بر ساحل جزیرۀ سرگردانی/ عبدالعلی دستغیب
- بر ساحل جزیرۀ سرگردانی
- ( جشن نامه دکتر سیمین دانشور)
- به کوشش علی دهباشی
- تهران، انتشارات سخن.
- چاپ اول 1383ـ1248 ص. مصور.وزیری.
« بر ساحل جزیرۀ سرگردانی» ـ جشن نامه دکتر سیمین دانشور ـ کتابی است در 1246 صفحه با چاپ و آرایۀ زیبا و مناسب، در بزرگداشت بانوی داستان نویسی معاصر ایران. شصت و دو صفحه از این کتاب دربردارندۀ آلبوم عکس های بانو سیمین دانشور و جلال آل احمد است، و جمعی از نویسندگان و ادیبان معاصر که از دوستان و نزدیکان دانشور و آل احمد بوده اند. کتاب را علی دهباشی تنظیم و تدوین کرده است و به راستی می توان گفت در این کار سنگ تمام گذاشته. علی دهباشی سردبیر پیشین مجلۀ کلک و مدیر کنونی مجلۀ بخارا را همۀ نویسندگان و ادیبان و شاعران ما می شناسند و بعضی از ایشان با او دوستی دارند و او هم در معرفی و چاپ و نشر آثار ایشان در این دو دهۀ اخیر کارهای نمایان کرده است.
برای نشان دادن شیوۀ کار علی دهباشی بد نیست از آنچه بین من و او در این سالها گذشته است شمه ای بنویسم و در این نوشته منحصراً می کوشم آنچه او هست و به سامان رسانده است را توضیح دهد چرا که دیده شده است و می شود که بعضی ها تلاش های او را در تألیف و تدوین « یادنامه ها» ( یادنامه های انجوی شیرازی ، صادق چوبک ،فریدون مشیری، سید محمد علی جمالزاده، محمد قزوینی ، جلال آل احمد… ) بی اهمیت شمرده یا حتی انکار کرده اند . البته می شود دید که چه بسیار کسان کاری نکرده اند و عجیب اینکه در زمینۀ کارهای ناکرده مزد هم می طلبند. امّا کسانی که به جدّ دست به قلم می برند و به تألیف یا تصنیف می پردازند، نیک می دانند که از فکر تصنیف یا تدوین مطلبی تا چاپ و نشر آن، راهی طولانی در پیش است. در این کار نه از یک هفتخوان بلکه از چند هفتخوان باید گذشت. حالا تا چه اندازه توان، تلاش و پایداری می خواهد تا کاری به سامان برسد یا کتابی چاپ و نشر شود، بماند و این حدیث مفصلی است که به طور مُجمل بیان آن ممکن نیست.
باری حدود سال یکهزار و سیصد و شصت و هفت بود که نگارندۀ این سطور، درشیراز بود و چند سالی می گذشت که « به افتخار بازنشستگی» ـ آن هم ارادی ـ نائل آمده بود و با کسی هم حشر و نشر نداشت. افزون بر این چند سالی هم بود که عطای مطبوعات را به لقای شان بخشیده بود و کاری به کار چاپ و نشر هم نداشت و در انزوای کامل به سر می بُرد. اما از آن جا که بیکار نمی توان نشستن، مُدام می خواند و می نوشت و برهم می انباشت بی آنکه امیدوار باشد، روزی حاصل آن خواندن و نوشتن های شبانه روزی از بیاض به سواد می آید و به یُمن حروف چیینی و صنعت چاپ به دست دیگران می رسد . در آن ایام بی توفیقی، روزی نامه ای به دست من رسید که امضاء علی دهباشی ذیل آن بود. نامه از حال و کار و بار من می پرسید و این غیرمنتظره بود. آن روزها کسی کاری به کار امثال من نداشت و اگر داشت دال بر نیّت خیر نبود. اما نامۀ دهباشی ( که من او را نمی شناختم) داد می زد که نویسنده اش نیّت خیر دارد و از من می خواهد اجازه دهم مقاله ای را که چند سال پیش دربارۀ جلال آل احمد نوشته بودم، در کتاب یادبود نامۀ او به چاپ برساند. این هم از عجایب زمانه بود چرا که معمول این بود که مؤلفان آثار دیگران را بردارند و با کم و کاست یا حتی به نام خود چاپ کنند. اما این بار شخصی پیدا شده بود که هم اهل اقلم را می شناخت و هم مسئولیت تألیف کتاب را. در نامه نکتۀ دیگری هم بود می گفت دیر زمانی است از تو مطلبی به چاپ نرسیده و از یادها رفته ای ، بهتر است مطلبی بنویسی یا اگر نوشته ای آماده کنی و برای من بفرستی تا به مطبوعات بدهیم و چاپ کنند و حبران مافات بشود.
در آن تاریخ که فضای سیاسی کمی بازتر شده بود، همۀ شاعران و نویسندگان حرف های بسیار داشتند که اوضاع و احوال بحرانی ده های 50 و 60 مانع ابراز آن شده بود من نیز در حدود پانزده کتاب و چندین مقاله آماده داشتم که راهی برای چاپ و نشرشان نبود. در شیراز ناشر درست و حسابی وجود نداشت و برای کسانی مانند من دسترسی به ناشران پایتخت هم بسیار دشوار بود. این دشواری را سرپنجۀ همت دهباشی گشود. دو کتاب « حافظ شناخت« و « هجوم اردوی مغول به ایران » به وساطت او و به وسیلۀ نشر علم به چاپ رسید و نیز چند مقاله ام باز به وساطت و در مجله های آدینه و دنیای سخن چاپ شد و این ها انگیزه های نیرومندی بود برای اینکه به کار ادامه بدهم و از کنج انزوا بیرون بیایم.
سال 72 که به تهران آمدم و با هدباشی در دفتر یکی از ناشران دیداری دست داد، دریافتم که او به صورت کانونی درآمده اس که پیر و جوان، مشهور و نامشهور، چپ یا راست به وی ارجاع دارند و طرف اعتماد و وثوق ناشر و نویسنده است. همه را می شناسد و با همه به ملاطفت سخن می گوید و گره کارها را با تدبیر می گشاید. دهباشی بعد مجلۀ کلک را درآورد و حوزۀ کارش را وسعت داد، به طوری که ظرف مدتی کوتاه مجلۀ کلک به صورت مرکزی در آمد که نویسندگان و شاعران داخل و خارج از کشور را به سوی خود کشید و سبب شد که خوانندگان داخل کشور به پژوهش ها و تصنیف های مهاجران آشنا شوند و مهاجران ایرانی از اثر هم میهنان خود بهره بگیرند . سپس مجلۀ « بخارا » درآمد و دهباشی باز به همان روشی که داشت به انتشار و رواج دادن آثار ادبی گذشته و معاصر ما ادامه داد و ادامه می دهد . همه می دانند که انتشار مجله ای که سلیقه ها و اندیشه های متفاوت ، از پیر و جوان، کُندرو و تُندرو، محافظه کار و نوآور را در برگیرد و جائی در خور به هر یک از ایشان بدهد، تا چه اندازه دشوار است و به مشاهده می بینیم که دهباشی به رغم بیماری آسم و ناتوانی بدنی آن هم در فضای آلودۀ تهران که گاه امکان فعالیت را به کلی از او می گیرد، در انتشار مجله های کلک و بخارا با آثار و احوال کسانی مانند دکتر جلال خالقی مطلق ( شاهنامه شناس ممتاز) آشنا شدم و از این آثار بهره ها بردم و این توفیق را مرهون کوشش های دهباشی می دانم.
