شب گیتانجالی برگزار شد
« شب گیتانجالی » صد و شانزدهمین شب از شبهای مجله بخارا بود که با همکاری سفارت هند در ایران، مؤسسه فرهنگی هنری ملت، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، دایرهالمعارف بزرگ اسلامی و گنجینه پژوهشی ایرج افشار عصر روز یکشنبه 27 اسفند ماه 1391 در محل ساختمان کانون زبان پارسی برگزار شد.
در ابتدای این مراسم علی دهباشی که پیش از این بزرگداشتی را برای رابیندرانات تاگور در زمستان 1384 برگزار کرده و نخستین شناختنامۀ تاگور را نیز به چاپ رسانده است، از گیتانجالی و تاگور سخن گفت:
«گیتانجالی» مشهورترین کتاب شعر تاگور هنوز هر ساله تجدید چاپ میشود و در نشریات و مجامع معتبر ادبی مورد بحث و بررسی است. همچنین داستانها و رمانهایش. تاگور هشت نمایشنامه هم منتشر کرد که همگی به فارسی ترجمه و برخی از آنها اجرا شده است.
آنچه مایة شهرت جهانی تاگور شد، شاعری او بود و خود نیز در میان زمینههای کارهای هنری و ادبی، شعر را عمدهتر میداند و میگوید: «در این هنگام که به شامگاه زندگی رسیدهام و به گذشتة خود به دقت مینگرم، متوجه میشوم که آنچه دربارة آن مرا یقین حاصل است این است که شاعر هستم… ادعا نمیکنم که عالم زبانی هستم، ادعا نمیکنم که رهبر سیاسی هستم، ادعا نمیکنم که عالم اخلاق یا پیشوای دینی هستم، ولی میگویم که شاعرم…»
تاگور نمونة متفکر و ادیبی است که ضمن آشنایی و تسلط به ادبیات و فرهنگ غرب، میراث ادبی و فرهنگی سرزمین خود را حفظ کرد و ضمن آنکه عمیقاً بومی ماند ولی جهانی اندیشید. و به یک تعادلی در نگرش خود نسبت به تمدن، فرهنگ و ادبیات رسید.
تاگور به عنوان یک هنرمند در عرصههای گوناگون آثار ارزشمندی از خود بجا گذاشت که حیرتانگیز است. از شاعری که او را به جایزة نوبل رساند تا رمان و قصهنویسی. از دانش موسیقی که او را در حد موسیقیدانی برجسته میشناساند. و سرانجام آثار نقاشیاش که در یک دهة پایانی عمر صدها تابلوی نقاشی ارزشمند خلق کرد.
جنبة دیگر اندیشة تاگور، نظریههای او دربارة آموزش و پرورش است که هنوز کاربُرد دارد. نظریات او آنچنان وسعت گرفت که در «شانتی نیکتان» مدرسة مخصوصی را بنیاد گذاشت و با گروهی از استادان روشهای خود را در عرصة تعلیم و تربیت آزمود. و کار را به جایی رساند که دانشگاهی نیز به نام «ویشوابهاراتی» تأسیس کرد که جنبة بینالمللی دارد.
تاگور به ایران علاقه داشت و دو بار به ایران آمد، یکی در اردیبهشت 1311 و دیگر در سال 1313، که جشن هفتادمین سال تولدش را در تهران گرفتند. سفر تاگور و دیدارش با نویسندگان و شاعران ایران در تهران و شیراز باعث تبادل فرهنگی و ادبی گستردهای میان نویسندگان و شاعران ایران و هند شد که سالها ادامه داشت. تاگور از دولت ایران خواست که استادی را برای تدریس به دانشگاه خود به هند بفرستد. که استاد پورداود به این منظور انتخاب شد که خود ضمن مقالهای از این دوران با تاگور نوشته است.
در سال 1913 که جایزة ادبی نوبل در ادبیات به تاگور تعلق گرفت، برای اولین بار بود که نام نویسنده و شاعری از قارة آسیا در فهرست برندگان نوبل ادبیات قرار میگرفت. تاگور در آن زمان پنجاه و دو ساله بود و سی و پنج سال بود که اولین اشعار تاگور در سال 1878، زمانی که هفده ساله بود، منتشر شده بود. او شاعر بود، داستان و نمایشنامه مینوشت، نقاشی میکرد، ولی همة آثارش به زبان بنگالی بود و غیر از مردم هند کسی با آثار او آشنایی نداشت.
تاگور در سال 1912 تصمیم به سفر گرفت و این سفر اولین سفر خارجی او بود. به انگلستان میرفت. قبل از سفر تصمیم گرفت یکی از کتابهایش به نام «گیتانجالی» را به انگلیسی ترجمه کند. این کتاب که شامل اشعار عرفانی وی به زبان بنگالی بود در سال 1910 منتشر شده بود. در ترجمة انگلیسی بخشی از آن را انتخاب کرد. 16 قطعه هم از یک مجموعة دیگر شعر به نام «گیتیمالایا» که نزدیک به فضای شعری گیتانجالی بود انتخاب کرد.
تاگور در بیست و چهارم ماه مه سال 1912 به همراه فرزند و عروس خود بمبئی را از راه دریا به طرف لندن ترک کرد.
یک کیف خاص که در آن متن ترجمة گیتانجالی بود در طول سفر همراهش بود و همچنین دفتر یادداشت روزانهاش.
سرانجام در یک بعد از ظهر گرم وارد لندن شدند و با ترن به هتلی در کوی بلومزبری رفتند. فردای آن روز برای دیدار دوست دیرینش «سر ویلیام روتنشتاین» که نقاشی مهمی نیز بود آماده شد و ناگهان متوجه شد که آن کیف محتوی ترجمة گیتانجالی مفقود شده و ماهها کار او بر روی ترجمة این متن و اساساً این سفر به انگلستان نقش بر آب شد. جستجو آغاز شد و سرانجام در بخش اشیاء گمشدة متروی لندن آن کیف را پیدا کردند. پسرش راتین درانات که خودش را در مفقود شدن کیف مقصر میدانست و سخت غمگین بود در دفتر یادداشتهای روزانة خودش چنین نوشته: «تسکین روحیة پریشان و آشفتة من ساعتی بود که آن کیف را به ما بازگرداندند. تا یافتن گمشده بارها به ذهنم میگذشت که بدون ترجمة گیتانجالی چه خواهد شد و این مصیبتی که غفلت من بر سر ما آورده ما را به کجا خواهد کشاند؟»
همانطور که گفتم «سر ویلیام راتنشتاین» نقاش انگلیسی بود که دوست تاگور هم بود. به مناسبت سفر تاگور به لندن در خانهاش مهمانی به افتخار او برپا کرد. بر اساس یادداشتهای تاگور این مهمانی در شب هفتم ژوئیة 1912 برپا شده است. شخصیتهای برجستهای همچون ویلیام باتلر ییتس که ده سال پس از تاگور جایزة نوبل ادبیات را گرفت. ازرا پاوند شاعر معاصر آمریکایی، خانم سینکلر که نویسنده بود و سالها بعد یکی از مهمترین بیوگرافیهای تاگور را نوشت و چند نفر دیگر از نویسندگان و شاعران مقیم لندن حضور داشتند. همگی آمده بودند که گیتانجالی را با صدای خود تاگور بشنوند. پس از آنکه تاگور بخشهایی از گیتانجالی را خواند حضار با تشویق و تأیید کار تاگور را ستودند و ویلیام باتلر ییتس اعلام کرد مقدمهای بر ترجمة انگلیسی گیتانجالی خواهد نوشت.
