پیش خرید قبر / حسین شهیدزاده
اوایل شب بود؛ با همسرم پای تلویزیون نشسته بودیم؛ من از روی ناچاری طرز چیدن پشم گوسفند را در ترکمن صحرا در تلویزیون تماشا میکردم و زنم مشغول زیر و رو کردن چند روزنامه کهنه مربوط به روزهای قبل بود. پیش از آنکه وارد اصل موضوع بشوم، باید عرض کنم همسر من عادت عجیبی دارد که حاضر به ترک آن نیست و آن این است که گاهی در شتابزدهترین وقتها یک هو مطلبی در یک روزنامه کهنه و مندرس یا یک ورق پاره کتاب، نظرش را جلب میکند و مدتها مبهوت و بیحرکت در جای خود میخکوبش میسازد. بسیار اتفاق افتاده که مثلا برای آوردن یک لیوان آب برای من یا بچه که لقمه در گلویش گیر کرده هراسان به سوی آشپزخانه شتافته اما تا نیمساعت یا بیشتر از او خبری نشده است. هنگامی که به سراغش رفتهایم، دیدهایم که همانطور لیوان به دست یک وری جلو در آشپزخانه ایستاده و به یک لقمه روزنامه یا مجلة سالهای سابق که مثلا سبزی در آن پیچیده شده بوده و از مغازه سبزیفروشی سر کوچه به خانه رسیده است، خیر شده است. چارهاش نمیشود؛ این عادت خوب یا بد را دارد و ما هم به مرور زمان به آن عادت کردهایم.
آن شب هم همانطور که من محو تماشای قیچی کردن پشم گوسفند بودم، ناگهان صدای او را شنیدم که با لحن شماتتآمیزی میگوید:
بیا، اینقدر این دست و آن دست کردی تا این فرصت هم از دست رفت.
جویای مطلب شدم. معلوم شد در لابهلای همان روزنامه کهنههای دو سه هفته پیش، خبری یافته است مبنی بر این که زمین قبرستان بهشتزهرا در شرف پر شدن است و دولت یا شهرداری درصدد یافتن جای دیگری برای رفع نیازمندیهای قبری مردم تهران میباشد. زنم حق داشت، از مدتها پیش یادآور این موضوع بود که تا خودمان زنده هستیم جایی در بهشتزهرا تهیه کنیم و نگذاریم پس از مرگ ما بچهها به خاطر کفن و دفنمان دچار اشکال شوند و این در و آن در بزنند، اما من توجهی به خواسته او نکرده و موضوع را تا آن روز پشت گوش انداخته بودم. بنابراین، آن شب با خواندن آن خبر در روزنامه داغش تازه شد و بنای غرولند را گذاشت که: «الان چند سال است که شهین و مهین خانم دختر عمههایم که از تو جوانتر هم هستند قبرهایشان را خریده و راحت نشستهاند، اما تو اصلا به فکر نیستی مثل اینکه خیال میکنی عمر خضر را داری. همان قبری را که آنها به قیمت پنجاه هزار تومان خریدهاند و آدم از دیدنش حظ میکند، امروز به پنج میلیون تومان هم نمیدهند؛ هفته پیش که سر خاک حاج عمو رفته بودم، سری هم به قطعهای که قبر شهین و مهین در آن است زدم. چقدر افسوس خوردم که چرا ما در همان موقع نجنبیدیم و فکری به حال خودمان نکردیم. راستی راستی روح آدم از دیدن قبر آنها تازه میشد. خوشا بحالشان که در چنین جای باصفا و پر گل و ریحانی به خاک سپرده میشوند؛ دور تا دور، درختهای کاج و اقاقیا با جوی آب جاری و لولهکشی آب شهر که در چند جا هم شیر کار گذاشتهاند تا هر وقت آدم احتیاج به آب داشت سرگردان نشود. اسفالت هم تا بر قطعه آنها آمده به طوری که از ماشین پیاده میشوی یک قدم روی جاده خاکی راه نمیروی. شنیدم شهین و مهین هر دو سه هفته یکبار بساط چای و قابلمه بر میدارند و به سر قبر خودشان میروند و روز را در همانجا