گوشه ای از خاطرات عباس آرام/ ابراهیم تیموری
عباس آرام، يا آنطور كه بر روي سنگ قبر او در بهشت زهرا نوشته شده، غلامعباس آرام فرزند عليرضا، متولد سال 1282 شمسي، مرد خودساختهاي بود كه در رژيم سابق حدود هفت سال وزارت امور خارجه و چندين سال مقام سفارت و سناتوري و غير آن را بر عهده داشته است. بدين لحاظ خاطرات و يادداشتهايش ميتوانست براي محققين تاريخ معاصر ايران مفيد واقع شود. نگارنده اين سطور بهواسطه خدمت در وزارت امور خارجه، در تهران و در خارج از ايران، چند سالي از نزديك شاهد و ناظر كارها و افكار و عقايد او بودهام. در ايام بعد از انقلاب به علت كهولت سن و بيماري بيشتر خانهنشين بود. گاهي به ديدن او ميرفتم؛ از خاطرات و ديدهها و شنيدههاي خود تعريف ميكرد كه غالباً جالب و شنيدني بود. چند بار از او پرسيدم چرا خاطراتش را كه به روشن شدن گوشههايي از تاريخ معاصر كمك ميكند، نمينويسد. گاهي ميگفت يادداشتهايي تهيه كرده ولي نميداند كجا گذارده و گاهي ديگر اظهار ميكرد حوصله نوشتن خاطرات را ندارد و دو سه بار هم وعده داد كه خواهد نوشت. ولي هيچوقت به اين كار اقدام نكرد و تنها پاسخي كه ميداد اين بود «حوصله و توانايي خاطرهنويسي را ندارم.» سرانجام بعد از اصرار و ابرامهاي مكرر بالاخره موافقت كرد و حاضر شد هفتهاي يكي دو بار به ديدار او بروم و هر بار يكي دو ساعت آنچه را كه به خاطر ميآورد بيان كند و من آنها را يادداشت نمايم. معهذا در اين كار هم فقط يك بار موفق شدم او را وادار به ايفاء وعدهاش بنمايم كه چگونگي آن را توضيح خواهم داد.
غلامعباس آرام در خانواده گمنام و فقيري در يزد متولد شد. پدرش مسلمان و مادرش بهايي بود كه ظاهراً در يكي از قتلعامهاي بهاييان در يزد به قتل رسيده بود. اينكه او تحت تأثير اعتقادات مادر يا پدر خود بوده درست نميدانم ولي او به هنگام داشتن مقام وزارت يا سفارت و يا بيكاري و خانهنشيني به مسلماني خود اعتراف ميكرد. هر چند در ايامي كه قباي وزارت را بر تن داشت گفته ميشد نسبت به معدودي از كارمندان وزارت امور خارجه كه به بهائيت معروف بودند بيتوجه نبود.
در سال 1343 كه مسئوليت اداره اول سياسي وزارت امور خارجه را بر عهده داشتم، به اتفاق مرحوم احمد ميرفندرسكي مديركل سياسي وقت وزارت امور خارجه همراه او به چند كشور عربي و از جمله عربستان سعودي رفتيم؛ شاهد بودم كه هم در مدينه منوره و هم در مكه معظمه به موقع نمازهاي خود را ميخواند. در مكه وقتي از طرف مقامات سعودي براي اعمال حج و زيارت راهنمايي براي او معرفي شد دقيقاً تمام اعمال را به جاي آورد و پس از اتمام آن ميگفت خدا پدر اين راهنما را بيامرزد كه خيلي آهسته و با طمأنينه راهنمايي ميكرد. چون دفعه قبل كه به مكه رفته بود مرحوم مهراد از كارمندان سفارت كه راهنمايي او را بر عهده گرفته بود ظاهراً با عجله و تند، بهخصوص در طواف كعبه و رفت و برگشت بين مروه و صفا او را با پادرد ميكشانيده است و به اين جهت بعد از پايان اعمال زيارت خسته و كوفته از حال رفته بود.
همينطور در موقعي كه سفارت ايران در بغداد را بر عهده داشت به طوري كه شنيدم گاهي به كربلا و نجف اشرف ميرفته و اعتاب مقدسه را زيارت ميكرده است.
رئيس دفترش نيز ميگفت با روحانيون رابطه حسنه داشت و هرگاه كاري داشتند يا كمكي ميخواستند دريغ نميكرد و نهايت سعي خود را در انجام خواستههاي آنان مينمود.
به هر حال غلامعباس بعد از قتل مادر هنوز كودك بود و تحت سرپرستي عمه يا خالهاش بزرگ شد و از يزد به آباده رفت و در آنجا توسط شخصي به نام سرهنگ دكتر دانشور، رئيس بهداري پليس جنوب، به عنوان انفرميه استخدام گرديد. در اين شغل بهواسطه دقت و علاقهاي كه در كار خود نشان ميداد مورد توجه قرار گرفت و پس از انحلال پليس جنوب توسط سرهنگ نامبرده به كلكته يا بمبئي رفت و در آنجا به تحصيل پرداخت و زبان انگليسي را به خوبي فراگرفت. در ابتدا مدتي در تجارتخانه مرحوم ابوالحسن اصفهاني مشغول كار شد و وقتي ميرزا باقرخان عظيمي، سركنسول ايران در دهلي، اطلاع پيدا كرد شخصي به نام غلامعباس آرام گذشته از خط خوشي كه دارد زبان انگليسي را هم به خوبي ميداند او را به عنوان كارمند محلي در كنسولگري ايران استخدام كرد.
