عمری با سعید نفیسی/ پریمرز نفیسی

بايد اقرار كنم كه در طول زندگي مشتركمان فقط يكي دو سال اول كه هنوز كانون خانواده كوچك بود و فراغتي دست ميداد به كارهاي ادبي و نويسندگي شوهرم بيعلاقه نبودم و در هر فرصت با رغبت كمك به استنساخ شاهنامه كه در آن زمان در دست چاپ داشت و يا غلطگيري كتاب لغت فرانسه به فارسي و غيره ميكردم و يا به اشعار سرودهشدهاش گوش ميدادم و تبادل نظر ميكردم.
ولي كمكم بر اثر زياد شدن حجم مطالعه و نويسندگي او و حجم گرفتاريهاي خانوادگي كه سهم او را من به دوش داشتم، به غير از نگاههاي سرسري و كوتاه آن هم فقط به پشت كتابهاي چاپ شدهاش، به تأليفات او چندان عميق نميشدم و چون كارهايش هم زياد و هم متنوع بود، بعضي از آنها برايم بيتفاوت و يا اصلاً جالب نبود كه وقت لازم را براي شناختن عميق آنها به كار برم، فقط به دانستن اسم كتابها اكتفا ميكردم، براي آنكه اگر كسي راجع به كتاب صحبت كند زياد هم بياطلاع نباشم.
خاطرم است رمان فرنگيس را در همان ماههاي اول زندگانيمان با نظر من طرح و شروع به نوشتن كرد و اغلب اظهارنظرها و اميال مرا به تخيلات و خاطرههاي خود ميافزود.
اما حالا كه دوران بازنشستگي را ميگذرانم و فراغت بيشتري دارم و با ديد و نظر ديگر در آثار مانده و چاپ شدهاش نگاه ميكنم، رابطة نزديكي بين خصوصيات اخلاقي او و اغلب نوشتههايش چه تحقيقي و چه داستان كوتاه و يا رمان مييابم و طبيعت كنجكاو و پژوهشگر او را يك رديف كتاب تاريخ به اسمهاي تاريخ بيهقي، تاريخ خاندان طاهري، تاريخ اجتماعي و سياسي ايران، تمدن ساساني، تاريخ نظم و نثر در ايران، تاريخ ادبيات روسي، تاريخ عمومي قرون معاصر، و غيره را ميبينيم كه در قفسة كتابخانة كوچك اطاق نشستهاند و به جاي خالي او به من چشمك زده و به نق و نقها و غر و لندهاي كه به شبزندهداري و بينظميهاي زندگياش ميزدم نيشخند ميزنند و خجالتم ميدهند!
سعيد بچه كنجكاوي بود
از صحبتهاي مادرش نقل قول ميكنم:
ميان بچههاي من سعيد از همه كنجكاوتر و پرحرفتر بود، گمان ميكنم دايهاش دندان او را در سوراخ موش گذاشته بود كه همه چيز را بازرسي و كنجكاوي ميكرد. اصرار داشت تمام اشخاصي كه به منزل پر رفت و آمد ما ميآمدند بشناسد و از دين و ايمان و تعداد اولاد، وضع مالي و زن و بچة همه جويا شود و چند بار هم براي اين كنجكاويها از طرف للـهاش تنبيه شد، ولي بيفايده بود.
ميگويند در مدرسه شاگرد زياد منظمي نبود، ولي هوش و حافظهاش عالي و طرف توجه بوده است. مطالعه را از همان اوايل جواني دوست داشت و از وقتي كه من او را شناختم بايد بگويم كه در مطالعه حريص بود. نسبت به هر نوع كاغذ نبشته خواه چاپ يا دستخط وسواس عجيبي داشت. اغلب ميشد كاغذ باطلههاي دكان عطاري كه با شيئي به منزل ميآمد چنانچه در دسترسش واقع ميشد با عجله برميداشت. اگر من در نظرش نبودم به استراحت ميخواند، والّا براي فرار از نگاههاي ناراحتكنندة من آن را در جيب ربدشامبر يا پيجامهاي ميگذاشت تا سر فرصت بخواند. در سرميز غذا كمتر اتفاق ميافتاد كه مطالعه نكند و چون با اعتراض رو به رو ميشد ترجيح ميداد تنها در كتابخانهاش صرف غذا كند و اغلب اين غذا خوردن بيش از يكساعت الي يكساعت و نيم طول ميكشيد، زيرا در ضمن مطالعه فراموش ميكرد كه غذا ميخورد. با مطالعههاي طولاني شبانهاش مكرر آتشسوزي برپا كرده بود كه اغلب به خواست خداوند نجات يافته است…
عاشق كرسي بود و به جرأت ميتوانم بگويم كه بيش از نصف تأليفاتش را زير كرسي نوشته، حتي مكرر در تابستان به من ميگفت آيا نميشود يك كرسي از يخ برايم بگذاري؟
كرسي زمستان بايد داغ داغ ميبود بطوري كه غير از خودش كمتر كسي تحمل آن را داشت، با يك پوستين كوتاه (پستك) و يك شورت روي مخده مينشست و به مخدة دوم پشت ميداد و لحاف را تا بالاي گردن ميكشيد و ساقهاي پا را به موازات سينه بالا ميآورد و زانوان را تكية كاغذ ميكرد.