یکی از نمونه های خوب کار دهباشی همین کتاب « بر ساحل جزیرۀ سرگردانی» است که به بزرگداشت قصه نویس توانای معاصر ایران، سیمین دانشور، اختصاص دارد. آنچه بیشتر بر وزن کتاب می افزاید مقالاتی است که زبده نویسندگان ایران: بزرگ علوی، دکتر انوری خامه ای ، دکتر جلیل دوستخواه، دکتر محمدرضا قانون پرور، تقی مدرسی، سیمین بهبهانی ، گلشیری … دربارۀ سیمین دانشور نوشته اند و ما را با زیر و بم آثار این بانوی نویسنده بیشتر آشنا کرده اند. کتاب هایی که دهباشی در زمینۀ بزرگداشت جمالزاده، چوبک، آل احمد، انجوی … تألیف و چاپ کرده است نیز همین مزّیت را داراست و در واقع او با کارهای خود به ناقدان و پژوهندگان امروز و فردا ابزاری داده است که بهتر بتوانند آثار نام آوران عرصۀ ادب امروز را کندوکاو کنند و به محک نقد بزنند.
سیمین دانشور را من تا سال 1354 ندیده بودم. البته ایشان را از دور می شناختم. می دانستم اهل ولایت و همسر آل احمد و مترجم و نویسنده است. داستان « بازار وکیل » او را در جوانی خوانده بودم و نیز نقدی دربارۀ کتاب « آتش خاموش» او را که در مجلۀ اطلاعات ماهانه به چاپ رسیده بود. « سووشون» را هم در سال انتشار آن خواندم و شرح مختصری دربارۀ آن نوشتم و آن را در « بولتن» یکی از نهادهای اجتماعی آن زمان به چاپ رساندم. در آن تاریخ میزان آگاهی من دربارۀ سیمین دانشور در همین حدّ بود که البته کافی نبود.
گمان میکنم سال 1341 بود که آل احمد را دیدم درخانۀ استادم دکتر محمود هومن، میدانستم آل احمد هم گاهی به نزد استاد میآید. « عبور از خط» ارنست یونگر را هم استاد ترجمه و تقریر و آل احمد تحریر کرده بودند و بخشی از آن در کیهان ماه به چاپ رسیده بود. من و یکی دیگر از شاگردان استاد نزد او بودیم، در خانۀ کوچکی که او در عباس آباد داشت و به اصطلاح امروز گفتمان فلسفی میکردیم که زنگ در به صدا درآمد و آل احمد با پاکت بزرگی از آلبالو که از درخت خانه اش چیده بود، وارد شد و پاکت آلبالو را به استاد داد. بعدها دانستم که آل احمد دست خالی به دیدار اشخاص نمی رود و هر گاه به دیدار دوستان و افراد مورد علاقۀ خود می رود برای ایشان هدیه ای می برد. استاد تشکر کرد و آل احمد گفت چیز قابلی نیست، از درخت خانه ام چیده ام.
آن روزها در محافل روشنفکران گفتمان سیاسی داغی دربارۀ مبارزه با حکومت، طرز مبارزه با آن جریان داشت. آل احمد کتاب « غرب زدگی » را نوشته بود که موجی از مخالفت و موافقت با آن را در محافل سیاسی و مطبوعات برانگیخت. چنانکه می دانید آل احمد خود مرد میدان بود و بیمی از جنگ و دعوا نداشت. او به محض اینکه نشست و با استاد چاق سلامتی کرد، درآمد که کار حکومت تمام است و فلان گروه بازی را می برد. من با اینکه شنیده بودم آل احمد شخص آرامی نیست و مجادله گر است، خطر کردم و گفتم این بُردن چه سودی به حال ما دارد؟ او سخت غضبناک شد و حمله آورد که فلان حزب و مجلۀ سخن نمی گذارند در این کشور کار درستی صورت گیرد و هر گاه چشمه ای پیدا شود کورش می کنند. دامنۀ گفت و گو و در واقع مجادله بالا گرفت و او و من هر چه در چنته داشتم رو کردیم. سرانجام آل احمد به احترام استاد دامنۀ سخن را درز گرفت و گفت بهتر است استاد در این باره سخنی بگوید. دکتر هومن نیز حدود بیست دقیقه ای به شیوۀ فلسفی خود سخن گفت و ما هر دو را متوجه نکته های ضعف حرف هایمان کرد. چکیدۀ سخنانش این بود: « ای بی خبران راه نه آنست و نه این! » این را داشته باشید تا بعد.
