کتابخانه به مثابۀ موطن / آلبرتو مانگوئل/ کیوان باجغلی

جهان (كه ديگران كتابخانه مى‌نامندش)…

       خورخه لوئيس بورخس، كتابخانة بابل‌

فراسوی کتابخانه‌های ملی تمام ملل، کتابخانة عظیم‌تری وجود دارد که دربردارندة تک تک آن کتابخانه‌هاست: کتابخانه‌ای آرمانی و به نحو باورناپذیری پهناور که نه تنها تمامی کتاب‌های تاکنون به نگارش درآمده را در خود جای می‌دهد، که نیز شامل آثاری است که چه‌بسا روزی روزگاری به نگارش درآیند، حاوی آن مجلداتی که هنوز از راه نرسیده‌اند. گرچه چنین انبوهة غول‌آسایی از کتابخانه‌ها، هر کتابخانة منفردی را تحت‌الشعاع خود قرار می‌دهد، با این همه، هریک از کتاب‌های آن مجمـوعه‌های منفـرد تلویحـا ً به وجـود چنین انبوهة عظیمـی اشاره می‌کنند. نسخة ادیسة کتابخانة من، که «ترجمه‌ای است به انگلیسی منثور، به قلم تی. ای. شاو[1]» (نویسنده‌ای که بیشتر به نام لارنس عربستان او را می‌شناسند)، درعین‌حال که بازتابی از فضای اسکندریه و تفاسیر باریک‌بینانة آریستارخوس[2] است، به نحوی پیشگویانه نیز اشارتی است به کتابخانة پروپیمانی که جورج استاینر[3] در ژنو با گردآوری نسخه‌های ادیسه برپا داشت، و هم اشارتی به چاپ‌های جیبی متعددی از هومر، که خواننده‌ای گمنام در مونته ‌ویدئو آن‌ها را برای بازسازی کتابخانة سارایوو ارسال کرد. هریک از این خوانندگان ادیسة متفاوتی را قرائت می‌کنند، و خوانش‌های ایشان ماجراهای اولیس را به فراسوی جزایر نیک‌بختان[4]، به سوی بی‌کرانگی، بسط و گسترش می‌دهد.

در میان تمامی ماجراهای اولیس، هیچ یک به انداز‌ة بازگشت او به خانه و موطنش برای من تکان‌دهنده نیست. ماجرای سیرن‌ها[5]، سیکلوپ‌ها[6]، ساحره و افسون‌هایش عجایبی چشمگیر و حیرت‌آوراند، اما حکایت مردی سالمند که به محض رؤیت آن ساحل فراموش‌نشدنی می‌گرید و قصة سگی که با شناختن صاحبش، از فرط اندوه، در برابر پاهای وی جان می‌دهد، حقیقی‌تر و جذاب‌تر به نظر می‌آید تا آن ماجراهای شگرف و اعجاب‌انگیز. نـُه دهم حماسة ادیسه سرشار از حیرت و شگفتی است؛ پایان آن ملموس و آشناست.

اما مراد از «بازگشت به خانه» چیست؟ می‌توان به نحو اقناع‌ کننده‌ای بیان داشت که ما معمولا ً به جهان یا به چشم سرزمینی ناآشنا و بیگانه می‌نگریم یا به چشم خانه و زادگاهمان، و درعین حال می‌توان نشان داد که کتابخانه‌های ما فی‌الواقع منعکس‌کنندة این دو بینش مخالف‌اند. هنگامی که در میان کتاب‌هایمان پرسه می‌زنیم و به‌ طور اتفاقی مجلدی را از قفسه‌ها بیرون کشیده، آن را تورقی می‌کنیم، آن صفحات یا به دلیل اخـتلاف و ناهمخـوانی‌شـان با تجربه‌ها و آموخـته‌هـای ما موجـب حیرتمان می‌شوند یا به سبب همانندی و همخوانی‌شان با تجارب ما مایة تسلای خاطرمان. حرص و آز آگاممـنون یا آرامـش و فروتنـی کشـیش بوداییِ رمان «کیم» [نوشـتة رودیارد کیپلینگ] به چشم من کاملا ً نا‌آشنا و بیگانه است، ولی سرگردانی آلیس یا کنجکاوی سندباد برایم در حکم آینه‌ای است که به کرّات در آن عواطف و احساساتم را مشاهده کرده‌ام. هر خواننده‌ای یا آواره‌ای مردد و حیرت‌زده است یا مسافری از سفر بازگشته.

