گزارش مراسم رابیندرانات تاگور/ شهاب دهباشی

tagore

به مناسبت انتشار اولين ويژه‌‌نامة مجلة بخارا كه به بررسي زندگي و آثار رابيندرانات تاگور اختصاص يافته بود، همايشي به منظور بزرگداشت تاگور از سوي مجلة بخارا در تالار بتهوون خانه هنرمندان در عصر پنجشنبه 22 دي‌ماه با حضور گروه كثيري از نويسندگان، شاعران و استادان دانشگاه تهران و سردبيران نشريات ادبي برگزار شد. با اينكه از روز قبل برف سنگيني باريدن گرفته بود و رفت و آمد در شهر با دشواري انجام مي‌گرفت، حضور چشمگير علاقمندان تاگور و دوستداران مجله بخارا آنچنان بود كه عده‌اي در سالن ايستاده به سخنراني‌ها گوش سپردند.

مراسم رأس ساعت شش آغاز شد. ابتدا علي دهباشي ضمن خير مقدم گزارشي از چگونگي تهيه و ترجمة مقالات تاگور ارائه كرد و گفت: «براي اولين بار توانسته‌ايم نمونه‌هاي آثار تاگور در عرصة شعر و داستان‌نويسي را به همراه زمينه‌هاي ديگر تاگور همچون نظريات آموزشي و دانشگاهي و معرفي نقاشي وي را يكجا عرضه كنيم. ويژه‌نامة بخارا مي‌تواند گامي باشد در جهت شناخت تاگور و انديشه‌هايش.» دهباشي همچنين از ارتباط تاگور با ايران اشاراتي كرد.

سپس دكتر فتح‌الله مجتبايي كه از اولين معرفي‌كنندگان تاگور به زبان فارسي هستند سخنراني خود را دربارة «تبار و انديشه تاگور» آغاز كردند. دكتر مجتبايي در بخشي از سخنراني خود چنين گفت: «تاگور شخصيتي چند جانبه داشت. ما غالباً او را به عنوان شاعر مي‌شناسيم، خود او هم خود را شاعر مي‌دانست. اما اوهم شاعر بود، هم داستان‌نويس، هم درام‌نويس، هم صاحب ‌آراء و نظريات مهم در مسائل هنري و اجتماعي و فرهنگي و آموزش و پرورش. در موسيقي دست داشت و آهنگ‌هايي را كه او بر اشعار خود ساخته است، هنوز در بنگال مي‌شنوند…»

پس از سخنراني دكتر مجتبايي، نازك افشار سروده‌هاي تغزلي از تاگور را كه از ميان اشعار ترجمه شده تاگور انتخاب كرده بود براي حضار خواند كه مورد توجه قرار گرفت.

بخش پاياني بزرگداشت تاگور سخنراني آقاي پاشايي بود كه مجموعة شعر تاگور را تحت عنوان «نيلوفر عشق» به فارسي ترجمه كرده بود. آقاي پاشايي سخنراني خود را تحت عنوان «پيام تاگور: تصويرهاي نو» ارائه كرد. و گفت: «وقتي شعرهاي تاگور را مي‌خوانيم، به قول مولانا، «غلغل اشياي عالم» را در آن‌ها مي‌شنويم. حس مي‌كنيم كه راوي اين شعرها خود نبض جهان زنده است، يا باز هم به زبان مولانا، قلب «جملة ذرات عالم» در آنها مي‌تپد، نه فقط قلب انسان‌ها. از سوي ديگر، انسان تاگور، انساني است ساري و جاري در تمام ذرات عالم – عالمي كه هر ذره‌اش خود يك كل بي‌منتهاست.» پاشايي در پايان سخنراني خود آخرين سرودة تاگور را به فارسي خواند. مراسم بزرگداشت رابيندرانات تاگور ساعت 9 شب به پايان رسيد.

تبار و انديشه تاگور                                       فتح‌الله مجتبايي

من در مقدمه‌اي كه سال‌ها پيش از اين، در 1334 بر نمايشنامه چيترا و گزيده‌هايي از اشعار او نوشتم شرح‌حالي هم از او آوردم. در اينجا مي‌خواهم در فرصت كوتاهي كه در اختيار دارم نگاهي گذرا به سرچشمه‌هاي افكار ديني و عرفاني او بيفكنم، و در اين كار هم به آثار او نظر دارم و هم از شنيده‌هاي خود در زادگاه او بهره مي‌گيرم. من در روزگاري كه در پاكستان به مأموريتي فرهنگي اشتغال داشتم، ناگزير هر سال بايد يكي دوبار به پاكستان شرقي آن سال‌ها و يا بنگلادش امروزي، سفر كنم، و در اين سفرها با برخي از كساني كه با خانوادة تاگور در ارتباط بوده‌اند، از جمله مرحوم پروفسور شهيدالله، استاد زبان‌شناسي دانشگاه راجشاهي، آشنا شده بودم، و با آنان دربارة تاگور و پدرش گفتگوهايي داشتم.

