گلزاری در دل شورهزار/زهرا ناطقیان
عصر چهارشنبه ششم مرداد ماه یکهزار و سیصد و نود و پنج ، مجله بخارا با همکاری بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار و گنجینه پژوهشی ایرج افشار شب همایون صنعتی را برگزار کرد. در این شب دوستان و دوستداران همایون صنعتی گرد هم آمدند تا از فعالیت های ارزشمند او در زمینه ویرایش کتاب ، چاپ دائرة المعارف فارسی ، کتاب های جیبی ، کارخانه گلاب گیری زهرا ، کارخانه کاغذ سازی پارس و … یاد کنند .
دکتر سیروس پرهام که جزء اولین همکاران همایون صنعتی در مؤسسه فرانکلین بود از سابقه همکاری خود با صنعتی چنین می گوید :
من سال 1333 یکسال بعد از کودتا به ایران برگشتم و مدتی مشغول تهیه کتاب ” رئاليسم و ضد رئاليسم در ادبيات ” بودم و تا سال 1334 که این کتاب چاپ شد کاری نداشتم . دوستم ، هوشنگ پیرنظر به من پیشنهاد کرد که به عنوان مترجم در مؤسسه ای که صنعتی به تازگی راه انداخته است آغاز به کار کنم . من در مؤسسه ای که در آن زمان تعداد اعضای آن سه نفر ، متشکل از دو کارمند و یک رئیس که خود صنعتی بود ، استخدام شدم . مکان مؤسسه طبقه دوم خانه ای متعلق به پدرمرحوم صنعتی در نبش خیابان نادری و فردوسی بود. کار من ترجمه نقدها و معرفی هایی بود که روزنامه ها درباره کتاب های فرانکلین می نوشتند . این مطالب را که به انگلیسی ترجمه می کردم ، به مرکز مؤسسه فرانکلین در نیویورک فرستاده می شد. مدتی به این کار مشغول بودم تا یک روز صنعتی زاده سه چهار ورق ترجمه کتابی درباره علوم اداری را به من داد تا نظرم را در مورد ترجمه اش بداند و من به او گفتم که ترجمه اش تعریفی ندارد و او گفت که این آدم احتیاج دارد و من می خواهم کمکش کنم . بهمین ترتیب آن مترجم یعنی علی اصغر مهاجر استخدام شد و خودش را تا معاونت صنعتی زاده کشاند و آخر سر با تمهیداتی زیر پای صنعتی زاده را جارو کرد . من متعجبم با آن نبوغی که همایون صنعتی در شناخت آدمها و تسلطی که به امور داشت ، چطور نتوانست دست این آدم را بخواند . مهاجر با یکی از مدیران مؤسسه اصلی فرانکلین در نیویورک بند و بستی کرد و تمام آنچه که فروختنی بود و سندش به اسم کس دیگری نبود ، حتی کاغذ های داخل انبار را هم فروخت و آخرسر به ویراستاران رسید و آن ها را هم به دانشگاه آزاد فروخت خیلی افراد دیگر نتوانستند آنجا دوام بیاورند و رفتند ؛ من هم دوسال بیشتر با فرانکلین همکاری نداشتم ، همین چند ماهی که در بالاخانه خیابان نادری بودیم تا حدود اوایل سال 35 که به مرکز فرانکلین در خیابان حافظ منتقل شدیم . آنجا بود که من یک مرحله از مراحل مقدماتی ویرایش را گذراندم .
همایون صنعتی کتابی جلوی من گذاشت به اسم ” کتاب هایی که دنیا را تغییر دادند ” که کتاب فوق العاده خواندنی و خوبیست . من دیدم مقالات علمی این کتاب را قبلاً به عده ای از پیشکسوتان نظیر مرحوم احمد آرام ، مرحوم احمد بیرشک ، دکتر بهزاد و … داده است ، ولی مقالات دیگر که جنبه علمی نداشت را به من سپرد که یا خودم ترجمه کنم و یا ترجمه آن را به شخص دیگری بدهم . من در ابتدا نپذیرفتم و گفتم که اصلاح ترجمه بزرگانی چون احمد آرام ، احمد بیرشک و دیگران از من ساخته نیست ، ولی همایون صنعتی گفت کاری به اینکه چه کسی این متون را ترجمه کرده است نداشته باش ، کار تو تنها این است که ترجمه ای را با متن اصلی مقابله کنی ، صرف نظر از اینکه چه کسی آن را ترجمه کرده است . به این ترتیب ترجمه مقاله ها را به افرادی سپردم و سه مقاله را هم خودم ترجمه کردم . وقتی که کتاب به مرحله اوزالید رسید ، دیدم که نوشته اند :” زیر نظر سیروس پرهام ” . بلافاصله به اتاق صنعتی زاده رفتم و گفتم که این دیگر برای من دشوار است ، ولی وقتی دیدم خیلی نسبت به این موضوع محکم است من هم قرص و محکم شدم و قبول کردم . این کتاب در سال 1336 توسط کتابخانه ابن سینا منتشر شد و به همان ترتیب که رسم بودند روی آن نوشتند زیر نظر سیروس پرهام . کار من در این کتاب صرفاً مقابله با متن بود و این اشتباهست که گاهی گفته می شود یا نوشته می شود که من کار ویرایش را شروع کرده ام . البته در آن زمان اصطلاح ویرایش ، ویراستار و … نبود و در سال 41 یا 42 گویا زنده یاد دکتر محمد مقدم با استفاده از ریشه های پهلوی ” ویرا ” این کلمات را پیشنهاد کرد که جا افتاد و پذیرفته شد . ویرایش مرحله کاملتر و متعالیست که بعدها به همت منوچهر انور و تا حدودی دکتر مجتبایی در فرانکلین صورت گرفت .
از عجایب ترجمه کتاب ” کتاب هایی که دنیا را تغییر دادند ” این بود که ترجمه همه مترجمان احتیاج به ویرایش داشت جز طبیبی به اسم دکتر انور شکی و هیچ انتظار نمی رفت یک طبیب اینقدر در ترجمه یک متن علمی از انگلیسی به فارسی توانا باشد بدون اینکه یک اشتباه ترجمه ایشان پیدا کنم .
بعد از اینکه این کتاب در سال 1336 چاپ شد به من پیشنهاد شد که مجموعه بهترین اشعار شعرای آمریکایی را به صورت دو زبانه منتشر کنم . من خیلی صریح به صنعتی گفتم این کار از من ساخته نیست به دلیل اینکه مترجم چنین کاری باید خیلی دل و جرأت داشته باشد که ترجمه اش در مقابل متن اصلی قرار گیرد . صنعتی گفت که شدنیست ودر این کار به من کمک می رسانند ، این کمک به صورت همکاری منوچهر انور و آقای مجتبایی بود . زمانی که کار شروع شد اولین کتاب از لحاظ تقدم دوره شاعر ، کتاب لانگ فلو بود که ترجمه اش را دکتر اسلامی ندوشن انجام داد ، البته من ایشان را انتخاب نکردم چون تحصیلات و تسلط ایشان در زبان فرانسوی است و لانگ فلو یک شاعر انگلیسی زبان است که اشعارش به فرانسوی ترجمه نشده بود ، بنابراین ایشان ناچار بود متن انگلیسی را ترجمه کند و برغم همه تلاششان دیدیم که به تنهایی از عهده این کار بر نمی آیند و از آقای انور، آقای مجتبایی کمک خواستیم و حتی عده ای از مدیران فرانکلین در نیویورک که دائماً در رفت و آمد بودند ، کمک گرفتیم تا بالاخره این کتاب به شکل آبرومندی ترجمه شد و بازطبق رسم معمول نوشتند : ” زیر نظر سیروس پرهام “. اینجا مشکلی که پیش آمد این بود که متن مقدمه مورد خوشایند دکتراسلامی ندوشن نبود و دوست و همفکر ایشان دکتر وثوقی یک مقاله چندین صفحه ای نوشتند واین مقدمه را توهین به دکتر اسلامی در نظر گرفته اند . من هم که آن زمان در روزنامه تهران ژورنال کار می کردم ، پاسخی نوشتم ولی آقای دکتر حسن صدر حاج سیدجوادی که با دکتر وثوقی هم آشنایی داشت به من گفت که خودم را آلوده چاپ کردن این جواب و انتقاد نکنم و این رشته سر دراز خواهد داشت . همه این هایی که عرض کردم برای این بود که بگویم ، کاری که من در فرانکلین شروع کردم صرفاً مقابله با متن اصلی بود و با آمدن منوچهر انور و مجتبایی از این مرحله مقدماتی ، وارد مرحله ویرایش شدیم .
در ادامه نصرالله پورجوادی از نقش مؤثر همایون صنعتی در مدرن شدن صنعت نشر ایران سخن گفت و همایون صنعتی را مهمترین شخصیت در نشر ایران در دهه 40 دانست و یادآور شد تأسیس چاپخانه 25 شهریور یا افست کار کوچکی نبود و در همان زمان گفته می شد این چاپخانه در خاورمیانه مهمترین و بزرگترین چاپخانه است. بعد از آن است که چند چاپخانه مهم و مجهز پدید می آید .
سپس سیروس علی نژاد از خاطرات همایون صنعتی و چاره سازی های او در ادوار مختلف زندگیش می گوید و بخش هایی از کتاب مهدخت صنعتی به نام ” زنان سایه روشن ” را برای حاضریت می خواند ، این کتاب در اروپا و آمریکا توزیع شده است و اساساً سرگذشت خانواده صنعتی را با تغییراتی جزئی گفته است :
من امروز قصد دارم راجع به یک آدم نابغه با شما صحبت کنم. شاید بپرسید نابغه؟ مقصودت چیست، مگر صنعتی زاده نابغه بود؟ خواهم گفت نه، همایون صنعتی آدم با هوشی بود اما نابغه نبود. مهدخت صنعتی هم او را « عقل کل » می خواند، اما نمی گوید نابغه. پس چرا گفتم نابغه؟ به عرایضم گوش بدهید در پایان روشن خواهد شد.
در اروپا و آمریکا رمانی به زبان فارسی منتشر شده به نام « زنان سایه روشن ». این رمان را خانم مهدخت صنعتی نوشته و شاید بعضی از حاضران خوانده باشند اما یقین دارم بیشتر شما آن را نخوانده اید و از آن خبر ندارید.
این رمان در واقع سرگذشت خانواده خانم صنعتی زاده است. یعنی خودش، مادرش، پدرش، برادرهایش، و پدربزرگ و مادر بزرگش. رمان خطاب به فریدون نوشته می شود که برادر وسطی خانواده بوده اما بیشتر راجع به شخصی به نام خانی صحبت می کند که همان همایون صنعتی باشد.
من روایت هایی از این رمان برگزیده ام تا برای شما بخوانم و قصدم از این کار این است که شخصیت همایون صنعتی را از لا به لای این روایات مشخص کنم. در واقع می خواهم شخصیت پردازی کنم البته واقعی نه ساختگی.
همایون صنعتی مردی چاره ساز و چاره گر بود؛ یعنی وقتی به مشکلی بر می خورد نمی نشست غمبرک بزند که این مشکل پیش آمده است بلکه می گشت تا راه چاره را پیدا کند. در عین حال آدمی بود که اگر او را به جهنم می بردید کاری می کرد که جهنم را بر خود گلستان کند. یک روز با من درباره روزهای زندگی اش در جبهه جنگ ایران و عراق صحبت می کرد. گفتم همایون تو در جبهه چه می کردی؟ گفت خیلی به من خوش گذشت؟ گفتم یعنی چه؟ در جبهه وسط توپ و تفنگ و نارنجک و خمپاره چطور ممکن است به آدم خوش بگذرد؟ چه کار می کردی که به تو خوش می گذشت؟ خندید گفت ستاره ها را تماشا می کردم. شبها توی سنگر یا اگر در شهرها بودم پشت بام طاق باز دراز می کشیدم و ستاره ها را تماشا می کردم. هیچ وقت در عمرم فرصت نکرده بودم اینهمه ستاره بازی کنم! یا می گفت در زندان خیلی به من خوش گذشت و حالا با حکایاتی که از خانم صنعتی نقل خواهم کرد متوجه خواهید شد که چگونه در زندان به او خوش می گذشت.
اما درباره اینکه همایون شخصی چاره گر بود باید از خانم مهدخت کمک بگیرم.
همایون در خانوادۀ آشفته و پریشانی بزرگ شد. پدر و مادرش مدام با هم در حال دعوا مرافعه یا آن جور که خانم مهدخت نوشته در حال جنگ بودند. سرانجام هم کارشان به جدایی کشید و پدر رفت زن دیگری گرفت. همایون می گفت وقتی هنوز ده سالم نشده بود فهمیدم که نه پدر به دردم می خورد، نه مادر می تواند به دادم برسد. باید خودم گلیمم را از آب بکشم. قید هر دو تاشان را زدم.
