نوازش قلمی در هوای دلتنگی(2)/ جواد مجابی

12- «بنيآدم» به روايت زرينكلك
تازهترين فيلم (انيمشن) زرينكلك، كه «بنيآدم» نام دارد و وضعيت سازمان ملل متحد را به نقد ميكشد براي نخستين بار در خردادماه 90 در سينما فرمانيه به نمايش درآمد. سينما فرمانيه سالني است از باغ سفارت ايتاليا كه بر اثر ذوق هنري سفير اختصاص به نمايش فيلم يافته. زماني اين باغ اقامتگاه حرم فرمان فرما بوده است.
پيش از نمايش، زرينكلك با شوخطبعي و ظرافتي كه در او فطري است، خاطرهاي از اين باغ نقل كرد. ماجرا اين بوده كه در نوجواني با تني چند از دوستان دوروبر اين باغ درس ميخواندهاند براي امتحان؛ كه بعبع مداوم گوسفندي پشت ديوار آن باغ و نشنيدن صداي آدميزاد، آنها را بدين گمان ميرساند كه حيوان در گوشهاي از باغ درندشت تنهاست.
يكي از بچهها كه آموزش تودهاي يافته بوده ديگران را بدين نقشه ميكشاند كه اين گوسفند را از باغ اغنيا بربايند و عيّاروار آن را به فقراي كورهپزخانه اهدا كنند. كسي قلاب ميگيرد، رابينهود نوجوان از ديوار ميپرد و پس از مدتها جستجو و تقلا عاقبت جوان را از راه آب به خارج از باغ ميكشانند و با وسائط نقلية آن روزي، گوسفندِ دزدي و البته نذري را به جنوب شهر ميبرند و كسي هم گير نميافتد. زرينكلك گفت حالا از جمع چند نفره من و اين آقا يكي از همكلاسيهايش كه در سالن حضورداشت درون آن باغ به قصدي ديگر گردآمدهايم.
نخست «پويا نمائي»هاي پيشين زرينكلك نشان داده شد كه پارهاي از ما طي سالها آنها را با لذت در جشنوارهها ديده بوديم از جمله: امير حمزه دلدار و گور دلگير تداعي – دنياي ديوانه، ديوانه، ديوانه – ابرقدرتها – چشم تنگ دنيادار و در آخر «بنيآدم» كه به شعر سعدي در پيشاني سازمان ملل متفرق اشاره دارد بر پرده آمد.
انيمشن امير حمزه را براي چندمين بار ميديدم و لذت ميبردم. در گفتگویي با زرينكلك از او كه به حق پدر پويا نمائي ايران لقب گرفته پرسيدم: اينكه از نقاشيهاي چاپ سنگي در فيلمت بهره جستهاي كار بديع و در عين حال دشواري بوده است. آيا كسي هم بعد از تو از اين درياي ايدهها سودجسته. با تأسف گفت: نه. كسي را در پويا نمائي نديدهام. به ياد آوردم كه اردشير محصص وقتي به اين گنجينة ايراني كه ملهم از مينياتور و نقاشي زند و قاجارست رسيد، چه تحول غريبي در كارهاش پديد آمد همينطور علياكبر صادقي و ديگران در تصويرگري. زرينكلك مشكل استفاده از اين نوع نقاشي در فيلم را بيحالت بودن چهرهها و عدم تحرك جسماني آنان ميدانست كه كارگردان ناگزير آنان را چون اشياي ساكن، حركت ميداده و اين بيم را داشته كه خود نقصي خواهد بود و ديده است كه منتقدان آن را بداعتي شمردهاند.
باري فيلم بنيآدم با اين توضيح شفاهي كارگردان آغاز شد كه «ممكن است بينندگان بين پيام اين فيلم با بعضي نظرهاي رسمي همسویي بيابند و من مبراّ از هر نوع همكاري از جمله استفاده از بودجة دولتي و اشارات پيشنهادي آنها هستم و اين را صادقانه از من بپذيريد.»
در اهتزاز پرچمها و ورود نمايندگان دولتها به مجمع عمومي نطقهاي رسمي ايراد ميشود. از جمله عباراتي از اينديرا گاندي و مصدق و كاسترو و ديگران. گفتار كوتاه مصدق اشاره به پايمال شدن حقوق ملل ضعيف توسط قدرتمداران دارد. به زبانهاي گوناگون ملل، نمايندگان آرزوي همزيستي و برادري و برابري و عدالت را دارند اما در عمل اقتدارگرايان تماميتخواه از بلوك شرق و غرب دست تطاول بر استقلال و آزادي و موجوديت كشورهاي بيپناه ميگشايند و كارزارهاي پنهاني ديپلماتيك بدل به نبردهاي آشكار سبعانهاي ميشود كه از هول و شرمساري اين اوضاع، نشانها و نمادها از پرچمها ميگريزند. انواع درندگان كه همان آدميان به ظاهر متمدن باشند، دوزخ جنگهاي منطقهاي و جهاني را به روي مظلومان تاريخ در ميگشایند. اين شرارت منحصر به نابودي ملتهاي ناتوان و آسيبپذير نميماند، بلكه ابرقدرتها در اين كارزار جانورخويانه، جز خرابي و جان باختن و آتش و دود نصيبي نمييابند.
در واقع اين نبرد قديمي خير و شر نيست بلكه نبرد شر با شر در قالب بشر است، شرارت سهمگين شريران با يكديگر در كارزاري ناگزير و از پيش بسیجیده، تصويري نهائي ميدهد از جهاني آپوكاليستي (آخرالزماني)، همان كه رسولان آئينهاي گوناگون زنهار داده بودند و بشردوستان امروزين نيز در افق دوروبر ملاحظه ميكنند. فيلم با دودي برخاسته از سراي ملل متفرق تمام ميشود و زنهاري از جنگهاي اتمي ناگوار بر اين سيارة ناپايدار است.
كارگردان پس از نمايش فيلم بيان كرد كه او خود اين پايان تلخ را به دل نميپذيرفته و تمهيدي خوش براي آن تدارك ديده بوده و آن را به صورتي پاياني دومين به فيلم افزوده بود. در جلسهاي كوچك فيلم را به خبرگان ادب و هنر نشان ميدهد، بسياري از آنان، انجام خوش را اميدي دروغين يافته بودند و كارگردان سرانجام به پاياني موحش اما واقعبينانه تن داده بود.
نظرم را به كارگردان گفتم كه طنز سياه و واقعبيني او را تحسين ميكنم اما پايان اين جهان را آتش و دود نميبينم. اگر چه جهان مبتلا به نبردي بين اشرار كوچك و شريران بزرگ است، اما هدف فيلم ميتوانسته چگونگي اين نبرد و افشاي زواياي آن باشد كه چنين هست. اما پيشبيني پايان نبرد چه به صورت خوشبينانه يا بدبينانه، از عهدة هنرمند بيرون است چرا كه ميپندارم بهتر است ما طرح مسأله كنيم نه داوري. و تا يكي دو دقيقه به پايان فعلي فيلم طرح مسأله به قوت تصوير شده است: نبرد سهمناك قدرتپيشگان دوزخي عصر ما.
اينكه دكتر زرينكلك، فيلم اخيرش را با لحن و شيوة كاملاً تازهاي كه متفاوت با اسلوب غالب فيلمهاي اوست ساخته و خطر بياني و زباني نو را براي كار جديدش به جان خريده، نشانگر جهش او در خلاقيتي پرتجربه و سنجيده است. طنز ساختاري و تيرهفام او كه با بياني اكسپرسيو موقعيت دول نامتحد را به شكلي صريح و خشن مينماياند، فيلم بني آدم را ماية عبرتي كرده براي دروغپردازاني كه بشريت را به قربانگاه راندهاند و باز ميرانند.
13- نامة شاملو به ساعدي
احمد شاملو در آمريكا بود و در انديشة انتشار نشريهاي فرهنگي سياسي از آن دست كه بعدها ايرانشهر را با ساعدي در لندن منتشر كردند. نامهاي برايم فرستاد با اين مضمون كه سرلوحة نشريه را كه بنابود «پيوند» نام بگيرد، بدهم يكي از خوشنويسان بنويسد و اگر كمكي از دستم برميآيد چون فرستادن مقالات و مانند آن، دريغ نكنم. از هنرمند عزيز آقاي محمد احصائي و دوست ديگرم آقاي رضا مافي خواهش كردم كه براي اين عنوان اتودي بزنند. آنچه در اختيار من است، نميدانم خط كدام يك از اين بزرگواران است؟
من نامة خودم را گم كردهام و اين كار كم اتفاق ميافتد. شايد بردهام روزنامه كه چاپش كنم يا به كسي سپردهام. در جوف پاكت من، پاكت ديگري بود كه براي ساعدي نوشته شده بود و اين كاغذ پيش من ماند، شايد براي اينكه ساعدي همان موقع رفت خارج يا در سفر بود.