آرام خود سمت خويش را در اين ايام «دفتردار ژنرال قنسولگري ايران در هندوستان» نوشته است.
سوابق خدمت او در وزارت امور خارجه كه قطعاً با نظر خود او تهيه شده و در نشريه وزارت امور خارجه شماره 7 دوره دوم (سهماهه اول سال 1337) درج گرديده به شرح زير ميباشد:
تاريخ ورود به خدمت وزارت امور خارجه 1302
دفتردار ژنرال قنسولگري شاهنشاهي در هندوستان 1304 ـ كفيل نيابت ژنرال قنسولگري شاهنشاهي در هندوستان 1304 ـ كارمند وزارت امور خارجه 1/3/1314 ـ عضو اداره اطلاعات و ترجمه 1/4/1315 ـ تصدي وابستگي سفارت شاهنشاهي در لندن 27/12/1315 ـ دبير سوم سفارت ايران در لندن 1/7/1317 ـ كارمند اداره اطلاعات و مطبوعات 22/1/1321 ـ كارمند اداره سوم سياسي 24/11/1321 ـ تصدي كارمند مقدم اداره سوم سياسي 22/11/1322 ـ تصدي دبير يكم ايران در برن 23/2/1324 ـ تصدي دبير يكم سفارت كبراي ايران در واشنگتن 4/10/1324 ـ تصدي رايزن سفارت كبراي ايران در واشنگتن 9/6/1328 ـ كاردار موقت ايران در واشنگتن ـ بازرس وزارتي 10/5/1330 ـ رئيس اداره چهارم سياسي 12/6/1330 ـ رايزن سفارت كبراي ايران در بغداد 13/11/1331 ـ رايزن سفارت كبراي ايران در واشنگتن 8/5/1332 ـ كاردار موقت ايران در سفارت واشنگتن 1/7/1332 ـ وزير مختار در سفارت كبراي واشنگتن 11/8/1332 ـ مديركل سياسي وزارت امور خارجه 1/4/35 ـ سفيركبير ايران در توكيو 11/11/1336.
از روي سابقه خدمت مندرج در نشريه وزارت امور خارجه معلوم ميشود و خود آرام هم در خاطراتش گفته ترقي او از هنگام آشنايي با حسين علا بوده است، به طوري كه پس از آن بيشتر به مأموريت به آمريكا اعزام ميشده است.
در سابق و قبل از آنكه در وزارت امور خارجه به مقاماتي برسد او خود را به همان نام واقعي خود كه در شناسنامهاش هم مندرج شده يعني غلامعباس ميناميده است. اما بعدها كه بهتدريج به مقامتي دست مييافت كلمه غلام را از اول نام خود حذف ميكرد و خود را عباس آرام ميخواند و به خصوص بعد از انتصاب به وزارت امور خارجه اگر كسي به او غلامعباس ميگفت برميآشفت و ناراحت ميشد و به همين جهت بعضي از خبرنگاران روزنامهها براي آنكه بهاصطلاح او را قلقلك بدهند و با درخواستي كه دارند مخالفت نكند نام او را در روزنامه غلامعباس مينوشتند.
وظيفه نگارنده اين سطور در مأموريت سفارت ايران در لندن (بهمن 1345 تا شهريور 1349) بيشتر امور مربوط به خليج فارس و جمعآوري اسناد و مدارك حق حاكميت ايران بر جزاير تنبها و ابوموسي و يا شطالعرب و غير آن بود. روزي در آرشيو ملي انگليس كه در آن موقع ركورد آفيس (Public Record Office) ناميده ميشد ضمن مطالعه پروندهاي به نامهاي برخوردم كه حاكي از شرح حال و سابقه «غلامعباس آرام» يا «سفير وقت ايران در انگلستان» بود.
