تربیت ملت به یاری قدرت؟ / مهدی غنی
نگاهی به اندیشه های محمد علی فروغی ذکاء الملک
محمد علي فروغي (1254 ـ 1321 شمسي) يكي از اهالي فرهنگ و سياست در دوران معاصر كشور ماست كه تصويرهاي گوناگوني از او وجود دارد. برخي او را صرفاً به عنوان سياستمداري ميشناسند كه در انتقال قدرت از قاجار به پهلوي و تداوم آن در شهريور 1320 نقش مهمي ايفا كرد. برخي نيز او را از اهالي فرهنگ و با سير حكمت در اروپا و ديوان عمر خيام و تأليفات ديگرش ميشناسند. برخي او را از اعضاي فراماسون و از شخصيتهاي انگلوفيل ميشمرند كه همواره مجري سياستهاي بيگانه بوده است. حسين فردوست از او به عنوان رئيس لژ فراماسونري ايران، واسطه انگليسيها با رضاخان، عامل به قدرت رسيدن وي، خارج كردن او از ايران در 1320 و به سلطنت رساندن پسرش محمدرضا شاه ياد كرده است .
همچنين در جلد دوم كتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوي ، فروغي به عنوان شخصيتي كاملاً وابسته به انگليس و عامل آنها معرفي شده است (صفحات 35 تا 45).
محمد علی فروغی ـ ذکاء اللملک
ديگراني هم مانند اسماعيل رائين يا حسين ملكي زاوش او را از اعضاي اصلي فراماسونري ايران و رئيس لژ بيداري دانستهاند. در اينكه فروغي همچون بسياري رجال آن دوران وارد تشكيلات فراماسونري شده است به لحاظ تاريخي بحثي نيست اما به نظر ميآيد داوري درباره شخصيتها تنها با يك انگ و برچسب سياسي ما را به واقعيت نزديك نميكند. هرچند اين به يك عادت سياسي تبديل شده است كه همه رفتار، پندار، گفتار و حتي نيّات آدميان را با يك برچسب سياسي تحليل كنيم و اين كار را نشان از هوشياري سياسي بدانيم. در حالي كه حتي اشخاص متمايل به سياستهاي انگليس و يا مدافع آن نيز طبقهبندي و تفاوت داشتهاند و هر يك با انگيزه و تحليلي كنش خود را تبيين و توجيه ميكردند. دكتر قاسم غني كه خود سالها با اين نوع اشخاص از نزديك سروكار داشت در خاطرات خود اشخاص معروف به انگلوفيل را به پنج دسته كاملاً متفاوت تقسيم ميكند كه هر كدام شخصيت و منش و روشي منفك از ديگري داشتهاند.
چند ساحتي
گذشته از اينكه همه آنها كه به دولتهاي خارجي خوشبين بودند يكسان نبودند، فروغي تنها يك سياستمدار نبود كه بتوان در آن قالب او را گنجاند. شخصيت و كنش او ابعاد بسيار متفاوت و متنوعي داشت و از همين رو تصاوير مختلفي از او وجود دارد.
معمول اين است آنان كه در حوزه قدرت و سياست نقشآفرين ميشوند كمتر به مسائل فرهنگ و انديشه و اخلاق بها ميدهند و ديپلوماسي و موازنه قدرت و نظاميگري و پول و ثروت در نظرشان تعيينكنندهتر ميآيد. انديشهورزان و اهل فرهنگ نيز از معادلات قدرت و زدوبندهاي سياسي فاصله ميگيرند و دامان خود را بدان نميآلايند.
اما فروغي در اين ميان شخصيت ويژهاي دارد. او در طول عمر 67 ساله خود تك ساحتي نبود. سياست و فرهنگ را به موازات هم پيميگرفت. در حالي كه در كاخ شاهي تاج بر سر رضاخان مينهاد، از فلسفه غافل نبود و ميكوشيد فيلسوفان را بشناسد و به جامعه خود بشناساند. در پست وزارت به امور اجرايي و سياسي مشغول بود و همزمان به تصحيح ديوان شعراي بزرگي چون فردوسي و خيام و… سرگرم بود. اين چند وجهي بودن او و درهم تنيدن عرصه سياست و فرهنگ در فروغي عجين شده بود. چنانكه در حوزههاي خاصتر نيز اين چند بعدي بودن را با خود داشت. در سياست، در صحنهها و نقشهاي متفاوت و گوناگوني حضور يافت. سه دوره در مجلس اول و دوم و سوم شركت داشت و وكيل مردم شد. قانونگذاري را تجربه كرد و حتي به رياست مجلس شوراي ملي رسيد. در دوران احمدشاه رياست ديوان عالي تميز يا ديوان عالي كشور را عهدهدار شد. با روي كار آمدن رضاشاه فروغي اولين كابينه دوره پهلوي را در 1304 تشكيل داد. همين كابينه بود كه انتخابات مجلس مؤسسان را برگزار كرد و قاجاريه را از سلطنت خلع و آن را به سلسله پهلوي بخشيد. مراسم تاجگذاري رضاخان نيز در چهارم ارديبهشت 1305 توسط دولت فروغي برگزار شد. در كابينه بعدي فروغي وزير جنگ و سپس وزير خارجه شد. در سال 1312 بار ديگر به نخستوزيري رسيد و دو سال در اين سمت باقي ماند.
