در مقابل قرآن كريم و قانون اساسى و احساسات عمومى قيام كرد. علماى اعلام قم و نجف اشرف و ساير بلاد تذكر دادند كه تصويب‏نامه غيرقانونى شما برخلاف شريعت اسلام و برخلاف قانون اساسى و قوانين مجلس است. علماى اعلام تذكر دادند كه ورود زنها در انتخابات و الغاى قيد اسلام از منتخَب و منتخِب برخلاف اسلام و برخلاف قانون است. اگر گمان كرديد مى‏شود با زور چند روزه قرآن كريم را در عرض اوستاى زردشت و انجيل و بعضى كتب ضاله قرار داد بسيار در اشتباه هستيد… اين جانب مجدداً به شما نصيحت مى‏كنم كه به اطاعت خداوند متعال و قانون اساسى گردن نهيد و از عواقب وخيمه تخلف از قرآن و احكام علماى ملت و زعماى مسلمين بترسيد و عمداً و بدون موجب مملكت را به خطر نيندازيد والا علماى اسلام درباره شما از اظهار عقيده خوددارى نخواهند كرد».

 با ادامه مبارزه آيت‏الله خمينى و تشكيل اجتماعات و حملات روحانيون به دولت در مساجد و منابر سرانجام علم چاره‏اى جز لغو تصويب‏نامه انتخابات انجمن‏هاى ايالتى و ولايتى و اعلام آن در جرايد در روز دهم آذر 1341 نديد و بدين سان آيت‏الله خمينى در اولين مبارزه جدى خود با شاه و دولت به پيروزى رسيد، ولى اعلام اصول شش‏گانه معروف به «انقلاب سفيد» كه شاه روز ششم بهمن 1341 آن را به رفراندوم گذاشت، يك بار ديگر آيت‏الله خمينى را در برابر شاه و علم قرار داد. آيت‏الله خمينى روز دوم بهمن رفراندوم را تحريم كرد و به دنبال پخش اعلاميه آيت‏الله خمينى در تهران، بازار تهران و مغازه‏هاى اطراف آن بسته شد و آيت‏الله سيد محمد بهبهانى و آيت‏الله خوانسارى نيز طى اعلاميه مشتركى رفراندوم ششم بهمن را تحريم نمودند. اما شاه كه اين بار قصد عقب‏نشينى در برابر روحانيون را نداشت (و علم بعدها ادعا كرد كه او محرك واقعى شاه در اين مبارزه بوده و شاه را به مقاومت در برابر روحانيون تشجيع مى‏كرده است) روز چهارم بهمن طبق برنامه پيش‏بينى شده به قم رفت و در برابر جمعيتى كه بيشتر از تهران به قم اعزام شده بودند، در نهايت عصبانيت يكى از شديداللحن‏ترين نطق‏هاى خود را عليه روحانيت ايراد كرد.

 رفراندوم ششم بهمن 1341 سرانجام در جو متشنجى برگزار گرديد و نتيجه آن 5/598/711 رأى موافق لوايح شش‏گانه و فقط 4115 رأى مخالف آن اعلام شد! لوايح شش‏گانه متضمن اصلاحات ارضى يا تقسيم اراضى بين كشاورزان، سهيم كردن كارگران در سود كارخانه‏ها، ملى كردن جنگل‏ها، فروش سهام كارخانجات دولتى، اصلاح قانون انتخابات و ايجاد سپاه دانش بود. شاه به رفراندوم براى اجراى اين اصول هم اكتفا نكرد و درست يك ماه پس از اعلام نتايج رفراندوم طى نطقى به استناد اين اصل قانون اساسى كه «مجلس شوراى ملى نماينده قاطبه اهالى مملكت است» اعلام داشت كه نصف جمعيت اين مملكت تاكنون برخلاف اين اصل مسلم قانون اساسى از حق خود محروم مانده‏اند و «ما اين آخرين ننگ اجتماعى ايران را در انتخابات آينده برطرف خواهيم كرد». بلافاصله پس از نطق شاه، علم اعضاى كابينه خود را به تشكيل يك جلسه فوق‏العاده دعوت كرد و روز نهم اسفند 1341 رسماً حق مشاركت زنان را در انتخابات آينده مجلس شوراى ملى تصويب و اعلام نمود و به اين ترتيب گامى فراتر از تصويب‏نامه مربوط به انجمن ايالتى و ولايتى برداشت.

 آيت‏الله خمينى و ساير علماى قم در برابر اين تصميم شاه و دولت نيز عكس‏العمل نشان دادند و در اعلاميه‏اى كه به امضاى 9 تن از علماى قم، از جمله آيت‏الله خمينى، آيت‏الله گلپايگانى و آيت‏الله شريعتمدارى رسيد تأكيد گرديد كه «تصويب‏نامه اخير دولت راجع به شركت نسوان در انتخابات از نظر شرع بى‏اعتبار و از نظر قانون اساسى لغو است». آيت‏الله خمينى در آستانه نوروز سال 1342 عزاى عمومى اعلام كرد و ضمن اعلاميه‏اى تحت عنوان «روحانيت اسلام امسال عيد ندارد» نوشت: «من اين عيد را براى مسلمين عزا اعلام مى‏كنم تا مسلمين را از خطرهايى كه براى قرآن و مملكت قرآن در پيش است آگاه كنم. من به اين دستگاه جابر اعلام خطر مى‏كنم. من به خداى تعالى از انقلاب سياه و انقلاب از پائين نگران هستم كه دستگاهها با سوءتدبير و سوءنيت مقدمات آن را فراهم مى‏كنند. من چاره در اين مى‏بينم كه اين دولت مستبد به جرم تخلف از احكام اسلام و تجاوز به قانون اساسى كنار برود و دولتى كه پاى‏بند به احكام اسلام و غم‏خوار ملت ايران باشد بيايد…»

 مراسم تحويل سال نو در قم براى نخستين بار به تظاهرات و پخش تراكت‏ها و اعلاميه‏هايى بر ضد رژيم تبديل شد و روز دوم فروردين گروههاى كماندويى از تهران براى برهم زدن تظاهرات و مجالس سوگوارى كه قرار بود در همين روز تشكيل شود وارد قم شدند. صحنه اصلى درگيرى مدرسه فيضيه بود كه به قتل و جرح عده‏اى از روحانيون و طلاب انجاميد. آيت‏الله خمينى به دنبال اين واقعه حملات خود را به دولت كه از آن به عنوان «دولت بيسواد و بى‏حيثيت» نام مى‏برد تشديد كرد و سرانجام روز سيزدهم خرداد 1342 كه مصادف با عاشوراى حسينى بود طى نطق شديداللحنى مستقيماً شخص شاه را مورد حمله قرار داد. سخنان آيت‏الله خمينى در روز عاشورا، صبح روز چهاردهم خرداد به وسيله علم به اطلاع شاه رسيد. علم ضمن گزارش اين مطلب به شاه گفت كه به نظر او ديگر صبر و تحمل در برابر اين اعمال مصلحت نيست و هم او بود كه پيشنهاد كرد آيت‏الله خمينى بيدرنگ بازداشت شود تا ساير علما هم حساب كار خودشان را بكنند. آيت‏الله خمينى ساعت چهار بامداد روز پانزدهم خرداد بازداشت و تحت‏الحفظ به تهران منتقل گرديد و متعاقب انتشار اين خبر تظاهرات پردامنه‏اى در قم و تهران آغاز شد. خبر شروع تظاهرات و حركت انبوه مردم در خيابان‏هاى تهران، شاه را متوحش ساخت. ولى علم كه پس از بازداشت آيت‏الله خمينى انتظار وقوع چنين حوادثى را داشت، قبلاً به نيروهاى انتظامى فرمان آماده‏باش داده و آماده شدت عمل در برابر تظاهركنندگان بود. علم صبح همان روز ساعتى پس از آغاز تظاهرات نزد شاه رفت و از او خواست كه اجازه تيراندازى به طرف تظاهركنندگان را صادر كند. شاه از صدور چنين دستورى هراسان بود، ولى علم مسئوليت عواقب امر را به عهده گرفت و گفت: اگر نتيجه مطلوب از اين كار حاصل نشد مرا مسئول معرفى كنيد!

 بعد از سركوبى قيام 15 خرداد، دولت علم ظاهراً بر اوضاع مسلط شد و با پيروزى در اين مبارزه گمان مى‏كرد كه ساليان دراز بر كرسى صدارت تكيه خواهد زد، ولى آمريكاييها در زير پرده مشغول زدوبند با گروه ديگرى براى حكومت بر ايران بودند و علم را با همه خوش‏خدمتى‏هايش از خودشان نمى‏دانستند. گروهى كه آمريكاييها با آنان گرم گرفته بودند، انجمن يا گروهى به نام «كانون مترقى» بود كه از تحصيل‏كرده‏هاى اروپا و آمريكا تشكيل شده و حسنعلى منصور پسر رجبعلى منصور نخست‏وزير پيشين ايران، كه در آن زمان هنوز چهل سال تمام نداشت، در رأس آن قرار گرفته بود. انتخابات مجلس بيست و يكم فرصتى براى حسنعلى منصور و گروه مترقى او بود كه خود را وارد صحنه سياست ايران بكنند و راه رسيدن به حكومت را بگشايند. حسنعلى منصور كه در رأس اين گروه به مجلس راه يافته بود، در آذرماه سال 1342 حزبى به نام «ايران نوين» تشكيل داد و با پيوستن اكثريت نمايندگان مجلس بيست و يكم به اين حزب مقدمات نخست‏وزيرى حسنعلى منصور فراهم گرديد.