شب از نیمه گذشته است. باران بی‌امان می‌بارد. خوابم نمی‌بَرَد. در کتابخانه‌ام چرخی می‌زنم، کتابی را از قفسه‌ها بیرون می‌کشم و مشغول خواندن می‌شوم. در قلعه‌ای متروک با دیوارهای شکسته، آنجا که اقامتگاه اشباحی پرشمار بود و بادی سرد از میان شکاف‌ برج‌ها و باروها و دریچه‌هایش می‌وزید، کنت کهنسال بلندآوازه‌ای زندگی می‌کرد. دانش وی درباب جهان عمدتاً از کتاب‌ها نشأت می‌گرفت، و درخصوص جایگاهش در تاریخ هیچ تردیدی به دل راه نمی‌داد. این مرد سالخوردة اشرافی ادعا می‌کرد که حق دارد به خود و نژادش ببالد و مباهات کند چرا که:

«در رگ‌های ما خون شماری از نژادهای بی‌باک و دلاوری جریان دارد که برای سیادت و حکمرانـی چـون شـیر شـجـاعانه جنگـیدند. روزگـاری افـراد قـبیلة اوگریک (Ugric) از ایســلند بدین‌جا، که گردابـی از نژادهای اروپایـی بود، سرازیر شـدند، همانان که روحـیة جنگجـویـی‌شـان عطـیه‌ای بـود از جـانب «ثور»[7] و «وودین»[8]. آن جنگـاوران بر پهـنة آب‌هـای اروپا و آسـیا و نیز آفریقا چـنان سـبعیّتی از خود به نمایش گذاشـتند که مردمـان آن نواحی می‌پنداشتند که در معرض حملة گرگ‌ْ‌ آدم‌ها (were-wolves) قرار گرفته‌اند… روزی که ترک‌ها در شهر کاسووا (Cassova) پرچم مجارها و والاچی‌ها را پایین کشیدند، سرافکندگـی عظیمـی برای ملـت من به جـا مـاند؛ در آن هـنگامه کسـی نبـود مگر یکـی از هم‌نژادان من که در کسـوت ساکـنان خـطة وُی وُد (Voivode) از رود دانوب گـذشـت و ضربة مهلکی به ترک‌ها وارد کرد ! آن شخص به راستی یک دراکولا بود!»[9]

عمارت اشرافی کنت دراکولا در ترانسیلوانیاست. این خطه ناف جهان اوست،[10] سرزمینی که تخیلش را تغذیه می‌کند اما جسمش را به سختی، زیرا با گذشت زمان یافتن خون تازه در کوهسـتان زادگاهـش برای او دشـوارتر می‌شـود، و او مجـبور می‌شود که برای جست‌وجوی قوت غالبش جلای وطن کند. کنت [خطاب به مهمان انگلیسی‌اش] می‌گوید: «من دیری است در میان خیابان‌های پرازدحام لندن، شهر باعظمت‌تان، گشت می‌زنم، در گرماگرم تکاپو و ازدحام و هیاهوی مردمانش؛ چرا که مایل‌ام در زندگی‌شان، تحولاتشان و مرگشان، و نیز در هرآنچه این شهر و ساکنانش را برمی‌سازد سهیم باشم.»[11] اما دراکولا به هر کجا که سفر می‌کند، نمی‌تواند به‌ تمامی از خانه‌اش جدا شود. نزد او تنها و تنها کتاب‌های قفسه‌های غبارآلود کتابخانه‌اش، سرگذشت کهن او را بازگو می‌کنند؛ کتابخانه‌های دیگر برایش جذابیتی ندارند. قلعة او به همراه کتابخانة اجدادی‌اش تنها خانة واقعی اوسـت، و او همـیشـه باید جعـبه‌ای (یا تابوتی) از خاک موطنش را همراه خود داشته باشد، خاکی که عمیقا ً در آن ریشه دوانده است. او می‌بایست همانند آنته[12] با مادرش، زمین، در تماس باشد وگرنه می‌میرد.