به خوشی میگذرانند؛ هم تفریحی سالم میکنند و هم از یاد مرگ غافل نمیشوند. شهین میگفت یکبار، مهین در کنار قبرش آنقدر به حال خود گریسته بود که از حال رفته و او را کشان کشان به خانه بازگردانیده بودند. هر دوی آنها از همین حالا از دوستان و اقوام خواستهاند هر وقت به بهشتزهرا میروند فاتحهای هم سر قبر آنها بخوانند. درست است که هنوز نمردهاند، اما اینگونه کارهای خیر در جائی گم نمیشود. هر طوری هست پیشاپیش هم که شده به حساب طرف میگذارند. میگفتند بیخود نیست که سعدی بزرگوار هم فرموده است:
برگ سبزی به گور خویش فرست
|
کس نیارد ز پس تو پیش فرست»
|
زنم گفت: «اگر خیال میکنی با پشت گوش انداختن این کار، مرگ دست از سرت برمیدارد و یا اینکه قبر از این قیمتی که هست ارزانتر میشود، کور خواندهای؛ از وقتی که به خاطر داری چه چیز در این مملکت ارزان شده که قبر ارزان بشود؟، همان قبر بیقابلیتی که دو سال پیش با التماس دنبال مشتری برایش میگشتند این روزها باید با هزار پارتیبازی و واسطهتراشی به صد برابر قیمت بخری تازه بدون آب و برق و اسفالت». همسرم در ادامه صحبتهایش گفت:
«موضوع جالب این است که شهین و مهین ضمن همین گشت و گذارهای قبرستانی با چند نفر از همقطعههای خود، یعنی با چند نفر از کسانی که در همان قطعه قبر پیش خرید کردهاند، آشنا شده و طرح دوستی ریخته و رفت و آمد خانوادگی پیدا کردهاند؛ اینها یکدیگر را به نام «همقطعه عزیز» صدا میکنند و آنقدر از خلق و خوی یکدیگر خوششان آمده و همدیگر را پسندیدهاند که آرزو میکنند همانطور که در این دنیا، در روی زمین و سپس در زیرزمین با یکدیگر محشور و مأنوس هستند، در آن دنیا هم انشاءالله در بهشت برین (البته اگر قسمتشان بشود) انیس و جلیس یکدیگر باشند. صحبتهائی هم در میان است که وصلتهائی بین آنها یعنی بین فرزندانشان صورت گیرد». زنم میگفت:
«شهین و مهین خیلی خیلی هوای نگهبان قطعه خود را هم دارند و هر وقت سری به بهشتزهرا میزنند، مقداری خوراکی و پوشاکی هم برای او میبردند. میگفتند: «این حلوائی که عدهای بعد از ما میخورند، بگذار این بیچاره در زمان حیات ما بخورد که بعد از ما به نظافت و نگهداری قبرهایمان میپردازد. چه کسی از اینها بهتر». امااز قضای روزگار نگهبان قطعه چندی پیش سر سه راه آذری زیر ماشین رفت و پیش از صاحبان قبر جان به جان آفرین تسلیم کرد. خدا رحمتش کند. حالا دختر عمهها محبت و عطوفت خود را متوجه نگهبان جدید کردهاند و میگویند آنقدر به این کارمان ادامه میدهیم تا ما پیش از محافظ قبرستان از دنیا برویم. به راستی آفرین بر این وفا و صفا».
خلاصه آنقدر همسرم از این حرفها زد و مرا مورد شماتت قرار داد که قول دادم فردا صبح یکسر از خانه به بهشت زهرا بروم و اگر فرصت از دست نرفته باشد، کار خرید قبر را به انجام برسانم. از شما چه پنهان خودم هم از غفلتی که کرده بودم تا حدّی ناراحت شدم. مرگ که انسان را خبر نمیکند؛ چه بهتر که پیش از آنکه غافلگیر شویم علاج واقعه را کرده باشیم. به راستی وقتی چهرة غمزده زن و فرزند را در نظر مجسم میکردم که پس از مرگ من واله و شیدا این طرف و آنطرف میزنند و قبر گیرشان نمیآید غصّه تمام وجودم را فرامیگیرد.