سر ویلیام راتنشتاین دربارة مهمانی آن شب برای تاگور چنین نوشته است: «من این اشعار را قبلاً خوانده بودم. تاگور بیشتر آنها را طی نامههایش برایم فرستاده بود. و وقتی این اشعار را به دوست منتقدم آندرو برادلی ارائه کردم، او هم در اهمیتش با من همنظر شد. هر دو بر این باور بودیم که در میان ما شاعر بزرگی ظهور کرده است. همان زمان نامهای دربارة تاگور به ویلیام باتلر ییتس نوشتم که جوابم را نداد. دوباره یادآوریاش کردم، این بار گفت سرودههای تاگور را برایم بفرست. پاسخش بعد از خواندن اشعار سراسر شور و هیجان بود. به لندن آمد و با هم اشعار تاگور را دوباره خواندیم. ییتس نظریات اصلاحی دربارة ترجمه میداد. اما در اصل اشعار دست نمیبرد. آن شب وقار تاگور و چهرة جذابش، رفتار ملایم و متانتش همه را تحت تأثیر قرار داده بود و این سرآغاز یک دورة دیگر در زندگی ادبی او بود.»
تاگور در انگلستان به سرعت با نویسندگان و شاعران انگلیسی آشنا شد. در دهم ماه ژوئیه در مجلس بزرگداشتی دیگر که به افتخار او برپا شد ییتس به سخنرانی پرداخت و دربارة او گفت: «شرکت در ضیافتی که بخاطر تجلیل از تاگور ترتیب داده شده، در عمر هنری من واقعة مهمی است. من با خود کتابی دارم شامل ترجمة انگلیسی یکصد شعر تغزلی بنگالی که در ده سال اخیر سروده شده است. در این دوران کسی را نمیشناسم که به زبان انگلیسی، در کار سرودن شعر غنایی، اثری همتراز آن آفریده باشد. به نظر من در سراسر این اشعار یک احساس واحد موج میزند: عشق به خدا. تاگور دلباختة طبیعت است. شعرهای او لبریز از زیباترین احساس است که بینش قوی و مهر عظیم او را آشکار میسازد. او تسیح بدست نگرفته تا با دانههای آن بازی کند، بلکه گل بدست دارد و برگهای آن را لمس میکند. در این کتاب، وفور نامتناهی از زیبایی هست.»
برای شاعر هندی ما که زبان اصلی او هم بنگالی است و شعرش ترجمه شده به انگلیسی است، این ستایش از سوی شاعر بزرگ انگلیسی ویلیام باتلر ییتس افتخار بزرگی است. در هفتههای بعد نویسندگان بزرگی همچون برنارد شاو، اچ. جی. ولز، جان میزفیلد، جان گالزورثی، سی. اف. آندروز به دیدارش میآیند. به قصد سخنرانی و سفر به شهرهای نیویورک، شیکاگو، بوستن و چند شهر دیگر به آمریکا میرود و این مقارن زمستان سال 1912 است. در آمریکا خبر میرسد که «گیتانجالی» در انگلستان منتشر شده است. در بهار 1913 به لندن برمیگردد و پس از یک عمل جراحی در تالار کاکستون، محل اجتماع نویسندگان بزرگ انگلیسی چندین سخنرانی ایراد میکند. و بعد به هند بازمیگردد. تا اینکه در روز سیزدهم نوامبر 1913 وقتی در خانة خودش در هند نشسته، در روزنامة عصر به نام امپاتر چنین خبری را میخواند:
«این نخستین بار است که ادبیات اصیل هند از امپراتوری انگلستان به عنوان یک ادبیات قدرتمند جهانی شناخته میشود و این اولین مرتبه است که یک شاعر آسیایی از سوی فرهنگستان سوئد بر پایگاه افتخار قرار میگیرد و بدین ترتیب جایزة نقدی هشت هزار لیره انگلیس به وی اعطا میشود.»
با انتشار این خبر سرزمین هند را شادی و شوق فرا گرفت. در 23 نوامبر یعنی درست ده روز پس از انتشار نظر داوران فرهنگستان سوئد، روشنفکران کلکته ضیافت شامی برای شاعر بنگالی ترتیب داده و در آن زبان به ستایش وی گشودند. تاگور که از رفتار پیشین هموطنان خویش سخت آزرده بود نتوانست رنجش و اندوه خود را پنهان بدارد. در پاسخ سخنان آنان گفت: «آن ناسزاها که من از هموطنان خود شنیدم اندک نبود و با این حال من به شکیبایی تحمل کردم، حقیقتش را بخواهید، من نمیدانم چه پیش آمد که جهان خارج از دنیای من، نظری به سوی من افکند، من نمیدانستم آن پروردگاری که در شرق نشسته و من همواره سر بندگی بر آستانش سائیده بودم، در غرب دست عنایت خویش را به سوی من دراز خواهد کرد. آنچه من امروز حاصل کردهام، مرحمتی است از سوی آن پروردگار و بس. عامل آن هرچه میخواهد باشد، نتیجه این است که اروپا حلقة گل افتخار را بر گردن من آویخته است و من تصور نمیکنم که اعطای جایزة نوبل سبب شود که ناگهان ارزش ادبی یا هنری یک دریافتکنندة جایزه بالا رود.»
پس از آن آقای سانگوان به نیابت از طرف دی.پی.سری واستوا، سفیر هند در ایران پیام وی را قرائت و دکتر عبدالسمیع، رایزن فرهنگی هند ، آن را ترجمه کرد:
« میخواهم بخشی از سفرنامۀ تاگور به ایران را نقل کنم که به زیارت از آرامگاه حافظ میپردازد. تاگور میگوید: با نشستن کنار آرامگاه حافظ پرتو درخشانی از چشمان حافظ از درون ذهنم گذشت. همانند تابش خورشید بهاری که اینک میتابد. ما همچون همنشینان یک خراباتی هستیم که مینوشیم از پیمانههای بسیار. احساس بسیار روشنی دارم اگرچه قرنها گذشته است و بسیاری آمده و رفتهاند اما با نشستن در کنار آرامگاه حافظ سلوک نمودن کنار حافظ است.
تاگور هنگام سفر به ایران گفت اگر به زیارت آرامگاه حافظ نمیرفتم سفر من کامل نمیشد.
تاگور هفتاد و یکمین سال تولدش را در تهران جشن گرفت و شعری به عنوان « مظفرباد ایران» سرود. شاید بتوان گفت که شعر ایران و در حقیقت شعر حافظ شیرازی بیشترین تأثیر را بر تاگور داشته است و این تأثیر به پدر تاگور و تسلط او بر زبان فارسی برمیگردد، خاصه آنکه پدر تاگور ارادت خاصی به حافظ داشته است.