به همین جهت همایون از کلاس دوم ابتدایی به کرمان رفت تا نزد پدر بزرگش زندگی کند. لابد نمی توانست نزد نامادری به زندگی ادامه دهد. مهدخت را هم که بچه بوده به اصفهان نزد مادرش فرستادند. مهدخت وقتی به هفت سالگی رسید قرار شد او را نزد پدرش به تهران بفرستند. او را دست همایون دادند که نزد پدر ببرد. خب، بچه نمی خواست و گریه می کرد. تمام راه را توی اتوبوس گریه کرد و تمام راه آن موقع از اصفهان تا تهران 24 ساعت طول می کشید مثل حالا که نبود در سه چهار ساعت طی شود. همایون از دست مهدخت ذله شد. گفت تو که همش داری آب غوره می گیری، راه چاره ای پیدا کن. یادتان باشد که آن موقع خود همایون حداکثر شانزده هفده سال داشت. می خواهی چه کار کنی؟ دخترک می گوید می خواهم فرار کنم. همایون می گوید نمی توانی چون مسئولیتت با من است. نمی گذارم. باید فکر دیگری بکنی. دخترک به گریه ادامه می دهد. راه چاره ای وجود نداشت. اما وقتی به تهران می رسند همین که در شمس العماره پیاده می شوند، همایون به مهدخت می گوید همین جا بایست تا من برگردم و خودش وسط جمعیت گم می شود. بعد از مدتی می آید در حالی که یک پاکت در دست دارد. می گوید برات نقشه خوبی کشیده ام. وقتی می روی پیش آنها هیچ غذا نخور! ولی برای اینکه از گرسنگی نمیری یواشکی از این شکلات ها بخور و خودت را سیر نگهدار. دخترک همین کار را می کند و بعد از چند روز نامادری که از قضا زن خوبی بوده به پدر مهدخت می گوید آقا من نمی خواهم خون این بچه به گردن من بیفته. گناه دارد. این بچه هیچ چیز نمی خورد. و به زودی از گرسنگی خواهد مرد. همایون هم بچه را دم در تحویل داده بود رفته بود و دیگر پیدایش نبود. پدر ناچار به دایی بچه ها زنگ می زند و از او می خواهد که بیاید و مهدخت را به اصفهان ببرد.
همایون در بزرگ سالی در زندان هم که بوده به جای غم و غصه در فکر چاره کار بوده است. او را به این اتهام محاکمه می کنند که فرهنگ آمریکایی را گسترش داده. همایون می گوید من کتابهای آمریکایی چاپ کرده ام اما فرهنگ آمریکایی را گسترش نداده ام. رئیس دادگاه می گوید حرف معقول بزن اینکه نمی شود وقتی کتاب آمریکایی چاپ کرده ای خب فرهنگ آمریکایی را هم گسترش داده ای دیگر. گفت نه اینطوری نیست. خواهش می کنم دادگاه مرا یک هفته عقب بیندازید تا خدمتتان عرض کنم. یک هفته به او مهلت می دهند. تقاضا می کند که در این یک هفته کتابهای آقای مطهری را هم در اختیارش بگذارند. او می رود این کتابها را زیر و رو می کند و می بیند آقای مطهری در کتابهای خود مثلا سیصد بار به کتابهای چاپ فرانکلین ارجاع داده . به جلسه دادگاه می رود و می گوید آقا شما که نمی توانید به آقای مطهری بگویید فرهنگ آمریکایی را گسترش داده است. من شمرده ام ایشان سیصد بار به کتابهایی که من چاپ کرده ام ارجاع داده است. اگر آنچه من چاپ کرده ام فرهنگ آمریکایی بود که ایشان به آن ارجاع نمی دادند. رئیس دادگاه قانع می شود.
خب همه اینها مقدمه بود. همۀ این حرف ها را زدم که دو تا حکایت از کتاب خانم صنعتی برای شما بخوانم.
« ده سالگی خانی یعنی حوالی زمانی که من به دنیا آمدم. آن روز که من به دنیا آمدم تو یادت هست؟ تو فقط هشت سال داشتی و خانی نزدیک ده سالش بود. شنیده ام که خانی برای اعتراض به زاییدن مادر و افزوده شدن به کودکان خانواده از تک درختی که جلو خانه بوده بالا می رود و تمام روز همان بالا می ماند. به خواهش و تمنای بزرگترها محل نمی گذارد. گرمای آخر خرداد، گرسنگی و تشنگی و خستگی بالای درخت نشستن هم در اجرای نقشه اش اثر نداشته. می ماند و می ماند تا پدر در خیابان ناصرخسرو چراغ حجره اش را خاموش می کند، با واگن می آید تا دروازه یوسف آباد. آن وقت از خندق دور شهر رد می شود. همراه با صدای سگ و زوزه ی شغال، وسط بر بیابان به طرف خیابان ویلای کنونی می آید. بعد به طرف خانه ای با در سبز که جلویش یک درخت بوده می رود. فکر نمی کنم از خبر دختر بودن نوزاد خوشحال شده باشد. ولی به رویش نمی آورد. چون وقت آمدن متوجه نشده بوده که پسرش بالای درخت مقابل خانه بست نشسته. حالا اقوام زنش می گویند خانی تمام روز از درخت مقابل خانه پائین نیامده و موجب نگرانی همه شده. پدر بر می گردد به سوی در خانه. مقابل درخت می ایتد و این دفعه پسرش را آن بالا می بیند. کلی تشر می زند، وعده و وعید می دهد، اما پسر ده ساله با چشم های هوشمند و گوش های بزرگ که از دو طرف سرش بیرون زده، رام نمی شود یا از این حرف ها و کارها نمی ترسد. خانی آن شب تا از پدر نوشته کتبی نمی گیرد که دیگر فرزندی پس نیندارد از درخت پائین نمی آید. حالا که باز به این واقعه فکر می کنم احترامم نسبت به این بچه ده ساله که درست می دانسته چه می خواهد و پای خواسته اش ایستادگی کرده چند برابر می شود.
خب این یک حکایت. دارم سرتان را درد می آورم اما ناگزیرم حکایت دیگر را هم بگویم وگرنه تیتر حرف های من یعنی آن آدم نابغه هنوز در نیامده است.
« احمدی پرسید: « ببینم آخرش هم معلوم نشد جرمش چی بود؟ »
« نه که نشد. مگه ظلم دلیل می خواد؟ هرچی خودش داشت و هرچی از باباش بهش رسیده بود همه رو ازش گرفتن. بگی ککش گزید نگزید. بگی افسرده بود یا عصبانی اصلا و ابدا. آقا انگار تو باغ بهشت و دور تا دورش هم دوست و آشنا و رفیق قدیمی. مثل آب خوردن با هر کس می خواست رفیق می شد. با یکی شطرنج می زد، با یکی سودوکو حل می کرد. کلاس درس موالانا داشت. … من که روز اول نمی دانستم و درست نگاه نکرده بودم ببینم به همه چشمک می زنه یا فقط به من. بالای اون پله ها ایستاده بود، انگار می خواست از کوه بره بالا. این بشر می خواست بهترین و سرراست ترین راه رو پیدا کنه. فکر می کردم چرا داغون نیست؟ چرا لبخند می زنه؟ چطور توی تنهایی انفرادی له نشده؟ چن سال که وقت کمی نیست. چن ماهش هم وقتی چراغ دایم روشن باشه و شب و روزت با هم یکی بشه، آدمو از پا در می آره. چطوره که این چندتا پله رو پائین نمی آد و نمی خواد جایی واسه ی خفتنش پیدا کنه؟ سر تا پاش برام معما بود. … عاقبت اون چند پله را پائین اومد و راهشو گرفت صاف اومد طرف من. با دستانی که انگشتای بلند داشت، دستی مردانه و محکم با من داد و خودشو معرفی کرد. « لطفا بقیه آقایون رو شما به من معرفی بفرمایین ». بعد بلند طوری که همه بشنفن گفت: اهل کتاب ، شطرنج، پیاده روی، معلم زبان انگلیسی و دانش آموز زبان عربی. از شعر خوب خیلی لذت می برم. خودم هم شعر می گم. هر کس هم صله بده با امتنان دریافت می کنم.
هم بندی هاتون به راحتی پذیرفتنش؟
بله سرش به کار خودش بود. یادم هست یک روز گفت: من ذهنمو تربیت کرده م و اصلا اینجا نیستم. بیشتر اوقات روی دریا هستم. از آفتاب و نسیم توام با بوی دریا لذت می برم. راز سرزنده بودنم هم در همینه که نمی ذارم چیزی رو که بقیه فشار می دونن به من فشار بیاره.
احمدی پرسید: راست می گن که اون بود که تو رو از هلفدونی درآورد؟
بعله بشر! بعله، وقتی داشت می رفت بیخ گوشم گفت نامردم اگه تا پونزده روز دیگه بیرونت نیارم. باورم که نشد. از این قولا خیلیا داده بودن. این دفعه دیدم صدام می زنن و لباسامو به من پس دادن. بشر! منو از کار دولتی معذور کرده بودن. هیچ کسو نداشتم که هوامو داشته باشه. خودش جلو در زندون وایساده بود. منو برد خونه ی خودش. به زندان هم می گفت هتل اوین. یا دانشگاه. کاری رو که الان دارم اون برام درست کرده. یه چیزی می گم یه چیزی می شنوی. نابغه اس »!!!
در این میان پیام تصویری مهدخت صنعتی از لس آنجلس به مناسبت برگزاری شب همایون صنعتی برای حاضرین به نمایش در آمد.
پس از آن محمود آموزگار رئیس اتحادیه ناشران و مدیر نشر آمه از ورود اتفاقی همایون صنعتی به حوزه نشر و تحولاتی که او در این زمینه ایجاد کرد می گوید :
از سال 88 ، سالی که صنعتی زاده درگذشت ،زندگی من با او آغاز شد.زمانی که علی دهباشی در شماره 72 مجله بخارا ویژه نامه ای به همین مناسبت منتشر کرد.قبل از آن سیروس علی نژاد گفتگوهایی با صنعتی زاده انجام داده بود که بنا به خواسته خود صنعتی زاده در آن زمان منتشر نشد و بعد از فوت او در مجله بررسی کتاب که به سردبیری مجید روشنگر در امریکا منتشر می شد به چاپ رسید.
بعد از این دوفقره در سال 94 به کوشش خانم گلی امامی نامه های صنعتی زاده به خواهرش یعنی مهیندخت صنعتی توسط نشر چشمه در دسترس قرار گرفت.
شماره 72 بخارا نایاب شد . از طرف دیگر مجله بررسی کتاب هم که در خارج از کشور منتشر شده است قاعدتا برای هموطنان سهل الوصول نیست .بنابراین می شود گفت تنها اثری که مخاطب عمومی به آن دسترسی می تواند داشته باشد و از فحوای کلامش به شخصیت همایون صنعتی زاده پی ببرد همین کتابی است که حاوی نامه های او به خواهرش بود.
در مقدمه ی مجله بررسی کتاب، مجید روشنگر در مقام سردبیر تاکید می کند که صنعتی زاده علاقه ای به مطرح ساختن خود و یا از خود گفتن نداشت .به همین دلیل اطلاعات ما راجع به او کافی نیست. مجموعه مطالب منتشر شده در باره او، بخشی خاطرات و روایات دیگران درباره ی صنعتی زاده است و بخشی نامه های او ست که در شناخت شخصیتش اهمیت بسزایی دارد.
نامه هایش به استاد ایرج افشار در ویژه نامه بخارا و به خواهرش به فراخور رابطه ای که با مخاطب داشته نگاشته شده است و بدیهی است که جنس متفاوتی داشته باشند.به هر حال منابع دست اولی است که می توان از لابه لای سطور آن برای درک شخصیت او بهره برد .نامه های او به استاد ایرج افشار در ویژه نامه بخارا منتشر شده است. از لابلای نامه ها می توان حاوی نکاتی یافت در باره کارهایی که نوشته و منتشر کرده بود. از جمله در نامه هایی به خواهرش اشاره می کند به مقالاتی که از او در مجله آینده منتشر شده است.از جمله مقاله ای در باره وضعیت صنعت نشر.
من تصور می کنم چه فرصت خوبی خواهد بود اگر دوستان دست اندرکار و علاقه مند بتوانند تمام موارد را در قالب کتابی منسجم منتشر سازند و این کتاب بی تردید نه فقط برای اهل قلم و نشر که برای هرکسی که سودای موفقیت و خدمت به کشور و هموطن را در سر می پروراند پرفایده خواهد بود.
همایون صنعتی زاده مدیر و کارآفرینی نمونه بود . به قول سیروس علی نژاد ، بچه تاجر باهوشی بود که به کارهای بزرگ پرداخت و در میان آن همه کارهای گوناگون و متفاوت، که بعضا ارتباطی هم بین آنها نبود ،دست تقدیر او را وارد صنعت نشر کرد و کارهای ماندگاری در حوزه کتاب ، نشر، چاپ و کاغذ از خود به یادگار گذاشت . ورود صنعتی زاده به حوزه نشر اتفاقی بود و چه خوش اقبال بود صنعت نشر که این اتفاق روی داد.