شاملو عادتاً كمتر نامه مينوشت. اين نامه را براي نخستين بار در بخارا چاپ ميكنم و سندي است از دوران مهاجرت پيش از انقلاب و كوشش نويسندگان ايران براي يافتن تربيوني آزاد در خارج كشور خطاب به هموطنان.
روي پاكت نوشته شده: اين پاكت را لطفا به آقاي دكتر غلامحسين ساعدي برسانيد توسط تلفن 631430 ممنونم. و متن نامه از اين قرار است:
9 سپتامبر 1977
ساعدي عزيزم. اميدوارم جز گرفتاريهاي روزمره ملالي نداشته باشي.
متأسفانه گرفتاريهاي ما اينجا يكي دو تا نيست. نميخواهم با ذكر آنها سرت را به درد بياورم، ولي به عنوان نمونه ميتوانم يكيش را مثل بزنم: مسألة پست. دو ماه تمام است كه از ايران حتي يك پاكت به دست من نرسيده. پيش از آن دست كم روزي يك نامه داشتهايم، خواه من خواه آيدا. پيداست كه دستي جلو اين نامهها را گرفته است. اين است كه سعي ميكنم توسط دوستي كه به ايران برميگردد اين نامه را به دستت برسانم.
تلاش من از ابتدا اين بود كه در اين جا مجلة ماهانهئي به راه بيندازم و چاپخانه و تشكيلاتي براي چاپ و انتشار آثار فارسي. و مسلماً در اينجا تيراژ بسيار بيشتر از ايران خواهد بود. متأسفانه نه فقط مسائل مالي ما حل نشد، بلكه وضعي كه پيش آمد دست ما را هم اينجا توي حنا گذاشت: به فروش نرفتن آپارتمان ما در تهران و معطل ماندن چاپ مجلدات كتاب كوچه به علت قطع روزانة برق چاپخانه! واقعاً كه مبناي كاروزندگي ما هم تماشائي است! ولي به هر حال با هر ترتيبي كه بود عجالتاً مجله را به راه انداختهام و اگر مشكلات پيشبيني نشدة تازهئي سد راه نشود حداكثر تا آخر سپتامبر شمارة اول آن بيرون خواهد آمد و همهاش چشمم به راه است كه آيا مطلب و چيزهائي كه فرستاده بودي به دستم خواهد رسيد يا نه. گرچه اميدي نيست، زيرا حتي كارت تبريك تولدي هم كه خانوادة آيدا براي او فرستادند نرسيده است و اين نشان ميدهد كه هرچه به اين آدرس ميفرستند از يك جاي ديگر سر درميآورد. تنها چيزي كه به من ميرسد روزنامة كيهان است و بس.
در هر صورت وضع همين است و ناچار بايد براي خروج از آن چارهئي پيدا كرد. اين است كه دو سه آدرس جديد برايت ميفرستم تا لطفاً مطالب مجله و نامه و ساير چيزهائي كه ميفرستي به يكي از اين آدرسها ارسال شود.

*
نكتة ديگري كه در اين فرصت كم ميخواهم برايت بنويسم اقدامات رضاست در مورد كانون نويسندگان.
او سازماني براي چاپ و انتشار آثار تروتسكيستي ايجاد كرده به نام انتشارات ابجد. اسلام كاظميه در تهران طرف اوست و اخبار كانون را بيدرنگ براي او ميفرستد و رضا با مارك ابجد خود را در اينجا نمايندة كانون نويسندگان ايران معرفي ميكند و در نتيجه همة سازمانهاي موجود طبق معمول او و ابجد و اقدامات كانون نويسندگان را يكجا به فحش و فضيحت ميگيرند. يك نمونهاش را برايت ميفرستم. من نميگويم تروتسكيست بودن بهتر است يا استالينيست بودن يا فاشيست بودن. ولي اين اقدامات پيش از هر چيز ماكياوليستي است. براي اين منظور فكري بكنيد. جهتي ندارد كه فعاليت گروهي مختلفالعقيده از افرادي كه در داخل كشور خودشان را به آب و آتش ميزنند اينجا مارك مشخصي بخورد و به اين ترتيب خنثي شود.
*
دعوتنامة رسمي تو به زودي به دستت خواهد رسيد. پيش آمدن تعطيلات تابستاني آن را به تعويق انداخته است.
*

براي مجله احتياج به پول داريم. به لشگري توصيه كن اگر ميتواند از كمك مالي به ما دريغ نكند.
ديگر در اين فرصت تنگ چيزي براي نوشتن به خاطرم نميرسد. اگر مطلبي بود طي نامهئي كه يكي از دو آدرس زير رويش خواهد بود برايت خواهم نوشت. اكبر را از قول من سلام برادرانه ابلاغ كن. آيدا هر دوي شما را ميبوسد. اميدوارم طي اين يكي دو ماه آينده روي نازنينت را ببوسم.
احمد
آدرس ما اين است:
(متن آدرسها در كليشة نامه مشخص است.)
14- نامة شجريان و لطفي و گروه شيدا به مدير راديو تلويزيون ملي ايران
17 شهريور 57 عدهاي از هموطنان ما در ميدان ژاله توسط نظاميان رژيم سابق به خاك و خون كشيده ميشوند، روز بعد اعضاي گروه شيدا كه گويا قرار بوده براي اجراي كنسرت به شوروي بروند معلوم است شورويها از آن موقع هم فرصتطلب بودهاند و دربند كيسة طمع خويش نامهاي به مدير راديو تلويزيون ملي مينويسند و با اعتراض به وضع موجود، از رفتن به اين سفر و كنسرت دادن خودداري ميكنند. متن نامه را همان موقع در روزنامة اطلاعات چاپ كردهام و حالا كه دوباره آن را در كاغذهايم يافتم مناسب ديدم با فرارسيدن شهريور و بازچاپش، يادي از مردمدوستي موسيقيدانان ارجمند كشورمان بكنم.
هيجدهم شهريور 1357
جناب آقاي قطبي
سازمان راديو تلويزيون ملي ايران
وقايع ناگوار اخير ايران و واقعة اسفبار و دلخراش در آتش سوختن بيش از چهارصد نفر در آبادان به دست آتشافروزان و همچنين كشتار مستمر كه در سراسر ايران همه را عزادار ساخته است، دل و دماغي براي ما نگذاشته كه بتوانيم كنسرتي برگزار كنيم «جز نالههاي زار چه آرد هواي ناي» و با اينكه اعتقاد راسخ داريم كه روابط فرهنگي و ديد و بازديدهاي هنري و علمي و ورزشي ميتواند وسيلة موثري در برقراري صلح و دوستي بين ملتها باشد و با اينكه ديدار از كشور بزرگ و همساية دوست ايران و آشنائي با سنتها و فرهنگهاي ملل اتحاد شوروي و بهرهگيري از فرهنگ و تجربيات هنري آنها براي ما بسيار ذيقيمت و مغتنم است ولي مردم اتحاد جماهير شوروي انتظار ندارند و نبايد داشته باشند كه گروهي از ايران ماتمزده براي اجراي كنسرت راهي آن ديار شوند.
چو عضوي به درد آورد روزگار | دگر عضوها را نماند قرار |
اميدواريم كه هرچه زودتر غم و غصهها جاي خود را به آرامش توأم با سعادت بدهد تا بتوانيم با دلي خوش و صورتي خندان كنسرتهاي فراواني براي مردم دوست و همسايه خود تقديم داريم.
خواهشمند است ترتيبي اتخاذ فرمائيد كه مضمون اين نامه در معرض افكار عمومي قرار گيرد.
نقي افشارنيا – محمدرضا شجريان – محمدرضا لطفي سرپرست گروه شيدا – هادي منتظري – بيژن كامكار – ارژنگ كامكار – پشنگ كامكار.
15- كلاژ شعري به تعريف اسماعيل شاهرودي
يادداشتي است كه اسماعيل شاهرودي (آينده) در روزنامة اطلاعات كه به ديدارم آمده بود [سال 54] به من سپرد به خاطر چاپ ويژة شعري به نام (توفاني از،، برد،، و،، عقيق،،…) كه با فونتهاي مختلف با اندازة 9 تا 12 چاپ شد. ميخوانيد:
اين اثر كوچك نمودار حركتي است كوچك ولي تازه. و حركت كوچك ولي تازه در اين اثر انجام نوعي «كلاژ» است ديدم فرهنگ فرانسه كه فارسي «كلاژ» (collage) را اين طور تعريف كرده بود: «عمل چسباندن كاغذ و غير آن چسب زدن و رطوبت ناپذيركردن (در كاغذ) زندگي زناشويي بدون عقد رسمي.» و فهميدم كه، «كلاژ» صرفنظر از سبك شناختهشدهاي در نقاشي و…، معني اين تعريف آخري را هم ميدهد. من هم در، «كاري غيررسمي» كه كرده بودم، در زمينه خودش شبيه به مجموعه اين تعريفها، اسم آنرا كلاً گذاشتم، «كلاژ»! اما عوامل «كلاژ» در اينجا استفادة بيشتر از امكانات موجود در «گارسة حروف چاپ» بود، و اينكار را براي بوجود آوردن وسعت و صراحت بيشتر در شعر كرده بودم، فكر كردم بهتر است از خوانندة خودم بخواهم: همانطور كه در يك نوشته مفهوم نشانههاي مرسوم مثلاً «نقطه»، «دونقطه»، «پرانتز»، «سرسطر»، يا «تغيير حروف» و غيره را بدون صوتيوار خواندن آنها ميگيرد، در اينجا هم، همان كار را بكند. اين بود كه اين مختصر را نوشتم، تا هم كسي فكر نكند كه آنچه درين شعر بكار رفته، مثل حروفي از «خط چيني» است و طبعاً خوانده شوند، به روالي كه حروف صوتي خوانده ميشود، و هم دانسته شود كه ضعف و شدت مفهوم كلمهها وقتيكه در اينجا كوچكتر يا بزرگتر ميشوند بهمان نسبت كوچكتر يا بزرگتر شدن اندازههايشان تغيير پيدا ميكند، و نيز منظور از كشيدگي يك حرف از كلمهاي در اين شعر نشان دادن همان كشيدگي است در طبيعت معناي كلمه.