چنانكه مشاهده ميشود فروغي در عرصه سياست در هر سه قوه مجريه، مقننه و قضاييه كار كرده و صاحب سمت بوده است.
فروغي همين تنوع و تكثر و چند بعدي بودن را در عرصه فرهنگ و ادب نيز به نمايش گذاشت. او هم دستي در فلسفه داشت و به شرح و تبيين فلسفههاي غرب پرداخت. هم در نسخههاي ديوان شاعران كهن ايران چون فردوسي و حافظ و خيام و سعدي تتبع و تحقيق ميكرد. در حالي كه در مدرسه علميه با مديريت مخبرالسلطنه هدايت فيزيك درس ميداد، چندي بعد در دارالفنون براي تدريس تاريخ دعوت به كار شد. همچنين وي از فعالين عرصه مطبوعات شمرده ميشود. فروغي در 21 سالگي سردبير و نويسنده و مترجم مجله هفتگي تربيت شد كه پدرش آن را راه انداخته بود. اين اديب جوان به مدت يازده سال انتشار هفتهنامه را ادامه داد.
عمق نگاه
زمستان سال گذشته كتابي منتشر شد با عنوان مقالات فروغي كه زاويه ديگري براي شناخت اين شخصيت ايراني گشود. اين كتاب دوجلدي مجموعهاي از مقالهها، نامهها و يادداشتهاي محمد علي فروغي (ذكاءالملك) را در دسترس خوانندگان قرار داد. اين مقالات كه هر كدام مربوط به موضوعي خاص و در زماني متفاوت نگاشته شده است ميتواند خواننده را با حال و هواي آن روزگار نگارنده آشنا كند. ضمن اينكه به دليل خصوصي بودن نامهها خواننده ميتواند با دقت در محتواي آنها به انديشههاي باطني و خلقيات واقعي فروغي پي ببرد. از اين رو اين مجموعه دو جلدي كه جلد سومي نيز در پي خواهد داشت ارزشي ويژه پيدا ميكند.
از جمله در جلد اول كتاب مطلبي از فروغي چاپ شده است با عنوان «ايران در 1919 ميلادي» كه نامه فروغي از فرنگ به ايران است.
اين نامه در شرايطي نگاشته شده است كه جنگ بينالملل اول به پايان رسيده، كنفرانس صلح در پاريس شروع به كار كرده و فروغي همراه هيأتي به رياست مشاورالممالك انصاري از سوي دولت ايران به اين كنفرانس اعزام شده است. اين دوران با قدرت گرفتن رضاخان و آغاز ورود او به صحنه سياست همزمان است.
مطلع نامه نشان ميدهد كه فروغي در اين نوشته مكنونات قلبي خود را نوشته نه اينكه مطالبي ديپلوماتيك يا از روي مصلحت نگاشته باشد:
«اين مشروحه را براي اطلاع خاطر دوستان صديق مينويسم. انتشار اين مطالب البته هر چه بيشتر بهتر؛ اما به طوري كه معلوم نشود از طرف ما نوشته شده و رعايت احتياط لازم نيست سفارش كنم. هرگاه مقتضي و لازم بود كه بعضي از رجال هم مطلع شوند و بخوانند البته بعد از حصول اطمينان خاطر بايد بشود كه به عمليات ما در اينجا لطمه وارد نيايد».
پايان جنگ و تشكيل كنفرانس صلح
دولت آلمان در 11 نوامبر 1918 در جنگ جهاني اول شكست خورد. سپس در محلي در شمال فرانسه با متفقين پيروز قرارداد ترك مخاصمه امضا كرد. پس از آن دول پيروز بر آن شدند براي تقسيم مجدد مناطق تصرف شده و حلوفصل مناسبات فيمابين خود در پاريس گرد هم آيند. اين گردهمايي به كنفرانس صلح پاريس معروف شد. اين كنفرانس كه ابتدا زير نظارت شورايي مركب از ده كشور متفق قرار داشت به تدريج با خروج كشورهاي مختلف به سه قدرت بزرگ انگليس، امريكا و فرانسه منحصر شد.
