به یاد فریدون آدمیت/ دکتر هما ناطق
«اين خانه روشن مىشود چون ياد نامت مىكنم»
آقاى على دهباشى از من خواسته اند چند سطرى در سوگ دوست از دست رفته ام بنگارم. كارى است بس دشوار. نمىدانم چه بگويم. سرانجام با خودم گفتم بهتر آنكه از زبان خود او قلم بزنم. او را آنچنانكه بود بشناسانم. يعنى از لابلاى نامه هايى كه پس از آمدن من به فرانسه از سالهاى 1360 برايم فرستاد، در زمينه هاى گوناگون. اكنون از ميان خيل آن نامه ها چند تايى را دستچين مىكنم. سطرى چند برمىگزينم و به اختصار به دست مىدهم.
نخست يادآور شوم كه در بيشتر نامهها فريدون تاريخگذارى را رعايت نكرده. در ربط با امضاها نيز گاه خود را «پرويز»، گاه «فرهاد» و گاه به شوخى «مشتاقعلى خان گنابادى» خوانده است. گاه نيز از بابت احتياط از خودش با عنوان «دوست تو» و يا «همكار تو» ياد كرده است.
مقدمه وار بگويم كه در اين نامه ها از هر درى سخن رفته است. از كتابهاى منتشر شده در ايران، از ارسال كتاب از چگونگى و كندى پيشرفت تحقيقات خودش و پرسش از چند و چون پژوهشهاى من در غربت. بيش از همه به نقد روشنفكران «لومپن» نشسته است. در نامههاى گوناگون نام هم برده است كه درز مىگيرم. اما از برخى ديگر دوستانه ياد كرده است. از ميان رجال ايران آگاهىهايى درباره دكتر مصدق به دست داده، همراه با نقد و ستايش. بخش ديگرى از نامه ها در رفت و آمد خود اوست با خانواده من. به ويژه در بيمارى پدرم كه به گفت خودش «هر روز» در بيمارستان جم به «عيادتش» مىرفت. اما در اصل، روح نامه ها بيشتر حكايت دارد از بىحوصلگى و خستگى و نيز نااميدى. حتى از مرگ هم سخن رانده. پس چكيدهاى از مطالب برخى از نامه ها را به دست مىدهم.
مىدانيم كه فريدون اندكى تنها رو و حتى مردمگريز بود. با ديد و بازديد و رفت و آمد چندان سروكارى نداشت. نه ميهمانى مىداد و نه به ميهمانى مىرفت. بىحوصلگى يكى از خصلتهاى او در شمار بود. گوياترين نمونه نامه ايست كه در اوت 1996 فرستاد، نوشت: «نه با كسى نامه نگارى دارم و نه جواب كسى را مىدهم. گور پدر همه! حرف تو را تأييد مىكنم كه زندگى براى بسيارى كسان انتظارى است كه بسر نمىآيد. چه بسا عمر به سرآيد، اما آن انتظار همچنان باقى بماند… روزها به دفتر مهندسى مىروم، سه ساعت و نيم تا چهار ساعت كار مىكنم. از توان جسمانى كاسته شده و مزاج و بنيه تحليل رفته. بيش از اينهم انتظار نبايد داشت».
با اين حال او كه خود همواره به تنهايى و تكروى خو گرفته بود، در نامه 9 مهرماه (سال ؟) به دلدارى من برآمد. نوشت: «ميز بزرگ كارِ تو و رساله و يادداشتها به تصوّر فضايى من مىآيد… چرا به تنهايى خو كردهاى؟ مگذار غربتزدگى بر شخصيت پرتوان تو چيره گردد. تو هميشه به همت بلند و پشتكار شاخص بودى. به كار آكادميك بپرداز كه بهترين و شايستهترين سرگرمى است». اما گوش خودش به اين سخنان چندان بدهكار نبود. زيرا مىافزود: «مايه حسرت است كه من و تو چيزنويس و ميرزا قلندر هم نشديم!» در نامه مهر 1364 : «تو خود اهل دانش و هنرى. اين خود بزرگترين تسلىبخشِ افسردگىهاست» كه البته نبود.