زبان و فرهنگ فارسی تأثیر ویژهای بر زبان و ادببات هند دارد و گوشههایی که نیازمند پژوهش بیشتراند بسیارند. »
سخنران بعدی این نشست دکتر فتحالله مجتبایی بود که به علت بیماری نتوانست در مراسم حاضر شود اما متن پیام که فیلمبرداری شده بود برای حاضران پخش شد و دکتر مجتبایی در بخشی از پیام خود چنین گفت:
« مراسم امروز به مناسبت کتاب معروف تاگور، مجموعهی منظوم او، گیتانجالی است. اما امروز تاگور را به عنوان شاعر میشناسیم اما شخصیت تاگور بسیار گستردهتر است. تاگور نقاش بسیار خوبی بود، آهنگساز بسیار خوبی بود. سرود ملی هندوستان هم آهنگش از تاگور است و هم اشعارش. تاگور در داستاننویسی نیز استاد بود. سخنرانیهایی که در نقاط مختلف دنیا میکرد، نگاهش را و دریافتش را از مسائل نشان میداد، دانشش از مسائل روز هندوستان بسیار روشن و گویا بود. مسائلی که در سخنرانیهایش عنوان کرد، برخی از برجستهترین شخصیتهای ادبی اروپا را به خود جلب کرد که ویلیام باتلر ییتس، شاعر بزرگ ایرلند، در زمرۀ آنان بود. در حقیقت معرفی ییتس از تاگور و گیتانجالی این کتاب را به اروپاییان شناساند.»
دکتر مجتبایی در بخشی دیگر از سخنان خود به عرفان در شعر تاگور پرداخت:« شعر تاگور رنگ و بوی عرفان دارد. خانوادۀ تاگور خانوادهای عارف بود. پدرش با عرفان ایرانی بسیار آشنا بود. و میدانیم که پدر تاگور حافظ را به خوبی میشناخت و کتاب حافظ را همیشه در کنار داشت و ترجمۀ داراشکوه را به زبان فارسی میخواند.
در واقع گیتانجالی ترکیبی است از دو کلمۀ گیت به معنای سرود و آنجالی به معنای هدیه کردن. و تاگور سرودهایش را به خداوند تقدیم کرده است. و این شاید ما را به یاد گاتاهای زرتشت میاندازد . زرتشت نیز گاتاهای خود را به اهورامزدا تقدیم میکند. در اشعار تاگور همیشه میتوان افکار عرفانی را دید. در حقیقت این اشعار غزلهای عارفانه است. در واقع طبیعت و زیباییهای طبیعت را انعکاس ذات و جمال الهی میدانست.»
سپس گلبرگ برزین مقدمۀ آندره ژید بر گیتانجالی، ترجمه سروش حبیبی را قرائت کرد و آندره ژید در بخشهایی از این مقدمه چنین مینویسد:
کتب کلانحجم هند باستان بقدری فراوانند که حتی اگر وقت برای خواندن آنها میداشتم جرأت کافی برای رفتن به سوی این خرمن را در خود نمیدیدم، عرصة ادبی که بقول پل دو سن ویکتورPaul de Saint Victor نظمگریزی قرار حاکم آن است.
همین پل دو سن ویکتور جای دیگری میگوید: میان روح اروپایی و روح هندی صد میلیون ایزد هولانگیز حایل است.
آنچه در گیتانجالی میستایم پیش از همهچیز کمحجمی آن است، آنچه این اثر را در نظرم سزاوار تحسین میکند این است که از اساطیر دست و پاگیر در آن اثری نیست و خواننده برای خواندن آن نیازی به آمادگی پیشین ندارد. بیشک مایلیم دریابیم که خویشاوندی این کتاب با سنتهای هند باستان کجاست، اما بیش از آن مایلیم بدانیم که این کتاب از چه راه با ما اروپاییان امروزین سخن میگوید.
هرچند که دربارة این کتاب بجز تحسین در دل ندارم، سخنم را با ذکر عیب مهم آن آغاز میکنم و آن این است که گرچه کوچک است، بد به نظم آمده است. منظورم از این گفته آن نیست که با نظام عروضی غربی و با اوزان و میزانهای ما سازگاری ندارد، خیر! اما عبارتی کوتاه در پایان کتاب خود در این باره هشداری است. گیتانجالی مجموعهای است مرقع، پدید آمده از قطعهها و اشعاری ناهمگن.
اشعار گردآمده در این کتاب، ابتدا به زبان بنگالی در سه کتاب جدا چاپ شده بود: نایی ودیا Naivedya کییا Kheya و گیتانجالی، که نام خود را بر سر این گلریسه نهاد. اشعار دیگری نیز، که جایجای در مجلهها چاپ شده بودند در این مجموعه راه یافته و در آن پراکندهاند و پنداری کاری جز به هم زدن نظم سلسله اشعار و پریشان ساختن روح حاکم بر آن ندارند.
به این ترتیب برای افشای ناهمگنی گیتانجالی نیازی به آن عبارت در پایان کتاب نبود. زیرا این ناهمگنی بسیار آشکار است، و ابتدا چنان چشمگیر، که در ذوق میزند. اما شاید بتوان گفت که بتدریج خوشایند میشود.
بله، جالب است که میبینیم شاعر، پنداری احساس تهیدستی کرده است. در پنجاه و چهار سالگی، که آوازهاش در کرانههای گنگ آسمانگیر بود، به اصرار بعضی از دوستان بر آن شد که ترجمهای از اشعارش را به زبان انگلیسی ارمغان اروپاییان کند و دید که اشعار همساز به قدر کفایت ندارد که بتواند براحتی یک جلد را پر کند.
براستی آیا جالب نیست که شط فراگیر هند عظیم، یک بار هم که شده ناچار باشد سه، چهار و پنج بار خود را بفشارد تا جام کوچکی را که ناشر انگلیسی نزدش آورده است،پر کند؟
بعد از دویست و چهارده هزار و هفتصد و هفتاد و هشت بیت «مهابهاراتا» و چهل و هشت هزار بیت «رامایانا» عاقبت یک نفس راحت!
وای که چقدر از هند سپاسگزارم که عاقبت به لطف رابیندرانات تاگور بعوض افراط در سخنآوری راه گزیدهگویی را برگزیده است و چه بهرهمند میشویم ما، از این مبادلة اطناب با کیفیت و کلانی حجم با ایجاز و تراکم معنی! زیرا هر یک از صد و سه شعر کوچکی که این مجموعه را پدید آوردهاند، از حیث گرانی معنی سزاوار تحسیناند.
***
از گونهگونگی این اشعار بعد از این سخن خواهم گفت. اما از آنجا که میل دارم هرچه بیشتر از این نقص بکاهم و کمکم عناصر افزوده را کنار بگذارم و بزودی جز از اصل کتاب و مغز نغز آن سخن نگویم، اول چند کلمهای از دیگر نوشتههای تاگور میگویم.
از زمان انتشار گیتانجالی به بعد دو کتاب شعر دیگر از او منتشر شده است: یکی به نام «هلال» (The Crescent Moom) که مجموعهای است از قطعات کودکانه یا قطعاتی که مربوط به کودکاناند. سه قطعه از این اشعار را در گیتانجالی بازمییابیم، که از بهترین قطعات هلال نیستند ولی این اواخر بیش از دیگران نقل شدهاند. (قطعههای شمارة 60 و 61 و 62)
کتاب دیگر عنوان «باغبان» (The Gardener) دارد و در نوامبر گذشته منتشر شده است و سلسله اشعاری است که اگر نگویی اشعار جوانی تاگورند دستکم پیش از گیتانجالی سروده شدهاند و چنانکه در مقدمة آن آمده است بسیار پیش از آن.