آن روزها پاريس محل رفت و آمد مقامات سياسي از كشورهاي مختلف جهان بود كه هر كدام در پي آن بودند كه منافع كشور خود را در تقسيم مجدد جهان تحكيم و تثبيت كنند. روزنامهنگاران، سياستمداران و ديپلوماتهاي مختلف در اين شهر كه عروس اروپا نام گرفته بود جمع شده بودند. فروغي نيز يكي از اين ديپلوماتها بود. ايران در اين زمان دستخوش حوادث بسياري بود. احمدشاه قاجار پادشاه بود و وثوقالدوله (عاقد قرارداد معروف 1919) صدراعظم و نصرتالدوله فيروز (عامل ديگر قرارداد 1919) وزارت خارجه را بر عهده داشت. در اين زمان فروغي مدت شش ماه در اروپا همراه هيأت يادشده معطل مانده بودند و چنانچه اين نامه نشان ميدهد از سوي دولت ايران هيچ دستورالعملي براي آنها صادر نشده بود كه چه مشي و برنامهاي را در پيش گيرند. سرانجام نيز ايران را در كنفرانس صلح نپذيرفتند و اين هيأت به ايران برگشت. اما اين نامه حاوي نكات بسيار جالب و ارزندهاي است كه گوشههايي از تاريخ ايران را باز مينمايد.
در اين دوران انگليس به عنوان يكهتاز دنيا و ابرقدرتي بيرقيب جلوه ميكرد. انگليس و متفقين خود را فاتح جنگ جهاني ميديدند. هندوستان تحت سلطه انگليس بود و پس از جنگ به ساير كشورها نيز چشم طمع دوخته بودند. اغلب سياستمداران دنيا در قبال قدرت انگليس خود را حقير و ناچيز ميشمردند. در ميان ايرانيان نيز اين شعر زبان زد بود كه:
در كف شير نر خونخوارهاي جز به تسليم و رضا كو چارهاي
اغلب دولتمردان ايراني نيز راهي جز كسب رضايت انگليس نميديدند، چرا كه گمان ميكردند هر آنچه لندن بخواهد همان خواهد شد. وقوع انقلاب شوروي در سال 1917 و درگير شدن اين كشور به مسائل داخلي خودش نيز مزيد بر علت شده و بيشتر به يكهتاز بودن انگليس در عرصه بينالمللي كمك كرد.
مذاكرات غيرشفاف و باندي
همزمان با اعزام فروغي و هيأت همراه به اروپا، دولتمردان ايران با انگليس مذاكراتي را آغاز كرده بودند. اصل ايده قرارداد 1919 را لرد كرزن، نايبالسلطنه انگليس در هند، داده و پرسي كاكس در مشورت با وثوقالدوله مفاد آن را تهيه كرده بود. آنها درصدد بودند اين قرارداد را كه ايران را دربست در اختيار انگليس قرار ميداد توسط وثوقالدوله در ايران به اجرا درآورند.
از نامه فروغي چنين برميآيد كه اين مذاكرات كاملاً جنبه باندي و غيرشفاف داشته و حتي اين هيأت ديپلوماتيك اعزام شده به اروپا را هم در جريان نگذاشتهاند. هم انگليس و هم دولت ايران هيأت اعزامي را به عنوان جرياني غريبه و نامحرم به حساب ميآوردند.
فروغي مينويسد: «هرچه سعي كرديم با انگليسها نزديك شويم و آنها را رام كنيم گفتند ما در طهران با دولت ايران مشغول مذاكرات هستيم و عنقريب نتيجه حاصل ميشود. در لندن خواستيم اقدامات كنيم، خودمان به لندن برويم گفتند دولت ايران يا بايد به توسط دولت انگليس كار خود را صورت دهد يا به كنفرانس مراجعه كند. جمع هر دو نميشود و اين همه به اتكاء اوضاع طهران بود. به طهران مراجعه كرديم كه شما چه مذاكرات با انگليسها ميكنيد ما را مطلع كنيد و در هر صورت هيئت پاريس با هيئت طهران بايد به موافقت يكديگر كار كنند جوابي نرسيد و حاصل كلام اينكه امروز كه شش ماه ميگذرد كه ما از تهران بيرون آمده و قريب پنج ماه است در پاريس هستيم به كلي از اوضاع مملكت و پلتيك دولت و مذاكراتي كه با انگليس كردهاند و ميكنند و نتيجهاي كه ميخواهند بگيرند و مسلكي كه در امور خارجي دارند بياطلاعيم و يك كلمه دستورالعمل و ارائه طريق، نه صريحاً نه تلويحاً، نه كتباً، نه تلگرافاً، نه مستقيماً نه بهواسطه به ما نرسيده. حتي اينكه در جواب تلگرافهاي ما به سكوت ميگذرانند».