رمان برام استوکر[13] را کنار می‌گذارم و چند قفسه بالاتر به سراغ کتاب دیگری می‌روم. کتاب دوم بازگوکنندة داستان مسافری دیگر است، مسافری که آن متن درباب سیمای هیولاوش او نه به نحوی سرراست و مشخص بل در لفـافه سخن می‌گوید. این مسافر آواره نیز، همانند کنت دراکولا، اشراف‌زاده‌ای تنهاست که مصممانه برآن است تا هیچ کس اربابش نباشد، اما برخلاف کنت، درخصوص اشراف‌زادگی‌اش دچار توهم نیست. او نه خانه‌ای دارد، نه علقه‌های خانوادگی، و نه ریشه یا تباری. خطاب به ما می‌گوید: «من نه پولی در اختیار دارم، نه دوستانی، نه مایملکی.»[14] او همچون یک تبعیدی بی‌وطن در جهان پرسه می‌زند؛ او شهروند جهان اسـت چرا که شهروند هیچ خطه‌ای نیست. آنگاه که به سرنوشتش تن می‌دهد می‌گوید: «من مایل‌ام به تنهایی درد بکشم، هرچند دردهایم را پایانی نیست.»[15] او به یاری کتاب‌ها خودش را تعلیم می‌دهد، و کتابخانة دست‌چین و عجیب و غریبی را در حافظه‌ گرد می‌آورد. نخستین کتاب‌های زندگی‌اش را دیگران برایش می‌خوانند؛ با حالتی کمابیش ناباورانه به کتابی گوش می‌دهد که خانواده‌ای کشاورز با صدای بلند مشغول خواندن آن هستند، اثری به نام «بقایای امپراتوری ‌ها» نوشتة سی. اف والنی که تأملی فلسفی بر تاریخ جهان است. می‌گوید: «من ازطریق این کتاب به شناختی اجمالی از تاریخ و به نمایی کلی از امپراتوری‌های متعددی که هم‌اکنون در جهان برقراراند دست پیدا کردم؛ این کتاب باعث شد که من درخصوص آداب و رسوم، دولت‌ها و مذاهب ملل مختلفِ روی این کرة خاکی به بینشی نایل شوم.» او در حیرت است که چگونه انسان‌ها می‌توانند «توأمان هم تا این اندازه قدرتمند و شرافتمند و شکوهمند باشند، و هم تا این اندازه بی‌رحم و فرومایه؟» برای این پرسش پاسخی ندارد، اما به‌ رغم آنکه احساس می‌کند «از خمیرة چنین مردمانی نیست»[16]، به بنی‌آدم عشق می‌ورزد و آرزو می‌کند که روزی به قلمرو آن‌ها تعلق داشته باشد. چمدان گمشده‌ای که آکنده از لباس‌ها و کتاب‌های گوناگون است، چند متن خواندنی دیگر را تقدیمش می‌کند: «بهشت گمشده» سرودة میلتون، «حیات مـردان نامی» نـوشتة پلوتارک و «رنج‌های ورتر جوان» اثر گوته. با کـتاب «ورتر» طعم یأس و اندوه را می‌چشد و به یمن اثر پلوتارک با «اندیشه‌های والا» آشـنا می‌شود. اما «بهشت گمشده» او را به حیرت می‌اندازد. می‌گوید: «هنگامی که بهشت گمشده را می‌خواندم، آن را بسیار در پیوند با احساسات و شرایط خـود می‌یافتم. اگرچه خودم را مشابه موجوداتی می‌دیدم که در کتاب‌ از آن‌ها سخن رفته است، ولی درعین حال به طرز عجیبی با آن‌ها احساس بیگانگی می‌کردم. من دربرابر گفتگوهای آن‌ها شنونده‌ای بیش نبودم. با آن‌ها احساس همدلی می‌کردم، دردشان کمابیش درد من بود، اما به لحاظ فکری هنوز آن‌قدر رشد نکرده بودم؛ من نه تکیه‌گاهی داشتم و نه پیوندی با کسی.»[17] این خوانندة حیران و سرگردان علی‌رغم مشاهدة بارقه‌هایی از سرگذشت خویش در داستان هبوط آدم، و با وجود کتاب‌های فراوانـی که خوانده است، آخرالامر درمی‌یابد که کتابخانه‌های بشری شرحی از او [و سرنوشتش] به دست نمی‌دهند. این شهروند جهان به رغم آنکه سخـت مایل است ازجمله مخاطبان جهانـی کتاب‌ها باشـد، سرانجـام از جهان بیرون رانده می‌شود و به عنوان بیگانه‌ای تمام‌عیار ریشخند می‌شود، به عنوان مخلوقی فراسوی مرزها و کرانه‌های جوامع بشری. او که مفلوک و وحشت‌زده و نفرین‌شده است همان هیولایی است که دکتر فرانکنشتاین به دست خود آن را آفرید، هیولایی که درنهایت مرگ خالقش را رقـم می‌زند و سپس برای همیشه در یخ‌پاره‌های قطب شمال غرق مـی‌شود، درون آن صفـحة سـفید یخ‌زده‌ای که کانادا می‌نامندش، زباله‌دانی اغلب رویاها و خیال‌بافی‌های جهان ما.

هیولای فرانکنشتاین هم بیگانه‌ای تمام‌عیار است و هم جهان‌وطنی تام و تمام؛ او از هرلحاظ موجودی بیگانه است، موجودی که گرچه با [سرهم‌بندی] اعضا و جوارح انسان‌های دیگر خلق شده است، ولی سیمایش وحشت‌آفرین است. او که همچون کودکی برای اولین بار با سرشت جهان و طبیعت خویش آشنا می‌شود نمونة برین و مثالی یک کتابخوان نوپاست(lector virgo)، موجودی کنجکاو که مایل است صفحات کتاب‌ها آموزگارش باشند، بازدید‌کنندة آن کتابخانة عظیم جهانی که ذهنش عاری از هرگونه تجربه یا پیش‌داوری است، عاری از هرآنچه بر خواندنش سایه می‌افکند. هنگامی که آن هیولا وارد کومة روستایی پیرمرد گوشه‌نشین و نابینا می‌شود این کلمات را بر زبان می‌راند: «ببخشید که بدون اجازه وارد می‌شوم… مسافر خسته‌ای هستم و به استراحت کوتاهی نیاز دارم.» مسافری فاقد هرگونه قلمروی، ملیتی و موطن مشخصی، چرا که او به هیچ خطه‌ای تعلق ندارد، هیولایی که باید حتا برای ورود به جهانی که ناخواسته قدم به درونش نهاده، عذرخواهی کند. هیولایی که به گفتة آدم در «بهشت گمشده» اثر میلتون[18]، از درون تاریکی برانگیخته شده است. عبارت «ببخشید که بدون اجازه وارد می‌شوم» درچشم من به نحـو تحمل‌ناپذیری تکان‌دهنده است.