ظاهراً موقعي كه آرام در عنفوان جواني به مأموريت در لندن منصوب شده بود و با كشتي از بمبئي به لندن ميرفته در كشتي با يك افسر انگليسي آشنايي پيدا ميكند. آرام كه گفتيم به خوبي زبان انگليسي را ميدانست، در چند روزي كه در كشتي مصاحب اين افسر انگليسي بود ضمن صحبت شرح حال و سابقه خود را براي او تعريف مينمايد و از جمله ميگويد در وزارت امور خارجه همه با او مخالف هستند و مانع ترقي و پيشرفت او ميشوند ولي چون انگليسي را خوب ميداند و به او احتياج دارند كاري از پيش نميبرند. افسر مزبور مطالب گفته شده آرام را يادداشت ميكند و به وزارت امور خارجه انگليس ميدهد. وقتي اين نامه را در پروندهاي ديدم فتوكپي از آن تهيه كردم و نگاهداشتم و در اينكه آن را به «آقاي سفير» آن موقع بدهم ترديد داشتم. مقارن همه ايام، وزارت امور خارجه از تهران چند نفر از همكاران را براي تسريع در جمعآوري اسناد و مدارك مورد بحث به لندن فرستاده بود كه همه روزه به ركورد آفيس ميرفتيم. آرام شخصاً به اين كار علاقهاي نشان ميداد و هر روز گزارشي از كارهاي آقايان مطالبه ميكرد. روزي آرام اظهار داشت ميخواهد به ركورد آفيس بيايد و به طرز كار در آنجا و بهخصوص چگونگي كار آقايان مزبور آشنا شود. به اتفاق سوار اتومبيل سفارت شديم و به سالن مخصوص مطالعه پروندهها رفتيم. وقتي آرام خواست يكي از پروندهها را مطالعه كند از يكي از همكاران خواهش كردم همان پروندهاي را كه نامه مربوط به او در آن ميباشد روزي ميز جلوي او قرار بدهد، من هم در برابر او در طرف ديگر ميز نشستم. او وقتي پرونده را باز كرد و چند ورق را مطالعه نمود چشمش به نامه افسر مورد بحث افتاد و آن را خواند. سپس دستي به پيشاني و ابروهاي خود كشيد و رو كرد به من و گفت بلند شو برويم به سفارت. وقتي سوار اتومبيل سفارت شديم پس از كمي سكوت گفت در اين پرونده نامهاي راجع به من وجود دارد نميدانم ديدهاي يا نه؟ گفتم البته كه ديدهام. گفت چرا به من نگفتي؟ ضمن مطالبي گفتم كه يك فتوكپي هم از آن گرفتهام و در پي فرصت مناسبي بودم تا آن را به شما بدهم. عين فتوكپي را به او دادم گفت فقط خواهش ميكنم در اين باره با كسي صحبت نكن و از اين فتوكپي هم به كسي نده. قول دادم و او را مطمئن ساختم كه همين كار را خواهم كرد. به اين جهت تا او زنده بود در اين باره به هيچكس چيزي نگفتم و حتي فتوكپي آن را هم براي خودم نگاه نداشتم به طوري كه امروز كه چهل و چند سال از آن تاريخ ميگذرد محتويات نامه مزبور از خاطرم رفته و چيز زيادي از آن را به ياد نميآورم.
عباس آرام در سال 1338، به جاي مرحوم علي اصغر حكمت، به وزارت امور خارجه منصوب گرديد. او مردي مجرد بود و زن و فرزند و قوم خويش يا كس و كاري نداشت. با قدي كوتاه وقتي پشت ميز وزارت مينشست چون نگران بود با نقاط ضعفي كه دارد مبادا از او حرفشنوي نداشته باشند ابتدا خيلي سختگيري ميكرده است و گاهي هم «قارت و قورتي» مينموده و بعضيها را مورد ايراد يا مؤاخذه و عتاب و خطاب قرار ميداده است، هر چند با تندخويي ولي مؤدبانه حرف ميزد و هيچگاه هتاكي و بدزباني نداشت. كسي را به معناي واقعي نميآزرد، در اواخر خودش ميگفت «من مثل زنبور وزوز ميكردم ولي هيچ وقت كسي را نيش نزدهام» و شايد بهتر باشد گفته شود بهطور كلي به قول حافظ «زور» مردم آزاري نداشت.
در وزارت امور خارجه بعضي از او رنجيده بودند يا بهتر گفته شود از او خوششان نميآمد و گاهي هم از او بدگويي ميكردند كه به گوشش ميرسيد ولي به روي خود نميآورد. در سفارت لندن از وابسته مطبوعاتي به جهاتي نارضايي داشت. اين شخص در كارهايش گاهي اهمال ميكرد و يا مرتكب اشتباه ميشد، براي آنكه از شر او كه قدي بلند هم داشت راحت بشود بعد از آنكه چند بار به او تذكر داد و نتيجهاي نگرفت بالاخره به وزارت امور خارجه تلگراف كرد و درخواست احضار او را نمود. وابسته مزبور كه از احضار خود سخت ناراحت شده بود ميگفت نزديك زمستان است و با يك بچه معلولي كه دارد چگونه به تهران برود؟
من و يك نفر ديگر از همكاران با اطلاع از اين وضع نزد سفير رفتيم و حال و روز او را شرح داديم و درخواست كرديم فعلاً از تقصير او صرفنظر نمايد بلافاصله قبول نمود و ضمن تلگراف به وزارت امور خارجه ابقاء وابسته احضار شده را درخواست كرد. همينطور از يكي از رايزنان سفارت كه امور مربوط به اقتصادي و بازرگاني را انجام ميداد به حق سخت رنجيده بود، هر چند نسبت به او بياعتنايي ميكرد ولي هيچوقت درصدد اذيت و آزار او برنيامد.
آرام گاهي از اينكه محمدرضاشاه در امور مربوط به سياست خارجي، شخصاً و حتي بدون اطلاع وزير امور خارجه، با خارجيها و بهخصوص آمريكاييها مذاكره ميكرد و تصميم ميگرفت تلويحاً اظهار نارضايي مينمود ولي هيچوقت جرأت نميكرد صريحاً در آن باره چيزي بگويد.
در اينجا اشاره به اين نكته شايد بيمناسبت نباشد كه گفته شود اين ترتيب هميشه بر همين منوال بوده و مخصوص و منحصر به محمدرضاشاه نبوده است. چنانكه مثلاً وقتي ناصرالدين شاه قاجار يحييخان مشيرالدوله را، در سال 1303 ه . ق / 1885 م، به وزارت امور خارجه منصوب كرد ظاهراً موجب نارضايي انگليسيها شد. ناصرالدين شاه، آرتور نيكلسون، كاردار وقت سفارت انگليس را احضار ميكند و ضمن پيامي براي وزير امور خارجه انگليس ميگويد تغيير وزير امور خارجه هيچگونه تأثيري در سياست خارجي ايران ندارد و او علاقمند به حفظ روابط دوستانه و صميمانه خود با دولت انگليس ميباشد. ناصرالدين شاه اضافه ميكند وزير امور خارجه در واقع خودش ميباشد. وزير امور خارجه تازه (يحييخان مشيرالدوله) نه اختياري دارد و نه مسئوليتي، و او فقط وسيلهاي براي ابلاغ و مبادله پيام با سفارت انگليس ميباشد.