شب را با ناراحتی به سر بردم. نزدیکیهای صبح بود که دیدم خود را به در بزرگ آهنی بهشت زهرا رسانیده و شتابان به سوی دفتر فروش قبر رهسپار هستم، اما همین که به چند قدمی آن رسیدم، دیدم روی یک قطعه پارچه سفید با خط جلی و درشت نوشته و به دیوار زدهاند «قبر تمام شد. مراجعه نفرمائید.» با این حال رفت و آمد مردم جریان داشت و من هم شتابان خود را به محوطهای که دفتر فروش قبر و سایر ادارات بهشت زهرا در آن قرار دارد رسانیدم. دیدم عجب قشقرهای در آنجا برپاست؛ ظاهرا خبر تمام شدن قبر از همان روز اول انتشار خبر در روزنامه به گوش خلق الله رسیده و به همین دلیل برای خرید و احتکار آن به آنجا هجوم آورده بودند. خودتان بهتر از من عادت ما ایرانیها را میدانید: هر وقت میگویند چیزی یافت نمیشود، بیشتر برای به دست آوردن آن حریص میشویم؛ جمعیت زیادی در همان میدانگاهی جلو دفاتر گرد آمده و درست مانند بورس بزرگ تهران یا جاهای دیگر، گروه گروه هریک به نوعی از داد و ستد و البته همهاش درباره معامله قبر مشغول جار و جنجال و هیاهو بودند. پیش از آنکه درباره کار آنها به جستجو بپردازم، خود را به صفی از مردم که به طول چهل پنجاه متر جلو یکی از دفترها بر پا بود و یک نفر گروهبان یکی یکی آنها را به داخل اطاقی راه میداد، نزدیک شدم. پرسیدم این صف مربوط به چیست، گفتند مربوط به کسانی است که قبلا تقاضای پیش خرید قبر دادهاند و حالا به تقاضاهایشان رسیدگی میشود. پشت شیشه اطاق هم چند اعلان به چشم میخورد که یکی از آنها مفصل و دو سه تای دیگر به ابعاد یک آجر موزائیک بود. مطالبی که با خط نسبتا درشت روی اعلانهای کوچک نوشته شده بود، اینها بودند: «از این تاریخ تا آگهی ثانوی تقاضای خرید قبر پذیرفته نمیشود»، «قبر تمام شد، مراجعه نفرمائید»، «در این دفتر فقط به تقاضاهائی که قبلا به تائید مقام محترم مدیریت رسیده، رسیدگی میشود»، «مرده شوی از طریق مصاحبه استخدام میشود؛ دارندگان دیپلم کامل دبیرستان حق تقدم خواهند داشت؛ به واجدین شرایط در همین مکان خوابگاه و لوازم مورد نیاز کار واگذار میشود» و با این ترتیب معلوم شده عدهای از آنها که در صف طولانی پشت اطاق ایستادهاند داوطلبان ورود به خدمت مردهشوئی هستند. شنیدم یکی از آنها به پهلو دستیش میگفت: «من لیسانسیه علوم سیاسی هستم. داوطلب ورود به وزارت خارجه بودم. نه تنها در آنجا بلکه در هیچ جای دیگر کار پیدا نکردم، هی توقعم را پائین آوردم تا سر از اینجا درآوردم.»[1]
اما آن اعلام بزرگ که در واقع آگهی اصلی بود این نکات را در برداشت: در بالای صفحه با خط قرمز نوشته بودند:
شرایط قبول تقاضای خرید قبر در بهشت زهرا:
1) برگ درخواست محتوی نام و نشان و آدرس کامل تقاضا کننده
2) دو برگ اصل و فتوکپی شناسنامه عکسدار تقاضا کننده (فتوکپی صفحه ازدواج و طلاق ضروری است).
3) دو برگ اصل و فتوکپی عدم پیشینه کیفری (به شرط آنکه بیش از شش ماه از تاریخ صدور آن نگذشته باشد).
4) در مورد مردها، اصل و فتوکپی برگ خاتمه خدمت سربازی (به اشخاص مشمول یا کسانی که خدمت مقدس سربازی را انجام ندادهاند قبر فروخته نميشود). مفهوم مخالف این مطلب این بود که اینها حق ندارند بمیرند.
5) گواهی صحت مزاج صادره از یکی ارگانهای دولتی (به کسانی که سابقه بیماریهای واگیردار غیرقابل علاج مانند ایدز و امثال آن را دارند قبر فروخته نمیشود)
6) داشتن سن بیش از پنجاه سال (در صورت تعدد متقاضی، کسانی که سالمندتر هستند حق تقدم دارند) مفهوم مخالف این مطلب هم این بود که کسانی که کمتر از پنجاه سال سن دارند باید صبر کنند تا از پنجاه بگذرند و بعد بمیرند.