یک دوست همولایتی داریم که دکتر روانکاو است و سالهاست که در آلمان به سر می برد. او در دهۀ چهل سالی یکبار به ایران و شیراز می آمد و ما را می دید و دیداری تازه می شد. این دوست ما یعنی دکتر ارجمند علاقۀ زیادی به ادبیات داشت، آثار نویسندگان معاصر ایران و اروپا را زیاد می خواند و به ویژه به برتولد برشت عشق می ورزید و آثار نمایشی او را در آلمان شرقی دیده بود و ساعت ها برای ما از این دارماتیست بزرگ حرف می زد. این بود که ما پیش از آنکه دکتر عبدالکریم احمد و سپس دکتر مصطفی رحیمی به معرفی آثار برشت بپردازند، تا حدودی با کارهای او به وساطت دکتر ارجمند آشنا شده بودیم و دریافته بودیم که این نویسنده با کارهای خود انقلابی در نمایشنامه نویسی جهان به وجود آورده است. دوست ما هم چنین به آثار جلال آل احمد و سیمین دانشور علاقۀ زیادی داشت. مدیر مدرسه و سووشون را خوانده بود و آنها را خوب واکاوی می کرد و نکته های پنهانی این دو اثر را از زوایۀ روانکاوی می سنجید و برای ما روشن می کرد که مزّیت آنها در کجا و در چیست؟
نوروز سال 45 بود. ما و دکتر ارجمند به کافه ای واقع در خیابان نزدیک کریم خان زند، نزدیک میدان شهرداری شیراز رفته بودیم و از هر دری سخن می گفتیم. حدود ساعت 10 شب بود که نخودچی و کشمش حضرات تمام شد و عزم خانه کردیم. از پله ها که سرازیر شدیم یکی از دوستان که از تهران آمده بود گفت آل احمد و سیمین خانم به شیراز آمده اند. شما آنها را دیده اید یا نه؟ گفتیم: ندیده ایم. گفت: چه طور ندیده اید. الآن در همین کافه در بالا نشسته اند. به محض اینکه دوست ما حدیث آل احمد و سیمین دانشور را به میان آورد، دکتر ارجمند از این رو به آن رو شد که من باید این دو بزرگوار را ببینم. بیا و مرا به ایشان معرفی کنم. گفتم نمی شود. من با سیمین خانم آشنا نیستم و با آل احمد هم دعوا کرده ام. می ترسم اگر به سر میز ایشان بروم ما را تحویل نگیرند و بور بشویم. آل احمد مرد پرخاشگری است و دندان روی حرف نمی گذارد. آمدیم رفتیم نزد او و سلام کردیم و او به ما محلّ نگذاشت، سنگ روی یخ می شویم، پس بهتر است از این خیال منصرف شوی . اما دکتر ارجمند قانع نشد و کشان کشان ما را به کافه بازگرداند. ناچار با او سر میزی که آل احمد، سیمین، مهندس توکلی و همسر ایشان در آن جا نشسته بودند . رفتیم و سلام کردیم و ماحرا را پیش نهادیم. راستش این است که نخست آل احمد حالت انکار داش و از قیافه اش خوانده می شد که می خواهد بگوید: بروید پی کارتان. عوضی آمده اید. اما نمی دانم چه شد که تغییر عقیده داد و تعارف کرد که بنشینیم. چند لحظه ای بیشتر طول نکشید که دکتر ارجمند با لهجۀ غلیظ شیرازی ابر انبوه ناآشنایی ها را کنا زد و با حرف های خودمانی اما طرفه اش، به اصطلاح دل از عارف و عامی ربود. به ویژه او از یک سو و سیمین خانم از سوئی دیگر ، هر دو با گویش غلیظ شیرازی متلک ها بود که می گفتند و در بازی لفظی شیرینکاری می کردند. جوّی مفرح پدید آمده بود که به واسطۀ آن همه به خنده افتادند. یکی دو روز بعد هم با حضرات و صادق همایونی و حسن شهیری به باغی واقع در قصرالدشت رفتیم و بسیار خوش گذشت. شرح ماجرای این روز را صادق همایونی به اختصار نوشته است و در همین کتاب « بر ساحل جزیره…» به چاپ رسیده.
سال 1346 من به تهران منتقل شدم و با سیمین خانم و جلال دیدار بسیار داشتم و از تجربه های ایشان بسی آموختم. آل احمد مردی هنرمند و با شهامت بود. نویسندگان جوان را تشویق می کرد. صراحت لهجه داشت و در دهۀ 40 با انباری از تجربۀ سیاسی و اجتماعی در آن فضای تیره، چراغ روشنی بود. در نوشتار و گفتار سبک ویژه ای داشت و در واقع صاحب سبک بود. اما با آنچه در « غرب زدگی» نوشته است به طور مشروط موافق می توان بود. البته پیش از او میرزا آقا خان کرمانی، احمد کسروی ( در اروپائیگری) و دکتر فخرالدین شادمان ( در متاب تسخیر تمدن فرنگی) … هم در زمینۀ حفظ رسم های اصیل بومی همین مطلب را نوشته بودند ولی آثار ایشان هر یک به دلائلی در دهه های پس از شهریور ماه 1320، چندان منظور نظرها نبود. آل احمد مُشکل غرب زدگی را با مسألۀ مبارزه با حکومت شاه گره زد، این بود که فضای راکد سیاسی اوائل دهۀ 40 را برآشفت. گمان می رود که اگر زنده می ماند و رویدادهای چند دهۀ اخیر را میدید، در برخی از نظرات خود تجدید تظر میکرد. در آن روزها در ایران کسی هنوز به فهم مُشکل مدرنیته نرسیده بود و بیشتر نویسندگان ما در فضای آخر قرن 19 اروپا نفس می کشیدند. این جا آنچه هنوز صلب و استوار می نمود بخار نشده و به هوا نرفته بود. روشنفکران ما هم عموماً جهان انسانی را سیاه می دیدند یا سفید. حاکمیت آن روز نیز سخن از « مدرنیزاسیون» و « نو کردن جامعه» می گفت اما در عمل مردم را به چشم رعیت می دید. همه چیز وابسته به ارادۀ « ملوکانه» بود:
اگر خود روز را گوید شب است این بباید گفت آنک ماه و پروین!
به تدریج دو صف متمایز تشکیل شد و شقاق کامل روی نمود آن هم نه فقط در کردار و گفتارها بلکه در دانستگی و فکر. « هر که با ما نبود بر ما بود.» البته بعضی از خردمندان قوم احساس خطر می کردند و هشدار می دادند اما در آن غوغا مجال تأمل و تدبیر نبود. برخی از این ملاحظات ابته در کتابهای « غرب زدگی » و « خدمت و خیانت روشنفکران» آل احمد آمده است اما این ملاحظات در پس پشت ابرهای غلیظی که در اندیشه های آل احمد وجود داشت، پنهان است. با این همه خود او در مبارزه و « براندازی« باور داشتند. راستش این است که حاکمیت آن روز هم راه دیگری باقی نگذاشته بود.