 علينقى عاليخانى ويراستار كتاب يادداشت‏هاى علم در مقدمه جلد اول اين يادداشت‏ها درباره چگونگى كناره‏گيرى علم و نخست‏وزيرى منصور مى‏نويسد: «سرانجام قرار شد دولت علم روز شنبه 17 اسفند 1342 استعفا بدهد و همان روز دولت تازه منصور تشكيل شود. شامگاه روز پيش، علم مانند بيشتر جمعه‏هاى ديگر، به ديدار خصوصى شاه رفته بود. در پايان شرفيابى، شاه كه شام را مهمان پروفسور جمشيد اعلم بود، از علم كه خود اتومبيلش را مى‏راند، خواست او را به آنجا برساند. هنگامى كه به مقصد رسيدند، شاه از علم مى‏پرسد كه نظر راستين او درباره اين تغيير دولت چيست؟ علم نيز در پاسخ شاه، شعرى را كه منتسب است به لطفعلى خان زند – هنگامى كه در زندان آقامحمدخان قاجار بود – با مختصر تغييرى در آغاز آن مى‏خواند:

 شاها ستدى جهانى از همچو منى‏

دادى به مُخنّثى، نه مردى نه زنى‏

 از گردش روزگار معلومم شد

پيش تو چه دف‏زنى چه شمشيرزنى‏

 سالها بعد كه اين داستان را براى من نقل مى‏كرد، با خنده گفت: «اعليحضرت هيچ از اين شعر خوششان نيامد!»

    *

 علم پس از كناره‏گيرى از مقام نخست‏وزيرى علاقمند بود وزير دربار بشود، ولى شاه شغل ديگرى براى او در نظر گرفته بود كه ابداً با سواد و سوابق او تناسب نداشت و آن رياست دانشگاه پهلوى شيراز بود. رؤساى دانشگاه‏ها تا اين تاريخ از اساتيد ممتاز و با سابقه كه همگى عنوان دكترا يا مهندسى داشتند انتخاب مى‏شدند. ولى اين بار شاه كسى را كه نه سابقه دانشگاهى و نه عنوان دكترا يا مهندسى داشت، براى رياست يك‏{P  . اسدالله علم را در بعضى منابع مهندس كشاورزى نوشته‏اند، ولى مدرك تحصيلى واقعى او ليسانس آموزشگاه عالى كشاورزى كرج بود. P}

 دانشگاه بزرگ برگزيده بود. انتخاب علم براى رياست دانشگاه پهلوى شيراز، كه تازه تأسيس شده بود و شاه مى‏خواست آن را به پاى دانشگاه تهران و حتى بالاتر از آن برساند، چند علت داشت: نخست اين كه شاه مى‏خواست قداست رياست دانشگاه را بشكند و آن را از يك مقام ارجمند علمى به سطح يك شغل ادارى پايين بياورد. از سوى ديگر تعيين يك نخست‏وزير سابق به رياست دانشگاه پهلوى، مى‏توانست از نقطه نظر ديگرى اعتبار و رسميت بيشترى به اين مقام بدهد و به خصوص از نظر مقامات دانشگاهى در آمريكا كه با دانشگاه پهلوى ارتباط داشتند، اين موضوع حائز اهميت بود. يك دليل ديگر انتخاب علم به رياست دانشگاه پهلوى شيراز، آزمايش خشونت و شدت عمل علم در وقايع خرداد 1342 بود و شاه كه مى‏خواست فعاليت گروه‏هاى ملى و چپ‏گرايان را در دانشگاهها تحت كنترل درآورده، دانشگاه پهلوى را به عنوان نمونه‏اى براى ايجاد يك انضباط آهنين در نظر گرفته بود تا بعداً اين رويه را در ساير دانشگاهها تسرى بدهد.

 علم از فروردين سال 1343 كار خود را در مقام رياست دانشگاه پهلوى شيراز آغاز كرد و با بودجه و امكانات وسيعى كه در اختيار داشت در مدت كمتر از سه سال دانشگاه پهلوى را به طور چشمگيرى گسترش داد. با وجود اين چشم او همچنان به دنبال مقام وزارت دربار بود و چندين بار در ملاقاتهاى خصوصى با شاه تمايل خود را به تصدى اين مقام ابراز داشته بود. شاه سرانجام تصميم گرفت اين آرزوى علم را برآورده سازد و در آبان ماه سال 1345 با تعيين حسين قدس نخعى وزير دربار وقت به سمت سفيركبير ايران در واتيكان، فرمان انتصاب علم را به سمت وزير دربار شاهنشاهى صادر نمود.

 علم كمتر از يك ماه پس از تصدى مقام جديد خود تغييرات وسيعى را در اداره امور وزارت دربار آغاز كرد و قبل از هر كار دوست نزديك و وزير دادگسترى كابينه‏اش دكتر محمد باهرى را به معاونت وزارت دربار برگزيد. بودجه وزارت دربار در لايحه بودجه سال 1346 به چندين برابر افزايش يافت و تعداد كاركنان تشكيلات جديد وزارت دربار نيز به همين نسبت افزوده شد. نويسنده در خرداد ماه سال 1346، تقريباً هفت ماه پس از آغاز كار علم در وزارت دربار او را در ساختمان جديد وزارت دربار ملاقات كردم و از تفاوت دفتر كار مجلل او در مقايسه با دفتر ساده و محقر سَلَف او حسين قدس نخعى متحير شدم. اتاق منشى او بيش از دو برابر اتاق وزير دربار سابق وسعت داشت و دفتر كار خود وى سالن بزرگى بود كه علم پشت ميز منبت‏كارى شده و مجلّلى در انتهاى سالن در پشت آن نشسته بود و كسى كه مى‏خواست به ملاقات مقام وزارت نايل شود، مى‏بايست ده پانزده قدم طول سالن را طى مى‏كرد و آقاى وزير دربار اگر مى‏خواست براى كسى احترام قائل شود، از پشت ميز خود برمى‏خاست و چند قدمى جلو مى‏آمد.

 يادداشت‏هاى منتشر شده علم در حدود 9 سال از يازده سال دوران وزارت دربار او را دربر مى‏گيرد. بخش ديگرى از يادداشت‏هاى علم در سه مجلد كه مربوط به دوران نخست‏وزيرى او و اوايل تصدى وزارت دربار است، اخيراً پيدا شده و علينقى عاليخانى ويراستار كتاب يادداشت‏هاى علم در مقدمه جلد ششم اين يادداشت‏ها وعده تنظيم و ويرايش و انتشار اين يادداشت‏ها را در آينده داده است.

 يادداشت‏هاى منتشر شده علم را مى‏توان به چند بخش تقسيم كرد. مهمترين بخش اين يادداشت‏ها كه از نظر تاريخى ارزش و اهميت بيشترى دارد به مسائل مربوط به سياست خارجى و ملاقاتها و مذاكرات علم با سفرا و فرستادگان عالى‏رتبه خارجى به ايران مربوط مى‏شود. بررسى اين بخش از يادداشت‏هاى علم نشان مى‏دهد كه علم در مقام وزارت دربار منشى و رابط شخص شاه با سفرا و ديپلماتهاى خارجى بوده و وزيران خارجه شاه نقشى به مراتب كم‏رنگ‏تر از او در تعيين خط مشى سياست خارجى ايران داشته‏اند. در خلال اين يادداشت‏ها نكات شگفت‏انگيزى نيز به چشم مى‏خورد. چند نمونه از اين يادداشت‏ها را از مجلدات مختلف مى‏خوانيم:

 *… كارهاى جارى را عرض كردم، منجمله گله سفير آمريكا را از مصاحبه شاهنشاه با نيويورك تايمز كه فرموده بودند: اجازه نخواهيم داد به جاى ناوگان انگليس ناوگان آمريكا محافظ بحرين بشود – الان آنجا آمريكا پايگاهى دارد… بعد هم فرموده بودند اگر آمريكاييها به ما اسلحه ندهند از شورويها خواهيم خريد… فرمودند «مسلماً همين كار را مى‏كنيم. بعلاوه آمريكاييها بايد از خدا بخواهند كه ما قدرت خارجى را در خليج فارس راه ندهيم…»   (يادداشت روز 48/1/6)

