دربارۀ روشنفکری دهۀ 40 / سیروس علی نژاد

گفت‏وگو با دكتر محمد صنعتى‏

تناقص‏هاى دهه چهل‏

دهه چهل دهه‏اى پر تناقض است؛ از يك سو دهه رشد و شكوفايى و پديد آمدن بيشتر آثار ادبى و هنرى و فرهنگى معاصر، و از سوى ديگر دهه رشد صنعت و جهانگردى و رونق اقتصادى و بالارفتن قيمت نفت است. اين دهه در عين حال دهه انقلاب سفيد و اصلاحات ارضى و شناختن حق رأى زنان از يك‏سو و پيدايش كنفدراسيون و جريان‏هاى چريكى و مبارزه با حكومت شاه از سوى ديگر است. يك نگاه حتى گذرا به سراسر اين دهه نشان از اهميت آن دارد:

در بخش صنعت مى‏توان گفت كه بيشتر صنايع كشور در همين دهه پاگرفت و به عنوان سمبل مى‏توان از ايران ناسيونال و اتومبيل پيكان نام برد.

در بخش آموزشى و دانشگاهى، دانشگاه‏هاى شريف و علم و صنعت و اميركبير و سپاهيان انقلاب و تربيت معلم و نيز دانشگاه‏هاى اصفهان و اهواز و تبريز و اروميه و شيراز و كرمان و بلوچستان و بيرچند و مازندران و گيلان، (و حتى دبيرستان‏هاى بنام تهران) همه در اين دهه به‏وجود آمدند. تا پيش از آن اگر هم وجود داشتند، اندازه‏شان از يك دانشكده كوچك فراتر نمى‏رفت.

در صنعت جهانگردى كافى است به ياد بياوريم كه سه چهار هتل بزرگ تهران مانند هتل استقلال، هتل لاله، هتل هايت (هم در تهران و هم در نمك‏آبرود) در همين دهه ساخته شد و سازمان جهانگردى در همان زمان شكل گرفت.

در بخش رسانه‏ها كافى است به ياد بياوريم كه تلويزيون در همين دهه شكل گرفت و تلويزيون ملى ايران در همين دهه سامان داده شد.

در بخش شعر، شاعرانى مانند اخوان، فروغ و شاملو ظهور كردند. آنها اگرچه از دهه پيشتر شعر مى‏گفتند ولى برجسته‏ترين آثار خود را (مانند تولدى ديگر فروغ و از اين اوستاى اخوان و آيدا، درخت و خنجر و خاطره شاملو) در همين دهه آفريدند.

در عين حال بيشتر آثار گلستان و ساعدى و مهمترين اثر هوشنگ گلشيرى، شازده احتجاب، در دهه چهل نوشته شد. در سينما آثار مانند قيصر يادآور سينماى اين دهه است و نيز آثار سهراب شهيد ثالث و ديگران. شايد در يك كلمه بتوان گفت تمام سينماگران بزرگ ما پرورده دهه چهل‏اند.

صنعت انتشار كه تا آن زمان اهميتى نداشت، در اين دهه به دستاوردهاى بزرگى مانند انتشارات فرانكلين و اميركبير و خوارزمى دست يافت. اين سازمان‏ها اگر هم در دهه قبل تأسيس شده بودند. تمام رشد و شكوفايى خود را مديون دهه چهل‏اند.

در عرصه هنر، گالرى‏هاى نقاشى از اين دوره اظهار وجود كردند و بزرگترين نقاشان ما حاصل كار اين دوره‏اند، حتى نقاشى قهوه‏خانه‏اى در همين دوره رشد كرد. تئاتر به معناى نوين كلمه اساساً در اين دهه به‏وجود آمد و كارهاى تجربى از نوع كارگاه نمايش در همين دهه شكل گرفت. نويسندگانى مانند نعلبنديان و بيژن مفيد و اسماعيل خلج نيز در همين دهه پديدار شدند.

در تئاتر و موسيقى كافى است يادآور شويم كه تئاتر شهر و تالار رودكى در همين دهه ساخته شد و اركستر ملى در همين مدت شكل گرفت و در بخش موسيقى اصيل ايران خوانندگانى مانند شجريان و پريسا و ديگران آمدند.

در بخش فكرى كافى است يادآور شويم كه انجمن فلسفه و حكمت، كانون پرورش فكرى كودكان و نوجوانان و مؤسسه تحقيقات اجتماعى در اين دوره بارور شدند. پديده فرديد در همين دوره ظهور كرد و كتاب تأثيرگذارى مانند غرب‏زدگى آل‏احمد در همين دوره انتشار يافت و درونمايه آثارى مانند آسيا در برابر غرب داريوش شايگان و در غربت غرب احسان نراقى در همين دهه فراهم شد.

تصوير كامل اين دهه را در اين مختصر نمى‏توان به دست داد و نياز به يك گزارش مفصل و مستقل دارد. اين تصوير ناقص و مختصر نيز به خاطر آن داده شد كه گفته مى‏شود تمام سنت‏گرايى پس از تحولات اجتماعى دهه پنجاه ايران نيز در همين دهه ريشه دارد. از اين رو دهه چهل دهه‏اى پرتناقض است كه از يك طرف تمام مدرنيسم ما در ادبيات و هنر در آن اتفاق افتاده و از طرف ديگر بنيان‏هاى فكرى برخورد با غرب و بازگشت به خويشتن و مبارزه با ازخودبيگانگى در آن واقع شده است.

سیروس علی نژاد ـ عکس از علی دهباشی

اين تناقض يا بهتر بگوييم دهه چهل از حيث فكرى موضوع گفت‏وگوى ما با آقاى دكتر محمد صنعتى، نويسنده و منتقد فرهنگ و ادبيات و هنر قرار گرفته است. دكتر صنعتى روانپزشك و روانكاو و نويسنده كتاب صادق هدايت و هراس از مرگ است كه آثار ديگر او تحليل‏هاى روانشناختى در هنر و ادبيات و زمان و ناميرايى در سينماى تاركوفسكى او مشهور است. او متفكرى است كه نگاه انتقاديش به آثار فرهنگى و فكرى، به‏ويژه از حيث اسطوره‏زدايى قابل توجه است.

در اين گفت‏وگو آنچه تاكنون آماده شده با وجود مفصل شدن آن، تنها به يك بخش از موضوع پرداخته‏ايم كه همان يافتن ريشه‏هاى بازگشت به خويشتن است. بخش ديگر كه يافتن و نشان دادن نمونه‏هاى اسطوره‏گرايى و سنت‏خواهى در شعر و ادبيات آن دوره است، به وقت ديگر مانده است. بلبل عاشق تو عمر خواه.

متن اين گفت‏وگو با توافق آقاى دكتر صنعتى در اختيار آقاى دهباشى براى انتشار در مجله وزين بخارا قرار گرفته است. چون پيش از اين نيز هم آثار دكتر صنعتى و هم نوشته‏هاى من همواره جاى انتشار خود را در همين مجله جسته‏اند.

در تمام سال‏هاى بعد از انقلاب يك تصور نسبتاً عمومى، دهه چهل را دهه مهمى انگاشته است كه روزى بايد به آن پرداخت. چون، همه بذرهايى كه در زمينه‏هاى مختلف در ايران پاشيده شده بود؛ ادبيات، شعر، تئاتر، روزنامه‏نگارى و حتى معمارى، در اين دهه بروبار داد؛ بهترين آثار سينمايى و موسيقايى در همين دوره پديد آمد؛ تئاتر كه جاى خود دارد. پيش از آن شايد هنوز تئاتر نداشتيم. در زمينه شعر كسانى مثل فروغ و شاملو و اخوان پديدار شدند. دهه خلاقيت بود. ساعدى در همين دهه آثار خود را نوشت. با وجود اين شما گويا جور ديگر به اين دهه نگاه مى‏كنيد و بيشتر آثار اين دهه را سياست‏زده مى‏دانيد تا خلاق. واقعاً دهه چهل چه مشخصاتى داشت و در قياس با دهه‏هاى ديگر چه جور دهه‏اى بود؟

دهه چهل بدون ترديد دهه تعيين‏كننده‏اى بود، دوره خلاقيت و انفجار انديشه‏هاى ايرانى بعد از سال‏ها سكوت و سكون و رخوت. بخصوص در حوزه ادبيات و هنر و البته گونه‏اى انديشه سياسى ضداستبدادى – استعمارى. با وجود اين، پيش از آن در ماجراى مشروطيت عده‏اى افراد متفكر پديد آمده بودند كه نمى‏توانيم بگوييم اهميت‏شان كمتر از دهه چهل بود. از نظر كميت البته تعدادشان قابل توجه نبود، اما قدرت برانگيزانندگى بسيار داشتند. ميرزا آقاخان كرمانى، ميرزا فتحعلى آخوندزاده، طالبوف و ديگران حتى اميركبير را مى‏گويم. چه در دستگاه‏هاى حكومتى بودند و چه در برابر قدرت. با توجه به اينكه در آن زمان جامعه ايران يك جامعه بى‏سواد، متحجر، خرافه‏پرداز و اسطوره‏انديش بود، ظهور اين افراد و قدرت نفوذشان حيرت‏انگيز است. در چند دهه گذشته بخصوص در سال‏هاى اخير بيشتر به نقد كم‏وكاستى‏هاى آنها پرداخته‏اند كه فى‏النفسه بد نيست، ولى نه به گونه‏اى كه كار سترگ آنها دست كم گرفته شود! از اين نظر اهميت دوران مشروطه در قياس با دوره‏هاى بعد بايد روشن شود. وقتى من دوره ابتدايى را مى‏گذراندم، يعنى اوايل دهه سى، آموزگار ما سرِ كلاس از كريمخان حرف مى‏زد و با افتخار مى‏گفت وقتى برايش توپ و ساعت و ظرف چينى آوردند، زد ظروف چينى را شكست و گفت ما ظرف مسى داريم و با شمشير لوله توپ را دو نيمه كرد! و گفت ما به اين احتياج نداريم. اين نگاه ضد مدرن هنوز در دهه سى تحسين مى‏شد. اين مقايسه‏ها شايد بهتر نشان دهد كه روشنفكران مشروطيت چه معجزه‏اى در آن دوران كردند. آنها زمانى برخاستند كه هنوز در كشورهاى اطراف ما هيچ حركتى وجود نداشت. اينها كسانى بودند كه با تفكر مدرن آشنا شده بودند. گو اينكه ممكن بود آگاهانه يا ناخودآگاه رگه‏هاى سنت هم در آنها باقى مانده باشد اما آنچه آگاهانه به آن مى‏پرداختند اين بود كه راه نجات اين مملكت، مثل بقيه ممالك دنيا، رهايى از جهالت و واپس‏ماندگى و تغيير و تحول به سوى مدرنيته است، البته در چارچوب ايرانيت و اسلاميت. من حيرت مى‏كنم از اين قرائت‏هاى لائيك كه از قانون اساسى مشروطه شده. مشروطه ايران بسيار اسلام‏محور بود. قانونى كه در آن چهار مذهب به رسميت شناخته شده بود با چيرگى شيعه اثنى عشرى كه در آن نه شاه، نه وزرا و نه وكلاى مجلس (به جز چند نماينده اقليت) نمى‏توانستند مذهب ديگرى داشته باشند و غالب قوانين حقوقى و جزايى آن نيز براساس فقه شيعى بود، پس چطور مى‏توانست لائيك و سكولار باشد؟ در واقع شايد روشنفكرى دوران مشروطه بهتر توانسته بود محدوديت‏ها و امكانات جامعه ايران را دريابد. فكرش را بكنيد كه در آغاز مشروطه به همين توده‏ها چگونه آگاهى سياسى داده شده بود تا بتوانند شايسته‏ترين نمايندگان خود را به مجلس بفرستند كه هنوز مثال‏زدنى است، و مقايسه كنيد آن انتخابات را در يك جامعه واقعاً بى‏سواد و عقب‏مانده با آنچه بعد از دهه چهل با اين همه سوادآموزى و مطبوعات و رسانه‏ها مشاهده مى‏كنيم.