آرام در مقابل مقامات بالا يا اشخاص ذينفوذ ضعف بسيار از خود بروز ميداد. روزي در ايام خانهنشيني كه به ديدنش رفته بودم ضمن صحبت پرسيدم چرا شما به بعضي از پستها، مثلاً معاونت اداري و مالي وزارت امور خارجه، فلان شخص را كه بههيچوجه صلاحيت نداشت منصوب كرديد كه مورد انتقاد زياد قرار گرفته بود. در پاسخ ضمن قبول عدم صلاحيت آنها خيلي كوتاه گفت شما از پشت پرده خبر نداشتيد و نميدانستيد كه چه كساني از او پشتيباني ميكردند و من نميتوانستم با آنها مخالفت كنم. به هر حال در اين باره و براي آنكه متنفذين و صاحبان قدرت را از خود نرنجاند بسيار ضعيف بود. عباس آرام مسلماً فاقد همه معايب نبود اما به گواهي همه كساني كه او را از نزديك ميشناختند در امور مالي نهايت سعي را داشت كه بهاصطلاح دست از پا خطا نكند. در لندن مكرر از حسابدار سفارت ميشنيدم كه ميگفت وقتي براي خريد به فلان فروشگاه بزرگ رفته بودند و او مثلاً يكي دو جفت جوراب و دستمال يا كراوات و چيزهاي ديگر براي خودش خريداري ميكرد اجازه نميداد بهاي آنها را در صورت حساب سفارت بنويسند و پول آن را خود ميپرداخت.
در بودجه سفارت ايران در لندن مبلغي (كه كم هم نبود)، به عنوان هزينه سري، پادار شده بود. اين پول در واقع در اختيار سفير بود تا به هر كس كه ميخواهد و براي هر كاري كه صلاح ميداند مصرف كند و به گرفتن رسيدي هم احتياج نداشت، در تمام مدتي كه در لندن قباي سفارت را بر تن داشت فقط ظاهراً مختصري از پول سري را به عنوان كمك هزينه به چند نفر از منشيهاي سفارت پرداخت كرد و رسيد هم از آنها گرفت. وقتي به پايان مأموريتش نزديك ميشد در تهران به اطلاع شاه رسانده بود كه اين مبلغ مورد احتياج نيست و از بودجه سفارت حذف گردد و باقيمانده آن را هم كه ظاهراً مبلغ هنگفتي بود به صندوق دولت بازگرداند. البته به نظر بعضي چنين پولهايي ميبايست براي تبليغ يا انجام كارهايي به نفع كشور مصرف بشود چنانكه سلف او همين عقيده را داشت و مبلغي هم كم ميآورد و همينطور خلف او شكايت داشت كه چرا او اين كار را نكرده است و باعث شده مبلغ سري از بودجه سفارت حذف گردد.
روزي (احتمالاً در سال 1362) مرحوم احمد آرام، مترجم و نويسنده دانشمند معروف، در ناهار يكي از جلسات اصحاب چهارشنبه گفت سيروس غني پسر مرحوم دكتر قاسم غني ضمن نامهاي نام همسر و فرزندان چند نفر از جمله دكتر جلال عبده و عباس آرام و عدهاي ديگر را كه نامشان در خاطرات دكتر غني آمده پرسيده و گفته است ميخواهد اين اسامي را در مجلدي ضميمه خاطرات آن مرحوم به چاپ برساند. به من گفت تو كه با عباس آرام آشنايي داري از او بپرس نام همسر و فرزند او چيست؟ گفتم تا آنجا كه اطلاع دارم او همسر و فرزندي ندارد. گفت بهتر است از خود او اين موضوع را بپرسي. يكي دو روز بعد كه به ديدن عباس آرام رفته بودم وقتي گفتم احمد آرام چنين سؤالي را ميكند و هر چند در پاسخ او گفتهام شما همسر و فرزند نداريد ولي ميگويد موضوع را از خود شما سؤال كنم.
وقتي اين مطلب را به او گفتم مدتي سكوت كرد بعد با رنگ پريده و لرزان گفت توطئهاي عليه من در جريان است.
ناراحتي او را كه ديدم گفتم والله اين عين حقيقت است و آقاي احمد آرام را هم به خوبي ميشناسم خلاف نميگويد.
گفت: «نامه سيروس غني كجاست؟ ميتوانم آن را ببينم؟» به او گفتم كه لابد نزد آقاي احمد آرام است، آن را از او خواهم گرفت و براي شما ميآورم. بلافاصله موضوع را با تلفن به مرحوم احمد آرام اطلاع دادم. او گفت نامه سيروس غني حاضر است بيا بگير و آن را به او نشان بده.
وقتي نامه سيروس غني را نزد عباس آرام بردم او آن را يكي دو بار خواند. لبخندي زد و گفت حالا خيالم راحت شد.
