پیرانه، مست/ پرویز خائفی

با تو از ديروز عمر دست در دست آمدم‏

پا ز سر نشناخته، پيرانه سر، مست آمدم‏

خاك مى‏رقصد به بوى تو صفاى گام را

نقد جان در آستين، اما تهيدست آمدم‏

نازِ چشمت سوختن را سوختم در چشم تو

حالى آن آتش كه بنشستى و بنشست آمدم‏

چشم من بود و طلوع صبح بالاى تو، راست‏

اشك، چون چشم مرا آيينه بشكست آمدم‏

شوق ديدار تو بود و شور آغوش تو بود

قصه كوته، باز چون بگسست پيوند آمدم‏

ديرتر از عشق كوبيدم درِ ميعاد را

دست تو وقتى درِ آن خانه را بست آمدم‏

باده از چشم سياهت باز نوشم جام جام‏

دستم از گيسوت گيرد، چون سيه مست آمدم‏

سايه‏ى سامان مگير از عمر من، بى‏سايه كيست؟

نيستى را در كنار سايه‏ات هست آمدم‏

شيراز – مهرماه85

بخارا 73-72، مهر ـ دی 1388