شب دکتر غلامحسین یوسفی برگزار شد/ ترانه مسکوب
شب بخارا در دانشکدة ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد
عکسها از : فاطمه ذوالفقاریان و علی فراز ستانیان
در ادامة شبهای بخارا در شهرهای شیراز، بابل، هرات، کابل، آمل، یزد و قزوین، به مناسبت نودمین سالگرد تولد دکتر غلامحسین یوسفی، سیصد و بیست و هفتمین شب از شبهای بخارا با همکاری دانشکدة ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد، مرکز آثار مفاخر و اسناد دانشگاه، در عصر دوشنبه دوم بهمنماه در تالار فردوسی دانشگاه فردوسی مشهد برگزار شد. این مراسم با حضور گروه کثیری از دانشجویان و استادان دانشگاه بویژه رشتة ادبیات و تاریخ با سخنرانی علی دهباشی آغاز شد.
سردبیر مجلة بخارا در بخشی از صحبتهایش از آشنایی خود با دکتر یوسفی گفت و اشاره کرد که از سال 1368 که کار سردبیری مجلة کلک را آغاز کرد و تا زمان انتشار نخستین شماره در فروردین 1369 همواره از ارشادات و راهنمایيهای استاد یوسفی بهرهمند بوده است، و اصل اول مجله را که «حفظ و توسعه و گسترش زبان فارسی» است از راهنماییهای دکتر یوسفی دانست. وی همچنین گفت بسیار خشنود هستیم که «جشننامه» استاد را در زمان حیاتش در شمارة هشتم مجلة کلک با مقالاتی از استادان بنام زبان فارسی منتشر کردیم و استاد آن را از نظر گذراندند و طی نامهایی از نویسندگان مقالات تشکر کردند.
دکتر ذات علیان استاد گروه فرانسه هم در سخنرانی کوتاه خود از نظم، دقت، مردمدوستی و شیوة تدریس ایشان که همواره زبانزد استادان است یاد کرد.
گفتنی است در پایان این مراسم از کتاب «روشنان دانشگاه» که مروری بر زندگی، خدمات و آثار علمی دکتر یوسفی و بازنشر برخی از یادداشتهای قدیمی و همچنین برخی از آثار دیده نشده ایشان بود رونمایی شد. همچنین از نقش برجستة دکتر یوسفی که اثر هنرمند فرهیخته، هادی عربنامی است در مقابل کتابخانة ایشان در دانشکدة ادبیات و علوم انسانی پردهبرداری شد.
و در اینجا فرصتی است تا مروری داشته باشیم بر سخنرانی ها در شب دکتر غلامحسین یوسفی.
دکتر نصرالله پورجوادی سخنرانی خود را با عنوانقابوسنامه:کتابی در آئین زندگی و تعلیم و تربیت مطابق با فرهنگ ایرانی آغاز کرد که بخش هایی از این سخنرانی را می خوانیم و متن کامل در گزارش این شب در شماره آینده بخارا چاپ خواهد شد.
امشب در مجلسی که به مناسبت گرامیداشت و یادبود شادروان غلامحسین یوسفی برگزار میشود استادانی هستند که خود مدتی شاگرد دکتر یوسفی بوده و از کلاسهای درس او استفاده کرده و فایدهها بردهاند. متأسفانه این سعادت نصیب من نشد. هم به دلیل این که دکتر یوسفی در مشهد تدریس میکرد و من در دانشکدة ادبیات دانشگاه تهران بودم و هم به دلیل این که رشتة تحصیلی من ادبیات فارسی نبود. ولی من از میان آثار متعددی که یوسفی تصحیح کرده (مانند گلستان و بوستان سعدی و لطائفالحکمة) بخصوص از دو کتاب قابوسنامه و «صوفینامه» او یا «التصفیه فی احوال المتصوفه» استفادههای بسیاری بردهام. کسانی که به تصحیح متنی قدیم میپردازند در مدّت تصحیح فکر و ذکرشان همهاش مشغول مطالب آن کتاب است. من هم در واقع سالها، به تفاریق، ذهنم مشغول همان مطالبی بوده است که در این کتابها درج شده و دکتر یوسفی با آنها مشغول بوده است.
صوفینامه و یا التصفیه در واقع یکی از کتابهای ارزشمندی است که در باب علم تصوف به پارسی نوشته شده، در ردیف کتابهایی چون اللمع ابونصر سرّاج و تهذیبالاسرار خرگوشی و رسالة قشیریه و کشفالمحجوب هجویری و البیاض و السواد ابوالحسن سیرگانی و روضةالمریدین ابن یزدانیار همدانی. شاید بعضیها تصوّر کنند که از آنجا که این کتاب در قرن ششم نوشته شده و مؤلف در نوشتن کتاب از آثار پیشینیان، مانند رسالة قشیریه و احیاء علومالدّین محمّد غزّالی استفاده کرده، مطالب آن بکر و تازه نیست و لذا به آن خرده بگیرند. ولی این درست نیست. صوفینامه درست است که با استفاده از کتابها و منابع قبلی نوشته شده ولی از نکات تازه و مطالب بکر هم خالی نیست و از این جهت دکتر یوسفی خدمت بزرگی در راه شناخت تصوّف قرن ششم با تصحیح این کتاب انجام داده است، علیالخصوص که یوسفی فقط از یک نسخة خطی برای تصحیح این اثر استفاده کرده است و کسانی که متنی قدیمی را تصحیح کردهاند میدانند که تصحیح متن از روی یک نسخة منحصر بفرد گاهی میتواند بسیار دشوارتر از تصحیح متنی باشد از روی دو نسخة خطی یا بیشتر. حتی نگاهی اجمالی به کتاب صوفینامه نشان میدهد که دکتر یوسفی چه زحمتی در تصحیح هر صفحه از این کتاب کشیده است. در هیچ صفحه نیست که چندین کلمه ناخوانا و گاه جمله مبهم و ناقص نباشد، مشکلاتی که مصحّح را مجبور کرده ساعتها وقت صرف کند تا از این کلمات و جملات رفع ابهام کند و متأسفانه از آنجا که مصحّح فقط یک نسخه در اختیار داشته، هنوز هم بسیاری از ابهامات و مشکلات باقی است.
کتاب دیگری که من مدتها به مطالعة آن پرداختهام، آنهم از روی تصحیح یوسفی و با استفاده از یادداشتهای آن مرحوم، کتاب قابوسنامه، تألیف عنصرالمعالی قابوس بن وشمگیر است. این کتاب یکی از ارزشمندترین آثار تعلیمی به زبان پارسی است که در قرن پنجم نوشته شده و با وجود این که مصحّح بیش از یک نسخة خطی در اختیار داشته و حتی قبلاً هم این کتاب چاپ شده بوده است با وجود این، باید بگویم که به دلیل خصوصیات نثر قابوسنامه و مسائل زبانی آن، هنوز این کتاب جای کار دارد. و با وجود این که یوسفی زحمت زیادی برای تصحیح کشیده است، باز هم مانند اکثر متون کلاسیک پارسی مشکلاتی دارد که مصحّحان دیگر باید سعی کنند تا به تدریج آنها را رفع کنند.
و امّا گذشته از نکاتی که در مورد تصحیح دو کتاب قابوسنامه و صوفینامه گفتم، نکات دیگری هم هست که من میخواستم راجع به آنها سخن گویم، نکاتی که به محتوای این دو کتاب یا مطالب آنها مربوط میشود. من بیشتر میخواهم دربارة مطالب قابوسنامه توضیحاتی بدهم و سعی کنم جایگاه این کتاب را در میان آثار تعلیمی زبان پارسی مشخص نمایم.
دکتر پورجوادی در بخشی دیگر از سخنرانی خویش چنین ادامه داد:
ما اگر بخواهیم قابوسنامه را در یک جمله وصف کنیم باید بگوئیم کتابی است برای آموزش روش زندگی از روی خردمندی و حکمت یا فلسفه. به عبارت دیگر، قابوسنامه کتابی است برای تربیت یک انسان اخلاقی که همة رفتار و کردار او حکیمانه و خردمندانه است. این کتاب در واقع متعلّق به ژانری است ادبی که در ایران باستان «خردنامه» نامیده میشده است. کتاب سیاستنامه یا جمهوریت افلاطون نیز متعلّق به همین ژانر است. افلاطون در آن کتاب میخواهد آداب و روش تربیت یک انسان ایدهآل، شاهزادهای که میتواند حاکم شهر یا کشور شود، چون همة علوم و فنون لازم برای ادارة خودش و خانوادهاش و همچنین شهر و کشورش پیدا کرده است.
قابوسنامه را عنصرالمعالی کیکاووس که خود از شاهزادگان خاندان زیاری بود و این خاندان حکومت مناطق شمال ایران، یعنی گرگان و طبرستان و گیلان و دیلمستان و رویان و قومس و ری و جبال در دست داشتند. عنصرالمعالی که داماد سلطان محمود هم بود قابوسنامه را برای پسرش گیلانشاه نوشته است، و در حقیقت او در این کتاب خواسته است روش و آداب تعلیم و تربیت یک شاهزاده را شرح دهد. به همین دلیل کتاب او تا حدودی مانند کتابهای «خردنامه» است که از قرن دوم براساس خردنامههای ایرانی نوشته شده است و یکی از معروفترین نویسندگان در دورة اسلامی ابن مقفّع است.
ابن مقفّع خودش پرورش یافتة همین نظام آموزشی بود. او از نظر اخلاق و رفتار وارث میراث فرهنگی ایران زمین بود. ابن مقفّع را در زمان حیاتش ظریف نخواندهاند، به دلیل این که این گروه اجتماعی در زمان حیات او، یعنی در نیمة اول قرن دوم، هنوز در جامعه ظاهر نشده بودند. ابن مقفّع اگر سی- چهل سال بعد، در نیمة دوم قرن دوم، و در زمانی که هارونالرشید و فرزندان او خلافت عباسی را به اوج قدرت و شکوه و جلال رسانده بودند، زندگی میکرد، مسلماً یکی از «ظرفا» به شمار میآمد.
به همین دلیل ابن مقفّع را نویسندگان و مروخان بعدی ظریف خواندهاند. به هر تقدیر، کتاب قابوسنامه اثری است که حدود دو قرن بعد از ابن مقفّع نوشته شده و در واقع این اثر صورت کمالیافتة آداب و روش زندگی و اخلاقی است که ابن مقفّع و نویسندگان دیگری که متأثر از فرهنگ ایرانی بودند پایهگذاری کردند، فرهنگی مبتنی بر خردورزی که در عین حال سعی کرده بود اخلاق و آدابی را که به عنوان سنّت توسط حاکمان عرب و علمای اهل سنّت تبلیغ میشد در خود جذب کند.
و دکتر پورجوادی در پایان سخنان خود افزود:
بحرالفوائد و قابوسنامه اگرچه هر دو به پارسی نوشته شده و مخاطب یا خوانندگان آنها در واقع ایرانیان بودهاند، ولی نظر این دو نویسنده نسبت به ایرانیان با هم فرق دارد. نویسندة بحرالفوائد به طور کلّی با فرهنگ ایرانی مخالف است و در باب «ادبالملوک» به صراحت میگوید که خواندن کتابهای پارسی در امور تربیتی آفت است:
« از خواندن کتب پارسی که نه به شریعت تعلّق دارد، مانند ویس و رامین، جاماسپ، لهراسپ، وامق و عذرا، بعضی در خواندن این کتابها فسق است و بعضی کفر است و مردم نشناسد. و کمترین آفت آن است که خواننده مشتاق شود و در دل [به] طلب آن آید و از حق بازماند»
(بحرالفوائد، ص115)
در بحرالفوائد به پدران توصیه شده که بر فرزندان خود نامهای نیکو بگذارند و از نظر او نامهای نیکو نامهای عربی است، مانند عبدالله و عبدالرحمن و احمد و محمّد و ابوبکر و عمر» (ص116). امّا در قابوسنامه ایرانیان و فرهنگ ایرانی که اساس آیین تربیتی کتاب را تشکیل میدهد مورد احتراماند. داستان اسیرشدن شهربانو دختر یزدگرد و شوهر کردن او به امام حسین(ع) احترامی را که قابوس پسر وشمگیر برای یک شاهزادهخانم ایرانی قائل است نشان میدهد. وقتی میخواهند او را شوهر دهند به او حق انتخاب میدهند چون به قول عنصرالمعالی شهربانو آزاده است و دختر آزاده حق انتخاب دارد. شهربانو هم به این دلیل امام حسین(ع) را انتخاب میکند که او قبلاً با زن دیگری وصلت نکرده بود، وقتی از شهربانو میپرسند چه کسی را برای شوهری انتخاب میکنی؟ میگوید: «شوی من این باید که باشد (یعنی حسین) که دختر دوشیزه را شوی دوشیزه باید» (ص138). در جای دیگر نیز عنصرالمعالی از قول بزرگمهر وزیر خسرو انوشیروان نقل میکند که «همه چیز همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزادهاند». این نشان میدهد که حکما و بزرگان فرهنگ ایرانی از نظر عنصرالمعالی در ردیف پیامبران و اولیاءالله به شمار میآمدند.