جهان توصیف شده در کتاب‌ها به نظر هیولای فرانکنشتاین ملال‌آور و کسل‌کننده است؛ تو گویی کتاب‌ها جملگی متعلق به کتابخانه‌ای واحداند. اگرچه او از خطه‌ای به خطة دیگر در سفر است سوئیس، جزایر اورکنی، آلمان، روسیه، انگلستان و سرزمین‌های دوردست تاتارها با این همه به جز خصوصیات مشترک این جوامع هیچ‌گونه ویژگی منحصر به ‌فردی را در آن‌ها نمی‌بیند. جهـان در چشـم او کمابیش بی‌روح و یکنواخت است. گرچه نکات ظریفی را درباب تاریخ ملل از کتاب‌های گوناگون فرامی‌گیرد، ولی [هنگام کتاب خواندن] اوقاتش را با مفاهیمی مجرد و تصاویری مبهم می‌گذراند. «من کتاب‌هایی را می‌خواندم درباب مردمانی که سخت دچار روزمرّگی‌هاشان بودند، دچار مسایلی که یا بر آنان سایه می‌افکند یا دمار از روزگارشان درمی‌آورد. هنگام خواندن این آثار نسبت به شرافت و فضیلت زایدالوصفی که درونم برانگیخته می‌شد احساس دلبستگی می‌کردم، و نسبت به شرارت و قباحتی که با آن رویارو می‌شدم احساس نفرت و انزجار، البته دست‌کم تا آنجا که قادر به درک دلالت آن واژگان بر درد و لذت صرف بودم، چه آن‌گونه که مـن به کارشـان مـی‌بردم و چه آن‌گونه که خود می‌نمودند،.»[19]باوجوداین، در عمل برای او ثابت می‌شود که این دروس بی‌روح و ملال‌آوراند. هیولا درمی‌یابد که کتابخانه‌های انسان‌ها برای او چیزی در چنته ندارند مگر ادبیاتی غریب و بیگانه.

«خطه‌ای مجزا و مشخص را موطن خویش پنداشتن» و «جهان را موطن خود دانستن» مفاهیم متقابلی هستند که چه‌بسا چونان تجاربی منفی از سرگذرانده شوند. کنت دراکولا تنها و تنها به کتابخانة شخصی‌اش اعتماد و تکیه می‌کند. او از این که یک بویار(boyar) است، یعنی از تبار اشراف روس است، به خود می‌بالد و می‌تواند به نحو تحقیرآمیزی شماری از ملیت‌هایی را که بدان‌ها تعلق ندارد فهرست کند. درمقابل، هیولای فرانکنشتاین کتابخانه‌ای ازآن خود ندارد و با هر کتابی که مواجه می‌شود در آن تصویر خود را جست‌وجو می‌کند، اما هرگز موفق به مشاهدة سرگذشت خویش در آن صفحات بیگانه نمی‌شود.

