کلمات تیره و شفاف/محمدرضا باطنی

دکتر محمدرضا باطنی
دکتر محمدرضا باطنی

تقدیم به روان دانش‌پژوه ارجمند، ایرج افشار.

 

مقصود از كلمات شفاف‌ آن دسته از كلمات است كه از روي صدا يا ساخت آنها بتوان به معني آنها پي‌برد يا معني آنها را حدس زد. برعكس كلمات تيره به آن دسته از كلمات گفته مي‌شود كه تلفظ يا ساخت آنها ردِّ پايي براي شناختن معني آنها به دست ندهد. به بيان ديگر كلمات شفاف آنهايي هستند كه معني آنها كاملاً يا تا حدي از ظاهر آنها پيداست، در حاليكه كلمات تيره آنهايي هستند كه اين خاصيت را ندارند.

از زمان‌هاي بسيار قديم تا همين اواخر اين بحث همواره در فلسفة زبان مطرح بوده و بارها به كشمكش‌هاي فلسفي سخت انجاميده است كه آيا ظاهر كلمه با معني آن ارتباط دارد يا نه. مثلاً آيا دليلي دارد كه به اين صفحه كه من جملات خود را برآن نوشته‌ام در زبان فارسي «كاغذ» مي‌گويند؟ آيا رابطه‌اي ذاتي بين ويژگيهاي اين شيء خارجي و ويژگيهاي صوتي كلمة «كاغذ» وجود دارد كه به اين نامگذاري انجاميده است؟

فلاسفة يونان به دو گروه تقسيم مي‌شدند: يك گروه طبيعت‌گرايان (naturalists) بودند كه معتقد بودند بين لفظ و معنيِ كلمه پيوندي طبيعي وجود دارد وبه اين اعتبار كلمات خودبخود بيان‌ كننده و دربردارندة معني خويش هستند؛ گروه ديگر قرارداديان (conventionalists) بودند كه معتقد بودند پيوند بين لفظ و معنيِ كلمه يك پيوند طبيعي نيست بلكه پيوندي است قراردادي كه منشأ آن را بايد در تصادف، سنت و عواملي از اين گونه جستجو كرد.

امروز ما مي‌دانيم كه طرح سؤال به اين صورت مطلق درست نيست كه آيا رابطة بين لفظ و معني كلمات رابطه‌اي قراردادي يا طبيعي است؛ يا به بيان ديگر، آيا كلمات زبان تيره‌اند يا شفاف. هر زباني را كه بررسي كنيم در واژگان آن كلماتي را خواهيم يافت كه بين لفظ و معنی آنها کوچکترین ارتباطی وجود ندارد، یعنی مطلقاً قراردادی و تیره هستند؛ از سوی دیگر در واژگان هر زبان کلماتی می‌توان یافت که لفظ و شكل ظاهري آنها، اگر نه كاملاً لااقل تا حدّي، بيان كنندة معني آنهاست. بنابراين بايد ديد اين القاي معنايي از چه راههايي صورت مي‌گيرد و هر زباني چگونه و تا چه اندازه از اين راهها استفاده مي‌كند.

قسمت اعظم واژگان هر زبان را كلماتي تشكيل مي‌دهند كه ظاهر آن بهيچوجه القا كنندة معني آنها نيست. اين امر آنقدر بديهي است كه نيازي به استدلال ندارد. اگر جز اين بود، يعني اگر رابطة لفظ و معني رابطه‌اي ذاتي بود، بايد همة‌ زبانها براي ناميدن شيء يا پديدة خارجيِ واحدي يك كلمة واحد داشته باشند. در اين صورت لازم نبود براي ناميدن، مثلاً، پناهگاهي كه انسان براي خود مي‌سازد در فارسي كلمة «خانه»، در عربي «بيت»، در انگليسي house در فرانسه maison و در زبانهاي ديگر نامهاي ديگر وجود داشته باشد. بنابراين، در اينكه قسمت اعظم واژگان هر زبان را كلمات تيره تشكيل مي‌دهند كه رابطة لفظ و معني در آنها صرفاً وضعي است، جاي ترديدي نيست. ولي چنانكه گفته شد، بعضي واژه‌ها نيز هستند كه به نحوي القاكنندة معني خود هستند. اين خاصيت القايي را انگيزش (motivation) مي‌ناميم. در اين مقاله از سه نوع انگيزش گفتگو خواهد شد: انگيزش آوايي، انگيزش ساختي، و انگيزش معنايي.