زمانی که بالاخره بعد از وقفه های پی در پی از دبیرستان البرز دیپلم گرفت، پدرش اصرار داشت که برای ادامه تحصیلات به دانشگاه برود و او مصرانه امتناع می ورزید و می گفت: دانشگاه آدم را خنگ می کند. این موضوع موجب کدورت بین او و پدرش شد و همایون قهر کرد و از خانه پدر بیرون آمد. درس نخواند و سال ها بعد اینچنین به نظرش مهر تایید زد. .در نامه ای به خواهرش به تاریخ 23 بهمن 1358 چنین می نویسد:
“عزیزجان گفتند که داری درس می خوانی و می خواهی در رشته تعلیم و تربیت دکتری بگیری. اگر این کار سر شما را مشغول نگاه می دارد خوب است . اما ناچارم که بهت بگویم:
سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد آن چه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
حتا در زمینه ی علم تعلیم و تربیت ظاهری و رسمی ، این فرنگی ها و غربی ها کمیت شان لنگ است. در همین ادبیات کهن و کلاسیک فارسی به مدارجی از بصیرت و آگاهی می شود پی برد که بعید می رسد تمدن غرب، از آن بویی برده باشد. نمی توانم تاسف نخورم که تو علی رغم تسلطی که بر زبان فارسی داری، از آن بی بهره بمانی و ندانسته گرفتار کابوس فرنگی ها درباره ی اندازه گرفتن شوی.
فرنگی ها ، به نظر من چون کورهای تازه کاری هستند که هنوز تجربه ی لازم برای تقویت حس ششم شان را پیدا نکرده اند و هنوز هم که هنوز است بایستی برای زمین نخوردن و راه را جستن از دست و انگشت و حس لامسه کمک بگیرند. فقط خدا کند تا وقتی که ناچارند کورمال کورمال حرکت کنند دنیا را به آتش نکشند، علم را دقت می دانند و دقت را هم شمردن و اندازه گرفتن.”
این نوع نگاه به دانش ما را به یاد فیلم معمای گاسپار هاوزر ساخته ورنر هرتزوگ فیلم ساز آلمانی می اندازد. آنجا که گاسپار برای راوی از رویایش می گوید. خواب دیده است که در صحرایی همراه کاروانی است که کاروانسالاری نابینا دارد. کاروانسالار نابینا هر ازگاهی می ایستد. مشتی از شن های صحرا بر می دارد و می چشد و از میزان رطوبت شن ها مسیر را می یابد.
صنعتی زاده معنای علم و تعلیم و تربیت را در کنار استقلال طلبی ، استفاده از تمام امکانات و ظرفیت ها برای توسعه وطن و رشد هم وطن را در مکتب پدربزرگ آموخته بود. در گفتگو با سیروس علی نژاد چنین می گوید:
“در کلاس دوم یا سوم ، در کرمان یک هم کلاسی داشتم که زردشتی بود. عصری که به خانه برمی گشتیم گفت خانه ما جشن سده است برویم خانه ما. رفتیم . وقتی برگشتم دیر بود. ساعت حدود شش هفت غروب. در همین کوچه گلاب زهرا دیدم پدر بزرگم، نگران قدم می زند و انتظار می کشد. مرا که دید دستم را گرفت برد توی اتاق، هیچ هم نگفت. گفت بنشین. نشستم . از زیر تخت خوابش دو تا ترکه انار در آورد. گفتم می خواهد مرا تنبیه کند. نشست روبه روی من. پرسید کجا بودی؟ چطور بود؟ خلاصه چرا خبر ندادی؟ بعد خیلی آرام جوراب هایش را کند، ترکه ها را دستش گرفت و خودش را فلک کرد و سخت خودش را زد. من خیلی او را دوست داشتم . شروع کردم به گریه کردن که ول کن…. دیگر یادم نیست چی شد. صبح که بیدار شدم دیدم توی رختخواب بغلش هستم. با هم حرف می زدیم. بهش گفتم من دیر آمده بودم، تو چرا خودت را زدی؟ پیرمرد زد زیر گریه و بغلم کرد و ماچم کرد که ببخشید. من هاج و واج شده بودم. گفت فکر کردم اگر ترا بزنم پای تو می سوزد، دل من. دل سوختن صد بار بدتر است. خودم را زدم که دل تو بسوزد. از آن وقت تا حالا هیچ وقت نشده من یک بار دیر بیایم. من در یک همچین محیطی بزرگ شدم. حاج اکبر خیلی روی من کار کرد.”
همایون صنعتی اینگونه قد می کشید. ده ساله بود که بنا شد به تهران بروند. از دو سه هفته پیش از سفر، شب ها خوابش نمی برد. فکر مسافرت و تهران خواب از چشمش ربوده بود. رفت مقداری متقال خرید. کیسه درست کرد. شش هفت روزی تا تهران در راه بودند. هرجا که اتوبوس توقف میکرد نمونه خاک بر می داشت و می ریخت داخل کیسه ها که وقتی بر می گردد کرمان گندم بکارد و ببیند گندمش چه طور می شود. این آن تفسیری از علم است که او از پدربزرگش آموخته بود.
او شاگرد ممتاز مکتب پدربزرگش بود. مربی این شخص کیست؟ کسی که در عین پایبندی به سنت ها نو گراست و در صف مقدم مقابله با عقب ماندگی است .با تاسیس پرورشگاه به تربیت کودکانی می پردازد که با بهره گیری از آموزش و تخصصی که با مهر برایشان فراهم کرده بود به کشور و مردم خود خدمت کنند.کسی که نام خانوادگی اش را بر روی آنها می گذارد زیرا ایشان را بچه های خود می پنداشت. نام خانوادگی خودش را صنعتی انتخاب کرده بود چون اعتقاد داشت کرمان، کم آب است و محیط مناسبی برای کشاورزی نیست. پس باید برای ایجاد رفاه و تامین معیشت مردم با حداقل مصالح و حداکثر توان و عملکرد، کالایی تولید شود که صادراتی باشد. حاج اکبر، از خانواده ای بود که شال و قالی می بافتند .می فروختند. در آن زمان در شیراز هر طاقه ی شال به پول آن وقت دویست و پنجاه تومان معامله می شد. کالایی بود که از چند بشکه ی نفت امروزی هم گرانبها تر بود. قالی ها و شال هایی که حتی زینت بخش در و دیوار کاخ های اروپا و ساختمانهای بین المللی بودند.
صادرات. روحیه ای که بعدها در تولید رطب زهره، گلاب زهرا و کوشش برای یافتن بازارهای جهانی و صادرات آنها توسط همایون صنعتی زاده در پیش گرفته شد. در واقع آن چیزی که روزی رویای پدربزرگ بود(صادرات) به امری محقق شده بدل می شود. همان کسی که وقتی وارد بازار نشر شد هدفش را صرفا بازار داخل تعریف نکرد. به پرورش آرمان ها در سر اکتفا نکرد . برای بازاریابی کتاب فارسی به افغانستان رفت. هرچند که به خاطر شرایط غالب در آن سرزمین توفیقی نصیبش نشد. اما نتیجه ی سفرش منجر به چاپ کتاب های درسی افغانستان در ایران شد.
خواسته ی اولیه محقق نشد اما دست خالی هم برنگشت. امکان استفاده از ظرفیت های چاپ کشور را در بازاری بیرون از مرزهای این خاک فراهم آورد و هرچند که او توفیقی برای ایجاد بازاری برای کتاب های فارسی نیافت ،اما همت او امکان صادرات خدمات چاپ را به وجود آورد.
نشر مقوله ای مدرن است که برای نخستین بار پس از اختراع ماشین چاپ در قرن 15 میلادی در غرب پدید آمد. برای نخستین بار پیشه ای به اسم ناشر پا به عرصه ی وجود نهاد و در پی آن به علت ضرورت تعیین حقوق و تکالیف ناشر و پدیدآورنده و مولف برای اولین بار حقوق مالکیت فکری ایجاد شد. نشر اما کی به ایران رسید؟ سیصد سال بعد. ما چه زمانی به توسعه ی نشر پرداختیم؟ دیرتر از شناخت دیرهنگامش..
او اتفاقی وارد حوزه نشر شده بود. دو نماینده موسسه فرانکلین پیرو یک قرار قبلی روزی به تجارتخانه اش رفتند و پیشنهاد تاسیس شعبه فرانکلین در ایران و اداره اش توسط او را به او دادند. او نپذیرفت. گفته بود که کار کتاب بلد نیست و نپذیرفت. آنها تعدادی کتاب نمونه آورده بودند و از او می خواهند که تا یافتن شخص دیگری کتابها نزد او بماند. او قبول کرد و روزی از سر کنجکاوی سراغ کتاب ها رفت و در میان آنها عناوینی یافت که به نظرش جذاب رسیدند. فکری به سرش زد و چندتایی از آنها را برداشت و رفت به دیدن مرحوم رمضانی در انتشارات ابن سینا که در چهارراه مخبرالدوله بود. کتاب ها را نشانش داد و گفت اگر کتابهارا آماده سازد آیا او حاضر است آن ها را منتشر کند؟. رمضانی می پذیرد. در ادامه میپرسد که حاضر است حق التالیف بپردازد؟. رمضانی قبول می کند. چک پانصد تومانی حق التالیف را میگیرد و می رود و نامه ای برای موسسه فرانکلین می نویسد و ضمن اعلام فروش حقوق چند عنوان از کتاب ها بالاخره با پیشنهاد آنها موافقت کرد با این شرط که کتابها را خودش انتخاب کند و برخلاف رویه معمول فرانکلین در سایر کشورها کتابها را آماده چاپ کند و برای انتشار به دست ناشران ایرانی بدهد و فقط پانزده درصد قیمت پشت جلد را دریافت کند. به این ترتیب با این تصمیم هوشمندانه و وطن دوستانه نه تنها موسسه فرانکلین را در برابر نشر ایران قرار نداد بلکه با استفاده از امکانات این بنگاه انتشاراتی خارجی زمینه توسعه نشر کشور را هم فراهم کرد.به تعبیری او فرانکلین را ایرانی کرد. او نه تنها با ناشران به رقابت نپرداخت بلکه با کتاب هایی که آماده می کرد و برای انتشار در اختیارشان قرار می داد زمینه توسعه فعالیت و رونق کسب و کارشان را فراهم می کرد. ناشران بسیاری در این فضا بالیدند. از جمله عبدالرحیم جعفری که با هوش و ذکاوت و پشتکار ذاتی خود به رکنی اساسی در صنعت نشر تبدیل شد و یادگار او انتشار حدود 2000عنوان کتاب در انتشلرات امیر کبیر است
او الزامات توسعه نشر را به خوبی آموخته بود. از جمله رعایت حقوق مولف
سال ها قبل از تصویب قانون حمایت از حقوق مولفان و مصنفان با پرداخت مبلغ ناچیزی به عنوان حق التالیف به ناشران خارجی، حق مولف را محترم می داشت. رونق بازار ،فعالیت ناشران ،بدون کمک های مالی دولت، نشر را حرفه ای سودمند و رو به رشد ساخت. اما بالا بردن شمارگان کماکان دغدغه صنعتی زاده بود و بی گمان با قیمت پشت جلد نیز ارتباط مستقیمی داشت. تجربه چاپ کتاب هایی با قطع کوچک و با کاغذ کاهی در اروپا و آمریکا صنعتی زاده را به سمت تاسیس سازمان کتاب های جیبی سوق داد و زمانی که مدیریت آن به مجید روشنگر که سابقه فعالیت در انتشارات پنگوئن را داشت سپرده شد در ظرف مدتی کوتاه پس از مذاکره با ناشران رضایت برخی از آنها را برای تجدید چاپ کتابشان به قطع جیبی در سازمان کتاب های جیبی جلب کرد و بابت آن مبلغی به صاحب اثر و ناشر می پرداخت. به این ترتیب صدها عنوان کتاب در شمارگان 5تا بیست هزار نسخه با قیمت های بین 20 و 30 ریال بارها تجدید چاپ شدند و بدون شک در گسترش کتابخوانی و بالا رفتن سرانه مطالعه تاثیر به سزایی داشتند. لازم به ذکر نیست که یادآوری کنیم آن زمان شاخص سواد در ایران چه قدر بوده است. ترویج کتابخوانی مستلزم مبارزه با بی سوادی بود. در پی برگزاری جلسه ای در یونسکو برای ترویج سواد آموزی در ایران همایون صنعتی زاده که از سوی قسمت کتاب و نشر در آن حضور یافته بود پیشنهاد کرده بود که طرح سوادآموزی می بایست در بخشی از کشور آغاز شود تا کار آموخته شود و بعد سراسری شود. خودش را به مسئولیت این قضیه گماردند . قزوین را به عنوان محل اجرای طرح انتخاب کرد. 80 هزار نفر را سر کلاس نشاند. حدود 1000معلم تربیت کرد. مرتب به اقصی نقاط قزوین سرکشی می کرد. یک سال و نیم شب و روزش را وقف این امر ساخت. تمام کلاس ها را تک تک سرکشی می کرد. اما عاقبت با تاسف به این نتیجه رسیده بود که باسواد کردن بزرگسالان کاری بیهوده ست. در همان حالیکه بچه ها در کوچه ول می گردند به این نتیجه رسیده بود که شاید بهتر است شرایطی فراهم بیاورد که همه بچه ها به مدرسه بروند. او این اقدام را بیهوده می دانست. اواخر کار روزها به اداره پست می رفت و می پرسید تعداد نامه هایی که از قزوین بیرون می رود ایا به نسبت یک سال گذشته اضافه شده است؟. پاسخ منفی بود. این دغدغه رهایش نکرد. حتی بعد از انقلاب برای اینکه سواد آموزی مسیر درست تری در پیش بگیرد مدت ها پشت در اتاق آقای قرائتی نشست تا به او بگوید تمام انرزی و پول مملکت باید صرف آنهایی شود که قرار است مادران فردا بشوند. اگر این مادران کنجکاو نسبت به هستی و با سواد بار بیایند آن وقت مسیر خودشان راخواهند یافت. این نتیجه گیری ها منجر به تدوین جزوه ای در موضوع مبارزه با بی سوادی شد . روزها به مدارس مختلف کرمان مراجعه می کرد و درباره آن جزوه و اثربخشی اش با معلم ها به گفت و گو می پرداخت. این دغدغه رهایش نکرده بود. حتی تا آنجا که آنرا وارد بازی های خود با پرورشگاه کرد. با بچه های پرورشگاه قرار گذاشته بود که اگر بتوانند کلمه ای به دایره واژگان فرهنگ لغات محلی کرمان بیافزایند بابت هر کلمه 2 تومان بگیرند. به شرط آنکه آن واژه ها در فرهنگ منوچهر ستوده نیامده باشد. در مقطعی گفته بود که سه هزار تومان بابت این موضوع پرداخته است. خرسند بود. هم بچه ها سرگرم بودند و هم 1500 واژه که امکان فراموش شدنشان بود از خواب فراموشی بیرون آمدند.