مع‌الوصف، این دو مسافر می‌توانستند تجربة مهم‌تر و عمیق‌تری را از سر گذرانده باشند. سنکا، که کلامش بازتابی از مفاهیم فلسفة رواقی بود، فلسفه‌ای متعلق به چهار سده پیش از او، بر این سخن که ما باید صرفا ً کتاب‌های معاصران و هموطنان‌مان را حایز اهمیت بدانیم، خط بطلان کشید. به عقیدة سنکا، ما مجاز هستیم در هر کتابخانه‌ای که قدم می‌گذاریم، بر هر کتابی که مایل‌ایم از آنِ ما و فرهنگ ما باشد انگشت نهاده، آن را برگزینیم؛ او در گوش‌مان می‌خواند: «هر خواننده‌ای می‌تواند گذشتة خویش را ابداع کند.» به گفتة سنکا آن فرض عام که بیان می‌کند: «ما نمی‌توانیم والدین‌مان را برگزینیم» قولی است خلاف و ناصواب؛ ما می‌توانیم به رأی و ارادة خویش دودمان و نیاکان‌مان را برگزینیم. او حین اشاره به قفسه‌های کتابخانه‌اش می‌نویسد: «در اینجا سلاله‌ها و تبارهایی آرمیده‌اند صاحب مواهبی شکوهمند و تحسین‌آمیز… هر تباری را که مایل‌اید بدان تعلق داشته باشید برگزینید. انتخاب شما نه تنها نامی دیگر، که فی‌الواقع، صفاتی دیگر را نثارتان خواهد کرد. شما مجبور نیستید حافظ روحی کم‌مایه و تنگ‌ نظر باشید: هر چقدر مردمان بیشتری را در تکوین روحتان سهیم سازید، بر شکوه و بزرگی آن افزوده‌‌اید… تنها از این طریق می‌توانید میرندگی‌تان را به تعویق افکنید، به جای اینکه به جاودانگی مبدلش سازید.» سنکا می‌گوید هرآن‌کس که این نکته را دریابد «خود را از حدود و ثغور بشری رهانیده است؛ بدین‌سان تمامی اعصار در زیر نگین اوست، آن‌سان که در زیر نگین ایزدی. اما آیا براستی زمان برای چنین انسانی سپری شده است؟ او به مدد خاطره و یادآوری زمان از دست رفته را فراچنگ می‌آورد. آیا در زمان حال می‌زید؟ او از زمان حال بهره می‌جوید. آیا همچنان آینده‌ای در انتظار اوست؟ او چشم به آینده دوخته است. ادغام تمامی زمان‌ها در کسوت زمانی واحد، حیات او را طولانی و دیرپا مـی‌کــند.»[20] نزد ســنکا مفـهــوم «تفــوق و برتری» ارزش و اهمـیتـی نداشــت (پلوتارک کسانی را که ماه آتن را برتر از ماه کورنیت می‌دانسـتند به باد تمسـخر می‌گرفت[21]) بل آنچه در چشمش مهم می‌نمود مفهوم همگانیت (communality) بود، مشارکت تمامی انسان‌ها در تکوین خرد همگانی در پرتو لوگوس الاهی. سنکا متعاقب چنین نگرشی است که حلقة خویشتن (the self) را برای دربرگرفتن نه تنها دوستان و خویشاوندان که نیز دشمنان و بردگان، بربرها یا بیگانگان و در نهایت کل جامعة بشری وسعت می‌بخشد.

قرن‌ها بعد، دانته این تعریف را درمورد خود به کار بست: «همان گونه که ماهی از موهبت آب بهره‌مند است، من از موهبت جهان به مثابة موطنم بهره می‌برم.»[22] او در ادامه می‌گوید: «گرچه آنقدر به زادگاهم، فلورانس، عشق می‌ورزم که حاضرم به خاطرش رنج تبعید را بر خود هموار کنم، اما بعد از خواندن آثار شمار کثیری از شاعران و نثرنویسان، صادقانه بگویم که زمین آکنده از مکان‌هایی است شکوهمندتر، تحسین‌آمیزتر و زیباتر از فلورانس.» باور عمیق دانته به کتابخانه‌ای جهان‌وطنی به او اجازه می‌داد که نه تنها با ضرس قاطع درباب وجود هویتی ملی و مستقل سخن بگوید، که نیز به جهان چونان میراث فرهنگی و خاستگاه خویش بنگرد. در منظر یک خوانندة جهـان‌وطن، موطن آدمی نه در مکـان، در پهنه‌ای چند‌ پاره به واسطة مرزهای سیاسی، که در زمان جای دارد، در فضایی فاقد هرگونه مرز و کرانه‌ای. اراسموس دو قرن بعد از دانته، ستایش خود را نثار آلدوس مانوتیوس می‌کند، نثار آن چاپخانه‌دار بزرگ ونیزی، که «کتابخانه‌ای بدون دیوار» را از آثار کلاسیک یونان و روم به شکل مجلداتی در قطع وزیری برای خوانندگان زمانه‌اش فراهم آورد.[23]

مفهوم کتابخانة جهان‌وطنی در کانون فرهنگ یهودی نیز به چشم می‌خورَد. نزد یهودیان، که در سنتی شفاهی زاده می‌شوند، کتاب مقدس، در مقام کلام مکشوف خداوند، به نحو حیرت‌انگیزی در قلب تجربة فکری و مذهبی ایشان جای دارد. در نگاه آن‌ها، کتاب مقدس خود یک کتابخانه است، کامل‌ترین و معتبرترین کتابخانة عالم، کتابخانه‌‌ای جاودانه و جامع‌الاطراف که ریشه در زمان دارد و از این رو واجد موجودیت پایداری از سه زمان گذشـته، حال و آینده است. کلمات آن مهم‌تر و مؤثرتر از مصایب بی‌ثمری است که از دگرگونی آدمی و زمانه‌اش نشأت می‌گیرد، به‌گونه‌ای که [برای مثال] حتا پس از تخریب دومین عبادتگاه بزرگ یهـودیان (Second Temple) در سال هفتاد میلادی، خاخام‌های عصر سرگردانی (the Diaspora) در کنیسه‌های پراکنده‌شان درباب قوانین عینی شریعت‌ دین‌شان، همان‌گونه که در کتاب مقدس بدان امر شده، به بحث و تبادل نظر می‌پرداختند، شریعتی که این‌بار باید در بنایی اقامه می‌شد که دیگر وجود عینی نداشت.[24] باور داشتن به کتابخانه‌ای که دربردارندة حقیقتی است عظیم‌تر از حقیقت زمان و مکانی که در آن به سر می‌بریم، به واقع همان پای‌بندی فکری یا معنوی است که سنکا درباب آن اقامه دلیل می‌کرد. این پای‌بندی همچنین همان حجتی است که عالمان عرب بدان باور داشتند، چرا که نزد ایشان کتابخانه‌ها هم «در زمان وجود داشتند، زیرا اعصار گذشتة یونانیان و اعراب را به منزلة الگوهای فرهنگیِ شایان تقلید به زمان حال فرامی‌خواندند، و هم در مکان، زیرا هرآنچه را پراکنده شده بود گرد می‌آوردند و هرآنچه را در دسترس نبود فراچنگ می‌آوردند… کتابخانه‌ها امر نادیدنی را نمایان می‌کردند، و فی‌الواقع معطوف به تملک جهان بودند.»