بعدها كه ماجرا را از آرام جويا شدم و گفتم موضوع همسر و فرزند كه براي شما ساختهاند چيست؟
با وجود اكراهي كه داشت گفت سالها پيش كه در لندن بودم با يك دخترخانم انگليسي كه در نيروي هوايي انگليس خدمت ميكرد آشنا شدم و با او ازدواج كردم. اما ايام ازدواج ما زياد طول نكشيد كار به طلاق انجاميد و از هم جدا شديم.
درباره اختلافش با آن خانم ميگفت كه او نسبت به ايران و ايراني بدبين بود و بهخصوص از مرحوم دكتر مصدق دائم بد ميگفت.
اين خانم بعدها با يك نفر لبناني آشنا شد و از او بچهاي پيدا كرد. اين خانم روزي به عباس آرام تلفن ميكند و ميگويد چون لبناني مزبور بچه را قبول ندارد ميخواهد بچه را به نام او كند و براي او شناسنامه و گذرنامه ايراني بگيرد. عباس آرام از اين تلفن و پيشنهاد اين خانم انگليسي عصباني ميشود و آن را قبول نميكند.
چون طلاق اين خانم را در ايران و احتمالاً در شناسنامهاش ثبت نكرده بود موضوع را با مرحوم عزالدين كاظمي رئيس سابق اداره حقوقي وزارت امور خارجه در ميان گذارد و با مشورت با او طلاق خانم را در ايران هم به ثبت رساند.
وقتي نام خانم را پرسيدم مرحوم عباس آرام خندهاي كرد و گفت به آن كاري نداشته باش. من هم با خنده گفتم نام بيشتر خانمهاي انگليسي اليزابت يا دايانا ميباشد حتماً نام اين خانم يكي از اينهاست. او با خنده گفت اتفاقاً همينطور است ولي نگفت كداميك؟
تاريخ تولد عباس آرام دقيقاً معلوم نيست. در اسناد و مدارك غيرفارسي سه تاريخ تولد يعني سال 1900 و 1905 و 1907 نوشته شده و خود او سال 1907 را قبول داشت.
وزيران امور خارجه معمولاً همه روزه بين ساعت 11 تا 12 صبح تلگرافهاي رسيده از نمايندگيهاي ايران و ساير امور را به حضور محمدرضاشاه ميبردند تا بهاصطلاح آن روز آنها را به عرض برسانند و دستور بگيرند. خود آرام تعريف ميكرد يكي از اين روزها كه شاه مشغول خواندن تلگرافها بود ناگهان سرش را بلند كرد و پرسيد «آرام تو چند سال داري؟» آرام سرش را پايين انداخت و دستهايش را بههم ماليد بعد از سكوتي گفت «قربان براي آنكه چاكر از نظام وظيفه معاف بشود در شناسنامهام سن مرا زياد نوشته بودند.»
آرام ميگفت تا اين جمله كه به خاطر معافيت از نظاموظيفه در شناسنامه سن مرا زياد نوشتهاند از دهانم درآمد شاه از جايش بلند شد و تلگرافها را روي ميز ريخت و با عصبانيت و صداي بلند گفت به خاطر فرار از نظاموظيفه سن و سالت را دروغ گفتهاي و از اطاق بيرون رفت.
من تلگرافها را جمع كردم و هاج و واج ايستادم كه چه بكنم. پس از مدتي بالاخره به وزارت امور خارجه بازگشتم و چون فكر ميكردم كه از مقام خود معزول شدهام كاغذ و نامههاي زائد را دور ريختم و ميزم را پاك كردم. نگارنده اين سطور در آن ايام سرپرست اداره اطلاعات و مطبوعات وزارت امور خارجه بود و تصادفاً در همان موقع براي پرسشي يا امضاي نامههايي نزد او رفته بودم. او گفت چون معلوم نيست هنوز وزير ميباشد يا نه بهتر است نامهها را نزد معاون سياسي (مرحوم احمد ميرفندرسكي) ببري. وقتي ميخواستم از اطاق او بيرون بروم رئيس تشريفات دربار تلفن كرد و گفت «فرمودهاند تلگرافها را هرچه زودتر به كاخ نياوران ببرد» بعد معلوم شد كه شاه بهاصطلاح از خر شيطان پايين آمده و جرم آرام را كه از خدمت نظاموظيفه فرار كرده بود بخشيده است!
نصرت الله انتظام
در اوايل سال 1348 جلد سوم كتاب فراموشخانه و فراماسونري در ايران تأليف اسماعيل رائين به دستم افتاد وقتي ديدم عباس آرام را جزء «لژ ستاره سحر» نوشتهاند به شوخي گفتم شما هم كه جزء فراماسونها هستيد خنديد و گفت حسين علا با اصرار نام مرا نوشت و فقط يك بار در جلسات آنها شركت نمودم و ديگر هيچوقت نرفتم در حاليكه بعدها يكي از كساني كه فراماسون بود گفت مرتباً در جلسات آن شركت ميكرده است.
آرام در زمستان، در روز 20 ديماه سال 1363، پس از چند روز بستري شدن در بيمارستان جم تهران، بهواسطه ابتلا به بيماري ذاتالريه فوت كرد. در آن روز برف سنگيني باريده بود. وقتي به اتفاق دو نفر از همكاران سابق وزارت امور خارجه جنازه او را براي دفن به بهشت زهرا برديم، براي آنكه چهار گوشه تابوت جنازه او را از غسالخانه تا قبرش ببريم و به خاك بسپاريم يك نفر كم داشتيم و ناچار مستخدمه او به ما كمك نمود و او را دفن كرديم. در حالي كه وقتي هنوز قباي وزارت بر تن داشت و بهواسطه عارضه قلبي در يكي از بيمارستانها بستري شد، كارمندان وزارت امور خارجه و غير آنها همه بهاصطلاح سر و دست ميشكستند و از يكديگر سبقت ميگرفتند تا هرچه زودتر خود را به بيمارستان برسانند و در دفترچهاي كه در آنجا گذارده بود مطالب تملقآميز خود را بنويسند. فاعتبروا يا اوليالابصار.