به راستى از تشويق من به راه پژوهش باز نايستاد. او بود كه مرا به انتشار نامه هاى تبعيد ميرزا آقاخان واداشت. چنانكه در 2 اوت 1996 نوشت: «چه خوب كه اقدام به كار كتاب ميرزا عبدالحسين بردسيرى كرده اى. اين خدمتى شايسته و ستودنى است و به روزگار خواهد ماند. كاميابى تو را در انجام آن آرزومندم». باز: «اكنون كه به آرشيو اسناد قرن نوزده و اوايل قرن نوزده دسترسى دارى، خيال نمىكنى مجموعهاى از آنها را ترجمه و منتشر كنى؟ به اين روزگار نشر انديشه و دانش ارزشمندترين كارهاست». در نامه ديگر: «از انتشارات تازه اگر چيز قابلى منتشر گردد و من باخبر شوم، حتماً مىفرستم». در نامه بىتاريخ ديگر: «از انتشارات تازه دو جلد كتاب برايت فرستادم كه به نظرم سودمند است و باز هم خواهم فرستاد» (غرض آخرين كتاب خودش است).
بايد اعتراف كنم كه در زمينه تحقيقات فريدون از راه دور با من همراه بود و مرا به حال خود رها نمىكرد. هر بار كه متون سودمندى به دستش مىرسيد، با پُست مىفرستاد. امروز بخشى از كتابخانه من آراسته به كتابهايى است كه او فراهم كرده بود.
نكته ديگرى كه در نامههاى فريدون چشمگير مىنمايد، بدبينى او بود نسبت به دارودسته روشنفكران ايران. از اين طايفه چندان دل خوشى نداشت. در نامههاى گوناگون از برخى به درشتى نام مىبرد. بر آن بود كه اينان خدمتى به دانش و پژوهش نكردهاند. جز بيانيهنويسى و اظهار نظر در هر رشته، هنرى ندارند. در اسفند 1365 نوشت: «اساساً اين حضرات روشنفكر نيستند. روشنفكرى خصوصيتى دارد و تعهداتى را به همراه مىآورد… اينان از نظر دانش و تفكر جديد نماينده تاريكفكرى هستند و از نظر فضيلت و اخلاق انسانى در زمره فرومايهترين ناكسان… بر عهده اهل دانش و فكر و نويسندگى است كه اگر به روزگارى ديگر فرصت يافتند يك مطالعه تحليلى و تطبيقى در كارنامه خيل روشنفكران بنمايند و به حسابشان برسند. مردمانى كه «كاراكتر» نداشتند هيچ چيز ندارند. اين حرفها براى تو تازگى ندارد حاشيهاى بود بر آنچه تو خود گفته بودى».[1]
با اينهمه از ميان اهل قلم برخى را بركشيده و به دوستى پذيرفته. چنانكه در دو نامه از چنگيز پهلوان، نخست در نامه 14 شهريور 1364 كه نوشت : «كمابيش مرتب چنگيز را مىبينم. محبتى دارد و صحبت تو اغلب به ميان مىآيد… همين روزها قرار است «زينى جون» را ببينم كه البته به ياد تو خواهيم بود». [2]در نامه بىتاريخ ديگر: «نسخهاى از نشريه چنگيز را برايت فرستادم». از غلامحسين ساعدى بيش از ديگران نام برده و ياد كرده زيرا كه او را سخت دوست مىداشت. در نامهها همواره از حال او پرسان بود. در اين روال كه : «از غلامحسين عزيز ما چه خبر»؟ در نامه ديگر: «سلام مرا به دوست عزيزمان (ساعدى) برسان. لطيفههاى نغز او همراه با لهجه تركىاش را فراموش نمىكنم». باز در 20 مرداد 1366 گفت: «در سخن غلامحسين حقيقتى متبلور است كه بعضى آدميان محكوم هستند به فكر كردن و نوشتن. اين براى اينكه بار زندگى زياده سنگينى نكند». در نامه بىتاريخ ديگر: «در خصوص ارسال رساله يا نوشتههاى دكتر غلام (ساعدى) بعد خواهم نوشت. بهتر است تأمّل شود»! در مرگ غلامحسين نوشت: «به حقيقت خودكشى تدريجى كرد. با آن همه افسردگى و رنجهاى ديگر مرگ او واقعاً بر قلب من سنگينى مىكند و حالت صميمى او را عميقاً حس مىكنم. به تعزيت رفتم سراغ اكبر (برادرش). پيام تسليت تو را هم رساندم. دلش نمىخواست كه دستههاى سياسى به شيوه تبليغاتى برآيند و از اين مقوله صحبت مىكرد و همچنين چيزهاى ديگر كه جنبه خانوادگى دارد».