دکتر فنج‎الله مجتبایی زمینه‎های فنی تاگور را ارائه کرد ( عکس از منصور حیدری )
دکتر فنج‎الله مجتبایی زمینه‎های فنی تاگور را ارائه کرد ( عکس از منصور حیدری )

تاگور شخصيتي چند جانبه داشت. ما غالباً او را به عنوان شاعر مي‌شناسيم، خود او هم خود را شاعر مي‌دانست. اما او هم شاعر بود، هم داستان‌نويس، هم درام‌نويس، هم صاحب آراء و نظريات مهم در مسائل هنري و اجتماعي و فرهنگي و آموزش و پرورش. در موسيقي دست داشت و آهنگ‌هايي را كه او بر اشعار خود ساخته است، هنوز در بنگال مي‌شنوند. در نقاشي بسيار چيره‌دست و صاحب سبك بود و در اواخر عمر غالباً به اين هنر سرگرم و مشغول بود. در سياست و جامعه‌شناسي معمولاً او را هوادار نوعي نظريات جهان وطني مي‌دانند و در كتابي زير عنوان ملّي‌گرايي (Nationalism)، كه مجموعة سخنراني‌هاي او در ژاپن و آمريكا در سال‌هاي جنگ جهاني اول است، ملّي‌گرايي را محكوم مي‌كند. اما جهان وطني او از نوع جهان وطني ماركسيستي نبود، بلكه از يك سو برخاسته از تأملات او دربارة آزمندي‌هاي جهانخوارانه قدرت‌هايي بود كه آتش جنگ جهاني را برافروخته بودند، و از سوي ديگر از مشاهدة تعصّبات و خشک‎انديشي‌هاي طبقة سنت‌پرست و پوسيده مغز هند كه از هر چيز جديد و نامأنوس هراس و نفرت داشتند، سرچشمه مي‌گرفت. وي تربيت‌يافتة فكر و فرهنگ «برهموساج» بود، كه يكي از مهم‌ترين اهداف آن برداشتن مرزهايي بود كه هندوان و مسلمانان و مسيحيان جامعة هند را از هم جدا مي‌كرد، و مخالفت او با ملّي‌گرايي يا ناسيوناليسم مخالفت با كوته‌بيني‌هاي تعصب‌آميز برهمنان بيگانه‌ستيز و با كينه‌توزي‌هاي كوركورانه نسبت به پيروان اديان ديگر بود. وي در داستان گوراكشاكش و تنازع اين دو نيروي حاكم در جامعة بنگال آن روزگار را به روشني به تصوير كشيده است.

ولي در وطن‌دوستي او هيچ جاي ترديد نيست. ادوارد تامپسون‌ (E.Thompson) كه شرح احوال و آثار او را به تفصيل نگاشته است، از او نقل مي‌كند: «من بارها و بارها در هند زاده خواهم شد. من هند را با همة فقرش، همه بيچارگي و سياه‌روزيش، بيش از هر چيز ديگر دوست مي‌دارم». سرود ملّي هند از ساخته‌هاي اوست، و بنگلادش نيز سرود ملّي خود را از سروده‌هاي او برگرفته است. به اين سرودة او در مجموعة گيت آنجلي نگاه كنيد تا معناي جهان وطني او را بازيابيد:

آنجا كه دلي را هراسي‌ست، و سر را بلند و افراخته مي‌گيرند،

آنجا كه دانش آزاد است،

آنجا كه ديوارهاي تنگ و باريك خانگي جهان را پاره‌ پاره نكرده‌اند

آنجا كه كلام از عمق حقيقت برمي‌خيزد،

آنجا كه سخت‌كوشي نستوه به سوي كمال آغوش مي‌گشايد،

آنجا كه جويبار پاك خردمندي در بيابان شنزار عادت‌هاي مرده راه گم نكرده است،

آنجا كه ترول را به‌سوي انديشه و كردار گسترش‌ياب پيش‎مي‌بري در آن بهشت آزادي، اي پدر، ميهن مرا بيدار كن.

در مدرسه‌اي كه تاگور در نزديكي كلكته به نام شانتي نيكتان (Shanti-niketan) تأسيس كرده بود، شاگردان و معلّمان از مذاهب مختلف بودند، مبادي و اصول ديني و اخلاقي اديان ديگر آزادانه تدريس مي‌شد، و جشن‌هاي ولادت دين‌آوران بزرگ جهان، با مراسم خاص و با شركت همگان برگزار مي‌شد. اساس جهان وطني تاگور وحدت انساني و مشاركت در فكر و فرهنگ و دستاوردهاي همة ملل جهان بود، و از همين روي بود كه طبقات محافظه‌كار و سنت‌پرست جامعة هند به كارها و رفتار او و نظرياتي كه دربارة تعليم و تربيت نسل جوان، و
سعي در كسب علوم و فنون و مهارت‌هاي جديد، و گشودن دروازه‌هاي به‌سوي تمدن جهان عرب داشت، به ديدة انكار مي‌نگريستند.