 * سفير آمريكا كه در التزام بود (در راه سفر آمريكا) براى شام احضار شد. مطالب مختلفى گفتگو شد، منجمله اين كه اگر خداى نكرده شاه از بين برود چه وضعى در ايران پيش خواهد آمد. او معتقد بود كه يكى دو سالى كارها بر اثر مايه و سابقه كه پيدا كرده پيش مى‏رود، بعد ممكن است هرج و مرج بشود. من اين عقيده را ندارم و فكر مى‏كنم همان فردا اوضاع به‏هم مى‏ريزد. فقط به نظرم رسيد شاهنشاه از اين استنتاج سفير ناراحت شدند. زيرا روز بعد از من سئوال فرمودند: «معنى حرفهاى او چه بود؟ آيا آنها نقشه‏اى دارند كه به اين صورت از ذهن سفير تراوش مى‏كند؟»

    (يادداشت روز 48/1/16)

 *… شاهنشاه فرمودند مسئله بحرين دارد حل مى‏شود [از طريق نظرخواهى سازمان ملل متحد] و بعد با كمال آقايى و بزرگوارى فرمودند «حالا كه من و تو هستيم آيا فكر مى‏كنى در آينده ما را خائن خواهند گفت، يا خواهند گفت كار بزرگى انجام داديم و اين منطقه از دنيا را از شر كشمكش‏هاى بيهوده نجات داديم؟…   (يادداشت روز 48/11/19)

 *… مدتى به سياست و نادانى آمريكاييها حمله فرمودند كه باعث تعجب من شد. خيال مى‏كنم حدس دو روز پيش من صحيح باشد كه مى‏خواهند با روسها معامله كلانى بشود تا آمريكاييها بدانند كه كوتاهى كرده‏اند…

    (يادداشت روز 49/1/8)

 *… با سفير آمريكا راجع به انتخابات آمريكا صحبت كرديم كه اگر مخالف نيكسون ببرد براى دنياى آزاد خطرناك است… اين جا مطلبى به من گفتند كه احتياط مى‏كنم بنويسم. چون ممكن است حتى پنجاه سال بعد از مرگ من هم براى روابط ايران و آمريكا زيان‏آور باشد. گو اين كه حالا خيلى خوب است و نشانه نهايت اطمينان رئيس جمهور آمريكا به شاهنشاه ماست. راجع به انتخابات آمريكاست. گفتم يقين دارم شاهنشاه با حسن قبول تلقى مى‏كنند و من مطلب را عرض خواهم كرد. مطمئن باشيد اجابت مى‏شود… [از يادداشت‏هاى بعدى علم و نامه تشكر نيكسون معلوم مى‏شود راجع به كمك مالى شاه براى مبارزات انتخاباتى نيكسون است‏]   (يادداشت روز 51/4/31)

 *… عصرى رئيس انتليجنس سرويس انگليس در تهران به ديدنم آمد و به من گفت اين خانم فلورانس انگليسى كه در كاخ خدمت مى‏كند با رئيس سرويس جاسوسى سفارت شوروى رفت و آمد برقرار كرده. خيلى باعث تعجب و هم وحشت من شد. ياللعجب از اين كار شوروى و حرامزادگى انگليسيها…   (يادداشت روز 53/3/25)

 *… نخست وزير اسرائيل [اسحق رابين‏] صبح وارد تهران شد. تيمسار نصيرى را به فرودگاه فرستاده و با گارد هم ترتيبات ورود او را داده و پيشخدمت مخصوص هم در كاخ اختصاصى نياوران گذاشته بوديم (پيشخدمت بيسواد احمقى را گذاشتيم كه اسحق رابين را نشناسد)… بعد از شرفيابى مى‏خواست مرا ببيند. اجازه نداشتم وقت ندادم…

    (يادداشت روز 53/9/15)

 *… سفير اسرائيل را پذيرفتم… ضمن صحبت مطلب عجيبى عنوان كرد، به اين صورت كه كشور او در امر اسلحه و ساختن اسلحه‏هاى بسيار مدرن (شايد منظور او بمب اتمى بود) پيشرفت زيادى كرده است. به طورى كه دنيا را به تعجب واخواهد داشت. چون اطلاع از اين وضع در تصميم‏گيرى سياسى اعليحضرت ممكن است تأثير كلى داشته باشد از تو دعوت مى‏كنم كه بيايى و از نزديك ببينى كه چه داريم. من كه در دلم خيلى نگران شدم، گفتم بسته به اجازه شاهنشاه است.»   (يادداشت روز 55/3/1)

 *… سفير شوروى را پذيرفتم و برنامه مسافرت والاحضرت همايونى [وليعهد] را به او دادم… بعد سفير اسرائيل را پذيرفتم. بعدازظهر شرفياب شدم. مذاكرات با سفير شوروى و اسرائيل را به عرض رساندم. فرمودند به اسرائيليها بگو تمام پدرسوختگى روزنامه‏هاى آمريكا زير سر شماست!   (يادداشت روز 55/3/19)

 *… فرمودند اين مردكه مايك والاس مخبر CBS باز هم با يك كينه‏توزى عجيب و غريبى با من مصاحبه كرد و من هم ناچار به او گفتم آمريكا اسير جهودهاست، زيرا كارتر كه در مورد خريد اسلحه به ما حمله مى‏كند تحت تأثير جهودهاست!   (يادداشت روز 55/7/25)

 *… عرض كردم نطق ديشب كارتر را استماع فرموديد؟ فرمودند گوش كردم. عرض كردم: آدم حقه‏باز غريبى است، عملاً كه همه چيز را شل كرده، فرمودند: ولى در مورد فروش اسلحه به كشورهاى جهان گفته است به اسرائيل و فيليپين و كره جنوبى و استراليا و نيوزيلند بدون قيد و شرط اسلحه خواهند فروخت. ولى مثلاً به ايران نه! يعنى اهميت سوق‏الجيشى ايران براى آمريكا از نيوزيلند هم كمتر است؟ يا اين كه آمريكا و شوروى عملاً مى‏خواهند دنيا را بين خودشان تقسيم كنند و اين حرفها براى اين زمينه است…   (يادداشت روز 56/3/2)

 بخش ديگرى از يادداشت‏هاى علم مربوط به خاندان سلطنتى است و در اين بخش علم بيشتر لحن گزنده و انتقادآميزى نسبت به اعضاى خانواده سلطنتى دارد و مكرر از قول شاه مطالبى در انتقاد از همسر و خواهران و برادرانش نقل مى‏كند. چند نمونه از اين مطالب را از مجلدات مختلف يادداشت‏هاى علم مى‏خوانيم:

 *… صبح شرفياب شدم. باز هم شاهنشاه را كسل ديدم. علت را جويا شدم. فرمودند: «اين افراد خانواده ما همگى خُل هستند»! به خاطرم اين شعر حافظ آمد، ولى جرأت نكردم كه عرض كنم:

 راست، چون سوسن و گل، از اثر صحبت پاك‏

بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود

    (يادداشت روز 48/5/13)

 * شاهنشاه تلفن فرمودند «اين چه مزخرفاتى است كه خواهرم [والاحضرت اشرف‏] درباره حقوق زن و تغيير قوانين اسلام درباره ارث و غيره گفته است؟! چرا اين‏ها نفهميده مى‏خواهند كشور را به هم بريزند؟»…   (يادداشت روز 49/2/26)

 * راجع به والاحضرت اشرف كه حالا نيويورك هستند و رئيس هيئت نمايندگى ايران در سازمان ملل متحد مى‏باشند و حالا مى‏خواهند نماينده دائمى ايران در سازمان ملل بشوند، فرمودند: اين خواهر من ديوانه شده است. چون جوانى او از دست رفته و يائسه شده است، مطامع مالى او هم تأمين شده، حالا هر دقيقه هوسى مى‏كند. من كه نمى‏توانم مصالح مملكت را فداى هوس اشخاص بكنم. به او بگو فورى به تهران برگردد…    (يادداشت روز 49/9/2)

 * در مراسم افتتاح مجلسين، بعد از نطق شاهنشاه به اطاق مخصوص شاه در مجلس سنا آمديم… شهبانو ايراد كردند كه اين كه تمام تعريف بود، چرا معايب را نگفتيد؟ شاهنشاه به خنده گفتند اين همه پيشرفت را مى‏گويم تازه بمب مى‏تركانند. واى به وقتى كه خودم بد بگويم! منظور از بمب تركاندن خرابكارها هستند. بعد فرمودند: شهبانو خيلى انقلابى شده‏ايد. كار كه به دست شما افتاد بياييد نطق انقلابى بكنيد و معايب را بگوييد و كشور را اداره بفرمائيد… اما حالا كه شما اين قدر انقلابى شده‏ايد، چطور امروز اين همه زيورآلات و نشان انداخته‏ايد؟!…   (يادداشت روز 51/7/14)

 *… فرمودند «به خواهرم اشرف بگو من از اين حركات عوام‏فريبانه خوشم نمى‏آيد. شما ثروت خودتان را وقف بر امور خيريه مى‏كنيد در حدود ده ميليون تومان. آن وقت براى تعمير كاخ خودتان از من مى‏خواهيد به دولت بگويم چندين ده ميليون تومان به شما بدهد. كه را مى‏خواهيد گول بزنيد؟ خدا را يا من را يا مردم را؟

    (يادداشت روز 52/6/10)

 * عرض كردم والاحضرت اشرف مى‏خواهند دبيركل سازمان ملل متحد بشوند و دارند زمينه فراهم مى‏كنند. شاهنشاه خيلى خيلى خنديدند… باز عرض كردم در كنفرانس حقوق زن كه شاهنشاه روز 14 دى افتتاح مى‏فرمايند، گويا مى‏خواهند بگويند حق زن و مرد در ارث مساوى است، كه برخلاف نص صريح قرآن است… شاهنشاه فرمودند ابلاغ كن، هر كس چنين عنوانى بكند ولو خواهرم باشد او را حبس و تنبيه خواهم كرد. من نفس راحتى كشيدم.   (يادداشت روز 53/10/8)

 *… صبح شرفياب شدم… عرض كردم والاگهر [شهرام‏] پسر اشرف پهلوى در يك معامله يك ميليون و دويست هزار دلار گرفته كه متأسفانه در سناى آمريكا درباره آن بحث خواهد شد. خيلى ناراحت شدند. اما چاره‏اى نداشتم جز آن كه حقيقت را به عرض برسانم.