در ربط با رجال ايران فريدون تنها از مصدق ياد كرد، در 18 مهر 1365 همراه با نقد و ستايش، نكات مهمى از خاطرات او بركشيد كه در هيچيك از نوشتههايش بدان اشاره نكرده بود. نوشت: «مصدق در قسمت اول خاطراتش ضمن گفتگو در موضوعهاى گوناگون از دستگاه استيفا سخن گفته كه بسيار سودمند است و اطلاعات تازهاى به دست مىدهد. مطالبى هم راجع به تشكيلات ادارى دارد كه هيچ تازگى و ارزشى ندارد. رسالهاى كه تو بدست آوردى و ضميمه كتاب مفصل آثار منتشر نشده به انتشار رساندى[3] خيلى سودمندتر و مهمتر مىباشد. اطلاعات اين رساله را در هيچ جا سراغ ندارم و اين نكته را به هر كس گفتم، زيرا اغلب چنين مىپنداشتند كه نوشته مصدق در اين مقوله هم بديع است كه به هيچ وجه نيست. در موضوع حركت مشروطهخواهى نيز مطلبى دارد كه پايه و مأخذ صحيحى ندارد. به عقيده او آزاديخواهان و مشروطهطلبان ايران دانش سياسى سطحى از مغرب زمين داشتند. از قضا اقليت معدودى كه از همان آغاز نهضت مشروطگى مروّج انديشههاى جديد بودند، هم آگاهى سياسى صحيح از مدنيت و حقوق سياسى مغرب داشتند و هم نسبت به مسائل اجتماعى و سياسى ايران بينا بودند. مذاكرات مجلس و قوانين موضوعه آن در همان مجلس اول گواه بر اين معنى است. اما اين بدان معنا نيست كه در كارشان كاستى نبود. مصدق نه آن زمان و نه پس از آنكه در سوئيس درس خواند – مقام شاخص در فلسفه اجتماعى و سياسى و شناخت فرهنگ مغرب كسب نكرد و سهمى در ترقى آن (حتى به اندازه نخبگان آغاز نهضت مشروطهخواهى) ندارد. اما او شاخص است به سختپايى در برابر ديكتاتورى داخلى و زورگويى و استعمار بيگانگان. از اين نظر او مقام اول را حائز است. از اين نظر هيچكدام از يارانش در جبهه ملى نزديك مقام او نمىشوند. اساساً ياران او هيچكدام آدمى نبودند كه ارزشى بتوان برايشان تصوّر كرد.
«به تأسف بايد بگويم خصلتى كه در مصدق ستودم و اعتبارش را به همان مىدانم – در كل جماعت تحصيلكردگان نسل بعد، (يعنى زمان ما)، علىالاطلاق نمىشناسم. در اين حضرات توان مقابله با استيلاى خارجى را سراغ ندارم. قسمت دوم خاطرات مصدق پاسخهاى اوست به نوشتههاى غرضآلود شاه در ماموريت براى وطن، جوابهاى مصدق بسيار معقول و پسنديده است. خالى از طنز هم نيست. متن لايحهاى كه در دفاع خويش نوشته – اما به محكمه عرضه نداشته بود، نيز در همين جا آمده… آنچه نوشتم نظرى اجمالى است. شايد هم صحيح نباشد. اشتباه كرده باشم. به هر حال خواستم عقيدهام را برايت نوشته باشم. اندكى پرحرفى كردم».
بخشى از نامهها درباره خانواده من دور مىزند. يعنى در بيمارى و سكته مغزى پدرم، و ديدار «هر روزه» از او. از اين دست: «مىدانم از بيمارى پدرت آگاهى درست دارى… به دنبال تلفن تو همه روزه به بيمارستان رفتهام». در اين باره فريدون به من اطمينان هم مىداد كه «بهترين مراقبتها هم مىشود… هر دفعه احوال تو را مىپرسند. اين مطالب را براى دلخوشى تو نمىنويسم، بلكه عين حقيقت است». در مرگ و مراسم ختم او به نيابت من صاحب عزا شد. اگر بگويم هرچه دارم از او دارم، به دور نرفتهام. هرگز كسى در زندگى من اين گونه همراه و پشتيبان من نبوده و نخواهد بود.