تاگور با آنكه از ستايشگران گاندي بود و لقب «مهاتما» يا روح بزرگ را او به گاندي داده بود، در همه جا و در همة برنامه‌هاي او با او موافقت نداشت. هنگامي كه گاندي از او خواسته بود كه براي تشويق و ترويج صنايع بومي هر روز زماني كوتاه پشت چرخ پنبه‌ريسي بنشيند و ريسندگي كند، تاگور نپذيرفت و در پاسخ گفت اگر بدانم كه با دوك‌ريسي مي‌توان به استقلال و آزادي رسيد تمام روز و شب را دوك‌ريسي مي‌كنم. وي استقلال و آزادي را در رسيدن به قدرت علمي و صنعتي جديد و اخذ و اقتباس دانش‌ها و مهارت‌هاي پيشرفتة زمان مي‌دانست. اين شيوة تفكّر ميراث پدري او و ميراث انجمن بر هموسماج (Brahmo Samaj) بود، كه جدّ او، دواركه تاگور در 1824 از بنيانگذاران آن و پدرش دبندرانات تاگور از مجريان برنامه‌هاي آن بودند. بنيانگذار اصلي و اولية برهموسماج مردي هندو و برهمن به نام راج رام موهن روي (Raj Ram Mohan Roy) بود كه امروز او را پدر هند جديد مي‌خوانند. رام موهن روي فارسي و عربي و عبري و يوناني و انگليسي را خوب مي‌دانست، قرآن وانجيل و تورات را بارها خوانده بود، دراصول آراء و عقايد اديان ديگر تحقيق و تفحّص كرده بود، فرهنگ اروپايي را مي‌شناخت و تعليم و تعلّم آن را واجب مي‌شمرد، با خرافات و عادات و باورهاي عاميانه هندوان، چون پرستش بت‌ها، چندگانه‌پرستي، سوختن زبان شوهرمرده، خوار و نجس شمردن طبقة شودرا و بسياري ديگر از اين‌گونه اعمال و عقايد كه جامعة هند را به مذلّت و تباهي كشيده بود مخالفت مي‌كرد. وي كتابي به زبان انگليسي نوشت زير عنوان تعليمات عيسي راهنماي صلح و سعادت، و كتاب ديگري به فارسي به عنوان تحفة‌الموحّدين، كه در هر دو كتاب اصول احكام و روش‌هاي اسلام و مسيحيّت را با سنن و عقايد هندوان برابر هم نهاده، اصل محبت و اخلاص مسيحي و يگانه‌پرستي و اصل مساوات اسلامي را مورد ستايش قرار داد.

 پدر تاگور نيز در اين موارد با اصول انجمن برهموسماج و عقايد رام موهن روي هم‌آواز بود. وي مردي روشن‌بين و آزادانديش بود، با ادب و فرهنگ هندويي، خصوصاً با ادبيات ويشنويي و اشعار چايتانيه (Chaitanya) آشنايي تمام داشت، به شعر فارسي دلبسته بود، و از قراري كه از دوستان و نزديكان خانوادة او در بنگال شنيدم، حافظ و مولوي را خوب مي‌شناخت، و از همين جهات همشهريانش او را «مهاريشي»، يعني استاد يا مرشد بزرگ، لقب داده بودند. دوستي اين خانواده با مسلمانان بنگال به جايي رسيده بود كه مردم آن نواحي به طعن و كنايه آنان را «برهمنان پيرعلي» مي‌خواندند. تاگور در چنين خانواده‌اي آرام و از قيد و بندهاي سنتي جامعه پرورش يافت، و از كودكي بيشتر در خانه از پدرش و برادرانش، و نيز از معلمي كه برايش آورده بودند، تعليم مي‌گرفت، و از همان آغاز عمر با ادبيات انگليسي و اروپايي انس و الفتي به هم رساند كه تا پايان عمر با او بود. از شكسپير و ميلتون تاكيتس و وردزورث و شلي، تا ت.اس.اليوت و ويليام باتلرييتس را همواره مي‌خواند، و همين ويليام باتلرييتس بود كه بر ترجمة انگليسي تاگور از مجموعة سروده‌‌هايش به نام گيت ‌آنجلي (Git-anjali) مقدمه نوشت و آن را به عالم شعر و ادب غرب و به هيئت‌ داوران جايزه ادبي نوبل معرفي كرد و مقدمات دريافت اين جايزه را در 1913 براي او فراهم آورد. تاگور از شاعران و نويسندگان غيرانگليسي زبان نيز به هوگو و تولستوي دلبستگي خاص داشت، و تأثير آثار و افكار اين نوابغ شعر و ادب اروپا در آثار او  آشكار است.

اما آنچه در حيات روحي و ذوقي او تأثير عميق داشت تعليمات و تلقينات پدرش بود كه او را غالباً با خود به نواحي كوهستاني هيماليا و كرانه‌هاي رود بزرگ گنگ و دشت‌ها و جنگل‌هاي بنگال مي‌برد، و در دامان طبيعت او را با حكمت ديني و عرفاني هندويي آشنا، و شوق مطالعة آثار شاعران ويشنويي و برخورداري از مواريث معنوي بومي را در او بيدار و زنده مي‌كرد. با طبيعت زيستن و به طبيعت عشق ورزيدن را وي در همين سال‌ها و در همين احوال آموخته بود. آشنايي تاگور با حماسة بزرگ ديني هند، مهابهاراته نيز، كه در بسياري از سروده‌هاي خود از مضامين افسانه‌هاي آن بهره گرفته است، در دوران نوجواني او حاصل شده بود.

سیمین بهبهانی و دکتر احمد جلیلی و دیگر اهل قلم در مراسم شب تاگور
سیمین بهبهانی و دکتر احمد جلیلی و دیگر اهل قلم در مراسم شب تاگور

عامل ديگري كه در ساخت و ساز فكر و ذوق تاگور و انگيزش خلاقيّت هنري او اثرگذار بود. عرفان اوپانيشادي و سروده‌هاي عارفان و شاعران مكتب «بهكتي نو» بود. وي در نوشته‌هاي خود، نظم يا نثر، عبارات و پاره‌هايي از اوپانيشادها را نقل مي‌كند، و در مجموعة يكصد غزل از كبير، برخي از زيباترين سروده‌هاي كبيرداس، مؤسس مذهب «كبير پانتي» (Kabir Panthi)، و برجسته‌ترين نمايندة مكتب بهكتي نو را به زبان انگليسي درآورده بود. در برگردان اين غزل‌ها خانم اولين آندرهيل(Evelyn Underhill) عرفان‌شناس بسيار مشهور انگليسي با تاگور همكاري داشته و مقدمه‌اي بسيار روشنگر دربارة كبير وعرفان او بر اين مجموعه نوشته است.