انگيزش آوايي

انگيزش آوايي ويژگي‌ آن دسته از كلماتي است كه به آنها «نام‌آوا» (onomatopee) گفته مي‌شود. نام‌آواها كلماتي هستند كه تلفظ آنها تقليد گونه‌ايست از صدايي كه اين كلمات به آنها دلالت مي‌كنند. اين نوع واژه‌ها در واژگان همة زبانها يافت مي‌شوند. به عنوان مثال در فارسي مي‌توان واژه‌هاي زير را نام برد: شُرشُر، خِش‌خِش، وَغ‌وَغ، وِزوِز، هِرهِر و كِركِر، فِس‌فِس، غُرغُر، نِق‌نِق و بسياري واژه‌‌هاي ديگر. نام‌آواها از روي الگوهاي خاصي ساخته مي‌شوند و اين الگوهاي ساختي در اكثر زبانهايي كه بررسي شده‌اند وجود دارند، ولي ممكن است زباني از يك الگوي ساختي بيش از الگوهاي ديگر استفاده كند. چنانكه از مثالهاي بالا فهميده مي‌شود، زبان فارسي از تكرار يك هجا (reduplication) در ساختن نام‌آواها فراوان استفاده مي‌كند[1]. از نام‌آواها در زبان فارسي فعل نيز ساخته مي‌شود. گاهي هر دو جزء در ساخت فعل وارد مي‌شوند، مانند «غرغر‌كردن» و گاهي يكي از آنها، مانند «غرزدن». گاهي از آنها فعل بسيط نيز ساخته مي‌شود. مانند «غريدن». نمونه‌هاي ديگر عبارتند از: وغ‌وغ كردن، وغ زدن؛ نق‌نق كردن، نق‌زدن؛ فين‌فين كردن، فين كردن (با اختلاف معني).

زبان فارسي براي ساختن نام‌آواها از الگوهاي ديگري نيز استفاده مي‌كند. گاهي بين دو هجا، مصوت /o/ كه در خط به صورت «و» ظاهر مي‌شود واسطه مي‌شود، ولي در گفتار تند اين مصوت اغلب حذف مي‌شود، مانند: وِنگ ‌و وِنگ، لِك ‌و لِك و بسياري ديگر كه ممكن است بدون/o/ تلفظ شوند. يكي ديگر از الگوهاي معمول اين است كه مصوت هجاي دوم نسبت به مصوت هجاي اول تغيير مي‌كند: شارت و شورت، زاغ و زوغ، نق‌ و نوق، وغ و ووغ، تق و توق و بسياري ديگر. يكي ديگر از الگوها اين است كه صامت آغازي در هجاي دوم نسبت به صامت قرينه در هجاي اول تغيير مي‌كند، مانند: جلزّ و ولزّ، جير و وير و امثال آن.

عده‌اي از معناشناسان به نوعي ديگر از انگيزش آوايي اشاره كرده‌اند كه در آن رابطه بين لفظ و معني پوشيده‌تر و اثبات آن متناسباً مشكل‌تر است. در اين نوع انگيزش، تلفظ كلمة تقليد صدايي نيست كه كلمه به آن دلالت مي‌كند، بلكه وجود برخي از صداها (واج‌ها) در تركيب لفظي كلمه به وجود خصوصيتي در مدلول آن كلمه دلالت مي‌كند. مثلاً ادعا شده كه در بسياري از زبانهاي گوناگون در صفاتي كه معني «خردي يا كوچكي» دارند مصوت /i/ وجود دارد: در انگليسيlittle ؛ slim ؛ thin ؛ در فرانسه petit؛ در ايتاليايي piccolo ؛ در رومانيايي mic ؛ در لاتين minimus ؛ minor ؛ در يوناني micros ؛ در مجارستاني kis ؛ pici؛ در فارسي «ريز»/riz/ ، «ريزه» /rize/ و مانند آن. اگر چه اين ادعاها را نمي‌توان يكباره بي‌اساس خواند، ولي در پذيرفتن آنها نيز بايد بسيار محتاط بود زيرا نمونه‌هاي عكس هم براي آنها مي‌توان يافت: مثلاً دلالت مصوت /i/ به كوچكي در مورد big و small در انگليسي نه تنها صادق نيست بلكه برعكس است. فقط به عنوان سؤال مي‌توان مطرح كرد كه آيا انگيزشي وجود دارد كه در فارسي كلماتي مانند تُپل، كُپل، خِپل، كَپل، كُپ، كُپه و برخي ديگر كه همه داراي صداي «پ» هستند به چيزهايي دلالت مي‌كنند كه مي‌توان گفت صفت چاقي دربارة آن صادق است؟ شايد عده‌اي گرايش داشته باشند كه به اين سؤال و نظاير آن جواب مثبت بدهند ولي ميزان آگاهي ما فعلاً اجازه نمي‌دهد كه در اينگونه مسائل با قطعيت نظري ابراز كنيم.