امروزه انتشارات علمی فرهنگی بازمانده ی موسسه فرانکلین با مدیریت جدید خود به رویکرد تجربه ی همایون صنعتی زاده در انتشار کتاب با قطع کوچک و قیمت ارزان روی آورده است و همان کتاب ها با قیمتی مناسب و شمارگانی قابل توجه نسبت به زمان هرچند با شکلی متفاوت در روی جلد، منتشر می شوند. فرانکلین اسمش عوض شد. مدیریتش عوض شد. زمین چرخید، زمان گذشت اما نقش همایون صنعتی زاده کم رنگ نشد. او همچنان نبض خانه ای ست که خشتش را با خرد و مهر بر روی هم گذاشت.
ما با میراث او چه کردیم؟از تجربه های گرانسنگش در نشر چقدر بهره بردیم؟فکر کردن به این سوالات به تصویری در رویاهایم جان می بخشد. همایون را می بینم که بر فراز لاله زار کرمان میان گل ها نشسته است .جوراب هایش را کنده و خود را فلک می کند و ما “دلمان می سوزد.”
در اینجا علی دهباشی از دوستان و نزدیکان همایون صنعتی می خواهد که هرچه بیشتر درباره آثار و فعالیت های این زنده یاد بنویسند تا زندگی و فعالیت های ایشان راهگشای نسل های آینده باشد :
همانطور که آقای آموزگار گفتند شناخت همایون صنعتی با اختصاص یکی دو شب امکان پذیر نیست و درباره کارهای متنوع و بنیادی زنده یاد صنعتی نظیر دائرة المعارف پارسی ، کارخانه کاغذ پارس ، کتابهای جیبی ، کشت و صید مروارید در خلیج فارس ، تأسیس مجتمع خزرشهر و شاهکار آخرشان گلاب زهرا ، کتابها باید نوشت و شب ها باید برگزار کرد . چون ایشان از نوشتن در مورد کارهای خودشان می گریختند ، دیگرانی که هستند باید درمورد کارهای ایشان بنویسند تا محقیقین بتوانند براساس این خاطرات و اسناد نقش اصلی ایشان را در این حجم عظیم کارها نمایش دهند و همین نامه هایی که خانم مهدخت صنعتی در اختیار خانم گلی امامی گذاشتند گامیست برای شناخت ایشان .
در ادامه سردبیر بخارا متن پیام ابراهیم گلستان به مناسبت شب همایون صنعتی را برای حاضرین قرائت می کند :
با همایون وقتی آشنا شدم که روزنامه رهبر را اداره میکردم. تجربه من از کار تشکیلاتی در حزب به بنبست رسیده بود و جای کارم و خود کارم را که منطقة صنعتی مازندران شرقی بود ناچار رها کرده بودم و برگشته بودم به تهران. با سابقهای که در کار نشر خبر و درآوردن روزنامه پیشتر پیدا کرده بودم، نشریه علیل رهبر را به من سپردند و احسان طبری را به عنوان ناظر کمیته مرکزی در کار روزنامه گماشتند. همکار کاملاً کوشنده من در این کار محمدحسین تمدن جهرمی بود که از سالهای اول دبیرستان در شیراز در یک کلاس درس میخواندیم و در یک مدرسه بودیم . ما دو نفر در حد نگاه کردن و کوشش و سمت فهم و برداشت بسیار نزدیک هم و تا حدی مانند هم بودیم. عنوانهائی که برای ما در روزنامه اعلان میشد چندان گویای خرکاری ما نبود. جنبه نوعی نظم دادن ظاهر را داشت. ما از آخرهای بهار سال 24 شروع کردیم و نظم روزنامه را جور دیگری کردیم و روزنامه، هم از این نظم، و از تغییر روحیه مطلبها و اساس و آرایش آنها، و هم از شتاب گرفتن و چرخش تازه آن سال در کار حزب، رفت و رسید به پیشرفتهای باورنکردنی. شماره نسخههای چاپ از زیر هزار رسید به نزدیکی ده هزار. اینجا بود که همایون آمد تا درباره سینما و فیلم بنویسد. در این زمینه فقط عشق داشت، اطلاع نداشت. هیچکس نبود که داشته باشد. اما بیاطلاع ما، و بیآنکه خودش یا کسی به ما چیزی بگوید یا نشانهای بدهد، همایون کارهای دیگری در حزب داشت که ما از آن سالها بعد اندکی آگاه شدیم. شاید هم برای پوشاندن آن کار اصلیش خودش یا استادش فکر کرده بودند که به کار دیگری مشغول یا شناخته شود. و از آن میان مقالهنویسی درباره سینما که چندان هم به جائی نرسید، نکشید.
کاری که همایون داشت عجیب سخت با جَنَم و روحیهاش توافق داشت. این کار را و این کار دادن به او را کسی که مطلقاً بینظیر بود در حد هویت کاری که داشت، و کاری که در خفا میکرد، کسی که دلبستهترین فرد به آرمان و اندیشهای که قرار بود همه اعضای حزب داشته باشند اما درواقع فقط او بود که داشت به او سپرده بود و او را برگزیده بود. این آدم تا آنجا که اکنون پس از گذشت آن همه سال میتوانم دید و میتوانم شناخت، تنها بود و منحصر به فرد بود. او عبدالصمد کامبخش بود. کامبخش از شاهزادههای قاجاری و از اهالی قزوین و صاحب املاک موروثی در آن نقطه از ایران بود. در جوانی فرستاده بودندش به شوروی در کارهای خلبانی هواپیمائی آموخته شود. و شده بود. و همچنین در کار اعتقاد به بلشویک شدن، بلشویک شدن با کمال صفای باطن و بی هیچ اصرار و میل به رسیدن به جاه یا مقام یا ثروت. یک بلشویک خالص و معتقد و آماده فداکاری از هر جهت. و چنین هم ماند تا پایان عمر. در این زمینه مهم نیست که من و شما به ضرب عقیدههای خودمان یا کششهای روانی خودمان یا زیر رسمهای شایع اخلاقی و ملی و مذهبی و هر جور دیگر اعتقادمان درباره او چه قضاوت کنیم و او را مشخصه شرارت یا عقیده و اعتقاد بدانیم. او فکری را پسندیده بود و پذیرفته بود و با چه صفای خاص و بیپیرایگی خود را کرده بود تقطیر یک اندیشه، مظهر ساکت و کوشای یک اندیشه، و کل تلاش و حواس و توان تن و جوهر جان خود را نثار کرده بود به آن عقیده، به آن اندیشه. و تا آنجا که میشود دید و دانست شده بود نماینده زنده آن اندیشه، بیشیله پیلهای که من پی برده باشم یا پی ببرم. تا اینجا او بود. از این نقطه به بعد قضاوتهای گوناگون شما برای شناخت او که دیگر هیچ ربطی به آنچه اتفاق افتاده است و بوده است ندارد. تنها شما و واکنش شماست که شاید هیچ محلی از اعراب هم نداشته باشد.
این آدم همایون را برگزیده بود. اما در همان اول کار بود که دستگاه و ابزار دستگاهی کامبخش درهم شکست و همایون با مقداری تعلیمیافتگی، شاید مقداری اندک اما مؤثر در حد آدمی که همایون بود، در برهوت سالهای بعد رها شد. لازم هم نکرده بود که در غیاب استاد و نبود امکانِ هدایت شده به کاری که دیگر نبود و نمانده بود همچنان ادامه دهد. او تربیت و نظامِ رفتار محکمی برای خودش بدست آورده بود و در هر کاری که میکند یا بخواهد بکند یا پیش بیاید که بکند با همان قدرت و صبر و قناعت و سکوت، آنجوری که کوک شده بود میرفت و رفت و پیش میرفت و حواسش بود. روزی در اتومبیلی نشسته بود که دیگری آن را میراند. تصادف پردردسری پیش آمد. او اما تصمیم گرفت که خود را به جای راننده وانمود کند و به پلیس بگوید که او بوده است که میرانده است. و با این تصمیم سریع کل تقصیر را بر عهده گرفت و راننده مقصر را در بهت و حیرت، و همچنین سپاس بیادعا و کامل گذاشت. حاصل این گذشت از دلائل بیگفتگوی پیشرفت بنگاه فرانکلین شد.