    (يادداشت روز 54/3/18)

 * به عرض رساندم والاحضرت ثريا عريضه تقديم كرده و استدعاى خانه در پاريس كرده‏اند. امر فرمودند ترتيب آن را بده.

    (يادداشت روز 54/3/18)

 * عرض كردم فريده خانم [مادر شهبانو] باز تقاضاى نشان خورشيد و عنوان والاحضرتى كرده‏اند… شاهنشاه فرمودند: معنى درويش‏گرى را هم فهميديم. خير! نمى‏شود. اين خانم مثل اين كه ديوانه شده است.

    (يادداشت روز 54/7/17)

 *… سرِ شام رفتم. مطلب مهمى نبود. فقط علياحضرت شهبانو جلوى شيطنت‏هاى سگ بزرگ شاهنشاه را گرفتند كه سر به بشقاب همه مى‏زند. شاهنشاه فرمودند چرا اين طور مى‏كنى؟ جواب دادند همه به اين سگ هم تملق مى‏گويند. تنها من نمى‏خواهم اين كار را كرده باشم… نفهميدم شاهنشاه خوششان آمد يا بدشان؟…   (يادداشت روز 54/12/16)

 * عرض كردم والاحضرت اشرف يك جوانكى را به نام [غلامرضا] گلسرخى به عنوان پيشكارى انتخاب كرده‏اند و به من فرمودند او را كه هيچ سابقه ادارى و دربارى ندارد همرديف معاونين دربار مقام بدهم. چون غلط بود مخالفت كردم… فرمودند بسيار درست كردى. اين‏ها هيچ فكر مرا نمى‏كنند. هر كس به فكر خويش است. غافل از اين كه اگر وضع من درست نباشد، اينها هيچ‏اند. ديگر من بيشتر عرض نكردم.

    (يادداشت روز 55/2/15)

 *… فرمودند تصميم گرفته‏ام كه ديگر به مهمانى‏هاى خواهرهاى خودم نروم. به علاوه تصميم گرفتم تمام اين گَندهايى كه اين جا هم دعوت مى‏شوند ديگر دعوت نشوند. جز مشغله و دردسر براى من چيزى نداشتند. پدرسوخته‏ها با من بريج يا بلوت بازى مى‏كنند و در فاصله انداختن هر ورق يك تقاضايى از من دارند. يا در منزل خواهرها يك عده لاشخور پدرسوخته جز تقاضا ديگر چيزى ندارند…

    (يادداشت روز 56/3/18)

 بخش ديگرى از يادداشت‏هاى علم به رجال و دولتمردان وقت اختصاص دارد و علم جز در موارد انگشت شمارى كه به دوستان و دست‏پروردگان خود او مربوط مى‏شود، با لحن گزنده و تمسخرآميزى درباره ساير دولتمردان شاه، و در رأس آنها هويدا نخست‏وزير وقت سخن مى‏گويد. نمونه‏هايى از اين يادداشت‏ها را مى‏خوانيم:

 *… اصولاً تصميمات فعلى هيچ گونه هماهنگى ندارد و من واقعاً نگرانم كه عاقبت كار چه مى‏شود… هر وزيرى به طور عليحده گزارشاتى به عرض شاهنشاه مى‏رساند و شاهنشاه هم اوامرى صادر مى‏فرمايند. روح نخست‏وزير بدبخت بى‏لياقت هم هيچ اطلاعى از هيچ جريانى ندارد شايد علت بقاى او هم همين باشد!   (يادداشت روز 48/12/6)

 *… در ركاب علياحضرت شهبانو به مهمانى آخر فستيوال فيلم جهانى رفتيم كه شهبانو جوايز را تقسيم فرمودند. بعد هم شام در آنجا خورده مراجعت فرمودند. حالا ساعت يك صبح است آمده‏ايم… نخست‏وزير هم مست كرده بود. بى‏شباهت به دلقك‏ها نشده بود…

    (يادداشت روز 51/2/6)

 *… عرض كردم اطلاعاتى دارم كه نخست‏وزير همه اطرافيان علياحضرت شهبانو و بعضى نوكرها را كاملاً با دادن پول در اختيار گرفته و اين خطرناك است. فرمودند تحقيق كن هر كس از اين مقوله باشد چه بالا چه پائين طرد كنيد…   (يادداشت روز 52/1/30)

 *… عرض كردم انسان اگر به خودش اعتقاد داشته باشد هيچ احتياج به دماگوژى [عوام‏فريبى‏] ندارد. من مكرر به نخست‏وزير گفته‏ام آخر شما كه ماشين كوچك پيكان سوار مى‏شويد و چهار پنج اتومبيل بيوك و كرايسلر و مرسدس پشت و جلوى شما اسكورت هستند، مردم از خود نمى‏پرسند آيا نخست‏وزير نمى‏توانست يكى از همين‏ها را سوار شود؟ مى‏خواهى كه را گول بزنى؟… شاهنشاه خيلى خيلى خنديدند. فرمودند جواب چه داد؟ عرض كردم جوابى نداشت بدهد. با جانم و عمرم و اين حرفها سر مطلب را هم آورد.   (يادداشت روز 52/2/28)

 *… سرِ ناهار تلگراف امضاء قرارداد نفت رسيد. شاهنشاه خنديدند و آن را به اقبال لطف فرمودند كه ببيند. تازه ايشان مطلع شدند كه قرارداد امضاء شده است. اين هم رئيس شركت ملى نفت!…

    (يادداشت روز 52/3/3)

 * عرض كردم تمام مردان بزرگ بايد يك سرگرمى داشته باشند كه به نظر من فقط از راه زن ميسر است، وگرنه ممكن است Cruel (بى‏رحم) هم باشند. به اين جهت من خيال مى‏كنم هويدا نخست‏وزير كه عنين است بايد باطناً مرد خطرناكى باشد. فرمودند فكر نمى‏كنم چون خودش را با كارها بسيار مشغول مى‏دارد. عرض كردم اين خطر بزرگترى است، زيرا فقط حسِ جاه‏طلبى اين نقيصه او را جبران مى‏كند و براى جاه‏طلبى انسان مى‏تواند همه كارى بكند و مى‏كند. ديگر شاهنشاه چيزى نفرمودند…   (يادداشت روز 54/4/16)

 * از كارهاى جارى كسب اجازه على امينى نخست‏وزير اسبق براى مسافرت اروپا به عرض رسيد. يك وقتى ممنوع از رفتن بود. من واسطه شدم درست شد. حالا كم و بيش مورد مرحمت است. فرمودند برود. بعد پرسيدند آيا هنوز هم ثناخوان ماست؟ عرض كردم بلى. ديگر چيزى نفرمودند. البته اين سؤال شاهنشاه خيلى معنى داشت. چون او را دست‏نشانده آمريكاييها مى‏شناختند و مى‏شناسند. ثناخوانى يا خداى نكرده بدگويى او را انعكاس نظر آمريكاييها مى‏دانند…

    (يادداشت روز 54/8/26)

 *… در عريضه‏اى به حضور شاهنشاه [در بستر بيمارى‏] به عرض رساندم كه اين عدم رضايت بى‏جهت مردم كه دستى دستى تراشيده‏ايم، جز رخنه دشمن به صفوف داخلى ما نيست، وگرنه چطور در كشورى كه پيشرفته‏ترين قوانين اجتماعى را دارد و تحصيل و بهداشت مجانى است اين همه عدم رضايت بر سر هيچ و پوچ به وجود آمده باشد. يعنى نبودن برق و ساعات ممتد خاموشى در پايتخت و ولايات. خوابيدن و ضرر هنگفت صنايع به علت نبودن برق، خرابى تلفن، بى‏اعتنايى به درخواستهاى مردم، مقررات خلق‏الساعه، گرانى اجناس و غيره غيره، اين‏ها را يا يك گروه دشمن در داخل ما به وجود آورده‏اند و يا ندانم‏كارى و بى‏لياقتى دولت… به گور پدر دولت لعنت كه من خود آنها را اعضاى سيا و غيره مى‏دانم كه خود بخود در صف دشمن است… از لحاظ غلامى و بندگى عرض مى‏كنم و پيشنهاد مى‏كنم كه شاهنشاه اين پدرسوخته‏ها را به عنوان خائن يا بى‏لياقت به زندان بيندازند كه مردم لااقل نفسى بكشند… با ترس و لرز عريضه را بستم… ولى حدس مى‏زدم به جاى اين كه همه روزه يا اغلب عريضه‏هاى مرا پس بفرستند، اين عريضه را پاره خواهند فرمود. همين طور هم شده بود و همايون بهادرى معاون وزارت دربار كه كارهاى جارى و اين عريضه را برد تعجب كرده بود. بسيار حيف شد كه عريضه را پاره فرمودند. ناچار اين خلاصه را نوشتم…   (يادداشت روز 55/10/26)