دکتر محمد صنعتی ـ عکس از محمد مهدی زابلی

دوره مشروطه يعنى روزگار كسانى كه پيش از مشروطه زمينه‏هاى فكرى آن را چيدند، دوره بسيار برجسته‏اى بود. اما گويا آن دوره، دوره‏اى استثنايى بود. بعد از آن ديگر دوره‏اى سراغ داريد كه روشنفكرى ايران، دغدغه مدرنيسم داشته باشد؟

بعد از دوران مشروطيت، ما دوران رضاشاهى را داريم. رضاشاه با وجود اينكه شايد تحصيلات آنچنانى نداشت اما اين نگرش را داشت كه بايد كشور مدرن شود. بايد پيشرفت كند. با اينكه با حمايت انگليس به قدرت رسيد ولى به‏مانند يك ناسيوناليست واقعى عمل كرد، گرچه با ديكتاتورى. او هم در حد خودش بسيار شگفت‏انگيز است. مثلاً من به نقل از يك استاد آمار شنيده بودم كه مى‏گفت، پس از پايان تحصيلاتش وارد ايران شده بود؛ درست صبح روز بعد از ورودش، نامه‏اى دريافت كرده بود با مضمون اينكه به وزارت دربار برود. گفته بود: «من نمى‏دانستم اينها از كجا فهميده‏اند من كى‏ام و كى آمده‏ام. رييس مملكت مرا خواسته بود. آن وقت‏ها هنوز كسى از آمار و اهميت آن چيزى نمى‏دانست. رفتم دربار و ايشان از من پرسيد اين علم كه تو خوانده‏اى به چه درد مى‏خورد، من هيچ از آن نمى‏دانم، براى من بگو. من توضيح دادم كه اگر شما آمار نداشته باشيد نمى‏توانيد در هيچ زمينه‏اى برنامه‏ريزى بكنيد؛ نه براى صنعت، نه براى بهداشت، نه براى اقتصاد، و نه چيزهاى ديگر. اول بايد آمار داشته باشيد و بدانيد چند نفر هستيد، چند تا زن هستيد، چند تا مرد هستيد و… به اصطلاح اصول كار را با شاه در ميان گذاشتم. گفت خب، شما مى‏توانيد اين تشكيلات را راه بيندازيد؟ من ترسيدم، ولى سرانجام گفتم بله، مى‏توانم. گفت چقدر هزينه دارد؟ گفتم مثلاً پنجاه هزار تومان. شاه، وزير دربار را صدا كرد و گفت صدهزار تومان بدهيد به اين آقا.»

خب اين فرمانروايى بود كه اگر چيزى را نمى‏فهميد، اگر چيزى را نمى‏دانست – كه هيچ رئيس مملكتى هم قرار نيست در همه زمينه‏ها متخصص باشد – مى‏پرسيد. وضع موجود را نمى‏پذيرفت. به آن نقد داشت و در جهت تغيير آن بسيار كوشيد. ناگزير نگرش او با نگرش كريمخان زند، فتحعليشاه و محمد عليشاه مقايسه مى‏شود. بايد مقايسه شود. بعد از مشروطه ما شعرايى داريم كه متجددند ولى براى مبارزه با فساد و تباهى در ايران، درخواست «عيد خون» دارند! مانند فرخى يزدى و ميرزاده عشقى! اوج ديكتاتورى! هر دو منتظر نادر دوران و اسكندر زمان هم هستند (همان‏گونه كه اخوان ثالث و فروغ در دهه چهل) اوج استبدادطلبى و ناتوانى هنرمندانه! بنابراين فكر مى‏كردند رضاشاه همان ناجى قدر قدرتى است كه آرزو داشتند. حالا اين جامعه استبدادطلب است كه ديكتاتورها را برمى‏گزيند و يا پرورش مى‏دهد يا ديكتاتور است كه بر آنها تحميل مى‏شود؟ هر دو قابل تأمل است. البته روشنفكران زيادى يكى دو دهه با رضاشاه همكارى نزديك داشتند. روشنفكران آزادمنش و مدرن و دموكراسى خواهى مانند دكتر على اكبر سياسى، على اكبر داور، محمد على فروغى، ملك‏الشعراى بهار، على اكبر دهخدا، سيد حسن تقى‏زاده و بسيارى ديگر. غالب تشكيلات دولتى و ساختارهاى مدرنيته مانند فرهنگستان و دانشگاه و نهادهاى دولت در آن دوره پايه‏گذارى شد. حتى كنسرواتوار موسيقى و تالار اپرا مربوط به اين دوره است. نيما در سال 1300 افسانه را منتشر كرد. جمال‏زاده، هدايت و بزرگ علوى در اين دوره شكوفا شدند. آدم امروز تعجب مى‏كند و فكر مى‏كند چه مقاومت عظيمى مى‏توانست از طرف توده‏ها در برابر آنها باشد و آنها با چه نيرويى توانستند اين كارها را به سامان برسانند. مگر براى استقرار شعر نو در ايران مقاومت وجود نداشته؟ پس نيما بايد عقب مى‏نشست؟ قدر مسلم اين است كه توده‏ها پشت سر رضاشاه و روشنفكران آن دوران نبودند ولى در بسيارى جنبه‏ها واقع‏بينانه‏تر برخورد كردند. چون شايد يكى دو دهه قبل گرسنگى و قحطى، بيمارى و ناامنى و مرگ را تا مغز استخوان تجربه كرده بودند. شايد اين دوران، تنها دوران

غيرپوپوليستى سياست در ايران باشد كه تكيه بر نيرو، و محوريت توده‏ها نداشت، بلكه تكيه بر متخصصين و روشنفكران و تكنوكرات‏هاى غالباً تحصيل‏كرده بود، متخصصينى كه در فرنگ آموزش ديده بودند. دانشگاه و دستگاه تربيت نيروى انسانى ما توسط اساتيد برجسته‏اى كه در غرب تربيت شده بودند در همين دوره پايه‏گذارى شد.

جلال آل احمد                                                                   دکتر پرویز ناتل خانلری

البته در دوره رضاشاه هم تمام روشنفكران با او همكارى نكردند. پاره‏اى روشنفكران در مقابل او ايستادند.

از دهه دوم حكومت رضاشاه ما با نيروى چپ روبه‏رو هستيم. چپى كه انقلاب شوروى را پشت سرش دارد و دامنه‏اش به ايران رسيده است. تا آن زمان، روشنفكران ما غالباً تحت تأثير روشنفكران فرانسوى بودند، و از آن پس ما دو نوع روشنفكرى روسى و فرانسوى داريم كه همچنان تا به امروز به حيات خود ادامه مى‏دهد. بخش ديگرى هم چپ ملى – مذهبى است، بيشتر شبيه پوپوليست‏هاى قرن نوزدهم، الكساندر هرزن و نورودنيك‏ها – كه اغلب ملى – مذهبى بودند با عقايد سوسياليستى و عدالت اجتماعى. چون هدفشان كمك به توده‏ها و آگاه كردن آنها بود، و البته نظرى هم به مدرنيته داشتند. ما هم همين گرايش‏ها را در ساختار روشنفكرى دوره رضاشاه داريم؛ يعنى هم گروه پنجاه‏وسه نفر و دكتر تقى ارانى و هم كم‏كم ريشه‏هاى ملى – مذهبى. هر دوى اينها هم بيشتر تحت تأثير رويدادهايى بود كه در همسايگى ايران اتفاق افتاده بود. گرچه جنبش‏هاى پوپوليستى، هم در فرانسه و اروپاى غربى وجود داشت و هم در آمريكاى لاتين، از همان قرن نوزده يا پيش از آن تاكنون. غالباً هم رهبرى اين جنبش‏ها با يك رهبر كاريزماتيك بوده. اين رهبر نسبتاً  كاريزماتيك را بعداً در دكتر مصدق و ملى شدن نفت مى‏بينيم. اين نياز پس از سال‏هاى كودتا شديدتر احساس مى‏شود و با آن سنت فردمدارى كه از عهد باستان در ايران معمول بوده به هم گره مى‏خورد. بنابراين من با اين حرف على ميرسپاسى كه مى‏گويد روشنفكرى ايران نوع فرانسوى بود، ايراد دارم. چون ما در كنار روشنفكرى نوع فرانسوى كه تاكنون ادامه يافته، روشنفكر نوع روسى را هم داريم كه قرائت ديگرى از مدرنيته دارد.

از قضا بعد از دوران رضاشاه اين نوع روشنفكرى غالب هم شد، هر چند نحله‏هاى ديگر فكرى هم حضور داشتند.

بله، ما از 1320 / 1941 كه محمدرضا شاه مى‏آيد مهم‏ترين دوره آزادى را داريم. يعنى در هيچ زمانى روشنفكران ايران اين‏قدر آزادى انديشه و بيان و تحزب نداشتند. در اين دوران است كه چپ‏ها به صورت سازمانى و حزب توده به شكل يك حزب رسمى مانند احزاب ديگر به ميدان مى‏آيد، خيلى فعال است، نيروهاى روشنفكرى غيركمونيست هم فعال‏اند، ناسيوناليست‏ها و… منتها تعدادشان كمتر است. اغلب روشنفكران صاحب نام، به طيف چپ تعلق دارند. در سال 1326 انشعاب از حزب توده و ايجاد نيروى سوم را داريم كه دو بخش طيف چپ را در مقابل هم قرار مى‏دهد. علاوه بر نوع ديگرى كه بيشتر گونه‏اى سوسياليسم مذهبى بود كه در كنار نيروى سوم با هم اشتراكاتى داشتند و البته تفاوت‏هاى عمده هم. ولى آنچه امروز به اصطلاح روشنفكر دينى و احزاب ملى – مذهبى خوانده مى‏شود، بايد جاى پايش را آنجا، در اواخر دهه بيست ديد و همين‏طور رد پاى پوپوليسم را. صادق هدايت در نامه‏اى به دوستش، انتقادى به دكتر مصدق دارد و نگران برخى سياست‏هاى دكتر مصدق است كه هدايت آن را پوپوليستى مى‏دانست و مى‏گفت اين سياست چه خطرهايى مى‏تواند داشته باشد. اما بقيه روشنفكران اين‏طور نبودند. اغلب آنها، حتى در حزب توده، گرايش پوپوليستى، ايدئولوژى ماركسيستى را تحت‏الشعاع قرار مى‏دهد. طيف چپ باعث شد كه گفتمان انتقادى در ايران به شدت سياست‏زده و شعارى شود و محدود به قدرت. نگاه آنها به فرهنگ بسيار روبنايى و ابزارى است. كمااينكه در كنگره نويسندگان 1324 كه توسط حزب توده در خانه وكس تشكيل شد، با اينكه هدايت را جزو گروه دبيران گذاشته بودند اما توسط احسان طبرى فقط آن دسته از آثارش تحسين شد كه تمايلات چپ توده‏اى در آنها هست؛ او شاهكارهاى هدايت مثل بوف كور و سه قطره خون را به عنوان آثار منحط رد كرد. اينكه گفته‏ام دهه چهل سياست‏زده بود، ريشه‏اش را از اين زمان بايد در نظر گرفت.