سخنران بعدی این شب دکتر تقی پورنامداریان بود که «از سرو سبز باغ، حکایت» کرد:
قرار بود من دربارة نقدهای ادبی یا کتابهای عرفانی استاد غلامحسین یوسفی، آن سرو سبز باغ ادب صحبتی کنم، اما در مجلسی که به یاد ایشان برگزار شده است، بهتر دیدم از حشر و نشر با ایشان در سالهای آخر زندگی حکایتی کنم شاید که زوایای پنهان فضل و ادب این بزرگمرد تاریخ ادب و اخلاق و ذوق و خرد را روشنتر کند.
آثار ایشان را در حوزة تصحیح متون از شعر و عرفان و اخلاق و حتی پزشکی و در حوزة نقد و تفسیر و ترجمه همة کسانی که با ادبیات سروکار دارند، خواندهاند و میشناسند. در تمام کارهای استاد نظم و انضباط و دقت شگفتانگیزی به چشم میخورد که با نثری استوار و بقاعده و متین همراه است. بنده کمتر کسی را میشناسم که وجدان علمی استاد را داشته باشد. او مینوشت تا تعلیم دهد، حس زیباییشناختی خوانندگان خود را حسّاس کند، گاهی برای اینکه دریابد نویسندة گمنامی که دربارة کتابی که تصحیح میکند یا مطلبی که مینویسد چه کاری انجام داده است از هر کس و هر جا پرسوجو میکرد. هر کس کوچکترین کمکی به او در نوشتن کتاب یا تحقیقاتش میکرد در مقدمة کتاب از او یاد و تشکر میکرد. چنان وسواسی در صحت کارش داشت و نگران بود مبادا اشتباه کند و خواننده دچار خطا شود که تا نگرانیاش بر سر یک نکته کاملاً رفع نمیشد بر سر نکتة دیگری نمیرفت. دقت و وسواس بیش از اندازهاش مجالی برای کوچکترین تساهل در کار تحقیق نمیگذاشت.
بنده را آن بخت نبود که شاگرد مستقیم ایشان بوده باشم. امکان دسترسی به کلاسهای ایشان برای دانشجویان خارج از مشهد میسر نبود. بعد از بازنشستگی به تهران آمدند و در یکی از برجهای آ. اس. پ در جنب مؤسسة مطالعات و تحقیقات فرهنگی که بعدها به پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی تغییرنام داد، ساکن شدند. پژوهشگاه محل کار من بود. فرصتی پیدا شد که از نزدیک با ایشان آشنا شوم. در اوائل هفتهای یکی دو بار به کتابخانة مؤسسة مطالعات میآمدند. ایشان را قبل از آشنایی نزدیک جز از راه کتابهایشان که بعضی از آنها در بنیاد فرهنگ ایران ـ هستة مرکزی پژوهشگاه در پیش از انقلاب ـ چاپ شده بود، میشناختم. کتابهای مصحح ایشان مثل قابوسنامه، التصفیه فی احوال المتصوفه و تقویم الصحّه، سرمشق و نمونة عالی تصحیح متون بود. مقدمة کتابهایش تحقیقی و دقیق بود و تعلیقات، کافی و وافی و به قاعده، بیان نسخهبدلها با دقت و ظرافت و از روی حوصله، و فهرست مفید و ضروری بود. کوچکترین ابهامهای متن توضیح داده میشد و اگر قابل حل قانعکننده نبود، پس از ذکر احتمالات، به مبهم ماندن آن اشاره میشد. توضیح واضحات را برجسته نمیکرد و مشکلات متن را فرو نمینهاد. کتابهای استاد یوسفی را محال بود کسی بخواند و به دنبال پاسخ ابهامات آنها سرگردان شود. کتاب التصفیه 465 صفحه است. از این تعداد 356 صفحه متن است و قریبِ نیم دیگرِ کتاب تحقیقات و افزودههای استاد است همراه فهرستها و تعلیقات به اضافة 43 صفحه مقدمه در شرح احوال و آثار مؤلف کتاب. میشود دکتر یوسفی را از نخستین مصححانی دانست که تصحیح متون را به شیوهای علمی و با فهرستهای لازم باب کرد بیآنکه با افزودن فهرستهای بیهوده بر حجم کتاب بیفزاید و یا از تهیة فهرستهای لازم و ضروری خودداری کند. در تمام آثاری که از استاد به جا مانده است، نظم و دقت و متانت همچنان که در شیوة زیست و رفتار و گفتار، آشکار بود. مهم نبود که مخاطب کیست و زمینة موضوعی نوشتههای او چیست. مهم آن بود که امانت و دقت و متانت در حدّ اعلا رعایت شود. حتی در نامههای دوستانهای که مینوشت این نظم و دقت و متانت را در خط و ربط و انشاء و تنظیم مطالب در سطح محدود صفحة کاغذ میشد مشاهده کرد.
اگرچه در کار تصحیح و نوشتنِ مقالهها پیرامون ادبیات فارسی عقل سلیم و جستجوگر و سنجیدگی مطلوب او در همة زمینهها غلبه داشت، در نقدهای ادبی او و تفسیر شعر گذشتگان و معاصران در کنار خرد نکتهسنج او ذوق پرورده و لطیف او نیز چشمگیر میشد تا آمیزش معتدل عقل و ذوق نوشتههایش را مستدل و لذتبخش کند. چیزی را که خود به خوبی نفهمیده بود یا اگر فهمیده بود بیحاصل میدید هرگز نمینوشت از این روی در نوشتههای نقدی و تفسیری او مطلبی که حاوی معرفتی برای مخاطب نباشد و یا حس زیباییشناختی او را حساس نکند، نمیتوان دید. اعتدال نهتنها شیوة زیست بلکه در تمام نوشتههای او پیدا بود. زبان فارسی را عاشقانه دوست داشت و به کاربرد درست آن بسیار حساس بود. زبان او ترکیبی از زبان معیار و سادة معاصر بود که زبان فارسی کلاسیک بنیان و پشتوانة استوار آن بود. در مقالهای که در سال 1351 در کتاب «برگهایی در آغوش باد» نوشته بودند و در مجلة کلک در بهمن 1370 نقل شده بود، از قول آلوفنس دوده نویسندة فرانسوی نقل کردهاند «وقتی ملتی مقهور میشود تا هنگامی که زبان خویش را خوب حفظ کند گویی کلید زندانش را در دست دارد.» او خود اعتقاد راسخ داشت که زبان فارسی بنیان فکر و فرهنگ است. اگر سخنان او را دربارة زبان فارسی در آثار متنوعش جمعآوری کنیم خود کتابی میشود. او حتی وقتی مطلبی دربارة آواز لطیف بنان مینویسد، زبان فارسی را فراموش نمیکند، پس از شرح احوال و هنر بنان اضافه کرده است «اما آنچه مرا مجذوب آواز او کرده نکتهایست لطیف و آن این است که به گمان من… کمتر کسی مثل او (و حسین قوامی، فاختهای) حق شعر و کلام را به زیبابی و کمال او ادا کرده است… آنچه بنان خوانده نشان میدهد که روح شعر فارسی را خوب درک کرده و فراز و فرود آواز و زیروبم صدای خود و تحریرها و نکتهها را با تموج معانی و ظرایف سخن کاملاً پیوند داده است» (ادبستان، شمارة بیست و چهارم/ 12)
در چکامهای که در پاسخ قصیدة عبدالجواد محبی سروده است ردیف چکامه سخن است و کل چکامه تعریف از ارزش و عظمت سخن:
سخن نگارگر روح و فکر انسان است
شگفت معجزهای هست در توان سخن
همه معارف دینی و حکمت و عرفان
رسد به خلق به نیروی ترجمان سخن
بیافرید بس آثار نغز و شورانگیز
به یمن طبع گهرزا خدایگان سخن
سخن چو پارهای از روح صاحب سخن است
فرو چکیده به هر صفحه از بنان سخن…
[این چکامه را استاد در سال 1363 وقتی از مشهد به تهران برمیگردد سروده است که در مجلة کلک در آبان 1369 آن را تجدیدچاپ کرده است.]
استاد از کاربرد عبارات و کنایات زبانهای خارجی که ترجمة آن در زبان فارسیِ معیار متداول شده بود حتیالمقدور پرهیز میکرد و چندان به کاربرد صحیح زبان فارسی حساس بود که شمّ زبانی او غلطها و فارسیگریزی عبارتهای رایج غیرفارسی را پیش از آنکه دلیلی برای اثبات آن پیدا کند درمییافت. در یادداشتی که در مجلة کلک در فروردین 1369 از ایشان چاپ شده است، نوشتهاند:
«در دو سه نشریة متین ـ که به انشای درست مندرجات خود اهتمام دارند ـ در چند ماه اخیر تعبیرات و جملههایی از این قبیل دیدم: سقف قیمت، شرایط زندگی، شرایط اجتماعی، شرایط پیچیدة زندگی، کار فلان کس روی ادبیات فارسی، بر آنها تأثیر بگذارد، سر راه مانعی جدی گذاشت، آهنگ بیسوادی، نرخ بیسوادی، منقاد کردن انقلاب علمی، بحثی دراین زمینه باز کرد، انفجار جمعیت، تفاوت بزرگ، بطور وحشتناک متأسف بود، بلافاصله به ذهنم گذشت که اکثر این عبارات ترجمة تعبیرات خارجی است…
استاد سپس معادلهای انگلیسی آنها را یاد میکند و معادلهای مأنوستر و سازگار با طبیعت زبان فارسی پیشنهاد میکند.
استاد علاوه بر شعر کلاسیک، شعر نو هم گفتهاند. «در دشت ناپیدا کران شب» یکی از شعرهای نو استاد است که در 1355 در مشهد سروده شده و در مجلة کلک در آبان 1369 تجدیدچاپ شده است:
امشب مرا حالی است دیگر
با اختران در گفتگویم
گویی پیامی آورد از سوی یزدان
هر پرتوی کز آسمان آید به سویم
مضمون شعر این است که همه چیز از بین میرود و نابود میشود و تنها خداست که پاینده و از هر چه بیش است.
تا آنجا که میدانم استاد زیاد اهل شعر و شاعری نبودند اما گاهگاه از روی تفنن شعر هم میگفتند.