 *… در ركاب شاهنشاه با هلى‏كوپتر به نياوران آمدم… زير سايه‏هاى چنار كه از بارندگى ديشب خيلى باصفا شده بود شروع به قدم زدن كردند و بعد فرمودند شنيده‏ام شپش‏هاى لحاف كهنه مثل امينى و اللهيار صالح و مظفر بقايى و امثالهم به راه افتاده و در باغهاى دور دست ملاقات مى‏كنند. عرض كردم به نظر غلام سر بى‏صاحب مى‏تراشند، مگر آمريكاييها ديوانه شده باشند كه وضع موجود را به هم بزنند. فرمودند حتى امينى گفته تابستان داغى در پيش داريم. به اين جهت من كه هر سال به اروپا مى‏رفتم مى‏خواهم امسال در ايران بمانم. فرمودند به سفير جديد آمريكا حالى كن كه اين جا نمى‏توانند حكومت نوكر به وجود بياورند… عرض كردم خودشان هم البته توجه دارند و اين قدر احمق نيستند. ولى به هر حال سعى در برقرارى رابطه با طبقات مختلف دارند…

    (يادداشت روز 56/3/10)

 آنچه در يادداشت‏هاى علم جلب توجه مى‏كند، پرداختن بيش از اندازه و مكرر او به زنبارگى و عياشى‏هاى شاه و خودش است. عاليخانى ويراستار يادداشت‏هاى علم در مجلدات قبلى اين يادداشت‏ها، اين موارد را كم و بيش سانسور كرده، ولى در جلد آخر اين يادداشت‏ها، ظاهراً پس از فوت خانم علم كمتر در اين موارد دست برده است. من در جلد ششم يادداشت‏هاى علم كه فقط سال 1355 و نيمى از سال 1356 را در بر مى‏گيرد بيش از 70 مورد از اين اشارات را شماره كردم، كه بيشتر به اختصار و بعضاً در چند سطر بيان شده و نكته قابل توجه اين است كه هم شاه و هم علم در اين مدت از بيمارى مهلكى رنج مى‏بردند و طبعاً مى‏بايست كمتر به دنبال اين تفريحات باشند. نكته قابل ذكر ديگر در اين يادداشت‏ها اين است كه علم مكرر به نقش خود به عنوان دلال محبت شاه و كشف و معرفى خانمهاى ايرانى و خارجى به حضور اعليحضرت اعتراف مى‏كند و معلوم مى‏شود كه يكى از وظايف عمده آقاى وزير دربار و شايد يكى از دلايل نزديكى و محرميت او با شاه هم همين خدمت بوده است!

 در شرح يكى از موارد، علم يك صفحه تمام از خاطراتش را سياه كرده و در يادداشت روز 55/1/25 خود مى‏نويسد: «در شرفيابى امروز صبح حكايت بامزه ديشب را عرض كردم كه خودم ديشب داشتم از خنده مى‏مُردم و امروز هم كه تعريف كردم نمى‏توانستم از خنده خوددارى كنم. شاهنشاه هم بسيار خنديدند. دختر مورد علاقه شاهنشاه ديشب دچار قى و اسهال شد به علت خوردن چغاله بادام. پدرسوخته سوئدى به چغاله چكار دارد؟ بارى من دستپاچه شدم و فورى دكتر صفويان را خواستم و به عيادت فرستادم و او را با راننده خودم روانه محل اقامت او كردم. راننده من كه عجله مرا درمى‏يابد و از وجود دختر سوئدى خبر ندارد، درست به حرف من و آدرسى كه مى‏دهم گوش نمى‏دهد و دكتر را پيش دختر فرانسوى، دوست خود من مى‏برد. دكتر وارد مى‏شود و مى‏گويد فلانى مرا براى معالجه شما فرستاده، چه خورده‏ايد و از كى دچار قى و اسهال شده‏ايد؟ دختر تعجب مى‏كند و مى‏گويد من چنين مرضى ندارم. ولى دكتر اصرار مى‏كند كه چرا، مرض داريد به من نمى‏گوييد. نبايد از دكترهاى ايران بترسيد. از او انكار و از دكتر اصرار، تا بالاخره دختر به من تلفن مى‏كند و مشت من و دكتر هر دو باز مى‏شود و من دكتر را پيش دختر سوئدى مى‏فرستم. به قدرى خنديديم كه اگر احياناً پيشخدمت در اين لحظه وارد اتاق مى‏شد تعجب مى‏كرد كه چه شده… بارى به حمدالله امروز حال دختر خوب شد و او را به كيش فرستاديم. ولى از بخت بد بيچاره دختر سوئدى از كيش تلفن كرد كه عادت زنانگى من يك هفته جلو افتاده و من بسيار ناراحتم كه وقت را تلف خواهم كرد. من هم بسيار ناراحت شدم. قبل از اين كه سرِ شام علياحضرت ملكه پهلوى تشريف ببرند، من رسيدم و مطلب را ناچار عرض كردم. مدتى شاهنشاه راه رفتند و فكر كردند كه چه كنيم؟ كس ديگرى بفرستيم يا اصولاً نرويم؟ جهات مختلف را صحبت كرديم، در حدود ده دقيقه… مردمى كه در اطراف ايستاده بودند، من جمله والاحضرتها تعجب كردند كه چه مُعضلى پيش آمده كه من كه معمولاً ديگر شبها مزاحم شاهنشاه نمى‏شدم، امشب ده دقيقه وقت همايونى را گرفتم!»

 علم در مورد عياشى‏هاى شاه بيشتر با يك جمله «شاهنشاه گردش تشريف بردند» سروته قضيه را به هم آورده. ولى در بعضى موارد توضيحات بيشترى مى‏دهد. به طور مثال در يادداشت روز 55/3/13 مى‏نويسد: «با وصف آن كه بسيار خسته بودم سرِ شام رفتم چون مى‏بايست در مورد يك دختر خانم گزارشى عرض كنم»… يا در يادداشت روز 55/4/5 پس از شرح مهمانى در كاخ نياوران به افتخار رئيس جمهور هند مى‏نويسد «بعد از شام… صحبت دخترها را كرديم. از بعضى رقاصه‏هاى امشب هم خوششان آمده بود. فرمودند درباره آنها تحقيقاتى بكنم. عرض كردم البته…»… در يادداشت روز 55/6/5 هم مى‏خوانيم «در باغ سرِ صبحانه با خانم علم نشسته بوديم. شاهنشاه تلفن فرمودند و سراغ دخترى را گرفتند. من بسيار خجل شدم كه نتوانستم توضيح عرض كنم. چون مدعى بزرگى روبروى من نشسته بود. ولى عرض كردم اين خط تلفن عمومى است. اجازه فرمائيد با خط خصوصى از داخل دفترم صحبت كنم. شاهنشاه از جواب من تعجب فرمودند. بعد كه از داخل دفتر توضيح عرض كردم بسيار خنديدند…»… در يادداشت روز 55/9/4 مى‏خوانيم: «وقتى مرخص مى‏شدم فرمودند ناهار در سد فرحناز حاضر باشد. ترتيب گردش را در آنجا بده. من خنديدم و عرض كردم سه روز متوالى است گردش تشريف مى‏بريد. براى سلامتى وجود مبارك خوب نيست. فرمودند از آن گردش‏هايى كه تو فكر مى‏كنى نيست. فقط وقت مى‏گذرانم. اين مهمان ما خيلى خيلى بامزه است»…

 علم در يادداشت‏هاى مربوط به سال 1356 مرتباً به بيمارى خودش و شاه اشاره مى‏كند، ولى هيچ كدام از عياشى يا به قول خودشان «گردش» دست بردار نيستند. البته علم گاهى هم به شاه توصيه مى‏كند كه از افراط در اين كار پرهيز كند و به طور مثال در يادداشت روز 56/3/22 او مى‏خوانيم: «قبل از اين كه مرخص شوم فرمودند بعدازظهر گردش مى‏رويم. من سرم را پايين انداختم. يعنى ناراضى هستم. فورى احساس كردند كه من اظهار عدم رضايت مى‏كنم كه دو روز پشت سرهم صحيح نيست. فرمودند تو در اشتباهى، اغلب به مذاكره مى‏گذرد. اين مهمان ديروزى خيلى خوب است. امروز مى‏خواهم با او صحبت كنم و وقت بگذرانم…»