چراغ كار و قلم و دوات و يادداشتهاي لازم در يك سيني روي كرسي بود. كتابهاي مورداحتياج فوري در دو طرف پهلوها روي لحاف و تشك پخش بود و سنگيني آنها مانع از حركت لحاف كرسي از روي زانوانش ميشد. در اين حال به غير از كلة بيمو و ريش ژوليدهاش، بقية بدن را پوششي از لحاف كرسي مثل يك كيسه در برگرفته بود، تنها تحركي كه در اطراف اين كيسه به چشم ميخورد حركات لغزندة قلم بود كه با شتاب و نرمي بين انگشتانش نوسان داشت و به ديوار پشت مخده اردكوار سايه ميانداخت. در چنين حالت و كيفيتي بود كه ميتوانست ساعتها كاغذهاي سفيد را سياه كند و تاريخ زندگي اشخاص و حوادث ايام را در نظم و نثر با تيزبيني و دقت و كنجكاوي بخصوص خود و گاهي هم با طنز روحي درهمآميزد.
هدفش از چاپ كردن انتشار بود و انتشار براي مردم بود نه براي بهرهبرداري مالي. عقيده داشت كه كتاب بايد چاپ شود و به دست مردم بيفتد. كتاب را نبايد حبس كرد و جلوي پيشرفت فكري مردم را گرفت، بايد وسيله به دست مردم داد تا هر كس هر قدر مايل است مطالعه كند، استفاده ببرد، روشنبين و روشنفكر شود و اين راه را يك قدم اساسي براي پيشرفت جامعه و جوانان بخصوص ميدانست، از اين روي در امانت دادن كتاب حتي كتابهاي كمياب و منحصر به فرد خود به دوستان و دانشجويان مضايقه نداشت و در اين راه هيچ ضابطه و رسيد هم در كار نبود. واضح است با چنين طرز فكر هيچوقت با هيچ ناشري سخت نميگرفت و آنها هم با بيانصافي تمام همة شرايط را به نفع خود و زحمت او در نظر ميگرفتند و او هم بدون عاقبتانديشي قبول ميكرد. اغلب تمام حق خود را در ازاي وجه ناچيزي براي هميشه به ناشر داده است، و چه بسيار كه همان حقالتأليف ناچيز را هم با كتابهاي ديگر معاوضه ميكرد. بدين حال واضح است كه هميشه در مضيقة مالي بود. طبعاً از بدخلقيهاي من هم كه به سهم خود با مشكلات مالي و گرفتاريهاي چهار فرزند دست به گريبان بودم درامان نبود. ساعاتي كه در منزل بود صرف نوشتن و مطالعه ميشد و هيچ مسئوليت ديگر براي خود نميشناخت.
بهترين مصرف پول را در خريد كتاب ميدانست و ساير احتياجات زندگي را از نظر خود چندان مهم نميديد و در مخيلة قوياش آن را به شيوهاي حل ميكرد و آن را پايان يافته ميپنداشت.
نبرد با كتابفروشيها
چون نميتوانستم جلوي خريد كتابهاي اضافي او را بگيرم، مجبور ميشدم با كتابفروشها نبرد كنم. اما اعتراف دارم كه هميشه شكست با من بود. در اين باره داستانهاي مضحك دارم كه يكي از آنها را در اين فرصت بازگو ميكنم.