هم خودش هم سازماندهندگان بنگاه فرانکلین میدانستند که این بنگاه مدرن نشر به ادارهکنندههای ادبی نیاز دارد جز ادارهکننده سازمانی. و همایون میدانست که چنین ادارهکننده ادبی ضمناً میتواند افساردار، یا قاپنده افسار اداره عمومی بنگاه باشد و او این را نمیخواست و محدودکننده کار و طرحهای سازنده خود میدید. برای چنین کار دو تن هم آماده قبضه چنین قدرتی بودند و میشدند. هوش همایون در یکی پرگویی و پرتگویی و ادعای تهی دیده بود و در دیگری شهوت قبضه کردن قدرت. هیچ یک را نمیپذیرفت اما این نپذیرفتن را با های و هوی و صدا درهم نمیکرد. اولی به های و هوی خام خود تا پایان عمر ادامه داد اما همایون زود غیر قابل قبول بودن او را نشان داده بود و علیرغم حرمتی که همسر آن خود نامزده کرده برای خود تراشیده بود، واقعیتهای امکانات فقیر و ناجور او را مایه کافی ردّ و کنار گذاشتن او کرد و دشنام شنیدن از او را ترجیح داد بر به جایی نرساندن کاری که پیش روی خود میدید. نامزد دومی لقمهای چربتر در نگاه اول، و امکانهایی فاضلنماتر و با تماسهایی وسیعتر میجست، و یافت. و فرانکلین دربست شد در اختیار هوش و تمرکز نگاه همایون و به راه افتاد. توفیق بیدریغ فرانکلین حاجتی به بازگوئی ندارد. همایون تمام هوش خود را چنان صرف توسعه قصد و کار فرانکلین کرد که این مؤسسه که در ابتدا به صورت زائدهای تغذیه میکرد از تنی و از کندهای دیگر شد پرورشدهنده آن کُنده و کمکدهنده به بنیه مالی آن شبکه ــ شبکهای که در جاهای دیگر و برای کارهای دیگر وسعت گرفت، وسعتی بسیار وسیعتر از آنچه در طرح اول آن پیشبینی و آرزو کرده بودند، و شد مایه گذار تشبثهای اقتصادی و حیاتی دیگر و فقط وقتی شکست خورد، بیش از یک ربع قرن بعد، که همان کهنهبازی و کجدستیهای اقلیمی، دور از دست و نگاه همایون که به کارهای وسیعتری رفته بود وبال و نکبت دستگاه فرانکلین را همراه با سستی فضائی که در ایران پیش آمده بود باعث شد، و دستگاهی که در کشور روی کار میآمد خود را غریبه میخواست با سیستمهای نو، و نو را ناآشنا مییافت با حاصل منطقی تجربهها و کارها، و با حاصلهای نو غریبگی میکرد چون مانند آن در دنیای چندین و چندین قرن پیش نمیيافت. نمیدید، نبود. اما همایون با لجاجت و با شتاب مسرعهای که برداشته بود با آنچه در روزهای نو پیش میآمد غریبگی نکرد. جَنَم دینامیک او حفظ میشد به ضرب همان هوش و همان جنم تمرینکردهِ آمادگی نویافته، از نو آمادگی یافته. تماشای مرگ و فروپاشی کهنه را نمیکرد با عینیت و ابژکتیو بودن تمرین یافته. احتیاط و توجه کامل را کنار نمیگذاشت، نگذاشت. در روزهای آخر شاهی که کوشش و توفیقهای جسورانه او را دیده بود ازش خواست بیاید او را ببیند. او رفت و دیدش و دعوت او را پذیرفت که برای یک گفتگوی محرمانه با اتومبیل بروند به سوی زرده بند و سد لتیان و ــ. او البته که باید میپذیرفت اما از این غافل ماند که به رانندهاش بگوید در فاصله دور پشت سر اتومبیل شاه بیاید. وقتی این را مدتها بعد برای من تعریف میکرد به انگلیسی توضیح داد Just in case . یعنی اگر لزومی پیش بیاید. شاه میراند و او بغل دست او نشسته بود و گوش میداد به اینکه شاه وضع آن روزگار خودش را محصول رفتار آمریکاییان میدید و میدانست و از او میخواست که برود به آمریکاییها که اسم و نشانشان را میدید و میداد چیزهائی بگوید. همایون وضع روز را دور مییافت و دور میدید از سودبخشی اینجور تماسهای در این ساعتهای آخر. اظهار این عقیده شاه را چنان به خشم آورد که پا روی ترمز کوفت و شاهانه امر داد که «برو بیرون!» همایون گفت نگاهی به او کردم و او تکان کوتاهی به سر به یک ور داد که یعنی «ده برو دیگه!» همایون در اتومبیل را باز کرد و بیرون رفت، و هنوز درست روی زمین جا نگرفته بود که اتومبیل از زور گاز از جا کنده شد و رفت. «خوب که به رانندهام گفته بودم که از دور از عقب بیاید که بعد از چند دقیقه هم آمد. من میان بیابانهای خالی ایستاده بودم و آن چند دقیقه نه پرندهای از دور یا نزدیک از بالای سرم گذشت نه اتومبیلی یا اتوبوسی از جلوم رد شد و نه من به فکر افتادم که راه بیفتم. ایستادم تا رانندهام رسید. اما انقدر قاتی کرده بودم که وقتی رسید و در را برایم باز کرد، من بهش گفتم «سلام!» من به او گفتم سلام. و سوار شدم. گفتم برگرد. میریم خونه.» و رفتیم.
البته دنیایش عوض شده بود. اما او عوض نشده بود. جنگ با عراق که راه افتاد او خوراکرسانی به جبهه را به راه انداخت. بعد هم گرفتندش. مدت درازی در حبس بود. بعد ناگهان رسید به لندن. خانهاش در لندن نزدیک خانه من در لندن بود. تلفن من را در تهران گرفته بود. به من زنگ زد. گفت آمده است درباره گل سرخ از تحقیقهای علمی سراغ بگیرد. و گفت با اتومبیلم ببرمش به «کیو گاردن»، باغ نباتات لندن. رفتیم. آنجا به دنبال کسی گشت که میشد ازش درباره گل سرخ چیزهایی بشنود. من نشستم روی یک نیمکت او رفت اولین قدمهای درست در این کارش را بردارد، بپرسد. برداشت. پرسید. برگشتیم. چند بار دیگر هم رفت و بعد برگشت به تهران. بار بعد که به لندن آمد برایم از جدی بودن کاری که شروع کرده است گفت. من جنبه جدی این کار را درک نمیکردم اما میبینم عجیب کار جدی کرده بود. در اول حتی فکر کردم که خل شده است. خل بود و خل هم شده بود از آدم شدن و تربیت یافتن با کار با کامبخش تا حالا گلاب گرفتن. گلاب بگیری؟ گل سرخ بکاری برای گلاب گرفتن؟ تعجب نداشت اگر آدم کوشائی از زور بدبیاری و پیسی خل شود، خل شده باشد. اما خل بودن یعنی غیر دیگران بودن. و او غیر از دیگران میبود. او مارکسیست یا کمونیست، یا لنینیست نبود. او همایون بود. هم آدم بود هم آدم سالمی که کار میکرد و منطقی کار میکرد. چون اگر در دنیای اطراف کسی ناسالم و ناتندرست باشد آیا باید او هم چنین باشد و چنین خوانده شود؟ آیا آدم وقتی آدم درستی است که مانند دیگران باشد؟ مانند دیگران بودن یا مانند دیگران ماندن راه نمیدهد که آدم بهتر و سالمتری باشی. آدم بهتر و سالمتری باش. او بود هرچند از غم مرگ زنش این آخرها به نظر ناخوش میآمد. عاشق بودن هم نه یعنی انحصار طلب در مالکیت تن کسی شدن. عشق شاید یکی شدن باشد. شاید مالک شدن یا قابل تملک شدن حتماً نیست. شهین، زنش مرد اما همیشه در او بود، با او بود تا وقتی که خودش هم مرد. شاید خسته شد از اینکه او، زنش، مرده است اما تا وقتی بود و زنده بود شهین با او بود. شهین در او نمرده بود. سالهاست که هر دو مردهاند. نه در یاد من، نه در یاد چندتائی دیگر
منوچهر انور ، دوست و همکار قدیمی همایون صنعتی ، سخنران بعدی این نشست بود که شاعرانگی او را در عملش می بیند و از خاطره رو به رویی با گلزار او در دل شوره زار می گوید :
من چندین بار به آقای دهباشی ایراد گرفتم که همیشه در حرفهایی که اینجا زده می شود ، مقدار زیادی صفات تفضیلی و عالی در مورد آدمها به کار می رود بدون اینکه واقعیت های دقیق گفته شود . امشب برای اولین بار مسائلی که مطرح شد فقط دو سه مشت نمونه از خروارها بود و لطفش این بود که در آن احتیاجی به صفات تفضیلی نبود . صحبت هایی که شنیدیم واقعیت های دقیقی بودند و من طی مدت چندسالی که با همایون صنعتی بودم ، تجربه های عجیب و غریبی با او داشتم . خیلی از حرفهایی که اینجا زده شد از جمله قصه ای که راجع به پدربزرگش گفتند ، من از زبان خودش شنیده بودم . او عاشق پدربزرگش بود و دردمند از آنچه بین پدر و مادرش رخ داده بود ، هیچ علاقه ای به زندگی خانوادگیش نداشت و پدربزرگ برایش در حکم استاد بود . مرحوم علی اکبر صنعتی شهرت داشت به ” حاجی علی اکبر کر ” و همایون صنعتی می گفت که پدربزرگش همیشه خدا را شکر می کرد از اینکه که ناشنوا شده است و به این ترتیب دیگر نمی تواند بدی های کسی را بشنود ، ولی خوبی ها دیگران را می بیند .
من می خواستم با موضوعی شروع کنم که شاید جنبه انتقاد و به اصطلاح منفی داشته باشد . بهرحال اگر همایون نابغه هم بود نمی توانیم بگوییم که حتماً کامل بوده است . من هیچ وقت ندیده بودم که همایون صنعتی قلم روی کاغذ بگذارد مگر وقتی که می خواست نامه ای برای کسی بنویسد از جمله همین نامه هایی که برای خواهرش نوشته است ، ولی در سالهای اواخر عمرش به موازات کارهایی که در زمینه گلاب زهرا انجام می داد ، شعر هم می گفت و شعرهایش خیلی جالب نبودند . اواخر عمرش من یکبار با مجید روشنگر و مرحوم عبدالرحیم جعفری برای دیدنش به کرمان رفتیم ، بسیار خوش گذشت و قصه های زیادی برای ما گفت . مدام برای من شعر می گفت و می فرستاد و از من می خواست نظر بدهم و به واقع شعرهایش درست نبودند . یکسال بعد با نجف دریابندری طبق درخواست خودش به دیدارش رفتیم به مجرد اینکه ما به خانه اش رسیدیم و سلام و علیک کردیم با همان سبک خاص خودش گفت : ” من یک شعر دیگر گفته ام ” ، من شعرش را نگاه کردم و دیدم که شعر درخشانی نیست و گفتم آخر این چه شعریست ؟! گفت : ” خوب تو برایم ویرایشش کن ” ، گفتم که اگر من ویرایشش کنم دیگر این شعر مال تو نیست و شعر ویرایش شده هم به درد نمی خورد . گفت : ” خوب حالا این را زمین بگذار که می خواهم یک کار دیگر نشانتان بدهم ” . من و نجف دریابندری را سوار اتومبیل کرد و به بیابان های اطراف کرمان زد ، مدتی که رفت ما دیدیم وسط شوره زار یک منطقه ای قرمز است ، جلوتر که رفتیم عطر گل محمدی فضا را پر کرد ، وقتی رسیدیم دیدیم محدوده ای در حدود سه – چهار هزار متر زمین در وسط شوره زار به گلزار تبدیل شده بود . استخر خیلی بزرگی آنجا بود که با آب آن گل ها را آبیاری قطره ای می کردند و طبق گفته خودش دو سال طول کشیده است تا این استخر پر شود . او می گفت : ” من پاجوش این گل هایی که اول کاشته ام را در آوردم و جلوتر کاشته ام ، سال بعد دوباره اینکار را تکرار می کنم و تا موقعی که آخرین قطره آب تمام شود من این پاجوش ها را جلو می برم و این باغ گلزار گل های محمدی بزرگتر خواهد شد ، اما این گل کاشتن کار من یک نفر نیست و من دارم در جای دیگری گلاب می گیرم . وقتی من اولین بار به مردم اینجا گفتم که می توانید گندم زارهایتان را گلزار کنید ، به آنها برخورده بود و فکر می کردند می خواهم آنها را از نان خوردن بیاندازم . در لاله زار افرادی این کار را می کردند ولی کافی نبود . من میخواهم این پاجوش هایی که در خاک می کارم در مغز این ها بکارم و این ها بروند و مکان های دیگر را در شوره زار ، گلزار کنند و بعد این گلها را به من بفروشند که من از آن گلاب بگیرم . ” به او گفتم تو هیچ وقت عادت به نوشتن نداشتی و شعر تو این است نه آن شعری که به دست من دادی . تو به شعر عمل کردی بنابراین به تو تبریک می گویم که شاعری نه با کلمات بلکه با گل هایت .
در ادامه علی دهباشی به دوستی قدیمی ایرج افشار و همایون صنعتی اشاره می کند و از علاقه ایرج افشار به برگزاری چنین شبی برای همایون صنعتی می گوید .
