پنج شعر منتشر نشده از ه.الف.سایه

هنوز آیا… یا      

 

چه فکرهای غم‌انگیز می‌زند به سرم!

کجایی ای که ز دیرینه‌های رفته به باد

هنوز یادِ تو با کاروانِ راه زده‌ست.

 

هنوز آیا در گوشه‌ای ازین دنیا

زمین به رقصِ خرامیدن تو می‌نگرد؟

به‌ ناز می‌روی و گل به ‌سبزه می‌گوید

ببین که می‌گذرد!

 

هنوز…

        امّا آیا هنوز هستی؟ یا…

 

کلن، آذر 1389

پراکنده   ه.الف.سایه

 

زمان میانِ من و او جدایی افکنده‌ست

من ایستاده در اکنون و او در آینده‌ست

 

چه مایه گشتم و آینده حال گشت و گذشت

هنوز در پی آینده حال گردنده‌ست

 

به هر قدم قدَری گفتم از زمان کندم

کنون چو می‌نگرم او ز عمرِ من کنده‌ست

 

که سر برآرد ازین ورطه جز کسی که هلاک

کمندِ شوقِ کنارش به گردن افکنده‌ست

 

بهانة کششِ عشق و کوششِ دل من

همین غم است که مقصودِ آفریننده‌ست!

 

به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم

که راه دورتر از عمرِ آرزومندست

 

تو آن زمان به سرم سایه خواهی افکندن

که پیشِ پای تو ترکیبِ من پراکنده‌ست

 

به شاهراهِ طلب بیم نامرادی نیست

زهی امید که تا عشق هست پاینده‌ست

 

ز دورباشِ حوادث دلم ز راه نرفت

بیا که با تو هنوزم هزار پیوندست

 

به جان سایه که میرنده نیست آتش عشق

مبین به کشتة عاشق که عاشقی زنده‌ست

                                                                                                                        تهران، خرداد 1385

پنداشت

 

آن که حق است گمانش به گمانِ تو که نیست

گفت بیرون ز جهان است جهانِ تو که نیست

 

هر که پنداشتی از خویش به جای تو نشاند

چه توان داد نشانی ز نشانِ تو که نیست

 

تا چنین هرچه مرا بود و توان نیز فزود

همه از آنِ تو شد، چیست از آنِ تو که نیست

 

از تنِ زنده روان تو روان است، که گفت؟

بی تنِ زنده روان است روانِ تو که نیست

 

گفت عالم همه در بندگی شیطان‌اند

گفتم ای زاهدِ خودبین به زیانِ تو که نیست

 

ره به معنی نبرد آن که به صورت نگرد

سایه گفتند که صوفی‌ست به جانِ تو که نیست.

تهران، مهر 1387

در میانِ علَم‌های سرنگون                                                 

هرچند عمر در غم و حرمان گذاشتم

هرگز دل از محبّتِ او برنداشتم

 

جان و دل است هیمة آن آتشی که من

همّت به زنده‌‌داشتنش برگماشتم

 

در داوِ عشق دستِ تهی نیست عذرِ مرد

من از میانِ مدعیان جان گذاشتم

 

در خاک و خون میان علَم‌های سرنگون

با رایتِ وفای تو سر بَرفراشتم

 

بیرون ز هرچه صورت بیداری است و خواب

نقشی که از خیالِ تو در دل نگاشتم

 

بی‌حاصل است فرصتِ فصلِ سیاه‌کار

سرسبز باد بذرِ امیدی که کاشتم

 

عشقی بدست کردم و چون سایه در رهش

صد ره سرم زدند و ز سر پای داشتم.

تهران، تیر 1386

داس و گل         

 

آمد بهار و از میان ما گذشت و رفت

گفتند خالی بود دستش، نه

وقتی که می‌آمد پرستوهای هم‌پرواز دیدندش

در دست‌هایش خوشه‌های نورس امید

در کوله‌بارش بذرِ شادی‌های گم‌گشته

با خنده و آواز می‌آمد

آن سروهای گوش‌استاده شنیدندش.

 

آمد بهار و از میان ما گذشت و رفت

گل داشت،

             چیدندش!