«طريقة بهكتي» يا «طريقة عبارت عاشقانه» (Bhakti Marga) از روزگاران بسيار دور يكي از روش‌هاي معروف پرستش ويشنو و تجليّات و تجسّمات (avatara) او در ميان هندوان بوده است، و در منظومة بهگودگيتا در كنار دو روش ديگر، يعني عبادت از طريق اعمال (Karma Marga) و عبادت از طريق تفكر و معرفت نظري (Jnana Marga) توصيه و تجويز مي‌شود. اما كريشنا، تجسّم ويشنو، اين روش را بر روش‌هاي ديگر ترجيح مي‌نهد و دوستاران و پرستندگان خود را به اين طريقه فرامي‌خواند. ولي در دوران پيش از ورود اسلام به شبه قاره طريقة بهكتي در حقيقت تحت‌الشّعاع دو طريق ديگر قرار داشت و برهمنان چنانكه بايد بر اجراء اعمال عبادي و اداء قرباني‌ها و نذورات در معابد اصرار و تأكيد تمام داشتند، و گروه ديگر، كه اهل فكر و نظر بودند به مكاتب فلسفي و نظري يوگا و سانكهيه، و خصوصاً به مكتب ادواتيه ودانته (advaita vedanta) اعتقاد و گرايش داشتند. اما بعد از ورود اسلام و تأسيس خانقاه‌هاي صوفيه در نقاط مختلف هند، تحوّلي در حيات اجتماعي هندوان پديد آمد، و طبقة «شودرا» كه افراد آن از ديدگاه طبقات ديگر ناپاك و نجس تصور مي‌شدند و از هر‌گونه امتياز اجتماعي و از حق ورود به معابد محروم بودند، و در عين حال جمعيّت انبوه اكثريت مردم هند را تشكيل مي‌دادند، به اسلام روي مي‌آوردند. با تبليغات صوفيان مسلمان در ميان مردم، و به سبب اصل مساوات و برابري همة مؤمنان در جامعه، گروه گروه از این طبقة ستمكش و محروم به جمع مسلمانان مي‌پيوستند، و روز به روز بر شمار مسلمانان از اين راه افزوده مي‌شد. اين احوال جديد در جامعة طبقاتي هند و مذهب نوعي حركت و انگيزش بازدارنده پديد آورد، و موجب شد كه نظرها به همان طريقة بهكتي پيشين، كه در آثار ديني هندويي سابقه ديرينه داشت بازگردد و با ترويج اين طريقه از گرايش شديد طبقة محروم به اسلام پيشگيري شود. در منظومة بهگودگيتاكريشنا گفته بود كه هر كس كه مرا دوست بدارد و با عشق و اخلاص مرا نيايش كند نجات خواهد يافت و به من خواهد پيوست. اين احوال و شرايط طبعاً ايجاب مي‌كرد كه طريقة بهكتي برجسته‌تر و گسترده‌تر عرضه شود، و با آنكه با طبع و مزاج و منافع برهمنان سنت‌پرست سازگاري نداشت، به عنوان يك مكتب يا مذهب در جامعه، و مخصوصاً در بخش‌هايي كه اجتماعات مسلمان در آن متوطن شده بودند رواج گيرد.

ظاهراً نخستين كسي كه به ترويج اين طريقه يا اين مكتب در شمال هند پرداخت برهمني بود به نام رام آننده (قرن 15 ميلادي) كه از پيروان با واسطة رامانوجاه (قرن 11 ميلادي)، و چون او در پرستش ويشنو حدّ و مرز طبقاتي نمي‌شناخت. از خصوصيّات بهكتي نو استفاده از زبان‌هاي محلّي قابل فهم براي عامة مردم بود، و برخلاف دانشمندان و برهمنان دوره‌هاي قبل كه بيان مطالب ديني را جز به زبان سنسكريت جايز و شايسته نمي‌دانستند، اينان چون صوفيان مسلمان، با توده‌هاي مردم آميزشي نزديك داشتند و به زبان آنان سخن مي‌گفتند. منع بت‌پرستي، شكستن مرزهاي طبقاتي در امور ديني و عبادي، به كار بردن زبان‌هاي محلّي در تعليمات ديني، و برداشتن محدوديت‌ها و محرّمات در خوارك، محققان تاريخ اديان هند همة اين‌ها را از دلايل و شواهد تأثير اعمال و رفتار مسلمانان دانسته‌اند. يكي از شاگردان و پيروان رام آننده مردي بود به نام كبير که از مادری هندو به دنیا آمده و در خانواده‌ای مسلمان در بنارس پرورش ‌یافته بود. از کبیر سروده‌هايي به زبان هندي بر جاي مانده است كه از لحاظ مضمون و موضوع به گفته‌هاي صوفيان مسلمان و اشعار صوفيانه بسيار نزديك است و الفاظ و اصطلاحات فارسي و عربي بسيار، چون خدا، مسجد، كعبه، كريم، رحيم، ترك، نماز، روزه،وده‌ها كلمة ديگر درآن به كاررفته است. آوردن نمونه‌اي ازاشعاراو دراينجا شايد بی‎مناسبت نباشد:

اي برادر،اين دوخداي تو ازكجا آمده‌اند؟

به من بگو، عقل تو را چه كسي تباه كرده است؟

رام، الله، كِشَوَ، كريم، هَري، حضرت-

اين‌ همه نام؟!