تو فاني از،، برد،، و،، عقيق،،…
درنمائي دور از شهرـ
از
قهر
قهر
قهر… اينكه فروماندهام ـ
به هنگامهاي سرد
ميپيوندم،
و
پا + پا= پاها [ئي]
تهي از رفتن
با من
مينشيند.
رفتن
رفتن
رفتن….. ـ اما بي من ـ
در هر كجا
گذار دارد.
و آنكه اينك
س ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ فربدينسوي جغرافيا
آورده است
خبر از،، يمن،، و،، يمان،، باز
باز
بازباز ميگرداند،
و بر و بارش
،، برد،، و،، عقيق
،، است!
آآه، كه اگر
پا + پا= پاها[يم]
به اندك دمائي ديگر
راه مي ب ـ ـ ـ ـ ـ رد
زودتر
بروبارم را
بدانجا ميرس ـ
ـ ـ ـ انيدم
كه
بازار + با…+زار+…= بازارها [يش]
توفاني از،،، برد،، و،، عقيق،،
سفارش دارند،
و
زن= زنان [ش]
طراوت روح خود را
باور كردهاند…
تهران 7/4/1354
اسماعيل شاهرودي (آينده)

16- ماركو آفرينشگري بنيادگذار
نميدانم اين يادداشت وقتي كه چاپ ميشود مقارن تولد يا مرگ ماركو گريگوريان است يا همزمان با آفريدن بهترين تابلوهاي كاهلگياش. پس اجازه دهيد بيمناسبتي خاص از هنرمندي چندساحتي ياد كنم كه عاشق ايران و مردم ايران و هنر ايران بود.
ارمنيان در هيأت يكي از اقوام ايراني، حق بزرگي به گردن ما براي رسيدن به جامعة مدني در دوران معاصر دارند. ارمنيان ايراني تبار در عرصه فرهنگ و هنر از پيشروان تجدد اجتماعي بهشمارند و دستاوردهاي آنان در زمينة معماري، موسيقي، تئاتر و نقاشي مدرن همچنين تغيير رسوم زيستي و آداب شهري در تاريخ سدة اخير ستودني است. نام بسياري از اين هموطنان را در اولين كوششهاي هنري و اجتماعي ميتوان ديد از جمله: در عكاسي و مينياتور از سوروگينها، در معماري مثلاً از هوانسيان و آبكار و گورگيان در سياست از يپرم خان و در سينما از اوهانيان. ماركو گريگوريان، يكي از همين آغازگران است كه راهياب ورهنود چالاكي بوده است. او براي نخستينبار سال 37 مسألة بيينال هنر نو را در تهران علم كرد. بهتر است دو نكته در اهميت آن ياد شود، نخست اينكه با اين دوسالانه در كاخ ابيض، نوگرايان ايران كه جماعتي پراكنده و تا حدي شماتت زده بودند با تشكلي نيرومند به ميدان هنرهاي تجسمي ايران شتافتند و در آن موفق و ماندگار شدند و به تدريج شيوههاي مرسوم را به حاشيه راندند. ديگر آنكه حدود يك سوم اين نقاشان و مجسمهسازان نوگرا ارمني بودند كه سهم عمدة آنان را در ترويج نوگرائي نشان ميدهد.
كار ديگر او بجز گالريداري (استتيك در تهران و گوركي در نيويورك) كه به شناسائي هنرمندان نوخاسته و پاي در راه ميكوشيد، گذشتن از تجربههاي موفق هنري و رسيدن به دوران تابلوهاي كاهگلي بود كه جسورانه كنده شدن از رنگ و سطح را مطرح ميكرد. چسباندن ديزي و سنگگ بر متن تابلوي كاهگلي همان قدر سنتي بود كه ريشخند سنت و همان اندازه كاشفانه بود در نوذهني كه فروتنانه براي آشتي با مخاطب.

ميشود گفت كه در كار با خاك، ماركو جائي براي تجربههاي نوتر نگذاشته است و هر آن چه بعدها تجربه شد، او در بالاترين كاركردش آزموده و از آن پيروز بيرون آمده بود. او براي نخستين بار اهميت نقاشي قهوهخانه را به عنوان هنر مردمي دريافت و آن را با معرفياش در داخل و خارج ايران تثبيت كرد. به عنوان يك مجموعهدار حدود پنج هزار قطعه از هنر مردم ايران را به مدت چهار سال گردآورد كه در موزهاي در ايروان محفوظ است. در پايان عمرش در ايروان كارگاهي براي بافندگي فرش و گليم براساس نقوش ابداعي داير كرده بود. بازياش در سينما با نام گريگوري مارك معكوس نقش پيشتازش در هنرهاي تجسمي است. ماركو ماندگار ميماند در هنر ايران چرا كه با ريشههاي فرهنگي اين عصر پيوندي آگاهانه استوار كرده بود. حاصل زندگي و كار او را كه به صورت ميراثي مشترك در ايران و ارمنستان به جاي مانده است بايد به گونهاي سنجيده بازشناخت و حفظ كرد.
17- چگونه بيادب شديم
«قدم منه به خرابات جز به شرط ادب.»
منظور حافظ از ادب اينجا مراعات سلوك معنوي و ضرورت شناخت و رسم و آئين هر كار است، چرا كه ادب در لغت به معناي فرهنگ و دانش و هنر و آزرم است و جمعش «آداب» را؛ ميتوان به سلوك و رفتار سنجيده در هر كار و قلمرویي تعبير كرد.
براي ورود به اقليم هنر بايد جغرافياي آن را بشناسي كه چه گسترهاي دارد و تاريخ آن را بداني كه كشورت و تو در كجاي آن است. شناخت ساحتها را نه از آغاز كه در روند حرفهايشدن خواهي دانست.
اندازههاي بيروني و دروني حرفهات را حدس ميزني و در آن ميكوشي و ميخواهي كه با كشفهايت فراتر روي. البته داوري سهم كاميابيات با زمانه است. وقتي تفنن ميكني به عنوان آماتور، هر چه ميكني بر آن حرجي نيست، زندگي توست و ميخواهي اين جور خرجش كني. اما وقتي به صورت مشغلة تمام عمرت به كاري ميپردازي، غير از خواست و هدف تو، معيارهاي ديگري نيز در كار ميآيد كه از لوازم و ضرورتهاي آن حرفه است و ناگزير بايد خود را با آنها سازگار كني.
كمالالملك و نيما و صبا و فروغي حرفهشان را محدود و منحصر به خود نميدانند و آگاهند اين مشغله نه از آنها شروع شده نه بدانها پايان مييابد، باور دارند كه آنها خيزابي كرانمند از يك رود بيكران هستند. كمالالملك همان قدر ساحتهاي تاريخي و جغرافيائي هنر را ميشناسد كه فروغي ابعاد حكمت و سياست را. هنر و سياست از آن ايشان نيست بلكه آنها بخشي از روند هنر و سياست جهان هستند و اين هستي آگاهي، غلبه دارد بر حسها و هيجانها و رفتارهاي عقلانيشان.
در هر جاي جهان وقتي دانشگاهي در معرض خطر پادگانشدن قرار ميگيرد كه مغاير با كاركرد اجتماعي آن است، رئيس دانشگاه به ازاي ترس يا تهور شخصي عمل نميكند، بلكه واكنش او در برابر قدرت يورشآورنده بايد مطابق معيارهائي باشد كه حرفة او اقتضا ميكند. رئيس دانشگاه بودن بايد و نبايدهائي دارد كه در هر جا شناخته شده است و تو به عنوان مسؤول آگاهانه بدان سلوك و آئين ملتزم هستي. اين شأن دانشگاه و حفظ كاركرد ذاتي آن است كه راهنماي عمل است نه بيم و اميدهاي فردي تو. اگر فرد لايق اين شغل نبوده و ابعاد حقوق و وظايف حرفهاش را نميشناخته است بسا كه زبونانه كنار بيايد و مصلحتجويانه بگويد چارهاي جز اطاعت نداشتم.
گاهي شخص ابعاد فاجعه را ميشناسد اما جربزۀ مقاومت ندارد، خب، استعفاي اعتراضي يكي از راههاي برونرفت از مهلكه است. اما ادب و رسم اين كار حكم ميكند كه فرد آگاه و شايستهاي كه به حق مصدر اين خدمت شده، بدون احساساتيشدن و قهرمانبازي به قاعدة روابط متعادل سياست و فرهنگ وفادار بماند و در برابر هجوم به حيثيت و شأن مستقل دانشگاه به دفاع از كيان آن برخيزد. اين مقاومت بايد چنان اصولي و عام و مرتبط با قوانين جامعة مدني باشد كه حركت وي از حمايت استادان و دانشجويان و رسانهها و افكار عمومي نيز بينصيب نماند.
در عالم هنر هر كس راه و شيوه خود را دنبال ميگيرد، با جريان مكاشفههاي بيروني و دروني در متن تخيل و انديشهاش، تا اثر هنري خلق شود. اما هنرمند دل آگاه، ميداند كه پيش از او چه شده و هم زمان با او در اين جهان و اين رسانه چه روي ميدهد. آئين و آداب حرفه، به صورت سنت و نوآوريهاي جاري پيش نگاه خيال اوست، او ميخواهد از اين حد و رسم فراتر رود و خوشا كه برود. رشد فرهنگ حاصل كار كساني است كه با عبور آگاهانه از سنت به نوآوري دست زدهاند با اين درك كه هر نوآوري در درازناي زمان بدل به سنت ميگردد تا ماية طغيان هنرمندي ديگر شود. سنت مجموعهاي از نوآوريها و طغيانهاي آگاهانه است در متن يك فرهنگ. زمانه و مردم تاريخي غربالگران ارزشهاي پيشين و پديدههاي نوآمدهاند. يك مجموعة مستمر ناهمگون از كوششهاي بشري كه ميراثي عام و مادة خامي براي آفرينشگران آينده است.
خلاف آنچه تاكنون از حرفهايم برميآيد، مقصودم اين نبود و نيست كه هنرمند در چهارچوب آداب و آئينهاي شناخته شدهي پيشين محصور بماند بلكه عاشق بيادبي هستم به معنائي كه حافظ گفت:
«كنون كه مست و خرابم صلاح بيادبي است.»
شوريدن بر نظام مستقر آفرينشي در عرصة فرهنگ و جز آن را دوست دارم اما باور دارم اين بيادبي كه طغيان عظيم عليه قراردادهاي مرسوم و سنت و آداب جاري جهان باشد بدون شناختن ژرف و گستردة آن مراتب، حاصل نميشود و اگر بشود بازيواري است ماية استهزا. و همان كار نوآمدگان هر رسانهاي، در آغاز راه بر اثر جهالت و جواني مرتكب ميشوند و بعد پشيمان. مجموعة هزاران راه، يك كهكشان كلي از تجارب بشري را پديد ميآورد تو حق داري كه صاحب يكي از اين راههاي نرفته باشي به شرطي كه راه رفتن را آموخته باشي. توهم راهروي در حكم پيمودن راه نيست و البته همين توهمش بدك نيست.
عقل و ادب داشتن، پاية كار است، مولوي و اخوان بسيار آموختهاند تا بتوانند اندكي بياموزانند، بسيار راهها رفتهاند تا كژ راهه را از غير آن بازشناسند و شعرشان شاهراهي بگستراند قرناقرن. حافظ ميگويد هزار عقل و ادب داشتم پيش از اين و اكنون به مقامي رسيدهام كه ميتوانم شوخچشمانه و رندانه، آن همة آن بايست و نابايست را بيرون خرابات نهم و دليرانه به خراباتي درآيم كه چشماندازي نادره و هوش ربا دارد. اين خرابات در انتهاي راه بوده است ناگزير.