بيتوجهي به اين هيأت ديپلوماتيك ايران از سوي دولت به آنجا ميرسد كه حتي از دادن هزينههاي جاري به آنها خودداري ميشود. «سه ماه است از رئيسالوزرا دو تلگراف نرسيده، استعفا ميكنيم قبول نميكنند. دو ماه است براي پول معطليم و نسيه ميخوريم پول نميفرستند.»
گرچه فروغي در جريان مذاكرات قرار نميگيرد اما از برخوردها و خبرهاي طرفين دولت انگليس و دولت ايران به كنه ماجرا پي ميبرد و هدف انگليس را چنين ارزيابي ميكند:
«چيزي كه از تلگرافات طهران و… استنباط كردهايم اين است كه انگليسها اوضاع تهران را مساعد و مغتنم شمردهاند كه ترتيباتي داده شود كه مملكت ايران از حيث امور سياسي و اقتصادي زير دست خودشان باشد. چون اوضاع دنيا و هياهوهاي ما در پاريس طوري پيش آورده كه صريحاً و بر حسب ظاهر نميتوانند بگويند ايران را به ما واگذار كنيد ميخواهند ايرانيها را وادار كنند كه خودشان امور خود را به ما واگذار كنند و اميدوار هستند كه اين مقصود در طهران انجام بگيرد و وجود ما در پاريس مخل اين مقصود است… دولت ايران هم به كلي تمكين ميكند و تسليم است، يا ميترسد اقدامي بكند و خود را در عالم بيتكليفي نگاه داشته و هم نميداند چه بگويد».
لحن نامه كه مكنونات قلبي فروغي است از يك عِرق ملي و وطندوستي حكايت ميكند كه با تصويري كه از فراماسون بودن و عامل انگليس بودن او ارائه ميشود همخواني ندارد. لازم به يادآوري است كه گفته شده فروغي قبل از سال 1290 به فراماسونري پيوسته است و تاريخ نگارش اين نامه حدود ده سال بعد از اين واقعه است.
نقد نگاههاي تسليمطلبانه
فروغي در اين نامه نگاه دولتمردان مقيم تهران را به نقد كشيده و به جاي رابطه منفعلانه و تسليمطلبانه، نوعي ديپلوماسي فعال و هوشياري سياسي را براي كسب منافع ملي ايرانيان پيشنهاد ميكند:
«با همه قدرتي كه انگليس دارد و امروز يكه مرد ميدان است با ايران هيچ كاري نميتواند بكند. مجبور است هر روز تكرار و تأكيد كند كه ما ايران را تمام و مستقل ميخواهيم… فقط كاري كه انگليس ميتواند بكند همين است كه خود ما ايرانيها را به جان هم انداخته پوست يكديگر را بكنيم و هيچ كاري نكنيم و متصل به او التماس كنيم كه بيا فكري براي ما بكن. البته من ميگويم ايرانيها با انگليس نبايد عداوت بورزند، برعكس عقيده من اين است كه نهايت جد را بايد داشته باشيم كه با انگليس دوست باشيم و در عالم دوستي از او استفاده هم بكنيم. انگليس هم در ايران منافعي دارد، نميتوان آن را منكر شد و صميمانه بايد آن را رعايت كرد. اما اين همه مستلزم آن نيست كه ايران در مقابل انگليس كالميت بين يدي الغسال باشد».
در آن سالها اعتقاد برخي دولتمردان بر اين بود كه اگر با انگليس مخالفت كنيم و همه شرايط آنها را نپذيريم ما را از بين ميبرند. فروغي در اين زمينه ميكوشد با منطق و استدلال ضعف اين تفكر را نشان دهد:
«ميگويند اگر خلاف ميل انگليس رفتار كنيم فرضاً اعمال قوه قهريه نكند اعمال نفوذ و دسيسه ميكند. ملت را منقلب ساخته اسباب تجزيه آن را فراهم ميكند. اگر كسي نميگويد خلاف ميل انگليس رفتار بكنيد فقط مطلب در حد تسليم نسبت به انگليس است كه لازم نيست ما خودمان برويم و به او التماس كنيم كه بيا قلاده به گردن ما بگذار. ثانياً آيا حقيقتاً انگليس ميخواهد و ميتواند اين اندازه اعمال نفوذ و دسيسه نمايد؟ بعد از آنكه بخواهد بكند آيا اگر قدري جديت و صميميت باشد ميتواند در اعمال نفوذ دسيسه كاملاً موفق شود؟ بعد از همه اينها آنچه از او احتراز ميكنيد آيا بدتر از آن چيزي است كه به آن اقبال داريد؟»
راه رهايي، وجود «ما»
اما فروغي ضمن نقد اين افكار، خود چاره اساسي رهايي از وضعيت اسفبار زمان را نيز مطرح ميكند، وي نامه مزبور را با اين عبارت به پايان ميرساند و سخن آخر خود را به دوستانش ميگويد:
«ايران اول بايد وجود پيدا كند تا بر وجودش اثر مترتب شود. وجود داشتن ايران وجود افكار عامه است. وجود افكار عامه بسته به اين است كه جماعتي ولو قليل باشند، از روي بيغرضي در خير مملكت كار بكنند و متفق باشند. اما افسوس، بس گفتم زبان من فرسود».