بعضي شاعران و نويسندگان نثر ادبي آگاهانه يا ناآگاه از كلمات نام آوا براي تشديد اثر عاطفي شعر يا نوشتة خود استفاده مي‌كنند. مثلاً فردوسي از تأثير آوايي فعل غريدن در توصيف صحنه‌هاي نبرد فراوان استفاده مي‌كنند:

بغريد غريدني چون پلنگ…

بغريد چون رعد بر كوهسار…

چو ابر بهاران بغريد گيو…

همچنين از «چكاچاك» كه كلمه‌ايست نام‌آوا و از صداي بهم خوردن شمشير گرفته شده فراوان استفاده مي‌كند:

بيامد ز قلب سپاه اردشير

چكاچاك شمشير و باران تير

چكاچاك برخاست از هر دو سوي

ز خون شد همه رزمگه همچو جوي

 

همچنين شاعران و نويسندگان نثر ادبي از تأثير آوايي بعضي صداهاي زبان براي تشديد اثر عاطفي شعر يا نثر خود ماهرانه استفاده مي‌كنند. مثلاً فردوسي از اثر آوايي صداي «ر» مخصوصاً «ر» غلطان يا مشدد در قالب كلماتي چون «ببرّيد»، «بدرّيد»، و مانند آن، حتي در جاهايي كه سخن از بريدن و دريدن واقعي نيست، فروان استفاده مي‌كند:

يكي نعره زد در ميان گروه

كه گفتي بدرّيد دريا و كوه

 

بدرّيد چنگ و دل شير نر

عقاب دلاور بيفكند پر

بدرّد دل شير و چرم پلنگ

هرآنگه كه گرز تو بيند به چنگ

 

 

استفادة فردوسي از اثر آوايي صداهاي زبان منحصر به صداي «ر» نيست؛ به نظر مي‌رسد كه در مصرع اول این بيت معروف از اثر آوايي «ش» استفاده كرده است:

شبي چون شبه روي شسته به قير

نه بهرام پيدا نه كيوان نه تير

 

حافظ نيز از تأثير آوايي بعضي صداها در شعرهاي خود استفاده كرده است. مثلاً از تكرار صداي «س» در بيت زير استفاده شده است:

رشتة تسبيح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر ساعد ساقي سيمين‌ساق بود

 

و باز تكرار «س» در مصرع اول بيت زير بهره گرفته شده است:

حضور مجلس انس است و دوستان جمعند

وان يكاد بخوانيد و در فراز كنيد

 

و از تكرار صداي «ش» در مصرع اول بيت زير:

فغان كاين لوليان شوخِ‌شيرين كار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل كه تركان خوان يغما را

 

لازم به يادآوري است كه هرگز گفته نشد كه سرّ هنري اشعار فردوسي يا حافظ صرفاً مربوط به استفاده از اثر آوايي پاره‌اي صداها است، بلكه گفته شد كه بعضي شاعران از تأثير آوايي پاره‌اي صداها براي تشديد اثر عاطفي شعر خود ماهرانه استفاده مي‌كنند.

در اينجا مي‌توان اين سؤال را مطرح كرد: اگر نام آواها كلماتي هستند كه تلفظ آنها تقليدي است از صداهائي كه اين كلمات به آنها دلالت مي‌كنند، از آنجائي كه اين صداها در همه جا يكسان هستند آيا كلمات نام‌آوا نيز در همة‌ زبانها شكل يكساني دارند؟ پاسخ اين سؤال منفي است. بسياري از كلمات نام‌آوا (يا آواسان) در زبانهاي گوناگون با هم شباهت‌هايي دارند، ولي به هيچوجه يكسان نيستند. يكي از نمونه‌هاي جالب، اسم‌گذاري پرنده‌ايست بنام فاخته كه به اعتبار شباهت با آوازي كه مي‌خواند آن را كوكو مي‌نامند. خيام در رباعي زيبايي صداي فاخته را چنين توصيف مي‌كند:

آن قصر كه بر چرخ همي زد پهلو

بردرگه او شهان نهادندي رو

ديديم كه بر كنگره‌اش فاخته‌اي

بنشسته همي گفت كه كوكو كوكو

 