دهه چهل ممكن است سياست زده باشد اما پوپوليسمى كه اشاره كرديد در آن مشاهده نمى‏شود. شما به چه چيز مى‏گوييد پوپوليسم؟

اصل قرن نوزدهمى آن ايدئولوژى است كه به قدرت توده‏ها تكيه دارد و آگاه كردن آنها و در خدمت آنها بودن. دولت بايد براى بهبود زندگى اقشار فقير بكوشد و عدالت اجتماعى را متحقق كند و البته با حمايت توده‏ها هم به قدرت مى‏رسد و ناگزير با خرد توده‏وار هم ممكن است عمل كند. ولى واقعيت اين است كه نمى‏توان يك تعريف واحد از پوپوليسم ارائه كرد. ماركس به توده‏ها اين قدرها اعتماد نداشت، نه به كشاورزان و نه چندان به خرده‏بورژوازى. با لمپن‏ها هم كه به هيچ قيمتى كنار نمى‏آمد. او در پى اتحاد كارگران صنعتى به آگاهى رسيده بود (پرولتاريا)، نه حتى كارگر فصلى سر ميدان قزوين يا دستفروش ميدان سيداسماعيل، چه رسد به لات‏ها و اوباش و بزن بهادرهاى محل. البته همه اينها هم بخشى از توده هستند، ولى نه اينكه بر جامعه سلطه پيدا كنند. به هر تقدير پوپوليست‏ها به تمامى توده نظر داشتند. اين مفاهيم پوپوليستى در دهه بيست با مفاهيم ماركسيستى آميخته شد و توده‏ها به تدريج تقدس پيدا كردند و انتقادناپذير شدند. در اين روند حزب توده و طيف چپ نقش اساسى داشتند. پيش از آن، بسيارى از روشنفكران فرهنگ و اعتقادات خرافى و اسطوره‏انديشى توده‏ها را مورد انتقاد قرار مى‏دادند؛ مانند ملك‏الشعراء بهار يا صادق هدايت، ولى بعد از آن و بخصوص از دهه چهل به بعد نقد عوام‏الناس گناه كبيره به شمار مى‏آيد! در حالى كه كار روشنفكر به پرسش گرفتن وضع موجود، نورم‏هاى پذيرفته شده و بديهيات است و يا آنچه به نظرش نادرست و غيرواقعى مى‏رسد، در هر حوزه‏اى كه باشد. روشنفكر در پى تغيير است، چه در حوزه علم و چه در حوزه اجتماع و سياست.

اين پوپوليسم كه شما تعريف مى‏كنيد يعنى اتحاد بين حاكمان و محرومان، همان فاشيسم نيست؟ با فاشيسم چه تفاوتى دارد؟

قرن بيستم قرن توده‏ها و عصر قدرت توده‏هاست. در اين شكى نيست. هم در غرب و هم در شرق. به‏ويژه در دوران جنبش‏هاى ضداستعمارى رهايى‏بخش و در عصر پسااستعمارى. ولى پوپوليسم به شكل‏هاى مختلف، طيفى را از چپ افراطى تا راست افراطى دربر مى‏گيرد. توجهش به قدرت توده‏ها و نيازهاى آنهاست. البته بسيارى اوقات رهبران پوپوليست به روانشناسى توده و سيستم اعتقادى آنها اشراف دارند. شعارهاى برابرى و برادرى و عدالت اجتماعى و جامعه بى‏طبقه و حمايت از اعتقادات مذهبى و اقشار فقير يا دامن‏زدن به خرافات را براى رسيدن و ماندن در قدرت سر مى‏دهند و بسيارى اوقات هم به نوعى ديكتاتورى ضد همان توده مى‏رسند. نازى‏ها و فاشيست‏ها هم با رأى و حمايت توده‏ها به قدرت رسيدند. بسيارى از رهبران پوپوليست در دنيا نظاميان قدرقدرت بودند. از ناصر و قذاقى گرفته تا خوان پرون و اغلب رهبران پوپوليست آمريكاى لاتين.

بگذريم. جز آنچه گفتيد گويا عوامل ديگرى هم بر روشنفكرى دهه چهل تأثيرگذار بود، از جمله اصلاحات ارضى و آنچه به عنوان انقلاب سفيد مشهور شد…

وقتى دهه چهل شروع مى‏شود چند اتفاق مى‏افتد. يكى از آنها انقلاب سفيد است و گسيل كردن سپاه دانش و بهداشت به روستاها و اصلاحات ارضى، تعاونى‏ها و سهيم شدن كارگران در سود كارخانه‏ها و رأى زنان، اينها هم براى جلب حمايت توده بود و اتفاقاً، در جلب نظر كشاورزان و روستاييان، حتى حزب توده هم موفق بود. ولى خشم زمينداران بزرگ را برانگيخت و مورد انتقاد گروهى از روشنفكران قرار گرفت. در همان سال‏هاى 40 و 41  كه معادل 1960 ميلادى است رويدادهاى مهم ديگرى هم در ايران و جهان داريم. ماجراى ويتنام و كوبا و جنگ‏هاى چريكى و جنگ سردى كه به اوج خود رسيده است. دهه شصت ميلادى در اروپا هم دهه مهمى است با جنبش هيپيسم و جنبش دانشجويى مه 68 و شكل‏گيرى و هويت‏يابى انديشه‏هاى پست مدرن، نوع نگاه روشنفكران اروپايى دچار تحول شده و به چالش كشيدن و نقد مدرنيته از يك سو و نگاه مثبت به فرهنگ‏هاى جوامع واپس‏مانده و اهميت يافتن فرهنگ توده‏ها و گرايش به مذهب و تجربه‏هاى عرفانى از سوى ديگر، «بازگشت به خويشتن» و اهميت سنت را توصيه مى‏كند. اين نظريه هم در غرب صورت‏بندى و تئوريزه شده بود و پيام‏هاى تازه براى جوامع و به‏ويژه روشنفكران جهان سوم داشت. اين نيز بار ديگر از غرب مى‏آمد، ولى با اين باور كه بومى جوامع پسااستعمارى است! و اتفاقاً توسط گروهى از روشنفكران اغلب فرانسوى، انديشيده شده بود كه يا غيرفرانسوى بودند و يا در كشورهاى جهان سوم متولد شده بودند. تأثير تفسير فرانسوى هايدگر را هم به اين مجموعه بايد اضافه كرد.

به غير از انقلاب سفيد، چه رويداد ديگرى از سوى حكومت بر جريانات روشنفكرى ايران تأثير گذاشته است؟

رويدادى كه بسيار در جريان‏هاى روشنفكرى ايران مؤثر بوده و ناديده گرفته شده ازدواج مجدد شاه است. فرح پهلوى هم خود و هم از طريق رئيس دفترش سيد حسين نصر يا از طريق رضا قطبى از عوامل تأثيرگذار بر روشنفكرى دهه چهل بود. فرح و قطبى هر دو از تحصيل‏كردگان فرانسه بودند و جنبش هيپيسم و جنبش‏هاى آزادى‏بخش، سارتر و امه سزر و فرانتس فانون را هم مى‏شناختند، همان گونه كه به تدريج روشنفكران دهه چهل با آنها آشنا شدند. بخصوص فرح علاقه خاصى هم به فرهنگ عامه و نقاشى قهوه‏خانه و پهلوانى زورخانه و سنت و فرهنگ ايرانى – اسلامى داشت. به همين خاطر هم سيدحسين نصر رئيس دفترش بود كه ضمناً بر دپارتمان فلسفه دانشگاه تهران و آموزش‏هاى احمد فرديد و ديگران نظارت داشت.  بنياد فلسفه و انجمن حكمت و فلسفه و حضور داريوش شايگان هم به نفوذ و حمايت او نياز داشت. در جايى خواندم كه وقتى دكتر شريعتى مشكلاتى پيدا كرد يا حسينيه ارشاد دچار مشكل شد، اين مشكلات به كمك نصر حل شد. خانم ليلى اميرارجمند، دوست بسيار نزديك فرح، رئيس كانون پرورش فكرى شد كه روشنفكران و هنرمندان زيادى را كه بسياريشان هم چپ بودند در خود جمع كرده بود. همين طور در كارگاه نمايش آربى آوانسيان و علاقه خاص به نمايش تعزيه و روحوضى و فرهنگ پهلوانى. احسان نراقى هم در مؤسسه تحقيقات اجتماعى. راديو و تلويزيون هم در دست قطبى، با همكارى جعفريان و نيكخواه دو ماركسيست پيشين. بينال‏هاى نقاشى و جشن هنر شيراز و در برابر هم قرار دادن هنر سنتى و مدرن همه دست به دست هم داده بود تا شكاف بين سنت و مدرنيته را آشكارتر كند. به‏ويژه كه هنرهاى آوانگارد غربى كه نشان داده مى‏شد براى توده‏ها كاملاً بيگانه و ناخوشايند بود.

دهه چهل زمانى است كه جان اف. كندى هم آمده و خواهان تغيير در فضاى سياسى – اقتصادى و روشنفكرى ايران است. بنابراين نه تنها انقلاب سفيد شاه بايد انجام مى‏شد، بلكه بايد فضاى باز سياسى هم به وجود مى‏آمد. گروهى از روشنفكران، طبعاً  داخل نظام بودند و يا در مؤسسات بينابينى و دانشگاه خدمت مى‏كردند. ولى از نظر ايدئولوژى با روشنفكران در برابر قدرت، تفاوتشان بيشتر در پذيرش و يا عدم پذيرش شاه بود كه آن‏هم در خلوت از ميان برداشته مى‏شد!

صادق هدایت                                                                           محمدعلی جمالزاده

هميشه درباره انقلاب سفيد گفته شده است كه آمريكايى‏ها سبب آن شدند يا توصيه‏اش كردند. در واقع از همان اول با ريشه دادن آن به سمت آمريكا نامشروع جلوه داده شد. در حالى كه حالا  كه به صورت تاريخى نگاه مى‏كنيم انقلاب سفيد هم به حال اين مملكت مفيد بود. حق رأى زنان را از همان‏جا داريم. ترديدى نيست كه ارسنجانى معتقد بود كه بايد ساختار ارباب و رعيتى در اين مملكت تغيير كند و رابطه ارباب و رعيتى بشكند تا بعد بتوان به سمت مدرنيسم رفت. اما اينها نديده گرفته مى‏شود و اصلاحات ارضى صرفاً به سمت آمريكا سوق داده مى‏شود. سپاه دانش هم همين‏طور، در حالى كه دكتر خانلرى در آن نقش داشت.

اصلاحات ارضى اصلاً چيزى نيست كه مربوط به آمريكايى‏ها باشد. اما مى‏دانيم كه در رويدادهاى اواخر دهه بيست و ملى شدن نفت، شاه بسيار از چپ‏ها و حزب توده و شوروى مى‏ترسيد. البته همان‏قدر كه آمريكايى‏ها و انگليس‏ها مى‏ترسيدند. خود اين ضد كمونيست بودن، شاه را به دهه چهل مى‏آورد كه ديگر حزب توده منحل شده است. اما تعدادى از اعضاى اين حزب تا آخر دوره پهلوى سيستم سياسى – اقتصادى شاه را هدايت مى‏كنند. در واقع ارسنجانى، باهرى، جعفريان و نيكخواه و بسيارى ديگر در طيف چپ قرار مى گيرند.