بعد از بازنشستگی از دانشگاهِ مشهد و سکونت در برجهای آ. اس. پ در تهران، استاد فرصتی پیدا کرده بود که کارهای ادبی و فرهنگی خود را با خیالی آسودهتر و وقتی فراختر دنبال کند. در همین زمان بود که بنده نیز فرصت مغتنمی پیدا کردم تا در هر دیداری چیزی تازه از ایشان بیاموزم. نخستین تصویری که از دیدار ایشان در خاطرم مانده است، روز شنبهای بود از یکی از روزهای خرداد سال 1364. با همکارانم در یکی از اتاقهای پژوهشگاه مشغول کار بودیم که چند تلنگر به در اتاق خورد. مردی ظاهر شد با کت و شلواری تمیز و مرتب، صورتی گرد، موهای جلوی پیشانی خوابیده و اندک و پیراهنی سفید با یقة بسته. هیچکدام او را نمیشناختیم، اما متانت و وقار او سبب شد که همه بیاختیار از جای خود نیمخیز شویم. همان طور که در آستانة در ایستاده بود، گفت: من غلامحسین یوسفیام. از نگهبانی سؤال کردم، گفتند آقای دکتر پورنامداریان اینجاست. اسم غلامحسین یوسفی که آمد همه تمامقد از جای بلند شدیم. از دیدن ایشان به وجد آمده بودیم. کسی را میدیدیم که کتابهایش را همواره با لذت و شگفتی خوانده بودیم. در آن زمان کمتر دانشجویی در رشتة ادبیات فارسی مخصوصاً در مقطع فوقلیسانس و دکتری بود که حداقل کتابهای قابوسنامه، التصفیه فی احوال المتصوفه، فرخی سیستانی، برگهایی در آغوش باد و دیدار با اهل قلم را نخوانده باشد. استحکام و شیوایی نثر، دقت در تصحیح متن، برداشتهای بدیع و نظم و انضباط در همة نوشتههای استاد، آنها را به سرمشقهای تازه و بیایرادی تبدیل کرده بود که دانشجویان را به تقلید از سبک و سیاق نوشتن استاد برمیانگیخت. از پشت میزی که ایستاده بودم بیرون آمدم تا استاد بنشینند. اصرار فایدهای نداشت. با فروتنی بر صندلی کنار میز نشست. از کاری که میکردیم پرسید. فروتنی و متانت مجسم بود. دربارة مشکلات کاری که میکردیم، توضیح دادیم. راهنمایی و تشویقمان کردند. یک ساعتی نشستند و دربارة فرهنگ تاریخی و زبان فارسی بر اساس چهارده متن اولیه که به آن مشغول بودیم، از زوایای مختلف سخن گفتند. وقتی خداحافظی کردند علیرغم اصرار استاد به برگشتنم، به بهانة بدرقه تا در ساختمانهای آ. اس. پ رفتم. وقتی خداحافظی میکردم، گفتند تا اینجا که آمدهای بیا چند دقیقهای بنشین. دعوت ایشان آنقدر صمیمی مینمود که بی هیچ تعارفی وارد شدم. مرا به همسر گرامیشان معرفی کردند. چند کار در دست تصحیح و ترجمه داشتند. گلستان سعدی را تصحیح میکردند. در جلوی پنجرههای بزرگ، ایوانچة حیاطمانندی بود که مردی در آنجا کار میکرد. ظاهراً مأمور نظافت بود. جای آرام و ساکتی بود. چای و شیرینی خوردم. از استاد خواهش کردم هروقت به کتابی نیاز دارند، بفرمایند تا از کتابخانه بگیرم و برایشان ببرم.
این نخستین دیدار اساس آشنایی گستردهتری شد. پژوهشگاه فاصلهای تا منزل استاد نداشت. گهگاه که به کتابخانة پژوهشگاه میآمدند به ما هم سری میزدند. گاهی هم من به بهانههای رنگارنگ به دیدار استاد میرفتم. دیدارشان در آن سالها بسیار مغتنم بود و آموزنده و تشویقآمیز نیز.
استاد در دورة بازنشستگی فرصتی یافته بود تا آنچه را گرفتاریهای درس و بحث دانشگاه اجازه نمیداد، بنویسد و تحقیق کند.
یک بار که به دیدارشان رفته بودم همسرشان در خانه حضور نداشت. کارگری هم که گاهی کمک میکرد نبود. استاد بلند شدند که چای بیاورند. اصرارم بر نیاوردن چای به جایی نرسید. گویی ادب و عادتِ اخلاقیشان اجازه نمیداد از کسی که پای در خانه نهاده است پذیرایی نکنند. فرق نمیکرد وارد چه کسی باشد. از آشپزخانه که دری در اتاق نشیمن داشت، با یک سینی و استکانی چای وارد اتاق شدند. کت و شلوارش مثل همیشه بر تنش بود. از چهچهة لرزش استکان و نعلبکی متوجه شدم دستهای استاد به شدت میلرزد. خواستم برخیزم و سینی را از دست استاد بگیرم، در ذهنم گذشت شاید بیاحترامی باشد! چهچهة استکان و نعلبکی چنان شدید شد که ترسیدم سینی بیفتد، بیاختیار بلند شدم و سینی را گرفتم و روی میز گذاشتم. استاد نشستند. دستهایش را که روی دستههای مبل تکیه داد، آرام شد. از خاطرم گذشت: با این دستهای لرزان چگونه این همه آثار گرانقدر نوشته میشود؟
در فروردین 1368 علیرغم میل من، به اصرار ریاست وقت پژوهشگاه دکتر بروجردی، قرار شد به دانشگاه هن کوک در کرة جنوبی بروم. آمادگی این کار را به هیچ وجه نداشتم. گمان میکردم باید در آنجا همان درسهایی را تدریس کنم که در دورة لیسانس در تهران تدریس میکنند. نه کرهای میدانستم نه چندان انگلیسی که بشود با آن ادبیات تدریس کرد. تنها تجربهام در تدریس به غیر اهل زبان، تدریس در روستای الفوت از روستاهای ملایر به بچههای کلاس اول ابتدایی بود؛ جایی که نه من یک کلمه ترکی میدانستم و نه بچهها کلمهای فارسی. ماجرا را با استاد در میان گذاشتم. استاد به رفتن تشویقم کرد و دل داد و حدس زد که کارم در آنجا در حدّ آموختن زبان فارسی است. گفت تجربهایست که به امتحانش میارزد. گفت نامهای به آقای دکتر فرهاد عطایی مینویسد در آمریکا و تلفن هم میکند تا تجربههایش را در آموختن زبان فارسی به خارجیان، و نیز آخرین روشهای متداول و جدید آموزش را برایم بفرستد. کاری که به سرعت انجام شد و در همان ماههای اول به دستم رسید. سال قبل از رفتنم حال استاد خوب نبود. کسالتی داشتند که من از آن بیخبر بودم، اما به شدت مشغول کار بود. داشت گلستان سعدی را تصحیح میکرد. چاپ دوم بوستان با تصحیح انتقادی متن با فهرستها و تعلیقات اضافی در سال 1363 در انتشارات خوارزمی تجدیدچاپ شده بود. در پیشگفتار این چاپ به تصحیح کلیات سعدی اشاره رفته بود. کتابهای دیگری نیز علاوه بر بوستان، پس از بازنشستگی استاد نوشته شد از جمله ترجمة شیوههای نقد ادبی دیچز، ترجمه و تحقیق کتاب سعدی از هانری ماسه. گلستان ایشان در شهریور 1368 به چاپ رسید. این کتاب که مثل اعلای دقت و نظم و سلیقه و فضل و سختکوشی است در همان سالهای کسالت استاد در دست تألیف بود. عشق زایدالوصف او به ایران و زبان فارسی کسالت نمیشناخت. در پیشگفتار چاپ سوم قابوسنامه که در سال 1364 به وسیلة شرکت انتشارات علمی و فرهنگی منتشر شد و در پیشگفتار آن به برخی اضافات و دریافتهای جدید اشاره شده است، نوشتهاند: «با اظهار کمال فروتنی امیدوار است، عرضه داشتن چاپ دیگری از این کتاب، کاری سودمند باشد. هر کس از مطالعة این اثر فایدهای برد و یا از آن در زمینة زبان فارسی مایهای اندوزد، مصحح خداوند را شکرگزار است که در این رهگذر سهمی ناچیز داشته است.» (تهران، تیرماه 1364)
بعد از هر ترم که از کره به ایران میآمدم، دیدار ایشان را واجبترین کار میشمردم. او تا آن زمان از بیماریش چیزی با من نگفته بودند. در اسفند 367 که به سبب رفتن به کره بیشتر ایشان را میدیدم متوجه رنگپریدگی بیشتر او و ریختگی بیشتر موهای جلوی سرشان شدم. وقتی با فضولی بالاخره به بیماری ایشان پی بردم بسیار ناراحت شدم. در نامهای که در اردیبهشت سال 1368 یعنی به فاصلة یک ماه از کره رفتن، برایم نوشت، آمده بود: «حال من به لطف خدا خوب است. نخستین قسمت شیمیدرمانی انجام شده و قسمت دوم در هفتة آینده خواهد بود. از خداوند خواهانم تندرستی و توان کار کردن را به بندة ناچیز خود ارزانی فرماید.»
در کره مدام نگرانش بودم. مردی دانشمند، با اخلاق و رفتاری به کمال و اینهمه شور خدمت به ادبیات و فرهنگ حیف بود که در چنین زمانی بیمار شود. آه اگر او میرفت عاشقان زبان و ادب فارسی چقدر باید منتظر میماندند تا جای خالی او پر شود؟
در نامهای که همان هفتههای اول در کره نوشته بودم سعی کرده بودم با شرح تدریس و مشاهدات و احوال خود استاد را کمی سرگرم کنم. در نامهای که در پاسخ نوشته بودند، همان نظم و متانت کمنظیر در سلوک و تحقیق، پیدا بود. خط و ربطی زیبا، نظم و انضباط در سبک و انشاء و تنظیم مطالب در وسعت صفحه و بدون ذرهای خطخوردگی و جاافتادگی. نامهای که با تمام وجود میگفت تنها از استاد چنین نوشتهای ساخته است. نامه چنان از روی دقت و حوصله نوشته شده بود که بویی از یأس و ناامیدی از آن بیماری که او را به سوی مرگ میبرد در آن پیدا نبود. توقع نداشتم به نامهام آن هم به این زودی پاسخ دهند. نامهشان چنان از روی حوصله نوشته شده بود که هم مرا شرمنده میکرد و هم از نگرانیم دربارة احوالشان تا حد بسیار زیادی میکاست. نوشته بودند: «امید آن است که مجال آن حاصل شود که به سیر آفاق و انفس بپردازید… اگر در اینجا کاری دارید یا چیزی مورد نیازتان است که باید فرستاد خبر دهید تا انجام دهم و بفرستم و نیز به سرکار خانم شمارة تلفن مرا بدهید تا اگر کاری پیش آمد ارجاع فرمایند… شمارة تلفن منزل شما را از آقای دکتر ارژنگ مدی خواستم که احوال خانم و فرزندان را جویا باشم، آقای دکتر مدی سلام رساندند و گفتند در خانه تلفن ندارند.»
پاسخ نامة بعدی مرا کمتر از یک ماه در خرداد همان سال نوشتند. مثل نامة قبلی با همان خط و ربط زیبا و انشای استوار. اما کمی خلاصهتر از نامه قبل. در این نامه هم، استاد دربارة بیماریشان جز چند کلمهای در آخر نامه چیزی نگفته بودند: «من مشغول ادامة مداوا هستم و به لطف خداوند امیدوار و شکرگزار» با خانمم و همکارانم تماس گرفته بودند: «از سرکار خانم تلفنی خواهش کردم اگر فرمایشی داشتند اطلاع دهند. دوستان و همکاران شما را در مؤسسه گاهی میبینم. حالشان خوب است و به کارهای خود سرگرماند. به ایشان نیز گفتهام اگر کاری محتاج به مشورت پیش آمد به بنده بفرمایند.»