و سپس میلاد عظیمی ازعملگرایی پیش برنده صنعتی و تلاش کامیاب او برای ایجاد یک رابطه سازنده واقع بینانه با نهاد حکومت می گوید ، و به مبانی مدیریتی او می پردازد :
برو یک مدیر خوب بیاور، کارت راه میافتد…
1.« یک روز وزیر فرهنگ افغانستان مرا صدا کـرد گفت:« همایون! تو مثل برادر منی،من یک چاپخانهای دارم که کلی از بودجه وزارتخانه را میبلعد،ولی هیچکاری نمیکند.هروقت هم میپرسم، از مشکلاتی میگویند که من سر درنمیآورم.تو بیا برو ببین موضوع چیست.فقط راهنمایی کن.» گفتم:« چشم». رفتم تـوی چاپخانه،دیدم واقـعاً چـاپخانه عظیمی است ؛در حدود سیصد نـفر کـارگر،پنجاه نـفر کارمند،و انواع و اقسام ماشین چاپ دارد،اما هیچ صدایی از آن بلند نمیشود. رفتم پیش مدیر چاپخانه…سلام و علیک و احوالپرسی و چای و غیره.بعد گفتم:« فلانی چرا ماشینها کـار نـمیکنند؟»گفت:« مـاشینها اشکالی ندارند؛ من کاغذ ندارم.»گفتم:« خب برو بازار کابل کـاغذ بـخر».گفت:« نه… کاغذ در انبار هست اما انبار درش بسته است».گفتم:« خب برو درو باز کن».گفت:«آخه انباردار نیست».گفتم: «خب بگو بیاید».گفت:« نه بابا نمی شه،پسرعمویش مـرده رفـته دهاتشون بـرای عزاداری،تا او نیاید که نمیتونم در انبارو باز کنم».گفتم:« حالا این انباردار کی میآد؟» گفت: « والله این دیگه بسته به هـواست.اگر باران و برف بیاید یکی دو ماه دیگر.اگر نیاید یکی دو هفته دیگر». دیدم حرف زدن بیفایده است.بهانه میآورد،نمیخواهد کار کند.رفتم پیـش آقای وزیر .گفتم:« چاپخانهات خیلی خوب است.فقط یک مدیر باید بگذاری اینجا که مشکل حـل شـود. گفت:« مدیر از کجا بیاورم؟»گفتم:« نمیدونم.اگر اینجا مدیر پیدا میکنی از اینجا،اگر نه از ایران بیاور،اگر نه یک آمریکایی را بردار از اصل چهار بـگذار ایـنجا مـشکلت حل می شود»… این گذشت. سال بعد که رفتم افغانستان،وزیر از من گـله کـرد که : « فلانی من از تو توقع نداشتم».گفتم:« چه شده؟» گفت:« تو گفتی برو مدیر بیار،من رفـتم بـه جـای یک مدیر چند تا آوردم،اما مشکل من حل نشد. میشود دوباره سری بزنی ببینی قـضیه چـیست؟». رفتم چاپخانه. دیدم یک مشت آمریکایی گوش تا گوش نشستهاند بیکار.رفتم پیش مدیر که یک آمـریکایی قـد بـلند بود از کالیفرنیا. سلام و علیک و اینها. برای ما نسکافه آوردند و… چاپخانه همچنان ساکت و بی سروصدا بود.کار نمیکرد.گفتم:« چرا چـاپخانه کـار نمیکند؟».پرسید:« تو از کار چاپ سررشته داری؟»گفتم:« ای! مختصری».گفت:« بیا تا نشانت بدهم» .رفتم. گفت: « بـبین ایـن خـط تولید ماست.اینجا ماشین حروفچینی است،اینجا ماشین ورق تاکنی،اما ما ماشین ورقتاکنی نداریم.برای همین خط تولید خـوابیده.» گفتم:« چـرا ماشین ورق تاکنی نـدارید؟ این مدت چه کار میکردید؟»گفت:« ماشینها را سفارش داده بودیم و قرار بود از راه پاکستان حمل شـود.اما پیـش از آن که ماشینها برسد میانة پاکستان و افغانستان به هم خورد و گمرک را بستند و ماشینها در گمرک پاکستان ماند.»گفتم: « خب بالأخره چی؟»گفت:« هیچی؛ رفتم دوبـاره پیـشنهاد دادم به مجلس که بودجهاش را تصویب کنند،پولش را بفرستم و این بار ماشینها را از راه ایران بیاورم.»
دفتر چـاپخانه در مـیدانی بـود که دوروبر آن عدهای افغانی بیکار نشسته بودند در انـتظار کـار.دست مدیر آمـریکایی را گـرفتم بردم کنار پنجره؛ کارگرهای بیکار را نشانش دادم… گفتم: عمو! ببین،این آدمـها هـمه دست دارند.» گفت:« خب!» گفتم:« خب به جمالت ! اینها رو بیار،اگر میخواهی حروفچینی کنی با دست حروفچینی کن،اگر میخواهی ورق تاکنی بـا دست تاکن. مـگه قبل از لاینو تایپ و ایـنترتایپ و مـاشین ورقتاکنی بـا دسـت حروف نمیچیدند و فرمها را تا نمیکردند؟»آقا! یـارو آمـریکایی از کوره دررفت که مرا از آمریکا آوردهاند که اینها را از قرن هیجدهم بیاورم بـه قـرن بیستم، حالا این آقا میخواهد مرا ببرد بـه قرن هیجدهم.»رفتم پیش آقای وزیر. گـفتم:« فلانی حرف همان است کـه گـفتم،برو یک مدیر خوب بیاور، کارت راه میافتد.»
- آنچه موجب آمده نام همایون صنعتی پایدار بماند و از او با اوصاف و القابی چون « اعجوبه» ، « نابغه»،« استثنائی»، « منحصر به فرد»، « منفرد» و « تک» یاد شود ، « مدیریت» اوست وگرنه کیست که نداند ، اشعار او صرفاً چون بازتاب دهنده ذوقیات و دریافتهای شاعرانة روح پرتکاپوی مؤسس فرانکلین و گلاب زهراست ، ارزش خواندن دارد و مقالات او دربارة تاریخ ایران باستان و گاهشماری و نجوم قدیم که سرشار از حدسهای عجیب و غریب و جسورانه ای است که عموماً از سوی متخصصان رد شده ، چون روحیة جستجوگر و رونده همایون صنعتی ِ« مدیر» مبتکر موفق را نشان می دهد ، شایان توجه است.
به گمان من تا زمانی که « مدیریت » حلقة مفقودة توسعة شایسته و بایسته در ایران است، کارنامة مدیران مبتکر و موفقی چون همایون صنعتی ارزش بازبینی و بازخوانی دارد و من در این گفتار می کوشم شمه و شمایی از مبانی مدیریت همایون صنعتی ترسیم کنم.
- اگر تأسیس فرانکلین و چاپخانة افست و کتابهای جیبی و کاغذسازی پارس شاهکارهای همایون صنعتی باشد، اگر یکی از نقاط عطف تاریخ نشر کتاب در ایران، به عرصه آمدن فرانکلین است، تردیدی نیست که یکی از مهمترین عوامل این توفیق عملگرایی پیش برندة صنعتی است. به گمان من نخستین و مهمترین مبنای مدیریت همایون صنعتی عملگرایی و تلاش کامیابش برای ایجاد یک رابطه سازندة معقول واقع بینانه با نهاد حکومت بود. شک نیست که صنعتی با سیاست مرتبط بود. دربارة ارتباط او با مقامات عالیرتبه حکومت پهلوی و نیز میانجی گریش میان سران جبهة ملی و شاه کم مطلب نوشته نشده است.شاید هنوز گستره و ژرفای پیوندش با سیاست عصری که در آن می زیست به درستی روشن نشده باشد. اما اینقدر هست که در عنفوان جوانی به تعبیر ابراهیم گلستان « عضو بسیار پنهانی حزب توده و دستیار دستچین شده ای بود در گوشة تاریکی از صحن ناشناس عبدالصمد کامبخش» ؛ مردی که گلستان او را « کوشاترین و چندجنبه دارترین فرد حزب توده و مغز واحد تمام کارهای سری حزب» می نامد.
با گذشت کما بیش یک دهه چرخ روزگار گشت و گشت و همایون صنعتیِ موردِ وثوقِ کامبخش استالینیست ، شد بنیادگذار شعبه مؤسسة آمریکایی انتشارات فرانکلین در ایران؛ آن هم در روزهایی که هنوز از زخم کودتای 28 مرداد خون و چرک می چکید. صنعتی با این پیشینة سیاسی مرموز، در آن فضای به شدت مسموم که هرگونه تعامل یا ترک تخاصم با حکومت ولو اینکه با انگیزه خیر و در جهت منافع عمومی باشد ، وادادگی و ضعف و خیانت محسوب می شد ، فرانکلین را تأسیس کرد.به گمانم او در شرایطی به فرانکلین پرداخت که بستگی عاطفی به مرام و مسلکی که به آن دل سپرده بود یکسره از دلش سترده نشده بود . برای این حدسم نشانه ای دارم. او حتی در سالهایی که دیگر جوان نبود نیز همچنان به مقتضای عشق اول کی ز دل بیرون شود فیلش گاهی یاد هندوستان می کرد.پس از انقلاب، انتشارات امیرکبیر کتاب بدایع سعدی را که به کوشش دکتر تقی ارانی در برلن چاپ شده بود، تجدید چاپ کرد. صنعتی در نامه ای به افشار با لحنی هیجان زده نوشت:« لطفا دستور بده پنج نسخه به حساب من، جهت کتابخانه صـنعتی کرمان ارسـال دارنـد.کتاب را با دقت و علاقه میخوانم و بهرهء فراوان مـیبرم…». البته اهمیت این کتاب بیشتر به این است که به کوشش دکتر ارانی است وفایده علمی چندانی ندارد.بگذریم.
به هر روی صنعتی با همه توش و توانش به فرانکلین پرداخت و توفیقی حیرت انگیز یافت. لابد برای نیل به آن همه توفیق، دلِ حکومت برآمده از کودتا را هم به دست آورد. این قابلیت را داشت که برای اینکه فرانکلین راه بیفتد و حاشیه امن بیابد از مترجمی بخواهد که کتابی را ترجمه کند تا با نام والاحضرت اشرف پهلوی چاپ شود.کما اینکه بخش مربوط به رضاشاه کتاب « مردان خودساخته » را « داد نوشتند» و سپس به نام محمدرضا شاه پهلوی چاپ کرد که چند ماه پس از انتشار به فرانسه هم ترجمه شد . در نشریة «کتابهای ماه» که به هزینه فرانکلین زیرنظر ایرج افشار(به اصرار و خواهش صنعتی) منتشر می شد،دربارة این تألیف «اعلیحضرت» مطالبی هست.خود صنعتی گفته صد و پنجاه هزار دلار برای راه انداختن دایره المعارف از اشرف پهلوی پول گرفت . به هرروی صنعتی ِکارکشته هوشمند زیرکِ عملگرای کامبخش پرورد، توانست جان کلام و لب خواستة حکومت مسلط را به خوبی درک کند . در حیطة کارش ،توانست با ظرافت و تردستی، روایتی از خواستة حکومت ارائه کند که در بستر این روایت -که تکرار می کنم قطعاً در چارچوب مصالح حکومت پهلوی بود – ، روشنفکران را به کار فرهنگی سودمند وادارد؛ هنر صنعتی این بود که عرصه را به گونه ای آراست و سامان داد که هم حکومت منفعتش را برد و «فرهنگ پروری» کرد، هم کتابهای خوب و مفید تولید شد و سطح فهم و فرهنگ عمومی ارتقاء پیداکرد و هم نویسندگان و مترجمان – که برخی از آنها از زندانهای درازناک پس از کودتا رهیده بودند، فرصت کار یافتند و به آسودگی معیشت و آرامش خاطر رسیدند. هنر بزرگ صنعتی این بود که طوری روشنفکران را به کار گرفته بود که در عین رعایت منافع حکومت، صبغة روشنفکری و وجهة مخالف خوانی شان نیز حفظ شده بود. صنعتی این نکته حیاتی را خوب می دانست که در ایران اگر نباید به خیر حکومت امید داشت ناگزیر باید طوری با آن تفاهم و تعامل کرد که از شرش ایمن ماند. این روح عملگرایی همواره با او ماند .پس از انقلاب هم این روحیه در او زنده و زاینده بود. از او نقل کرده اند که بعد از انقلاب برای اینکه سواد آموزی به راه درست تری برود، مدتها پشت در حاج آقای قرائتی ، رئیس نهضت سواد آموزی ، نشست تا تجربیات و راهکارهایش را به مدیر جدید منتقل کند. وقتی بنیاد مستضعفان کرمان از او خواست چاپخانة مصادره شدة رئیس سابق ساواک کرمان را اداره کند پذیرفت و دل به کار داد و البته آنطور که عبدالرحیم جعفری نوشت، زیادی دل به کار داد و لاجرم ساکن دانشگاه اوین شد. نباید ناگفته بگذارم که یکی از نوشته های درخشان صنعتی مطلبی است « دربارة اقتصاد کشاورزی در شرایط خشکسالی» که آن را در نامه ای به ایرج افشار نقل کرده و گفته که این مطلب را پس از ایام زندان برای اداره ای دولتی فرستاده بود؛ این یعنی که ابایی نداشت از مشورت دادن به حکومت برای پیشبرد منافع جمعی. یک روحانی کرمانی در مجلة بخارا نوشت که در سفر آیت الله خامنه ای به کرمان، صنعتی در زمرة نخبگان کرمانی به دیدار ایشان رفت؛ یعنی کسی که چند سال زندانی انقلاب بود به حضور رهبر انقلاب رسید و به قول آن روحانی « پیشنهادهای پیشرو خود را مطرح کرد».
باری همایون صنعتی یک مدیر عملگرا بود که اعتقاد داشت به جای خیالبافی و مخالف خوانی باید در هر حدی که ممکن و مقدور است با تعامل و تفاهم کار را به جلو برد و در مسیر رشد و پیشرفت گام زد؛ از این منظر او در گروه مردانی چون فروغی و تقی زاده و علی اصغر خان حکمت و خانلری و یارشاطر و ایرج افشار قرار می گیرد که برای بقا و تعالی آرمان فرهنگی خود راه تعامل را پیش گرفتند و البته فحشش را خوردند و می خورند و خواهند خورد.