شايد تأثير فرح پهلوى را هم نتوان ناديده گرفت اما ما در اين دوره گروه‏هاى روشنفكرى متعدد داشتيم كه با جمع شدن در يك نشريه و مجله مانند جهان نو يا نگين و… تأثيرات زيادى بر نسل جوان آن دوره گذاشتند.

در اين دوران چپ‏ها به‏خصوص آنها كه به نيروى سوم و خليل ملكى گرايش داشتند، بيشتر اجازه داشتند بنويسند و منتشر كنند. آل‏احمد، شاملو، اخوان ثالث، دكتر غلامحسين ساعدى و خيلى‏هاى ديگر. توده‏اى‏ها به غير از محمود اعتمادزاده و معدودى ديگر در تبعيد بودند. نيروهاى ملى – مذهبى هم تا حدودى اجازه فعاليت داشتند. مهندس بازرگان هر از چند گاهى زندان مى‏رفت. البته زندان او متفاوت بود؛ آزاد مى‏شد و نهضت آزادى را داشت. مثل ديگر بخش‏هاى جبهه ملى، خليل ملكى هم جلسات خانگى خود را داشت. ولى در حوزه روشنفكرى مسئله اين بود كه چه كسى مى‏توانست بنويسد و كتاب خود را منتشر كند. اينها بيشتر كسانى بودند كه به نيروى سوم تعلق داشتند يا به آن نزديك بودند و يا آنها كه گرايش‏هاى مذهبى و عرفانى داشتند و البته توده‏اى‏هايى كه از سياست بريده بودند.

در اين دوره ما چند گروه روشنفكرى داشتيم كه هر كدامشان مثل گونه‏اى تشكل و سازمان عمل مى‏كردند و نشريه‏هايى داشتند كه به منزله ارگان رسمى‏شان بود. مثلاً آل‏احمد و كسانى كه در اطرافش بودند (سيروس طاهباز، اسلام كاظميه، سپانلو، اسماعيل نورى علا و ديگران)؛ ناصر وثوقى با انديشه و هنر با همراهى آيدين آغداشلو و شميم بهار و ديگران؛ محمود عنايت با مجله نگين، به همراه حاج سيدجوادى و ارسنجانى، بازار رشت و جُنگ اصفهان، آل رسول و نجفى و ديگران. يك تعدادى اين وسط هستند مثل غلامحسين ساعدى كه در عين اينكه در كنار آل‏احمد قرار مى‏گيرند ولى تمايلات چپى بيشترى دارند. به هر حال در مجموع غالباً در دهه چهل تمايلات سوسياليستى داشتند و هنوز هم در طيف چپ بودند، اما چپى كه ادعاى استقلال بيشترى داشت و منتقد حزب توده بود كه چرا زير بليت روس‏ها هست و مى‏خواستند جور ديگر عمل كنند. با وجود اين اصل قضيه اين بود كه به ناگاه در دهه چهل، بعد از هفت هشت سال خفقان و سكوت بعد از كودتاى 28 مرداد، يك دفعه اجازه داده شد كه روشنفكران فعاليت كنند. اينها اغلب كسانى بودند كه آموزش‏هاى خود را در دهه بيست ديده بودند، از خود آل‏احمد گرفته تا ديگران و بقيه. بنابراين مشرب فكريشان چپ و انقلابى و راديكال بود. و اين خودش انرژى زيادى براى خلاقيت ايجاد مى‏كند. اما خصوصيت آن عين دهه بيست است كه به شدت سياست‏زده بود. الان بيشترين انتقاداتى كه به شاملو مى‏شود اين است كه چرا اينقدر سياسى فكر مى‏كرد. بهرام بيضايى و غلامحسين ساعدى و ديگران اغلب كارشان سياسى بود. اين سياسى شدن فرهنگ و ادبيات و هنر كه در دهه چهل مى‏بينيم ريشه اصلى‏اش مربوط است به دهه بيست، گرچه نظرات سارتر و كامو و امه سزر و فرانتس فانون آن را تقويت مى‏كنند.

دهه بيست را بيشتر به عنوان دهه انفجار آزادى مى‏شناسند. در حالى كه به نظر مى‏رسد بيشتر دهه انفجار هرج و مرج بود. اينكه در هرج و مرج هر چيزى، حتى آزادى هم، جاى خود را پيدا مى‏كند بحثى نيست، اما حقيقتاً صفت بارز اين دهه هرج و مرج بود. دولت‏ها ناپايدار بودند، قدرت مركزى بنيه‏اى نداشت، امنيت از تمام كشور رخت بربسته بود، بيشتر مطبوعات بر اساس بند و بست مى‏نوشتند. سازمان‏هاى سياسى آدم مى‏كشتند و به حساب حكومت مى‏گذاشتند و جالب اينكه اين كار توسط كسانى كه خود را روشنفكر مى‏پنداشتند، يا مبارز راه آزادى، صورت مى‏گرفت. فرض كنيد خسرو روزبه؛ اين درست خلاف مباحث روشنفكرى است؛ چون روشنفكرى بنيانش بر صداقت است، بنيادش بر حقيقت است. بسيارى از روشنفكران آن دوره واقعاً با حقيقت رابطه‏اى نداشتند. بدون اينكه بخواهم با نتيجه‏گيرى شما مخالفت كنم، اصلاً موافق نيستم كه دهه بيست دوره آزادى بود. نه، بيشتر دوره هرج و مرج بود.

البته. من گفتم روشنفكران و احزاب در دهه بيست بيشترين آزادى را داشتند، ولى داشتن آزادى با درك محدوديت‏ها و چگونگى به كارگيرى آن تفاوت بسيار دارد. اين مفهوم آزادى مطلق كه در عمل مى‏شود هرج و مرج، در دهه چهل يكى از آرزوهاى رومانتيك بود. ما در آغاز انقلاب اسلامى نشريه جنبش حاج سيدجوادى را داريم كه يكى از نويسندگان هميشگى مجله نگين بود. او هنوز، در سال 57 و 58، حرف‏هاى سارتر را تكرار مى‏كرد كه آزادى مطلق است. آزادى مطلق ممكن است در فلسفه معنا پيدا كند و در شعر بسيار زيبا و هيجان‏انگيز باشد، اما در امور روزمره اجتماعى همان مى‏شود كه گفتيد، مگر آزادى بدون قانون امكان‏پذير است؟ قانون، مطلق بودن آزادى را نفى مى‏كند. در دهه بيست معناى آزادى اين بود كه هر كس هر كار دلش مى‏خواهد بكند و هيچ كسى هم جلودارش نباشد. شاعرانه‏اش مانند پرواز پرنده در آسمان! ولى در واقع قانون‏گريزى و ضديت با قانون در اين دهه شد يكى از مشخصات تحزب و روشنفكرى. من مى‏خواستم همين را بگويم كه در دوره رضاشاه روشنفكرانى مثل على اكبر سياسى، على اكبر داور، محمد على فروغى و سيد حسن تقى‏زاده وارد كارهاى دولتى شدند و فكر مى‏كردند كه از اين طريق بيشتر مى‏توانند منشأ خدمات باشند و شايد هم جاه‏طلبى‏هاى خاص خود را داشتند. يك گروه ديگرى از روشنفكران هم در همان دوران حضور داشتند كه قرار بود منتقد حكومت باشند. بنابراين ما هر دو نوع را داشتيم. منتها باز در دهه چهل بود كه آن بخش از روشنفكرى كه به معناى متخصص و تكنوكرات بود، مورد هجوم واقع شد. روشنفكرى در دهه چهل همان چيزى شد كه حزب توده در دهه بيست مى‏انديشيد. مثل اينكه تمامى مشكلات مملكت فقط زير سر شاه بود و نه در جامعه‏اى كه خودكامگى را مى‏پذيرد. حرف من در مورد سياست زده بودن روشنفكرى دهه چهل اين است كه نقد را فقط نقد قدرت سياسى حاكم مى‏دانستند و رفتار توده‏ها را يا بى‏عيب و يا صرفاً نتيجه استبداد و استعمار تصور مى‏كردند. من در مقاله‏اى درباره خاستگاه‏هاى خودكامگى در ايران، گفته‏ام كه شايد بايد جهت انديشه‏هاى انتقادى در ايران را عوض كنيم. انديشه انتقادى در ايران يعنى نقد قدرت و نقد حكومت. در حالى كه روشنفكر مشروطه و قبل از آن در ضمن اينكه نقد استبداد و استعمار مى‏كرد، نقد جهالت عوام‏الناس و نقد خرافه‏پرستى و اسطوره‏انديشى هم مى‏كرد. از نظر من آن نوع روشنفكر و انديشه‏اش بسيار متعادل‏تر بود از دهه چهل.

كار روشنفكر در پى حقيقت بودن است. روشنفكر دهه چهل على‏رغم خلاقيتى كه در زمينه‏هاى مختلف داشت، با حقيقت رابطه صميمانه‏اى نداشت. حتى شايد در ميان روشنفكران كسانى را بتوان يافت كه دروغ‏پردازى، ابزار كارشان براى بدنام كردن قدرت بود. راستى از نظر شما كار روشنفكر چيست؟

كار روشنفكر همانطور كه مى‏گوييد در پى حقيقت بودن است و دغدغه ذهنى‏اش تغيير. او هنجارها و بديهيات را ساخت شكنى مى‏كند تا به حقيقت برسد. يعنى به واقعيتى ديگر. يعنى تغيير ولى نه به سمت عقب، بلكه تغيير براى پيشرفت، براى اطلاع انسان در جهان. اما واژه روشنفكر كه معادل انتلتكتوئل به كار مى‏بريم، بسته به دوره‏هاى مختلف و جوامع گوناگون، تعاريف متفاوتى داشته، مثلاً در انگلستان دهه هفتاد ميلادى گروهى هنرمند و نويسنده كه در كافه‏هاى «همستد» در شمال لندن شب‏ها دور هم جمع مى‏شدند و اتفاقاً چندان هم سياسى نبودند، ولى به آنها روشنفكران همستدى اتلاق مى‏شد. يا در پاريس و در زمان ژان پل سارتر و آلبر كامو، نوعى روشنفكر كافه‏نشين به‏وجود آمد كه ضمناً براى خود مسئوليت سياسى، آن هم در سطح جهان، قائل بود و با جنبش‏هاى آزادى‏بخش جهان سوم رابطه‏اى نزديك داشت. يا در روسيه، نيهيليست‏هايى مانند تورگنيف كه نفى وضع موجود مى‏كردند به عنوان روشنفكر شناخته مى‏شدند. از اين تعاريف مقطعى و موضعى كه بگذريم آن وقت كار روشنفكر تفكر نقادانه است، و به پرسش گرفتن وضع پذيرفته شده موجود. اين تفكر نقادانه مى‏تواند در نقد قدرت حاكم سياسى باشد يا در نقد فرهنگ مسلط يا در نقد نظريه‏ها و بديهيات علمى، ادبى و هنرى، و بخصوص از آنجا كه واژه روشنفكر از دل فرهنگ مدرن برآمده بنابراين روشنفكر به كسى اطلاق مى‏شود كه در جهت اعتلاى مدرنيته يعنى آنچه با واقعيات علمى و عينى و اجتماعى سروكار دارد، مى‏كوشد و نگاهش همواره به جلو آينده است. پس نه تنها شاعر و قصه‏نويس بلكه جامعه‏شناس و هر دانشگاهى يا هر كسى كه در كار نوشتن و نقد است، به كار روشنفكرى اشتغال دارد اما روس‏ها و حتى گرامشى بيشتر با مفهوم انتليجنسيا  كار مى‏كردند كه به مفهوم عام هر كسى است كه با فكرش كار مى‏كند، در برابر آنان كه با دستشان كار مى‏كنند. من گروه اول را انديشه‏ورز مى‏نامم و گروه دوم را دست‏ورز. اين گروه شامل همه كسانى مى‏شود كه تحصيلكرده هستند و كار فعلى آنها با انديشه و شاخه‏هاى مختلف علم سروكار دارد. اين معنايى است كه ما از روشنفكرى مدرن داريم. به همين جهت روشنفكر يعنى كسى كه مدرن است و مى‏خواهد جامعه خودش را از مرحله قرون وسطايى به مرحله مدرن برساند. بنابراين روشنفكر كسى است كه كشف مى‏كند، خلق و ابداع مى‏كند و با گفتمان انتقادى به جهان نگاه مى‏كند. ما در دوره رضاشاهى هم نيما را داريم، هم هدايت و جمال‏زاده و بسيارى كسان ديگر را. همه آمده‏اند و راه جديدى به‏وجود آورده‏اند. دارند ساختارهاى مدرنيته را در جامعه پياده مى‏كنند. مثلاً مى‏گويند ما در كنار شهردارى بايد كنسرواتوار موسيقى هم داشته باشيم. در كنار دارايى، فرهنگستان هم لازم داريم. اگر خودمان بلد نيستيم بايد كسى را از جاى ديگرى بياوريم درست كند، ولى بايد درست شود. اينها هم توسط افرادى به‏وجود آمد كه قصدشان تغيير بود، بنابراين شيوه‏هاى تازه در هنر و ادبيات به‏وجود مى‏آورند. من به جامعه‏اى مى‏گويم خلاق كه بتواند اين شيوه‏هاى تازه را به وجود آورد. ما در آغاز مشروطه و دوره رضاشاه اينها را داريم اما وقتى كه جامعه‏اى سياست‏زده شد آن وقت سياست‏زدگى ما را وارد نوعى سطحى‏نگرى و شعارپردازى و ريا مى‏كند.