نامة او را که تمام کردم چند بار دیگر خواندم. سخت دلم گرفت. احساس میکردم امید و حوصلة نامة قبلی در آن نیست. از اینکه بزرگوارانه این همه به فکر کاروبار حقیر است از خود خجالت میکشیدم. خود را سخت در مقایسه با شخصیت و بزرگواری او حقیر میدیدم، برگچهای بیمقدار در پای سروی بلند و سبز! در نامهام در بارة ترجمة کتابی دربارة عرفان از مارگارت اسمیت سؤال کرده بودم. نوشته بودند: «در زمینة معرفی و نشر و ترجمة آثار زبان و ادب فارسی و فرهنگ ایران هر کاری انجام پذیرد مغتنم است. از این رو کوشش شما از هر نوع در طریق خدمت به فرهنگ مملکت و گسترش دانش و معرفت است و از خداوند خواهانم توفیق کامل به شما عنایت فرماید.» سپس دربارة مارگارت اسمیت و بعضی از مقالههای او که در زمان جنگ جهانی دوم در مجلة روزگار نو در لندن منتشر میشد اطلاعاتی داده بودند و اضافه کرده بودند که «توجه خواهید فرمود که این کتاب با آن مقالات تا چه حد وجه اشتراک دارد.» روزشماری میکردم که ترم تمام شود و زودتر به ایران برگردم و استاد را ببینم. در شهریور 1368 چندین بار به دیدار استاد رفتم. ضعیفتر و پریدهرنگتر شده بود. میان گردن و یقة پیراهن سفیدش بیشتر فاصله افتاده بود. موهای سرش ریخته بود. در حرکاتش و سخن گفتنش ضعفی مفرط آشکار بود. آخرین بار که قبل از برگشت به کره به دیدار ایشان رفتم، با ترس و اضطراب بیشتری رفتم. میترسیدم حالشان بدتر شده باشد. از اینکه خود را تندرست در مقابل استاد میدیدم احساس شرمندگی آزاردهنده میکردم. حال استاد تعریفی نداشت. این اولین بار بود که استاد بدون کت در مقابلم نشسته بودند. همسرشان وقتی سینی چای را روی میز گذاشت، گفت: الحمد لله حال استاد بهتر است. سخنان پزشکان امیدوارکننده است. حرفهای همسرشان به دلم نمینشست. سعی میکرد شاد و امیدوار بنماید. از احوال و زندگی و کاروبارم سؤال کرد، صدایش گرفته و ضعیف بود. با دقت به حرفهایم گوش میکرد. حرفهایم بیشتر برای آن بود که سکوتی سمج را که دنبال فرصت میگشت تا در میان ما خیمه بزند بتارانم. دلم چنان گرفته بود که نمیتوانستم جلوی میل به آشکار شدنش را بگیرم. پرسیدم: غزلهای سعدی به کجا رسیده است. گفت کمی ضعف دارم. این جلوی سرعت پیشرفت را میگیرد. اما امیدوارم تمامش کنم. در خاطرم گذشت آیا این آخرین تصویر استاد است که در ذهنم ماندگار خواهد شد؟ دلم نمیخواست آخرین تصویر استاد با این شکل و شمایل در ذهنم تثبیت شود. گفتم: استاد قصد ندارید برای معالجه سفری به خارج داشته باشید؟ مردد بود. گفت شاید بد نباشد، دربارهاش فکر میکنم. نامة بعدی استاد را در آبان 1368 دریافت کردم. گمان نمیکردم استاد حوصلة نامهنوشتن پیدا کند. نامه به قلم سابق نبود. اما نظم و متانت به حال خود باقی بود. اشاره کرده بودند: «بنده بر اثر ضعیف شدن در حال استراحت هستم یعنی مداوا را قطع کردهاند و به واسطة ناتوانی و هوای سرد گفتهاند سفر خود را به عقب بیندازم.» در نامه به صراحت خبری از یأس و نگرانی نبود، اما از نامههای قبل خلاصهتر بود. نوشته بودند «خود به دیدارتان نوید میدهم. یک جلد التصفیه بتوسط خانم سلطانی برایتان فرستادم. شما را به خدا میسپارم.» سخت غمگین و نگران شدم. دل و دستم به نامه نوشتن نمیرفت، اما نوشتم. چه نوشتم نمیدانم. دیگر نامهای از استاد دریافت نکردم. روزشماری میکردم که به تهران برگردم. اسفند 1368 در تهران بودم. حال استاد دیگر چنان نبود که به بهبودش بتوان امیدوار بود. احساس میکردم این آخرین دیدار با استاد است. دلم نمیخواست به سئول برگردم، اما استاد تشویقم کرد که برگردم. استاد حالا چنان زردرنگ و لاغر شده بود که باریکی دست و پایش را از پشت پیراهن و شلوار میشد دید. جملههایش را کوتاه و مقطع ادا میکرد. کم و موجز حرف میزد. انگار چیزی را پنهان میکرد. احساس میکردم جملهها تا مرز گفتن آن چیز پنهان میروند، اما قبل از آنکه آن را بگویند برمیگردند. انگار با تمام قوت و اراده باقیماندهاش جلوی یأسی را میگرفت که از کارهای بر زمین مانده و نکردهاش بر او عارض شده بود. به چراغی میمانست که آخرین نم نفت را نیز مصرف میکرد که روشنی بدهد. از نشستن بیشتر سخت احساس شرمندگی میکردم. بلند شدم. نگذاشتم استاد بلند شود. او را بوسیدم و با صدایی که خودم میشنیدم خداحافظ کردم و از خانة استاد بیرون زدم، مثل آسمانی تیره و ابرآلود بودم که میخواست ببارد اما نمیبارید.
عید نوروز در سئول بودم. نامة استاد رسید. با امید و یأسی به هم آمیخته آن را گشودم. کارت تبریک استاد بود با دو سطر نوشته و بدون تاریخ، اما با همان خط و ربط زیبا: «دوست عزیز جناب آقای دکتر پورنامداریان فرارسیدن نوروز را مغتنم شمردم برای عرض تبریک و آرزوی سلامت و موفقیت روزافزون شما و سرکار خانم و نورچشمان. ایام به کام باد. غلامحسین یوسفی.» سالها بود که در مصیبتهای بزرگ و گرفتاریهای به سختی تحملناپذیر، دلم مثل زمستانی پر از برف و بوران گرفته بود، اما با صبوری تحمل کرده بودم و اشک از چشمانم نیامده بود. تبریک استاد بغض چند ده سالهام را شکست. در خلوت اتاقم در تنهایی گریستم. خبر بد را عاقبت تلفنی از عیالم شنیدم. شب قبل از آن استاد را در کنار ماشینی زرد و سه نفر ناشناس در کنار رودی در خواب دیده بودم.
استاد هیچ سخنی یا حرکتی نمیکرد. تسلیم محض بود. او را کنار راننده نشاندند. دو نفر در صندلی عقب نشستند. استاد وقتی ماشین به حرکت درآمد دستش را از پنجره بیرون آورد و با لبخند برای من که مبهوت ایستاده بودم تکان داد. آب رود به سمت مقصدی دور و ناپیدا میرفت و استاد را برخلاف جهت جریان رود به سمت سرچشمة رود میبردند.
دکتر ذات علیان دیگر سخنران شب غلامحسین یوسفی بود که در سخنرانی کوتاه خود از دقت نظر دکتر یوسفی در ترجمه هایش یاد کرد
فایدهمندی، اثرگذاری مضمون سخنرانی دکتر مجمدجعفر یاحقی بود:
زندگی یا مرگ مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ تو در زندگی دیگران چه تأثیری برجای گذاشته باشد. آذرماه امسال که گذشت، درست 28 سال از درگذشت دکتر غلامحسین یوسفی میگذرد. 28 سال عمر کمی نیست. در قدیم هر قرن را سی و سه سال حساب میکردند، یعنی 5 سال دیگر میشود قرنی. از قرن که بگذریم عرفاً برای توالی نسلها سی سال در نظر گرفته میشود یعنی دو سال دیگر که بگذرد باید نسلی از آن زمان گذشته باشد و انتظار این است که نسل امروز نسل پس از یوسفی باشند و او را نتوانند به یاد بیاورند. اما واقعاً چنین است؟ یوسفی از یادها رفته است؟
امروز نه تنها در مشهد و خراسان بلکه در افق پژوهشهای ادبی ایران نام زنده یاد غلامحسین یوسفی به همان طراوت سی سال پیش که خود او برکار و دست برقبضۀ قلم بود زنده و شاداب است. در خارج از ایران دانشگاه فردوسی را با نام او میشناسند. در ایران هنوز کتابهای او دست به دست میشود و آراء او، با همه شتابی که تحقیقات ادبی به سوی آینده پیدا کرده، از روائی سالهای قبل برخوردار است. این در فضای دور از خراسان است. اما در خراسان هنوز مخاطبان او در کوچه و خیابان با سایۀ او حرف میزنند. در فضای آکادمیک همچنان نام او بر سر زبانهاست. در محیط ادبی شهر و استان از او همچون آدمی که حضور پررنگ دارد، یاد میشود. در فضای دانشگاه وقتی سخن از دو سه تن تأثیرگذار میرود بلافاصله نام او به میان میآید. جلوتر، در دانشکدة ادبیات بیشک هنوز نام او بر تارک دانشکده میدرخشد و بالاخره در گروه زبان و ادبیات فارسی سالهاست که از اعتبار او خرج میشود. اگر امروز گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی در میان دانشگاههای کشور نامی بلند دارد و برتر از آن گاهی بر تارک ادبیات کشور میدرخشد، بخش عمده این پایندگی و بالندگی از نام و یاد اوست. و اینجا در قطب علمی است که حضور پررنگ او همه چیز را درجای خود نگه داشته و کیان ادبی دانشکده را شاداب و سربلند کرده است. این توفیق کم مانند تاکنون در دانشگاه فردوسی مشهد برای کمتر کسی پیش آمده است. عمدۀ این کامروایی را باید در آثار وجودی او بدانیم که نمودهای چندگانۀ آن بیش از هرجا در قطب علمی فردوسی و شاهنامه حضور محسوس یافته است:
قائمۀ وجودی قطب علمی کتابخانهای است که به نام او نامبردار است. این عینیت از حد یک نام بالاتر رفته است. کتابخانۀ قطب علمی نه کتابخانۀ قطب علمی که به تمام معنا کتابخانۀ دکتر غلامحسین یوسفی است. واقعاً دکتر یوسفی در این کتابخانه نفس کشیده و بسیاری از آثار او از دل همین منابع و مآخذ استخراج شده است. از همۀ این کتابها بوی یوسفی میآید. بر پشت بسیاری از آنها، که از سوی مؤلفان صاحب نام آن به وی اهدا شده، نام استاد غلامحسین یوسفی میدرخشد. حتی چیدمان این کتابها تا چندی پیش که کنگره نشده بود، چیدمان صاحب آن بود. توضیح بیشتر آنکه زنده یاد یوسفی وقتی در سال 57 از دانشگاه فردوسی بازنشسته شد، زندگی خود را به تهران منتقل کرد و 11 سال دوران بازنشستگی خود را عملاً در تهران گذرانید. اما در این سالها هم هیچگاه ارتباط او با خراسان و مشهد قطع نشد. دست کم سالی یک بار به مشهد میآمد و دوستان و دوستداران خود را از مصاحبتش برخوردار میساخت. همۀ کسانی که او متنکّروار به خانوادۀ آنها کمک میکرد، هرگز جای خالی او را در مشهد حس نکردهاند، برای آنکه بیواسطه یا با واسطه از توجه و عنایت مادی او برخوردار هستند. همسر دانای او این دلبستگی را به مشهد و این تعلق خاطر وی را به خراسان به خوبی میدانست. یوسفی اختیار زندگی و مایملک خود را در زمان حیات به همسر وفادارش داده بود. به همین دلیل همسر او، بعد از مرگ وی همۀ دارائی او را که عبارت بود از یک کتابخانۀ تخصصی و نفیس با وسایل و قفسههایش به گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه مشهد واگذار کرد. ما این کتابخانۀ نفیس را در ساختمانی جداگانه به نام خود آن زندهیاد به عنوان کتابخانۀ تخصصی قطب علمی فردوسی و شاهنامه نگهداری کردیم که اینک نزدیک به دو دهه است که درِ آن به روی دانشجویان دورههای تخصصی زبان و ادبیات فارسی و همچنین استادان این گروه و در مقیاس وسیعتر به روی همۀ محققان دانشگاههای کشور باز است. در این کتابخانه علاوه بر مطالعات موردی و پژوهشهای درسی و شخصی دانشجویان و استادان، برنامههای هفتگی علمی همیشه درجریان است که برخی از این جلسات هفتگی حتی تابستانها هم تعطیل نمیشود. علاوه بر برنامۀ هفتگی، جلسات و نشستهای علمی گهگاهی در این کتابخانه با حضور دانشمندان ایران برگزار میشود که غیر از دانشجویان، همکاران دیگر گروهها و حتی مخاطبان زیادی از بیرون دانشگاه در این جلسات شرکت میکنند.