كتابفروش دورهگردي بود كه لااقل هفتهاي سه بار با بستههاي كتابش پشت در منزل ما به انتظار برگشت آقا به منزل ساعتها وقت صرف ميكرد و مينشست، زيرا مطمئن بود كه نااميد برنميگردد. توسط مستخدم منزل به او چندين بار تذكر دادم كه خداوند روزيت را جاي ديگر حواله كند، دست از سر اين خانه بردار، زيرا در اين خانه چهار بچة مدرسه برو هستند و پول اضافي براي خريد كتاب باقي نميماند و آنچه كه تو فروش ميكني كسري از سهم بچههاست، ولي كو گوش شنوا.
روزي براي كاري از خانه خارج ميشدم با او و ستوني از كتابهايش مصادف شدم. خودش روي سكوي خانه نشسته بود كتابهايش را كه تسمه بسته بود روي زمين زير پايش قرار داشت، بياختيار با خشونت فرياد زدم مگر من به تو قدغن نكردم حق نداري براي فروش كتاب به اين خانه بيايي و در همان حال هم لگد محكمي به بستة كتابهايي كه روي زمين بود زدم كه تسمة دور آنها كه گويا شل هم بود باز شد و كتابها پخش زمين شد. چندين جلد از آنها را كه شايد خطي هم بود با پا به ميان جوي آب روان وسط كوچه انداختم. مردك بيچاره به دنبال آنها ميدويد و فريادزنان ميگفت آخر خانم من تقصير ندارم، استاد خودشان سفارش دادهاند. البته از آن روز به بعد ديگر به در منزل واقع در كوچه نيامد، ولي در خيابان سر كوچه منتظر استاد ميشد.
هرگز نخواست يا جرأت نكرد ماجرا را براي استاد بگويد، ولي بالاخره اين عقده را مگر چقدر ميتوانست به دل بكشد، بايد براي كسي بازگو كند و از اين همه ظلم من كه به نابودي كتابهاي خطي او كرده بودم بنالد. شرح ماجرا را براي آقاي استاد علياصغر حكمت كه ايشان هم از مشتريانش بودند تعريف ميكند و از بدخلقي و بيپرواييهاي من مينالد و شكوهها ميكند. آقاي حكمت هم بدون توجه از بيخبري نفيسي در اينباره، روزي در محفلي از دوستان كه نفيسي هم بوده، من باب همدردي و ناسازي من با شوهرم ماجراي كتابفروش را تعريف ميكنند. تازه استاد ميفهمد كه چرا كتابفروش دورهگرد كه معمولاً در هشتي منزل معامله ميكرد، حالا خيابان و سركوچه را ترجيح ميدهد.

ماجراي ديوار خانه و ديدار وزير دربار
مرحوم خانم جمالالدولة نفيسي نوة ميرزاآقاخان نوري صدراعظم و مادر استاد بودند. زن بسيار نيكنفس و پاكدلي بودند. به من و بچهها محبت فراوان داشتند و اغلب داستانهايي راجع به بيفكريها و زيادهرويهاي سعيد با كتابفروشها را قبل از تأهل برايم تعريف ميكردند كه به اصطلاح چشم و گوش من باز شود و جلوي زيادهرويهاي اورا بگيرم و محدوديتي در اينباره بگذارم، ولي اعتراف كردم كه من هم درمانده شده بودم و منزل كوچك و اجارهاي ما كه متعلق به همسر مرحوم نيما شاعر محبوب بود، ديگر گنجايش آن همه كتاب را به صورت كتابخانة منظم نداشت. من هم كه خود را در محاصرة كتاب ميديدم آروزيي جز داشتن يك كتابخانة منظم و مرتب در سر نداشتم، ناچار بايد فكر اسبابكشي و خانة بزرگتري بكنم و فكر ميكردم با داشتن كتابخانه و قفسه به اندازة كتابهاي موجود، ديگر قضيه حل است و ناراحتي كتاب بيسر و سامان نخواهم داشت. نوة صدراعظم نوري يك تسبيح مرواريد داشتند كه دلالهاي خانگي آن را با پانصد تومان معاوضه كرده بودند. خانم با آن پول و مبلغي هم اضافه در همين حدود، همين خانة خيابان هدايت را كه 60 سال پيش خارج از شهر و مجاور خندق بود با ساختمان كلنگي آن خريده بودند كه با اجازة