7) قبض صندوق به مبلغ یکصد و پنجاه هزار تومان به عنوان ودیعه (به کسانی که از خرید قبر پس از قبول تقاضا منصرف شوند ودیعه پرداخته شده مسترد خواهد شد مگر آنکه متقاضی کس دیگری را از اقربای درجه اول خود برای خرید قبر معرفی نماید)
8) به هیچکس و تحت هیچ عنوان بیش از یک قبر فروخته نخواهد شد و برای تسجیل این امر و جلوگیری از سوءاستفاده سودجویان، مهری در یکی از صفحات شناسنامه همانجا که تحویل لاستیک یا قند و شکر قید شده زیر عنوان «قبر داده شد» الصاق خواهد گردید.
9) تقاضای خرید تنها از جانب شخص استفاده کننده از قبر پذیرفته میشود. بنابراین وکالتنامه پذیرفته نیست.
10) آخرین قبض پرداخت آب و برق و تلفن منزل مسکونی متقاضی در شهر
11) مدیریت بهشت زهرا مسئولیت قبرهائی که از بازار آزاد خریداری میشود بر عهده نمیگیرد.
12) به مدارک ناقص رسیدگی نخواهد شد.
دیدم در این جا کار ما درست شدنی نیست، سرم را زیر انداختم و سراغ همان مردمی که دور هم جمع شده مشغول هیاهو بودند، یعنی بازار آزاد دفتر، رفتم. چند قدمی بیش برنداشته بودم که یک نفر کلاه پوستی به سر که ظاهرا مرا از دور پائیده و از قیافهام فهمیده بود خواهان پیدا کردن قبر هستم و یا اینکه مردنی به نظر میآیم نزدیک شد و گفت:
– حاجی، همهجورش را داریم، انفرادی، دو طبقه، سه طبقه با ضمانت، بیضمانت.
– از انفرادی و دو طبقه خبر داشتم، سه طبقه دیگر کدام است؟
– سه طبقهها قاچاق است، یعنی همان دو طبقهها را میگیرند، کمی جمع و جورش میکنند و کار بندههای خدا را راه میاندازند، دیگه با این اوضاع و احوال کم قبری باید با هر چه هست ساخت. آن زیر که قرار نیست مجلس عقد و عروسی راه بیندازی، این روزها بیشتر مردم مردههاشون را از ناچاری میبرند ورامین.
– مظنه بازار چطوره؟
– شما قبول کنید باهاتون کنار میآئیم بالا و پایئنش زیاد فرق نداره، ما هم که نمیخواهیم از این راه میلیونر بشیم. خدا میدونه فقط قصدمون راه انداختن کار مردمه، یه سری بیرون بکش ببین چه جور مردههای مردم رو دستشون مونده، دولت که به فکر مردم نیست همش به فکر جیب خودشه.
– خوب، حالا ما اگه یه سه طبقه خریدیم و روزی که مردیم و ما را آوردن اینجا اجازه دفن ندادن، یقه چه کسی رو باید بگیریم. حتما دیدهای اونجا نوشتن از بازار آزاد قبر نخرید.
شنونده تبسم پر معنائی کرد و گفت:
– خدا پدر آمرزیده، اینها همه کار خودشونه، مگه ما میتونیم از خارج قبر به این جا وارد کنیم. این الم شنگه را خودشون به راه انداختن. اگه معامله سر گرفت، ما شما را هر طور بخواهید خاطر جمع میکنیم. ما اینجا سابقه داریم، همچی نیست که دیگه ما رو اینجا نبینی. تا دم آخر خودم باهاتام. اصلا این حرفها کدومه؟ از همون رسیدهائی که دفتر به خریداران میده، ما هم حضورت تقدیم میکنیم. از اینها گذشته، در انتخاب قبر همهاش که نباید به فکر آب و هوا و صفای بیرون قبر بود. اصل مطلب این است که بدانیم در جوار که هستیم و همسایه ما کیست. آیا آدم خداشناس و با دیانتی بوده و یا اینکه حلال و حرام را به هم ور میکرده؟ تشخیص این مطلب دیگر با ماست کلی زحمت میکشیم این طرف و آن طرف میزنیم تا کل حال هر میّتی را که اینجا میآورند به دست آوریم. به ظاهر که نگاه کنی همه را یک جور میبینی. روی قبر همه نوشته شده «آرامگاه پدری مهربان و همسری وفادار» و از این حرفها. اما باید دید آن زیر چه خبر است. خدا قسمتت نکند در جوار کسی دفنت کنند که در زندگی اهل معصیت بوده است. درست مثل این است که گرفتار همسایه بد و ناجور در همین دنیا بشوی. بلائی به روزت میآید که از مردنت پشیمان میشوی. یکی از همینها که در مجاورت یک آدم ناباب خاک شده بود به خواب یکی از اقوامش آمده و گفته بود: «خدا پدرتان را نیامرزد. اینجا کجا بود که مرا چال کردید؟! این همسایه من سگ باز بوده و در زندگی در قید نجس و پاکی نبوده، هر شب با یک گله سگ سیاه به سراغش میآیند و عذابش میدهند. بعضی وقتها آتش به قبرش میبارند به طوری که از هُرم آن نزدیک است ما جزغاله شویم.» خلاصه طوری شد و آنقدر این میّت به خواب این و آن آمد و التماس کرد که جنازهاش را از قبر درآوردند و به جای دیگر بردند. در خرید قبر این حسابها را باید کرد.
