در آفتاب/کاظم سادات اشکوری
تنها به خود میندیش
من هم
ـ در این حوالی ـ
هستم
هستم به گونهای که نمیخواهم
ـ همراه رهزنان ـ
از راهها عبور کنم.
بیراهه میروم
آری
میدانم
امّا در آفتاب سفر میکنم.
1
اکنون که روز
ـ در صفِ رفتن ـ
چشم انتظارِ لحظة موعود است
باماندگان چگونه زمان را قسمت کنم؟
زیرا که باختهام همة عمرم را
چون راه را نمیدانستم
و حرفهای تحمیلی را
پذیرفتن
هرگز نمیتوانستم
چیزی به من ندادند تا آن را
با کوچهگردهای بیمقصد قسمت کنم.
2
با این صدا چقدر نزدیکم!
با این صدا
ـ که از کنارِ خار بوتهها ـ
میآید
و پشتِ تخته سنگی
یک لحظه مینشیند
تا ساقهای را
ـ در لای سنگریزهها و علفها ـ
بنوازد.
با این صدا چقدر نزدیکم!
شاید صدای سهرة تنهاییست
که یارِ خود را میخواند
در موسم بهار
و شیوههای زیستن را میداند
ـ حتّی ـ
در خارزار.
3
چیزی را که در پی آنم
انگار هیچگاه
نمییابم
چیزی که نفس کشیدن را
آسان کند
و چون هوای صبحدمِ کوه
در جانِ آدمی بنشیند
چیزی که از «آ» به «ی» ختم شود
امّا
هرگز به «ختم» نیندیشد.
4
ای یار! آسمانِ تابستان را
در قلّههای دور
به خاطر داری؟
شب بود و
چوپانان آتشی برافروخته بودند
از ساقههای خشک و
بوتههای گون
و ما
با ماه
از رودخانهای
ـ که راه پیچاپیچی را میپیمود ـ
سفر میکردیم
تا دوردستها.
شب، روی چشمهها
اتراق کرده بود
آنسان که ردِپای خاکستر
بر گیسوان تو.
5
من، برهّهای کوچک را
بسیار دوست میدارم
و بارها روی و مویشان را بوسیدهام
و عطرِ علفزارهای کوهی را
ـ از لبهاشان ـ
بوییدهام.
اکنون چگونه گرگزادهای را
نوازش کنم
و در کنارِ گرگ
از آب و آفتاب بگویم؟
6
وقتی که در کنار درختان بید نشستم
و دستهایم را
ـ در آب چشمهای ـ
شستم
انگار در هوای سفر
به درة زیبای «چاک سر»
بودم
تا خویش را بیابم و
با آب چشمه بگویم که:
ـ «درد بسیار است
امّا طبیب نیست.»
و بشنوم صدای دلم را که:
ـ «در این دیار
آنچه تو میگویی
باری، عجیب نیست.»
اردیبهشت 1389، تهران