به نظر میرسد که تاگور یکی از دو نمایشنامة خود را به صورت شعر یا ترانه درآورده باشد. نخستین این نمایشنامهها که از آثار جوانی اوست از «مهابهاراتا» در ذهناش انگیخته شده است و دومی، که اینجا مورد نظر ماست و به نظر من منشاء الهامش با این سلسله اشعار یکی است ظاهراً بسیار امروزی است. عنوان آن «پستخانه» (The Post Office) است. در این شعر حال طفل بیماری وصف میشود که در بیم و امید، به انتظار رسیدن نامهای از شاه زنده است. پشت پنجرة اتاقش نشسته است و رهگذران را میخواند و رهگذران میایستند و با او حرف میزنند، ابتدا با اکراه، اما گفتوگوی کودکانه بزودی، و البته بیآنکه خود آگاه باشند، از دلمشغولیها آزادشان میکند و آنها با دلی آسوده به راه خود میروند. نامهای که طفل انتظارش را دارد و به اشتیاق آن زنده است، هرگز نمیرسد. عاقبت چون طفل نفسهای آخر را میکشد شاه خود به نزد او میآید. نمیگوید که کیست، اما طفل در صفای دل خود او را بازمیشناسد.
انسان این شعر کوتاه را با اشتیاق، در حاشیة این نمایشنامه، در خیال میآورد.
چه شیرین است انتظار در کمین، کنار راهی، که تاریکی به دنبال روشنی در آن شتابان است و باران در پی تابستان.
پیکهای نیکپی از افلاک خبر دارند و به من درودگویان، به راه خود میشتابند، دلم از شادی در سینه بیتابی میکند و نفس نسیم جانبخش است!
از سحر تا شام در آستان خانه میمانم و میدانم که عاقبت لحظة نیکبختی خواهد رسید و من بینا خواهم شد.
بر روی آن لحظه میخندم و ترانه میخوانم به تنهایی، در انتظار آن لحظه نسیم مشکین است و برای من نویدها دارد.
در رشته اشعاری که این شعر جزو آن است همة اشکال انتظار، یا بهتر است بگویم همة شیوههای آن وصف شدهاند و بعضی بندها، با نوایی چنان دلچسب مرتعشند که دل مرا گاه با بعضی نغمههای شومان معطر میکنند و گاه با آریایی از کانتاتی از باخ: (اشعار 45 و 46 و 47 و 40 از این شمارند.)
گاهی مثل این است که انتظار، انتظار دلدادهای است اما بعد دوباره رنگ عرفان میگیرد و به سرگشتگی میماند (مثل شعر 41).
در بعضی از این اشعار یک ضمیر مؤنث ناگهان به ما هشدار میدهد که زنی است که سخن میگوید، اما از آنجا که هیچ نشانی از آغاز یا انجام سخنش خبر نمیدهد ـ و در زبان انگلیسی جنس، یعنی زنی یا مردی متکلم مدتی طولانیتر و پیگیرتر از فرانسه، که مطابقتهای دستوری بیشتر است ـ ممکن است پوشیده بماند ـ مترجم گاهی بلاتکلیف میماند. ولی در حقیقت روح است که ترانهخوان است و از بند جنس آزاد.
سحر بود که از صدای خشخشی لطیف دانستم که بزودی به کشتی خواهم نشست، تو و من تنها، و هیچ تنابندهای در دنیا، هرگز چیزی از این سلوک بیپایان و از هدف آزاد ما نخواهد دانست.
بر این اقیانوس بیکران، اشعار من، دیدة دل به لبخند بیصدای تو دوخته، خواهند بالید و به بلندی نغمههایی تعالی خواهند یافت به آزادی مواج و از بند کلمات آزاد.
آیا وقت آن هنوزنرسیده است؟ اینجا در انتظار چه ماندهایم؟ نگاه کن که شب بر ساحل فرو نشسته است و در پرتو رو به زوال غروب مرغ دریایی به آشیانة خود بازمیپرد.
آیا وقت آن نیست که شراع برافرازیم و زورق ما با واپسین پرتو شامگاه در پشت پردة شب ناپدید شود؟
زیرا میدانید که سفری که صحبت آن است سلوکی عارفانه است یا شاید از آن گونه، که این سخن را بر زبان بودلر گذاشت:
ای مرگ، این ناخدای پیر، وقت آن رسیده است، که شراع برافرازیم!
و با احساسی، که البته با احساس بودلر شباهت بسیار ندارد، شگفتانگیزترین و زیباترین اشعار را از دل تاگور شکوفانیده است که بزودی خواهد آمد.
و به این ترتیب ما عنقریب به قلب کتاب میرسیم. به قدری قطعهها و اشعار پیرامونی را کنار زدم که جز اشعار وداع با زندگی و البته اشعار عرفانی، چیزی در برابر خویش ندارم.
با این همه پیش از پرداختن به این اشعار میخواهم دو سرود را که نثار نور کرده است در برابرتان نهم که چنان زیبایند که فراموشناشدنی. اینها در کتاب از هم دور افتادهاند اما چنین مینماید که باید در کنار همشان نهاد.
روشنی! روشنی کجاست؟ ایکاش با پرتو سرخرنگ هوس جان گیرد و برفروزد! اینک چراغ، اما فریاد، رقص شعله کجاست ـ دریغا، ای دل، این است سرنوشت تو؟ وای، که مرگ برای تو صد بار شیرینتر از این زندگی است.
فلاکت بر درت میکوبد. پیام آورده است که ارباب بیدار است و تو را به هماغوشی میخواند، از ورای ظلمت شب.
آسمان را ابر گرفته است و باران بند نمیآید. نمیدانم چیست که در من سر میکشد، نمیدانم از من چه میخواهد.
پرتو آنی آذرخشی بر دیدة من پردهای سیاهتر میاندازد و دلم کورمالان کورهراهی را میجوید که نغمة شب مرا به سوی آن میخواند.
روشنی، آه روشنی کجاست؟ ایکاش با آتش سرخ هوس جان گیرد و برافروزد. میغرد و باد صفیرکشان در فضا فرا میجهد. شب روی به قیر شسته است. مخواه که ساعتها در تاریکی جاری باشند. شعلة چراغ عشق را با زندگی رقصان دار.
***
روشنی، ای فروغ من، که جهان را سرشار میداری! ای بوسة دیدگان، ای شیرینیبخش دل، ای نور!
وای که روشنی در کانون زندگیام میرقصد. ای دوست، عشق من زیر مُهر نور ترانهخوان است. آسمانها آغوش میگشایند، باد فرا میجهد، خندهای جهان را سیر کرده است.
بر اقیانوس نور دلدار من پروانهوار بال میزند. تارک امواج نور از سوسن و یاسمن درخشان است.
نور، ای دوست، بر سینة ابرها غبار طلا میپاشد و گوهر بسیار میافشاند.
موج شادی، ای عشق من، برگ برگ جنگل را به رقص میانگیزد. سروری بیپایان، شط آسمان کرانهها را غرقه ساخته و سیل شادی همهجا جاری است.
البته این دو قطعه قرینة یکدیگرند و میشود گفت که طبیعی است که جای آنها را به هم نزدیک بدانیم. اما نه، جای درست آنها همان است که در کتاب است! اولی سرشار از اضطراب است، میان اشعاری که روح نگران و مترصد و از اشتیاق بیتابی را وصف میکنند، که خدا را در این سوی ظواهر میجوید و به این معنی هنوز به پیوند کامل با ذات او دست نیافته است، حال آنکه دومی سرود پیروزی جان سرشار از وجد است و از خدا لبریز.