- همایون صنعتی عملگرا و مصلحت سنج بود اما سست عنصر و بی شخصیت نبود . هیچکس نگفته و ننوشته که او برای نیل به آرمانها و آرزوهایش تن به مذلت و حقارت داد. ایرج افشار نوشته که صنعتی در میان رجال ایران پیش و بیش از همه برای سید حسن تقی زاده حیثیت ملی ، بصیرت علمی و توانایی فرهنگی قائل بود و بیش از همه با او مشورت می کرد. تقی زاده بر کتاب « آزادی و حیثیت انسانی» جمالزاده مقدمة مهمی نوشته است.در آنجا می گوید گوهر آزادی موقعی محقق می شودکه انسان « مردانگی و مردی و استقلال فکر و سرفرازی و شجاعت اخلاقی و استقامت و استواری و مقاومت در مقابل ارباب قدرت و جرأت و صراحت داشته باشد که این همه را می توان در یک کلمه خودمانی« صفت» و لفظ فرنگی « کاراکتر»خلاصه کرد و این وجود پیدا نمی کند مگر وقتی که شخص بتواند « نه» بگوید. نوشته اند که صنعتی می توانست نه بگوید و رک و صریح « نه » بگوید و این منافاتی با مصلحت اندیشی های او نداشت. در نامه ای به افشار نوشته:« چشمم از این اشخاص آب نمیخورد.کاش یک بار محض امتحان مزهء حرف آن مرد [ یعنی تقی زاده] را می چشیدند و کـلمة «نه»را میگفتند تا فکر دیگری میکردم. من حرفی ندارم اما دلم به هم خورد و میخواهم بالا بیاورم ». البته این توانایی « نه گفتن» هم لابد نسبی و در حد وسع و مقدورات است . کما اینکه صنعتی بعدها گفت وقتی تقی زاده« نتوانست « نه» بگوید و به قول او مجبور شد برای ادارة دایره المعارف شجاع الدین شفا را به او توصیه کند ، « واقعا اسباب حیرتش شد و مقدار زیادی از ابهت تقی زاده نزد او کم شد.»
- نکته دیگر اینکه صنعتی با همه جدیت و دقت و نظرگاه انتقادی و کمال طلبی و نکته سنجی ، نگاه خطاپوش مهربان ملایم واقع بینانه ای به انسان و ضعفهای انسانی اطرافیانش داشت.او چون پخته و کاردیده بود ، ضعفها و شرارتهای ناگزیر آدمی را به رسمیت می شناخت و با آن کجدار و مریز کنار می آمد.. ایده آل گرایی خام موجب نمی شد توقع بیش از حد از زیردستانش داشته باشد. می توانست کاستی های دیگران را ببخشد و فراموش کند . به قول عبدالرحیم جعفری می توانست «از شگردش استفاده کند و هنگام مـلاقات دسـت در کمر کسی بیندازد که از او دلگیری داشته تا کدورتها برطرف شود ،انگارکه هیچ اتفاقی بین آنها نیفتاده است.» در نامة ای به ایرج افشار نوشته است:« متشکرم بـرای فلانی و فلانی مجلهء آینده را فرستادی.سطح تـوقع مـن از مـردم، همانند خودم،ناچیز و پیشپا افـتاده اسـت و شاید به همین سـبب اسـت که کمتر احساس دلخوری نسبت به مردمان دارم.اگر این دو نفر را با دیگران مقایسه کنی خواهی دیـد کـه بدون حسن نیستند اما بـا گلدوز کبوترباز که نامههایم را بـرایت آورده و از قرار معلوم صد تومان هم گوشت را بریده است، خیلی فرق زیاد ندارند». یا در نامه ای دیگر:« ژورنال گیاهشناسی ایران را به ضمیمه برایت میفرستم. خالی از عـیب نـیست.اما چیست که بیعیب باشد.جای شکرش باقی است که این قدم را برداشتهاند.غرضم این است که مبادا با تمرکز توجه بر نقائص آن موجبات دلسردی تهیه کنندگان فراهم شود. » دربارة خودش نیز همین نگاه آسانگیرانه را مرعی می داشت. وقتی یکی از برکشیدگانش زیر آبش را زد و فرانکلین را صاحب شد و به باد فنا داد، دوستی به او گفت: « تو با این همه زیرکی و باهوشی که موی سفید را از ماست میکشی،چطور شد در انـتخاب و ارزیـابی دوستانت اینطور اشتباه کردی؟»صنعتی هم گفت:«خوب،این یـکی از جریانهای لازم زندگی اسـت،زندگی هـمین است… هر کسی اشتباه میکند،من هم انسانهستم و اشتباه کردم.» در نامه ای به خواهرش نوشت:«زندگی هم شیرین است و هم تلخ.بایستی با هم آن را پذیرفت. هیچ وقت هیچ مشکل با پرده پوشی حل نخواهد شد… پس در امور سخت نگیر. شتابزده نباش و خونسرد باش و از اینکه این و آن چه می گویند مهراس. در این زمینه کمی از من یاد بگیر» خلاصه اینکه صنعتی با این طرز تلقی از زندگی و انسان، می توانست نیمة پر لیوان را در خود و دوستانش ببیند و نقاط قوت و مزیتها را تقویت کند. این نگاه پیش برندة روشن دقیق او بود که شور امید و پیشرفت را در مجموعه های تحت مدیریتش سریان می داد و او را در برابر آوارهای سهمناک شکستهای بزرگ مصون می کرد و موجب می شد ققنوس وار از خاکستر باخت برآید و زندگی و تلاش را از سر بگیرد.آشنایانش نوشتند تنها چیزی که توانست او را بشکند ، نه برباد رفتن فرانکلین و مؤسسة افست بود ،و نه زندان و مصادره اموال … مرگ «بانوی گل سرخ» بود که او را در هم شکست.
- نکته ای دیگر که به نظرم جزو مبانی مدیریتی همایون صنعتی محسوب می شود، اهمیتی است که او برای انسانها در دستگاه تحت ادارة خود قائل بود. او انسان تربیت شدة واجد توانمندی حرفه ای و برخوردار از شرافت کاری و حس مسئولیت پذیری را مهمترین عامل توفیق مجموعه خود می دانست. وظیفه مدیر را هم کشف و شناخت این افراد و فراهم آوردن زمینة همکاری با آنها می دانست. در این همکاری بر آموزش مستمر و رشد توانمندی های همکارانش تأکید داشت. همایون صنعتی آنقدر بزرگ بود که بتواند با بزرگان کار کند . او این ظرفیت را داشت که با برجستگانی چون مصاحب و خانلری و دریابندری و ایرج افشار و منوچهر انور و هرمز وحید و عباس زریاب وعلیمحمد عامری و احمد آرام و غیره و غیره کار کند. اصلاً یکی از هنرهایش به کار گرفتن این آدمهای برجسته بود.قدر این آدمها را می دانست. به احمد آرام که مردی خبره و دانشمند و لایق بود پنج هزار تومان برا ی ترجمة یک کتاب پرداخت که موجب حیرت او شده بود. حتی در دورانی که کاره ای هم نبود و کار نشر نمی کرد باز به فکر این بود که به نوعی به قول خودش «علمای اعلام» را تشویق به کاری که آن را مفید و لازم می دانست ، بکند. در نامه ای به افشار نوشته:« دیروز با زریاب صحبت کردم.چند سال است خواهش کردهام کـه مـقدمهء کتاب اصول مکانیک هرتز دانشمند قرن نوزدهم آلمان را ترجمه کند.این مقدمة کتاب مکانیک یکی از ارکان فلسفة جدید اروپا و غرب است.هرچه من در اهمیت این مقدمة بیست یـا سـی صـفحهای بگویم کم گفته شده است. متن کـتاب و مقدمه را مدتهاست به آقای خوئی دادهام.خواهش دارم او را بدین کار تشویق کن. » یا آقای جعفری امیرکبیر نوشته است:« در روزهای نومیدی پس از مصادره امیرکبیر همایون هر از گاهی تلفن مـیکرد کـه چرا در خانه ماندهای،بیا با هـم دوبـاره یـک دستگاه نشر راه بیندازیم و از نـو بـه کار کتاب مشغول شو. »نمی خواست استعداد و توان جعفری هرز برود. «ایرج جان! شنیدم که از آقا تقی[جعفری]رفع گرفتاری شده است.شاد شدم.هرچه باشد آدم زحمتکشی است و علی رغم اشتباهات،خدمتگزار پرتکاپوی نشر کـتاب بـوده است.این روزها که مشغول فراگرفتن کار صحافی هستم اغلب به یادش هستم.اگر حس میکنی که نیاز به استراحت و تغییر محیط دارد تشویقش کن چند روزی بیاید کرمان.در فراهم آوردن وسائل آرامش خیال او خواهم کوشید.»
در همین زمینه افشار نامه ای از صنعتی به هوشنگ نهاوندی چاپ کرده که چون روح بلند و نگاه والای صنعتی را نشان می دهد مناسبت دارد آن را بخوانم:
«حضور مبارک جناب آقـای دکـتر هوشنگ نهاوندی
به جا میداند در نهایت احـترام و اخـلاص مراتب زیر را به عرض عالی برساند:
اینجانب در شمسآباد اصفهان که اکنون وصل به شهر اصفهان و در کنار شاهراه قرار دارد، جمعاً مالک حدود یکصد و چهل تا یکصد و پنـجاه هـزار مترمربع زمین هستم کـه تمام اراضـی مذکور را از عرصه و اعیان و حقوق و منابع،بدون استثناء کردن قطعهای یا جزئی از اجزاء و بدون چشمداشت منافع مادی، بالمثالثه و بالسویه به سه مؤسسه و مرجع زیر واگذار مینمایم:
الف.موزة صنعتی و هـنری کـرمان و مرکز فـرهنگی آن
ب.کانون ترتبیتی نونهالان صنعتی کرمان
ج.فرهنگ ایران زمین،به مدیریت و مسئولیت آقای ایرج افشار برای تأسیس مرکزی جهت هرگونه حمایت مادی و مـعنوی از دانشمندان و هنرمندان با سابقة فرهنگ و علم و ادب و هنر ایرانی به تـشخیص آقـای ایـرج افشار یا نمایندة قانونی وی در آینده.»
آن طور که افشار برای نهاوندی نوشت ، قصد صنعتی«کمک به ایجاد رفاه جهت دانشمندان کهنسال و کمبضاعت و طرح تهیة مسکن تفریحی » برای این پیران میوة خویش بخشیده بود.
اما فقط برجستگان و نخبگان مورد عنایت صنعتی نبودند.. انسان بما هو انسان برایش عزیز و خواستنی و محترم بود. شاید این خصلت را از تعلیمات پدر بزرگش داشت. شاید هم ته نشین آموزه هایی بود که در حزب توده از آنها دم زده می شد. شاید هم از توجهش که به بن مایه های اخلاقی و انسانی موجود در گنجینه ادب فارسی برمی خاست. صنعتی به انسانهای عادی دور و بر خود می نگریست و به آنها اهمیت می داد و از آنها می آموخت؛ جزئی ترین رفتار آنها توجهش را جلب می کرد:
«ایرج عزیز تقریبا هرروز از لالهزار به شهر میآیم.وقت گلچینی و گلابگیری است.بایستی گلابها را به شهر برسانم.امروز مشهدی همّت پدر حمد الله همراهم بود با ظرف ماست و مرغ زندهای که در کارتن کرده بود.پیرمرد زندهدل و با حالی اسـت.دو سـه هـفته پیش از الاغ به زمین خورده و دستش ضـرب دیـده اسـت.زنش،مادر حمدالله،بیماری قلبی دارد و ساکن کرمان شده است.کارش زیاد است.مثل من گرفتار تنگوقتی شده است و دست تنها میباشد و خسته و کمخواب.سه ساعت و نیم در راه بودیم و در این مدت بـیش از بـیست جـمله حرف نزد.اما آنچه که گفت پخته و شیوا و آمـوزنده بـود.دربارة خوبیها و بدیهای چشم و همچشمی در جغدری صحبت کرد.مقداری چشمان خوابآلود مرا گشود.»
در نامه ای دیگر :« تصورم بر این است که در کار پرورش و تربیت و تعلیم بچههای پرورشگاه،بالأخره سرنخی را به دست آوردهام.احساس عجز و ناتوانی که در چند ماه اخیر از این بابت سراپایم را گرفته بود انـدکی سـبکتر شده است.هرچه توانستم با بچهها نـشستم و گـفتم و برخاستم.ساعتها و روزها و هفتهها،گاه و بیگاه،در سفر و حضر با آنها به سر میبرم و در احوال و رفتار و گفتارشان دقت میکنم. هرکدام دنیائی هستند و عالمی»
و در نامه ای دیگر:« گلدوز کبوترباز سـابقهداری اسـت.خیلی سعی کردهام که وادارش کنم اطلاعاتش را دربارة کـبوتربازی و قـواعد و اصـطلاحات آن بـنویسد.زندگی پرماجرایی داشـته است.از بچههای پرورشـگاه صـنعتی نیست.چند ماه پیش که کانون کارآموزی کرمان را تعطیل کردند با سه نفر دیگر[که]جا و مکانی نداشتند آمدند بـه پرورشگاه صـنعتی.حالا هـم خیال دارم که از پرورشگاه،به علت زیادی سن بـیاورمش در کـنار خـانة خـودم و بـرایش کـار و کاسبی راه بیندازم.امیدوارم که از او انسان مفیدی بسازم.به امید خدا».