دکتر علی شریعتی

اشاره شما به دهه بيست و ريشه داشتن رفتار روشنفكران دهه چهل در آن مرا به اين يادآورى وامى‏دارد كه در دهه چهل در واقع حزبى وجود نداشت ولى در دهه بيست چند حزب شكل گرفته بود. آيا از اين نظر شباهتى بين اين دو دهه وجود دارد؟

احزاب با تكيه بر انديشه سياسى عمل مى‏كنند، اما در دهه بيست احزاب بيشتر براى رسيدن به قدرت عمل مى‏كردند، و چون نوع تفكرشان تفكر پوپوليستى و قانون‏گريز بود، به اينجا منجر مى‏شد كه براى جلب توده‏ها تلاش كنند و در اين راستا به‏ويژه در مبارزه خود با گروه‏هاى سياسى ديگر از بهره گرفتن از لمپن‏ها و لات و لوت‏ها ابائى نداشته باشند. اين شيوه جنگ در گذشته هم بوده است. حاكمان يا خود بزن‏بهادر بودند و يا لات و لوت‏هاى شهر را براى سركوب به خدمت مى‏گرفتند. هانرى كربن در كتاب آيين جوانمردى واقعيت ديگرى را توضيح مى‏دهد كه در واقع اهل فتوت و عياران بازوى نظامى خانقاه‏ها بودند، در واقع ائتلاف عرفان با خشونت و سركوب. عجيب است كه عرفان در اين سرزمين آرامش را توصيه مى‏كرد اما خشونت در آستين داشته! حتى اگر اسمش عيارى و جوانمردى باشد. گويا مولوى همواره شمس را از لات و لوت‏ها برحذر مى‏داشت ولى گفته مى‏شود كه شمس بالاخره در يكى از اين درگيرى‏ها و قمه‏كشى‏ها كشته شد، اين سنت همين‏طور ادامه يافته. در دهه بيست مى‏بينيم كه هم حكومت از اين لوطى‏ها استفاده مى‏كند، هم سازمان‏ها و احزاب! شما احزاب را بگذاريد به جاى خانقاه‏ها و طريقت‏ها و فرقه‏ها. وقتى سازمان‏ها افرادى را مأمور مى‏كردند كه يك آدمى را بكشند به دليل آنكه او را نقد مى‏كند، يا برخلاف نظريات او چيزى را تبليغ مى‏كند، خب همان است كه در قلعه الموت با حشاشين تجربه شده بود. انگار در دهه بيست سنت و مدرن اين گونه با هم آشتى كرده بودند. مانند موشك‏هاى پيشرفته در دست طالبان، كشته شدن محمد مسعود در اين دهه از اين قبيل بود. هم درباريان و شاه اين گونه فراقانون بودند و هم احزاب سياسى و تشكل‏هاى مذهبى مخالف آن. همه اهل ترور بودند، كسانى كه قانون را به دست خودشان مى‏گيرند و به خودشان حق مى‏دهند كه اجرايش كنند. جنبه‏اى از سياست‏زدگى كه گفتم همين بود و نه تحزب به معنى واقعى‏اش، در چهارچوب دموكراسى پارلمانى. در دهه بيست به دليل ضعف سلطنت و قانونمندى نظام شايد برخى احزاب و گروه‏ها ديكتاتورتر از حاكم شده بودند. از دهه بيست تا دهه چهل آنچه تبليغ شد براى ماها  كه در دهه بيست متولد شده بوديم اين بود كه آزادى مطلق است و هر چه ما فكر مى‏كنيم و باور داريم عين حق است و بايد به زور هم شده اجرا شود. اين نوع آزادى كه در آن زمان پذيرفته بودند در واقع عين هرج و مرج است. دهه بيست با آزادى احزاب و دهه چهل بدون حزب از اين نظر و با آنچه بعد اتفاق مى‏افتد خيلى شباهت دارد. دهه بيست دهه‏اى بود كه روشنفكران دهه چهل در آن پرورش پيدا كرده بودند يا تازه متولد شده بودند و نوعى سياست‏زدگى در هر چيزى بنيان فكرى اينها شده بود. وقتى به دهه چهل رسيديم ديگر هيچ فرد دانشگاهى را به روشنفكرى نمى‏پذيرفتيم. مگر اميرحسين آريان‏پور را.

خيال مى‏كنم روشنفكرى دهه چهل را بايد دست‏كم به دو دسته تقسيم كرد. يك گروه همان‏ها هستند كه مى‏فرماييد در چپ دهه بيست ريشه داشت و به سمت قدرت خيز برداشته بود. گروه ديگرى هم بودند كه شبيه روشنفكران دوره رضاشاه در كنار قدرت بودند و با حكومت كار مى‏كردند و مدرنيسم را پيش مى‏بردند. هر چند اين گروه غلبه و نفوذى نداشت. چرا آنها را روشنفكر مى‏خوانيم و اينها را از دايره مى‏رانيم؟

مشكل قضيه از آنجا بود كه در دهه چهل روشنفكرى شد روشنفكرى صرفاً سياسى، در مقابل استبداد و استعمار آنگونه كه سارتر پيشنهاد مى‏كرد. بنابراين روشنفكرى ما روشنفكرى وارداتى از فرانسه بود و روشنفكرى چپ ما هم صادرات همسايه شمالى، يعنى از روسيه وارد شده بود. در دهه چهل علاوه بر اينكه ما روشنفكران متفاوتى داريم، روشنفكرى ما چند بخش هم دارد كه يك بخش آن دارد كارهاى روشنفكرانه انجام مى‏دهد و به دنبال حقيقت است؛ حقيقت علمى. يك گروه ديگر روشنفكرانى هستند متخصص و نخبه كه در بدنه دولت‏اند و دارند كار مى‏كنند، اينها را نمى‏شود انكار كرد. ولى در دهه چهل آل‏احمد با مقدارى تحريف و سوءتفاهم نظريه روشنفكر سنتى گرامشى را در كنار و همزمان با روشنفكرى مدرن قرار مى‏داد ولى روشنفكر كارمند دولت را خيانتكار تلقى مى‏كرد. با اين عبارت كه روشنفكر در برابر قدرت است و نه با قدرت.

خب اگر روشنفكرى دغدغه‏اش اين باشد كه جامعه را به سمت پيشرفت ببرد و طرفدار حقيقت هم باشد حتى اگر افلاك را به لرزه درآورد؛ آن وقت ما بايد در يك چيزى شك كنيم و آن اين است كه ما نمى‏توانيم كسانى را كه در دهه چهل بودند و هنوز هم روشنفكر شناخته مى‏شوند، روشنفكر بناميم.

اينها در واقع دچار نوعى تعصب ايدئولوژيك شدند كه باز در دهه بيست ريشه داشت. وقتى روشنفكر را كسى بدانيم كه نقد قدرت مى‏كند و قدرت را فقط قدرت سياسى – اقتصادى بشناسيم، همين مشكل پيدا مى‏شود. ما نمى‏توانيم دانشمندان حوزه علم و پژوهش را از قلمرو روشنفكرى اخراج كنيم و يا قدرت توده‏ها را ناديده بگيريم. در اين صورت هر كسى كه دارد در كنار قدرت براى پيشبرد امور جامعه كار مى‏كند ديگر روشنفكر شناخته نمى‏شود. اين داستان امروزه وارونه شده هر كس در حكومت است روشنفكر و فرهيخته واقعى به حساب مى‏آيد و هر كس منتقد دولت است بيگانه و كورباطن!

بخش مشهور روشنفكرى دهه چهل گرفتار مبارزه با غرب‏زدگى و درد بى‏خويشتنى است. چه كسانى بيشتر داعيه‏دار مبارزه با غرب‏زدگى بودند؟

مفهوم غرب‏زدگى را احمد فرديد آورد و راجع به آن صحبت كرد. در غرب‏زدگى فرديد تمام ابعاد مذهبى و عرفانى وجود دارد. فرديد عملاً تاريخ را انكار مى‏كند و تاريخ او تاريخ پيامبران و تاريخ تحقق اسماء است. غرب‏زدگى از فرديد به آل‏احمد مى‏رسد. آل‏احمد ماشينيسم را با مدرنيسم اشتباه مى‏گيرد و مدرنيسم را با استعمار و امپرياليسم. فكر مى‏كند اگر ما برويم در كوير، قنات‏ها را لاروبى كنيم، ديگر به آبيارى قطره‏اى نياز نخواهيم داشت. اين تفكر كويرزده و سنتى، وارد تفكر چپ مى‏شود و مفهوم بازگشت به خويشتن كه انگار بازگشت به كمون اوليه است و به تعبيرى بازگشت به رحم و به ناف هم خواهد بود.

آل‏احمد و داريوش شايگان و احسان نراقى و مهمتر از همه سيد حسين نصر و دكتر شريعتى و تعدادى ديگر مى‏آيند و اين مفهوم را گسترش مى‏دهند. تلويزيون ملى ايران در سال‏هاى حكومت طاغوت برنامه مستمرى را به آموزش‏هاى احمد فرديد واضع مفهوم غرب‏زدگى اختصاص داده بود و مى‏توانيد ببينيد كه چگونه حكومت شاه و مثلث فرح – قطبى – نصر در اشاعه اين مفاهيم كوشا بود. با مقاله داريوش آشورى درباره فرديد مى‏توان فهميد چه تعداد از روشنفكران آن دوره از محضر فرديد كسب فيض مى‏كردند. معمولاً در كتاب‏هايى كه راجع به روشنفكران ايران نوشته شده، حتى – و يا بيشتر – در خارج از ايران، از كنار روشنفكران دانشگاهى و بدنه حكومت و يا روشنفكرانى مانند فريدون آدميت كه پدر تاريخ‏نگارى ايران است و غلامحسين صديقى، يا پرويز ناتل خانلرى و محمد درخشش و حسن ارسنجانى رد شده‏اند و اينان اصلاً روشنفكر به حساب نمى‏آيند. همچنين كسانى كه پايه‏گذار آموزش و رشته‏هاى جديد دانشگاهى بودند مثل ابراهيم پورداوود و مهرداد بهار، يا آنها كه در رشته‏هاى علوم پزشكى و فنى و غيره كار مى‏كردند.