– حقیقتش اینه که من از سه طبقه خوشم نمیاد. بازموندههای میّت وقتی میان سر خاک درست نمیدونن سر و کارشان با کدامیک از اونهاست که زیر خاک هستند. باز اگه یه جوری میشد که آدم روی همه قرار میگرفت اینقدرها اشکال نداشت که اون هم که معلوم نیست، چه بسا پیش از همه خریدارها بمیری در این صورت میافتی اون زیر زیر.
– اگه ناراحتیت از همینه؟ اون را هم بگذار بعهده من، خودم ترتیبش را میدهم.
– میخواهم بدونم چطور ترتیبش را میدهی؟
مرد با بیحوصلگی سرش را تکان داد عقب گردی کرد، یکی دو قدم به علامت انصراف از معامله برداشت. مجددا برگشت و گفت:
– خدا پدر آمرزیده ما روزی نیست که بیست سی تا قبر معامله نکنیم. یک قبر که اینجا نیست تا مرده روی دست ما بمونه. جا به جاشون میکنیم، این قبر نشد یه قبر دیگه تا جائی که طبقه بالای بالا قسمت شما بشه.
– پس در این صورت قبر معلومی را معامله نمیکنی، بسته به اینه که کجا طبقه بالا خالی باشه. روی این حساب پس از مرگ هم مثل همین دنیا ما حیرون و سرگردون خواهیم بود.
– حیرونی نداره، مگه نمیخواهی خاکت کنند؟ اینجا یا اونجا چه فرقی میکنه؟ قبر، قبره دیگه! مثل اینکه تو قبر بخر نیستی داری وقت مارو هم تلف میکنی!
– حاجی از دم در نرو، بالاخره معامله کوچکی نیست باید بالا و پائین قضیه را شکافت؛ حالا قبر انفرادی مظنهاش چیه؟
– انفرادی نداریم همهاش دو طبقه است؛ انفرادی قدغن شده؛ میگی نه، برو بپرس.
در همین موقع اشاره به مرد کلاه پوستی دیگری که از چند قدمی رد میشد، با صدای بلند گفت: «سیداحمد بیا اینجا» و همین که سیداحمد نزدیک ما شد به او گفت:
– سید، به این حاجی بگو قبر انفرادی پیدا میشه یا نمیشه.
سیّد هم پس از اینکه براندازی از سر تا پای من کرد، در جواب گفت:
– مگه خودت بهش نگفتی؟
– چرا گفتم حرف مرا قبول نداره.
سیداحمد در حالی که خود را آماده دور شدن از آنجا میکرد رو به من کرد و اشاره به جهتی که صحن و سرای حضرت عبدالعظیم از دور پیدا بود، گفت:
– به همین آقا قسم، الان سه ماهه خودم در به در دنبال یک انفرادی برای خودم میگردم. هنوز دستم به جائی بند نشده. از وقتی این خبر تو روزنامه در اومده قحطی قبر شده، همه هجوم بردن به خرید قبر تا چند روز پیش ماشین تو بورس بود حالا نوبت قبره، فکرش را هم نکن. به جائی نمیرسی مگه اینکه بری ورامین یا امامزاده جعفر و آن طرفها. هفته پیش مادر خودم عمرش رو داد به شما. وصیت کرده بود در انفرادی دفنش کنیم هر چه کردیم پیدا نشد. عاقبت بردیمش قزوین پیش برادرش.