مختصري در اختيار چندين مستأجر بود. به من پيشنهاد كردند كه اگر از حقارت ساختمان ناراحت نميشوم برويم و در اين خانه سكونت كنيم. چون زمين كافي دارد ميتوانيد به مرور بقدر احتياجات ساختمان كنيم، زيرا با اين مقدار زياد كتاب اجارهنشيني و اسبابكشي هر چند يك بار غير عملي و مشكل است. من هم قبول كردم و كتابها جا به جا شد و با پشتكار و سماجت من تغييراتي هم در ساير قسمتهاي بنا داديم و روزگاري ميگذرانديم، ولي ديوار شرقي خانه كه حد فاصل بين كوچه و حياط بود به همان صورت گلي باقي ماند و استاد به هيچ روي تعويض ديوار را گردن نميگرفت و از پرداخت و مخارج اين كار شانه خالي ميكرد. سطح منزل به كوچه پايين افتاده بود و جوي آب وسط كوچه مرتب پي ديوار را ميشست و بعد از مدتي ديوار كج شد و در شرف افتادن بود. تذكرات پي در پي من او را عصباني ميكرد و بگو و مگو و انقلاب در خانه برپا ميكرد. من هم به خاطر آرامش خانه و بچهها با تعرض باطني ظاهراً به سكوت برگزار ميكردم. او هم در افكار خود غوطهور بود، ولي در هر حال از معاملة كتاب خودداري نداشت و گاهي هم از استفادهها و كتابهاي خوب و منحصر به فردي كه خريده بود تعريف ميكرد و تنها فكري كه به خاطرش نميگذشت تعويض ديوار خميدهاي بود كه روزي چندين بار از كنار آن آمد و شد داشت.
اصولاً ديوار از نظر او مهم نبود، عمده سقف بود و جايي كه بتواند شب را با كتابها و قلم و كاغذ و افكارش بگذراند و از گزند باد و باران در امان باشد، تا اينكه ديوار فرتوت كه باعث و شاهد غوغاهاي ما بود در يك بعد از ظهر آفتابي و گرم پاييز به دنبال يك فرياد كوتاه از پاي درآمد و دراز در صحن حياط خوابيد، بيچاره از خجالتش حتي گرد و خاكي هم نكرد، زيرا بارانهاي روز قبل كاملا او را شسته و تطهير كرده بودند. چارهاي نبود با وجود زمستاني كه در پيش بود به باغچه پدري در شميران نقل مكان كرديم، ولي استاد ترجيح داد در شهر و كتابخانهاش بماند، زيرا نبودن ديوار در كار او وقفه ايجاد نميكرد و نگراني از دستبرد دزد هم موردي نداشت، زيرا چنانچه دزدي به خانه ميآمد طالب كتاب نبود، پس او با خيالي راحتتر و بدون نگراني به كارهايش ادامه ميداد.

پسر بزرگ ما بابك براي رفتن به دبيرستان روزها به شهر ميآمد و سري هم به پدرش ميزد، شبي در برگشت او را سخت دلتنگ ديدم، علتش را پرسيدم گفت امروز وقتي كه به كتابخانه رفتم به دستور پدر، من و علي (مستخدم منزل) قدري كتابهايي را كه دور و بر كرسي و روي زمين ريخته بود پس و پيش كرديم و جاي يك صندلي باز كرديم. گفتند كه آقاي هژير وزير دربار به ديدن من ميآيند و خودش هم در همان جاي معموليش زير كرسي نشست. من با حالي تهييج شده پرسيدم خوب بعد چي؟ گفت هيچ مثل هميشه علي در خانة بيديوار را باز كرد و لبويي كه در كنار ديوار فروريخته بساطش را گذاشته بود با آواز گرمش از مهمان استقبال كرد و آقاي وزير دربار در ميان حيرتي كه از ديدن منظرة خانه استاد به او دست داده بود به كتابخانه قدم گذشت و من هم به شميران آمدم. براي تسكين خاطر او گفتم عزيزم ناراحت نباش آقاي هژير دوست قديمي و جواني پدرت هستند و يقيقناً از من و تو بهتر و بيشتر به روحيات او وارداند. صبر كن همه چيز رو به راه خواهد شد كه خوشبختانه سفر افغانستان او به اين ماجرا خاتمه داد و در غيابش ديوار تجديد بنا شد.