دو سه روز بعد از فوت او مجلس يادبودي در خانهاش ترتيب داده شد كه عدهاي از دوستان و آشنايانش در آن شركت كردند و به ذكر محامد و محاسنش پرداختند و ياد خيري از او نمودند. روانش شاد.
برگرديم به چگونگي خاطرات مرحوم عباس آرام كه بهانهاي براي نوشتن اين مختصر درباره شرح حال او شده است. همانطور كه در ابتدا اشاره گرديد، بعد از آنكه آرام موافقت كرد هفتهاي يكي دو بار به ديدنش بروم و آنچه را به ياد ميآورد و ميگويد يادداشت كنم، روز 18 شهريور ماه سال 1361 به منزلش رفتم و او را برخلاف خيلي از مواقع سرحال ديدم. گفتم امروز اگر مطالبي را كه به خاطر ميآوريد بفرماييد آنها را يادداشت ميكنم و دفعه بعد پاكنويس شده آن را ميآورم تا پس از ملاحظه اگر حك و اصلاحي داشته باشد انجام شود و سپس جلسه دوم را شروع كنيم. موافقت كرد و مطالبي را كه عيناً در پايين آورده ميشود تقرير نمود. در جلسه دوم كه گمان ميكنم يك هفته بعد بود تقريرات پاكنويس شده او در جلسه اول را به او دادم تا ملاحظه كند. پس از مطالعه بلافاصله آن را پاره پاره كرد و گفت اين مزخرفات چيست و من اصلاً اهل خاطرهنويسي نيستم و دست از سر من برداريد.
خوشبختانه تقريرات او در جلسه اول در دو نسخه تهيه شده بود كه يك نسخه آن دستنخورده نزد من باقي مانده است و متن آن در اينجا آورده ميشود. بعد از آن ديگر بههيچوجه حاضر نشد حتي در اين باره حرفي زده بشود و هر وقت خواستم ضمن صحبت موضوع را به خاطرهنويسي بكشانم رو برميگرداند و نميخواست در اين زمينه صحبتي به ميان آيد.
اينك تقريرات مرحوم عباس آرام كه در روز 18/6/1361 بيان شده و بيشتر دربارة مرحوم حسين علاء ميباشد.
«مرحوم دكتر قاسم غني مردي فاضل و دانشمند و در ضمن فعال و خوشصحبت بود. مطابق ميل همه كس از طفل خردسال گرفته تا پيرمرد سخن ميگفت و همه را جلب ميكرد. به امريكا و امريكاييان خيلي علاقه داشت و دلش ميخواست در امريكا مأموريتي دست و پا كند. مرحوم حسين علاء كه از سال 1945 تا 1950 سفير ايران در واشنگتن بود، مأموريتش در شرف پايان بود. مقارن اين احوال شاه رسماً مسافرتي به امريكا كرده بود و ظاهراً دكتر غني با اطلاع از اين موضوع در همان ايام كه سفير ايران در آنكارا بود، تقاضاي مرخصي كرد و به امريكا آمد. مرحوم علاء با دكتر غني دوست بود و از صحبت و گفتگوي با دكتر غني خيلي خوشش ميآمد. خانم علاء كه بر مرحوم علاء بسيار نفوذ داشت به سخنان و گفتههاي دكتر غني بيشتر علاقه نشان ميداد و خلاصه از مصاحبت او خوشش ميآمد. مقارن سفر شاه به امريكا دكتر، با استفاده از مرخصي، خود را به امريكا رساند. از رفتار آمريكاييها با او معلوم بود كه آنها نسبت به دكتر غني بيعلاقه نيستند و در مجالسي كه شركت ميكرد از دكتر غني هم، با آنكه در امريكا سمتي نداشت، دعوت ميشد. در آن ايام مرحوم نصرالله انتظام رياست هيئت نمايندگي دائم ايران در سازمان ملل را داشت و به مناسبت سفر شاه او هم از نيويورك به واشنگتن آمده بود. احساس ميشد كه امريكاييها دكتر غني را به انتظام ترجيح ميدادند و با آنكه در امريكا سمتي نداشت، او را در مهمانيها مقدم ميداشتند و به اين جهت مرحوم انتظام از اين موضوع مكدر بود.
يكي از برنامههاي شاه رفتن به يكي از دانشگاههاي امريكا بود (نام دانشگاه الان يادم نيست) وقتي شاه وارد آسانسور شد يكي از مقامات امريكايي هم همراه او بود. ظاهراً امريكاييها دكتر غني را داخل آسانسوري كه شاه بود كردند، من هم كه دبير سفارت بودم داخل آسانسور شدم. در فاصله بالا رفتن آسانسور، شاه با اشاره به دكتر غني خطاب به امريكايي همراه (كه يادم نيست كي بود) گفت سفير بعدي ما در اينجا اين آقاست.