اين‌ همه زيورها، همه از يك طلا،

كه طبيعت دوگانه ندارند.

تنها در گفتار دوگانه سخن مي‌گوييم.

 

اين گويد «نماز»، آن گويد «پوجا»

اين گويد «مهادو»، آن گويد «محمّد»،

اين گويد «برهما»، آن گويد «آدم»

اين يكي ترك است، آن ديگر هندو،

اما همه به زمين تعلق دارند.

وداها، قرآن‌ها، همة كتاب‌ها

آن ملّاها و آن برهمن‌ها-

اين همه نام، اين همه نام –

اما كاسه‌ها همه از يك گل‌اند.

و باز در جاي ديگر گويد:

اگر خدا تنها در مسجد زندگي مي‌كند، پس ديگر جاهاي دنيا را چه كسي نگهدار است؟

اگر راما در بت بتخانه جاي دارد، پس عالم هستي را چه كسي مي‌گرداند؟

آيا شرق عالم از آنِِ هري، و غرب عالم از آنِ الله است؟

هر دو را در اندرون دل خود بجوي – رام و كريم هر دو در آنجا زندگي مي‌كنند.

و آفريدگار يكتا و يگانة عالم‌اند. زنان و مردان همه صورت وي‌اند.

و «كبير» فرزند رام و كريم است، و «گورو» و «پير» هردو بر يكسان استادان وي‌اند.

و باز هم او گويد:

دل خود را زدوده‌ام، پاك همچون آب گنگ،

اكنون اين خداست كه در پي من مي‌دود

و فرياد مي‌كشد: «كبير! كبير!».

كبير نمودار روشني است از تركيب معنويت هندويي و اسلامي. شخصيت او، تعليمات او، و سابقة خانوادگي او – خواه افسانه باشد خواه واقعيت، و نيز افسانه‌اي كه دربارة وفات او مشهور است، همه مبيّن و نمايشگر اين حقيقت است. گويند كه چون وي درگذشت، هندوان و مسلمانان بر سر جنازة او نزاع داشتند. آنان مي‌خواستند كه او را به رسم و آيين خود بسوزانند؛ اينان خواستار دفن او در گورستان مسلمانان بودند. اما چون بر كنار جنازه او رفتند و پرده‌اي را كه بر روي آن كشيده بودند برداشتند، به جاي پيكر بي‌جان او، خرمني از گُل يافتند، و آن را ميان خود تقسيم كردند. اين افسانه را دربارة گورو نانك، بنيانگذار مذهب سيكه نيز گفته‌اند، اما به هر حال معناي رمزي و كنايي آن در هر دو مورد صادق است، و نانك نيز عميق «از تعليمات كبير و نوبهكيتان ديگر متأثر بوده است. نهضت بهكتي نو در نقاط ديگر هند گسترش يافت، و مذهب سيكه در پنجاب و فرقه‌هاي بسيار ديگر تا اين زمان به حيات خود ادامه داده‌اند.

صحنه‎ای از مراسم رابیندرانات تاگور در خانه هنرمندان
صحنه‎ای از مراسم رابیندرانات تاگور در خانه هنرمندان

چنانكه ملاحظه شد، همة اصول و آرايي كه رام آننده و كبير و ديگر رهبران نهضت بهكتي نو تبليغ و ترويج مي‌كردند، در نظريات و اهداف بنيانگذاران بر هموسماج، چون رام موهن روي، دوركه‌نات تاگور، دبندرانات و رابيندرانات تاگور نيز ديده مي‌شود، و بي‌دليل و بي‌مناسبت نبوده است كه رابيندرانات از همة شاعران عارف‌مسلك هندي روزگار گذشته تنها به ترجمة غزليّات كبير پرداخته، و در تفكر ديني و فلسفي خود به سوي مكتب «ويسيشته ادوانيه» (Visistha advaita) (توحيد مشروط يا متّصف) رامانوجا، كه اساس تعليمات نوبهكيتان بوده است گرايش دارد. تاگور نيز مانند رامانوجا (و برخلاف شنكره و مكتب «توحيد مطلق» او) جهان هستي را «مايا»، يا موهوم و نمود بي‌بود نمي‌داند، بلكه آن را حقيقتي مي‌داند كه برهمن يا ذات الهي در آن حاضر و ناظر است و هر چه هست جلوه‌هاي وجود اوست. برهمن خالق عالم است و «مايا» قدرت خلاقة اوست. به گفتة تاگور، در كتاب دين انساني (كه مجموعة سخنراني‌هاي او در اكسفورد است و در حقيقت اعترافنامه اعتقادي اوست)، برهمن تنها آفريدگار جهان نيست، بلكه خود جهان است، و جهانِ هستي، هستي خود را از او دارد. همچنان‌ كه سرايندة يك غزل به سرودة خود عشق مي‌ورزد، یا نقاش عاشق ساختة خود است، آفریدگار هم به آفریدگان خود عشق می‌ورزد، و اين نيست مگر از آن روي كه شاعر و نقاش خوديِ خود را در سروده و ساختة خود مي‌بينند،  و از اين‌روست كه خداوند خرد هم عاشق است، هم معشوق، يا به گفتة عطار:

به خودمي‌بازداوبا خويشتن عشق

  خيال آب وگل درره بهانه

تاگور جهان هستي را تجلّي‌گاه، يا به اصطلاح هندوان، بازيگاه آفريدگار مي‌داند و انسان را، كه كامل‌ترين نمايندة روح اعظم عالم هستي است، همچون قطره‌اي محدود و مقيّد در دريايي نامحدود و بي‌آغاز و انجام مي‌بيند، كه در ظاهر و در كميّت و مقدار از هم جدا، ولي در حقيقت ذات و هستي، يگانه و واحداند. كمال انساني در شناخت اين جدايي و برطرف كردن آنست – شناخت نامحدود در محدوديّت انسان، و رسيدن انسان محدود به هستي نامحدود. تاگور در تجربه‌هاي شهودي و مكاشفه گونه‌اي كه در دوران نوجواني داشته است، اين يگانه شدن شهودي را دريافته و در همان كتاب دين انساني آن را چنين بيان مي‌كند:

«در هجده سالگي، نسيم تجربه‌اي ديني نخستين بار بر زندگي من وزيد و گذشت، و در خاطر من پيامي بي‌واسطه از حقيقتي روحاني بر جاي گذاشت. روزي، هنگامي كه سحرگاه ايستاده بودم و خورشيد را كه از پشت درختان پرتوافشاني مي‌كرد، مي‌نگريستم، ناگهان دريافتم كه پرده‌اي از مه و ابر كه از آغاز چشمان مرا پوشانده بود، يك‌باره بركنار شد، و روشني سحرگاهي بر چهرة جهان درخششي از سرور و بهجت پديد آورد. پردة نامرئي نمودهاي عادي هر روزه از روي همه چيز و همه كس برداشته شد، و معنا و حقيقت غايي و نهايي آنها بر من آشكار گرديد.»

تجربة ديگري از همين‌گونه در وقت ديگري باز بر او دست داده. يك روز صبح، در كنار پنجره ايستاده بود و به بيرون، «به بستر خشك رودخانه‌اي كه به پيشباز نخستين سيلاب باران بهاري مي‌رفت»، مي‌نگريست. ناگهان نوعي استشعار و هيجان روحي در او پديد آمد و چيزهايي كه از هم جدا و بي‌ارتباط بودند، با هم يكي و يگانه شدند، و او خود را همچون كسي احساس كرد كه در ظلمت و سنگينيِ مه گم شده باشد، و ناگهان خود را در برابر خانة خود ببيند. اين‌گونه تجربه‌هاي شهودي بر كسان ديگري چون افلوطين نيز دست داده است، و تاگور خود آن را گسترش ناگهاني آگاهي و بصيرت انسان به ساحت فرافردي انساني مي‌داند.

در نظر و تصور تاگور، غايت انسان از رسيدن به معرفت (Jnana)، برخلاف نظر شنكره، يكي شدن با برهمن نيست، بلكه براي او معرفت محبّت است، و محبت ميان روح اعظم عالم هستي يا برهمن، و روح جزئي انساني، همچون محبّت عاشق به معشوق و رسيدن آن دو به هم است. و چون برهمن ذات نامحدود و جاويدان و بي‌آغاز و انجام است، و هم اوست كه به نام آتمن يا روح جزئي در انسان ساري و حاضر است، پس رابطة ميان آن دو نيز كه رابطة عاشق و معشوق است جاويدان و بي‌پايان است.

ماجراي من و معشوق مرا پايان نيست

آنچه آغاز ندارد نپذيرد انجام

 

پیام تاگور: تصویرهای نو

ع.پاشایی

وقتي شعرهاي تاگور را مي‌خوانيم، به قول مولانا، «غلغل اشياي عالم» را در آن‌ها مي‌شنويم. حس مي‌كنيم كه راوي اين شعرها خودِ نبض جهان زنده است، يا باز هم به زبان مولانا، قلب «جملة ذرات عالم» در آن‌ها مي‌تپد، نه فقط قلب انسان‌ها. از سوي ديگر، انسانِ تاگور، انساني است ساري و جاري در تمام ذرات عالم – عالمي كه هر ذره‌اش خود يك كل بي‌منتهاست.

من پيش مردم لاف مي‌زدم كه تو را مي‌شناسم.

آن‌ها تصويرهاي تو را در تمام آثار من مي‌بينند.

مي‌آيند و از من مي‌پرسند، «او كيست؟»

نمی‌دانم به آن‌ها چه بگویم. می‌گویم،

«راستش را بخواهيد، نمي‌توانم بگويم.»

ملامت و ريشخندم مي‌كنند، و مي‌دوند.

و تو آن جا نشسته‌اي و لبخند مي‌زني.

آن راز از پردة دلم بيرون مي‌افتد.

مي‌آيند و از من مي‌پرسند، «معني اين‌ها را به ما بگو.»

نمي‌دانم به آن‌ها چه بگويم. مي‌گويم،

«آه، معني اين‌ها را كه مي‌داند؟»

مي‌خندد، ريشخندم مي‌كنند، و مي‌روند.

و تو آن‌جا نشسته‌اي و لبخند مي‌زني.