کتابخانۀ دکتر یوسفی در طول این دو دهه پذیرای دانشمندان و محققان خارجی هم بوده و علاوه بر این که استادان و محققانی از کشورهای آمریکا، ایتالیا، دانمارک، لهستان، ارمنستان و ژاپن دوران فرصت مطالعاتی طولانی مدت خود را در این کتابخانه گذرانیدهاند، به صورت موردی و کوتاهمدت هم دانشمندانی از کشورهای مختلف مانند آلمان، انگلستان، لهستان، فرانسه، اتریش، ترکیه، عراق، لبنان، سوریه، اردن، پاکستان، هند، تاجیکستان، ژاپن و استرالیا برای دیدارهای کوتاه مدت یا سخنرانیها و نشستهای علمی، گاهی به کرّات و مرّات گذارشان به این کتابخانه افتاده و همهجا به نام یوسفی ادای احترام کردهاند. این کتابخانه با داشتن امکانات ویدئوکنفرانس و پروژکتور بارها میزبان سخنرانانی از کشورهای دیگر به صورت مجازی هم بوده است. علاوه بر کلاسهای رسمی دورههای تخصصی که به صورت هفتگی در این کتابخانه برگزار میشود. بسیاری از جلسات دفاع از رساله های دکتری و فوق لیسانس هم با حضور هیئتهای داوران داخلی و خارجی و شرکتکنندگان مشتاق در این کتابخانه برگزار میشود. در یک کلام باید بگوییم: کتابخانۀ دکتر یوسفی چنانکه او میخواست به یک مرکز جنب و جوش علمی واقعی بدل شده و در توسعۀ فرهنگ پژوهش در دانشکده و دانشگاه میتواند سهمی عمده برعهده داشته باشد.
دومین اثر وجودی یوسفی در فضای دانشگاه آثار قلمی خود اوست که با همه تحولات و تبدلات نظرگیری که در حوزۀ مطالعات ادبی رخ داده هنوز از معرض مطالعه و فایدهمندی برای دانشپژوهان خارج نشده است.
هم گلستان و بوستان و قابوسنامۀ تصحیح او منبع اصلی بسیاری از درسها و پژوهشهاست و هم کتابهای دیداری با اهل قلم و چشمۀ روشن تألیف او در عرصۀ نقد ادبی روزگار ما کهنه نشده است.
اما شاید مهمترین تأثیر یوسفی در حوزههای ادبی کشور دست پرودگان و شاگردان فاضل و تاثیرگذاری باشند که او طی نزدیک به چهل سال معلمی خود چه در آموزش و پرورش خراسان و چه در مقاطع سه گانۀ رشتۀ زبان و ادب فارسی دردانشگاه فردوسی مشهد تربیت و روانۀ بازار تعلیم و تربیت کشور در سطوح مختلف کرده است. چه بسا دبیرانی که سالها پیشتر زیر دست او تعلیم یافته و خود در نظام آموزش و پرورش کشور در سطوح آموزشی و مدیریتی اثرگذار بوده و شاگردان بسیاری تربیت کردهاند. مهمتر از آن اینکه تعداد استادان دانشگاههای کشور که شاگرد مستقیم یا غیرمستقیم او بوده و خود در دانشگاههای سراسر کشور نام و شیوۀ معلمی او را رواج داده و بر بسیاری کسان از این طریق اثر مستقیم داشتهاند، هم کم نیستند.
آنچه مهم است اینکه همۀ این کسان که به شاگردی او مفتخر بودهاند از این انتساب به نیکی و با سرفرازی یاد کرده و کوشیدهاند شیوۀ کار و سنت حسنۀ معلمی و اخلاق و انسانیت او را با سربلندی رواج دهند و به نسلهای بعد از خود منتقل کنند. بنابراین اگر بگوییم امروز جویبار نه چندان خردی از سامان معلمی یوسفی در بدنۀ نظام آموزش و پرورش و دانشگاههای ایران به طورعام و خراسان به وجه اخص جریان دارد، سخنی بگزاف نباید تلقی شود.
همۀ این توفیق ها برای یوسفی به گمان من از رهگذر عشق و اعتقاد فراهم آمده است: عشق به کار معلمی و اعتقاد
به اصالت و نجابت فرهنگ و زبان ایرانی، که هردو در خون او جریان یافته و از او انسانی شریف و مقید و مؤمن به کار ساخته بود. اعتدال و آهسته و پیوستهکاری در وجود او نهادینه شده و خلق و خوی معلمی او را در میان همگنان زبانزد کرده بود. هم نسل معلمان و هم دانشجویان امروز به تذکار شیوه و شگرد معلمی او نیازمندند و میتوانند این تذکار را با کار و کردار نمونهوار خود به دیگران منتقل کنند. باقیات الصالحات یوسفی که همانا شاگردان و دست پروردگان او باشند میتوانند سیرۀ معلمی او را زنده نگه دارند و نشان بدهند که چگونه آدمی میتواند بعد از مرگ هم در زندگی دیگران مؤثر باشد. این است که میگوییم: زندگی یا مرگ برای کسانی امثال یوسفی مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ آنان در زندگی دیگران چه تأثیری داشت است.
پیام دکتر فرهاد عطایی از دیگر بخشهای این مراسم بود که توسط سروش یوسفی خوانده شد.
دکتر یوسفی ادیب و پژوهشگر ممتاز معاصر و استاد برجسته دانشگاه فردوسی نیازی به معرفی ندارد. آثار پرشمار ایشان، از تصحیح متون گرفته تا نقد ادبی و پژوهش تاریخی و فرهنگی، نمونه های اعلا و ماندگار تحقیق در زبان و ادب فارسی و فرهنگ ایرانی است و اهل فن با آن آشنایی کامل دارند.
دکتر یوسفی به تدریس و معلمی توجهی خاص داشت و آن را حرفه ای والا و ارجمند می دانست. او معتقد بود که لازمه کار تدریس عشق به کار و به شاگردان است و آنها را فرزند خود تلقی کردن و با آنها با صمیمت و دلسوزی روبرو شدن. اما می گفت کار استاد تنها القای معلومات به دانشجویان نیست. استاد در حقیقت سازنده طرز تفکر و شخصیت شاگردان است و رفتار و کردار استادان بدون این که خودشان توجه داشته باشند در آینده شاگردانشان نافذ و مؤثر است و می تواند مسیر زندگی آنها را تعیین کند و تغییر دهد. نکته ظریف دیگر را پدیدآوردن فرصت بحث و سؤال برای دانشجویان می دانست و آن را در پروردن شخصیت دانشجویان و اندیشه ور کردن آنان بسیار مؤثر می شمرد. “اگر نه سودی ندارد که شاگردان مثل نوار ضبط صوت تکرارکننده استادشان باشد.” به این حرفه عشق می ورزید و خود می گفت ” قسمت عمده عمر بنده به تدریس گذشته. همه دوره ای که کار کرده ام درس داده ام. زیباترین ساعات زندگیم ساعاتی بوده است که درس دادم. در محیط درس همه چیز عالم را فراموش می کنم.” پیش شرط تدریس را تحقیق و پژوهش می دانست. می گفت ” تدریس خاصه در دانشگاه نیازمند تحقیق و تتبع و مطالعه است. بدون آن تدریس بی رمق و بیجان و کم اثر است و کم کم ارزش و تاثیر خود را از دست می دهد. پژوهش از یک طرف درس را مایه ور می کند و از سوی دیگر سطح بینش و ادراک استاد و شاگردان را اعتلا می بخشد و در هر رشته ای علم و معرفت را به جلو می برد.استاد یوسفی برای دانشگاهها رسالتی خطیر قائل بود. معتقد بود اگر دانشگاه بتواند به دو نکته توفيق یابد به هدف علمی بزرگ خود تا حدود زیادی نایل شده است. یکی فرانمودن پهنه بیکران دانش و علم به دانشجویان و دیگر کلید کار و کتابشناسی و منابع را به آنها نشان دادن و یاد دادن که جواب سوال خود را در کجا بیابند و بدیهی است که استاد خود باید در این طریق گام زده باشد تا بتواند به این مقصود کمک کند”.
او به اهمیت و اعتبار نقد و تصحیح متون در نقد ادبی در خارج واقف بود و در حیطه فرهنگ و ادب ایران نیز، نقد و تحصیح متون را بسیار مهم می دانست. می گفت: “فرهنگ ایران آثار ارجمندی دارد که هنوز بسیاری به صورت علمی تصحیع و تذهیب نشده و این کار از ضرورتها است. لازمه شناختن و شناساندن فرهنگ ما در این چهارده قرن معرفی این آثار است به صورتی معتبر”. در این امر خود آثار ارجمندی به جای گذاشت، مثل قابوس نامه ، صوفی نامه”، لطائف الحکمه “. بوستان ، گلستان ، و غزلهای سعدی . هر یک از اینها نمونه اعلای نقد تصحیح متون موازین علمی امروز است.
استاد معتقد بود “نقد ادبی از جهات مختلف رشته مهمی است در شناخت و ارزیابی آثار، در پروردن استعدادها، در راهنمایی صاحبان استعداد و اهل قلم، و تأمل در آثار دیگران و فراز و نشیب آنها را به جا آوردن. بنا براین موضوعی است در خور اهمیت و شایان توجه – توجهی بیشتر از آنچه ما به آن می پردازیم”. می گفت “نقد ادبی حرکت و پیشرفتی را که شایسته آن است در محیط ادبی ما نداشته است. در این راه باید از یک طرف آثار پیشینیان را در فرهنگ خودمان با دیدی هوشیارانه و از سر آگاهی دریابیم و ببینیم چه موازینی از آنها امروز معتبر است و قابل پیروی. از سوی دیگر از عهد ارسطو در این بابها کارهای بسیار شده است که برخورداری از آنها لازم است، بدون تقلید صرف. اما این نیز به تنهایی کافی نیست. باید به موازین نقد ادبی مدرن نیز توجهی خاص داشت و از ان بهره گرفت”.
دکتر یوسفی خود در این کار پیشگام بود و برای روشن کردن اذهان و اشنایی با موازین نقد ادبی به ترجمه کتابهای معتبر نقد ادبی به فارسی پرداخت، مانند ترجمه کتاب شیوه های نقد ادبی دیوید دیچز یا چشم اندازی از ادبیات و هنر. خود نیز در نقد آثار کلاسیک فارسی آثاری بی نظیر از خود به یادگار گذاشت.
از این قبیل است برگهایی در آغوش باد ” در معرفی و نقد آثار مهم نثر فارسی، و نیز چشمه روشن، که اثری است در نقد شعر هفتاد شاعر پارسی زبان از رودکی تا شاعران نوپرداز معاصر.
کار ترجمه دکتر یوسفی به کتابها و مقالات نقد ادبی غربی محدود نمی شد. کتابها و مقالات بسیاری که از ایشان بجا مانده، از شعر عربی و مباحث اجتماعی- فلسلفی گرفته تا داستان کودکان و رمان، هر یک نمونه ای برجسته از ترجمه است. استاد به پژوهش تاریخی نیز توجه داشت و آثاری مانند ابومسلم سردار خراسان و فرخی سیستانی از جمله آثار ماندگار ایشان در این زمینه است. اینها تنها بخش کوچکی از کارهای ایشان است. دکتر یوسفی در عمر پربار علمی خود بیش از سی کتاب تصنیفی، تألیفی، و تصحیح متون، و ترجمه، متجاوز از یکصد و سی مقاله علمی به زبان فارسی، و بیش از سی و شش مقاله به زبان انگلیسی در نشریات علمی خارجی از خود به جای گذاشته است.