در نامهها از موسيقى هم سخنى به ميان آمده. به مثل از من خواسته بود كه نوار موسيقى فيلم لايم لايت چاپلين را برايش بفرستم. پيدا كردم و فرستادم. زنگ زد و گفت: «هر روز گوش مىكنم و آرامش مىيابم». هرگز ندانستم چرا از شنيدن اين آهنگ به آرامش مىرسيد. عشق به موسيقى، خود نشان از لطافت طبع پنهان او داشت.
اما براى من مهمترين بخش نامهها، خيال سفر فرنگ بود كه فريدون در سر مىپروراند. در يك نامه بىتاريخ: «من هم واقعاً ميل دارم سفر كوتاهى به آن طرفها بكنم. اين منوط به آنست كه در مقررات فعلى تجديد نظرى بشود». در 9 فروردين 1362: «براى تحصيل گذرنامه فرم مخصوص آن را پُر كردم و به اداره گذرنامه فرستادم. اگر نوبت به من برسد ميل دارم يكى دو ماهى سفرى بكنم. اما هنوز هيچ معلوم نيست. اداره گذرنامه حسن نيت دارد… معلوم نيست به چه تصميمى بالاخره برسند». در نامه ديگر: «البته دو سه ماهه سفر به فرنگستان بسيار مطلوب است. اما تصور كردم كه اطلاع يافتهاى كه حتى مواجب وزارت كشاورزى هم بكلى قطع شده است.[4] اگر آپارتمانى به فروش برسد گشايشى در كار خواهد بود ور نه هيچ امكان مادى و عملى نيست».[5]
چند سال بعد بود كه فريدون به كمك بانو سيما كوبان توانست از سفارت فرانسه ويزايى دست و پا كند و راهى پاريس شود. از روزى كه رسيد در خانه ما منزل كرد. به گفتِ خودش خيال بازگشت به ايران را هم نداشت. ساعاتى را كه من در دانشكده در كار تدريس بودم، او با روزنامه و كتابخوانى و قدم زدن سر مىكرد. رفته رفته به اين انديشه افتاديم كه كتاب مشترك دومى را كه طرحش را در ايران ريخته بوديم، از سر گيريم. گزينش عنوانِ «دولت بر باد رفته، دولت باد آورده» هم از فريدون بود و در اين انتخاب من سهمى نداشتم. پس به انديشه گردآورى اسناد ايران و بيانيهها و مدوّنات گوناگون افتاديم. بر آن شديم كه كار را دنبال كنيم. بدا كه «افتاد مشكلها».
ديرى از اقامت او در پاريس نگذشته بود كه دوست ديرينهاش دكتر اپريم از لندن زنگ زد و از او خواست كه سرى به خانه او بزند و هفتهاى بماند. فريدون درخواست او را پذيرفت. يكى از دوستان نزديك من او را براى اخذ ويزا به سفارت انگليس برد. از منش و پوشاك او، اهل سفارت حدس زدند كه صاحب مقام است. در دم ويزا را صادر كردند و فرداى همان روز بليط گرفت. بالاپوش و لباسهاى پشمى را در خانه من گذاشت و با يك چمدان كوچك راهى لندن شد. او را با يكى دو تن از دوستان تا فرودگاه بدرقه كرديم. به هر رو رفت و ديگر برنگشت!
همين كه پاى فريدون به لندن رسيد، دولت انگليس پاسپورت و اسناد او را گرفت و پس نداد. فريدون از جان گرنى استاد ايرانشناسى يارى خواست. آقاى گرنى هر روز وعده سرخرمن داد كه فلان روز پاسپورت را پس خواهند داد، كه هرگز ندادند. فريدون سرگشته و سرگردان در لندن بماند. من همه روزه با او در تماس تلفنى بودم. تا اينكه پس از دو سه هفته بعد زنگ زد و گفت: «گرفتار برونشيت شدهام». رفته رفته اين برونشيت تبديل به «آمفيزم» شد. نه مىتوانست به پاريس برگردد و نه راهى وطن بشود. تا اينكه از ايران آقاى عطاالله مهاجرانى به داد او رسيد. دستور داد فريدون را بدون پاسپورت و بدون بليط سوار هواپيما كنند و به ايران برگردانند. فريدون «آمفيزم» را نيز با خود برد. كتاب مشتركمان هم روى دستمان ماند.