18- گذري عارفانه در پرديس ايراني
يادداشتي است كه براي مجموعه آثار آقاي حسين محجوبي، نقاش گرانقدر نوشتهام كه اميدوارم هر چه زودتر آن مجموعه منتشر شود.
گذري عارفانه در پرديس ايراني
محجوبي، منظرهپرداز چشماندازهاي ايراني است. درستتر اينكه، او نگارگريهايش را با سفري عاشقانه از دورنماهاي زادگاهش لاهيجان آغاز كرده و در پيرانهسري به چشماندازهاي عارفانهاي رسيده كه همان مرغزارهاي زرين خيال نگارگر شرقي است.
ميدانيم كه در مينياتورايراني، منظره به تنهائي كمتر موضوع نقاشي بوده است بلكه عموماً براي دربرگرفتن مجالسي از بزم يا رزم به كار گرفته شده و البته بيمنظرههاي باغ و كوه و دشت، آن مجالس كه در فضاي باز واقع ميشده، چندان آب و رنگي نميداشته است. چشمانداز در مينياتور گاهي فضاي پسزمينه را تجسم ميبخشد و بيشتر جنبة مستقل تزئيني دارد. جائي باغ و دشت متن اصلي مجلس را ميسازد چنان كه جداكردن روايت انسانهاي چالشگر در صحنه از طبيعتي كه بيانكنندة حالات بيروني و دروني آن آدمهاست ميسر نيست. طبيعت جادویي ايران با باغهاي پررنگ و زيبش، كوههاي پرنقش و نگار و درختها و جانوران و پرندههايش، دستماية مهارت فني و انگيزه خيالپردازيهاي پررنگ و جلاي نقاش ايراني ميشد. هنرمند قرون گذشته از واقعيت صوري طبيعت به فراسو و ژرفاي نامرئي نقب ميزد و زير قلمموي سحارش، صخرههاي كوهسار شكل صورت و تن ديو و چارپا و آدمي ميگرفت، برگهاي پائيزي چنار تمامي رنگمايههاي موجود در رنگدان نقاش را در يك جشن آذيني ميآزمود، سرو و سپيدار پر از بلبل و قناري و صلصل ميشد و دشت پر از آهوان و گوراسبها و درندگان. خيال آدمي بر طبيعت صوري چيره بود و مفسر آن.
در دوران نقاشي مدرن طبيعتپردازان و منظرهسازان در شماره اندكند. محجوبي يكي از منظرهپردازان خستگيناپذير است كه كاشفانه به بيشهها و پرديسهاي ايراني نگريسته و به تأني و تأمل از رويه به سوي ژرفا ميل داشته است. بيترديد دو عامل در گرايش مستمر او به پرديسنگاري اهميت بيشتري دارد نخست زيستن در جامعة شمالي و نستالژي ديرپاي او به جنگلها و بيشههاي زادگاهش دوم حرفة ديگرش، كه طراحي و ساخت پاركهاي تهران و شهرهاي ديگر بوده كه شغل و مشغلة ذهنياش گرديده و باغشهر دايم او را با خود و در خود ميبرده و ميآورده است.
تابلوهاي دورة آغازين محجوبي رئاليسم ظريف و پراحساسي را نمايانگر است كه شايان دوران شباب است و بهرههائي از مينياتور ايراني در نوع نگاه و پردازش فني دارد. پردههايش غالباً پوشيده از درختان راستقامت يا پيچندهاي است كه نماي پيشين اثر را پوشش ميدهد. در پس اين توري ظريف يا هاشورهاي درختان، نماي ديگري از عمارات شهري يا خيل اسبان مشاهده ميشود. گاهي تابلو از پس ساختار عمومي درختان، چشماندازهاي شهري شمال را از دور و نزديك به ديد ميآورد زماني در پس بيدها و سپيدارها و توسكاها، مرغزارهاي وحشي را مينگريم كه در آن اسبان مينياتوري به آسودگي ميچرند و ميلمند يا شادمانه در حال گريز و بازي عشق و چيرگياند.
در غيبت انسان و نمايش اطوار و حالات او در اين تابلوها، طبيعت سرشار و شكوفان اين وظيفه را به عهده دارد. البته اين طبيعت بيشتر نمايانگر شادابي و جواني و زايائي است تا انهدام و مرگ. شايد نقاش آرزوي رويش و شكفتگي و عشق را تجسم ميكند تا از فرسودگي و بينظمي و زوال بگريزد. يا با تجسم زيبائي آرماني زنهار ميدهد از غلبة زشتي و ناهنجاري كه واقعيت پيرامون را ميسازد و طبيعت آرماني تنها گريزگاه است.
در كارهاي نهائي نسبت به طبيعت رويكردي ژرفتر ديده ميشود. عناصري از اسطوره و افسانه وارد كارها ميشود از ورود تيشتر و آناهيتا گرفته تا تعابير تجسمي اعداد چهار و هفت و مانند آن كه چهار آخشيج و چهارفصل و هفت روز هفته و تقدس نشانهها در باورهاي بومي را در برميگيرد. نوعي درهمآميزي وحدت و كثرت كه در نمادهاي آسانياب درختهائي تجلي مييابد: چهارفصل سال در شاخ و برگ يك درخت به زيبائي نمايانده شده يا اسبهاي چهارگانهاي كه دواير اسليمي زماني را دور ميزنند. نقاش به سوي مفاهيم فلسفي عرفاني گرايش يافته و كوشيده است تأملات خود را در عناصر آشناي هميشگي: اسبها، درختان و هندسة باغ و بستان ايراني تجسم بخشد. دو پرده از اين درختهاي چهارفصل و پردهاي غرق در آبيها كه اسبهاي رمندة محصور در نهال بيد از بحر خاك ميگذرند، نشانگر توفيق هنرمند در تلفيق شعر و نقاشي ايراني است. حسين محجوبي با صفاي باطن و زيست صلحآميزش، با تمركز مدام بر خلق دنياي ويژهاش، با تابلوهايش ما را به دوران زريني از طبيعت آرزویي دعوت كرده كه زادة خيال آرمانگراي اوست، طبيعت پرآرامشي كه نه درگذشته موجود بوده نه در تمدن ويرانگر آينده بر سيارهمان به جاي خواهد ماند.
19- برخورد جهانهاي متداخل
يكي از سازوكارهاي ذهن هنرمند، تسخير هر چه در جهان و تغيير دادن آنها به تعبير خويشتن است. او از عدم خلق نميكند، از خلق شده خلق ميكند، خواه اين مخلوق در طبيعت، در خيال و فكر يا در آثار پيشينيان باشد. در اين خلق مجدد، عناصر گوناگون از هر جا و هر زماني گرد ميآيند و در كارگاه ذهن هنرمند بيآگاهي او درهم ميآميزند؛ روزي جایي ناگهان حس دروني محبوس، هنرمند را روياروي تجلي حيرتزاي خود قرار ميدهد. آن انگورها كه در خنب خرابات ذهن تخمير شده بود در يك روند رازآميز ظرفيتي پر از آفتاب و مستي ميگردد. اما اين خلق دوم بايد همتراز خلق اول يا بهتر از آن باشد به گونهاي كه نبود موجود جديد رشكانگيز شود. مخاطب باور كند بي اين آفرينة نوپديد، دنيا چيزي كم داشته است. دنياي تاريخي با اشتهاي دريافتها و ادارك بشرياش، موناليزا وگوئرنيكا را كم داشته است، همانطور كه بيدرخت سپيدار و سوسن آزاد اين طبيعت كامل نميبود و با حضور آنها آگاه ميشويم كه نبودنشان چه غبني ميبود.
من شاعرم، درستتر بگويم خود را وابسته به اقليم شعر ميدانم. فخري است براي زندگي من كه جوانهاي باشم بر تنة ستبر درخت كهن شعر كه ميدانم روح فرهنگ ايران شعراست و فسانه، پس ادعاي شاعري داشتن در اين روزگار با توجه به پيشينة هزارواند سالة شعر؛ به مثابه گزافهاي است. باري؛ در شعر يكي هستم آزاد و رها چنان كه در خوابهايم ميشوم بيحد و بيمنتها. در نقاشي كردنم تا حدي اين رؤياپروري و آفاقنوردي گستاخانه با من ميماند. در داستاننويسي اسلوب كار، همواره حد تخيل بيمرز را محدود به معماري اثر ميكند، در مقاله كه واويلا! پاي عقل مصلحتبين و پسند مخاطب نيز در كار ميآيد. به باور من، آنچه از ذهن آدمي خلاق ميتراود غالباً يا شكل آفرينشي دارد چون ادبيات و هنرها يا صورت پژوهشي دارد كه عالم علم و تحقيق و جستاراست. براي آفرينش چنان اصالتي قائلم كه در امر پژوهش نيز ترجيح ميدهم ابداع و تخيل آفرينشگرانه آن را قوام بخشد و تعالي دهد: پژوهشي آفرينشگرانه!
در كار آفرينش (اين جا شعر من)، روند نوذهني و خلاقيت، ماية ابداعي خيالي و انديشگي ميشود كه بر پاية ارتباطات و اطلاعات اندوخته؛ خود را مستند ميگرداند. دانستهها و آزمودهها، پايی است استوار روي خاك از رقاصهاي كه پاي ديگرش: تخيل و آفرينشگري، او را از جاذبة خاك ميرهاند. به سوررئاليسم اجتماعي باور دارم كه به رغم تناقض صوري نامش؛ واقعيتي مؤثر است:
ذهن آموخته، آفرينشگري را معلق در هوا و كاملاً تجريدي نميخواهد بلكه پژوهش و آگاهيهاي چندساحتي را چون تكيهگاهي مشترك بين هنرمند و ديگران برقرار ميكند. بيفصل مشترك كلامي و عاطفي به همدلي انسانها نميرسيم.
شعر تجريديترين شكل هنري است چون بر مبناي تركيببند واژگان شكل گرفته كه خود آن واژهها، نشانههاي رمزگاني قراردادي از حسهاي به نشانه درنيامدني است. با اين شعر مهارنشدني پرتلاطم شكلناپذير، به جهان هنرهاي ديگر مينگرم به نقاشي و عكس و سينما و معماري و… در اين روند هر چه در اين جهان ديدني است به شكل شعر درميآيد و شعر خود را با هرچه بدان موقوف بوده همتراز ميكند. دايرههاي مستقلي هستند كه با نزديك شدن به هم بر يكديگر منطبق و با هم متداخل ميشوند، يكديگر را ميپوشانند و با هم ميآميزند چندلايگي و ديد كوبيستي را در لايههاي مطبق و چندسويه پديد ميآورند. ميتوان بيشتر گفت اما بگذاريم هر شعر اين سازوكار چند ساحتي و در هم جوش را خود بيان كند كه هر تعبيري از اثر هنري همانقدر آشكاركننده است كه پوشاننده ميتواند باشد.
نگاه به يك تابلو (طراحيهاي عشرت اندوز پيكاسو):
كنار بسترت بيدارم
دوزله مينوازد روبه خورشيد خنياگر جوان
جواني تو بود غايب شده
كه هيچ حس نكردي تا از دست رفت.
باز آمده
به نفرين جادوگري كه بر دهل ميكوبد.
مرد گاو غمگين! برخيز
پائيز بستري است كه ميفرسايد گاو را و آدمي را از رخوت
كنار بسترت هشيارم
در باراني كه درگرفته
رنگهاي خدائي تنت را
به آبگير و عمارت و درختان پس ميدهي.
از كتاب «خاطرات ماربي يا» ص 130
نگاه به يك عكس (عكس سفيد):
عكس سياه و سفيدت وقتي كه بچه بودي و رفتي كه در حياط عكاسخانة اميد
يادگاري از روز عيد به جا بگذاري
هر چه را كه بر سرت آمد، در لبخند ترسانت خلاصه كرده است.
لبهاي به هم فشردهات از رازي حكايت دارد
كه هيچگاه نگفتي
حس ميكردي بي كه بدانيش.
«فرشتهاي كه پرواز ميكند تا خاكستر گردد.»
خاكستر شدي
چون فرشته نبودي و
پرواز را نميآموزند.
در عكس سياه و سفيد
شورة گچ ديواري كه تكيه داده بودي بدان
طرح مبهم بال فرشتهاي را بر نشانة چپت نشان ميدهد
در عين حال به اسلحهاي ميماند كه سويت شليك شد از سمت راست.
……………… از كتاب «شعرهاي من و پوپك» ص 167
نگاه به يك معماري (قصري در اسپانيا):
دژسنگي «كاستي يا»
حاكم نشين معتبر آن روزگار
تهي بود و رو در ويراني.
دور و برش در كوچههاي پرپيچ رو در نشيب
خانهها و دكانهاي سفيد شاد
با مردماني آزاد
زندگي رعايا ادامه يافته بود به صورتي طبيعي
در قياس با سروران غايب قلعه
كه هيچ نماندند به شكلي غيرطبيعي.
……….
در بالكن استوار بر ديوار دژ
ايستاده بودند آن دو
بر سطح چوبهاي پوسيدة ناهموار
از كي، چگونه؟
از دري كه نبود بر سنگتختهها
چگونه بدان بالكن تزئيني درآمده بودند؟
مجسمه نبودند
من و زنم بوديم
آن بالا.
تماشا ميكرديم و تماشايمان ميكردند
جهانگردان سر به هوا.
از «خاطرات ماريي يا» صص 112-115
نگاه به سينما (شعر ؟):
وقتي كه فيلم را نشان دادند
ديديم آنچه را
كه در آن به بازي از خود غافل بوديم.
تازه اين حكايت آن شب بود.
نميشد تمامي شبها را ديد
مگر به بازگرداندنش سراسر بر پرده.
از كتاب «شعر بلند تأمل» ص 627
نگاه به موسيقي (شجريان 2):
در تاريكروشن اتاق خيابان ايران
دست تو ما را از تاريكي به روشنا ميبرد
جهان به روز طربناكي دل تو، كودك ميشد
آوايت تاريخي بر كرد از ذوق خاكيان اين خطه.
شعاع نورجلالالدين بر گيسوي نشاط ما گذشت
قونيه شديم.
عبور دادي ما را از شبهاي عاشقي سعدي
در حافظية تو بار و بساط افكنديم…
از «كتاب شعر بلند تأمل» ص 307
20- دستينههاي ارشير محصص و عليرضا اسپهبد
«دستينه» علاوه بر دستبند و دسته كارد و دستخط و فرمان به معناي امضا هم آمده است و به نظر من واژة دستينه اگر رواجي دوباره يابد معادل خوبي براي امضاست.
امضاي پارهاي از شخصيتهاي سياسي و هنري و ادبي كه با حركت انگشتان آنها بر كاغذ و اسناد و بوم شكل ميگيرد تا حدي نشانگر خلق و خوي آنها ميتواند باشد. وقتي به نظرم رسيد دهها دستينه را كه بر صفحة اول كتابهاي اهدائي و نامههاي اهل فرهنگ نقش بسته و در اختيار من است در دفترچهاي به چاپ برسانم كه نشانهاي از نوع تقديمنامههاي متنوع اهل نظر و امضاي آنهاست. هر كدام از آنها به گونهاي دوستانه كتاب را به خط و امضاي خود مزين كردهاند و اين دستينهها گاهي عادي و باسمهاي، زماني نشانة لطف و ظرافتي و گاهي همراه عتاب و خطابي و اشارتي است.
بايد مقدمهاي بنويسم بر مجموعة اهدائيهها و امضاها و تا آنجا كه ميشود ارتباطي بين دستينه و منش صاحب اثر را بيابم. دربارة امضاي دو دوست نقاش درگذشتهام: اردشير محصص و عليرضا اسپهبد كندوكاوي كردم كه ميتواند تجربهاي در اين زمينه باشد.