—————————-
در کتاب « بر ساحل جزیره …» بیش از 120 نفر دربارۀ سیمین دانشور و آثارش سخن گفته، مقاله و انتقاد نوشته یا شعر سروده اند. در این جا هستند کسانی که در مثل « جزیرۀ سرگردانی» را شبه رُمان و اثری بی ربط می دانند و می نویسند:« در این کتاب جدا از این واقعیت که الگوی بیشتر شخصیت ها با الگوی زمینه، فضا و حوادث تناسب ندارد و نویسنده نتوانسته است انبوه شخصیت های کتاب را ( که غالباً زیادی اند) در ساختی یکدست متشکل سازد، صحنه های اضافی، کشدار و بیهوده ای هم هست که در ظاهر ایجاد کمیّت قابل توجه و آبرومند برای صفحه های کتاب هم ، یکی از علل آن بوده است. از جمله اینکه حدود بیست صفحه از کتاب بدون کمترین تمهید هنری و ضرورت داستانی به وصف جزئیات آداب و ترتیب سفره هفت سین آن هم به شکل ژنریک آن اختصاص یافته است.[1] و نیز هستند کسانی که « جزیرۀ رویدادها، ملغمه و معجون سازی، از هم گسیختگی، تداعی گسسته اندیشه ها، پارانویا، دور باطل … می یابند که به ویژه در « ساربان سرگردان» به شدت بازتاب یافته است. اما دیگری بر خلاف این داوری باور دارد که سیمین دانشور در « سووشون» شخصیت واقعی و ملموس زن رمان خود را فدای قهرمان یک بُعدی مرد خود می کند چرا که او منطق خود را بر رمان تحمیل می کند و اجازه نمی دهد که رمان منطق خود را در ماجرا دنبال کند. به گفتۀ « میلان کوندرا» چون رمان خود زادۀ بی اطمینانی و فروریزی حقیقت برتر مطلق است، در بطن خود حامل منطق نسبی گرائی و خرد عدم قطعیت است، همراه با پیشرفت های علمی و شاخه شاخه شدن علوم و فلسفه … در غیاب حقیقت ازلی ، دنیا ناگهان با ابهام وحشتناکی مواجه می شود. حقیقت واحد به حقایق نسبی متعدد تجزیه می گردد، و هر کس سهمی از حقیقت را دارد. به این ترتیب، دنیای عصر جدیدی متولد می شود و همراه این دنیا، رمان که تصویر و نمونۀ چنین جهانی است پا به عرصۀ زندگانی می نهد… دنیا را نسبی دیدن، به جای حقیقتی واحد و مطلق، با انبوهی از حقایق متصاد به ناچار رویاروی شدن، پذیرفتن خرد عدم قطعیت در مقام تنها قطعیت، محتاج شهامت کمتری نیست.. رمان در واقع شکل ادبی مقابلۀ فرد است با جهان پیرامون خود، فردی که تنها و بی پشتیبان به گفتۀ والتر بنیامین برای کشف « معنای زندگانی« در برابر آن می ایستد.[2] ناقد بر بنیاد این دلائل می گوید که شخصیت های رمان « سووشن» جز زری همه به یک وجه خود تنزل می یابند، و نیز در آن حرکت زمان یک خطی، مکانیکی ( افزار و اره) و پیرو نظم قراردادی است و همان نظم فیزیکی که بر زمان حکمفرماست بر فضا و مکان چیره است. [3]
دربارۀ سیمین دانشور و شخصیت او نیز نوشته اند که :« وقتی از ماجراهائی که در زندگانی اش اتفاق افتاده بود و الهام بخش ماجراهائی که در سووشون آمده می گفت، « دیدم چه دریائی است این دل، چه اقیانوس بی کرانه ای، چنان زلال و بی کران که هیچ توفان و گردبادی زلال آن را نمی تواند بیالاید. در آن دل جائی برای کینه و نفرت نبود. خشم هم که می آمد ابر را می مانست بر آبی اسمان بهاران که غرشی می کرد و می رفت و می رفت و باز هم همان آبی پاک بی انتها می ماند..» اکنون از تحسین ها و انتقادها که بگذریم می رسیم به واقعیت هایی که هم در خود این نویسنده و هم در آثارش جلوه گر می شد و شده است. سیمین دانشور دکتر در ادبیات فارسی است ، سالها در دانشگاه تدریسی کرده، در آمریکا در دانشگاه استنفرد درس زیبانگری خوانده کتاب ها و مقاله های بسیاری نوشته و ترجمه کرده و نزد خوانندگان و نویسندگان هم میهن خود ، اعتبار و محبوبیت ویژه ای دارد. سیمین زنی است مهربان، اندیشه ورز، آگاه، بی شیله پیله و صمیمی و خش قلم. او مبالغ زیادی هم گرایش عرفانی دارد که در آثارش به ویژه در جزیرۀ سرگردانی و ساربان سرگردان منعکس شده است. نخستین مجموعۀ قصه هایش « آتش خاموش« در 1327 انتشار یافت. این مجموعه دربردارندۀ چند قصه رمانتیک و احساساتی است اما در یکی از دو قطعۀ آن واقعیت های تلخی دربارۀ وضعیت زنان نیز دیده می شود. شاید او در نوشتن قصه از استادش شادروان دکتر فاطمۀ سیاح، کارشناس ادبیات روسیه و فرانسه تأثیر پذیرفته است که روزی به وی گفته بود حدیت دیگران را مگو، قصۀ خودت را بنویس، چیزی از تو باقی می کاند. کتاب « شهری چون بهشت» در سال 1340 منتشر می شود و سووشن در سال 1348. جزیرۀ سرگردانی (1372) و ساربان سرگردان ( 1380) و قصه های « سوترا» و « مار و مرد» در کتب به کی سلام کنم ( 1359) کوشش هایی است برای به وجود آوردن قصه های مدرن در ادب فارسی .
به نظر من سیمین دانشور در مجموع نویسنده ای است واقع گرا و اگر چه در جزیرۀ سرگردانی و ساربان سرگردان برخی از صناعت های رمان مدرن به کار گرفته شده باز ساختار و بُن مایۀ اصلی ماجراها رئالیستی است و این موضوع از تأکید شدیدی که بر قضایای سیاسی دهه های اخیر در کتاب های سووشن، جزیرۀ سرگردانی و ساربان سرگردان عرضه شده است آشکار می گردد. ساختار این قصه ها روائی ـ و به رغم تأکیدی که بر ماجراهای سیاسی می شود ـ تغزلی است. آنچه نویسنده دربارۀ قضایای سیاسی می نویسد در سطح شناور است اما آن جا که از زندگانی و معنای زندگانی انسان ها به ویژه زنان می گوید، ژرف است و به عمق می رود. در سووشون زنی به نام « زری » محور داستان است و در دو رمان بعدی دختری به نام « هستی». زری همسر مالکی است آزادیخواه و ملی گرا به نام « یوسف خان» که سرانجام پس از شهامت شویش به سوگ می نشیند. هستی دختر روشنفکری است که نقاشی می کند ، دانشکده می رود، کتاب می خواند و البته به جدّ در جستجوی یافتن شوهر است!