می بینیم که صنعتی هر کس را به فراخور قابلیتش به جا می آورد و به کار می گیرد؛ فی المثل همانطور که از زریاب خویی قول می گیردکه رساله ای مربوط به«پنگان» برایش تهیه کند ، از گلدوز کبوترباز می خواهد اطلاعاتش را دربارة کـبوتربازی و قـواعد و اصـطلاحات آن بـنویسد. در نامه ای نوشته:« عدهای را مأمور تهیة اصطلاحات و کلمات مربوط بـه قـالیبافی نمودهام. » یا:« ایرج عزیزم سفرت به درازا کشید.مقالة«ساعت شبنمای اردکان- یزد»همراه عریضه است. خوشحالم آن را در آینده چاپ خواهی کرد.لازم مـیدانم کـسانی هـرچه بیشتر به این موضوع علاقمند شوند و آن را دنـبال کـنند.علاقمندم و اصـرار دارم هـرچه زودتـر چاپ شود.نه بدان علت که از دیدن چاپ شدة نوشتهام حظ خواهم برد.بلکه میترسم یا میدانم که منابع عمدة تحقیق در این باره به طور ملموس روز به روز کمتر میشود.پیرمردهای مـورد نظرم آفتاب لببام هستند.»چقدر با افشار به روستاهای دورافتاده سفر کرد تا اطلاعات سینه به سینه پیر مردهای موردنظرش را ثبت و ضبط کند.
6.نکتة دیگر اینکه اصولاً خلق ثروت برای همایون صنعتی یک ارزش و هدف محسوب می شد. در مملکت تن رها کن تا نخواهی پیرهن، همایون صنعتی زاده یک عمر خلق ثروت کرد. ثروت را نیز از راه کار خلق کرد نه رانت و زد و بند ودزدی و دلالی. در خلق کار و مآلاً ثروت مبتکر و کوشا و نستوه بود. یکی دو مثال می زنم.در مصاحبه خواندنی اش با آقای سیروس علی نژاد، دربارة ابتدای کارش در بازار گفته:« پدرم پایش را کرد توی یک کفش که باید بروی دانشگاه.من گفتم نمیروم.فکر میکردم میروم دانشگاه خنگ میشوم. پدرم هم چون خـودش مـدرسه نـرفته بود و دانشگاه ندیده بود اصرار داشت که من به دانشگاه بروم.کارمان بـه دعـوا کشید.من قهر کردم و از خانة بابا آمدم بیرون.دو سه روز طول کشید تا توی بازار در تجارتخانهای مشغول شاگردی شـدم.روزی بـیست و پنـج ریال،ماهی 75 تومان مزد میگرفتم.سه سال آنجا کار کردم.در این فاصله پدرم را ندیده بودم.به کـلی بـیخبر بـودم.یک خرده پول جمع کرده بودم.جنگ جهانی دوم هم تمام شده بود.شده بود سالهای 25- 26.رفتم یک صندوق پستی گـرفتم و سـَرنامه چـاپ کردم و تجارتنامه باز کردم.به کمپانیهای خارجی نامه مینوشتم و پست میکردم که میخواهم نمایندگی شما را بگیرم.شروع کـردند بـرای من sample فرستادن. اولین سمپلی که برای من آمد یک بستة عمدة پوستر بود.همینها کـه کـنار خـیابان میفروشند.از آمریکا فرستاده بودند.رفتم آنها را دو هزار تومان فروختم.سه چهار تا از این کارها کردم،دیدم ده پانزده هـزار تـومان پول دارم.رفتم سرای جواهری که جای کاسبکارهای فقیر بود،یک دکان گرفتم و تابلو زدم و شدم کاسب.یک، یک مـاهی کـه ایـن جوری کار کردم یک روز در باز شد و آقای صنعتیزادة بزرگ تشریف آوردند تو.گفتند: چشمم روشن،آقا تجارتخانه باز کردن! کارت چـطور اسـت؟چه کار میکنی؟نشست یک ساعتی حرف زد.بعد گفت بیا باهم کار کنیم. »
ایرج افشار نوشته:« آنچه مینویسم بیشتر به شوخی میماند ولی چندبار از خودش شـنیدم و دیـگران هم شنیدهاند که میگفت در زندان گاه شعر میگفتم و چون زمزمه میکردم و همبندها میشنیدند از من میخواستند به زبان دل آنها شعری بگویم که در نامة خود برای مادر یا محبوب خود بنویسند و من میگفتم بـرای هـر بیتی باید سه یا چهار تومان بپردازید و از این درآمد خرج قهوه خود را تأمین میکردم. » در نامه ای که تاریخ بهمن ماه 1361 دارد به خواهرش نوشته: « امسال برای همة بچه های پرورشگاه پلیور تهیه کردیم. بسیار خوب و ارزان از آب در آمدند. کاموا خریدیم و دادیم زنانی که بیکار هستند و محتاج، آنها را در قبال مزد معقولی بافتند. معلوم شد کار سودمند و پربرکتی است. فعلا مشغول شده ایم برای سال آینده بلکه نزدیک به هزار ژاکت و پلیور تهیه کنیم. هم برای مردم کار تهیه کرده ایم و هم در هر پلیوری می شود صد تومان استفاده کرد و آن پول را به هزار کار زد».
7.نکته دیگری که در سرشت صنعتی زاده بود و نیز در منش مدیریتی او بروز داشت گریز او از تجمل گرایی و اهتمامش به صرفه جویی بود. هم تربیت خانوادگی و سخت گیری های مالی پدرش چنین سجیه ای را در او نضج داده بود و هم تجربة کارگری و زحمت کشی او در بازار این روحیه را در او تثبیت و تقویت کرده بود. صنعتی قدر پول را می دانست. با آن همه ثروت موروث و مکتسب ، باز وقتی می خواست سفری به میناب برود یکی از انگیزه هایش « مهمانسرای تمیز و ارزان» آنجا بود. وقتی ایرج افشار ساختمان کتابخانة مرکزی را به سامان رساند ، صنعتی در نامه ای به او نوشت:« متشکرم از ایـنکه کـتابخانة مرکزی دانشگاه را نشانم دادی.صد بارک الله که کاری به این بزرگی را بیسر و صدا به انجام رساندهای.موفق باشی.یقین دارم که کارهای بزرگتر خواهی کرد.چه عالی بود شیوهای که برای ادارة آن بنای عظیم پیش گرفتهای،ارزان و آسان و بـدون ایجاد بار سنگین هزینة مستمر. نمایشگاه[عکس]نویسندگان که موفقیت از در و دیوارش میبارید ابتکاری بدیع است برای علاقمند ساختن دانشجویان به کتاب و مطالعه ». توجه بفرمایید چه صفات و مشخصاتی را در کار افشار دیده و برجسته کرده : بی هیاهو ، بدیع ، موفق ، مبتکرانه، ارزان ، آسان و بـدون ایجاد بار سنگین هزینة مستمر… می توان گفت این فشردة مرامنامة مدیریتی همایون صنعتی زاده است.
- نمی توانم از همایون صنعتی بگویم و از ایرج افشار نگویم. افشاری که پس از مرگ صنعتی نوشت:« شوخی نیست،هفتاد و هفت سال بود جنم یـکدیگر را مـیشناختیم.یکی از دیـگری توقعی جز یکرنگی و دوستی نـداشت. « داوری افشار دربارة خمیره و جنم دوست دیرینه اش این است:« اگر بخواهید خمیرهء همایون را به مانند ماست چکیده بگویید در چند کلمه خـلاصه شدنی اسـت: تیز و تند، باهوش ،بانظم، پرکار، ناآرام، وقتدان، پیگیر، آدمشناس، رک، کنجکاو،تازهیاب،کارساز،سختیدوست،بردبار.چابک و سبک.همه این صفات در هر که یافت شود به نظر من به او میتوان گفت اعجوبه. »
سرانجام علی دهباشی درباره فیلم «بانوی گل سرخ» چنین می گوید :
تنها فیلمی که از آقای صنعتی به جا مانده فیلم ” بانوی گل سرخ ” است ، آقای مجتبی میرطهماسب سازنده این فیلم بخش های دیده نشده ای از آن را برای نمایش انتخاب کرده اند و این هنر ایشان است که هم مستندساز درجه یکیست و هم توانسته اند آقای صنعتی را برای ساخت این مستند راضی کند.
مجتبی میرطهماسب سازنده مستند ” بانوی گل سرخ ” از تجربه ساخت این فیلم می گوید و ثبت لحظاتی از همایون صنعتی را از افتخارات بزرگ زندگی خود می داند :
همایون صنعتی مکتبی بود که ریشه هایش در علی اکبر صنعتی و آموزش هایش بود . به نظرم مهمترین کار ایشان این بود که دانش ، تلاش و کار را همزمان کرد، چیزی که علی اکبرخان صنعتی در پرورشگاه بنیاد گذاشت و بچه ها درکنار درس خواندن حرفه و کاری یاد می گرفتند . همایون صنعتی در واقع در کارهایش به یک شیوه و متدی رسیده بود و من وقتی که می خواستم ” بانوی گل سرخ ” را مونتاژ کنم ، تمام سعیم بر این بود که بتوانم رل مدل همایون صنعتی را در بیاورم ، تمام کارهایی که او از فرانکلین به بعد کرد در همین الگو قابل تکثیر بود . گلاب زهرا چکیده ای است از آن دانش مدیریتی که به جز یک دانش مدیریتی ، ترکیبی از عشق و علاقه به انسان ، عشق به توسعه کشور ، توسعه کار و اهمیت کار کردن است .
شاید خیلی شانس و اتفاق یار من بود که بتوانم این فیلم را بسازم . زمستان سال 86 دوستم سهراب مهدوی با من تماس گرفت و ارتباطی بین من با زهرا دولت آبادی خواهر زاده آقای صنعتی بوجود آورد ، ایشان توانستند بعد از سالها همایون صنعتی را راضی کنند که بیایند و فیلمی ده دقیقه ای درباره گلاب زهرا بسازند ، فیلمی کاملاً کاربردی برای اینکه بتوانند گلاب زهرا را خارج از ایران معرفی کنند . قرار بود زهرا دولت آبادی به همراه آقای رضا بدیعی فیلمساز شاخص ایرانی ساکن آمریکا برای بهار 87 که ایام شور گل و گلاب گیریست به ایران بیایند و فیلمبرداری کنند . از من خواستند مقدماتی را آماده کنم تا دوستانی که در آن زمان فشرده می آیند، بتوانند سریع تر کار را شروع کنند و من هم تمام مقدمات را آماده کرده بودم . در فروردین و اردیبهشت آن سال کسانی که از خارج از ایران می آمدند را به دلایل واهی می گرفتند . به همین دلیل دوستان از آمدن به ایران در آن زمان پرهیز کردند و از من خواستند که این فیلم ده دقیقه ای را بسازم . من به هرجهت از همشهری های آقای صنعتی بودم و سالها قبل ایشان را در زمان حیات همسرشان دیده بودم ، کتاب های ایشان را خوانده بودم و خیلی مشتاق بودم این اتفاق بیفتد و کار را با این خواهش پذیرفتم که بتوانم علاوه بر فیلم ده دقیقه ای سفارش شده ، فیلمی مستقل براساس آنچه خودم فکر می کنم ، بسازم . همایون صنعتی نپذیرفت و در واقع تنها شرط ایشان با من این بود که اگر قرار هست فیلمی ساخته شود یک فریم هم نباید از ایشان در این فیلم باشد . در واقع آقای صنعتی یک نگاه بدبینانه ای به سینما داشت و معتقد بود که سینما نمی تواند آنچیزی که هست را نشان دهد و در واقع سایه ای از واقعیت را نشان می دهد که ممکن است منطبق با آن هم نباشد ، ولی خوشبختانه ایشان به من اعتماد کردند . زمانی که فیلم را مونتاژ می کردم نگران بودم که آیا ایشان می پذیرند فیلمی که شرط ساخته شدنش نبودن خودشان بود را ببینند ؟ که خوشبختانه این اتفاق افتاد . جز آخرین سوال ها و گفتگوهایم با ایشان این بود که خوب حالا بعد از هشتاد و اندی سال عمر وقتی به پشت سر نگاه می کنید بین همه کارهایی که کرده اید وهمه اتفاقاتی که باعث و بانیش بوده اید ، مهم ترین کار کدام بوده است ؟ و ایشان جواب داد : ” من آنقدر کار دارم که وقت ندارم به پشت سرم نگاه کنم و ببینم چکار کرده ام ” . به هرجهت جز افتخارات زندگیم است که توانستم لحظاتی از همایون صنعتی ثبت کنم .
و سپس بخش دیده نشده ای از مستند ” بانوی گل سرخ ” به نمایش درآمد.
- عکس ها از : متین خاکپور، ژاله ستار و مریم اسلوبی