امضاي اردشير محصص: وزش توفاني عصبي در حروف
طرحهاي اردشير با خطوط عصبي شتابآلود شكل ميگرفت و با همان خطوط ويرانگر بريده، بريده اثرش را امضا ميكرد؛ به تعبيري ساختار امضا با ساختمان اثر همآهنگي دارد و در ادامة همان فضا و تحرك غيرارادي است. طي سالهاي زندگي، امضاي او كمتر تغيير كرده، همواره نام كوچكش را امضا ميكرد. در آغاز كار طراحي چند طرح از او ديده شده كه نام كوچك با نام خانوادگي قرين بوده و امضا ميكرده: «اردشير محصص». قبل از شهرتش هنگامي كه در توفيق چيز ميكشيده، امضاي اردشير را با خط نسبتاً خوانا مينوشته است. اما از اوايل دهة چهل و هنگام همكاري با كتاب هفته تا پايان عمر، امضاي او تغيير زيادي نكرده. هرچه پيشتر ميرفته، نه شتاب نوشتن، بلكه سرعت نگاشتن امضا بيشتر شده، انگار ميخواسته از شر درج آن نشانه راحت شود و اگر در امضايش بعضي حروف كمرنگ يا بيرنگ ميمانده چندان پاپي آن نشده است. به هنگام اقامت در پاريس و آمريكا يا زماني كه از ايران براي نشريههاي اروپائي و آمريكائي اثري فرستاده، امضاي خود را به لاتين و با حروف ساده نگاشته است كه چندان خاصيت گرافيتي ندارد.
طراحيهاي اردشير معمولاً از خطوط گسسته و نامستمر تركيب مييابد، گاه تداخل موازي خطوطي كه با تكرار حركت تأثير مضاعفي به اثر ميبخشند، تكرار زائد به نظر ميرسد، اما اين گسستن و پيوستن خطها امري سنجيده است و امضاي هنرمند نيز از منطق خط كشيدن اردشير پيروي ميكند.
ظاهر آرام اردشير با درون توفانياش تضادي داشت كه در دستينههايش اين توفان در كلمات كوتاه نام او وزش دارد. حروف زاويه دارند و شتابزده در عين حال استوار و قاطعاند، از انحناهاي رايج در غالب امضاها و حواشي تزئيني در سايه دست او خبري نيست. بسياري از كارهايش را بلافاصله پس از تمام كردن امضا نميكرد. خلاف بسياري از هنرمندان، او نام كوچكش را براي شناساندن خود برگزيده، شايد يكي از دلايل آن، پرهيز از شباهت هم خانوادگي با بهمن محصص باشد. محيط هنري ايران او را با اسم كوچكش كه جزئي از كمپوزيسيون انداموار طراحهايش است به جا ميآورد.