درباره مرگ، فريدون نظر غريبى داشت. بارها شنيدم كه مىگفت: «روزى كه احساس كنم از زندگى سير شدهام و رفتنى هستم يك حوله داغ روى سينهام مىكشم و هفتتير را خالى مىكنم»! به اين آرزو هم دست نيافت. بيمارى مجالش نداد. اگر همسرش بانو شهين به داد او نرسيده بود و از دل و جان به او نپرداخته بود، چه بسا تاكنون به يارى همان حوله داغ، رخت از جهان بربسته بود. در اينجا مرگ جانسوز آن بزرگوار را از دل و جان به ايشان تسليت مىگويم. آخرين غمشان باد.
سرانجام بايد از آقاى دهباشى هم سپاسگزارى كنم كه به گواهى خانم آدميت در همه احوال به فريدون رسيد. روزى نبود كه به بيمارستان سر نكشد. در واقع فريدون همواره به او نيازمند بود و دهباشى را به چشم فرزندى مىنگريست. بدون او كارهايش پيش نمىرفت چرا كه كس ديگرى نداشت. اميدوارم كه ايشان نيز صميمانه مراتب تسليت مرا بپذيرند.
اكنون در اين خلوتِ تلخ «من ماندهام خموش» و به دور از قيل و قال و «بيانيه»نويسى. در اين تنهايى به ياد بيتى از اشعار رودكى مىافتم كه سروده بود:
«اى آنكه غمگنى و سزاوارى»! والسلام.
مرگِ او دفتر «دولت بر باد رفته» را هم براى هميشه بست. اگر روزگار مجال دهد شرحى بر زندگى و افكار و آثار او خواهم نوشت.
امروز به همين چند سطر بسنده مىكنم، تا چه پيش آيد!
به هر رو «آنچه بر دل گذشت بر قلم رفت» و به گفته بيهقى «اين حديث فرابُريد.»! سرانجام در نامهاى نوشت:
«بگذار نامهام را با ترجمه شعرى آغاز كنم:
“آدمى چند لحظه از دريچه حيات
بر جهان هستى مىنگرد
و از آن زود مىگذرد و به عدم مىپيوندد.”
اين مضمون شعر تركى است كه از دوستى روزى شنيدم. مضمون رواقى آن بر دلم نشست، آنطور كه به خاطرم مانده براى تو نقل كردم.»
به پيوست اين نوشته چند نامه و دو عكس مىفرستم. مجموعه نامهها را براى آقاى دهباشى خواهم فرستاد تا به روزگار بماند. عكس تكىِ فريدون را دخترم روشنك در سفرى كه به تهران رفته بود، در خانه خود او گرفته است. عكس دوم برمىگردد به سفر فريدون به پاريس. پاريس – 7 مارس 2008.
[1] امروز مخالفان ديروز او بر آنند به ياد او نامى براى خود دست و پا كنند. آن كه در 1357، در مجله انديشه آدميت را «فاشيست» خوانده بود، دو ساعت پس از مرگ او، خود را پاى راديو فرانسه رسانيد و در رثاى او داد سخن داد
[2] غرض دكتر زينت توفيق دخترخاله و دوست ديرينه من است كه من او را زينى جون مىخوانم. البته بارها با خود او ديدار داشته و تلفنى هم بارها مكالمه كرده
[3] به ياد نمىآورم از كدام رساله سخن مىگويد. من هرگز درباره مصدق مطلبى ننوشتهام. شايد اشارهاش به يكى از رسالههاى دوره قاجار است در تشكيلات ادارى كه در كتاب مشتركمان افكار سياسى و اجتماعى و اقتصادى در متون دوران قاجار، تهران، انتشارات آگاه، 1357، گنجانيدهام
[4] غرض از وزارت كشاورزى همانا اداره بازنشستگى است.
[5] غرض فروش يكى از طبقات خانهاش بود كه پس از مرگ برادر بزرگش منوچهر خالى مانده بود.