اين پرنده در بسياري از زبانهاي ديگر نيز نامهايي دارد كه به كوكو بسيار نزديك است: در انگليسي cuckoo ، فرانسه coucou ، اسپانيايي cuclillo، ايتاليايي cuculo ، رومانيايي cucu ، لاتين cuculus ، آلماني kuckuck ، روسي kukushka، يوناني kókkyx و غيره. حتي در بعضي زبانهاي غير هند و اروپايي نيز اين تشابه وجود دارد: در مجارستاني kakuk ، فنلاندي käki. اين بهترين مثالي است كه زبانشناسان براي نشان دادن تشابه نام آواها در زبانهاي گوناگون توانسته‌اند ارائه كنند. بطوريكه مشاهده مي‌شود، تشابه بين نام‌آواها، با وجود تفاوتهايي كه دارند، كاملاً چشمگير است. از سوي ديگر نام آواهايي هستند كه در زبانهاي مختلف كوچكترين تشابهي با هم ندارند. مثلاً صداي سگ را در انگليسي bow-wow مي‌گويند در حاليكه آن را در فارسي واغ‌واغ[2] مي‌نامند كه كوچكترين وجه مشتركي ندارند. ولي ميزان تشابه نام آواها در زبانهاي گوناگون معمولاً جايي بين اين دو حد قرار مي‌گيرد، يعني بدون اينكه كاملاً بر هم منطبق باشند در يك يا دو صدا (واج) با هم مشتركند. مثلاً صداي زنبور و حشرات مانند آن را در انگليسي buzz مي‌گويند، ولي اينگونه صدا در فارسي وِزوِز ناميده مي‌شود كه هر دو در صداي «ز» مشتركند. يا كلمه‌اي كه براي خُرناس و خرناس كشيدن در زبان‌‌هاي فارسي، انگيسي، آلماني، هلندي، لاتين، فرانسه، اسپانيايي، روسي، مجارستاني و بسياري زبانهاي ديگر به كار مي‌رود همه داراي صداي «ر» هستند. نيز كلمة نام آوايي كه براي غرش و غريدن در بسياري از زبانها، از جمله فارسي، انگليسي، فرانسه و آلماني، به كار مي‌رود داراي صداي «ر» مي‌باشد. بطور كلي مي‌توان اين بحث را در دو نكته خلاصه كرد: 1) نام آواها تقليد ناقصي از صداهاي جهان بيرون هستند. 2) هر زباني به شيوة خاصي اين صداها را براي خود تقليد مي‌كند؛ به بيان ديگر، حتي در مورد كلمات نام آوا نيز عامل قراردادي در پيوند لفظ و معني دخالت دارد.

 

انگيزش صرفي يا ساختي

دستة ديگري از كلمات هستند كه صورت صرفي يا اشتقاتي آنها تا حدي بيان‌ كنندة معني آنها است. مثلاً فرض كنيد كسي براي اولين بار در زبان فارسي با واژة «فروشنده» روبرو شود ولي از پيش معني فروش و نقش دستوري پسوند «نَده» را بداند. در اين صورت با قطعيت مي‌تواند معني «فروشنده» را حدس بزند. به بيان ديگر، وقتي قاعدة اشتقاق آموخته شده باشد و معني اجزاء سازنده نيز روشن باشد، معني صورتهايي كه به دست مي‌آيد قابل پيش‌بيني خواهد بود و به اين اعتبار كلماتي را كه داراي اينگونه ساخت هستند مي‌توان شفاف ناميد. بايد توجه داشت كه انگيزش ساختي امري نسبي است زيرا كلماتي كه از نظر ساختي شفاف هستند در آخرين تحليل به عناصر تيره ختم مي‌شوند كه معني آنها را بايد از پيش دانست در مثال بالا كلمة «فروشنده» شفاف است ولي فروش و «نَده» تيره هستند. كلمات تركيبي نيز كه از بهم‌پيوستن دو كلمه يا بيشتر ساخته شده‌اند اغلب شفاف هستند زيرا معني آنها را از روي معني اجزائشان مي‌توان حدس زد، مانند: مسافرخانه، جاكتابي، جاسيگاري، خوش‌لباس، بداخلاق، و مانند آن. ولي بسياري از كلمات تركيبي نيز هستند كه به علت فراموش‌شدن وجه تسميه يا به سبب تغييرات آوايي حالت شفاف بودن خود را از دست داده‌اند. مثلاً «گل گاوزبان» براي اكثر فارسي‌زبانان نام گياهي است جوشاندني بدون اينكه بدانند اين كلمه چطور ساخته شده است؛ يا براي بسياري كلمة «چاروادار» ديگر شفاف نيست زيرا به علت تغييرات آوايي، عناصر سازندة آن كه «چهار پادار» است موجوديّت مستقل خود را از دست داده‌اند.