یادداشتهای درس استاد
همه کسانی که با تحقیق و پژوهش سروکار دارند به اهمیت شناخت و ارزیابی منابع واقف اند. از سویی، یافتن کلیه منابع مربوط در گوشه و کنار کتابخانه های عمومی و مجموعه های شخصی افراد، موزهها و مراکز تخصصی کاری دشوار و نیازمند پیگیری و ممارست است. از سوی دیگر، در بسیاری موارد کثرت منابع موجود لازم می سازد پژوهشگر از نظر اعتبار و اهمیت ارزیابی صحیحی از آنها داشته باشد. از آن گذشته، روش شناسی در امر تحقیق شرط موفقیت است و بدون روش صحیح، پژوهش ناقص و ناصحیح از کار در می آید. بی جهت نیست که در امر پژوهش دکتر یوسفی توجهی خاص به این هر دو – شناخت و ارزیابی منابع و روش درست – داشت و بر آن تأکید می ورزید و بخصوص در دوره های کارشناسی ارشد و دکتری دانشگاه با وسواس و دقت به ارائه درسهای منابع و روش تحقیق می پرداخت و در این کار شیوه ای خاص داشت.
استاد یوسفی عنوانها و مطالب و نکات قابل ذکر و منابعی را که قصد داشت در کلاس مطرح کند با دقتی خاص روی برگه های مجزا می نوشت. این برگه ها که شماره ردیف داشت، علاوه بر عنوانهای مباحث مختلف شامل تذکارها و توضیحات کوتاه یکی دو سطری بود. سپس، سر کلاس و در حین ارائه درس، متناسب با موضوع مورد به مورد هر مبحث را بسط و توضیح می داد. در این برگه ها عنوان هر مبحث به رنگی متفاوت مشخص شده و زیر نامها و تذکرات مهم خط کشیده شده و یا در حاشیه با علاماتی ویژه مشخص شده بود.
یادداشتهای درس منابع و روش تحقیق استاد با موضوع ادبیات و دامنه و ابعاد گوناگون آن آغاز میشود و اهمیت آشنایی با تاریخ و این که چرا در ادبیات به اطلاعات تاریخی، مذهبی، سیاسی، اجتماعی، فولکلوری و غیره نیازمندیم”. سپس ادبیات دیگر کشورها مطرح می گردد و اشاراتی به ادب اروپا در باب حیات شخصی صاحب اثر، مانند:
“تجمل پرستی و قروض بالزاک و ارتباط آن با آفرینش آثار ادبی. به قول موام، بالزاک فقط در زیر فشار قرض بود که می توانست چیز بنویسد. با فشار سمسارها، و اقامه دعوای سردبیران و ناشران، از یک تا هفت صبح – بعد خواب و استحمام – از هشت تا نه مذاکره با ناشر، بعد تا ظهر کار می کرد.”
آنگاه روش تحقیق در ادبیات و نکاتی که باید در آن ملحوظ گردد ذکر می شود:
شناختن روشهای گوناگون و فایده و نقص هر یک، انتخاب بهترین و کاملترین روشها، مجهز بودن به معلوماتی که برای شروع کار لازم است، مانند دانستن زبان فارسی به حد کفایت، دانستن دستور زبان فارسی، دستور تاریخی، داشتن مایه کافی از زبان شناسی، سبک شناسی و غیره”
نقد موشکافانه منابع در پی می آید، بدون جانبداری و تعصب، و سپس دسته بندی منابع گوناگون و فواید و محدودیتهای هر دسته. به عنوان مثال، زیر عنوان تواريخ عام عربی آمده است: | “تعداد مورخان عربی زبان، خاصه در مورد اخبار راجع به ادوار خلافت، زیاد است. اسم و عنوان عده ای از این مورخان عربی زبان در الفهرست آمده است… مسعودی در مقدمه مروج الذهب نیز نزدیک به هشتاد تن از مورخان متقدم را نام برده است. بیهوده نیست که ادوارد براون میگوید در تألیف کتب تاریخی، ایرانیها از عربها عقب افتاده اند. اما “دو ایراد عمده بر آثار مورخان و وقایع نگاران عرب: خشکی و خشونت بیان، و نیز فقدان دقت و انتقاد.”
یا در باره تاریخ طبری (تاریخ الرسل و الملوک» می خوانیم
“با وجود وسعت و حجم کتاب، مطالبش همه جا مقبول نیست. روح نقادی در مؤلف نبوده. هر چه به عصر مؤلف نزدیک شده به واسطه کثرت سن او از تفصيل روایات هم کاسته شده است. با این همه، کتاب او مرجع عموم مورخان بعدی است. یا در نقل از او، یا در تکمیل و نوشتن پس از او.”
در یادداشتهای درس استاد، همه جنبه های مختلف منابع مد نظر قرار گرفته، حتی آثار مربوط به زبانهای دیگر و چاپهای انتقادی آثار در کشورهای دیگر. در باره نویسنده کتاب “ال کامل فی التاریخ آمده:
“از دقت نظر و جامعیت او این که روایات او راجع به اختلافات بین مسلمین و بلاد چین با آن که در هیچ یک از مأخذ قدیم موجود عربی نیست – بنا به قول محققان – کاملا با مآخذ چینی مطابقت دارد.”
و یا چاپ انتقادی متن مروج الذهب با ترجمه فرانسوی باربیه دو منار و پاوه دو کورتی انتشار یافته است و متن آن و همچنین متن التنبیه و الاشراف او نیز در مصر مکررچاپ شده است. استاد پس از طرح موضوع به اهمیت اتخاذ روش صحیح در امر پژوهش و نیز روشهای مختلف پژوهش میپردازد و سپس به تفصیل منابع گوناگون را یک یک معرفی می کند، شرح میدهد، و نقد و ارزیابی می نماید. عنوانهای درس منابع و روش تحقیق در ادبیات و فرهنگ ایران از این قرار است: – موضوع ادبیات ادبیات چیست؟ – روش امتد درست در پژوهشی، متدولژی و روشهای مختلف – نکات مهم در تاریخ ادبیات، تذکره ها، تاریخ ملل و نحل – روش تحقیقی موضوعی، دوره ای، روشهای کاملتر و بهتر – معرفی و نقد منابع: منابع تاریخی: روایات قدیم، تواریخ عام عربی، تواریخ عام فارسی، تواریخ راجع به سلسله ها و امرا، کتب رجال و تذکرهها و وفیات مشاهیر، تاریخ ادبیات فارسی، کتب نقد ادبی.
در درس تاریخ تصوف اسلامی، پس از ذکر گزیده ای از مهمترین مراجع مربوط به موضوع، استاد توجه میدهد که “مسامحه و مبالغه در این گونه کتابها هست و باید با دقت و احتیاط مطالعه شود. معهذا اطلاعاتی که از این مآخذ به دست می آید اوضاع و احوال اجتماعی و طرز زندگی و آداب و رسوم رایج در بین مردم را به مراتب روشنتر و گویاتر از آنچه در کتابهای تاریخ آمده است بیان می دارد”.
سپس، در مبحث قلمرو عرفان به جنبه نظری و عملی عرفان، تصوف اسلامی و عرفانی، فرضیه های خاورشناسان درباره منشأ اسلامی تصوف و نیز در باب منشأ خود تصوف، و سلسله های صوفیه میپردازد و هر یک را توضیح می دهد.
مبحث آخر دفتر صوفی (ادب صوفیه) است که در آن استاد موضوعاتی مانند اهمیت خاص ادب صوفیه در فارسی و عربی از حیث تنوع و غنا را مطرح میکند و فهرستی از کتابها و رسائل همراه با نقد آثار نظم و نثر، فلسلفه و اخلاق، تاریخ و تفسیر، دعا و مناجات، حدیث و موسیقی صوفیه را به دست میدهد. عنوانهای درس تاریخ تصوف اسلامی از این قرار است: – گزیده مراجع – قلمرو عرفان – منشأ تصوف – شیخ و خانقاه – دفتر صوفی (ادب صوفیه) روش و منشی استاد یوسفی در اموزش و پژوهش نمونه والایی برای شاگردان ایشان و نیز دانشجویان و معلمان و استادان است و الهام بخش آنان در امر تحقیق و تدریس. روحش شاد.
و دکتر سلمان ساکت از دیگر سخنران این شب نگاهی داشت به یادداشتهای انتقادی دکتر یوسفی و در این باره چنین گفت:
گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه مشهد از بدو تأسیس تا امروز استادان بسیاری به خود دیده است. اما در میان آنان، بویژه در میان استادان قدیمیتر که بیشتر عمرشان را پیش از انقلاب اسلامی سال 57 سپری کردهاند، سه استاد تشخص و تمایز فراتری دارند. یکی دکتر علیاکبر فیاض، بنیانگذار دانشکدة ادبیات که از تهران به مشهد آمد تا به پایمردی کسانی چون محمود فرخ و مؤید ثابتی دانشکدة ادبیات را پس از دانشکدة پزشکی در شهر مشهد پایهریزی نماید. دیگری دکتر احمدعلی رجایی بخارایی که مدتی ریاست دانشکده را هم بر عهده داشت و علاوه بر شایستگیهای علمی، مدیری توانا، شجاع و باشهامت بود و در برابر دولتمردان و فرادستان هیچ ملاحظهای نداشت. حق میگفت و انتظار داشت حق بشنود، و اگر چنین نمیشد، میکوشید با لحن استوار و کلام نافذ و شکنندهاش حق و عدالت را بر کرسی بنشاند.
و دیگر دکتر غلامحسین یوسفی بود، چهرهای شاخص در حوزة تصحیح متن با کلاسهایی پربار و شیرین و با ارتباطات وسیع علمی در سطح ملی و بینالمللی. او از مناصب دولتی و حکومتی رویگردان بود و تمام وقت و همت خود را در راه اعتلای گروه آموزش زبان و ادبیات فارسی به کار میگرفت. در آن روزگار که صلابت و صراحت لهجة دکتر رجایی برایش آوازهای به ارمغان آورده بود، دکتر یوسفی فعالیتهای علمی و پژوهشی را سرلوحة کار خود قرار داده بود و هدفی جز شکوفایی و بالندگی گروه آموزشی برای خود متصور نبود. آنچه
همنسلان من از ایشان خواندهاند و شنیدهاند، او را چنین معرفی کرده است: استادی برجسته، منظم، دقیق، آشنا به حوزههای مختلف پژوهشهای ادبی، خوشپوش، صاحب ذوق و مهربان، اما سر به زیر و برکنار از سیاست و اجتماع. همان خواندهها و شنیدهها حکایت میکنند که اهل ریا و نفاق نبود، چاپلوسی نمیکرد، اما جسور و بیباک هم نبود، اگر دلگیر میشد، سینه سپر نمیکرد و بیپروا به مافوق و رئیس نمیتاخت، بلکه کناره میگرفت. اهل رفق و مدارا بود و تا آنجا مقاومت میکرد که تاب و توانش اجازه میداد، اما تاب و توانش گویا اندک بود.
این همه، دکتر یوسفی را از این منظر، نقطة مقابل رجایی معرفی کرده است: شاید هم وجود رجایی با آن همه بیباکی و بیپروایی، تفاوت رفتاری این دو را پررنگتر و بیش از آنچه بوده، نشان داده است. اما آيا به راستی چنین بوده و یوسفی همچون بسیاری از معلمان و استادان، تنها به کلاس و پژوهش اهمیت میداده و به فرهنگ عمومی و وضعیت فرهنگی جامعه بیاعتنا بوده است و یا دستکم برای خود در قبل نابسامانیهای فرهنگی جامعه مسئولیتی نمیشناخته؟
خوشبختانه مجموعة یادداشتها و مقالات کوتاه او در مجموعههایی چون «نامة اهل خراسان» و «برگهایی در آغوش باد» فراهم آمده است.