امضاي عليرضا اسپهبد: صراحت اخلاقي با نظم آشوبگرانه
در تابلوها و طرحهائي كه عليرضا اسپهبد بين سالهاي 1350 تا 1376 كشيده است، امضاي او مشخصات ثابتي دارد. هنرمند در اين ربع قرن نام خانوادگي خود را امضا ميكند بعلاوة تاريخ سال خلق اثر. مثلا: اسپهبد 56.
خطوط امضاي او راستگوشه است و ساده و خوانا. زاويهدار بودن امضاي نقاش به تركيببندي تابلوهاي او مربوط ميشود. با اين كه در نماي رویي و سطح تابلو، رنگهاي تركيبي، شرهوار بين فيگورها جاري است يا رنگ سفيد فيگورها را در ابهامي مهآلود فروبرده، اما در غالب تابلوها قالب تركيببندي با خطوط زاويهدار و قاطع استحكام يافته كه طول و عرض تابلو را چون داربستي استوار ميدارد. اين كمپوزيسيون هندسي كه اكثرا با خطوط عمودي و افقي تابلو را به قلمروهاي مشترك اما جدا از هم تقسيم ميكند تركيببندي زيرين تابلو را ميسازد كه بر روي آن استخوانبندي، گوشت و پوست حركتي ديناميك دارد، فيگورهاي پرانحنا و حركتهاي سيلاني رنگها و خطوط، روية بيروني را پر از پيچوتاب ميدارد. در تناقض ذاتي استخوانبندي هندسي با عضلات ناهندسي شكلها، امضاي اسپهبد به سادگي و تا حدي كوچك و كمتر به چشم آينده، در گوشة راست يا چپ تابلو به طور عمودي يا افقي؛ خود را با يكي از گوشه سازهاي تركيببندي همخوان ميسازد. بودن تاريخ كنار امضاي خانوادگي، زمان خلق اثر را آشكار ميسازد. در بعضي از تابلوهاي نقاش كه در لندن قبل از 57 ساخته شده كنار امضاي فارسي او ترجمة لاتينياش نيز آمده كه به ضرورت برپائي نمايشگاه و خريدار خارجي چنين شكلي پذيرفته است.

اسپهبد به عنوان نقاشي كه به كار گرافيك نيز اشتغال داشت در مرز كوشيدن بين اين دو رسانه، نقاشيهايش از قواعد كلي گرافيك تأثير بسيار يافته است و كمپوزيسيونهاي خطكشيشدة او يادگار كار مداوم و همه سويهاش در آتلية تماشا ميتواند باشد. از نظر زندگي شخصي، اسپهبد دوست جوانمرگ من، خيلي تميز و منظم و منزه بود با اصول قاطع اخلاقي و با ايمان به انسانگرایي؛ كه اين صراحت و شفافيت و نظم در امضايش نيز به چشم ميآيد. از سمت چپ كه در امضا مينگري، «سپهبد» در يك خط راست افقي با اندكي زوائد جانبي، برخورد ميكند به خط عمودي «الف» اول كلمه و به بنبست ميرسد. در راستنويسي خط ما، اين امضا از بنبست به طرف افق آزاد حركت ميكند. امضا آگاهي دقيقي از سازنده و تاريخ خلق اثر ميدهد اما در عين حال با فروتني جاي كوچكي در تابلو ميگيرد و خودخواهانه خود را به رخ نميكشد، چرا كه تابلوي بعضي از اين حضرات معاصر را تنها با خواندن امضاي گندهشان ميتوان بازشناخت و اسپهبد را بدين رعنائي و خودنمائي نيازي نبود.

21- عزتالله انتظامي و بازياش در كرگدن.
روزگاري يكي از منتقدان تئاتر، كه در سرويس هنري روزنامة اطلاعات همكار من بود، يادداشتي دربارة نمايش «كرگدن» يونسكو كه سمندريان كارگرداني و انتظامي نقش اول آن را به عهده داشت نوشت كه ماية گلاية هنرمند شد. نامهاي برايم نوشت، اين ياددشت حاوي نكتههاي جالبي در باب بازنگري و تجربة انتظامي بر صحنه است كه خواندنش هنوز هم پس از چهل سال جذاب است.
دوست عزيز جناب آقاي مجابي
«اين نمايشنامه نيست كه پرسوناژها را ميسازد، بلكه اين پرسوناژها هستند كه نمايشنامه را ميسازند: لوئيجي پيراندللو»
چند روز پيش در صفحة هنر روزنامة شما مطلبي دربارة نمايشنامه «كرگدن» نوشته آمده بود كه مستلزم توضيحي از جانب من است كه بازيگر اين نمايشنامه هستم.
ميدانيد! پاداش يك بازيگر جز ارضاي تماشاگر در سالن نيست و بازيگر به همين دل خوش دارد كه تماشاگري بازي او را بهپسندد، زيرا هنر بازيگر در همين لحظات سالن خلاصه ميشود و با مرگ بازيگر همه چيز خاتمه مييابد، يعني هنر بازيگر تئاتر كاري جاوداني نيست. در نتيجه بازيگر همواره مشتاق ارزيابي كار خويش است. ولي در روزنامه اين ارزشيابي شتابزده بود. نويسنده مينويسد: «بازي او ميان تيپهاي مختلفي كه به خود ميگيرد در نوسان است. در پردة اول او سخت سادهلوح است.» بازي من براساس شخصيت «برانژه» بنا شده است. «برانژه» در «كرگدن» يونسكو آدمي است كه آغاز و انجامي دارد، يعني تنها شخصيت نمايشنامه است. «برانژه» در سير و تحولاتي كه در اطرافش به وقوع ميپيوندد، آرام، آرام در مسيري قرار ميگيرد كه ناچار يك سوي آن آگاهي است. يعني هر كسي چون «برانژه» در شرايطي كه نمايشنامه «كرگدن» ميگذرد قرار گيرد، ديگر نميتواند سادهلوح باقي بماند و آنچه باشد كه در ابتداي نمايش بود. نويسندة مقاله كه مرا سادهلوح ديده و بعد شاهد چشم گشودن من به جهان اطراف شده، چنين استنباط كرده كه من درگير و اسير چند تيپ متفاوت شدهام. در حالي كه من خواستهام سير و تحول «برانژه» را در صحنه به نمايش بگذارم. اينكه برانژه در ابتدا سادهلوح است خود دليلي به نزديك شدن به شخصیت اوست، تا اين جا هيچ حرفي باقي نيست، ولي اينكه تا آخر نمايشنامه من بايد «سادهلوح» باقي بمانم غيرواقعي است.