 خدمات ويژه آقاى علم منحصر به شاه نيست. او براى مهمانان شاه هم برنامه‏هايى ترتيب مى‏دهد و به طور مثال روزى كه سلطان قابوس به تهران آمده پس از شرح يك مهمانى مى‏نويسد يواشكى به شاهنشاه عرض كردم سلطان از اين مهمانى بيزار است. چون با آن كه زن گرفته، اين جا تنها آمده است كه قدرى الواتى بكند» (يادداشت روز 55/3/31). در روز مراجعت سلطان قابوس هم شاه از علم مى‏پرسد «در اين دو شب خوش گذرانى چه كرد؟ عرض كردم هر شبى چهار پنج خانم در اختيارش بود. اما چه كرد نمى‏دانم!… فرمودند تازه داماد احياناً ناخوش نشود. عرض كردم خير، دخترهاى ايرانى تميز شده‏اند و او هم خيلى آنها را دوست داشت…» (يادداشت روز 55/4/3)

 وظيفه پيدا كردن دوست دختر براى وليعهد هم به علم محول مى‏شود و در يادداشت روز 55/9/23 او مى‏خوانيم: «فرمودند علياحضرت شهبانو اصرار دارند كه براى وليعهد زن پيدا كنند و هر روز به من فشار مى‏آورند كه دربار اقدام كند… عرض كردم مى‏خواستيد بفرماييد دربار من اين كاره نيست كه قدرى گناهان ما پاك شود! فرمودند برعكس. گفتم همين امروز علم را مى‏خواهم و دستور مى‏دهم و خيلى خنديدند. عرض كردم چشم، من هم اطاعت مى‏كنم. حالا دنبال چه طبقه‏اى برويم؟ ايرانى، فرنگى. از داخل از خارج؟ چه كار كنم؟ فرمودند برو خودت فكر كن. مدتى از اين مقوله صحبت شد. چند نفر اسم بردم كه بر طبق سليقه والاحضرت همايونى بود. يعنى سفيد و سرخ و جوان و هلو مانند. فرمودند حالا ببين چه كار مى‏توانى بكنى»!!

 علم در يادداشت‏هاى بعدى خود نيز به امتثال امر همايونى در اين مورد اشاراتى دارد و از آن جمله در يادداشت روز 55/10/12 او مى‏خوانيم: «قدرى راجع به والاحضرت همايونى صحبت كرديم كه ترتيبات دختربازى ايشان در كيش فراهم شده، قدرى خوشحال شدند. ولى فرمودند فكرى بكن بچه ما ناخوش نشود. عرض كردم دو نفرى كه انتخاب شده‏اند از بهترين دخترهاى اروپا هستند، تا ديگر خداوند چه بخواهد…». يادداشت روز 56/3/10 علم هم خواندنى است كه مى‏نويسد «در فرودگاه شرفياب شدم. فرمودند تكليف فردا چيست؟ عرض كردم يك نفر هم زيادى داريم كه غلام فكر كردم در اختيار والاحضرت همايونى بگذاريم»!…

    *

 آخرين يادداشت‏هاى علم كه قبل از استعفا و پس از بركنارى از مقام وزارت دربار و هنگام اقامت در فرانسه براى معالجه بيمارى لاعلاج خود نوشته خواندنى است:

 * عصر چهارشنبه 12 مرداد 1356 با آن كه ناخوش هستم، رفته بودم ماهرويى را ببينم و سه چهار ساعت از منزل غيبت داشتم. البته: خوى بد بر طبيعتى كه نشست – نرود تا به روز حشر از دست. ولى:

 اى دل از عشرت امروز به فردا فكنى‏

مايه نقد بقا را كه ضمان خواهد شد؟

 بارى وقتى به منزل بازگشتم، گفتند چند دفعه از ايران مرا خواسته‏اند كه شاهنشاه من صحبت بفرمايند. جاى تعجب شد. چون كارى در نظرم نبود كه بخواهند درباره آن صحبت بفرمايند… هر چه سعى كردم تهران را بگيرم نشد.

 * پنجشنبه 13 مرداد شاهنشاه صحبت فرمودند و فرمودند كه مى‏خواهم تو استعفا بدهى، منتهى مى‏خواستم كسى در بين نباشد و اين مطلب را خودم به تو گفته باشم. از اين بزرگوارى و مرحمت خيلى تحت تأثير قرار گرفتم. عرض كردم با كمال افتخار و همين السّاعه استعفايم را با قاصد مخصوص تقديم مى‏كنم. استعفاى خودم را فرستادم و عريضه سپاسى از آقايى و بزرگوارى شاهانه نيز تقديم كردم… چنان كه در عريضه حضور شاهنشاه نوشتم قصد دارم در مراجعت به ايران به بيرجند بروم و تا ناخوش سخت‏ترى نشده‏ام در آنجا بمانم.

 حاليا مصلحت وقت در آن مى‏بينم‏

كه كشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم‏

 جز صراحى و كتابم نبود يار و نديم‏

تا حريفان دغارا به جهان كم بينم‏

 جام مى‏گيرم و از اهل ريا دور شوم‏

يعنى از اهل جهان پاكدلى بگزينم‏

 سر به آزادگى از خلق برآرم چون سرو

گر دهد دست كه دامن ز جهان درچينم‏

 * 7 مهرماه 1356 – با اين كه ديگر قرار نبود چيزى بنويسم، بريده جرايد ايران درباره استعفاى خودم و جرايد اروپا را در مورد افتادن دولت هويدا اين جا مى‏گذارم. براى ثبت در تاريخ است و بس. ديگر هيچ تأثيرى در وضع من ندارد. زيرا ديگر نه ميلى به كار دارم و نه قدرتى براى كار.

 چون پير شدى حافظ از ميكده بيرون رو

رندى و خراباتى در عهد شباب اولى‏

 جرايد ايران نسبت به انتخاب مجدد هويدا به يك كار مهم، هيچ نوع خوشوقتى نشان ندادند. گويا مردم ايران از شاهنشاه من گله دارند كه اگر مسئول اين كارها دولت هويدا بوده پس دادن كار مهم ديگرى به او چه معنى دارد؟…

 از قريب هفت ماه باقيمانده حيات علم هيچ نوشته‏اى در دست نيست و بر اساس آنچه از نزديكان و محارم او شنيده‏ام، علم در تمام اين مدت فقط يك بار دست به قلم برد و آن هم نامه‏اى بود كه در اواخر اسفند 1356 در حدود يك ماه قبل از مرگش براى شاه نوشت. درباره مضمون نامه علم به شاه، روايتى كه من شنيده‏ام اين است كه علم در اين نامه شاه را به مقاومت در برابر فشار آمريكاييها و خوددارى از اجراى توصيه‏هاى كارتر تشويق مى‏كند و راه نجات رژيم را در نزديكى به انگليسيها و هماهنگ ساختن سياست شاه با لندن مى‏داند. شاه كه تازه از كارتر در تهران پذيرايى كرده و از سخنرانى او در ضيافت شاهانه و اعطاى لقب «جزيره ثبات خاورميانه» به ايران دلگرم شده بود، نامه علم را با سوءظن هميشگى خود درباره ارتباط علم با انگليسيها، تلاش در جهت اخلال در روابط جديد ايران و آمريكا تلقى مى‏نمايد و زحمت پاسخ دادن به آن را هم به خود نمى‏دهد. دكتر عاليخانى ويراستار كتاب يادداشت‏هاى علم روايت ديگرى از اين نامه دارد و در مقدمه جلد اول كتاب يادداشت‏هاى علم چنين مى‏نويسد:

 علم در واپسين ماه‏هاى زندگى بيشتر بسترى بود و با اين همه تشنجات داخلى ايران – سرآغاز انقلاب – او را سخت نگران كرده بود. چند هفته‏اى پيش از آن كه درگذرد، در اسفند 1356، نامه‏اى مفصل به شاه نوشت و به او يادآور شد كه اگر دست روى دست بگذارد، بايد در انتظار آشوب بزرگترى باشد. از قرار معلوم شاه اعتنايى به اين نامه نكرد و نامه را به هويدا (جانشين علم در وزارت دربار) نشان داد و نتيجه گرفت كه مشاعر علم ديگر كار نمى‏كند!

 دكترعاليخانى در حاشيه اين مطلب مى‏نويسد كه اطلاعات وى درباره نامه علم مبتنى بر گفتگو با رودابه دختر بزرگ علم است كه «خود شاهد نگارش نامه پدرش بوده است».

 ظاهراً شاه از همان اوايل سال 1356 ديگر اعتقادى به علم نداشته و يادداشت‏هاى علم در آخرين ماه‏هاى تصدى وزارت دربار نشان مى‏دهد كه شاه به تذكرات او بى‏اعتنا بوده و به اعتراف خود علم در اين يادداشت‏ها، آخرين نامه او را در مقام وزير دربار بى‏جواب گذاشته و پاره كرده است.