راز این شادی از زندگی مرتعش چیست که همچون انگبینی جاری و چون آب درخشان است، آفتابوار میدرخشد و گرما میبخشد؟ چیست این حقیقتی که غذای جان است و در عین حال سرمستش میدارد؟ آیا میوة حکمت برهمنان است؟ آیین ویشنوست؟ نه! راز این شادی، عشق به این حکمت است. عشق به این آیین است، زیرا چنانکه در مقدمة کتابی که درسهایش در آن گردآمدهاند میگوید: برای غربیان که متون مقدس هند را میآموزند اهمیت این متون از قدمت آنهاست و لذت حاصل از آنها به لذت باستانشناسان میماند. برای ما اما اهمیتشان حیاتی است.
آنچه تحسین مرا برمیانگیزد، آنچه دلم را از اشک و خنده لبریز میکند، روحافزایی سوزان از اشتیاق این شعر است که تعلیمات برهمایی را ـ که ممکن بود خردبنیاد یا زیاده ذهنی شمرده شود ـ به صورت چیزی از شوق مرتعش و در تپش درمیآورد، مانند شرح شهود مسیح در گفتههای پاسکال:
«ایکاش که همة الحان وجد در برترین سرود من درهم آمیزند ـ وجدی که با آن زمین عصارة جان خود را در سیل سبزینه بیرون میریزد، وجدی که بر عرصة فراخ گیتی توأمان مرگ و زندگی را در رقص میدارد، وجدی که توفان را میخروشاند ـ و آن وقت خندهای هرچه را که زنده است بیدار میکند و تکان میدهد، وجدی که خاموش، درجام سرخ نیلوفرین درد آرمیده است و عاقبت وجدی که آنچه دارد بر خاک میافشاند و با چنان بیخودی که خود از آن بیخبر است.»
این شادی، خودبهخود از احساس زندگی عالم وجود، از احساس شرکت در این بزم افلاکی زاده میشود.
همان شط زندگی که شب و روز در عروق من جاری است دنیا را نیز سیر میکند و با تپشی آهنگین رقصان است.
همین زندگی است که وجود خود را از زیر فرش خاک به صورت شاخههای بیشمار سبزینه بیرون میفشاند و به صورت امواج آتشین برگ و گل میشکوفاند.
همین زندگی است که جذر و مد اقیانوس زادن و مرگ گهوارهوار آن را میجنبانند.
من اندامهای خود را با این زندگی جهانگیر سرفراز میبینم و به خود میبالم زیرا تپش عالمگیر زندگیِ قرنها را در همین لحظه در خون خود رقصان مییابم.
اینجا بیش از همه چیزی شبیه به حکمت وحدت وجود میبینیم. همان احساسی که بیان دلانگیز آن را در تکسرایی اوایل بخش دوم فاوست میخوانیم:
زندگی با شوری تازه میتپد، تا به پارسایی بر صبح اثیرین سلام گوید. تو نیز ای خاک، امشب به قرار گذشتهات با طراوتی تازه در پای من میتپی و هماکنون داری مرا با شوری شدید فرا میگیری. تصمیمی توانمند در من برمیانگیزی تا تلاش خود را به سوی والاترین زندگی همچنان ادامه دهم.
وانگهی، خود فاوست، در پایان این تکسرایی، آبشاری از کوه فروغلتان را تماشاکنان میگوید:
از فرودی به فرودی فرو میریزد و هر لحظه به هزاران و هزاران شاره پراکنده میشود و کف بر کف میافشاند و خروش خود را به هوا میفرستد و رنگینکمان بیقرار، با رنگهای گوناگونش چه شاهوار از این غوغا زاده میشود و خم میپذیرد، با عمری متغیر و بیقرار، گاهی به پاکی رسم شده و گاه در هوا محو گشته، و غبار پُرطراوت آب را به اطراف گستران. اینجاست آبگینة توان آدمی. در آن بیندیش تا روشنتر دریابی! این پرتو رنگین نمودار زندگی است.
و این پرتو رنگین، میشود گفت همانست که در حکمت هند «مایا» نام دارد. اما وجدی را که تاگور میسراید در فراسوی مایا مییابد و مادام که خدای خود را در این سوی بازتاب رنگین و پردة ناپایدار پدیدهها میجست جانش تشنه میماند.
روزی که نیلوفر آبی شکفت، روح من افسوس، در پی ماجرا میشتافت و من بیخبر ماندم و سبد گلم خالی بود و گل وانهاده ماند.
اما گاهی اندوهی بر آن بار میشد و من از خواب خود برمیجستم و بقایای دلآویز عطری شگفت را در باد جنوب میشنیدم.
این شیرینی نامشخص دلم را از خواهش خون میکرد، گفتی نفس سوزان تابستان را در آن باز میشناختم که به سوی کمال در تلاش متعالی بود.
من آن وقت نمیدانستم که به آن چنین نزدیکم، که از من است و این شیرینی کامل در اعماق دل خودم شکوفا شده است.
حتی اگر صلاحیت بیشتری میداشتم، نمیکوشیدم هر قدر به اختصار، اندیشة تاگور را شرح دهم. خاصه آنکه تاگور خود مدعی است که هیچگونه تغییری در حکمت نهفته در اوپانیشادها نیاورده و در این عرصه نوآوری نکرده است. از این گذشته، تحسین من نسبت به حکمت او نیست بلکه در جهت هیجانی است که او را شعلهور میدارد و بیان هنرمندانه و دلانگیز اوست در شرح آن.
تاگور میداند که خدا به او نیازمند است. او خود را در کنار «نی»ای مینهد که خدا در دست دارد و با نفس خود به آن جان میدهد. به خدا میگوید: «تو شاعری که مرا میسرایی!» یا، او را «بزرگشاعر وجود» میخواند، بزرگشاعری که او، و انسان، شعر زندة اویند. میگوید: «ایکاش بتوانم زندگی خود را به صورت چیزی ساده و راست درآورم، همچون نیای که تو آن را با دمت جان بخشی.»
از طریق آفرینش و از طریق آفریدة خویش است که خدا به خدایی خود آگاه است. اینکه او، تاگور، آگاهی خدا باشد، اینکه او آگاهی خداست، اندیشهای است که کاملترین اشعار او (61 و 65) را جان میبخشد.
اشعاری که مایا را تعریف میکنند و شرح میدهند، اشعاری که در آنها مایا گشاده میشود تا مغز حکمت را نمایان سازد نیز در غایت کمالند. (71 و 68)
در تعالیم تاگور که به تازگی به صورت کتابی با عنوان سادهانا Sadhana منتشر شده است، بخشهایی چند هست که ممکن است توضیحی برای این اشعار در بر داشته باشد. مثلاً در اواخر فصل «تحقق در عشق» میخوانیم:
براستی آیا شگفتانگیز نیست که طبیعت در عین حال شامل دو جلوة متضاد «بند» و «آزادی» باشد؟
طبیعت از یک طرف کار و تلاش است و از سوی دیگر آسودگی و فراغت.
صورت ظاهر آن تلاش بیوقفه است و جلوة درونی آن صلح و سکوت.
آیا این معنی کلیدی نیست برای تعبیر این شعر عجیب؟
تو آسمانی و نیز آشیان.
ای تویی که خوبی از تو مایه دارد! اینجا در آشیان رنگها و آواها و بوهای خوش، عشق تو است که جان را در خود میگیرد.
ببین که صبح فرا میرسد، سبدی طلا در دست، و گلریسهای که جهان را بیصدا با آن میآراید از خوبی و زیبایی لبریز است.
و ببین که شب از کورهراههای ناگشوده، بر چراگاههای خلوتی که گلهها خالیشان کردهاند گسترده میشود و در صراحی زرینش شراب صلح میآورد، شرابی که از اقیانوس خاموش، از کرانة باختر برگرفته.