ژان‌ ژاک روسو نسبت به چنین عقیدة فراگیری دیدگاه واحدی نداشت. وی در کتاب «امیلی» اظهار می‌دارد که کلمات میهن (patrie) و شهروند (citoyen) باید از هر زبان مدرنی حذف شوند. ولی درعین‌حال بر این سخن نیز تأکید می‌ورزد که «به آن آدم‌های جهان‌وطنی اعتماد نکن که در اعماق کتاب‌هایشان وظایفی را جسـت‌و‌جو می‌کنند که انجام‌ آن‌ها را در خانة خود حقیر می‌شمرند. چنین فیلسوفانی ادعا می‌کنند که به تاتارها علاقه‌منداند، برای این‌که ازعشق به همسایگانشان معاف شوند.»[25] روزگاری در اواسط قرن هفدهم، توماس تراهرنِ شاعر[26] سطوری را قلمی کرد که امروزه می‌توان آن را به منزلة پاسخی پیشاپیش به سخن روسو قلمداد کرد، متنی دست‌نویس که برای دویست‌ و پنجاه سال منتشرنشده باقی ماند، تا عاقبت مجموعه‌دار کنجکاوی آن را برحسب تصادف در یک دکة کتابفروشی در لندن کشف کرد و به قیمت ناچیزی خریداری نمود. تراهرن در آنجا می‌نویسد: «تا آن هنگام که دریا درون رگ‌هایتان جاری نشده، آسمان‌ها جامة تن‌تان نشده و ستارگان تاج سرتان، هرگز از جهان به درستی لذت نخواهید برد: خودتان را یگانه وارث کل عالم بدانید، و حتا فراتر از آن؛ چرا که انسان‌هایی در دنیا زندگی می‌کنند که هریک، افزون بر شما، یگانه وارث این عالم‌اند.»[27]

مفهوم گذشته‌ای جهان‌وطنی قرن‌ها با ما بوده است، شاید تا آن زمان که هنرمندان پیش رافائلی ایدة زمان‌پریشی یا نابهنگامی تاریخی (anachronism) را مطرح کردند، ایده‌ای که چونان حصاری میان متعلقات عصری که درآن به سرمی‌بریم و متعلقات اعصار پیشین جدایی می‌افکند. از نگاه سرتوماس براون[28] یا اراسـموس، افلاطون و ارسطو هم‌سخنانی هم‌عصر بودند. ایده‌های افلاطونی و ارسطویی در اذهان مونتنی و پترارک دوباره جان گرفتند و درخلال نسل‌ها ادامه یافتند، نه تنها در یک توالی زمانی قائم که نیز در سطحی افقی، و منطبق بر یگانه مسیر مدور شناخت و دانش. امـپراتور آوگوسـتوس در کتاب «مرگ ویرژیل» نوشتة هرمان بروخ می‌گوید: «هرآنچه روزی روزگاری به معنای واقعیت بود اکنون نیز پابرجاست، و درهمة انواع هنر پنهان است.»[29]

سرتوماس براون در ١٦٤٢ نوشت: «از آنجا که گویی تناسخی درمیان بوده و جان انسانی در کالبد انسان دیگری حلول کرده است، عقاید نیز، پس از تحولاتی معین، انسان‌ها و اذهانی را می‌یابند نظیر اذهان کسانی که زایندة آن عقاید بوده‌اند. برای مشاهدة دوبارة سرشت و طینت خویش نیازی نیست درانتظار سال افلاطونی[30] باشیم: هرانسانی صرفا ً مرکب از خودش نیست، دیوگنس‌های فراوانی درعالم بوده‌اند همچنان که تیمون‌های پرشماری، هرچند به واقع افراد انگشت‌شماری دارای این نام‌ها بوده‌اند: حیات آدمیان دوباره از نو تجربه می‌شود، و جهانِ امروز به جهانِ دیروز می‌ماند؛ برای هرانسانی تنها و تنها همتایی از اعصار پیشین وجود داشته که هماره نظیر و قرین وی بوده است، آنچنان ‌که گویی خویشتن احیا شدة اوست.»[31] به گمان براون زمان گذشته از رهگذر خوانش و اندیشیدن ما، به زمان حـال تبدیل می‌شود؛ زمان گذشته قفسة کتابی است گشوده رو به همگان، سرچشمه‌ای است پایان‌ناپذیر که به مدد تملکی ارزشمند از آنِ ما می‌شود. دراینجا نه قوانین کپی‌رایت وجود دارد، نه خط قرمزی، و نه نرده‌ای چوبی که بر روی آن تابلویی نصب شده باشد با این عبارت: «منزل شخصی، وارد نشوید.»