(گيتانجلي 102)

در وقت خوانش تاگور خوب است كه اين توي شخص‌گونه را شخص نگيريم، يعني او را مثلاً يكتاي بي‌همتا ندانيم. يا چنان‌كه در شعر 35 گيتانجلي آمده، پدر را در معناي مسيحي آن نگيريم:

آن‌جا كه جان را بيمي نيست و سر، بلند است؛

آن‌جا كه دانش آزاد است؛

آن‌جا كه جهان را ديوارهاي تنگ خانه‌ها تكه‌تكه نكرده‌اند؛

 آن‌جا كه كلمات از ژرفاي حقيقت بيرون مي‌آيند؛

آن‌جا كه تلاش بي‌خستگي بازوانش را به سوي كمال دراز مي‌كند؛

آن‌جا كه جوبار زلال خرد راهش را در ريگزار غم‌افزاي عادات مرده گم نمي‌كند؛

آن‌جا كه تو جان را به انديشه و كردار همواره گسترنده راه مي‌نمايي –

اي پدر، كشورم را در آن بهشت آزادي بيدار كن.

(گيتانجلي 35)

صحنه‎ای از مراسم رابیندرانات تاگور در خانه هنرمندان
صحنه‎ای از مراسم رابیندرانات تاگور در خانه هنرمندان

    شانتي نيكيتان

تاگور دانشگاهي بنانهاده است كه به شانتي نيكيتان معروف است، يعني محل صلح و آرامش. تاگور براي اين دانشگاه اين شعار را انتخاب كرده است:Yatra Visvam bhavati eka-nidam  كه معمولاً آن را اين طور ترجمه مي‌كنند: جايي كه عالم يك آشيان مي‌شود. اما معناي دقيق آن اين است: اين‌جا همه يك آشيان مي‌شود. در اين مجال كم، اشاره‌ا‌يي به اين نام و شعار مي‌كنم. به گمان من شانتي‌ نيكيتان خودِ تاگور است، و آن شعار همة شعرها و كرد و كار اوست.

1. شانتي

از معاني و كاربردهاي اين واژه مي‌گذريم و تنها به يك وجه آن اشاره مي‌كنم. شانتی در تجربة ديني حالتي است كه تنش زندگي متعارف در آن از ميان مي‌‌رود و راه صلح و صفاي دروني و نيرو و شادي باز مي‌شود. شانتي، احساس مثبتِ آرامش و يقين، شادي و نيرومندي است كه در متن درد و شكست، از كف دادن و ناكامي دست مي‌دهد. اين تجربه به صورتي كه عميقاً ارضاكننده است احساس مي‌شود، و آن‌جا تاريكي بدل به روشني، اندوه به شادي، و نوميدي به يقين بدل مي‌شود. استمرار چنين تجربه‌‌ايي همانا ساكن شدن در آسمان است، اما اين آسمان همان جايي نيست كه خدا در آن است، بلكه وجهي از هستي است كه به كمال و به تمامي واقعي است. (كتاب منبع فلسفة هندي، ص 618).

2. همه و يك

در شعر تاگور همه و يك، يكتايي يا وحدت، در مفهوم وحدت مطلق، خصوصاً نيست. بلكه اين يك يا وحدت، يكتايي اركسترال، يا هارموني عظيم است، و يك كه او آن را در شعر 2 گيتانجلي «هارموني دلپذير» مي‌خواند. يك او، چنا‌ن‌كه در شعر 49 گيتانجلي مي‌گويد: «يك ترانة كوچك غم‌آلود است كه با موسيقي بزرگ جهان درآميخته است.» يك او عنصري در ميان همه است، سازي در يك اركستر سمفونيك بزرگ، شايد اركستري بدون رهبر، همة اعضاي اركستر، در كل اركستر، كه همة عالم، (يا به قول مولانا «جملة ذرات عالم») آن هم عالم در كيهان‌شناسي هندي، را دربرمي‌گيرد از يك قانون پيروي مي‌كنند، كه در هندي به نيتيَه درمَه Nitya Dharma خوانده مي‌شود.

اين همه، يك است، يا اين يك همان همه است، پس مغز يا هسته‌ا‌يي در كار نيست كه آن يا او، يك باشد. دقيق‌تر بگويم، هستي به پياز مي‌ماند – هر چند شباهت هستي به چنينيِ پياز تعبير شاعرانه‌ا‌يي نيست، ببخشيد – پَر روي پر، بي‌هيچ هسته و مغز و مركزي. آن انساني كه در خودش به دنبال هسته‌ا‌يي مي‌گردد كه او را از ديگران متمايز مي‌كند، آب در هاون مي‌كوبد و راهي به دهي نمي‌برد.

آن كه من او را با نامم در بند مي‌كنم در اين سيه‌چال مي‌گريد

من همواره گرد بر گرد آن ديوار مي‌كشم، و همان‌گونه كه اين ديوار روز به روز سر   به آسمان مي‌كشد

من در ساية تاريك آن بينش هستي حقيقي‌ام را از دست مي‌دهم.

من به اين ديوار بلند مي‌بالم، و آن را با فُرش‌آهك اندود مي‌كنم كه مبادا كوچك‌ترين رخنه‌ا‌يي در اين نام بماند؛

و به خاطر تمام دقتي كه مي‌كنم بينش هستي حقيقي‌ام را گم مي‌كنم.

(گيتانجلي 29)

رضا سیدحسینی، ناصر نیرمحمدی و احسان اشراقی در مراسم شب رابیندرانات تاگور
رضا سیدحسینی، ناصر نیرمحمدی و احسان اشراقی در مراسم شب رابیندرانات تاگور

3. آشيان، آيا همان خانة بي‌ديوار همين شعر نيست؟

همة شعرهاي تاگور پيام اوست، اما شعر شاعر انسان، كه تاگور آن را 3 ماه پيش از مرگش گفته است، همة شعرهاي او، يعني عرفان فلسفي او را خلاصه مي‌كند، و فراخواني است براي همه، در قالب خود.