اين پاراگراف كوتاه جان كلام فروغي است كه نشان ميدهد بارها و بارها به دوستان و نزديكان گفته اما كمتر پاسخ مثبتي شنيده است. اينكه ايران وجود پيدا كند و چيزي به نام افكار عمومي وجود داشته و به بازي گرفته شود، آيا جز پايههاي اوليه استقلال و آزادي و دموكراسي در يك كشور است؟ اما نكته جالب اينجاست كه اين نظريه را نه يك رجل مبارز سياسي و مخالف حكومت بلكه يك دولتمرد ميگويد.
فروغي در نامه خصوصي ديگري كه براي محمود وصال (وقارالسلطنه) در 17 دسامبر 1919 از پاريس نوشته ضمن تشريح اوضاع اروپا كه در حال دگرگوني و التهاب است به اوضاع ايران اشاره كرده و از اينكه عِرق ملي و همبستگي ملي در ايران وجود ندارد شكوه دارد و عقد قرارداد 1919 را آسيبشناسي ميكند:
«به عقيده بنده ما هيچ كار نبايد بكنيم جز اينكه خودمان را درست بكنيم. عجالتاً “ما” در كار نيست. ما نيستيم. ما وجود نداريم و فقط همين عيب را داريم. يعني عدم صرف هستيم كه بدتر از وجود ناقص است. … ملت ايران اگر وجود داشت، اگر در ايران افكار عامه موثر بود آيا دولت ايران جرأت ميكرد اين قرارداد اخير را با انگليس ببندد؟ آيا دولت انگليس جرأت ميكرد چنين ترتيبي را به دولت ايران تحميل كند؟»
مهدی غنی
در همين نامه به مخالفت مدرس و همراهانش با قرارداد 1919 اشاره ميكند و ضمن تأييد آن با نگاه به آينده باز هم بر ضرورت همبستگي ملي تأكيد ميورزد. «ميشنوم علما در طهران بر ضد قرارداد كاغذ مهر ميكنند و افكار در هيجان است. اينها همه صحيح اما چه ميخواهند بكنند؟ فرض ميكنيم قرارداد باطل شد. بعد از آن چه ميكنيم. براي زندگي خود چه فكري كردهايم؟ چه طرحي ريختهايم؟ كارهاي خودمان را به كه ميسپاريم؟ چه اشخاصي بر سر كار ميآوريم؟… كار دنيا شوخي نيست، جديت ميخواهد، عقل ميخواهد، دلسوزي براي مملكت ميخواهد. اگر اين چيزها در ما نيست بايد آن را فراهم كرد و وقتي كه اين صفات جمع شد آن وقت به كار كردن مشغول شد. تا وقتي كه جماعتي بالنسبه مهم با طرح عاقلانه و جديت تامه در مملكت متفقاً درصدد اصلاح كار نباشند هيچ كار نخواهد شد و روز به روز بدتر ميشود».
«اگر مردم مملكت خودشان درصدد اصلاح كار و متناسب ساختن اوضاع خويش با كيفيات خارجي نباشند قهراً در تحت هدايت ديگران خواهيم بود. انگليس نباشد امريكا خواهد بود يا مملكت ديگر. تصور نكنيد با اين فسادي كه در ما هست اگر از امريكا استمداد كنيم بهتر از انگليس است. هر كس باشد بايد اختيارات را از ما سلب كند و به اراده خود عمل نمايد. در آن صورت كه ما استقلال را از دست داده باشيم مرا چه ابن يامين چه يهودا».