می دانیم که هیچ هنرمندی نمی تواند از هیچ، چیزی بسازد. نویسنده هم شخصیت های داستانی خود را بر بنیاد مشاهده ها و تجربه های خود و بر حسب الگوهای پیرامون خود شکل می دهد یا بخشی از وجود خود را در آنها متبلور می سازد. زری و هستی هر دو چیزهایی از سیمین دانشور با خود دارند که در زری بیشتر و در هستی کمتر است. اینکه در جزیره سرگردانی گاهی کسانی مانند خلیل ملکی، جلال آل احمد و سیمین دانشور… ظاهر می شوند و نظم زمانی روایت ها را به هم می ریزند به گمان من تمهیدی است پست مدرنیستی که اساساً با ساختار روایت جوش نخورده و اگر این بخش ها از رمان کنار گذاشته شود، هیچ آسیبی به ساختار کار وارد نمی آید. رویهم رفته باید گفت که فضای زندگانی ما و روحیۀ عمومی نویسندگان و مردم ما هنوز آمادۀ پذیرفتن و اجراء پروژۀ پست مدرنیستی را ندارد. البته هستند نویسندگان مستعدی که به پیروزی از رسم زمانه یا به صرافت طبع از این راه می روند اما امکا توفیق در این زمینه، در این فضا اندک است،تازه اگر مطلوب باشد. آری، مدتی بایست تا خون شیر شد! حتی طرفداران ادبیات پسا مدرن هم خود نیز متوجه این دشواری شده اند و می نویسند:
این که پسا مدرنیته وضعیت روشنی نیست البته ریشه در ابهام مدرنیته دارد. هیچ حد فاصل دقیقی میان سنت و مدرنیته، یا مدرنیته و پسامدرنیته وجود ندارد. بدیهی است که ما مدرنیته را چنان که باید و شاید درک نکرده ایم و هنوز کمابیش در فرهنگی سنتی سیر می کنیم اما آیا وجود مشترک عظیمی که سنت و مدرنیته را به هم پیوند می زند از جمله دو انگاری ، اقتدار، تمامیت طلبی … به ما مجال آن را نخواهد داد تا از این پسا سنت، از این پسا مدرنیته سخن بگوییم؟ [4]
از همه چیزها گذشته این وظیفۀ داستان نویس نیست که بر بنیاد نظریه ها، باورها و اندیشه های فلسفی یا عرفانی قصه بنویسد یا در توضیح اقتصاد و قوانین بالیدن روابط تولیدی داد سخن بدهد. اگر داستان نویس کار خود را خوب به سامان برساند و قصۀ خوش ساختی بنویسد، همۀ این عناصر به قسمتی در کارش جلوه گر می شود چنانکه رویدادهای مثبت و منفی سدۀ اخیر از وقایع جنبش مشروطه گرفته تا سقوط نظام سلطنتی و رویدادهای پس از این سقوط، در آثاری مانند تهران مخوف، زیبا، چشمهایش، نفرین زمین، سووشون، همسایه ها، کلیدر، شهری که زیر درختان سدر مرد، خانۀ ادریسی ها… بازتاب یافته است. سووشون در سطح سیاسی از رویدادهای چند سالۀ پس از شهریور ماه 1320 استان فارس سخن می گوید. این سالها، سالهای سختی بود، خشکسالی ، قحطی، بیماری آمد، عشایر سر به شورش برداشتند، متفقین ایران را اشغال کردند، احزاب ریز و درشت مانند قارچ از زمین آشوب زده بیرون آمدند، جنبش های ملی ، دینی و دموکراتیک پدیدار شد، و در این مایان دو گروه شاخص تر بودند: حزب توده و ملی گرایان. جزیرۀ سرگردانی هم در سطح سیاسی وقف گفت و گو و وصف همین مسائل است جز اینکه در این جا آماج حملۀ « مدرانیزاسیون آریامهری»[5] است. به جای اینکه مردم انقلاب کنند و به تعیین حکومت مطلوب خود بپردازند، شاه « به وکالت فرضی از مردم» انقلاب می کند و برای اینکه خاطر قاطبۀ اهالی و از ما بهتران را نیز آسوده سازد که این انقلاب برای ایشان خطری ندارد، آن را انقلاب سپید! می نامد. در این دوره نیز کسانی مانند مراد، نمایندۀ جناح چپ، سلیم فرخی نماینده گرایش ملی ـ مذهبی، شیخ سعد نماینده مذهبی و شهادت طلبی به روی صحنه می آیند و با نظام سلطنتی می رزمند.« هستی » کانون کتاب و سخنگوی خود نویسنده است . او می خواهد شوهر کند و غرق در مسائل هنری است و سیاست برای او تفنن است یا دست کم به آن اعتقادی ندارد. زمانی که پنهانی به سخنان سلیم و مراد دربارۀ مبارزه گوش می دهد می گوید:
کدام روشنفکر انقلابی؟ کدام تودۀ مردم؟ یک عده شبه روشنفکر به جان هم افتاده اید و توده هایی از مردم که ( هر) را از ( بر ) نمی دانند و تو سلیم که فکر می کردم مرا به ساحل دور و وادی ایمن می رسانی…[6]
یعنی فکر می کردم مرا نجات می دهی اما می بینم در عمل پهلوان پنبه ای. اتفاقاً مراد و سلیم هر دو پهلوان پنبه از آب درمی آیند، مراد در « جزیرۀ سرگردانی« فعال سیاسی است و به زندان می افتد اما در « ساربان سرگردان» به یمن اقدامات گنجور، سلیم فرخی و دو سیاستمدار انگلیسی و آمریکایی وامی دهد و آزاد می شود و به سر کار و زندگی خود برمی گردد و به واسطۀ عشق به هستی ( هستی به هر دو معنا) خداباور می شود. او در این زمینه تنها نیست. مبارز دیگری هم به نام مرتضی دست از باورهای خود برمی دارد و می گوید:
باید بی خدائی را از جبهۀ ( مبارزه) حذف کرد و به جایش مبارزه با مالکیت خصوصی و دشمنی با تاراجگران طبقاتی گذاشت. وقتی بی خدایی را طرح کنیم، توده ها را از دست می دهیم. [7]
در این میان سلیم فرخی هم زن می گیرد و مبارزۀ سیاسی را می بوسد و در تاقچه می گذارد و در همان زمان مایل است « هستی « را به عنوان زن دوم خود به خانه بیاورد. اما هستی که از همان آغاز شیفتۀ مراد پاکدل بود، به سلیم جواب رد می دهد و زن مراد می شود. و نیز به این نکته توجه کنیم که وضعیت حاکم بر بیشتر افراد رمان در بُعد سیاسی چندان جدی نیست و به تقریب« شخصیت های کتاب به تدریج هر یک به شکل و شیوه ای ویژه در جریان کارها و فعالیت های سیاسی سلیم و مراد… قرار می گیرند تا آن جا که گویی تشکیلاتی که این افراد عضو آن هستند، دیگر نه سازمان مخفی مخالف نظام حکومتی در اوج دورۀ خفقان بلکه یک میتیگ عادی سیاسی است.» [8]