از مثال «فروشنده» كه از تركيب مادة مضارع و پسوند «نَده» ساخته شده و مانند نمونه‌‌هاي مشابه خود هميشه به انجام دهندة فعل دلالت مي‌كند نبايد چنين استنباط كرد كه الگوهاي ساخت واژه و ارتباط آنها با معناهايي كه از آن الگوها فهميده مي‌شود هميشه از قانون‌هاي بي‌چون و چرايي پيروي مي‌كند: به بيان ديگر، در ساخت واژه و معنايي كه با آن ملازمه دارد، مانند جنبه‌هاي ديگر زبان، بي‌نظمي‌هايي مشاهده مي‌شود. مثلاً بر قياس كلماتي چون فندق‌شكن، يخ‌شكن، قندشكن، موج‌شكن و نظاير آن، انتظار مي‌رود كه «هيزم‌شكن» نام ابزاري باشد كه با آن هيزم مي‌شكنند، ولي مي‌بينيم كه چنين نيست: هيزم‌شكن نام شخصي است كه هيزم مي‌شكند و ابزار هيزم‌شكني را در فارسي تبر مي‌گويند.

البته هيزم‌شكن تنها مورد از اين مقوله نيست كه بر شخص فاعل دلالت مي‌كند و نه بر ابزار فعل. كلماتي مانند خانه‌دار، سخنگو، كارفرما، ماشين‌پا و گروه كثيري ديگر كه همه ظاهراً داراي ساخت واحدي هستند (يعني از تركيب يك اسم با مادة‌ مضارع درست شده‌اند) به فاعل اشاره مي‌كنند و نه به ابزار فعل. اين دو دسته اسم، چه آنهايي كه نام ابزار هستند (كه علاوه بر مثال‌هاي قبلي مي‌توان دهها مثال ديگر نيز از آنها ذكر كرد: گِل‌گير، مدادتراش، زمين‌شور، مداد پاك‌كن، دربازكن…) و چه آنهايي كه صفت يا نام شخص هستند (كه مي‌توان مثال‌هاي فراوان ديگري نيز براي آنها ذكر كرد: نامه‌رسان، جوابگو، پيام‌‌بر، فرمانده، نان‌آور…) از راه‌گشتارها (يا تأويل‌هاي) مشابه از زير ساختي مشابه مشتق شده‌اند. مثلاً «يخ‌شكن» به عنوان نام ابزار، «نامه‌رسان» به عنوان نام فاعل‌ (يا كنش‌ور) به ترتيب از جمله‌هاي زير ساختي «چيزي كه يخ را مي‌شكند» و «كسي كه نامه را مي‌رساند» به كمك گشتارهاي زير به دست آمده‌اند:

1- گشتار حذف فاعل:

چيزي كه يخ را مي‌شكند ← يخ را مي‌شكند

كسي كه نامه را مي‌رساند← نامه را مي‌رساند

2- گشتار حذف «را»:

يخ را مي‌شكند← يخ مي‌شكند

نامه را مي‌رساند← نامه مي‌رساند

3- گشتار حذف عناصر صرفي فعل:

يخ مي‌شكند ← يخ‌شكن

نامه مي‌رساند← نامه‌رسان

يك گروه كلمات ديگر هستند كه عيناً همين ساخت را دارند (يعني از تركيب اسم و مادة‌ مضارع ساخته شده‌اند) ولي معني آنها با دو گروهي كه ذكر آنها رفت تفاوت فاحش دارد. به معني اين كلمات توجه نماييد: دستكش، دستنویس، گلوبند، روپوش، زيرپوش، روكش. اين كلمات، برخلاف دو گروه بالا، معني مفعولي دارند: مثلاً «دستكش» نام چيزي يا كسي نيست كه دست را مي‌كشد بلكه نام چيزي است كه به دست كشيده مي‌شود؛ «گلوبند» نام چيزي يا كسي نيست كه گلو را مي‌بندد بلكه نام چيزي است كه به گلو بسته مي‌شود. اين كلمات با آنكه روساختي همانندِ روساخت دو گروه بالا دارند، از راه گشتارهاي متفاوتي از صورت زيربنايي ديگري مشتق شده‌اند. مثلاً براي گلوبند مي‌توان جملة زير ساختيِ «چيزي كه آن را به گلو مي‌بندند» را فرض كرد و از راه گشتارهاي زير گلوبند را از آن به دست آورد:

1- گشتار حذف مفعول:

چيزي كه آن را به گلو مي‌بندند← به گلو مي‌بندند

2- گشتار حذف حرف اضافه:

به گلو مي‌بندند ← گلو مي‌بندند

3- گشتار حذف عناصر صرفي فعل:

گلو مي‌بندند← گلوبند

گاهي اتفاق مي‌افتد كه كلمه‌اي با اين ساخت هم در معني فاعلي يا ابزاري به كار مي‌رود و هم در معني مفعولي، مانند «پابند» كه هم مي‌تواند نام ابزاري باشد كه پاي را مي‌بندد و هم نام كسي باشد كه پاي او بسته شده يا مجازاً گرفتار شده است. در اين صورت بايد گفت پابند نماي روساختي دو زير ساخت متفاوت است و ابهام آن نيز از همين‌جا ناشي مي‌شود.[3]

نتيجه‌اي كه از بحث بالا بايد گرفته شود اين است كه اگرچه در اكثر موارد الگوهاي ساخت واژه‌ با معاني كاملاً مشخصي ملازمه دارند بطوريكه از رويِ ساخت، معني كلمه را مي‌توان دريافت، ولي رابطة يك به يك بين اين دو در همة موارد وجود ندارد و در اين مورد نيز، مانند زمينه‌هاي ديگر زبان، بي‌‌نظمي‌هايي مشاهده مي‌شود.

ديگر از نكاتي كه در مورد كلمات تيره و شفاف بايد به ياد داشت اين است كه واژه‌هاي قرضي اگر چه ممكن است در زبان قرض‌دهنده شفاف باشند، براي مردمي كه آنها را قرض مي‌گيرند عموماً تيره و فاقد انگيزش ساختي هستند، مگر براي كساني كه با قواعد اشتقاق در زبان قرض‌دهنده آشنا باشند. مثلاً شايد اكثر فارسي‌زباناني كه با قواعد اشتقاق در زبان عربي آشنايي ندارند ندانند كه عطار با عطر، معلوم با علم، مدرسه با درس ارتباط ساختي دارند. گاهي اتفاق مي‌افتد كه بجاي كلمات شفاف كه در زبان بومي معني ناخوشايندي دارند، اهل زبان ترجيح مي‌دهند از كلمات قرضي استفاده كنند كه معني آنها صريح نباشد و در نتيجه ناخوشايندي آنها تا حدي در پرده بماند: مثلاً بجاي مرده‌شور، غسال و بجاي بچه‌انداختن، سقط جنين يا كورتاژ ترجيح داده مي‌شود.

انگيزش ساختي منحصر به زبانهايي مانند فارسي نيست كه در آنها عناصر سازندة واژه زنجيروار كنار هم قرار مي‌گيرند. زباني مانند عربي نيز كه اشتقاق‌هاي آن از راه تغييراتي در درون كلمه صورت مي‌گيرد، يا به بيان ديگر از راه وزن‌ها يا قالب‌هاي خاصي به دست مي‌آيد، از انگيزش ساختي فراواني برخوردار است. از سوي ديگر زباني مانند چيني كه اكثر واژه‌هاي آن صورت بسيط دارند و از يكديگر مشتق نمي‌شوند از انگيزش ساختي بسيار كمي بهره‌مند است.

ميزان انگيزش ساختي در واژگان يك زبان از يك طرف مربوط به امكاناتي است كه ساختارِ زبان در اختيار دارد و از سوي ديگر مربوط به ميزان تمايل اهل زبان در بهره‌گيري از اين امكانات است. مثلاً اگر واژگان زبانهاي آلماني، انگليسي و فرانسه با هم مقايسه شود، به راحتي مي‌توان نشان داد كه ميزان كلمات شفاف كه داراي انگيزش ساختي هستند در واژگان زبان آلماني بيشتر از آن است كه در واژگان زبانهاي انگليسي يا فرانسه يافت مي‌شود. چنانكه گفته شد، اين صرفاً به علت امكانات بيشتر زبان آلماني نيست، بلكه به سنت و گرايش آلماني‌زبانان نيز مربوط مي‌شود. مثلاً زبان آلماني براي اكثر اصطلاحات علمي از راه اشتقاق يا تركيب از عناصر بومي خود واژه ساخته است كه بسياري از آنها بجاي اصطلاحات علمي و برخي ديگر مترادف با آنها به كار مي‌روند. به عنوان مثال براي هيدروژن Wasserstoff ساخته شده كه تركيبي است از Wasser به معني آب و Stoff به معني جوهر يا ماده. در زبان فارسي با آنكه امكانات سازندگي وجود دارد، متأسفانه مقاومت رواني در برابر واژه‌سازي بسيار نيرومند و بازدارنده است. مثلاً فرض كنيد كه از روي انگارة زبان آلماني براي هيدروژن در فارسي واژة «آب‌مايه» يا «آب بُن» يا چيزي نظير آن پيشنهاد شود. در اين صورت بلوايي به راه خواهد افتاد كه تجسم آن براي ما دشوار نخواهد بود. بطور كلي مي‌توان گفت كه هرچه ميزان واژه‌هاي قرضي در واژگان يك زبان بيشتر باشد، شفافيت واژگان آن زبان كمتر است. تيره شدن واژگان يك زبان دو نتيجة نامطلوب به دنبال خواهد داشت: از يك سو باعث زنگ‌خوردگي و فرسودگي ابزارهاي واژه‌سازي در زبان مي‌شود و به نوعي تنبلي ذهني و مقاومت منفي در ميان اهل زبان مي‌انجامد كه تواماً كار واژه‌سازي براي مفاهيم و پديده‌هاي تازه را با دشواري مواجه مي‌كند، و از سوي ديگر كار يادگيري واژگان زبان را چه براي اهل زبان و چه براي خارجياني كه بخواهند آن زبان را بياموزند مشكل‌تر مي‌كند. واژه‌هاي عربي در فارسي بدون ترديد به غناء واژگان فارسي كمك كرده است و انكار اين امر انكار يك حقيقت مسلم است. ولي زبان عربي يك زيان بزرگ نيز براي فارسي داشته است: چون منبع آماده‌اي بوده، در گذشته هر وقت به واژة تازه‌اي نياز داشته‌ايم بي‌دريغ دست به سوي آن دراز كرده‌ايم و زحمت واژه ساختن را به‌خود نداده‌ايم. در نتيجه امروز ابزارهاي واژه‌سازي و مخصوصاً روحية واژه‌سازي در فارسي سخت زنگار گرفته است.