اما آنجا، جایی که آسمان بالهای بیکران خود را میگشاید تا روح در آن برخیزد و اوج گیرد، آنجا تختپایة عصمت و کمال جلال است. آنجا دیگر نه روز هست نه شب، نه شکل هست نه رنگ و نه کلمات و نه کلمات.
همة اشعاری که از آنها سخن گفتم هنوز از احساس این دوگانگی برانگیخته شدهاند و قطعة زیبای زیر از سادهانا این دوگانگی را به سادگی بیان میکند:
مثلاً گل را تماشا کنید، با همة دلاویزی با بیصبری در انتظار است که خدمتی بزرگ کند. شکل و رنگش برای این منظور سازگارند. باید میوه پدید آورد وگرنه دوام زندگی گیاه زایل میشود و بزودی زمین شکل بیابان میگیرد، شکل و عطر آن جز دلیلی بر این مدعا نیست. همینکه با پایمردی زنبور عسل بارور شد موسم میوه فرا میرسد و گلبرگهای لطیف آن میریزد و لزوم قهار صرفهجویی نیرو مجبورش میکند که به تعطیل عطرافشانی تسلیم شود. دیگر هیچ فراغتی برایش نمیماند که زیبایی خود را پیش آفتاب در جلوه آورد. او دیگر در بند فرزند خویش است.
از بیرون که نگاه میکنی ضرورت، یگانه عامل طبیعت است. ضرورت است که در همه کار نیروی محرک است، ضرورت است که غنچه را گل میکند و به حکم آن است که از گل میوه میزاید و میوه تخم خود را در خاک میافشاند و تخم زنده میشود و میروید و باز میبالد. ضرورت است که زنجیر پیوستة زندگی را میبافد.
اما همین گل با دل آدمی سخن میگوید. در این عرصه دیگر جایی برای فایدة عملی آن نیست. اینجا گل بی چون و چرا نماد فراغت و آرامش میشود. همین چیزی که تلاش بیپایان طبیعت را بر ما ظاهر میسازد بیان کامل صلح و زیبایی است.
و تمایزی را که شوپنهاور میان «سبب» و «اتحاد با خدا» قایل شده است اینجا بازمییابیم. البته وقوف به این دوگانگی پایدار خود کم نیست، اما تاگور مدعی است که در ورای مایا به این سعادت والا دست یافته است، زیرا در جای دیگر در سادهانا میگوید:
… این جلوة زندگی ما که با بینهایت رویاروی است، هدفش نه به ناز و نعمت که به وجد و آزادی نظر دارد. اینجا سلطنت احتیاج و قید لزوم پایان مییابد. آنجا کار آدمی نه مالکیت، بلکه بودن است. اما چه بودن؟ یکی بودن با برهما، زیرا آئین بیانتها، آئین وحدت است. به این سبب در اوپانیشادها آمده است: «آن کس که خدا را درک کند به حقیقت دست مییابد، حقیقی میشود.» اینجا جایگاه «شدن» است و نه دیگر جایگاه مالکیت معنای کلمات، همینکه آنها را شناختی بر بزرگی آنها نمیافزاید بلکه چون آنها را شناختی کلمات حقیقی میشوند، زیرا با ایده بیگانهاند.
هرچند که جهان غرب کسی را معلم و پیشوای خود شناخته است که با جسارت یگانگی خود را با «پدر» اعلام کرد و پیروان خود را فرا خواند که بکوشند همچون پدر آسمانی خود کامل باشند، پیروانش هرگز نتوانستهاند این فکر یگانگی با بیکران را هضم کنند و آن را بپذیرند. هرگونه ادعای انسان را به کمال الهی کفر شمردهاند و حال آنکه مسیح، و شاید حتی عرفای مسیحی، هرگز این اندیشه را محکوم نکرده و کفر نمیدانستهاند، اما ظاهراً این محکومیت در مسیحیت غربی بسیار مردمپسند است.
رابیندرانات تاگور جای دیگری از سادهانا میگوید:
هنگامی که دریافت این کمال وحدت فقط ذهنی نیست، وقتی وجود ما را به نور خود روشن میکند، و ما را به آگاهی به کل راهبر است، آنوقت شادی نورافشان میشود و عشق بر همهچیز بال میگسترد.
و همین فنای در برهماست که در این شعر گیتانجالی سروده شده است:
من خود را به صورت تکه ابری در نظر میآورم که در آسمان خزان سرگردان است بیحاصل. ای خورشید من، ای تا ابد با جلال تابان! ذات مهآلود من هنوز به لقای تو صفا نیافته و من با نور یگانه و در آن فانی نگشتهام. و ماهها و سالها را در فراق تو می شمارم.
اگر چنین میخواهی و اینگونه مقدر کردهای ناپایداری گذرای مرا در دست گیر و آن را به رنگهای خود بیارای تا قلب سیاهم به کیمیایت زرین گردد و کوکب هدایت را بر فراز یاد شهوات پی گیرد و به صورت کرامات گوناگون گسترش یابد.
و آنگاه باز اگر خواستت آن است که به این بازی شبگیر پایان بخشی، ذوب خواهم شد و در تاریکی روی خواهم پوشید، یا در خندة سپید صبح، در طراوت این صفای زلال.
و آنگاه در «طراوت این صفای زلال» همزمان با «من»، غمها و نگرانیها و عشقهایش نیز پایان خواهند یافت.
در انتظاری بیامید «او» را در همة کنج و کنارخانهام میجویم و نمییابم.
خانهام کوچک است و آنچه یک بار از آن بیرون رفت دیگر هرگز بازیافتنی نیست.
اما بارگاه تو، ای خداوندگار من، بس عظیم است و در جستوجوی او به رواق آن رسیدهام.
زیر گنبد آسمان، این رواق بلند زرینة غروبت، میایستم و نگاهم را سرشار از خواهش به چهرة تو بالا میبرم.
من به کران ابدیت رسیدهام، به جایی که از آن هرگز هیچ چیز یاوه نمیشود، هیچ امیدی، هیچ سعادتی، هیچ خاطرة صورتی، در ورای پردة اشک به ابهام دیده.
وای، زندگی خالی مرا در این اقیانوس غسل ده، آن را در دل این دریای غنا فرو بر، تا مگر این نوازش گم کرده را عاقبت در سراسر جهان دوباره احساس کنم.
آخرین اشعار گیتانجالی همه در نعت مرگ سروده شدهاند. گمان نمیکنم که در هیچ ادبیاتی نغمههایی شکوهمندتر و زیباتر از اینها دیده باشم
پس از آن ع.پاشایی با اشاره به وجوه مختلف اشعار تاگور و به ویژه منظومۀ گیتانجالی بخشهایی از این منظومه بلند را خواند:
1
تو مرا بیانتها کردهای، شادی تو این است.
تو این سبوی شکننده را همیشه خالی کرده
از نو از حیاتی تازه سرشار میکنی
تو این نیِ کوچک را
بالای تپهها و درهها بردهای و
از آن نغمههای جاودانه نو دمیدهای.
از نوازش جاودانهی دستهایت، این دل کوچک من،
از شادی،
حدودش را گم میکند و
نگفتنی را به زبان میآورد.
هدیههای بیمنتهای تو
فقط به این دستهای خیلی کوچکم به من میرسند.
قرنها میگذرند و
تو همچنان میریزی و
باز برای پُر شدن جا هست.