«نتيجهاي كه از اين مقدمات ميخواهم بگيرم اينست كه بايد كاري كرد كه ملت ايران ملت شود و لياقت پيدا كند والا زيردست شدنش حتمي است. زيردست ترك ] منظور عثماني [ نشود زيردست عرب ميشود و اوضاعي كه امروز در ملت ايران ميبينم جاي بسي نگراني است. افراد مردم ايران مطلقاً يك منظور و مطلوب دارند و آن پول است و براي تحصيل پول از هر طبقه و جماعت و صنف باشند گذشته از دزدي و مسخرگي و هيزي فقط يك راه پيش گرفتهاند كه به اسامي مختلف آنتريك بازي و حقهبازي و تملق و هوچيگري و شارلاتاني و غيره خوانده ميشود و اسم جامع آن بيحقيقتي است و از اين جهت است كه ايرانيها هيچ وقت با هم اتحاد و اتفاق نميكنند و…»
«اگر بپرسيد چه بايد كرد و چاره چيست بيتأمل عرض ميكنم بايد ملت را تربيت كرد… اما تربيت ملت قسمت مهمي از آن البته به نشر معارف است… مهمتر از اينها آنست كه فكري براي تقويت مايه اخلاقي ملت بشود.»
اين تحليل از وضعيت جامعه ايراني آنقدر عيني و واقعي بود كه بعد از گذشت چند دهه هنوز كاركرد خود را از دست نداده است. آنچه فروغي به عنوان اساس درد ميشناسد هنوز درمان نيافته است. هنوز آن «ما»يي كه او ميگويد هويت واقعي نيافته و نتوانسته بر كرسي بنشيند. هنوز آن اتحاد و اتفاق كه او براي استقلال و منافع ملي لازم ميدانست بروز و ظهور نيافته است. آيا انقلابيون، آزاديخواهان، ميهندوستان و روشنفكران در اين چند دهه گذشته هدفي غير از اين داشتند؟ كوشش همه بر اين بود كه به ملت بفهمانند كه خود بايد سرنوشت خويش را بسازد و به هويت و اصالت خويش متكي باشد. فروغي هم آن زمان چاره كار را در تربيت ملت ميداند. اما اين مهم چگونه به عمل درميآيد و فروغي خود در اين زمينه چه كرد موضوعي است در خور تأمل و مورد اختلاف.
بيحقيقتي مردم، فقدان هويت ملي
اين جمعبندي فروغي از جامعه ايراني و علت عقبماندگي آن تنها مربوط به سالهاي جواني و سالهاي جنگ جهاني اول نيست. وي همواره اين تحليل را داشته است. چند سال بعد از به تخت نشستن رضاشاه نيز در نامهاي كه با عنوان «تأثير رفتار شاه در تربيت ايراني» منتشر شده، بار ديگر همان جمعبندي را تكرار كرده است.
او ضمن برشمردن تهديدات خارجي كه متوجه تماميت ارضي و استقلال ايران است، عامل اصلي پيشرفت يا شكست كشور را در وضعيت ملت جستجو ميكند. فروغي اين ايده خود را چنين توضيح ميدهد. «اين نگرانيهاي من بجا باشد يا نباشد يك مطلب مسلم است كه هيچ ملتي بدون لياقت و قابليت دوام نميكند و اقل مسائل اين است كه استقلال ظاهري يا معنوي خود را از دست ميدهد… هر قومي كه خود را لايق و مستعد ميسازد مخدوم ميشود و ملت بيلياقت خادم خواهد بود. چنانكه افراد مردم به حسب استعداد و لياقت بعضي آقا و جماعتي نوكرند و چون اين ترتيب طبيعي و مقرون به عدالت است چاره هم ندارد».
فروغي با بيان اين اصل كلي به اوضاع داخلي كشور ميپردازد. «بايد كاري كرد كه ملت ايران ملت شود و لياقت پيدا كند والا زيردست شدنش حتمي است. زيردست ترك نشود، زيردست عرب ميشود و اوضاعي كه امروز در ملت ايران ميبينيم جاي بسي نگراني است».
اين نگراني فروغي به موقعيت فرهنگي و اخلاقي آن روز مردم ايران برميگردد. او نسبت به مردم ديدگاهي بدبينانه دارد و تصوير سياسي از وضعيت جامعه ارائه ميدهد كه نام آن را بيحقيقتي گذاشته است. «افراد مردم ايران مطلقاً يك منظور و مطلوب دارند و آن پول است و براي تحصيل پول از هر طبقه و جماعت و صنف باشند گذشته از دزدي و مسخرگي و هيزي فقط يك راه پيش گرفتهاند كه به اسامي مختلف آنتريگ بازي و حقهبازي و تملق و هوچيگري و شارلاتاني و غيره خوانده ميشود و اسم جامع آن بيحقيقتي است و از اين جهت است كه ايرانيها هيچ وقت با هم اتحاد و اتفاق نميكنند و شما كه از اوضاع گذشته و حال دنيا خبر داريد ميدانيد كه هيچ وقت بيحقيقتي و نفاق هيچ قومي را به جايي نرسانده و هر وقت هر ملتي به مقامي رسيده امري معنوي را در نظر داشته و حقيقتطلبي و فداكاري و همت و غيرت و شهامت او را به حركت آورده و به اتفاق و اتحاد مطلوب خويش را حاصل نموده است».
