بیزارم از جدال/ سیمین بهبهانی
دورانِ عشق و شور گذشت
اى دل، هواى يار مكن
بر دوشِ عشقهاى كهن
اندوهِ نو سوار مكن
مىدانمت كه پير نِهاى
آرام و گوشهگير نِهاى
امّا مرا به پيرسرى
از عشق شرمسار مكن
خواهى هواى يار كنم
در پاش گُل نثار كنم؟
جز برگ زرد نيست مرا
پاييز را بهار مكن
افزون تپيدنت ز چه بود
چابك دويدنت ز چه بود؟
پاى شتاب نيست مرا
از دستِ من فرار مكن
گيرم كسى ربود تو را
من باز جويمت به كجا؟
بيزارم از جدال ؛ مرا
درگيرِ كارزار مكن!
گويد دلم كه لاف مزن
با من دَم از خلاف مزن!
تو كيستى كه دَم بزنى
دعوى به اختيار مكن!
در عشق ناخدات منم
در شاعرى صدات منم
اى مبتلا، بلات منم
ما را به كم شمار مكن!
گويم نه كمتر از تو منم
در كارِ عاشقى كهنم
هر چند پير، شيرزنم
تعجيل در شكار مكن
يارى كه دوست داشتمش
با خاك واگذاشتمش
اكنون مرا كه آنِ وِيَم
با غيرْ واگذار مكن!
تيغى ز روزگارِ كهن
جا كرده خوش به گنجهى من
در مرگِ خود مكوش و مرا
مُلزم به انتحار مكن! ارديبهشت 87