ممكن است شاه بعد اين موضوع را با علاء هم در ميان گذاشته باشد. رفتار علاء با شاه خيلي خودماني بود و حرفهايش را صريح و بي رودربايستي ميزد و بهاصطلاح با شاه ندار بود. با آنكه علاء به فضل و كمال دكتر غني معترف بود و خانم علاء هم مايل بود دكتر غني جانشين علاء بشود ولي خود علاء مايل بود كه نصرالله انتظام جانشين او بشود و ميگفت انتظام وزارت خارجهايست و به مسائل سياسي واردتر است. نميدانم در اين باره چيزي به شاه گفته بود يا نه؟
حسین علاء
به هرحال چندي بعد از بازگشت شاه به تهران تلگرافي به سفارت رسيد كه در آن خواسته شده بود براي دكتر غني به عنوان سفير ايران در آمريكا اگرمان خواسته شود. وقتي اين تلگراف به دست علاء رسيد عينكش را بالا و پايين برد و چند بار تلگراف را خواند و بالاخره جوابي تهيه كرد كه در آن به طور خلاصه اين جمله را گنجانده بود كه براي اين كار آقاي نصرالله انتظام هم هست.
البته بايد اين را هم اضافه كنم كه ما، يعني اعضاء سفارت، همه طرفدار انتظام بوديم. البته راستش بعدها پشيمان شدم چون خدا رحمت كند مرحوم انتظام مرد خودخواهي بود و خودش را بالاتر از همه ميدانست. وانگهي اگر دكتر غني سفير ميشد معلوم نبود از انتظام بهتر نباشد.
به هر حال چند روز بعد تلگرافي از تهران رسيد كه شاه در آن پرسيده بود آيا انتظام انگليسي ميداند؟ علاء پاسخ داد كه انتظام هم انگليسي ميداند و هم ميخواند (منظور اينكه مشغول تكميل زبان انگليسي ميباشد) در اين تلگراف علاء نوشته بود استدعا ميكنم در اين باره تأمل شود تا چاكر به تهران بيايد.
خلاصه علاء به تهران رفت و رأي شاه را تغيير داد و نصرالله انتظام شد سفير ايران در امريكا. از اين موضوع مرحوم دكتر غني فوقالعاده ناراحت بود. خيلي دلش ميخواست در امريكا مأموريتي داشته باشد تا ضمناً در آنجا به معالجه هم بپردازد. وقتي مأموريت نشد به امريكا رفت و براي معالجه كه گمان ميكنم براي پايش بود در آنجا ماند ولي بايد گفت از غصه دق كرد و چندي بعد فوت كرد. علت مخالفت و بد گفتن دكتر غني از نصرالله انتظام در خاطراتش بايد اين موضوع باشد.
مرحوم علاء در زبان انگليسي و فرانسه مهارت داشت و اين دو زبان را مثل زبان مادري ميدانست. بهخصوص در زبان انگليسي كه ميتوان گفت آن را از خود انگليسيزبانها بهتر ميدانست. علاء سفير ايران در واشنگتن بود ولي به مناسبت قضيه آذربايجان ناچار بود هرچند روز يك بار و گاهي بيشتر از واشنگتن به نيويورك برود. در آن موقع هواپيما مثل امروز زياد رايج نبود و بهترين وسيله بين واشنگتن و نيويورك كه چهار ساعت طول ميكشيد راهآهن بود و من هم كه دبير اول سفارت بودم غالباً همراه او به نيويورك ميرفتم و باز ميگشتم.
در يكي از اين مواقع كه از نيويورك به واشنگتن بازميگشتم علاء در ترن مشغول خواندن يك كتاب قطور بود. من دو سه صندلي عقبتر در جاي خود نشسته بودم، خيلي ميل داشتم بفهمم چه كتابي است كه او با خودش آورده و با اين علاقه مشغول خواندن آن ميباشد ولي جرأت و جسارت اينكه جلو بروم و از او پرسش كنم نداشتم. بالاخره پس از مدتي علاء چرتش گرفت و خوابش برد و كتاب به كف ترن افتاد. من هم موقع را مغتنم شمردم و بلافاصله رفتم و كتاب را برداشتم ببينم چه كتابي است؟ وقتي آن را باز كردم ديدم ديكشونري (فرهنگ انگليسي به انگليسي) است كه آن طور با دقت و علاقه آن را مطالعه ميكرد.
وقتي قضيه آذربايجان در سازمان ملل مطرح بود مرحوم حسين علاء زحمت بسياري را متحمل شد به طوري كه بايد گفت موفقيت در آن كار بيشتر نتيجه زحمات اوست. به هر حال پس از آنكه موضوع به نفع ما با موفقيت خاتمه يافت قوامالسلطنه كه نخستوزير بود، تلگرافي به علاء مخابره كرد و ضمن تحسين و تقدير از خدمات علاء در پايان نوشته بود به نشانه تقدير مبلغ دههزار دلار به رسم پاداش براي شما فرستاده ميشود. علاء كه احتياجي به اين پول نداشت و اصولاً خدمات و زحمات خود را با پول قابل ارزيابي نميدانست ظاهراً از اين تلگراف اوقاتش تلخ شد و مرا كه به اطاقش احضار كرده بود و با قد كوتاه (قدش خيلي كوتاه بود از من هم كوتاهتر بود) روي صندلي تكيه داده بود و به تلگراف خيره شده بود، خطاب به من گفت ببين چه تلگراف كرده من آن را ديدم و بعد به من گفت پاسخي تهيه كنيد من زحماتي را كه متحمل شدهام وظيفهام در قبال وطنم بوده و احتياجي هم به اين پول ندارم و پول را پس فرستادم. بعد اضافه نمود كه پول را پس بفرستيد.