2
وقتی که فرمان میدهی آواز بخوانم دلم گویی از غرور میشکافد.
به چهرهات نگاه میکنم و چشمهایم از اشک تر میشود.
هرچه در زندگیام گوشخراش و بدآهنگ است آب میشود
و به صورت یک هارمونیِ دلپذیر درمیآید ـ
و ستایشم بالهایش را باز میکند
مثل پرندهای شاد که روی دریا در پرواز است.
میدانم که تو از آوازم لذت میبری.
میدانم که من فقط مثل آوازخوان به حضورت میآیم.
من با نوک بال دورگسترِ آوازم پاهای تو را نوازش میکنم ـ
پاهایی که هیچوقت نمیتوانستم آرزوی رسیدن به آنها را داشته باشم.
من مست از شادیِ آوازخواندن، خودم را از یاد میبرم
و تو را دوستی میخوانم که سَروَر من است.
3
ای استاد، نمیدانم چهطور آواز میخوانی.
من همیشه حیران و خاموش گوش میکنم.
نور موسیقی تو به جهان روشنی میبخشد.
دَمِ جانبخشِ موسیقی تو افلاک را سیر میکند.
رود مقدسِ موسیقی تو سنگها را در هم میشکند و خروشان میگذرد.
دلم آرزومند پیوستن به آواز توست.
اما سعی بیحاصلی میکند و صدایی از او درنمیآید.
من حرف میزنم، اما حرفم آواز نمیشود، و من بیهوده فریاد میکشم.
آه، ای استاد، دلم را در دام بیپایان موسیقیات گرفتار کردهای.
4
ای جانِ جانان. همیشه سعی میکنم تنم را پاک نگه دارم
چون میدانم نوازش جاودانهات روی تن من است.
همیشه سعی میکنم ناحقیقتها را از دلم دور نگه دارم،
چون میدانم تو آن حقیقتی که چراغِ خرد را در جانم روشن کرده است.
من همیشه سعی میکنم همهی بدیها را از دلم بیرون کنم
و عشقم را شکوفا نگه دارم،
چون میدانم تو در معبد درونِ دل من نشستهای.
و تلاش من این خواهد بود که تو را در کارهایم آشکار کنم
چون میدانم قدرت توست که به من توانِ عمل میدهد.
در بخشی دیگر از « شب گیتانجالی» محسن جعفری دو سروده از علی اکبر دهخدا و ملکالشعرای بهار را در رثای تاگور قرائت کرد.
خوش آمدی رابیندرانات / علی اکبر دهخدا
به مناسبت سفر رابیندرانات تاگور شاعر و دانشمند بلندپایة هند به ایران
خوش و خوب آمدی رابیندرانات
به مِثلَت نیست در مازندرانات
مَلِک با شاهرخ با تو قَرینند
چنین سعدی که دید اندر قِرانات
جلوت ار درنیامد خوب مِلّت
نباید بود از آنان دلگِرانات،
دُوَل اندر کنارت چون گرفتند
مِلَل زان کردهاند از تو کِرانات،
وگرنه در رَهت بستندی آئین
ز قُم تا رَستة آهنگَرانات
نِثارِ مَقْدِمَت را ریختندی
ز هر سو پَهْنبادی و قِرانات
بیاوردیمت ار بودی مَهِ مِهر
برنج از اَسک و نار از نُوبرانات
اگر محمود بودی مانده صد پیل
فرستادیت ازکالِنجَرانات
میآمد تولستوی ار بود زنده
به استقبالِ تو تا لنکرانات
کشیدندی، اگر میزیستندی
مثالت میکِلانج و رامبِرانات
ز اَرمَن آمدندی تا به جُلفا
بُقُس، سرکیس و هایک و تیگْرانات
بنا میزد تویی همسنگِ آن مرد
که باشد مولِدِ او تا بَرانات
فزاید شادیِ دل زان مَحاسِن
مگر هستش سِرِشت از زَعرفانات
ز فَهمی درگذشتی تَرْ خورانی
اگر فَهمت زند بر تَرخورانات
بود با شعرِ نَغزت شعرِ هوگو
به پیش نافه در بومادَرانات
تو خود، گرچه بزرگی، لیک رفتهست
به جسمت روحِ از ما بهترانات
گرفته صیتِ فَضلت از دَر گَنْگ
اگرچه، تا دَر اِسکندرانات
ولی ترسم ز کام آرد ترا سخت
میان این دو در گوراندرانات
جهان را همچو خَور زیر پیاندر
سِپَردی زین کران تا آن کرانات
تمام مملکتها سِیر کردی
ز حدّ کلکته تا نوبرانات
بدیدی باختر را و خراسان
چنانچون نیمروز و خَور برانات
بشستی رنگهایِ خون که بودی
به هر سنگی به دشت خاورانات
کجا آن شولکِ گیتی نَوَردت
که تا مالیم در وی قَیْطَرانات
سبک روحا! شگفتی بس که آیی
به مهمانیِ ما جمعی گِرانات
رُموزِ فضلِ تو دانی ندانند
از این مشتی خَرِ اُشتر چرانات
اگر مرگ آیدت بعد از صد و اند
کند عالَم به غم جامه درانات
در آن گیتی به سوکت باربَد نیز
زند هر دم رَهِ جامه درانات
تو گر سُقراطِ عصری چون نترسی
که ریزندت به ساغر شوکرانات
بحمدالله که در ایران نبودی
به روزِ جنگِ ما در چالْدرانات
وگرنه تُرکِ نادانی گلوله
زدی بر گردنت یا گِرْدرانات
یزیدآسا بُریدی حَلق و خَستی
لبت از کین به چوب خَیْزَرانات
چرا رفتی تو از فردوس زردشت
به سوزان دشتِ این نیزه وَرانات
نترسیدی که سازندت مسلمان
بگیرندت سپس ختنه سُورانات
خوشا بادِ اِلهآباد و لاهور
نسیمِ دلکش و جان پَرورانات
که گویی آهوی چین نافه افکند
به باغِ سَعْتَرات و ضَیْمُرانات
نمیبودی اگر مهمانِ دولت
پُلو دادیمت اندر رستورانات
چه عیب ار در جدال شیخ مانی
که خواندی در کتابات و قَُرانات
شغالِ بیشة مازندران را
نگیرد جز سگِ مازندرانات
نماندم قافیه جز آنکه گویم
از این پس قَندرون را قَندرانات
محمدتقی بهار
هدیة تاگور
رابیندرانات تاگور، شاعر و فیلسوف معروف هندی، در سال 1310 خورشیدی که هفتادمین سال ولادت او نیز بود، به ایران آمد و با استاد بهار از نزدیک آشنا شد. این اشعار را بهار در تجلیل و توصیف او سرود و آن را «هدیة تاگور» نام نهاد.
دست خدای احد لم یزل
ساخت یکی چنگ به روز ازل
بافته ابریشمش از زلف حور
بسته بر او پردة موزون ز نور
نغمة او رهبر آوارگان
مویة او چارة بیچارگان
گفت گر این چنگ نوازند راست
مهر فزونی کند و ظلم کاست
نغمة این چنگ نوای خداست
هرکه دهد گوش برای خداست
گر بنوازد کسی این چنگ را
گم نکند پرده و آهنگ را
هر که دهد گوش و مهیّا شود
بند غرور از دل او وا شود
گرچه بود جنگ بر آهنگ چنگ
چنگ خدا محو کند نام جنگ
چون که خدا چنگ چنین ساز کرد
چنگزنی بهر وی آواز کرد
گفت که ما صنعت خود ساختیم
سوی گروه بشر انداختیم
راه نمودیم به پیغمبران
تا بنمایند ره دیگران
کیست که این ساز بسازد کنون
بهر بشر چنگ نوازد کنون؟
چنگ ز من، پرده ز من، ره ز من
کیست نوازنده در این انجمن؟
هر که نوازد، بنوازم ورا
در دو جهان سر بفرازم ورا
چنگ محبت چه بود؟ جود من
نیست جز این مسئله مقصود من.
