در آفتاب/کاظم سادات اشکوری

photo-58

تنها به خود میندیش

من هم

ـ در این حوالی ـ

هستم

هستم به گونه‌ای که نمی‌خواهم

ـ همراه رهزنان ـ

از راه‌ها عبور کنم.

 

بی‌راهه می‌روم

آری

می‌دانم

امّا در آفتاب سفر می‌کنم.

 

1

اکنون که روز

ـ در صفِ رفتن ـ

چشم انتظارِ لحظة موعود است

باماندگان چگونه زمان را قسمت کنم؟

 

زیرا که باخته‌ام همة‌ عمرم را

چون راه را نمی‌دانستم

و حرف‌های تحمیلی را

پذیرفتن

هرگز نمی‌توانستم

 

چیزی به من ندادند تا آن را

با کوچه‌گردهای بی‌مقصد قسمت کنم.

 

2

با این صدا چقدر نزدیکم!

با این صدا

ـ که از کنارِ خار بوته‌ها ـ

می‌آید

و پشت‌ِ تخته سنگی

یک لحظه می‌نشیند

تا ساقه‌ای را

ـ در لای سنگریزه‌ها و علف‌ها ـ

بنوازد.

با این صدا چقدر نزدیکم!

 

شاید صدای سهرة تنهایی‌ست

که یارِ خود را می‌خواند

در موسم بهار

و شیوه‌های زیستن را می‌داند

ـ حتّی ـ

در خارزار.

 

3

چیزی را که در پی آنم

انگار هیچگاه

نمی‌یابم

چیزی که نفس کشیدن را

آسان کند

و چون هوای صبحدمِ کوه

در جانِ آدمی بنشیند

چیزی که از «آ» به «ی» ختم شود

امّا

هرگز به «ختم» نیندیشد.

 

4

ای یار! آسمانِ تابستان را

در قلّه‌های دور

به خاطر داری؟

شب بود و

چوپانان آتشی برافروخته بودند

از ساقه‌های خشک و

بوته‌های گون

و ما

با ماه

از رودخانه‌ای

ـ که راه پیچاپیچی را می‌پیمود ـ

سفر می‌کردیم

تا دوردست‌ها.

 

شب، روی چشمه‌ها

اتراق‌ کرده بود

آن‌سان که ردِپای خاکستر

بر گیسوان تو.

 

5

من، برهّ‌های کوچک را

بسیار دوست می‌دارم

و بارها روی و موی‌شان را بوسیده‌ام

و عطرِ علفزارهای کوهی را

ـ از لب‌هاشان ـ

بوییده‌ام.

 

اکنون چگونه گرگ‌زاده‌ای را

نوازش کنم

و در کنارِ گرگ

از آب و آفتاب بگویم؟

 

6

وقتی که در کنار درختان بید نشستم

و دست‌هایم را

ـ در آب چشمه‌ای ـ

شستم

انگار در هوای سفر

به درة زیبای «چاک سر»

بودم

تا خویش را بیابم و

با آب چشمه بگویم که:

ـ «درد بسیار است

امّا طبیب نیست.»

و بشنوم صدای دلم را که:

ـ «در این دیار

آنچه تو می‌گویی

باری، عجیب نیست.»

                                                اردیبهشت 1389، تهران