راه برون رفت
تفاوت فروغي با روشنفكراني كه تنها به بيان درد و نقاط ضعف بسنده ميكنند در جستجوي درمان دردهاست. او براي رفع نگراني از شرايط زمانه راه چاره را در تربيت مردم و آگاه كردن آنها ميبيند. اما تك ساحتي نبودن شخصيت فروغي در اين جا هم خود را نشان ميدهد. چنانكه همپاي مسائل تربيتي و فرهنگي به عوامل اقتصادي و سياسي نيز توجه دارد اما عامل فرهنگ و تربيت را مقدم ميداند. «اگر بپرسيد چه بايد كرد و چاره چيست بيتأمل عرض ميكنم بايد ملت را تربيت كرد. البته اهميت تنظيم ماليه و تقويت قشون و ترقي اقتصاديات را از نظر نبايد دور داشت. چه همان طور كه ماديات به تنهايي براي ارتقاي يك ملت كفايت نميكند معنويات هم به تنهايي كافي نيست وليكن بايد دانست كه تا ملت تربيت نشود، هرچه سعي در ترقي ماديات آن كنند به جايي نميرسد و عيناً مانند احوال پدرهايي است كه براي اولاد خود مال و دولت فراوان به ارث ميگذارند و آنها را تربيت نميكنند. چه بسيار ديدهايم كه آن اموال را فرزندان ناقابل به اندك زماني به باد ميدهند».
براي تربيت مردم و نجات آنها از انحطاط فرهنگي، كار فرهنگي آموزشي را به يك طريقه خاص منحصر نكرده و روشهاي گوناگون را مد نظر دارد. «اما تربيت ملت قسمت مهمي از آن البته به نشر معارف است به وسايلي كه دائماً گفته ميشود: تكثير و تأسيس مدارس و مؤسسات و مجامع و مجلات علمي و ادبي و صنعتي، ترجمه و تأليف و طبع كتب مفيده، طلبيدن معلمين خارجي، فرستادن جوانهاي مستعد به خارجه، تشويق و تجليل ارباب كمال و قس عليذلك و يقين است كه در اين باب مسامحه جايز نيست».
اگر نام فروغي سياستمدار را از اين جمعبندي و ريشهيابي برميداشتيم بيگمان از اين جملات سيماي يك مصلح اجتماعي و روشنفكر به ذهن خواننده خطور ميكرد كه در پي آسيبشناسي مشكلات اجتماعي به اين جمعبندي رسيده است. اما از اين گذشته نظريات بعدي فروغي از فرنگ برگشته در فضاي تجددمآب آن روزگار عجيبتر است؛ سخن گفتن از اخلاق و لزوم تزكيه جامعه كه معمولاً عارفان و زاهدان از آن سخن ميگويند. «مهمتر از اينها آنست كه فكري براي تقويت مايه اخلاقي ملت بشود. در ايندوره وقتي كه ما از اخلاق سخن ميگوييم رندان در دل استهزا ميكنند و حتي به زبان ميآورند و اگر بخواهند به مقبوليت حرف بزنند ميگويند اينها صوفي و درويش يا موهومپرستاند و رضاي خاطر خدا و پيغمبر را در نظر دارند، آخرت را ميخواهند و از بهشت و دوزخ ميترسند…. چنين نيست. رضاي خاطر خدا و پيغمبر لازم باشد يا نباشد موضوع ديگري است و اين حرفهاي ما براي آخرت نيست، صرف مصلحت دنيوي خود را در نظر داريم و در اين باب هيچ كس از جهت فرنگيمابي و تجددي به من نميرسد… طول نميدهم مقصود اينست كه امروز ملت ايران نه خداپرست است، نه وطندوست، نه آزاديخواه نه شرافتطلب، نه دنبال مأنوس، نه طالب هنر، نه جوياي معرفت، بايد كاري كرد كه مردم از شارلاتاني و هوچيگري و آنتريگ بازي مأيوس شوند و دست بردارند، در آن صورت متوجه كار و هنر و كمال ميشوند، همت و غيرت پيدا ميكنند، حقيقتطلب ميشوند».