 علم در يادداشت‏هايش چندين بار تلويحاً به اين نكته اشاره مى‏كند كه شاه به روابط نزديك او با انگليسيها ظنين بوده و به عبارت ساده‏تر او را عامل انگليسيها مى‏دانسته است. در اين مورد خاطره‏اى از دكتر جمشيد آموزگار (تنها نخست‏وزير رژيم گذشته كه در قيد حيات است) كاملاً گويا است. آموزگار در شرح وقايع پشت پرده در جريان كنفرانس وزيران كشورهاى صادركننده نفت (اوپك) در تهران (ديماه 1349) مى‏نويسد روزى در بحبوحه مذاكرات كنفرانس، آقاى علم از من مصرانه خواست كه براى ديدن او به خانه‏اش بروم. دكتر آموزگار در شرح اين ملاقات مى‏نويسد:

 … پس از سلام و احوالپرسى، آقاى عَلَم در حالى كه فنجان چاى را به دستم مى‏داد مطلبى بدين مضمون اظهار كرد كه ما نبايد زياده از حد در افزايش قيمت نفت پافشارى كنيم زيرا به سود ما نيست و افزود كه چون شما از طرف اوپك اختيار تصميم‏گيرى داريد بهتر است كه زياد پافشارى نكنيد. حيرت‏زده از اين گفتار، گفتم: جناب علم خواسته‏هاى ما همه متكى به رقم و حساب و دليل انكارناپذيرند، چرا ما از حقوق حقه خود پاسدارى نكنيم. به علاوه من كه ياغى نيستم. اگر شاهنشاه مايل نيستند كه من بيش از اين پافشارى كنم امر بفرماييد همين امروز پيشنهاد شركت‏ها را مى‏پذيرم. ايشان گفتند شاهنشاه به خاطر علاقه زيادى كه به پيشرفت سريع مملكت دارند، طبيعتاً مايلند درآمد نفت هر چه زودتر بيشتر شود ولى شما كه امروز مشاور ايشان هستيد بايد به عرض برسانيد كه پافشارى زياد به سود ما نيست. گيج و مبهوت از اين ملاقات از ايشان خداحافظى كردم و يك سر به وزارتخانه رفتم. در اندرون دل خسته‏ام غوغايى برپا بود. نمى‏دانستم سياست شاه را چه مشكلى افتاده كه وزير دربار همرازش برخلاف ميل سلطان پند و اندرز مى‏دهد. چاره‏اى نديدم جز اين كه ماجرا را به عرض برسانم.

 شاه پس از شنيدن مطلب فرمودند: «شما مى‏دونين اون از كجا آب مى‏خوره. به حرفش گوش نكنين كار خودتونو بكنين». گفتار شاه چون ابرى كه در بيابان بر تشنه‏اى ببارد، جانى تازه به دل خسته‏ام بخشيد. آب در ديده بگردانيدم و به داشتن چنين سلطانى احساس سربلندى كردم. در اين ميان وزيران اوپك هم به نشانه يكپارچگى يك يك به تهران آمدند و به اتفاق هشدار دادند كه اگر خواسته‏هاى اوپك پذيرفته نشود خود يك‏جانبه تصميم مى‏گيرند.

 شاهنشاه آگاه از اين كشمكش‏ها اراده كردند كه در جلسه مشترك دو مجلس با حضور وزيران اوپك سخنرانى ايراد كنند. متن سخنرانى را من تهيه كردم، كه در جلسه‏اى با حضور نخست‏وزير، دكتر اقبال و علم با اصلاحى مورد قبول افتاد. اين همان سخنرانى است كه آقاى علم در يادداشت‏هاى خود چنين بدان اشاره كرده‏اند «جلسه خيلى عجيب بود. در ايران يك امر بى‏سابقه‏ايست كه شاه بنشيند و وزير به عنوان رئيس جلسه به شاه خطاب كند… بعد هم شاه برگردد و خطاب به وزير دارايى بگويد آقاى رئيس….» (صفحه 162 از جلد دوم يادداشت‏هاى علم)

 پيروزى اوپك در مذاكرات نفت، نشان تاج درجه يك با حمايل را كه ويژه نخست‏وزيران بود براى نخستين بار نصيب من كرد. شب هنگام كه فراغتى از كشمكش‏هاى دوماهه حاصل شد، فرصتى به دست آمد تا ساعتى به رويدادهايى كه گذشته بود بينديشم. آن هنگام كه پند و اندرز آقاى علم و واكنش شاه به خاطرم آمد احساسى همراه با سربلندى و حيرت وجودم را فراگرفت. سربلندى از پايدارى شاه در برابر هفت خواهران نفتى براى پاسدارى از حقوق حقه ايران و حيرت از اين كه چرا حساس‏ترين مقامات كشور به فردى سپرده مى‏شود كه به زعم شاهنشاه، آبخورش جاى ديگر است. اين چه راز سر به مُهرى است كه به عالم سَمَر نشود!

{P  . فصلنامه ره‏آورد شماره 61 پائيز 1381. اشاره به غزلى از حافظ با اين مطلع است:

 ترسم كه اشك در غم ما پرده‏در شود

اين راز سر به مُهر به عالم سمر شود P}

    *

 خواننده يادداشت‏هاى علم، به خصوص جلد ششم آن كه با سانسور و دستكارى كمترى منتشر شده است، در حيرت مى‏ماند كه مقصود علم از نوشتن اين يادداشت‏ها خدمت به شاه بود يا دشمنى با او؟! اگر قصد خدمت و دوستى داشته چرا در اختفاى اين يادداشت‏ها كوشا بوده و در تمام مدت نگارش اين مطالب آن را به جز يكى دو تن از محارم خود به كسى بروز نداده بود و اگر به طورى كه خود مدعى است قصد او ثبت وقايع مهم تاريخ دوران سلطنت پهلوى دوم بوده، پرداختن به بعضى مسائل خصوصى كه هيچ ارزش تاريخى ندارد چه ضرورتى داشته است. همان طور كه اشاره شد علم ضمن يادداشت‏هاى خود بسيارى از رجال و دولتمردان دوران پهلوى را لجن‏مال مى‏كند و اغراض شخصى و كينه‏توزى او نسبت به شخصيت‏هايى چون تقى‏زاده اعتبار و سنديتى براى ساير نوشته‏هاى او باقى نمى‏گذارد. در شرح وقايع هم از بيان حقايقى كه به زيان او بوده، مانند آنچه جمشيد آموزگار به آن اشاره كرده و نويسنده در صداقت او ترديدى ندارد، خوددارى مى‏نمايد.

 مطالعه سطحى يادداشت‏هاى علم و تعريف و تمجيدهاى مكرر و اغراق‏آميز او از شاه، شايد اين باور را در خواننده به وجود بياورد كه او واقعاً مجذوب و مفتون شاه يا به قول خودش غلام حلقه به گوش و «پابوس» او بوده است. ولى واقعيت اين است كه اين تعريف و تمجيد و ستايش غالباً نابجا و بى‏مورد، بيشتر براى گرفتن زهر انتقاد است و يا از روى احتياط و از بيم آن بوده است كه روزى اين يادداشت‏ها به دست شاه بيفتد. اما در اين تعريف و ستايش‏ها هم گاهى چنان غُلوّ و زياده‏روى شده كه بيشتر از تعريف و تمجيد به تمسخر شباهت دارد، تا جايى كه در همين جلد ششم از قول نلسون راكفلر معاون رئيس جمهور آمريكا مى‏نويسد «بايد شاهنشاه ايران را يكى دو سال به آمريكا ببريم تا درس مملكت‏دارى به ما بياموزد»! (يادداشت روز 55/1/6) و در جاى ديگرى باز از قول همين آقاى راكفلر شاه را به اسكندر كبير تشبيه مى‏كند (يادداشت روز 55/1/3) كه شايد قصد او زياده‏طلبى و جهانگشايى اسكندر بوده است!

 اما آنچه بيشتر ظن سوءنيت علم را در نوشتن اين يادداشت‏ها تقويت مى‏كند پرداختن بيش از اندازه و بى‏مورد او به مسائل خصوصى و زنبارگى شاه است، كه شاه را در نظر خواننده خفيف و بى‏مقدار مى‏سازد. هر چند خود او نيز به عنوان واسطه اين عياشى‏ها و دلال محبت شاه بيشتر خفيف و بى‏مقدار مى‏شود. در اين مورد شايد علم، همان طور كه در آغاز اين نوشتار اشاره شد، از محمد حسن خان اعتمادالسلطنه وقايع‏نگار عصر ناصرى تقليد كرده است. با اين تفاوت كه اعتمادالسلطنه با ظرافت و در پرده به زنبارگى ناصرالدين شاه و مسائل حرمخانه او اشاره مى‏كند. اعتمادالسلطنه هم در باطن، مثل علم، نظر خوشى به مخدوم محرم خود نداشته و به طور مثال به چند فقره از يادداشت‏هاى او كه پول‏پرستى و دنائت طبع ناصرالدين شاه را نشان مى‏دهد اشاره مى‏كنيم:

 * سوم ربيع‏الثانى 1309 – امروز شاه كار غريبى كرده‏اند، چون جوانى و ولخرجى حاجى ميرزا حسين صراف شيرازى را شنيده بودند به خيال اين كه اگر آنجا تشريف ببرند اقلاً يك دو هزار تومان پيشكش خواهند داد، روزى كه خانه امين‏السلطان مهمان بودند به صراف بچه گفته بودند كه روز جمعه آنجا تشريف مى‏آوريم. امروز عصر با امين‏السلطان و عزيزالسلطان (مليجك) خانه صراف تشريف بردند. زياده از دويست تومان عايد شاه نشده بود. اين زشتكارى براى شاه باقى ماند…

 * بيستم ربيع‏الثانى 1310 – شاه بعد از ناهار خانه امين‏السلطان رفتند. قريب پنج شش هزار تومان نقد و جنس پيشكش گذاشته بودند.