پس ما بايد در برداشت‏هاى خود از روشنفكرى دهه چهل تجديدنظر كنيم؟

بله، بحث ما همين است. در كتاب‏هايى كه در اين اواخر نوشته شده در هيچ جايش مثلاً نامى از غلامحسين صديقى و محمود صناعى و آن همه استادان برجسته دانشگاه در زمينه‏هاى مختلف نيست! براى دهه چهل روشنفكر انگار فقط كسى است كه در حوزه ادبيات و يا مذهب سياسى نقد قدرت كند. انگار آن همه اساتيد دانشكده حقوق روشنفكر نبودند. فقط همان پنج شش نفر و لاغير.

اگر روشنفكرانى از نوع آل‏احمد تحت تأثير سارتر بودند، روشنفكران دينى كه نبودند؟

چرا. نه تنها آل‏احمد، بلكه على شريعتى هم بسيار تحت تأثير سارتر و روشنفكرى دهه شصت فرانسه قرار داشت. علاوه بر اين جنبش هيپيسم هم كه نگاه به شرق داشت در همين دهه اتفاق افتاد. هيپى‏ها از غرب راه مى‏افتادند و از راه تركيه به ايران مى‏آمدند و مسير خود را تا تبت ادامه مى‏دادند. تمام اين جنبش، جنبش بعد از جنگ دوم جهانى بود كه به غرب مدرن اعتراض داشت. قبلاً اشاره كردم كه هيپى‏ها در مقابل آن غرب‏زدگى ايرانى ما به نظر شرق زده مى‏رسيدند. وقتى برمى‏گشتند بودايى مى‏شدند. لباس نارنجى رنگ مى‏پوشيدند، سرشان را تيغ مى‏انداختند، و در خيابان‏هاى لندن و پاريس طبل مى‏زدند. مى‏توان شباهت جهان‏بينى آن جنبش را در كتاب‏هايى نظير در غربت غرب و آسيا در برابر غرب هم يافت.

سرچشمه اين سنت‏گرايى و بازگشت به خويشتن در كجا بود؟

اگر بخواهيم ببينيم داستان سنتى شدن روشنفكران ما از كجا سرچشمه مى‏گيرد يكى اين است كه هيچ وقت روشنفكران ما حتى در دهه بيست به صورت غالب از عرفان جدا نشدند. هميشه فكر عرفانى در كنار تفكر مدرن، حتى در كنار ماركسيسم‏شان وجود داشته و همواره عرفان را مبارزه‏اى تاريخى با استبداد شاهان و استعمار عرب تفسير مى‏كردند. احسان طبرى، در همان سخنرانى كانون نويسندگان، از عرفان حمايت مى‏كند. عبدالحسين زرين‏كوب دو قرن سكوت هم بعدها به عرفان روى آورد. دهه شصت دهه‏اى است كه تعدادى از روشنفكران فرانسوى جزيى از جنبش ضداستعمارى هستند. سارتر و فانون و ديگران. بازگشت به خويشتن به جاى اينكه معنايش اين باشد كه ما بايد يك هويت مستقل از خودمان داشته باشيم، تبديل شد به بازگشت به گذشته، انگار كه يك هويت ايستا و تغييرناپذير داريم. و اگر تغييرى در آن پديد آيد از خود بيگانه مى‏شويم! يكى از مفاهيم غلط دهه چهل اين است كه خيال مى‏كنند هويت ايرانى آن‏گونه هويتى است كه دوهزار سال پيش بوده و قرار نيست تغيير كند. انگار كه اگر با فرهنگ‏هاى ديگر اختلاط پيدا كند ديگر پاك و ناب نيست، آلوده شده! يك حال و هوايى از پاك‏دينى و پاك‏نژادى در اين انديشه هست. يك بيگانه‏ستيزى ناب. به اين مى‏گويم يك هويت گياهى يا ايستا. به همين جهت است كه داريوش شايگان پس از كلى تغييرات در باورهايش در كتاب افسون‏زدگى جديد انگار تعجب مى‏كند كه هويت‏ها چهل تكه شده است. در حالى كه هويت مدرن اساساً هويتى پويا و انعطاف‏پذيرست و نه ايستا و ناب. مگر من آدم بيست سال پيش هستم؟ مگر داريوش شايگان همان شايگان پيش از انقلاب است؟

خلیل ملکی                                                                               دکتر غلامحسین صدیقی

به غير از جنبش هيپيسم، جنبش‏هاى ديگرى هم هستند كه بر بازگشت به خويشتن ما تأثير گذاشته باشند؟

علاوه بر جنبش هيپيسم، جنبش دانشجويى هم در همان دهه شصت ميلادى پديد آمد. رابرت يانگ در كتاب اسطوره‏هاى سفيد مى‏گويد روشنفكرى فرانسه روشنفكرى مهاجر است و با جنبش‏هاى رهايى‏بخش جهان سومى در ارتباط بوده است. مثل سارتر، دريدا و بسيارى ديگر. انديشمندان پساساختارگرا و پست مدرن يا در مراكش و الجزيره به دنيا آمده‏اند و در كشورهاى جهان سومى بزرگ شده‏اند يا مثل سارتر خيلى به اين جنبش‏ها نزديك بوده‏اند. در واقع بعد از جنگ جهانى دوم، روشنفكر غرب علاوه بر احساس گناه نسبت به يهوديان، يك احساس گناه هم نسبت به كشورهاى استعمارزده و جهان سومى داشت كه گاه به يك واكنش جبرانى افراطى رسيده. اين روشنفكران كسانى بودند كه خودشان اغلب در كشورهاى شمال آفريقا بزرگ شده بودند يا از كشورهاى شرق اروپا آمده بودند. به هر حال با تأثيرپذيرى از نيچه و هايدگر كه اتفاقاً مترجم فرانسوى آن هم كربن بود گاه در مقابل مدرنيته قرار مى‏گرفتند. از اينكه نبايد اين برخورد تحقيركننده استعمارى را با فرهنگ‏هاى ديگر داشته باشند و آنها را وحشى بدانند رسيد به آنجا كه ابتدايى‏ترين فرهنگ‏هاى قبيله را هم ستايش كنند. و به جاى اينكه فكر كنند كدام‏يك از اين فرهنگ‏ها امروز و در اين شرايط به درد مى‏خورد و كارايى دارد، ناگهان كاسه داغ‏تر از آش شدند. بازگشت به خويشتنى كه توصيه مى‏شد براى هيپى فرانسوى به چه معنا بود؟ بازگشت به پيش از مدرنيته، و براى ما؟ بازگشت به آنچه توده‏ها مى‏پسندند و مى‏پذيرند. البته با همه تأثيرى كه فرهنگ توده در خود كشورهاى غربى داشته ولى چهارچوب‏هاى مدرن و دموكراسى خود را حفظ كرده‏اند. موج پست مدرن هم به دستاوردهاى عظيمى نرسيد. ولى براى ما كه از نيمه راه بازگشتيم چه شد؟ آن پوپوليسمى كه به آن اشاره مى‏كنم از اين گونه است و از اين دوره نشأت مى‏گيرد. به اين جهت يك بار ديگر روشنفكرى ما در دهه چهل، به اصطلاح انديشه‏هاى وارداتى را مى‏گيرد. بازگشت به خويشتن بازگشتى نيست كه از درون سنت ما به وجود آمده باشد. باز هم يك انديشه غربى بود كه به ما مى‏گفت به سنت و گذشته خود برگرد. اين را با ديندارى و بى‏دينى اشتباه نگيريد. مگر سردمداران مدرنيته، كانت و دكارت و ديگران، لزوماً بى‏دين بودند؟

اين انديشه غربى چگونه به ما رسيد؟

به چند مسيرش اشاره كردم. در دهه بيست هم يك فيلسوف شرق شناس فرانسوى به ايران مى‏آيد به اسم هانرى كربن كه كارهاى خيلى ارزنده‏اى كرد. عرفاى مشهور ما توسط هانرى كربن كشف شدند. تجديد حيات عرفان توسط هانرى كربن صورت گرفته است، همان‏گونه كه شناخت شعرا و ادبيات كلاسيك خود را هم مديون اروپايى‏ها هستيم. هانرى كربن ضمناً مترجم آثار هايدگر به فرانسه است و خودش تعلق خاطر دارد به يك فرقه مسيحى عرفانى جنوب فرانسه و كسى است كه به ما مى‏گويد آنجا كه هايدگر متوقف مى‏شود، سهروردى شروع مى‏شود. اين حرف براى روشنفكر دهه چهل ما بسيار جذاب است. هانرى كربن با پژوهش‏هاى گسترده و عميق خود در عرفان ايرانى توانست تعداد زيادى از روشنفكران ايران در دهه سى و چهل را گرد خود جمع كند. اگر شما به ترجمه كتاب‏ها و مقدمه‏هاى كربن نگاه كنيد مى‏بينيد توسط كسانى ترجمه شده كه يا روشنفكران بنام دهه چهل بودند يا بعد از آن شهرت يافتند. از احمد فرديد تا محمد معين، سيد جلال آشتيانى، سيد حسين نصر، داريوش شايگان، احسان نراقى، سيد جواد طباطبايى و غيره. سيد حسين نصر ملاقات او را با علامه طباطبايى ترتيب داد. اغلب اينها براى تحصيل به فرانسه و آلمان رفتند يا رفته بودند؛ مثل شايگان، شريعتى. به هر حال فرهنگ دهه چهل ما از تفسيرهاى عرفانى سرشار است. تفسير عرفانى هايدگر هم مربوط به اين دوران است و آنچه هم به روشنفكرى دينى مشهور شده. به نقش فرح پهلوى – قطبى – نصر هم كه اشاره شد. و اين در پروسه بازگشت به خويشتن ما تأثير زياد داشت.

به اين ترتيب است كه اينها بيشتر روشنفكرانى هستند كه در دانشگاه تهران و دانشكده ادبيات و حقوق مستقر مى‏شوند. مى‏دانيم كه سيد حسين نصر با فرح از نزديك كار مى‏كرد و نصر هم با فرديد در يك محل كار مى‏كردند. آل‏احمد اگرچه مرتب به استادان دانشگاهى حمله مى‏كرد اما مى‏دانيم كه تحت تأثير فرديد و محمود هومن بود. آن بخش از روشنفكرى كه گفتيد خلاق بود و اغلب مجلات ادبى – فرهنگى را اداره مى‏كرد، و در بدنه حكومت نبود، مايه‏هاى فكرى خود را از همين‏ها مى‏گرفت. احسان نراقى با جايگاه خاصش در جامعه‏شناسى و مؤسسه تحقيقات اجتماعى كتاب در غربت غرب را نوشت و به سهم خود با غرب‏زدگى مبارزه كرد.