– دیدم، واقعا بدجوری قطحی قبر شده؛ وحشت تمام وجودم را فرا گرفت. میترسیدم در همین حیص و بیص از دنیا بروم و جسدم روی دست زن و بچه بماند. مرد کلاه پوستی را که همانطور خیره مرا مینگریست و منتظر جواب بود. در ازای چند متلک آبدار که نثارم کرد از سر باز کردم و به سوی جمعیت رو آوردم. در این حال از گوشه و کنار نداهائی به گوش میرسید که پیش از آن در هیچ جا نشنیده بودم؛ از قبیل همان نداهائی که در کنار خیابان استانبول و نادری بوسیله فروشندگان ارزهای خارجی یا کوپن قند و شکر شنیده میشود. جمعی خریدار بودند: قبر خریداریم، تقاضا میخریم، شناسنامه باطله میخریم. و جمعی فروشنده: دوطبقه، دو نبش، انفرادی مشجر… محوطه با آب و برق
در همین حال که در این دنیای تازه، خود را گم گشته میدیدم، کسی از عقب آستین مرا گرفت و سپس صدای او را شنیدم که میگفت:
– حاج آقا سواد داری؟
– برگشتم مردی بود میانسال با ریش جو گندمی و سر و وضعش کم و بیش فقیرانه.
– یه جزئی، فرمایشی بود؟
مرد کاغذی را جلو آورد و گفت:
– بیزحمت این عریضه را بخوان ببین درست نوشتهام. میخوام رد کنم به دفتر.
نامه را گرفتم و اینطور خواندم:
حضور محترم گورستان بهشت زهرا دامت بقائه
اینجانب حاج حسین شورآبادی، چندی قبل برای خرید یک دستگاه قبر در این گورستان ثبتنام کردم. حالا که با مدارک لازم برای تحویل گرفتن مراجعه کردهام به من جواب دادهاند که چون سنم از پنجاه سال کمتر است، واگذاری قبر شامل حالم نمیگردد. بدین وسیله به اطلاع آن مقام محترم که همواره حامی درماندگان و بیچارگان و قبرنداران هستند میرسانم که سن واقعی بنده از پنجاه و پنج بلکه شصت سال هم چیزی بیشتر است و شناسنامه واقعی اینجانب که به ضمیمه تقدیم میشود، گواهی آن است. توضیحاً به عرض آن مقام عالی میرساند که اینجانب در زمان خان میر پنج به خدمت وظیفه احضار شدم و چون مایل نبودم در آن دستگاه ظلم و ستم خدمت کنم و منتظر بر افتادن حکومت طاغوت و روی کارآمدن جمهوری اسلامی بودم، موفق به دریافت صغر سن شدم و از خدمت معاف گردیدم اما اکنون که واگذاری قبر به متقاضیان موکول به داشتن سنی بیش از پنجاه سال شده مجددا تقاضای کبر سن کرده و منتظر نتیجه هستم. چون عمر آدمیزاد معلوم نیست و ممکن است پیش از رسیدن جواب اداره آمار و ثبت احوال اجل محتوم فرا رسد، استدعای عاجزانه دارم با واگذاری یک دستگاه قبر موقت به اینجانب، اسباب آسایش و دعاگوئی بنده و خانوادهام را فراهم فرمایند. ضمنا بنده تعهد کتبی و محضری میسپارم که در صورت قبول نشدن تقاضای کبر سن، قبر واگذار شده را مسترد دارم حتی اگر در قید حیات نباشم ورثهام مرا به جای دیگر منتقل خواهند کرد. منوط به امر عالی است. حسین شورآبادی.
وقتی نامه را برایش خواندم گل از گلش شکفت از من سپاسگزاری کرد و گفت: «برای نوشتن همین چند کلمه سیصد تومان از من پول گرفتهاند». و ادامه داد: «انصاف که در کار نیست هزار جور پول از آدم میگیرند و عاقبت هم قبر نمیدهند». اما هنوز مکالمه من با مرد تمام نشده بود که جنب و جوش و هیاهوی زیادی از سمت جنوبی خیابان به راه افتاد. صدا و هیاهو به تدریج نزدیک و نزدیکتر شد. جوانکی با یک دسته روزنامه در زیر بغل مرتبا فریاد میکرد: «فوقالعاده همشهری اعلامیه شهرداری، آزادی قبر، صدور کوپن خانوادگی.»