 * دوم جمادى‏الاولى 1310 – امروز باغ سپهسالار خانه شخصى امير همايون (سرايدارباشى) رفته بودند. پانصد عدد دهشاهى سكه پيشكش گرفته بودند. بعد رجعت به عمارت سلطنتى فرمودند!

 * 18 جمادى‏الثانى 1310 – امروز شاه خانه ظل‏السلطان مهمان هستند. جمعى از وزراء و شاهزاده‏ها هم بودند. امين‏السلطان هم رسيد. از قرارى كه شنيدم زياده از هزار تومان نقد پيشكش نكرده بود و براى اشتغال خاطر مبارك بازى تخته‏نرد نموده بودند…

 روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه علاوه بر مواردى از اين قبيل، درباره بسيارى از رويدادهاى دوران سلطنت ناصرالدين شاه شرح جامع و دقيقى داده و به همين جهت از منابع مهم دوران قاجاريه به شمار مى‏آيد. به طور مثال به نمونه‏اى از اين يادداشت‏ها درباره دخالت مستقيم سفارت روس براى جلوگيرى از بركنارى امين‏السلطان از صدارت اشاره مى‏كنيم. اعتمادالسلطنه در يادداشت‏هاى روز بيستم جمادى‏الثانى 1310 خود مى‏نويسد: «امروز حاجب‏الدوله پاكتى به من داد و گفت غلام سفارت روس آورده. كاغذ را كه خواندم شارژ دافر (كاردار) روس به اين مضمون به من نوشته بود «در شهر مشهور است ظل‏السلطان وارد شده با قصد معيّن و بزرگ بندگان همايون درباره او. اطمينان و اعتمادى كه بندگان پادشاهى به امين‏السلطان داشتند تغيير كرده و پادشاه مايل است كه به جاى امين‏السلطان پسر بزرگ خودشان را صدراعظم بكنند. اين فقره مسئله عمده بزرگى است و مسيو بوتزوف (سفير روس) نمى‏تواند باور كند. زيرا كه به عقيده او بندگان پادشاهى مشكل است بلكه غيرممكن است به عقل و كفايت و امانت امين‏السلطان پيدا كنند. مسيو بوتزوف مايل است كه بندگان همايون بدانند اين تغيير و تبديل اگر بدبختانه صحت داشته باشد اثر بدى در دولت روس خواهد بخشيد. مسيو بوتزوف را عقيده بر اين است كه شما خدمت بزرگى به اعليحضرت همايون خواهيد كرد اگر به خاكپاى مبارك از قول ايشان عرض كنيد كه دولت امپراطورى روس اين تغيير را به چشم خوب و خوش نگاه نمى‏كند، زيرا كه اين تغيير براى سلطنت پادشاه و آسودگى و آسايش اهل ايران ضرر كلى دارد.»

 اعتمادالسلطنه در دنباله اين مطلب مى‏نويسد: «معلوم شد اخبارى كه چندى است در ميان مردم مشهور است صحت دارد. بندگان همايون كه از سوءرفتار و سلوك امين‏السلطان در كارهاى دولتى مكدر و خسته شده‏اند خيال دارند تغييرى در وضع دولت بدهند. امين‏السلطان هم كه كار خودش را بد ديده ملتجى به روسها شده. اين است كه اين كاغذ را كه فى‏الواقع رسمى است روسها به من نوشته‏اند كه به نظر همايونى برسانم. كاغذ را ترجمه كردم. اصل و ترجمه را به نظر مبارك رساندم. خُلقشان تنگ شد… اما اين كاغذ اثر خودش را كرد…»

 اعتمادالسلطنه در يادداشت روز 22 جمادى‏الثانى 1310 خود به اثر اين نامه اشاره كرده و مى‏نويسد: «دربخانه (دربار) كه رفتم ديدم امين‏السلطان استقلالش زياده از سابق شده. معلوم شد ديروز عصر كه شاه وارد شهر شدند امين‏السلطان را احضار فرموده بودند. التفات زياد به او كرده بودند. علاءالملك را به سفارت روس فرستاده بودند كه ما ابداً خيال عزل امين‏السلطان را نداشتيم. شهرت بى‏معنى بود.»

 دنباله اين مطلب را در يادداشت روز يكشنبه 26 جمادى‏الثانى اعتمادالسلطنه مى‏خوانيم كه مى‏نويسد: «شب در سفارت روس مهمان بوديم. امين‏السلطان، امين‏الدوله، ميرزا محمودخان علاءالملك و ميرزا نظام هم بودند. شام بسيار خوبى دادند. من ساعت پنج آمدم. امين‏السلطان تا ساعت شش مانده بود. وقتى خواسته بود بيرون بيايد ايلچى روس به او تكليف كرده بود حالا بايد حتماً لقب “صدراعظمى” بگيريد. اين شهرتهايى كه در ميان مردم در عزل شما شده همه جا نشر خواهد كرد. تا امتياز تازه نگيريد نمى‏شود.»

 سفارش وزير مختار روس اثر خود را مى‏بخشد و ناصرالدين شاه كه خيال عزل امين‏السلطان را داشت سرانجام روز هفتم رجب 1310 با سماجت و اصرار وزير مختار روس حكم صدارت عظمى امين‏السلطان را صادر مى‏نمايد.

    *

 عَلَم روز جمعه 25 فروردين 1357 در سن 59 سالگى در بيمارستانى در نيويورك (كه شاه هم دو سال بعد در همان‏جا بسترى شد) درگذشت. جنازه علم روز شنبه 26 فروردين 1357 با هواپيما به تهران انتقال يافت و روز بعد – يكشنبه 27 فروردين – در آرامگاه خانوادگى علم در جوار حرم مطهر حضرت امام رضا(ع) به خاك سپرده شد. شاه و فرح پيام تسليت مفصلى براى همسر و خواهر علم فرستادند و هويدا دشمن ديرين علم در اعلاميه‏اى كه به عنوان وزير دربار منتشر كرد مرگ علم را ضايعه‏اى بزرگ خواند.

 خبر مرگ علم در رسانه‏هاى خارجى نيز انعكاس وسيعى داشت. راديو لندن و مطبوعات انگليس بيشترين توجه را به اين واقعه نشان دادند و در شرح حال وى مخصوصاً به اعطاى نشان عالى افتخار به او از طرف ملكه اليزابت در نوامبر سال 1977 (آبان 1356 – كمتر از سه ماه پس از بركنارى علم از وزارت دربار) اشاره نمودند. «سرِ دنيس رايت» ديپلمات برجسته انگليسى و سفير پيشين انگلستان در ايران كه در اين تاريخ رياست يك مؤسسه تحقيقاتى درباره ايران را به عهده داشت شرح مفصلى در رثاى او در روزنامه تايمز لندن نوشت و ضمن يادآورى دوستى پايدار و عميق او و خاندانش به انگلستان متذكر شد كه «تنها شاه نبود كه يك دوست واقعى و وفادار را از دست داد».

 در مقاله دنيس رايت درباره علم كه جاى ترديدى درباره وابستگى او به انگليسيها باقى نمى‏گذارد مى‏خوانيم: «در لحظات بحرانى روابط انگليس و ايران، هميشه علم شخصاً به من تلفن مى‏كرد تا از من وقت ملاقات بخواهد و يا مرا براى سوارى دعوت كند و ضمن آن نظرات شاه را درباره موضوعات مختلف به اطلاع من برساند. من مى‏دانستم كه هر چه در جواب بگويم او صادقانه به شاه گزارش خواهد داد. من مانند سفراى قبل و بعد از خودم در سفارت بريتانيا در ايران، به خاطر نقشى كه علم در دوران‏هاى بحرانى براى رفع بحران و هموار كردن راه بهبود روابط انگليس و ايران بازى مى‏كرد عميقاً از او سپاسگزار هستم. اعطاى عالى‏ترين نشان افتخار به او توسط علياحضرت ملكه اليزابت در ماه نوامبر گذشته – در حالى كه علم ديگر سمتى نداشت – براى اداى احترام به مردى بود كه در روزهاى خوب و بد به ارزش دوستى بريتانيا صميمانه اعتقاد داشت».