اما بهتر است در این جا تند نرویم. این امکان وجود دارد که نویسنده به دلیل ناوابستگی به عالم سیاست، آگاهانه یا ناخودآگاهانه خواسته است نقضیه گویی کند یا به سخن دیگر یبان پاراودی ( استهزایی parody) از سیاست و سیاست مداران و سیاست بازان به دست دهد. خود او در گفت و گویی با اشاره به پدر هستی و شوهر خانم نوریان مطالب را این طور تعبیر می کند:
پدر هستی بر حسب اتفاق، روزی که مصدق از مجلس قهر می کند، در میدان بهارستان تیر می خورد و خانم نوریان از پسرش یک قهرمان می سازد و قهرمان سازی را در دانستگی دو نوه اش نیز می کارد. این دو پسر و دختر نمونۀ کامل نسلی سرگردانند… سرانجام سر و کار هستی به ساواک می افتد و ساواک او و مراد را در کویر رها می کند… در واقع شهادتی در بین نبوده و رمان می خواهد دن کیشوتیسم را نشان بدهد.. این قسم مبارزه ها در کشورهای جهان سوم کمتر به نتیجه می رسد. قدرت های بزرگ، تضادهای داخلی، جهل و جنگ را در این کشورها به جریان می اندازند. ما به تقریب مجاز نیستیم که به طور طبیعی زندگانی کنیم.[9]
با این همه چیزی که در دو رمان آخری نویسنده چشمگیر است کوشش های اوست به حذف تضاد و تنازع جهان و جامعۀ انسانی، « طوطک» ( روح همزاد هستی) آورندۀ این پیام است. خدای درون انسان ها انگیزل آدمیان خواهد شد. برادری، برابری و آزادی انسان ها در پناه پدری یگانه راه نجات از آتش جهانسوز این همه جنگ افزار است، به شرطی که انسان ها ایثار را بیاموزند و آن را نوعی کارت دعوی الهی بینگارند. [10]
این قسم تأملات همچنان زیاد می شود و اوج می گیرد تا به آن جا می رسد که « هستی» مانند درویش های مجذوب به وسط گود می آید و منصور وار شطح می گوید:
غرب پر از انسان ماشینی است، بی خبر از اسرار قلب ( اسراری ) که راه حل عقده گشایی روانی، افسار گسیختگی، ولنگاری جنسی و خشونت سیاست بازی، مواد مخدر است اما شرق یاد می دهد که بر خود مسلط باشیم و عشق بورزیم و خود را در راه خدا فنا کنیم. ( هستی می خواهد مجموع شود) ما فرزندان خداییم. [11]
به راستی زری و هستی هیچ یک را نمی توان آدمهایی سیاسی دانست، چرا که به محض ورود در گود سیاست یا آشفته گویی می کنند یا صدای مردانه را بازتاب می دهند. یا دو حوزۀ واقعیت و فرا واقعیت را بهم می آمیزند. به طوری که گاه خواننده گما می برد نویسنده سرگرم بازی و شیرینکاری است . در مثل در داستان رزمی « اُسطقس» زن و مردی را می بینیم که عاشق و معشوقند، درجست و جوی « اسم اعظم» اند و به حضور « پیر» می رسند. پیر باور دارد که این زن و مرد از دو فرقۀ حیدری و نعمتی اند و پدران و نیاکان ایشان دست خود را به خون یکدیگر آلوده اند. بنابراین برای نجات باید راهی صعود به قلۀ « پلوار» شوند. به قله که رسیدند به دو شاخۀ ریواس که در آن جا روئیده است برمی خورند. اینان باید دو گل نایابی را که در کنار ساقه های ریواس روئیده است بچینند و تا پایان زندگانی آنها را نگاه دارند. حاصل سلوک و راز بختیاری آنها در این اکسیر است.
این دو راه می افتند. پیر گفته: خدا ناکرانمند است. اما سهرودری شهید که در راه ایشان سبز می شود به آنها می گوید: خدا ، اشراق است. رهروان بعد به فردوسی می رسند و سپس به ابن عربی و خیام، مولوی، حافظ. سعدی هم فراموش نمی شود که گفته:
خلق همه یکسره نهال خدایند هیچ به بشکن از این نهال و نه بفکن
(البته این شعر، شعر ناصر خسرو است نه سعدی …) سرانجام رهروان به قله می رسند. دو گل سفید و چند ساقۀ ریواس می چینند و از قله به زیر می آیند. اما در راه بهمن زده به گروهی برمی خورند که در برف یخ زده اند و آنها که هنوز زنده اند از زمین و آسمان کمک می طلبند. از گروه تجسس هم دوازده نفر مرده اند. صدای طلب کمک و خدایا و خداوندگارا در زمین و زمان شناور است. به ناگهان « هلی کوپتری می آید و بر فراز قله می چرخد. حرکت خود را روی بهمن ها آهسته می کند. امکان فرود ندارد. نردبان مانندی به آن جا که زن و مرد عاشق اند، می فرستند و آنها عروج می کنند.»[12]
ویژگی اصلی و ساختار واقعی داستانهای سیمین دانشور در چیست؟ گلشیری باور داشت که ساختار اصلی رمان سووشون در مثل بر « تقابل » استوار است. تقابل زن و مرد، برون و درون، فکر و عمل، واقعیت و آرزو … در وجه ملموس، داستان سووشون داستان تقابل زری است و یوسف، زن خانه و مرد بیرون از خانه که با توجه به مکان داستان می توان گفت تقابل میان عرصۀ خانه، حیطۀ آشنائی زری است با عناصری مانند گوشواره، خسور، اسب خسرو و یوسف در برابر جهان بیرون که در گذشتۀ دور مهربان می نماید اما اندک اندک متخاصم می شود. گوشوارۀ زری را به غارت می برند ( در ظاهر عاریه می گیرند)، اسب خسرو را می برند و سرانجام جنگ نیز به خانه سرک می کشد و همچنان که اوج گرما تهاجمش را به درختها آغاز می کند، جهان بیرون نیز ابتدا « کلو» و سرانجام یوسف را به غارت می برد. بر بنیاد همین ساختار، الگوی زمان نیز بنیاد شده که تقابل دو خط یا دو سطح است و سرانجام تداخل آنها یا ادغام یکی در دیگری به همان شکل ظاهری ساعت شنی با این تفاوت که یا کشته شدن یوسف و حذف یک سطح، زری با پذیرش خطر درگیری ، جانشین یوسف می شود و در پایان هم زری است و هم یوسف.[13]