داریوش آشوری                                                                                                                         دکتر داریوش شایگان

دکتر احسان نراقی

و در عرصه سينما و هنرهاى ديگر؟

بله، مى‏دانيم كه توجه به قهوه‏خانه‏ها هم در اين دوره، به وسيله فرح پهلوى شروع شد. جوانان دهه چهل به قهوه‏خانه‏هاى جنوب شهر گسيل شدند. در سينما هم مسعود كيميايى با فيلم قيصر از راه رسيد، و على حاتمى با كارهاى مشابه. حتى بهرام بيضايى با پهلوان اكبر مى‏ميرد و اسطوره‏پردازى‏ها. همه ظاهراً در برابر قدرت ولى به گونه‏اى همه انگار به بازسازى گذشته مى‏پردازند ولى نه براى نقد و ساخت‏شكنى آن بلكه براى ستايش آن با نوستالژى عجيبى! اين تصوير اسطوره‏اى كه از لوطى‏هاى محل داده مى‏شود، با ستايش زورخانه و اهالى آن و علاقه فرح به فرهنگ قهوه‏خانه همراه مى‏شود، مثل نوشتن نمايشنامه‏هايى از نوع نمايشنامه‏هاى اسماعيل خلج. اينها همه چيز را اسطوره‏اى و آرمانى كردند. اشتباه نكنيد من به خيلى از اين كارهاى خلاق آن دوره علاقه دارم ولى در يك تحليل فرهنگى انباشته شدن همه اينها در يكى دو دهه پيش از انقلاب تأمل برانگيز است.

هدايت مى‏گفت كه فرهنگ توده‏ها را بايد مطالعه كرد و اين يكى از وظايف انسان‏شناسى و مطالعات فرهنگى است اما كدام آنتروپولوژيست مدرن، وقتى به درون فرهنگ‏هاى ابتدايى و يا پيشامدرن رفت، خواهد گفت كه ما بايد شيوه زندگى اين مردمان را سرمشق قرار دهيم و طبق آيين‏هاى آنها زندگى كنيم؟ براى او ممكن است تمامى ابعاد اين فرهنگ‏ها جذاب، هيجان‏انگيز و يا حتى مسحوركننده باشد ولى نه براى زندگى معاصر. مطالعه مى‏كند تا مسير رشد فرهنگ را ببيند. وظيفه ما هم هست كه قهوه‏خانه‏ها و نقاشى قهوه‏خانه‏ها را ببينيم، مطالعه كنيم، حتى از گوشه‏هاى آنها براى خلق اثرى نو و درخور زمانه استفاده كنيم. اما اينكه قيصر قهرمان و نمادى از انسانيت امروزين بشود زندگى در گذشته است. قيصر ممكن است به لحاظ تكنيك در سينماى ايران يك نقطه عطف باشد، اما براى من بُعد فرهنگى‏اش مهم است كه اين كار در او و على حاتمى به صورت يك جريان درمى‏آيد و خشونت را مقدس مى‏كند. اين اسطوره‏سازى‏ها تيغ دولبه‏اند، نه‏تنها در سينما بلكه حتى توسط على شريعتى در عرصه دين و فرهنگ. آنها براى اينكه بتوانند به توده نزديك بشوند با ساختن اسطوره، همان تفكر توده‏اى را كه اسطوره‏انديشى است در پيش مى‏گيرند. بعد كم كم اسطوره مى‏شود حقيقت. نوع تفكر آل‏احمد هم همين بود. او نيز از غرب‏زدگى يك اسطوره ساخت. مى‏بينيم كه نزديك شدن اين نوع روشنفكرى به تفكر توده‏ها بسيار زياد مى‏شود. به همين جهت من اصلاً موافق اين نيستم كه مردم صداى روشنفكرى ايران را نشيندند. برعكس، روشنفكران ايران در دهه چهل و پنجاه بسيار تأثيرگذار بودند. روشنفكرى ما همان چيزى را كه مى‏خواست به دست آورد؛ بازگشت به خويشتن و سنت، مبارزه با مدرنيسم و آنچه غرب‏زدگى مى‏گفتند. تفكر چپ آنجايى كه درگير گفتمان قدرت شد، مبارزه‏اش تنها با قدرت بود. پس اگر قدرت اهدافش مدرنيزاسيون يا مدرنيته بود بايد با آن مخالفت مى‏كرد.

اگر چنين است چرا روشنفكرى در بحبوحه انقلاب تبديل به ناسزايى شد كه نثار اين و آن مى‏كردند؟ پس چه اتفاق افتاد كه روشنفكرانى كه پايه‏گذار همين تفكر بودند وقتى توده‏ها به قدرت رسيدند آنها را از خود طرد كردند؟

خود روشنفكر دهه چهل اين كار را كرد. سرآغازش كتاب در خدمت و خيانت روشنفكران آل‏احمد بود. آل‏احمد روشنفكران را به دو دسته تقسيم كرد. خائنين آنهايى بودند كه در كارهاى اجرايى بودند و مدير بودند و دانشگاهى بودند و غيره. به نظر او صرف‏نظر از احمد فرديد و دكتر محمد باقر هوشيار و چند تن ديگر بقيه همه خائن بودند. يعنى كليه كسانى كه ممكن بود مدرن باشند خائن شدند و روشنفكر فقط شد روشنفكر بازگشت. آل‏احمد كتاب گرامشى را با قرائت خاص خودش وارد كتاب در خدمت و خيانت روشنفكران كرد. بعد از انقلاب روشنفكرانى مثل آل‏احمد نبودند كه نفى شدند، بلكه اگر روشنفكرى واژه ناسزايى شد به روشنفكر مدرن اطلاق شد. به روشنفكر به اصطلاح غرب‏زده كه تمامى متخصصان را هم دربر مى‏گرفت. ببينيد كه بعد از انقلاب چگونه به اعتمادى كه مردم به پزشكان يا وكلا داشتند آسيب‏زده شد. وگرنه آل‏احمد و فرديد و شريعتى، همواره ستايش شده‏اند.

يك بخش از روشنفكرى دهه چهل، بخش جريان چريكى آن است كه از ابتدا هم دعوى دموكراسى نداشت. اين بخش در واقع خيلى در كار خود موفق بود زيرا به نظر مى‏رسد همان چيزى را ناخودآگاه اراده مى‏كرد كه بعدها به وقوع پيوست.

بخش چريكى با روشنفكرى از آغاز چندان موافقتى نداشت و در انديشه آنها همه چيز براى توده‏ها بود و پوپوليسمى نخبه‏گريز در پايه انديشه سياسى آنها قرار داشت. اين نگرش به آنجا رسيد كه بيژن جزنى حكم كرد كتاب‏ها را ببنديد و تفنگ‏ها را برداريد! حزب توده با همه انتقادهايى كه به آن وارد است، لااقل مردم را كتابخوان كرده بود. ولى جريان چريكى به‏خصوص جريان بيژن جزنى با بستن كتاب‏ها راه نجات را در خشونت و جنگ مى‏ديد. در دهه چهل و پنجاه، تفنگ چريك و چاقوى قيصر با هم تلفيق و هر دو قهرمان شدند. شعر شوكران شاملو و سووشون دانشور و ماهى سياه كوچولوى صمد و پيروزى خون بر شمشير شريعتى هم به آن دامن زد. نوعى قهرمان‏پرستى خونبار، ميل به كشتن و كشته شدن و در دل تاريخ ماندن، در دهه چهل اسطوره‏انديشى سياسى را جايگزين انديشه سياسى كرد. در انديشه روشنفكران مشروطيت و دوره رضاشاه اين‏گونه ترويج اسطوره‏پردازى نداريم. آنها نوع كارشان در جهت اسطوره‏زدايى از فرهنگ توده بود. در دهه چهل همه چيز مجدداً اسطوره‏اى مى‏شود. انگار همه شروع مى‏كنند به اسطوره ساختن و اسطوره‏اى انديشيدن كه هم بازگشت به گذشته و پيشامدرنيته بود و هم نزديك شدن به زبان و انديشه توده‏وار كه هدف پوپوليسم آن دوره بود. آيا روشنفكر بايد براى نفوذ در توده‏ها و ترغيب آنها دنباله‏رو آنها شود؟ روشنفكرى پوپوليستى بعد از 1930 اين‏گونه شده. براى رسيدن به قدرت سياسى و اقتصادى، به قدرت توده‏ها نياز دارند و در عوض مى‏توان به توده‏ها رشوه داد. نه‏تنها رفتارها و فرهنگ توده نقد نمى‏شود بلكه توده‏ها تقدس پيدا مى‏كنند. چون براى رسيدن به قدرت و ماندن در قدرت مى‏توان روى توده‏ها حساب كرد! مى‏بينيم كه براى آنها هدف وسيله را توجيه مى‏كرد.

احمد فردید                                                                                                                               سید حسن نصر

اين تصويرى كه شما مى‏دهيد معنى‏اش اين است كه روشنفكرى پيش از انقلاب ما ماندن در نوعى زندگى پيشامدرن را تشويق مى‏كرد، و در ساختار قدرتى هم كه  مى‏خواست ايجاد كند موفق شد. اگر اين تصوير درست باشد پس روشنفكرى دهه چهل با روشنفكرى مدرن در تضاد است. اما، بعد از انقلاب ما شروع كرديم به دوباره نگاه كردن به خود و ارزيابى دوباره آنچه از دهه چهل به ما رسيده بود. كسانى هم آمدند كه خود را روشنفكران دينى خواندند. مى‏خواهم بپرسم آيا ما كم كم داريم صاحب يك روشنفكرى مى‏شويم يا همچنان…

من اين اصطلاح روشنفكر دينى را نمى‏فهمم. اين تفكيك از زمان انقلاب فرهنگى و توسط عبدالكريم سروش شروع شد. به هر حال آمدند به هر روشنفكر سكولار اتهام غيردينى زدند. در حالى كه ممكن بود واقعاً مذهبى باشد، همانگونه كه كانت در ضمن مذهبى بودن يكى از نظريه‏پردازان مدرنيته و روشنگرى بود، اما مذهب را در امور سياسى روزمره دخالت نمى‏داد. بنابراين اگر كسى به عنوان روشنفكر مدرن يا سكولار معرفى مى‏شود معنايش اين نيست كه لامذهب است. اين كارى بود كه ابتدا كردند و اين افسانه يا سوءتفاهم به مثابه حقيقت پذيرفته شد، در ضمن اينكه باب مذهب‏فروشى هم باز شد، نه تنها بين توده‏ها بلكه بين نخبگان و انديشه‏ورزان! كه البته تيغ دولبه‏اى بود كه به اعتبار خود مذهب، در درازمدت، آسيب بسيار مى‏زد. با گسترش اين سوءتفاهم بود كه روشنفكر مدرن تبديل شد به يك فحش. به نوعى تكفير، بدون اينكه حقيقت داشته باشد. وگرنه اگر روشنفكران به اصطلاح دينى بتوانند بر طبق موازين صحيح، منطقى، واقع‏بينانه و روزآمد، به حل مسائل اجتماعى، اقتصادى، سياسى در زمينه يك جامعه مدنى بپردازند، در راستاى مدرنيته قدم برداشته‏اند. پس تفكيك روشنفكر به دينى و غيردينى ضرورت ندارد. مسئله اين است كه بسيارى از روشنفكران دينى در چند سال اخير خود به غيرواقعى بودن اين تفكيك آگاه شده‏اند و شايد بيش از همه خودِ واضع اين اصطلاح؛ دكتر سروش كه در سخنرانى‏هاى اخيرش مى‏بينيم كه از مواضع و باورهاى پيشين خود عدول كرده. مواضعى كه هزينه‏هاى اجتماعى، اقتصادى، مدنى و فرهنگى بسيار زيادى براى مردم داشته است. يك تغيير 180 درجه‏اى در نگرش او مى‏بينيم كه از تغييرات داريوش شايگان بسيار بيشتر و شگفت‏انگيزتر است. البته كه انسان از تجربه بسيار مى‏آموزد. ولى روشنفكر كسى است كه بتواند مسائل را روشن‏تر ببيند، وگرنه حكايت آن ترانه مشهور بيتل‏ها براى جنگ ويتنام مى‏شود كه ترجمه‏اش به مضمون يكى دو خط آن اين بود كه «چند نفر بايد كشته شوند كه بفهميم جنگ است؟…». آنچه در ابتدا رخ داد همين بود. هنوز هم دارند اين كار را مى‏كنند و روشنفكران شده‏اند روشنفكران خودى و غيرخودى. اين تحريف مفاهيم است و نه ارائه مفاهيم تازه.