مردم به سوی جوان روزنامهفروش هجوم برده، خود و روزنامههایش را سر دست میبردند. من هم داخل مهاجمین شدم. لازم بود بدانیم چه تصمیم تازهائی گرفته شده. سرانجام یک شماره به بهای دویست تومان به چنگ آوردیم روزنامهفروش در جواب بعضی از خریداران که حاضر به پرداخت دویست تومان نبودند، میگفت: «روزنامهها را خودم از بازار آزاد از قرار هر شماره صد و پنجاه تومن خریدهام. تا اینجا کرایه ماشین هم دادهام. از صبح تا به حال علاف هم هستم». هر طور بود یک شماره به دست آوردم و این طور خواندم:
«به دنبال شایعات بیاساس اخیر که بوسیله مشتی عناصر سودجو و بیوطن برای مشوب ساختن اذهان عمومی، دائر به پر شدن قبرستان بهشت زهرا، انتشار یافته، شهرداری تهران با خوشوقتی و سربلندی به اطلاع همشهریان محترم میرساند که طرح توسعه این قبرستان از مدتها پیش مطمح نظر مسئولان و متصدیان امر بوده و با زحمات شبانهروزی و پشتسر گذاشتن مشکلات و دشواریهای بسیار، اخیرا موفق شدهاند نظر مقامات مربوطه را برای خرید اراضی و احداث قبرستان جدیدی در قسمت جنوبی قبرستان کنونی بدست آورند. این قبرستان که گنجایش پذیرائی از یکصد و دوازده میلیون جنازه را در سالهای آینده دارد، در اریبهشت ماه آینده گشایش و شروع به بهرهبرداری خواهد کرد. بنابراین از همشهریهای محترم تقاضا دارد از این بابت بههیچوجه نگرانی به خود راه نداده و برای تهیه قبر در بهشت زهرا ازدحام ننمائید. از این پس قبر به تعداد زیاد بدون محدودیت و بدون رعایت نوبت و به تعداد دلخواه در اختیار متقاضیان گذاشته خواهد شد.
شهرداری تهران به کوری چشم دشمنان و شایعهپراکنان، به همشهریان محترم اطمینان خاطر میدهد به فرض آنکه در زمینههای دیگر نتوانسته است امکانات رفاهی و بهزیستی شهروندان را فراهم آورد، در زمینه گور و گورستان از امکانات وسیع و ارزشمندی برخوردار است و لااقل از این جهت میتواند تامین نظر و رضایت همشهریان محترم را بنماید. در این زمینه با تبادلنظر با وزارت کشور و استانداریهای مربوطه طرح جامع و درازمدتی را به منظور احداث پنج گورستان به نام «پنج بهشت» پیریزی کرده که در صد و پنجاه سال آینده کفاف نیازمندیهای تهران و حومه را میدهد. بهشتهای پنجگانه فوق به ترتیب عبارتند از بهشت اول از جنوب کهریزک تا گردنه حسنآباد فشافویه به مساحت یکهزار و هفتصد هکتار، بهشت دوم از گردنه حسنآباد تا گردنه علیآباد در راه قم به مساحت دو هزار و پانصد هکتار، بهشت سوم از گردنه علیآباد تا قسمت غربی دریاچه حوضسلطان به مساحت پنج هزار هکتار با امکان استفاده از آب دریاچه، بهشت چهارم از حد غربی حوض سلطان تا حد شرقی صحرای مسیله به مساحت ده هزار هکتار، و بالاخره بهشت پنجم از حد جنوبی مسیله تا حد جنوبی هموار قولولو در شمال شهرستان کاشان به مساحت پانزده هزار هکتار. بنا به مراتب فوق باز هم به کوری چشم دشمنان و شایعه پراکنان چنانچه به فرض محال و خدای ناخواسته تمام ساکنان تهران و حومه در آن واحد جان به جان آفرین تسلیم کنند، امکان به خاکسپاری فوری همه آنها موجود خواهد بود. برای اینکه شهروندان عزیز در سایر نقاط کشور از این بابت نگرانی به خود راه ندهند و خدای ناخواسته، تحت تأثیر شایعهپراکنیهای بدخواهان قرار نگیرند و به این واقعیت آشکار هشیار باشند که اولیای دولت همواره رفاه و آسایش آنها را در مدنظر دارند، این مژده بزرگ را به آنها میدهد که وزارت کشور با استفاده از