این تقابل در داستانهای دیگر دانشور نیز دیده می شود. در مثل در « مار و مرد» و به هر حال نشان می دهد که طرح داستانی این نویسنده بغرنج است نه تخت و ساده. می شود به طور کلی تر گفت که دریافت بنیادی نویسنده یعنی جهان نگری او که صورت داستانی یافته متناقض است و این تناقظ به ویژه خود را در « جزیره سرگردانی» و « ساربان سرگردان» به وضوح نشان می دهد. تقابل واقعی و فرا واقعی که سرانجام به صورت عرفانی دیر آمده متبلور می شود و هدف از آن میان برداشتن تنازع آدمیان است. اما از این عناصر نمی توان داستان خوبی پرداخت و همه جا به ویژه در ورود نویسنده به حوزۀ سیاست، کار ناآمدگی خود را نشان می دهد. پس توفیق نویسنده در ساختن قصه هایی امروزینه در کجاست و در چیست؟ به گمان من رمز کار سیمین دانشور را در مفهوم کلیدی « خانه » باید جست و یافت. در بیشتر قصه های او مفهوم یا معنای خانه، آشیانه، خانمان آمده است که اهمیت کانونی دارد.خانه جایی است که مردمان در آن زیست می کنند و مفهوم گستردۀ آن شهر و میهن است و بیرون از آن، بی خانمانی است. اشخاص داستانی قصه های دانشور مهر به خانه، شهر و دیار را از پستان مادر نوشیده اند و کانون خانواده زن است. در زبان پارسی ریشۀ لغوی زن، زیست، زندگی، زندگانی یکی و یکسان است. زن یعنی زندگی، یعنی حیات. زن است که کودک می زاید و می پرورد و در این زمینه یکپا آفرینش گر است. نزد دانشور این معنا اصلی است. از خانه می آغازد و به سوی جهان می رود اما نه به قصد تسخیر آن. از این کانون مهر و روشنی می تراود و به همسایه، خویشان، جامعه و دنیای درونی آدمیان می رسد. چیزی است ساده و طبیعی مانند علاقۀ پرنده به آشیانه اش، مرتبط با باورها هم نیست. نیازی است بنیادی مانند نیاز کودک به غنودن در آغوش مادر. چنانکه زری می گوید:
این شهر من است. وجب به وجب اش را دوست دارم. تپۀ پشت اش، ایوان سرتاسری ، دور عمارت، دو جوی آب دو طرف خَرَند. آن دو تا درخت نارون دم باغ، نارنجستان اش را که نارنج هایش را خودت با دست خود کاشته ای.[14]
در جزیرۀ سرگردانی نیز، خانه و زن در مقام حصار ایمنی و پناهگاه آدمی به تصویر کشیده می شود. همین که زن از وظائف اصلی خود سرباز زند این حصار فرو می ریزد. چنانکه در بی بند و باری « عشرت» مشاهده می کنیم. این بی بند و باری به جائی می رسد که نزدیک است، گنجور، مرد خانه را به ورطۀ سقوط بکشاند و فقط پس از توبۀ « عشرت» است که خانه و مرد خانه و فرزندان آنها به ایمنی می رسند. البته تقابل زن و مرد و خانه و بیرون از آن هرگز خالی از تنازع و تنش نیست. زری هم در هراس است که روزی در برابر یوسف بایستد. هستی نیز در آغاز بین انتخاب سلیم یا مراد، معلق است و سرانجام نیز چون از سلیم سر می خورد، به مراد نزدیک می شود و او را در قالب خواست ها و باورهای خود می ریزد. گاه نیز کار این تقابل به تنازع کامل می کشد، آن طور که در داستان « مار و مرد » می بینیم.
« مار و مرد» زمینۀ ناتورالیستی دارد. زنی از طبريال مرفه به نام « نسرین » آبستن نمی شود پس به پزشک و دارو و درمان رو می آورد ولی افاقه نمی کند. آن گاه نوبت نذر و نیاز است و چون از این یکی هم نتیجه ای به دست نمی آید از دارو و درمان سنتی بهره گیری می شود. نسرین در سفر به مشهد با زن کولی دیدار می کند. کولی می تواند او را درمان کند و داروئی به نسرین می دهد. این دارو علف های خشک لانۀ مار است و آلوده به تخم مار، نسرین مدتی بعد به جای بچۀ آدم، ماری می زاید. مار در باغ خانواده بزرگ می شود و می رود که همه چیز را نابود کند. انور شوهر نسرین می گوید: مار علامت زمین بارور است و فراتر رفتن از محسوس و در اساطیر هند میانجی زمین و آسمان. نسرین می گوید: مادرم گفت زن و مار را شیطان آفرید. انور می گوید: خیلی شبیه اند!
و نیز گفته می شود: مار و مرد هر دوشان تخم و ترکۀ مرگ اند. [15]
فضای داستان « سوترا» نیز دلهره آور است. نویسنده ما را در این جا به سواحل تفتیدۀ خلیج فارس می برد. شخص عمدۀ داستان ناخدا عبدل است، دچار بیماری « زار» . این بیماری خطرناک ترین بیماری است که ساحل نشینان مناطق گرمسیری به آن مبتلا می شوند و درمان بومی آن نیز عجیب است. خواننده در این جا خود را کاملاً در فضائی بومی و اسرارآمیز می باید. بیمار حالات خود را بیان می کند:
چشمم همه چیز را زیر پرده ای از بخار می بیند. جمعیت زیاد است، غیر از آنها که دایره وار نشسته اند. جائی دارند ماهی برشته می کنند. صدای دریا در گوشم پیچیده.. هوا شرجی و داغ است و پیراهنم به تنم چسبیده . همیشه هوا همینطور بوده اما از وقتی که لنجم غرق شده متوجه هوا شده ام.[16] ناخدا عبدال سفر زیاد رفته، کتاب زیاد خوانده و ماجراهای بسیار دیده. او همچون سواحل نشینان دیگر فقیر است و فقر او را در هم می شکند. در غربت ناچار می شود به دست خودش زن و دخترش را به تن فروشی وادارد. اما با این همه نمی خواهد زیر بار نامردان برود. اما در این جا واقعیت فقر و فلاکت و جهل خود را به عزت نفس آدمیان زورآور می کند. نکتۀ طرفه در این داستان بهم آمیختگی فضای واقعی و فرا واقعی است:
می گفتند ناخدا عبدل زنی از پری زاد دارد که در دریا راهنمایی اش می کند… دنیا تماشائی است اما آن پری دریائی که دستم را گرفت و به ته دریا به خانۀ خودش برد از همه تماشائی تر بود. [17]
و این بخش مشابه است با قصۀ « اوراشیما»، ماهیگیر دریای میانه، از قصه های ژاپنی که سالها پیش صاداق هدایت آن را ترجمه چاپ کرده است.