نكته ديگر اينكه اغلب فكر كنند روشنفكران نقشى در انقلاب نداشتند كه درست نيست، خيلى نقش داشتند. جريان دهه چهل را كه ما نمى‏توانيم از جريان دهه پنجاه جدا كنيم. مى‏بينيم كه روشنفكرى دهه چهل و پنجاه با روشنفكرى دهه شصت و هفتاد چه ارتباط تنگاتنگى دارد. اما اين روشنفكرى دينى موفق مى‏شود در دهه شصت روشنفكر متفاوت با خودش را كه ممكن بود مذهبى هم باشد، كنار بزند و ظاهراً گسستى در سير تحول روشنفكرى پيدا مى‏شود. اما همانطور كه قبلاً گفتم اين روشنفكرى دينى از دهه بيست همراه شاخه اصلى روشنفكرى ادامه داشته، ولى به نظر مى‏رسد كه تجربه سى سال اخير و اينكه در چند سال اخير خود را كنار زده مى‏بينند، ناگزير از تغيير در نگرش خود شدند و كم كم در كنار روشنفكران مدرن قرار مى‏گيرند.

با وجود اين ما داريم داراى يك روشنفكرى مى‏شويم؟

به نظر مى‏رسد كه روشنفكرى نوين ما، در واقع، از دهه هفتاد شروع مى‏شود. اول اينكه جنگ تمام شده و براى ترميم ويرانى‏ها و آسيب‏هاى جنگ دوره سازندگى شروع مى‏شود. و براى سازندگى در جهان امروز، ناگزير و چه بخواهى و چه نخواهى بايد منطقى، عمل‏گرا و واقع‏بين باشى. با مديران و توليدكنندگان خارج و داخل، بدون آموختن قوانين مدرن بازى‏هاى اقتصادى و سياسى، نمى‏توانى تعامل داشته باشى. مديران و كارگزان دولتى سفرهايشان شروع مى‏شود. خود اين تعامل‏ها و سفرها، مانند آنچه در دوران قاجار اتفاق افتاد، با همه تفاوت‏هايش بر جهان‏بينى مديران تازه اثر مى‏گذارد كه بعداً تحت تأثير رويدادهاى ديگر ريشه‏هاى اصلاح‏طلبى را به وجود مى‏آورد. يادمان باشد كه جريان‏هاى روشنفكرى پيش از مشروطيت هم پس از جنگ‏هاى ايران و روس شروع مى‏شود.

دوم اينكه همواره پس از هر جنگى در قرون اخير روشنفكران، علاوه بر بررسى علل آن، به بررسى كم و كاستى‏ها مى‏پردازند. نيش انتقاد تندتر مى‏شود و انتقاد از خود هم ناگزير. بنابراين در دهه هفتاد تعدادى به بررسى علل عقب‏ماندگى ايران مى‏پردازند. شكل پيشرفته‏تر آنچه در پيش از مشروطه رخ داده بود.

برخى روشنفكران كنار زده شده نيز، كه بازنشسته و يا پاك‏سازى شده بودند و عملاً كار موظفى نداشتند، همراه با بعضى روشنفكران دانشگاهى و به‏خصوص عده‏اى روشنفكر جوان‏تر كه به زبان انگليسى، آلمانى و فرانسه در ايران و يا در خارج مسلط شده بودند، شروع كردند به ترجمه و ما در دهه هفتاد يك نهضت ترجمه پيدا كرديم. به ياد بياوريد نهضت ترجمه در زمان مأمون عباسى از يونانى به عربى و پيدايش آن دوران درخشان اعتلاى علم در جهان اسلام را، و نهضت ترجمه از يونانى به لاتينى پيش از رنسانس را در غرب. در دهه هفتاد ايران نيز، بى‏سروصدا، بدون فرمانى رسمى و يا سازمان‏دهى مشخصى، ترجمه متون كليدى و اصلى رنسانس، روشنگرى و مدرنيته و پسامدرنيته شروع شد. تمام آثار و كتب اصلى مدرنيته كه پيش از آن به فارسى ترجمه شده بودند شايد يك‏صدم نوشته‏هاى اصلى هم نبودند، ولى حالا بسيارى از آنها ترجمه شده‏اند. در دهه چهل اولاً تسلط روشنفكران به زبان‏هاى غربى بسيار كمتر از دو دهه اخير بود و فقط چند رساله از افلاطون و ارسطو، تعدادى از كتاب‏هاى روسو، ترجمه بسيار دشوارى از كانت و چند اثر از نيچه و راسل و سارتر و كامو و تعداد معدودى از فلاسفه ديگر ترجمه شده بود. ولى عمده متون اصلى براى ما ناشناخته بود، حتى از هايدگرى كه اينقدر برايش تبليغ مى‏كردند كتابى ترجمه نشده بود. حالا مى‏توانيد در هر كتابفروشى چندين قفسه ترجمه فلسفه يونان باستان و متون مدرن از فلسفه گرفته تا رشته‏هاى گوناگون علوم انسانى و علوم تجربى روزآمد پيدا كنيد. اين ترجمه‏ها زبان فارسى غيرعلمى را نيز بسيار غنى‏تر كرده و از آن رخوت درآورده‏اند. علاوه بر اين، روشنفكرى ما فرصت پيدا كرد، يك بار ديگر راجع به آن چيزى كه اتفاق افتاد، فكر كند.

حادثه ديگر بعد از فروپاشى شوروى و جنگ سرد اتفاق مى‏افتد. چپ‏هاى ما، بعد از شوك فروپاشى، به خودشان آمدند و توانستند باورهاى تزلزل‏ناپذير خود را بازبينى كنند. باقر پرهام و مترجمينى ديگر آمدند و كارهاى ماركس و انگلس را ترجمه كردند. متون نظريه‏پردازان چپ كه پيش از انقلاب ممنوع بود ترجمه شدند. عزت‏الله فولادوند و محمد حسن لطفى و داريوش آشورى و عبدالكريم رشيديان و بسيارى ديگر آثار ارزنده‏اى از گنجينه انديشه فلسفى و سياسى غرب را به فارسى برگرداندند. البته گروهى از چپ‏هاى اروپايى، هواداران مكتب فرانكفورت، تروتسكيست‏ها و مائوئيست‏ها و غيره و گروهى از روشنفكران مذهبى به سرعت به نظريه‏هاى پسامدرن روى آوردند و متون آنها را ترجمه و رگه‏هاى بودايى و ضدمدرن آن را سازگار براى انديشه‏هاى عرفانى ديدند؛ همان‏طور كه تفسير عرفانى هايدگر را. ولى با كمتر شدن التهاب پسامدرنيته در غرب و نقد آن، اين گروه هم به تدريج به همان راستاى مدرنيته باز مى‏گردند.

رويداد بسيار مهم ديگرى كه بر همه انديشه‏ورزان جهان به‏ويژه بر نسل جوان ايران تأثير فراوان داشت و آن دسترسى به منابع علمى و اطلاعات روزآمد بود كه برايش بسيار مشكل و گاه امكان‏ناپذير مى‏نمود، و آن پيدايش اينترنت بود كه درهاى جهان اطلاعات را به روى آنها گشود. گرچه استفاده از اينترنت هم در ايران با دشوارى‏هاى زياد همراه بوده، ولى اينترنت فرهنگ‏هاى جهان را به هم نزديك و درهم ادغام مى‏كند. جهانى‏شدگى فرهنگ، با جهانى‏شدگى سيستم سياسى و اقتصادى اين تفاوت را دارد كه فرهنگ جهانى هم از مذاهب و سبك زندگى آسيايى‏ها (مثلاً بوديسم و هندوئيسم و عرفان و يا غذاهاى آسيايى) چيزى در خود دارد و هم موسيقى و ريتم‏هاى آفريقايى و…، در كنار شيوه زندگى غربى و همه آنچه را تكنولوژى با خود به جهان آورده است. اين فرهنگ جهانى است كه روشنفكر جديد ما با آن در ارتباط است و ديگر به آن عادات و رسوم و هويت بومى وابستگى ندارد. اين را در بسيارى از جوانان در مقايسه با نسل ما مى‏توان ديد. اين نسلى است كه مدرنيته و جامعه مدنى جهان را از نزديك لمس كرده است.

بنابراين ما از دهه هفتاد به بعد رشد تدريجى روشنفكران تازه‏اى را مشاهده مى‏كنيم كه واقع‏بين‏تر، منطقى‏تر و عمل‏گراتر از دوره‏هاى گذشته است و خواستار جامعه مدنى و آرمان‏هاى مدرنيته. نه مانند فرخى يزدى و ميرزاده عشقى، يا بيژن جزنى و شريعتى به انقلابى خشونت‏بار چشم دوخته و نه در جستجوى نادر و اسكندرى كاريزماتيك‏اند، و نه ديگر به آرمان‏هاى رومانتيك يوتوپيايى باور دارند، و نه سياست زده و شعارزده‏اند. بلكه بيش از خون و شمشير و تفنگ، به كتاب و كتابت، به خواندن، دانستن و نوشتن و آگاه شدن معتقدند و گفتمان انتقادى و تحليلى را ضرورتى براى آگاهى سياسى، فرهنگى و علمى و بستر لازم براى پيشرفت مى‏شناسند. و البته روشنفكر ما با خاطره خشونت‏هاى انقلابى و تجربه مرگ و كشتار در جنگ، ديگر از زيستن در فرهنگ مرگ خسته شده و عرفان زندگى گريز هم او را به آب حيات و باغ‏هاى روشنايى نرسانده و شايد، پس از قرن‏ها، اگر نه هزاره‏ها، تازه حالا، به ارزش زندگى پى مى‏برد و آينده را به زمان باز مى‏گرداند، همان گونه كه پتر ارك و آبلار جهان زمينى را جزيى از قلمرو خدا، و نه شيطان، دانستند و حق انسان كه از آن لذت ببرد و خواست زندگى و از آنجا ميل به پيشرفت. اعتلاى تمدن انسانى در اين جهان در دوران رنسانس و روشنگرى پيش‏زمينه براى جنبش‏هاى فرهنگى مدرن بود، روشنفكر پس از جنگ ما نيز برخلاف گذشتگان رو به زندگى و آينده دارد. بيش از پيش تكليف خود را با گذشته روشن كرده و نشانه‏هاى عرفان و چگونگى رابطه خود را با آن مى‏داند. مدرنيته را هم بسيار بيشتر مى‏شناسد، بنابراين فكر مى‏كنم روشنفكرى در ايران چشم‏انداز روشن‏ترى دارد.

بخارا 71، خرداد ـ شهریور 1388