«برانژه» در پايان نمايش ميگويد: «ولي اگر خودت در واقعه گير كردي، ولي اگر خودت با حقيقت خشن وقايع روبرو شدي، آنوقت نميتواني خودت را مستقيماً سهيم حس نكني، آدم سختتر از آن غافلگير شده كه بتواند خونسردي خودش را حفظ كند و من غافلگير شدم.»
آيا واقعاً اين «برانژه» با چنين استنباطي از جهان پيرامون ميتواند همچنان خونسرد و سادهلوح باقي بماند؟ بايد توجه داشت كه يك بازيگر متن نمايشنامه را تنها حفظ نميكند كه در صحنه آنرا بازگويد، بلكه زير نفوذ شخصيت نمايشنامه قرار ميگيرد، زيرا كه در بازيگري تئاتر ما نميتوانيم به شعبدهبازي متوسل شويم، چون تماشگر شاهد و ناظر بازيگر است و صحنه حكم دادگاه را دارد و تماشاگر قاضي بيرحمي است. هر حركت بازيگر از جانب تماشاگر دنبال ميشود، اندك كجروي او در چشم و جان تماشاگر مينشيند، در نتيجه بازيگري چون هنرهاي ديگر نيست كه بتوان دور از نگاه ديگران از كسي ياري گرفت. طي سي سال بازيگري هميشه در صحنه به واقع خواستهام زندگي كنم البته با شخصیتهائي كه جان دادنش را به من محول ميكنند، در صحنه همة توجه من به شخصيتي است كه آن را به نمايش ميگذارم، اندك سروصدا يا مسئلة غافلگيركننده كه گاه پيش آمده حس كردهام كه دارد قلبم از كار بازميايستد، زيرا حس ميكنم كه فاصله و وقفهاي در تجسم شخصيت صحنهاي من ايجاد شده است. من بازيگر انتظاري كه از نويسنده دارم، مسلماً تجليل از من نيست، بلكه تحليل شخصيتي است كه من ايفاگر نقش آن در صحنه هستم.
عزتالله انتظامي 18 ديماه 50
22- چند نامه از منصور اوجي شاعر
عزيزم دكتر مجابي، ديروز به شيراز رسيدم و همانطوريكه قول داده بودم دو شعر برايت ميفرستم. شعر «تمثيل برف» و شعر «غم را رقم زديم» از فصلي است كه شامل 10 شعر است و اين فصل را فصل سفر نام گذاشتهام كه دومين فصل كتابم «خواب و درخت» است. شعرهاي خوبي شدهاند، نظر تو چيست؟ هر چه فكر كردم براي بالاي اين دو شعر بهعنوان مقدمه و معرفي خودم چه بنويسم چيزي بهفكرم نرسيد. خودت اگر خواستي چند كلمهاي بنويس در اين حدود كه «اوجي را مدتهاست ميشناسيم، شيرازيست و در شعرش هم محتوي و هم فورم مهم است و بخصوص در اشعار اخيرش سعي ميكند ايندو را با هم و در موازات هم جلو ببرد. دو كتاب منتشر كرده «باغ شب» در سال 44 و «شهر خسته» در سال 46 و كتاب سومش «خواب و درخت» آمادة چاپ است و اين نكته را اضافه كنيم كه اوجي روال و زبان خودش را يافته است و…
مجابي جان. ديگر حرفي ندارم همانطوريكه گفتم اين دو شعر براي جهان نو باشد و قربانت بروم سعي كن خوب چاپ شود يكدنيا ممنون. در پايان امر در شيراز داشته باشي بفرما. دوستان شيرازي را هنوز نديدهام سلامت را به آنها خواهم رساند.
قربانت منصور اوجي 8 ديماه 47
(2)
حضرت مجابي سلام
مدتي اين مثنوي تأخير شد. گرفتاري روزگار را غافل نشو! حداقل خودت در جريان هستي كه بگذريم. 8 شعر از شاعر چك (بارتوژك) تقديم ميكنم، فقط يك خواهش ازت دارم. اگر ميخواهي براي عيدت شمارهاي روبراه كني اين 8 شعر را براي اين شماره بگذار و تميز هم چاپش كن و در ضمن عكس هم خدمتت هست…
خوب همينجا ديگر از تو خداحافظي ميكنم تا بعد از عيد كه شعر و ترجمه برايت بفرستم، شاعران خوب و شعرهاي خوبتر.
دوستان، ابراهيميان و عبداللهي را سلام مفصل دارم.
قربانت منصور اوجي 14 اسفند 35 25 شيراز
(3)
11 تير 1358
عزيزم مجابي
با خبرشدم كه «كتاب جمعه» ميخواهد منتشر شود. از من شعر خواستي. شعرهاي دست اولي دارم. يكي از آنها را ميفرستم به اسم «لاله عباسي» براي «كتاب جمعه» ولاغير جز در كتاب جمعه نميخواهم هيچ جا چاپ شود. بهرحال بعد از چاپ شدن اين شعر، شعرهاي ديگر و ترجمههاي ناب را برايت خواهم فرستاد. يكي دوبار آمدم تهران در كانون نديدمت. دل و حوصلة روزنامه را نداشتم. منتظر كتاب جمعه مينشينم.
راستي كتاب صداي هميشه را برايت فرستادم خبرش و اگر لطف كني نقدش را چه در اطلاعات و چه در كتاب جمعه بنويس و بگذار. باسلام براي خودت و شاملو و بقيّهالسيف.
قربانت منصور اوجي
23- هفته معماري ايران (1352)
دو نامه از مهندس عبدالحميد اشراق (آرشتيكت و منتقد هنري) كه در نامة دوم اشاراتي ارزنده به برگزاري هفتة معماري در ايران دارد.
(1)
پاريس نوروز 77
دوست بسيارعزيزم جناب دكتر مجابي
نميدانم چندسال است كه آن وجود عزيز را نديدهام و نميدانم آخرين دفعه كه يكديگر را ديديم كي و كجا بود. در هر صورت آن سيماي روحاني و دوست داشتني هميشه پيش چشمم ميباشد. ديروز كتابي را كه منتشر كرده بوديم ديدم [مقصود كتاب پيشگامان نقاشي معاصرايران/ نسل اول نشر هنر است]، وسيلهاي شد كه دو تبريك بگويم: تبريك عيد و تبريك انتشار كتاب. از فعاليتهاي شماها كمابيش باخبريم. ما هم اينجا جمعي داريم و جمعمان جمع است از زنده رودي و سعيدي و عصار و غفاري گرفته تا… جلساتي داريم و گهگاهي از فعاليتهاي هنري تهران صحبت ميكنيم. چقدر خوشحال ميشويم كه جواد عزيز را بين خود بهبينيم. نميدانم غبار كار زياد و خستگي بر سيماي آن نويسنده چيرهدست نشسته يا خير؟ اميدوارم كه همان انرژي و فعاليت قديم پابرجا باشد… خوشحال ميشوم كه خبري از آن دوست قديمي داشته باشم. نشاني من در بالاي كاغذ ميباشد. در انتظار خبري از دوست عزيز و تبريك مجدد عيد نوروز همة شما را به خدا ميسپارم. حدود 300 آرشيتكت ايراني در اين جاست و جلساتي داريم و فهرستي از سخنرانيها را تقديم ميدارم
به اميد ديدار در پاريس و با قلبي لبريز از ارادت.
عبدالحميد اشراق
(2)
بريدههائي از يك نامه در باب هفتة معماري در ايران.
….. در جوامع در حال توسعه سعي بر اين ميشود كه توده مردم را از مسائل و نيازهاي روزمره آگاه كنند. اين مسائل شامل همه چيز ميشود از امور بهداشتي گرفته تا امور آموزشي، تغذيه و از همه مهمتر آنچه به محل زندگي يا خانه كه همه با آن سروكار دارند… من در ناحية پانزدهم پاريس زندگي ميكنم و 25 سال است كه بر كارهاي اين محله نظارت دارم. هر اقدام و تغييراتي كه قرار است در اين ناحيه صورت بگيرد شهرداري ما را با فرستادن نامه و بروشور، برگزاري جلسات و دادن اطلاعات بيشمار به ستوه ميآورد.
در اين زمينه 38 سال پيش اولين تجربه در سطح كشور ايران انجام شد. يادت هست كه در سال 1352 از روز 19 تا 24 آبان ماه دو مؤسسة مطبوعاتي: مجلة هنر و معماري و روزنامه اطلاعات تصميم گرفتند مردم ايران را با ابعاد متنوع معماري بيشتر آشنا كنند. از وزارتخانههاي آموزش و پرورش، مسكن و شهرسازي و كشور براي اين مهم ياري خواستند. وزارت آموزش و پرورش كوشيد كه در حد امكان جلساتي را در دبستانها و دبيرستانها برگزار كند كه در آن دانشآموزان با راهنمائي كميتة معماري با اصول اولية معماري و بناهاي مهم شهر خود آشنا شوند. دربسیاري شهرها استانداران و فرمانداران، جلسات آشنائي با معماري و بناهاي تاريخي را برگزار كردند تا اهالي با آموزش مسائل اولية معماري در سطح مصرفكننده آگاه شوند و به بهبود مسكن خود و حفظ زيبائي و تناسب شهر و نگهداري آثار ارزشمند قديم و جديد پيرامون خود اقدام كنند. هر شب راديو و تلويزيون برنامههایي در اين باب با حضور متخصصان سنتي و مدرن برگزار ميكرد و روزنامة اطلاعات هر شماره ميزگردهائي با معماران سنتي و آرشتيكتهاي فعال تشكيل ميداد. در بسياري از آنها حضور داشتي و ميديدي كه چگونه خبرگان حرفههاي معماري و دانشهاي مرتبط با آن، از مسائل و مشكلات انسان در متن معماري شهري سخن ميگفتند و تأسف معماران قديمي را ميديدي كه چه سان از نابودي ارزشهاي معماري ايراني ميناليدند و همزبان بودند با آرشتيكتهاي جواني كه از وجهي ديگر تهرانِ زشت شده در آن چند دهه را، به زباني علمي تصوير ميكردند.