گوش بر الهام خدائی کنید
وز ره ابلیس جدائی کنید
رشتة الهام نخواهد گسست
تا به ابد متّصل است از الست
هر که روانش ز جهالت بری است
نغمة او نغمة پیغمبری است
راه نمایان فروزان ضمیر
راه نمودند به برنا و پیر
رنجه شد از چنگ زدن چنگشان
کس نشد از مهر همآهنگشان
زمزم پاک ازلی شد ز یاد
نغمة ابلیس به کار اوفتاد
چنگ خدا گشت میان جهان
ملعبه و دستخوش گمرهان
هر کسی از روی هوی چنگ زد
هر چه دلش خواست بر آهنگ زد
مرغ حقیقت ز تغنّی فتاد
روح به گرداب تدنّی فتاد
عقل گران جان پی برهان گرفت
رهزن حس ره به دل و جان گرفت
لنگر هفت اختر و چار آخشیج
تافت ره کشتی جان از بسیج
در ره دین سختترین زخمه خاست
لیک از این زخمه نه آن نغمه خاست
نغمة یزدان، دگر و دین دگر
زخمه دگر، آن دگر و این دگر
دین همه سرمایة کشتار گشت
یکسره بر دوش بشر بار گشت
هر که بدان چنگ روان چنگ داشت
زیر لبی زمزمة جنگ داشت
کینه برون از دل مردم نشد
کبر و تفرعن ز جهان گم نشد
اشک فرو ریخت به جای سرور
سوک به پا گشت به هنگام سور
مهرپرستی ز جهان رخت بست
سمّ خر و گاو به جایش نشست
گشت از این زمزمههای دروغ
مهر فلک بیاثر و بیفروغ
زان که به چنگ ازلیّت به فن
راه خطا زد سر هر انجمن
چنگ نکو بود ولی بد زدند
چنگ خدا بهر دل خود زدند
چنگ نزد بر دل کس چنگشان
روح نجنبید بر آهنگشان
***
تا که در این عصر نوین بیدرنگ
در بر «تاگور» نهادند چنگ
ذات قدیمی پی بست و گشاد
قوس هنر در کف تاگور نهاد
چون که بزد چنگ بر آهنگ راست
نغمة اصلی ز دل چنگ خاست
نالة عشّاق برآمد ز چنگ
پر شد ازو هند و عراق و فرنگ
جمله نواها ز جهان رخت بست
نغمة «عشّاق» به جایش نشست
تاگور! این چنگ که در دست توست
بوده به چنگ دگران از نخست
چنگ زراتشت و برهماست این
مانده به تاگور ز بوداست این
صفحة درس «هومروس» است این
زخمة خنیاگر طوس است این
ساز «جُنید» و «خرقانی» است این
خامة «عطّار» معانی است این
این ز «مناکی» است تو را یادگار
اینت نیِ «بلخی» رومی شعار
گفته بدو «سعدی» شیراز راز
برده برو ناخن «حافظ» نماز
«جامی» و «عوفی»ش چو ناخن زدند
«صائب» و «بیدل» به خروش آمدند
دیرگهی شد که ز کار اوفتاد
اختر سعدش ز مدار اوفتاد
عصر جدید ارچه ملک چهره است
زین ملکی زمزمه بیبهره است
بند عناصر همه را دست بست
سنگ بلا شهپر جانشان شکست
هیچکس آن چنگ نزد بر طریق
هر کسی آن زد که پسندد فریق
لیک تو خوش ساختی این چنگ را
یافتی آن ایزدی آهنگ را
هرچه زنی در ره او میزنی
خوش بزن این «ره» که نکو میزنی
طبع تو چنگ است و خرد زخمهاش
شعر بلندت ازلی نغمهاش
سال تو هفتاد و خیالت نو است
زان که ز یزدان به دلت پرتو است
هر که ز یزدان به دلش نور تافت
در دو جهان دولت جاوید یافت
***
سی صد و ده چون بگذشت از هزار
گفته شد این شعر خوش آبدار
جانب بنگاله فرستادمش
«هدیة تاگور» لقب دادمش
سال چو نو گشت درآمد برید
گفت که هان مژده به من آورید
از وطن حافظ شیرینسخن
بگذرد آن طوطی شکّرشکن
طوطی بنگاله برآید ز هند
جانب ایران بگراید ز هند
چون من از این مژده خبر یافتم
پای ز سر کرده و بشتافتم
دیدمش آنسان که نمودم خیال
بلکه فزونتر به جمال و کمال
قدّ برازنده و چشم سیاه
رخ، چو به ابر تنکی چهر ماه
زلف چو کافور فشانده به دوش
نوش لبش بُسَّد کافور پوش
برده ز بس پیش حقیقت نماز
پشت خمیده چو کمان طراز
گوشت نه بسیار و نه کم بر تنش
تافته از سینه دل روشنش
هشته ز مخمل به حوالیش جیش
ساده چو سقراط و فلاطون به عیش
خضر مثالی و سلیمان فری
گرد وی از فضل و ادب لشکری
آمد و چشم من از او نور دید
راضیم از دیده که «تاگور» دید
زان جهان است، نه مخصوص هند
چون شکر مصری و هندی فرند
ملّت بودا اگر این پرورد
عقل به بتخانه نماز آورد
اوست نمودار بت بامیان
زانش گرفتیم چو جان در میان
جان به گل و لاله درآمیختیم
لاله و گل در قدمش ریختیم
بلبل ما گشت غزلخوان او
شاخ گل آویخت به دامان او
کوه به سر، بهر نثارش کشید،
یک طبق از گوهر و سیم سپید
بهر دعایش به بر کردگار
دست برآورد درخت چنار
قلب صنوبر ز فراقش کفید
تا قد آن سرو دلارام دید
آب روان مویهکنان بر زمین
سود به آثار قدومش جبین
صف زده گلها به رهش از دو سو
بهر تماشای گل روی او
آمد و آورد بسی ارمغان
از گهر حکمت هندوستان
آمده از بحر گهرزای هند
دامن دل پر ز گهرهای هند
گوهر حکمت همه یک گوهر است
آمدة هند ولی بهتر است
***
قطرهای از عالم بالا چکید
در گهرش جوهر عرفان پدید
هند، صدفوار دهان برد پیش
قطره فرو برد و فرو شد به خویش
قرن پس از قرن بر او برگذشت
دهر پس از دهر مکرر گذشت،
تا صدف هند گهربار شد
مهد یکی گوهر شهوار شد
از نظر اجنبیش دور ساخت
دُرج گهر سینة «تاگور» ساخت
ای قلمت هدیة پروردگار
هدیة ایران بپذیر از بهار
این مراسم با اجرای موسیقی توسط درشین سینگ( طبلا) و علیرضا بروجردی ( سیتار) به پایان رسید.
نامۀ تاگور به آقای پورداود به مناسبت عید نوروز