این آثار نشان میدهد که دکتر یوسفی در سالهای مختلف بویژه دهة 30 و اوایل دهة 40 یادداشتهای انتقادی زیادی در حوزة زبان فارسی و فرهنگ عمومی نوشته است. این یادداشتهای انتقادی که گاه تند و تیز هستند و علیالقاعده با چهرة آرام و دور از هیاهوی ترسیمشده از او همخوانی ندارند، بعد دیگری از شخصیت وی را به نمایش میگذارند، بعدی که کمتر شناخته شده است: دکتر یوسفی در قامت منتقد اجتماعی ـ فرهنگی.
دستهای از انتقادهای او البته با روایت رایج از شخصیت و زندگی او چندان بیگانه نیست.
او در مقالات و نوشتههای متعدد به نفوذ زبانهای بیگانه چه در سطح واژگانی و چه در سطح نحوی اشاره و از بیتوجهی به زبان فارسی در مطبوعات و رسانهها بویژه در گفتار و نوشتار درسخواندهها انتقاد کرده است. او زبان فارسی را بنیانگذار فکر و فرهنگ ما میدانست و از سر درد فریاد میزد که: «مسألة زبان فارسی برای ما ایرانیان مهمتر از آن است که برخی از درسخواندگان ما میپندارند. زبان فارسی فقط وسیلة سخن گفتن و رفع نیازمندیهای روزانة ما نیست که بتوان با چند ساعت تدریس آن در دبستان و دبیرستان سر و ته قضیه را بهم آورد و دلخوش بود که وظیفة خود را در قبال ملت و مملکت انجام دادهایم، بلکه این موضوعی است بسیار مهم و خطیر که با موجودیت فکری و فرهنگی ما بستگی دارد.
او بهدرستی زبان را وسیلة اندیشیدن معرفی میکرد و میگفت: «مردمی که زبانی پرمایه و توانا ندارند، از فکر بارور و زنده و آفریننده بیبهرهاند. بنابراین هرقدر در تقویت این بنیان مهم زندگی غفلت شود، در پرورش فکر مردم سهلانگاری شده است. کسانی که حد و رسم معانی کلمات و مرز آنها برای خودشان روشن نیست، چگونه میتوانند درست بیندیشند و چه چیز را میتوانند مطرح کنند؟ حاصل پریشانفکری بیگمان پریشانگویی است».
او جای دیگر به لزوم آشنایی دانشجویان و استادان رشتههای فنی و مهندسی و علوم پایه و پزشکی با حوزههای مختلف علوم انسانی اشاره و گوشزد کرده است که آنان باید با ادبیات، تاریخ، فلسفه و هنر آشنا شوند چرا که آنچه ما را ایرانی و بافرهنگ میپرورد، طب و فیزیک و ریاضی، با همة ارجمندی آنها نیست، بلکه فکر و معارف و ادب ایرانی است که تحصیل آن تنها در دامن ادبیات و علوم انسانی و به زبان فارسی ممکن میگردد».
دکتر یوسفی در مقالة «ایران را بشناسیم»، به علل ناآشنایی درسخواندههای دانشگاهی با تاریخ و ادب و فرهنگ این سرزمین پرداخته و نهادهای تعلیم و تربیت مانند خانواده، مدرسه، سازمانهای آموزشی و تربیتی و محیط و عوامل اجتماعی را مقصر اصلی معرفی کرده است. او شناخت ایران را با همة جنبههای متنوع و گوناگونش، سرچشمة دانایی و شعور و بیداری وجدان و غفلت از آن را به بهانه یا به قیمت کسب دانشهای جدید، زمینهساز پرورش نسل بیهویت و بیریشهای دانسته که به ایران و ایرانی دلبستگی نخواهد داشت و پیوندش با این آب و خاک سست و یا گسسته خواهد بود و برایش فرقی نمیکند که برای که کار کند و کارفرمایش که باشد. او نتیجه میگیرد که علیرغم تعداد روزافزون مدارس و شاگردان، جوان «ایرانشناس» پرورده نمیشود.
به گمان من اگر امروز دکتر یوسفی در میان ما بود و دست به قلم میبرد و میخواست همین دغدغه را به کاغذ منتقل کند، به جای «مدارس»، «دانشگاه» و به جای شاگردان، دانشجویان و استادان مینوشت!
دکتر یوسفی به چاپ کتب ضعیف و کممایه نیز معترض بود و انتشار آنها را برای جامعه مضر میدانست و ابتذالگرایی، شتابزدگی و کمحوصلگی برخی از مترجمان و مؤلفان و سودجویی و منفعتگرایی شماری از ناشران را علت اصلی عرضة این نوع کتابها میپنداشت. جالب آنکه زیان اصلی رواج این کتابها را عادت مردم به خواندن نوشتههای مبتذل و بیارزش میدانست که اندکاندک به از دست دادن قوة درک و تشخیص آثار برتر و نداشتن ذوق و حوصلة بهره بردن از آنها میانجامد که خود بازماندن از رشد فکری را سبب میشود.
او به طور اختصاصی به اشکالات نقد و تصحیح متون نیز پرداخته و گفته است: «کتابهای بسیاری میتوان یافت که در کمال سهلانگاری و بدون شرایط و اصول کار و رجوع به نسخهها و مآخذ لازم به طبع رسیده و این موضوع باریک و مهم برای برخی بهصورت کار و کاسبی سودبخشی درآمده است.»
او نقد و سنجش کتب منتشرشده را یکی از مهمترین کارها برای ترویج و تشویق انتشار کتابهای مفید و پرمایه دانسته است و به این بهانه از روش بسیاری از منتقدان روزگار خود که از سر حب و بغض به داوری پرداختهاند، انتقاد کرده است.
یوسفی منصفانه و ژرفبینانه، اهل قلم را نیز در بروز این نقایص مقصر دانسته، چرا که شماری از آنان «قلم را وسیله کسب شهرت و تحصیل منفعت قرار میدهند و هر چیزی را به روی کاغذ میآورند و منتشر میکنند، بیآنکه به کمبهایی آن و یا زیان اینگونه کارها بیندیشند.»
بیان این انتقادها، همان طور که پیشتر اشاره کردم، از شخصیت علمی و آکادمیک دکتر یوسفی، بعید نبوده است. اما او نوشتههای انتقادی دیگری هم دارد که ازچهارچوب خشک نوشتههای علمی و فضای تنزهطلبانة دانشگاهی به دور است. در این یادداشتها قلم دکتر یوسفی گزندهتر و لحن او تندتر است و با شیوة مرسوم او بویژه در نیمة دوم زندگانیاش چندان شباهتی ندارد.
او در مقالة «خطر جهل» از نادانی و جهل فراگیر در میان مردم به فغان آمده و بعضی از مطبوعات را عامل اصلی دامن زدن به جهل مردم دانسته است. تا آنجا که با ترویج جهل و نادانی، قوة فکر و استدلال و تعقل و فهم را از جوانان سلب کرده و آنان را افرادی سطحی، قشری، ظاهرپرست، بدبین، پرتوقع و کمکار بار آورده است.
یوسفی «فرهنگ کشور را در عین نقصان و عقبافتادگی» ارزیابی کرده و علت بنیادین را دولتمردان عرصة فرهنگ دانسته و بهصراحت گفته است که اکثر اوقات وزارت و کارهای حساس فرهنگی را در این کشور کسانی بر عهده گرفتهاند، که اگر هم انسانهایی خوب بودهاند، اما برای تمشیت امور فرهنگی شایستگی لازم را نداشتهاند.
او در یادداشتی با عنوان «مسخ»، پس از تعریف این اصطلاح، نمونة کامل مسخ را جامعه جاهل و فسادآلود روزگار خود دانسته که در تمام شئون و جلوههای مختلف آن، مسخشدگی آشکارا دیده میشود. جالب آنکه وقتی میخواهد نمونههای این مسخشدگی را برشمارد، بهتمامی از مثالهای سیاسی و حکومتی بهره میجوید. برای نمونه مینویسد: «سازمان دارایی و قانون مالیات وضع شده، ولی از کسانی مالیات مستقیم و غیرمستقیم گرفته میشود که دارایی قابلی ندارند و ثروتمندان مالیات چندانی نمیپردازند؛ دادگستری در این کشور درست شد، قوانین مدنی و جزایی تدوین گشت، اما گاه فایدة این دستگاه این شد که مردم بیچاره را با احضاریهها و اوراق جلب بیموقع، از کار و زندگی بازدارد و هر دم آنان را به محکمه بکشد و این کار وسیلة ارتشاء بعضی مأمورین ناصالح گردد، یا سالها قضیهای را بیآنکه به نتیجه برسد، دنبال کند و مجرمان واقعی را که زر و زوری دارند، آزادی بخشد که حتی محترمانه زیست کنند.»
او مسخشدن دستگاه تعلیم و تربیت را نیز نشان میدهد و شعر زیر را در که در کتب درسی آن زمان وجود داشته، به تمسخر میگیرد:
به علی گفت مادرش روزی
که بترس و کنار حوض مرو
رفت و افتاد ناگهان در حوض
بچه جان حرف مادرت بشنو!
دکتر یوسفی از «انجمن همکاری خانه و مدرسه» که امروزه «انجمن اولیاء و مربیان» نامیده میشود، یاد کرده و نوشته است: «از همة فوائدی که ممکن است از این انجمنها حاصل شود، چشم پوشیدیم و آن را به صورت جمعیت جمعآوری اعانه برای دانشآموزان و سازمان گداپرور درآوردیم.»
او دامنة انتقاد خود را به رسانهها نیز میکشاند و میگوید: یکی از فوائد علمی و ادبی رادیو و تبلیغات در همة جهان این است که مردم سخن گفتن فصیح و درست را از رادیو میآموزند، اما در مملکت ما منشأ بسیاری از کجرویها و نادرستیها در فصاحت و سخن گفتن، همین سخنپراکنیهای رادیو است. دکتر یوسفی موسیقی ملی را هم مسخشده و معجونی از آهنگهای عربی، ایرانی، ترکی و اروپایی دانسته که البته سخن او ناظر به روزگار او و دهة 30 و 40 است، اما کجاست که ببیند امروز موسیقی ملی ما همچنان افتان و خیزان است و حتی در برخی شهرها، سرآمدان آن اجازة کنسرت و اجرا ندارند و آموزشگاهها با ترس و لرز به فعالیت میپردازند.
یکی دیگر از مقالات انتقادی دکتر یوسفی مقالة «داد از دست عوام…» است که با ذکر خاطرهای از استادش ملکالشعراء بهار و مستزاد معروف او آغاز میشود. او در این یادداشت به عوامانههای مردم پرداخته و نمونههایی از آن را برشمرده است. همچنین به سوء استفاده از «عوامالناس» اشاره کرده و گفته است: «عوامالناس به واسطة بیخردی و ظاهربینی خود بیشتر در معرض لغزش هستند و بهتر به درد کسانی میخورند که میخواهند هر روز در این مملکت فتنهای برپا کنند و از آب گلآلود ماهی بگیرند و به آزادی صدمه بزنند.» پس نمونههایی از اعمال ایشان را بازگفته است: «یک روز به عنوان مخالفت با وجود سینماها در اصفهان فتنه برمیانگیزند، روز دیگر به نام دین بر سر و صورت زنان و دختران اسید میپاشند و علیه تحصیل بانوان و وجود مدارس دخترانه سخن میگویند». او در آن زمان تذکر میدهد که دشمنان ایران چون میدانند که ایرانیان دل در گرو اسلام دارند، از این دلبستگی سوء استفاده میکنند و نیرنگهای خود را در لباس اسلام و به نام دین اما به کام خود به مرحلة عمل درمیآورند. سپس به بدعتهای عزاداریها اشاره میکند و آنها را به تحریک دشمنان اسلام و سبب بیزاری مردم از دین و آیین و بیآبرویی مسلمانان میداند.