ریچارد رورتی، فیلسوف معاصر، از بینش جهان‌وطنیِ براون نسبت به تاریخ نتیجه می‌گیرد: «بهترین امیدی که پیامبری یا آفریننده‌ای ممکن است خیال آن را در سر بپروراند، بازگوکردن سخنی است که به کرّات گفته شده است، منتها با زبانی که اندکی بهتر از دفعات پیش باشـد.»[32] زمان گذشـته، سرزمین مادری انسان‌های جهان‌وطن و موطن جهانی آن‌هاست، کتابخانه‌ای بی‌کران و بی‌انتها. پهنه‌ای که مایة امید ما (همچنان که مایة امید سرتوماس براون) به آینده‌ای برتافتنی و تحمل‌پذیر است.

حول‌‌وحوش همان ایامی که براون این کلمات را در کتاب Religio Medici (مذهب یک طبیب) می‌نوشت، گابریل نوده[33] در کتابش موسوم به «توصیه‌هایی درباب تأسیس یک کتابخانه» این‌گونه از برکت منابعی که یک کتابخانه دردسترس خوانندگانش قرار می‌دهد به وجد می‌آمد:

«اگر لذتی زایدالوصف در این عالم خاکی امکان‌پذیر باشد، سعادتی تام و تمام و به کمال، به عقیدة من هیچ لذتی پسندیده‌تر از هم‌سخنی و مطبوع‌تر ازآن مشغولیت ثمربخش و دلپذیری نیست که انسانی خردمند می‌تواند از کتابخانه‌ای پروپیمان نصیب بَرَد، همچنان که می‌پندارم‌‌ تملک کتاب‌های بی‌شمار چنین کتابخانه‌ای چندان عجیب و دور از انتظار نیست، حتا اگر آن آثار بیش از آنکه ابزار پژوهش و مطالعه تلقی شوند در هیأت اشیای زینت‌بخش اتاق‌های نشیمن‌ به چشم آیند. نظر به این که هرانسانی به یمن چنین کتابخانه‌ای محق است که خود را شهروند کل جهان یا انسانی جهان‌وطن بنامد، می‌تواند به همه چیز آگاهی یابد، همه چیز را مشـاهـده کند و دربرابر هیچ چـیز بی‌اعـتنا نباشـد؛ دریک کلام، او مالک بی‌چون‌و‌چرای سعادتی از این دسـت اسـت، به همین سبب هرزمان که مایل باشد می‌تواند ازآن بهره جوید، هرآینه که اراده کند می‌تواند آن را در خدمت خود ببیند، هراندازه که بخواهد می‌تواند با آن به گفتگو نشیند، و به قولی می‌تواند بی‌هیچ مانعی، بی‌هیچ زحمت و کوششی، نسـبت به هرآنچه هست، هرآنچه بوده و هرآنچه خواهد بود، خواه بر زمین، خواه در دریا، و خواه در مکتوم‌ترین نقاط آسمان، شناخت و آگاهی بیابد.»[34]

 


[1]. T.E.Shaw (١٨٨٨- ١٩٣٥)، افسر و نویسندة انگلیسی و صاحب کتاب معروف «هفت ستون خرد»-م.

[2]. Aristarchus (٢٢٠پ.م- ١٤٣پ.م )، دستورشناس یونانی و یکی از پرآوازه‌ترین تفسیرکنندگان و مصححان شعر هومر، و نیز کتابدار مشهور کتابخانة اسکندریه – م.

[3]. George Steiner (متولد ١٩٢٩)، ناقد ادبی، جستارنویس، رمان‌نویس و مترجم آمریکایی و صاحب آثار نام آشنایی همچون «مرگ تراژدی» و «بعد از بابل» – م.

[4]. Fortunate Isles: در اساطیر یونان نام بهشت همیشه بهار و سرسبزی است که ارواح زنان و مردان جاودانه، به فرمان زئوس، مقیم آنجا می‌شوند – م.

[5]. Sirens: در اساطیر یونان فرشتگان دریایی هستند که نیمی از بدن آن‌ها پیکر زن و نیمی دیگر پیکر پرندگان بود. آنان موسیقیدانانی بودند با آوازی سـحرانگیز که ملوانان را به سـوی صـخره‌ها می‌کشـاندند تا طعـمة خـود سـازند. تنـها دو پهلـوان در برابر جـاذبه آن‌ها مقاومت کردند: اورفه و اولیس – م.