تجریبات شهرداری تهران، طرح جامع دیگری برای تمام کشور در دست تهیه دارد که طبق آن گورستان بزرگی بنام «بهشت مرکزی» در محدوده کویر مرکزی و کویر لوت به مساحت صدها هکتار احداث خواهد کرد. با اجرای این طرح، گذشته از اینکه خاطر شهروندان عزیز در سراسر کشور از لحاظ قبر و کفن و دفن آسوده خواهد گشت، موجبات آبادانی و سرسبزی کویرها که از بدو خلقت آدم تا امروز مورد بیاعتنائی زمامداران سر سپرده و خیانت پیشه پیشین بوده، نیز فراهم خواهد شد. گذشته از اینها در این زمینه امکانات ما به قدری زیاد است که چنانچه برخی از همسایگان ما نیازمند گور باشند، با گشادهدستی و گشادهروئی پذیرای آنها خواهیم بود. مثلا در مورد رفع نیازمندیهای شهروندان عزیز از بابت کفن مرغوب و بادوام تعداد پنج میلیون توپ چلوار درجه یک از هماکنون به بنگلادش سفارش داده شده و تا حداکثر دو ماه دیگر در بندرعباس تحویل داده خواهد شد و از همانجا یعنی از گمرگ بندرعباس به اقصا نقاط کشور حمل و توزیع خواهد گردید. از لحاظ دوام این چلوارها توجه شهروندان عزیز را به این نکته جلب مینماید که استحکام این پارچه به گونهای است که ضربالمثل معروف زبان فارسی را که میگوید فلانی هفت کفن پوسانده بدون محمل و وارونه خواهد کرد. به نحوی که از این پس باید گفت هفت نسل از یک کفن استفاده کردهاند و یا میکنند.
«در خاتمه برای اطمینان خاطر همشهریان محترم تهرانی، به آنها مژده میدهد طرح توزیع کوپن قبر مراحل نهانی خود را میگذراند و بزودی زود به تعداد افراد هر خانواده کوپن لازم در اختیار آنها قرار خواهد گرفت به نحوی که شعار: «به هر کس یک قبر» شعار و ابتکار سرفرازانه شهرداری خواهد بود. با امید موفقیت بیشتر» مدیر کل امور رفاهی و بهزیستی دکتر پزشک ایرجزاده
دیگر از خریداران قبض پیش خرید قبر، قبر اضافی و شناسنامه باطله، خبری نبود؛ در یک طرفةالعین سوداگران قبر جا به جا شدند، همهاش صحبت از فروش بود نواهائی به گوش ميرسید: دو قبر به قیمت یک قبر، قبر انفرادی در محوطه مشجر، قبر با آب و برق به نصف قیمت سابق، قبر دو طبقه با اقساط، صاحبش بیچاره شد، آتش به مالش زد، قبر خانوادگی بر خیابان آسفالت… حاجآقا، فکر آن دنیا هم باشید، تا فرصت باقی است…
در این بلوا، سرگشته و حیران به هر طرف میگشتم که ناگهان همان قبر فروش کلاه پوستی بر سر در جلویم سبز شد.
– حاجی، انفرادی برایت پیدا کردم.
– فعلا تصمیمی ندارم.
– تصمیم ندارم کدومه، نصف روز وقت صرف کردم برایت قبر انفرادی پیدا کردم، بیعانه دادهام حالا میگی تصمیمی ندارم؟
با گفتن این جمله دست کرد یقه مرا گرفت:
– مگه شهر هرته، مردم رو علاف کردی حالا زیرش میزنی؟ مگه ما مسخره توایم؟
خلاصه با هم گلاویز شدیم، عدهای هم به طرفداری از او آمدند، دورم را گرفتند، یکی یقه، یکی آستین یکی دستهایم را گرفت و کشان کشان مرا به جانب قبری که در همان نزدیکی بود میبردند. از شدت وحشت فریادی زدم و از خواب پریدم دیدم همسرم بالای سرم ایستاده تکانم میدهد و میگوید:
– بلند شود اگر میخواهی به بهشت زهرا بروی زودتر حرکت کن.
[1]) شادروان شهیدزاده در حاشیه با خط خود نوشته:
«زهره خانم عزیز، در اینجا تصمیم داشتم جمله را اینطور پایان دهم نظر شما چیست: اما دو نفر از همدورهها هم به نام حسین شهیدزاده و ابراهیم تیموری در امتحان وزارت خارجه قبول شدند و به مقام سفارت هم رسیدند. خدا شانس و اقبال بدهد آنها داشتند و ما نداشتیم.»