با وجود پرورش در يك محيط اشرافي سطح بالا، هيچ به ظاهر زندگي حتي به سر و وضع خودش توجهي نداشت و چنانچه زني پشتسر او نبود نميدانم كار اين سهلانگاريها به كجا ميكشيد. نميتوانم بگويم به زيباييها بيتوجه بود، برعكس نظر موشكافش خيلي زود همه چيز را ميگرفت، ولي ميگفت چقدر چيزهاي قشنگ و خوب و زيبا در اين دنيا هست كه به درد من نميخورد!!!
تنوع مطالعات و معلومات اجتماعيش چنان بود كه با هر طبقهاي از مردم صحبت ميكرد گويي از آنان بود. گذشته از ادبا، نويسندگان و مورخان و مانند آنها روحانيون، هنرمندان، موسيقيدانان، اهل سياست پير و جوان همه محضرش را راضي ترك ميكردند. حتي در ميان مردم عادي به واسطة جواب سلامهاي گرم و احوالپرسيهاي يكرنگي كه ميكرد، محبوبيت بخصوصي داشت و بعد از فوتش كاغذهاي تسليتي كه از مردم متفرقة ولايات دوردست برايمان رسيد اين وجهه را بيشتر ثابت كرد، حتي در نيمة سال گذشته باز هم نمونهاي از محبوبيت او در ميان مردم سادهدل روستا نمودار شد كه برايتان تعريف ميكنم.
مردي از رامسر (جايي كه فكر نميكنم بيش از يكي دو بار به آنجا گذر كرده بود) به اسم آقاي طالشي قطعه زمين و پولي به وزارت آموزش و پرورش براي بناي دبستاني هديه ميدهد. با توجه فرهنگ اين مدرسه ساخته ميشود و با نام يكي از مشاهير ادب نامگذاري ميگردد. اما مرد سادهدل مازندراني به نام آن اعتراض ميكند و با نامهنگاري به اولياي فرهنگ و شخص اول مملكت خواستار تغيير نام دبستان به دبستان سعيد نفيسي ميگردد و ميگويد من به اين مرد اعتقاد داشتم و ميل دارم اسم دبستانم به نام او باشد كه البته پذيرفته ميشود.
وسعت مطالعه و تنوع معلومات با حافظة قوي او درهم آميخته، سرعت انتقال و حاضر جوابيش را تكميل كرده بود. اغلب هم با نيش زبان مدعيان خود را ميآزرد، ولي اين انتقام هميشه كاملاً سطحي بود و هرگز از كسي كينهاي به دل نميگرفت، براي احدي پاپوش نميدوخت، همة رنجشها را ميبخشيد و زود فراموش ميكرد. در همراهي با مردم به هر نحوي كه برايش ميسر بود دريغ نميورزيد.
قسمت عمدة كارهاي او تحقيقات ادبي و تاريخي دربارة شعرا و شرححال و احوال و آثار آنهاست. نوشتن رمانهاي اجتماعي و تاريخي او، منشهاي وطنپرستي و ايراندوستي او را ميرساند.
به زبان فرانسة ادبي كاملاً مسلط بود و از زبانهاي ايتاليايي، انگليسي لاتين به رواني در كار ترجمه استفاده ميكرد. به اين جهت برگرداندن مطالب به فارسي را دوست ميداشت و برايش تفريح بود.
ترجمة كتابهاي ايلياد از همر و اوديسة او به فارسي سبب شده كه دولت يونان توسط نمايندة وزارت امور خارجة دولت ايران عاليترين نشان فرهنگي آن كشور را به او پيشنهاد كند و قرار بود كه هفتهاي در آتن مهمان آن دولت بوده و طي مراسمي نشان را دريافت كند. متأسفانه دو هفته قبل از اين سفر به سفر آخرت رفت. ترجمة آروزهاي برباد رفتة بالزاك جايزة سلطنتي دربار ايران در 1338 را برايش به ارمغان آورد. كتاب مسيحيت در ايران كه باز هم داراي جنبة تاريخي قوي و دقيقي است مورد توجه دربار واتيكان واقع شد و قرار بر اين شد كه به چند زبان مختلف زندة دنيا ترجمه شود. اهميت اين كتاب بر اين است كه اروپاييان دربارة اسلام و شرق زياد نوشتهاند، ولي از شرق مسلمان راجع به مسيحيت چندان منبعي در دست نيست و تاريخ مسيحيت سعيد نفيسي در ايران را بايد يكي از اولين منابع دانست. توسط نمايندگان واتيكان در تهران فرمان و نشان مخصوص برايش فرستاده شد كه در ضمن تشريفات زيبايي در همين خانة پر ماجرايش به او دادند. ناگفته نماند كه دعوت به واتيكان و شرفيابي به حضور پاپ اعظم هم جزو برنامه بود كه دست اجل از او باز گرفت.