 

انگيزش معنايي

انگيزش معنايي در آن دسته از كلمات وجود دارد كه ارتباط معنايي آنها با كلمات ديگر به روشن شدن معني آنها كمك مي‌كند، يا به بيان ديگر، از راه ارتباط معنايي با كلمات ديگر شفاف مي‌شوند. بطور كلي انواع كاربردهاي مجازي كلمه را مي‌توان در اين گروه قرار داد. براي ذكر نمونه‌هايي از استعمال مجازي كلمات لازم نيست، چنانكه مرسوم است، به ديوان شعرا و شواهد دور از ذهن متوسل شويم. زبان روزمرة ما مثل زبانهاي ديگر پر است از اين‌گونه نمونه‌ها.

يكي از كاربردهاي مجازي زبان كه به انگيزش معنايي مي‌انجامد استعاره است. استعاره يعني استعمال كلمه در مفهومي غير از آنچه معمولاً به آن دلالت مي‌كند؛ به بيان ديگر، يعني عاريه گرفتن كلمه براي مفهوم يا براي ناميدن پديده‌اي تازه كه با مفهوم اصلي وجه تشابهي دارد.[4] مثلاً در تركيبات «بال هواپيما»، «شمع اتومبيل»، «تاج خروس»، «پروانة موتور»، «شجره‌نامه»…كلمات بال، شمع، تاج، پروانه، شجره به‌صورت استعاره به كار رفته‌اند و استعارة آنها بر پاية تشابه اين مفاهيم تازه با مفاهيم اصلي اين كلمات قرار گرفته است. گاهي ممكن است استعاره‌اي روي استعارة ديگر بنا شود، مانند «گل تاج خروس» كه استعاره‌ايست ثانوي و بر استعارة «تاج خروس» بنا شده است. استعاره ممكن است بر پاية تشابهي فرضي و غيرواقعي بنا شود: مانند، تجربة تلخ، پنجة مرگ و غيره.

بعضي كلمات ممكن است از انگيزش ساختي و معنايي هردو برخوردار باشند. مثلاً پسوند /e/ كه در خط فارسي به صورت‌هاي غيرملفوظ نوشته مي‌شود به دنبال بسياري از كلمات مي‌چسبد و معنيِ مانند به آنها مي‌بخشد، مانندِ: پا، پايه؛ دست، دسته؛ دهان، دهانه؛ دامن، دامنه؛ دماغ، دماغه؛ لب، لبه؛ چشم، چشمه؛ زبان، زبانه؛ و بسياري ديگر. اين كلمات به اعتبار ساختشان داراي انگيزش ساختي هستند ولي در عين حال معني استعاري نيز دارند: مثلاً دهانه به اعتبار ساخت يعني چيزي شبيه به دهان ولي مجازاً يعني مدخل؛ همچنين «چشمه» به اعتبار ساخت يعني چيزي شبيه به چشم ولي مجازاً يعني جاي درآمدن آب. مثال ديگر ماهيچه است. اين كلمه از تركيب ماهي و پسوند «چه» ساخته شده و به اعتبار ساخت يعني ماهي كوچك، ولي به اعتبار شباهت تقريبي عضله با ماهي كوچك، ماهيچه معني استعاري دارد و به معني عضله به كار مي‌رود. جالب توجه است كه در زبان لاتين نظير همين تحول معنايي رخ داده است. در لاتين mus به معني موش است و musculus كه مصغر آن است به معني «موش كوچك» است. كلمة musculus مجازاً به معني عضله به كار مي‌رفت و صورت muscle در انگليسي امروز (و با اختلاف تلفظ در فرانسه، ايتاليايي، اسپانيايي و غيره) يادآور همان استعاره است.