[6]. Cyclops: «این موجـودات افسـانه‌ای با یک چشم در میان پیشانی در بسـیاری از افسانه‌های یونانی و رمی پدیدار می‌شـوند… بنام‌ترین سیکلوپ‌ها، سیکلوپ‌هایی هستند که هومر آن‌ها را تصویر کرده است. ایشان غول‌هایی خشن، بی‌ایمان و قانون‌گریز بودند که از راه گله‌داری زندگی می‌کردند… سیکلوپ‌ها در نظر یونانیان نمونه‌ء نسل وحشی، بی‌فرهنگ و بی‌تمدن بودند. اولیس و یارانش در سفر خود با پولیفم، ترسناک‌ترین آنها، دست و پنجه نرم کردند.» (به نقل از: ژوئل اسمیت، فرهنگ اساطیر یونان و رم، شهلا، برادران خسروشاهی. فرهنگ معاصر، انتشارات روزبهان، ١٣٨٤) – م.

[7]. Thor: ایزد تندر و زایایی در اساطیر اسکاندیناوی و فرزند «وودین». او را همتای ژوپیتر در اساطیر رم دانسته‌اند – م.

[8]. Wodin: ایزد ایزدان در اساطیر اسکاندیناوی و ملقب به ایزد جنگ، جادو، سرمستی و شعر. او را «اودین» نیز می‌نامند – م.

[9]. Bram Stoker, Dracula, introduction, notes and bibliography by Leonard Wolf (New York: Clarkson Potter, 1975), chapter 3.

[10]. umbilicus mundi

[11]. Ibid., chapter 2.

[12]. Antaeus: در اساطیر یونان فرزند موحش پوزئیدون و گایا ست. او روئین‌تنی‌اش را مدیون تماس مداوم با مادرش بود، یعنی تماس مداوم با زمین (گایا) – م.

[13]. Bram Stoker (١٨٤٧- ١٩١٢)، نویسندة انگلیسی و خالق رمان «دراکولا» – م.

[14]. Mary Shelley, Frankenstein, introduction and notes by Leonard Wolf (New York: Clarkson Potter, 1977); Vol. II, chapter 4.

[15]. Ibid., volume III, chapter 7.

[16]. Ibid., volume II, chapter 4.

[17]. Ibid., chapter 6.

[18]. این عبارات از کتاب سوم بهشت گمشده، پیشانی‌نوشت جلد نخست رمان فرانکنشتاین اثر شلی است: «من آیا از تو خواستم گل مرا سرشته / به پیمانه زنی؟ / من آیا دست نیاز بر دامانت گشودم / تا مرا از درون تاریکی برانگیزی؟»

[19]. Shelley, Frankenstein, volume II, chapter 7.

[20]. Seneca, “ On the shortness of Life”, in The Stoic Philosophy of Seneca.

[21]. Plutarch, Moralia, Vol. IV, ed. and trans. Frank Cole Babbitt (Cambridge, MA,and London: Harvard University Press and William Heinemann Ltd, 1972).

[22]. Dante, De vulgari eloquentia, introduction, translation and notes by Vittorio Coletti (Milan: Garzanti, 1991).

[23]. Erasmus von Rotterdam, “ Adagen” (Festina lente), in Ausgewählte Schriften, W.Welzig (Darmstadt: Wissenschaftliche Buchgesellschaft, 1967-1969); II: I: I.

[24]. Steven Wilson, Related Strangers: Jewish-Christian Relations, 70 to 170 CE (Philadelphia: Fortress Press, 1995).

[25]. Jean – Jacques Rousseau, Émile ou de l’éducation, Book I.

[26]. Thomas Traherne: (١٦٣٦- ١٦٧٤)، شاعر انگلیسی و از جمله شعرای متافیزیک- م.

[27]. Thomas Traherne, Centuries of Meditations (London, 1908); I: 29.

[28]. Sir Thomas Browne (١٦٠۵- ١٦۸٢)، پزشک و نویسندة انگلیسی و صاحب کتاب Religio Medici (مذهب یک طبیب)، متنی که مؤلف در آن می‌کوشد ایمان مسیحی را با علم و معرفت دینی آشتی دهد- م.

[29]. Hermann Broch, Der Tod des Vergil (1945).

[30]. Plato’s year: سال افلاطونی یا سال کبیربه معنای یک دور کامل تقویم اعتدالین معادل ٢۵٧۵٦ سال است- م.

[31]. Sir Thomas Browne, Religio Medici, edited with an introduction by Geoffrey Keynes (London: Thomas Nelson & Sons, 1940); I:6.

[32]. Richard Rorty, “ The Inspirational Value of Great Works of Literature,” in Raritan, volume 16, no. I (New Brunswick, NJ: 1996).

[33]. Gabriel Naudé (١٦٠٠- ١٦۵٣)، دانشور و کتابدار فرانسوی؛ صاحب آثار متعددی درباب سیاست، دین و تاریخ- م.

[34]. Naudé, Advis pour dresser une biblithèque.