دکتر یوسفی به روانشناسی ایرانیان هم توجه دارد و بر این خصلت بد انگشت نهاده است، که برخی ایرانیان بویژه درسخواندگان، بر این باورند که کسی ارج و قدر ایشان را نمیداند و به اصطلاح «مجهولالقدر»ند. او با مقایسة روش و امکانات زندگی استادان برجستة مغربزمین با بسیاری از مدعیان ایرانی، سادگی و بیپیرایگی آن استادان غربی را میستاید و بر کوتهبینی و کاهلی و تنبلی این مدعیان خرده میگیرد. با این حال منصفانه به عوامل اجتماعی این رذیلت اخلاقی هم اشاره کرده و نوشته است: «درست است که مسابقة کسب ثروت و جاه متأسفانه اصل زندگانی ما شده، چشم و دلها را به سوی خود میکشد، و هرکه در این راه پیشتر است، موفقتر مینماید. راست است که ترقی و پیشرفت گروهی که شایستگی کافی نداشتند، فکرها را به کمبهایی دانش و فضیلت و یا کسادی بازار آن متوجه میسازد و شاید برخی را در ادامة راهشان که مبتنی بر کوشش و فداکاری است، سست و همتشان را کم میکند، اما اگر در زندگانی، هدفی برتر از «خود» و «منافع شخصی خود» برگزینیم، میبینیم که وظیفهای دشوار و خطیر در تکمیل خویشتن برای خدمت به وطن بر عهده داریم و چه مردانه باید بکوشیم که هرچه بکوشیم کم است.»
مواردی که بدانها اشاره شد یک دهم نکات انتقادی زندهیاد دکتر یوسفی نیست، مقالاتی که در بررسی زندگی و آثار او کمتر بدانها پرداخته شده است. اگر از دستة نخست انتقادات او که بیشتر جنبة علمی داشت بگذریم، بیتردید انتقادهای بعدی نسبت مستقیم با رشتة دانشگاهی او ندارد و از سر درد و دغدغه مطرح شده است،آن هم با بیانی صریح و تند. و شگفتا که هرچند اغلب آنها در بیش از نیم قرن پیش نوشته شده است، هنوز برای ما تازگی دارد چرا که این دردها و رنجها همچنان باقی است.
اگر قابوسنامه دکتر یوسفی جاودان و ماندگار است، از سر کوشش و همت اوست و اگر مقالات و یادداشتهای انتقادی او همچنان تروتازه مینماید، به دلیل کمهمتی و بیفرهنگی جامعه ماست؛ ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا.
و آخرین سخنران این شب سروش یوسفی بود که احساسات خود را دریاره این مراسم ابراز کرد:
امشب بر آن سرم که روم باز سوی دوست/زیباتر از بهشت کند جلوه کوی دوست
هرچیز جز وفا و محبت شود تباه/ در دل نمانده است مگر آرزوی دوست
در جمع اساتید و سخنوران، صحبت کردن بسیار دشوار است و امیدوارم توانایی بنده را در قیاس با پدر نبینید و هر کم وکاستی را ببخشید. اشاره کوتاهی می کنم به برخی نکات که در سخنان و رفتار پدر، برای یک فرزند بسیار موردتوجه بود. درخصوص مباحث تخصصی، اساتید و اهل فن پیشتر و بیشتر سخن گفته اند.
وجود پدرم همیشه سرشار از عشق بود، عشق به مردم، عشق به معلمی، عشق به وطن، عشق به خراسان و …عشق به معلمی بود که بارها از او نقل شده که بهترین ساعات عمرش در کلاس درس و نزد شاگردان بوده است. همچنین عشق به مردم در کنار عشق به آموزش، باعث می شد که همیشه با کمال افتادگی، از وضعیت تحصیل کوچکترین فرزندانِ هریک از کارکنانِ مجموعه جویا شوند، و با وجود محدودیت زمانی که خود قائل به آن بودند، و همیشه می گفتند “ده سال از کارها عقب هستم”، برای ایشان وقت صرف کنند و از ما هم بخواهند که هرگونه همراهی کنیم. برای من نوشتند:
از پدر بشنو که جانش پر غم است/ فرصت او بهر همگامی کم است
من همه مهر و وفا آموختم/ جان خود آخر در این ره سوختم
گرچه جز حرمان نیامد حاصلم/ جز محبت نیستی چیزی در دلم
پدرم هیچگاه کینه ای به دل نداشتند. می گذشتند و می بخشیدند. برخی مواقع که به رسم معمول، پس از چاپ کتاب جدید، تعدادی را برای دوستان دست نویس می کردند، از ایشان می پرسیدم به چه دلیل برای برخی افراد که قدرناشناس بودند و ترک یار کردند، نیز نسخه ای درنظر می گیرند. همیشه پاسخ ایشان این بود که ” بنده به این شخص ارادت دارم و از دوستان من است”. قطعا زبان من برای ادامه گفتار قاصر می شد.
هرکه بد کرد من بخشیدمش/ رو تُرُش بنود اگر بوسیدمش
با وفایان را دلی دریاوش است/ بیم دریا کی زموج سرکش است
همیشه جمله ایشان را بخاطر دارم که قدردان محبت دیگران باشید هرچند بسیار کوچک بوده باشد و آن را از یاد نبرید.
نظم و دقت پدرم قطعا بر تمام کسانی که با ایشان کار کرده یادر کلاسها حاضر بوده اند، پوشیده نیست. به یاد دارم که در دوران دبیرستان علاقه خاصی داشتم که برای صحبتهای تلفنی یا مرور درسها به کتابخانه بروم و پشت میز پدر بنشینم. با سیاستهای کودکانه من، ایشان به این کار رضایت داده بودند، اما اگر به دلیلی در منزل حضور نداشتند و من به کتابخانه می رفتم، بدون شک پس از بازگشت متوجه می شدند و تذکر می دادند. زیرا به قدری تمام اشیا با نظم و توجه خاصی در جای خود قرار داشت که اگر قلمی به اندازه چند سانت هم جابجا می شد، بلافاصله متوجه آن می شدند.
بر همه آشکاراست که از تعصب و جانبداری به دور بودند. نمونه ای از این نگرش، نگاه ایشان به نوپردازان و سنت گرایان ادب بود که هردو را گرامی می داشتند، و با استفاده از ایده های نو، تجربیات و عقاید کهن را نیز ارج می نهادند. یک بار پس از چاپ یکی از کتابهای پدر، فردی نقد بسیار تندی بر آن نوشت. پدر با دقت و توجه خاصی پاسخ آن را تهیه نمودند. این پاسخ چنان تاثیرگزار بود که نقدکننده به دیدار ایشان آمد و از آن زمان از مریدان شد. زیرا باور نداشت که شخصی چنین پاسخی به چنان نقدی بدهد.
…
افسوس که عمر ما به سر شد/ وین پند بزرگ بی ثمر شد
خاطره ای را خدمت شما می گویم و ختم کلام. چند روز پس از فوت پدر، در بین صفحات یکی از کتابها شعری به دست خط ایشان و با این مضمون پیدا کردم.
هرجا روم/ هرکس که بینم/ از خویش پرسم: آیا دوباره فرصت دیدار یابم/ یا این نگاه آخرین است/ مشکل توان گفت/ احوال آن کو حال و روزی چنین است
بسیار باعث تاثرم شد که در این دوران چه باری را بر دوش کشیده اند و با وجود آن تا آخرین لحظه با روی خوش و قدرشناسی خاص از مادرم در کنار ما بودند.
از توجه و حضور همه بزرگواران سپاسگزارم. به نمایندگی از مادرم، خواهرم روشنک، نورچشمان پدرم، وفا، صفا و علی متینی از مرکز آثار مفاخر و اسناد دانشگاه فردوسی مشهد، دانشگاه فردوسی مشهد، جهاد دانشگاهی، موسسه فرهنگی هنری بخارا به خاطر برگزاری این مراسم و یادی که زنده کردند، بسیار سپاسگزارم. سربلند و سرافراز باشید.
و پایان بند این گزارش متنی است که دکتر میلاد عظیمی به همین مناسبت در صفحه خود با عنوان در تلگرام منتشر کرده است:
روان روشن
غروبگاه دیروز ( دوشنبه دوم بهمن ماه 1396) در دانشگاه فردوسی مشهد شب دکتر غلامحسین یوسفی برگزار شد ؛ شبی از شبهای روشن مجله بخارا . مشتاق بودم تا در این مراسم باشم و به آن استاد شریف و دانشمند ادای احترام کنم. یوسفی به عقیده من از احترام برانگیزترین شخصیت های ایران معاصر است. با کارنامه ای درخشان. یوسفی جوان نمرد اما مرگش زودرس و نابهنگام بود.تاکنون که جایش پر نشده و گمان نکنم که به روزگار دراز هم بدیلی بیابد.نه اینکه محقق بی جانشینی باشد بلکه مجموعه آنچه شخصیت جذاب و محترمش را می ساخت دیگر مثل سیمرغ و کیمیا بی نام و نشان است.آنها که با او دمساز بودند «فرشته خو» توصیفش کرده اند. گفته اند راست کردار، درست گو، فروتن، بلند نظر، مهربان، خانواده دوست و معتدل بوده است. گفته اند که برکنار از خودنمایی و فضل فروشی و عیب جویی بوده است.ماها که او را ندیده ایم و نوشته هایش را خوانده ایم نیز اگر منصف باشیم باید اقرار کنیم نوشته های نجیبش ، آموزنده جوانمردی و ادب و آدمیت است.
با اینکه در تحقیق و آموزش دانشگاهی موفق و برجسته بود و نوشته هایش پر خواننده بود، کلمه ای که نشانی از خودستایی داشته باشد در نوشته هایش نیست. با اینکه اهل نقد و نکته بینی بود، هرگز نقد را به مثابه گرز کافرکوب نمی دید و حیثیت انسانی نقد شونده را فرو نمی کوفت. نوشته هایش هم مثل خودش انسانی و اخلاقی بود. بگذریم از ارزش علمی والای آنها. بگذریم از نثر بسیار شیوا و استوار و ساده و آراسته شان.
میراث یوسفی سطح فرهنگ عمومی کشور را برکشیده است. او در برج عاج توهم دانش و تحقیق نمی نشست. به قول آخوندها رعایت حال «اضعف مأمومین» را می کرد؛ یعنی طوری می نوشت که مخاطب عام و فرهنگ دوست هم از خوان رنگارنگ دانشش بهره مند گردد. اولین کتابی که از دکتر یوسفی خواندم کتاب “روانهای روشن” بود؛ کتابی که برای مخاطب عام نوشته شده بود تا شمه ای از ارزشهای معنوی و اخلاقی موجود در ادب فارسی و حکایات آن را به خواننده عادی منتقل کند.موفق هم بود. خواننده عادی را به مطالعه ادبیات فارسی علاقمند می کرد.خودم با خواندن این کتاب، ادبیات دوست تر و کتابخوان تر شدم. بعد ها که این کتاب تجدید چاپ شد، آن را به چندین نفر که ادبیاتی و کتابخوان حرفه ای نبودند هدیه دادم. خوششان آمده بود. قلم یوسفی را پسندیده بودند. نشان کتابهای دیگر او و کتابهای دیگری از این دست را از من گرفته بودند. الان برخی از آنها کتاب می خوانند.”چشمه روشن” و “دیداری با اهل قلم” هم در یک سطح دیگر چنین خاصیتی دارند.
با خودم فکر کردم که کارکرد گروه های ادبیات فارسی خلاصه شده در مشتی پژوهش و شبه پژوهش که معمولا ارتباطی با جامعه ندارد. جامعه به ادبیات فارسی نیاز دارد اما ادبیات فارسی دانشگاهی ما چندان ارتباطی با نیازهای جامعه ندارد. از یوسفی که بزرگتر نداریم؛ چرا او نگران پیوند خوردن جامعه با ادبیات فارسی بود و ما نیستیم. چرا او می کوشید پل بزند میان ادبیات فارسی دانشگاهی و عموم کتابخوان ها و ما فارغ از این ماجرا هستیم. آیا شأن علمی و پژوهشی او با نوشتن کتابهایی که مخاطب گسترده داشت فرو کاسته شد؟
ساقی بیار آبی از چشمه خرابات
تا خرقه ها بشوییم از «عجب خانقاهی»