مردم شاه را تربيت ميكنند يا…
آسيبشناسي فروغي از جامعه آن روز، تلاشهاي فرهنگي و ادبي و علمي وي را كاملاً تبيين كرده و توجيه ميكند. تاريخ فلسفه او و ترجمههاي او و كارهاي مطبوعاتي و مدرسهسازي و رياست مدرسه سياسي و دانشكده حقوق و تصحيح و تدوين ديوان شعراي قديمي و… همه در راستاي تربيت مردم جامعه است. اما شركت او در قدرت و نزديك شدن به نوك هرم قدرت در كجاي جمعبندي و آسيبشناسي او ميگنجد. اين پرسشي است كه در جمعبندي او پاسخ خود را مييابد. او لازمه حل مشكل اخلاقي جامعه را داشتن يك الگو و مدل قابل تأسي و تقليد ميشمرد و اين الگو را در رأس قدرت مييابد. «از حسن اتفاق اين قسمت از تربيت ملت كه از همه مشكلتر و مهمتر است وسيلهاش به دست ما آمده و بايد مغتنم بشماريم و آن وجود… است. مردم دنيا خاصه اهل ايران هميشه نظر به مقامات عاليه داشته و كلام معروف صحيح است كه الناس علي دين ملوكهم و البته چون مقام شخص پادشاه از ساير مقامات عاليتر است نظر توجه عامه به او از همه بيشتر است».
اگر بپذيريم كه فروغي در بخش اول چه بايد كرد خود موفق بوده و كوششهايش در راه آشنايي جامعه ايراني با دانشهاي نوين و دستاوردهاي بشري تا حدي به ثمر نشسته است اما در بخش دوم نظريه او بطلان خود را در عمل نشان داد. او كه ميخواست فرهنگ و اخلاق جامعه را از طريق هرم قدرت اصلاح كند، بر اين باور بود كه با تأسي مردم به شاه مقتدر پهلوي در آنها تحول ايجاد ميشود.
او ويژگي شاه را كه مردم بايد از وي پيروي كنند چنين توضيح ميدهد. «پادشاه مملكت… به ارباب هنر و كمال و مردمان درست و با حقيقت نظر توجه دارد و از شارلاتانها و هوچيها و آنتريگانها و متقلبين بيزار و متنفر است و اين فقره قويترين عامل ترقي اخلاقي ملت و نجاتدهنده مملكت خواهد بود».
در اينكه مردم از حاكم تأثير ميگيرند و فساد و اصلاح نظام ميتواند در خلقيات و فرهنگ و رفتار مردم اثرگذار باشد ترديدي نيست. حتي تعبير «الناس علي دين ملوكهم» به عنوان توصيف وضعيت جاري، و بيان اثرپذيري ناخودآگاه مردم از حكومت را شايد با كمي مسامحه بتوان درست دانست. اما خطاست كه از آن عبارت نتيجه بگيريم كه راه درست و يا درمان دردها همواره در اينست كه مردمان ملوك و حاكمان را سرمشق و معلم خود گيرند. كمااينكه تجربه عملي پدر و پسر در رژيم پهلوي نشان داد كه قدرت نميتواند معلم خوبي براي مردم باشد. بلكه اين مردمند كه بايد ناظر و هدايتگر قدرت باشند. سازوكار قدرت چنان است كه حتي معلم خوب را هم ميتواند به بيراهه بكشاند.
فروغي گرچه خود تاج بر سر رضاخان گذاشته بود در عمل به جايي رسيد كه پس از وقايع سال 1314 مجبور شد كناره گرفته و رضاخان ديكتاتور را به خود واگذارد و در شش سال خانهنشيني خود هيچ ديداري با او نداشته باشد. در شهريور 20 هم زماني پذيرفت كه بار ديگر وارد قدرت شود كه رضاخان كناره بگيرد. طبعاً هيچ تضميني نبود كه فرزند رضاخان نيز در عمل به وضعي بدتر از پدرش دچار نشود. تاريخ بار ديگر نشان داد كه اين رأس هرم قدرت و شاه نبود كه مردم را به راه راست برگرداند، بلكه اين مردم بودند كه در طول 25 سال حكومت محمدرضا بارها به او هشدار دادند و اعتراض كردند و او نشنيد و سرانجام دست به تنبيه او زدند. تجربه بشري نشان ميدهد كه اين مردمند كه هرم قدرت را اصلاح ميكنند و در لايه لايه حاكميت تغيير و تحول و اخلاق را تسري ميدهند. بنابراين دل بستن به اصلاحات متكي به شاه و قدرت راه به جايي نميبرد. اما فروغي خود زنده نماند كه عملكرد شاه جوان پهلوي را ببيند و در تئوري خود تجديدنظر كند. وي در 5 آذر 1321 هنگامي كه وزير دربار بود با عارضه قلبي درگذشت.
بخارا 74، بهمن و اسفند 1388