رفقا و همكاران سفارت كه عبارت بودند از محمد گودرزي، فريدون موثقي، بهمن آهنين و مهبد وقتي از اين موضوع اطلاع پيدا كردند غرولند را سر دادند كه در اين موقع بيپولي و گراني بعد از مدتها پولي از تهران فرستاده شده حالا آقاي سفير كه خودشان احتياجي به آن ندارند ولي ما كه احتياج داريم چرا ميخواهند آن را پس بفرستند. خوبست به ايشان بگوييم ما هم كه در اين كار زحمت كشيدهايم آن را بين ما تقسيم كند.راستش با آنكه قلباً من هم با اين نظر موافق بودم اما گفتم من كه مرد اين كار نيستم، اگر كسي ميتواند برود و ايشان را قانع كند تا از پس فرستادن آن صرفنظر كند.
بالاخره قرار شد آقاي مهبد كه خودش و خانمش با خود مرحوم علاء و خانمش رفت و آمد داشتند و روابطشان خيلي دوستانه و نزديك بود اين مأموريت را انجام بدهد. بالاخره مهبد بعد از چند بار مذاكره علاء را راضي كرد و از پسفرستادن پول به تهران صرفنظر كرد و آن را بين اعضاء سفارت تقسيم نمود.
احساس من آن است كه در موضوع بحرين شاه در اين اواخر متقاعد شده بود كه بايد از بحرين صرفنظر كند ولي خودش نميخواست در اين كار پيشقدم بشود و منتظر فرصتي بود تا در مقابل يك عمل انجام شدهاي قرار بگيرد. در جلسهاي كه در اين باره تشكيل شد و عدهاي در آن شركت داشتند وقتي در اين باره صحبت ميشد در جلو همه به من رو كرد و گفت «جناب آقاي وزير امور خارجه پس ميخواهيد من بحرين را در سيني بگذارم و دودستي تقديم كنم» وقتي اين را گفت من بياختيار خندهام گرفت ولي جلو خندهام را گرفتم و پيش خودم گفتم مثل اينكه گمان ميكند ما نميدانيم ته دلش چيست؟
از جلسه كه بيرون آمدم من تنها در گوشهاي ايستاده بودم و فكر ميكردم. وقتي اين موضوع به يادم افتاد بياختيار دوباره خندهام گرفت. يكي از درباريها پرسيد موضوع چيست و چرا ميخنديد. گفتم چيزي نيست از كارهاي دنيا خندهام افتاده است.
مرحوم حسين علاء نسبت به من ابراز محبت و علاقهاي ميكرد، و به اين جهت اصرار داشت مرا به شاه بشناساند. وقتي علاء سفير ايران در واشنگتن بود و من دبير اول سفارت بودم شاه به امريكا آمده بود در مجالس مختلف هر فرصتي پيدا ميشد مرحوم علاء با چشم به من اشاره ميكرد تا نزد او بروم و بعد مرا به شاه معرفي مينمود و ميگفت آقاي عباس آرام. اين كار چند بار تكرار شد تا شاه يك بار مثل اينكه متغيّر شده باشد گفت: «چند دفعه معرفي ميكني ميشناسمش!»
اين موضوع گذشت تا بعد هنگامي كه من وزير امور خارجه بودم در كاخ گلستان طبق معمول سالانه در ايام محرم چند روزي مجلس روضهخواني ترتيب داده ميشد و خود شاه هم گاهي شركت ميكرد.
در يكي از اين مجالس كه شاه شركت كرده بود در جلو در روي صندلي در ميان مردم نشسته بود به طوري كه من در آن موقع پيش خودم فكر ميكردم اگر كسي بخواهد سوءقصدي به او بكند خيلي آسان ميتوانست موفق بشود. در آن موقع عدهاي از درباريان و از جمله مرحوم علاء كه وزير دربار بود و وزيران كه من هم جزء آنها بودم به فاصله كمي ايستاده بوديم. يكي از درباريها تلگرافي را به او داد. شاه نگاهي به تلگراف كرد و بعد گفت بدهيد به آرام تا جواب آن را تهيه كند. من تلگراف را گرفتم كه الان موضوعش يادم نيست. جوابش را به انگليسي نوشتم و آن را به همان شخص دادم تا دوباره آن را به شاه بدهد. شاه نگاهي به آن انداخت و به علامت موافقت سري تكان داد و گفت بدهند مخابره بشود.
بعد كه مجلس تمام شد شاه برخاست و بهراه افتاد و در حين رفتن در حالي كه من و علاء هم در بين همراهان بوديم با صداي بلند گفت ما نفهميديم انگليسي علاء بهتر است يا آرام؟ اين موضوع به مرحوم علاء كه در زبان انگليسي واقعاً استاد بود خيلي گران آمد ولي به روي خود نياورد. نتيجه آن شد كه تا مدتي علاء با من سرسنگين بود و حرف نميزد تا بالاخره روزي نزدش رفتم و گفتم ما چاكر شما هستيم من كه تقصيري ندارم. مقصود اينكه شاه در اين قبيل شيطنتها مهارت داشت و خوب ميتوانست بين اشخاصي را كه ميخواست بههم بزند.»
بخارا 74، بهمن و اسفند 1388