به عضويت آكادمي فرانسه پذيرفته شده بود و نشان (Palmes Academiques) داشت. كتاب لغت فرانسه به فارسي نشان (Lal ‘giond ‘ Honneur) را برايش آورد. ايرانشناسان و دوستان فرانسوي او بعد از فوتش هر يك مقالهاي براي تنظيم يك يادنامه به او هديه كردند كه با گردآوري مقالات ساير ايرانشناسان خارجي و بعضي از اساتيد و دوستان ايراني او به دو زبان فرانسه و فارسي به زودي منتشر خواهد شد. با وجود ضعف مزاج براي ايجاد تفاهم متقابل ميان شرق و غرب بنا بر دعوتهاي رسمي دولتهاي آمريكا، آلمان، شوروي و هندوستان براي شركت در كنفرانسهاي شرقشناسي به اين كشورها سفر كرده و هميشه اين سفرها با جلسات سخنراني در دانشگاههاي آن ممالك براي دانشجويان همراه بوده است.
بعد از ادبيات فرانسه، ادبيات زبان روسي و نويسندگان روس مورد علاقة او بود و تاريخ ادبيات روسي تا پايان دورة پيش از انقلاب را براي شناساندن ادبيات روسي به فارسي نگاشته است.در مقدمة آن مينويسند:
«امروز در جهان ادب پيوند ادبيات ملل مختلف با يكديگر روز به روز استوارتر و ضروريتر ميشود، زيرا تمدن جديد با شتاب هر چه تمامتر كشورهاي جهان را به يكديگر نزديك ميكند و ميتوان گفت انديشة آدميزادگان در تمدن امروز در آسمانها موج ميزند و به سرعت برق از اين كران به آن كران ميرود. در ميان ملل ناچار مللي كه همساية يكديگرند و به همين مناسبت از افكار يكديگر آگاه هستند، بيشتر نيازمندند از آثار ادبي يكديگر باخبر و كامياب گردند و اين كتاب بدان مقصود فراهم شده است.»
در ميان نويسندگان و ادباي جديد اتحاد جماهير شوروي هم محبوب و سرشناس بود. چندين بار به اين سرزمين دوست و همسايه سفر كرده و در كنگرهها و جلسات يادبودهاي شعرا و نويسندگان دعوت و شركت داشته و از اغلب مراكز علمي و كتابخانهها و موزهها بازديد كرده بود.
از اقامت در آسايشگاهها و بيمارستانها كه به واسطة كسالت مزاج و ضعف ريهها گذرانده صحبتي نميكنم. همينقدر ميدانم كه يقيقناً ده سال اخير عمر خود را مديون مراقبتهاي بيدريغ اطباء و بيمارستانهاي شوروي چه در تهران و چه در اتحاد جماهير شوروي بود.
در شهر دوشنبه در تاجيكستان در دانشكدة ادبيات آن تالار و كتابخانهاي به اسم سعيد نفيسي نامگذاري شده است. اغلب كتابهاي او به زبانهاي روسي و ساير زبانهاي محلي اتحاد جماهير شوروي ترجمه شده است. در گرجستان خانم لودميلا گيوشانويچ نيز دكتراي خود را دربارة اشعار نفيسي تنظيم كرده كه نسخههاي آن در كتابفروشيهاي تهران هم هست.
نفيسي گاهي من باب تفنن و رفع خستگي شعر ميگفت كه البته در مقابل نثر او جلوه و جلائي ندارد، ولي در بين آنها ميتوان به بعضي اشعار خوب با مضامين بكر و اغلب طنزآميز برخورد كه چند نمونه از دوبيتيهاي او را براي اختتام كلام ميخوانم.
(در بيوفايي دنيا)
اي كاش كه بودي اين جهان جاي درنگ | اي كاش كه من بودم اين تودة سنگ |
اي كاش چو گوسفند قرباني كس | زين خانه نميرفت برون با دل سنگ |
* * * | |
دوشينه مرا خبر ز ميخانه رسيد | كانجا لب شيخ همبه پيمانه رسيد |
گفتم كرم پير مغان را نازم | كش سود به آشنا و بيگانه رسيد |