تلفيق انگيزش ساختي و معنايي ممكن است از نوع ديگر باشد. مثلاً شانه به سر نام پرنده‌ايست كه كاكلي شبيه به شانه دارد و نام ديگر آن هدهد است. اصطلاح «شانه‌به‌سر» از نظر ساخت شفاف است ولي وقتي اين نام كه نام كاكل پرنده است، براي ناميدن خود پرنده به كار مي‌رود از نوعي مجاز استفاده مي‌شود كه آن را اطلاق جزء به كل مي‌گويند و نمونه‌هاي آن در زبان فراوان است.

انگيزش آوايي، ساختي و معنایي قدر مطلقي ندارد زيرا ميزان‌ آنها براي همة‌ اهل زبان يكسان نيست. اصولاً حساسيت فرد نسبت به زبان و درجة آگاهي او از زبان خويش عامل مهمي در درك اين انگيزش‌هاست. بسياري از كلمات كه براي اهل فن و تحصيل‌كرده‌ها شفاف هستند ممكن است براي مردم كوچه و بازار تيره باشند و هيچ‌گونه انگيزشي نداشته باشند.

ادامه دارد

 

[1]) تكرار يك هجا يا تكرار يك واژه يكي از راههاي واژه‌سازي در فارسي است و منحصر به ساختن نام‌آواها نيست. مثال‌هاي زير از اين مقوله است. نرم‌نرم، گرم‌گرم، رفته‌رفته‌، داغ و داغ، ذرّه‌ذرّه، كم‌كم، خرده‌خرده، شوخي‌شوخي، آهسته‌آهسته، يواش‌يواش، تندتند، تر وتر، خشك‌وخشك، بطوريكه مشاهده مي‌شود گاهي مصوت /o/ كه در خط به صورت «و» نوشته مي‌شود بين اين دو عنصر واسطه مي‌شود، مانند: تر و تر؛ گاهي نيز مصوت /â/ كه در خط به صورت «الف» ظاهر مي‌شود بين دو جزء واسطه مي‌شود، مانند: سراسر، دمادم، روياروي، بينابين. از الگوي تكرار در زبان بچه‌گانه نيز فراوان استفاده مي‌شود، مانند: بَه‌بَه، قاقا، چوچو، توتو، تاتي، تي‌تيش و بسياري ديگر.

[2]) صداي سگ را «عوعو» نيز گفته‌اند «مه فشاند نور و سگ عوعو كند». «عوعو» با bow-wow يقيناً تشابه صوتي دارد، ولي استنباط نگارنده اين است كه امروز عموماً صداي سگ را در فارسي «واغ‌واغ» مي‌گويند.

[3]) همین ساخت می‌تواند با معنیِ مکانی به‌کار رود یعنی به مکان وقوع فعل دلالت کند، مانند «راه‌رو»، «پیاده‌رو»، «شاه‌نشین»، و بسیاری دیگر، و نیز می‌تواند معنیِ زمانی داشته باشد، مانند «برگ‌ریز»، «خروس‌خوان»، «سالگرد» و بسیاری دیگر. ما از این کاربردها و زیرساخت‌های آنها در اینجا بحثی نمی‌کنیم.

[4]) استعاره را نبايد با تشبيه اشتباه كرد اگر چه مفهوم آنها به يكديگر نزديك است و گاهي مرز آنها را به دقت نمي‌توان تعيين كرد. مثلاً در هر مصرع اين شعر سعدي يك تشبيه وجود دارد: رخت چون برگ گل زيباست مي‌دانم كه مي‌داني دو چشمت نرگس شهلاست مي‌دانم كه مي‌داني. هر تشبيه اصولاً چهار جزء دارد: در مصرع اول «رخت» مشبه، « برگ گل» مشبه‌به، «زيبايي» وجه ‌شَبه، و «چون» ادات تشبيه است. گاهي ممكن است وجه شبه و ادات تشبيه حذف شوند چنانكه در مصرع دوم رخ داده است:« دو چشمت» مشبه، «نرگس شهلا» مشبه به. در استعاره معمولاً مشبه نيز حذف مي‌شود و مشبه‌به بجاي آن مي‌نشيند و به تنهايي ذكر مي‌شود، مانند «نرگس» در اين شعر حافظ: نرگسش عربنده‌جو و لبش افسوس‌كنان.