شاعر انسان

چه اندك مي‌دانستم از اين جهان پهناور بزرگ.

از شهرك‌ها و شهرها در سرزمين‌هاي گوناگون، از كردارهاي گوناگون انسان، از رودها و درياها، بيابان‌ها و كوه‌ها، از جانوران شگفت‌گونه و درختان ناآشنا – و

بسي چيزها كه فراسوي فهم من باقي مي‌ماند.

در ميان بسيط جهان، دلم تنها كنج كوچكي را مي‌گيرد. من، به درد آمده از اين آگاهي، با شوري بي‌وقفه واژگان و خيالينه‌ها را از داستان‌هاي سفر گرد مي‌آورم و تلاش مي‌كنم كه انبان دانش ناچيزم را با ثروتي كه از ديگران دريوزگي كرده‌ام پر كنم.

من شاعر زمينم. تلاش مي‌كنم كه تمامي آواهاي آن تجلي خود را در ني‌لبك من بجويند، و اما هنوز شكاف‌هاي بي‌شمار هست. نت‌هاي بسياري نتوانسته‌اند جايي در اين آهنگساز ي پيدا كنند.

اركستر بزرگ زمين زندگي مرا غالباً در لحظه‌هاي خاموش از راه خيالينه‌ها و كنايات پر كرده است.

ترانة ناشنيده‌ا‌يي كه كوه‌هاي دست‌نيافتني برفي براي آبياري خاموش آسمان‌ها مي‌خوانند بارها و بارها دلم را برانگيخته‌اند. ستارة ناشناختة فراز قطب جنوب كه بيدارماني بلندش را در تنهاييِ كامل نگاه مي‌دارد در ساعات نيمه‌شب چشمان بي‌خواب مرا با روشني ناگفتني‌اش لمس كرده است. آبشار قهرآلودِ خيزان صدايش را از دور به عمق جانم فرستاده است.

شاعران از بسياري سرزمين‌ها ترانه‌هايشان را به رود سمفونيايي طبيعت مي‌ريزند. من با همة آن‌ها پيوند دارم: از همراهي‌شان لذت مي‌برم، در شادي‌شان سهيم مي‌شوند و نعمت بانو خداي هنر را و ذوقي از موسيقي عالم را دريافت مي‌كنم.

دست‌نيافتني‌ترين همة آن‌ها انسان است، پنهان در پس پشت منِ خويش، و بي‌هيچ ميزاني در زمان و مكان. او يك زندگي دروني دارد كه تنها از راه اشتراك جان‌ها تجلي مي‌يابد. من در حصار چپرها بزرگ شده‌ام، هميشه درِ آن جهان پنهان را پيدا نمي‌كنم.

كشاورز كشتزار را شخم مي‌زند، بافنده پشت دستگاهش كار مي‌كند، ماهيگير دامش را مي‌گسترد – كار گوناگون‌شان در دور و نزديك گسترده مي‌شود و جهان

همچنان پشتوان آن‌هاست.

من در كنج كوچكي در تبعيد هميشة منزلت زندگي مي‌كنم، نشسته كنار دريچة تنگي بر صفة بلند اجتماع. گاهي خطر مي‌‌كنم و به خانه‌هاشان نزديك مي‌شوم اما جرأت وارد شدن ندارم.

در انبار ترانه‌ها بي‌ديدار جان‌ها جز كالاهاي دروغين چيزي نمي‌توان گرد آورد. از اين رو، من ملامت را و نقص آهنگ‌هايم را مي‌پذيرم. مي‌دانم كه شعر من، اگر چه در راه‌هاي بسياري آواره بوده است، اما هنوز راهش را به همه جا پيدا كرده است.چشم به راه پيام شاعري هستم كه به خاك نزديك است و در زندگي كشاورز سهيم است و از راه سخن و كردارش خويشاوند او مي‌شود.

من همواره پي چيزي مي‌گردم كه خودم نمي‌توانم به سور شادمانة شعر بدهم. اما بگذار آن هديه راستين باشد نه آني كه ظاهري چشم فريب دارد. دزديدن نشان ادبي و دست يافتن به نامي بدون پرداخت بهاي آن كار خوبي نيست. دروغ است، دروغين است چنين عشق متظاهرانه‌ا‌يي براي كارگر.

بيا، اي شاعر انسان‌هاي خاموش تيره، اندوه پنهان‌شان را آواز كن، اين خشك بومِ بي‌‌ترانه را با حيات و شادي سرشار كن، بهار پنهان درون دلت را رها كن.

هم بدين‌سان افتخار باد بر آناني كه در پيشگاه بانو خداي هنر چنگ‌هاي تك‌سيم را در آن اركستر مي‌نوازند. ما را بگذار تا به آناني گوش فرادهيم كه در غم و شادي بي‌كلام‌اند، كه پيشاروي جهان خاموش و فروتن‌اند، كه در كنار ما زندگي مي‌كنند و باز ناشناخته مي‌مانند.

شما اگر خويشاوند آنانيد، بگذاريد آوازة شما آنان را آوازه‌مند كند! من بارها و بارها شما را درود مي‌فرستم.

(21 ژانوية 1941)