رسوخ به اعماق زندگانی زنان شهر و روستا و وصف ناکامی ها یا توفیق های آنان، آن چیزی است که رنگ ویژه ای به داستانهای دانشور می دهد. مزّیت کار او در ترسیم صادقانۀ زندگانی زن و خانوادۀ ایرانی است. زن و خانواده در تحول جدید آسیب دیده اند ولی نویسندگان ما تا پیش از آثار آفریدۀ طبع دانشور، به این بعد از ابعاد اجتماعی توجه چندانی نداشتند. خانواده ایرانی تا پیش از تمرکز دولتی در ایرن ( 1299 به بعد) در فضای سنتی به سر می برد و از رسوخ رسم ها و آئین های تمدن جدید مصون بود. وظیفۀ زن مشخص بود: فرزند زادن و پروردن و خانه داری. البته در دورۀ غلیظ شدن خرافه ها در عهد صفویان و قاجاریان، زنان و دختران به ندرت مجاز بودند به مدرسه بروند و درس بخوانند. نظام جدید این وضع را بهم زد اما چون تجدد از دل جامعه نجوشیده بود، تعادل زیستی و فکری و خانوادگی ما به هم خورد به ویژه در دورۀ ازدیاد درآمد نفت و گاز در اواخر حیات نظام سلطنتی، تشبیه به زندگانی فرنگی رسم روز شد. اشرافیت وابستۀ آن روز، در تجمل پرستی و بی بند وباری غرقه گشت که وصف نمونۀ شاخص آن را در « جزیرۀ سرگردانی« در وضع و حال « عشرت » و « گنجور» می بینیم. عدم تعادل در زندگانی این زوج، خانواده را به لب پرتگاه و عشرت را به آستانۀ خودکشی می راند. در همان زمان به موازی این طرز زیست، زندگانی و شیوۀ زیست خانم نوریان و زری را داریم که تجدد خواهند اما از حال تعادل خارج نمی شوند و این نظر خود نویسنده نیز هست. سیمین دانشور به جنبش فمینسم معاصر توجه دارد اما در همه حال اوضاع و احوال بومی را نیز در نظر می گیرد. در ادب زنانۀ غرب کوشش دارند نظام ارزشی و توانمند مردانه از میان برداشته یا دست کم بی اثر شود. از زنان می خواهند تمنای خود را در نوشتار خود بگذارند چرا که نظام مردسالاری غالبا! موفق شده است، صدای زنان را از آنها بگیرد. زن باید خود را از منع ها رهایی دهد و شایستگی های خود، تمنای خود و حوزۀ پهناور هستی خود را که با مهر و موم نگاهداری شده بازیابد. [18]
سیمین دانشور در جناج چپ جنبش فمنیسم قرار دارد، در حوزۀ گرایشی سیر می کند که می خواهد شأن اجتماعی زن را بالا ببرد و ستم هایی را که بر او رفته و می رود آشکار سازد و نشان می دهد که زن و مرد می توانند همدوش هم در کارهای اجتماعی شرکت کنند. توران خانم نوریان و زری دو زن کار آمد و مهرورزند که به ارزش کار خود واقف اند و اعتبار زن ها را در استقلال، انجام وظیفه و بروز شخصیت آنان می دانند و می یابند. اما البته تحول اجتماعی مسیری هموار و صاف و ساده را طی نمی کند. در این طریق، تنش ها، کنش و واکنش ها، رویش و ریزش های بسیار در کار است. در اه تحول بسی چیزها فرو می رود و چیزهای دیگری پدیدار می گردد. در این برهۀ دشوار، طبیعی است که « سرگردانی» هم پیش بیاید. « هستی » در رمان « جزیرۀ سرگردانی » مظهر این تنش و تحول و سرگردانی است. او می خواهد کاری به کار سیاست نداشته باشد اما سیاست دست از سر او برنمی دارد.« هستی » دختری است که بوی تجدد و هنر به دماغش خورده و نمی تواند با زندگانی عادی کنار بیاید. اما سلیم که نمایندۀ محافظه کاری است این گرایش را نمی پسندد و می گوید:
هستی باید با خودش کنار بیاید. فعلاً او میان سیاست و عشق و کارمندی اداره و کفر و ایمان در نوسان است. [19]
گرچه تنش های اجتماعی و سیاسی و اجتماعی وصف شده در آثار دانشور غالباً وضع دو قطبی بودن را از دست می دهند و تضادهای اقتصادی و سیاسی را به تضادهای فکری فرو می کاهند یا به نوعی در سویه جمع آوردن دو کرانۀ متضاد به پایان می برند اما با این همه طرح مشکل ها از سوی نویسنده که با مبالغی از وسعت نظر و توجه به واقعیت های رزی و درشت جامعۀ ما همراه است، نشان از بینشی متفکرانه دارد و در جهانی به ذقت واکاوی می شود و به این دلیل سیمین دانشور را می توان از قصه نویسانی دانست که به طرح تضادهای اجتماعی به صورت داستانی پرداخته است. نکتۀ آخر اینکه سووشون و بیشتر قصه های او « رئالیتسی ( واقع گرایانه)اند و نیز برخی عناصر مشروط ( رؤیا ، قصه و افسانه) که به طور ماهرانه ای در داستان های او به کار گرفته شده است، به خواننده کمک می کند تا به مفهوم فلسفی، اخلاقی و تاریخی این آثار پی ببرد.»[20]
[1] – بر ساحل جزیرۀ سرگردانی ، مهدی قریب، 644 تهران 1383
[2] – بر ساحل جزیرۀ سرگردانی … همان فرشتۀ داوران، 842
[3] – بر ساحل جزیرۀ سرگردانی…همان . 842
[4] -ادبیات پسا مدرن ترچمۀ پیام یزدانجو، 4 تهران 1379
[5] -جزیرۀ سرگردانی، 166 تهران 1372
[6] -ساربان سرگردان، 104 تهران 1380
[7] -بر ساحل جزیره… همان 644
[8] -بر ساحل جزیره… همان 1004
[9] -ساربان سرگردان همان 305
[10] -ساربان سرگردان… همان 100 و 101
[11] -نقد و بررسی کتاب ( ویژه نامۀ دانشور) 7 بع بعد شماره 11 بهار 1382
[12] – نقد و بررسی کتاب، همان …
[13] -جدال نقش با نقاش، هوشنگ گلشیری، 139 و 140، تهران 1376
[14] -سووشون، 140
[15] -بی کی سلام کنم؟ 138
[16] -به کی سلام کنم؟ چاپ دوم 1359
[17] -به کی سلام کنم؟ همان مأخذ
[18] -راهنمای نظریۀ ادبی معاصر، رامان سلدون، ترجمۀ عباس مخبر، 286 و 287 تهران 1372
[19] -جزیرۀ سرگردانی، همان 292
[20] – بر ساحل جزیرۀ سرگردانی … همان کمیساروف، 326