در همان هفته يك هيئت علمي سفرهاي خود را به قطبهاي فعاليت عمراني آغاز كردند و 42 روز قبل از برگزاري هفته معماري اعضاي هيئت به 35 نقطه از جمله اصفهان و شيراز و بندرعباس و بندربوشهر و خرمشهر و اهواز و آبادان و قزوين و همدان و كرمانشاه سرزدند و در هر يك از اين نقاط گروههایي از معماران و متخصصان ديگر را سازمان دادند تا مردم را با مباحث عمومي معماري و شهريگري آشنا كند. حتي دامنة گفتگو دربارة معماري و مردم به قهوهخانهها هم كشيده شد مثلا به قهوهخانة طاوس در اردبيل.
آيا ميشود هنوز هم جدا از ادارهبازي و سمينار سازي باز هم براي آشنائي شهروندان با معماري پيرامون كه زندگي ما هر روزه در آن شكل ميگيرد و تطور مييابدــ برنامهاي ملي تدارك كرد؟…….

24- تقريظ با نظر اغماض
در روزنامه اطلاعات آن سالها عنان اختيار روزنامه را عباس مسعودي سپرده بود به دو نفر از معتمدان خويش حضرات احمدين: احمد احرار و احمد شهيدي. هر روز مدير روزنامه به مطالب اصلي نظارت ميكرد و با گشادهنظري و دقت مشكلات پيش روي سردبير وقت روزنامه را كه از سوي وزارت اطلاعات و جهانگردي و ساواك و مراجع قدرت پيش ميآمد رفع و رجوع ميكرد، اما استراتژي روزنامه فراتر از حيطة سردبيران به كف كفايت آن دوتن بود كه مورد اعتماد صاحب مؤسسه بودند و الحق كه آنان جز روزنامهنگاري هيچ سودائي نداشتند. در زماني كه هر روزنامهنگار نيمهسرشناسي به راحتي وزير و وكيل و صاحب منصب ميشد اين دوتن فقط به كار جريدهپردازي عشق ميورزيدند بيسوداي نام و نان و عنوان.
اين نامه تواضع و حرمت حرفهاي يكي از آن بزرگواران را نشان ميدهد.
حضرت دكتر مجابي
آقاي جواد كلهر از رفقاي قديمي مجموعه داستاني منتشر كرده و آقاي هاشم محجوب كه ايشان هم از رفقاي قديم باشند نقدي بر آن نوشته است. بنده هم كتاب و هم تفريظ يعني هم ريش و هم سبيل را به قيچي مبارك ميسپارم تا هر بلائي مقتضي دانستيد بر سرش بياوريد.
فقط خواهش دارم در مجموع بنظر اغماض بنگريد
ارادتمند: احمد احرار
25- نادر ابراهيمي: من فارسي نوشتن بلدم
اين هم نامهاي است از نويسندة آتش بدون دود كه از وفور اغلاط چاپي و جرح بيتعديل سخنرانياش توسط يكي از همكاران مخلص جان به سر شده است:
روزنامه وزين اطلاعات
با احترام
در تاريخ چهارشنبه 26 آذر، مطلبي تحت عنوان «قصهنويسان ايران را از ياد نبريم» به نام مخلص يعني نادر ابراهيمي چاپ فرموده بوديد و نوشته بوديد آن حرفها را در تالار آموزشگاه خدمات اجتماعي زدهام.
آنچه در آن مقاله خواندم البته گهگاه جالب و خواندني بود و حتي در برخي موارد شباهتهاي مختصري به عقايد من پيدا ميكرد؛ اما از آنجا كه من هرگز تا اين حد مغلوط و مغشوش و بيسروته سخن نگفتهام، گمان نميبرم كه اين مطلب مربوط به من باشد.
شما در صورتي كه ميل داشتيد بذل توجهي در حق من بكنيد و مطلبي با نام من چاپ بفرمائيد: حق اين بود كه امر بفرمائيد تا عين آن سخنراني و يا خلاصة آن را حضورتان تقديم كنم تا چنين حالت تأسفانگيزي پيش نيايد.
بهر حال اگر شما لطف نفرمائيد و مسئوليت بيسروته بودن و مملو از اشتباه بودن آن مطلب را كه نميدانم از كجا بدستتان رسيده و چطور ممكن است بدون خبر و اطلاع من آن را چاپ كرده باشيد برعهده نگيريد، باز هم تفاوتي نميكند؛ چرا كه همة آنها بايد بدانند ميدانند كه من فارسي نوشتن را بلدم
با احترام مجدد نادر ابراهيمي 1/10/54
26- نامهاي از كيومرث درم بخش فيلمساز
پاريس 29 اكتبر 1984
مجابي عزيز
باسلام، اميدوارم از اينكه به علت كمبود وقت و مشكلات بسيار امكان خداحافظي دست نداد عذرم را بپذيري.
گفتم دستخطي بنويسم و حال و خبري از تو داشته باشم. مدت 8 ماه است كه در پاريس بساط پهن كردهايم و گوشة عزلت گزيدهايم و با خوب و بدش ميسازيم. هر سرزميني مشكلات و مسائل خودش را دارد بخصوص آنكه اروپا در وضعيت اقتصادي خوبي بسر نميبرد. در هر حال ما كه ميسازيم شما و خانم بچهها هم با خوب و بد روزگار بسازيد.
اطمينان دارم در اين مدت كارهاي جالبي قلمي كردهاي. من كه هميشه از شيفتگان آثار آن بزرگوار بودم. ضمناً فرصتي و پيشنهادي در تلويزيون فرانسه پيش آمده و مطرح شده تا بصورت كارگردان همكاري مستمر داشته باشم. بسيار خوشحال خواهم شد چنانچه موضوع يا نوشتهاي كه براي فيلم مناسب باشد برايم بفرستي. البته با توجه به رعايت كليه حق و حقوق نويسنده كه پرواضح است كه چنانچه مورد قبول تلويزيون قرار گرفت ميتواند پايگاه خوبي براي كار باشد. با توجه به اينكه قبلاً با هم صحبت كرده بوديم اگر در فرستادن يك يا دو نوشته مناسب سرعت بخرج دهي فرصت مناسبي خواهد بود. من هم مدتي دوباره بهشغل شريف دانشجوئي برگشتهام و رشته دكتراي سينمائي را در دانشكده «سوربن پانتئون» ميگذرانم. خانم و بچهها سلام فراوان دارند. از دور ميبوسمت و خدمت خانم كه دستپخت خوشمزه ايشان هنوز بياد مانده است سلام فراوان دارم و بچهها را ميبوسم. اگر چيزي لازم داشتي خبر بده تا انجام شود. دوستان سرنشين در بلوكها را بخصوص دوست عزيزم خسرو شاهاني را از قول بنده سلام فراوان برسانيد. در انتظار دستخط مبارك، فدايت كيومرث درم بخش

27- هنرمند طنزپرداز نوذر آزادي
كارت پستالي از برمن آلمان
دكترجان سلام. متأسفانه مصداق درست احوالاتم «گربه روي شيرواني داغ» است. و بالاخره به اين نتيجه رسيدهام كه دو هوایي بودن و يكدله نشدن با جایي كه در آن زندگي ميكنم جز فرسايش تن و جان حاصلي ندارد. چند صباحي كه در اينجا اقبال بودن با محمود دولتآبادي را داشتم، همدلي و همصحبتيش غنيمتي بود گرانبها. اما خدا ميداند كه بعد از رفتنش چقدر احساس دلتنگي و اندوه كردم. بگذريم. مشغولم. قصههاي كوتاه نخواندهات را ميخوانم. هنوز حال و فراغت كار روي سناريو «مهمان كش» را نيافتهام. اميدوارم در بين قصههايت چيز مناسبي براي سينما پيدا كنم. لطفا آدرس و تلفن آن ناشر را در سوئد برايم بنويس كه بتوانم چند كتاب و از جمله كتاب «بهروز» را تهيه كنم. آروز ميكنم تو و ناستين با غم دوري پوپك كنار آمده باشيد. ياد گرامي شما هميشه با من است و هرگز محبت و لطف ديدارت را فراموش نميكنم. به ناستين و حسين و يكايك دوستان سلام برسان. گاهي اگر قلم انداز يادم كني خوشحالي بزرگي خواهد بود. روي ماهت را ميبوسم.
به اميد ديدار نوذر آزادي 12/8/93