یادی از استاد عبدالحّی حبیبی/ محمد آصف فکرت

روزى كه رسد اذا السّماء انفطرت‏

واندم كه شود اذا النجوم انكدرت‏

من دامن تو بگيرم اندر سُئِلَت‏

گويم صنما بِاَىِّ ذنبٍ قُتِلَت‏

اين رباعى را از آخرين نشست علمى به رياست استاد عبدالحى حبيبى به ياد دارم. تلفّظِ شمرده شمرده، صحيح و روشن استاد حبيبى به‏ويژه آنگاه كه شعر يا متنى را مى‏خواند به آسانى از يادم نمى‏رفت و بسيارى از آنچه را كه از او شنيده‏ام، اكنون پس از سال‏ها و دهه‏ها هنوز نه تنها در گوش سر، كه در گوش جانم پژواك دارد.

آخرين نشست علمى نوشتم؛ اولينش كى و كجا بود؟ اولينش در بهترين سال‏هاى زندگى، آنگاه كه در دانشكده ادبيات دانشگاه كابل درس مى‏خوانديم و آن استاد روانشاد به ما متون كهن فارسى درى را مى‏آموخت. من از كودكى اشعار بسيارى از شاعران كهن فارسى درى را از بر داشتم. هرگاه كه استاد به خواندن متنى كهن با لهجه بسيار شيرين قندهارى مى‏پرداخت، بى‏اختيار اين بيت سعدى به يادم

می آمد

محمد آصف فکرت ـ عکس از علی دهباشی

هزار بلبل دستانسراى عاشق را

ببايد از تو سخن گفتن درى آموخت‏

با تبسّمى احترام شاگردان را پاسخ مى‏گفت و مى‏نشست. پيش از همه دو كارش توجه ما را جلب مى‏كرد. نخست استفاده از دو عينك يا رفع و وضع عينك، هنگام خواندن متن و هنگام ديدن به سوى ما شاگردان، ديگر پيچاندن و بستن سرقلم، بى‏درنگ پس از آنكه نكته‏اى را مى‏نوشت؛ حتى اگر براى چند ثانيه قلم بى‏كار مى‏بود. پسان‏ترها پى به دليل منطقى و علمى اين اعمال استاد برديم. در همان سال دوم دانشكده بود كه براى بار اول سخنرانى و كارگردانى استاد حبيبى را در جلسات علمى و كنفرانس‏ها از نزديك شاهد بوديم و آن شركت ايشان در سمينار ترجمه بود كه در تالار كتابخانه پوهنتون (دانشگاه) برگزار شد و به محصلان (دانشجويان) هم اجازه داده شد كه در سمينار به گونه ناظر و سامع شركت كنند. در آنجا ديديم كه چگونه اديبان و دانشمندان جهان صحبت و حضور استاد حبيبى را مغتنم و گرامى مى‏دانستند. به‏خصوص دانشمندان ايرانى و از همه بيشتر شادروان استاد دكتر پرويز ناتل خانلرى، كه پسان‏ترها هم پيوسته استاد حبيبى را دوست مى‏داشت و هميشه سعى در فراهم‏آورى رضاى خاطر او داشت.

دوره دانشگاه و استفاده تعليم و تعلم رسمى و تدريسى استاد با ما سپرى شد. دو سال پس از دانشگاه را در هرات و بلخ گذرانيدم. دورى از كابل مرا آزرده مى‏داشت و آرزو مى‏كردم كه دنبال دل را به سوى كابل بتوانم گرفت و چنان شد.

در آن هنگام برنامه‏اى براى تشكيل افغان آكادمى روى دست وزارت اطلاعات و كلتور بود. انجمن تاريخ افغانستان را، كه يك سازمان موجود و عملاً فعّال بود، هسته و مركز ابتدايى اين آكادمى (فرهنگستان) قرار دادند و بنده در مقام مدير تحريرات افغان آكادمى به عضويت انجمن تاريخ افغانستان تقرر يافت. طول و تفصيل در مورد اين مقام بدان جهت بود كه استاد حبيبى رئيس انجمن تاريخ افغانستان بود و من پس از چند سال كه از تلمذ ايشان محروم بودم، دوباره، و اين بار با فرصت و امكانات بيشتر در واقع به حلقه درس ايشان داخل شدم.

حبيبى استادى بود كه شاگردان هم از خامه و زبان و هم از كردار و رفتارش مى‏توانستند بياموزند. حركاتش آميخته با تمكين و آرامش بود، كه مردى روزگارديده و كارآزموده بود. كم مى‏گفت و آنچه مى‏گفت سنجيده مى‏گفت. در پژوهش‏هاى زبان و ادب درى، كه نگارنده در آن باب بيشتر با استاد در تماس بود، هر نكته نو كه مى‏ديد يا مى‏شنيد به كاوش و آزمايش و سره‏سازى آن مى‏پرداخت. به ياد دارم كه همان سال براى مجله آريانا مقاله‏اى نگاشتم با عنوان «مناصب لشكرى و كشورى در تاريخ بيهقى»؛ گويا مقاله پس از ويرايش ديگران براى تصويب انتشار در مجله روى ميز ايشان رسيده بود. بامداد يك روز به اتاقى كه من در آن كار مى‏كردم آمد و با همان لهجه دوست‏داشتنى‏اش گفت: «اين لشگر را شما در كجا با گاف خوانده‏ايد؟» گفتم كه من دقيقاً نمى‏دانم كه در چند جا ديده‏ام و نيز نمى‏دانم كه لشكر درست است يا لشگر! و البته تلفظ آن با گاف براى فارسى‏زبانان آسان‏تر است. گفت: بلى و اى كاش منبعى قديمى براى درستى اين ادعا مى‏بود. هدف من از آوردن اين مثال آن است كه برخى با ديدن يك اشتباه، يا آنچه آنان اشتباه مى‏پندارند، بى‏درنگ نويسنده يا گوينده را محكوم مى‏كنند و مى‏خواهند كه آنچه آنان مى‏خواهند جايگزين آن گردد. اما اين عمل استاد حبيبى به پژوهشگر بختيار روشى بود كارى و خوش‏آموز، در برانگيختن ذوق پژوهش علمى. امروز پس از حدود 35 سال از آن تاريخ هنوز اين درس استاد حبيبى چون سرمشقى جلى زيب لوح ياد من است، و قامت رساى آن مرد كهنسال را در برابر ميز خويش احساس مى‏كنم كه به جاى احضار من خودش با برگه و ميكروفيلم مى‏آمد و مى‏پرسيد و راهنمايى مى‏كرد.

عبدالحی حبیبی

براى اداره انجمن تاريخ يك خانه دوطبقه قديمى را در يكى از مناطق كابل به نام قلعه فتح‏الله به كرايه (اجاره) گرفته بودند. اين خانه كه مدتى طولانى محل اداره انجمن تاريخ بود، در نظر من در آن روزها جاى مناسبى براى اين اداره بود. دنج و آرام، با سبك معمارى چندين سال پيش، چمنكى سبز و شمارى درخت زينتى و گلبنان كه همه بيش از آنكه آرايش تصنعى داشته بوده باشند، به گونه زيبايى طبيعى مى‏نمودند. هر يك از اعضاى انجمن تاريخ برنامه‏اى و پروژه‏اى داشتند كه برخى با شتاب و سرزنده و برخى با طمأنينه و به آهستگى كار را پيش مى‏بردند. مجله آريانا به زبان فارسى درى هم از سوى انجمن تاريخ انتشار مى‏يافت. اگر بخواهم پركارترين عضو اين انجمن را مشخص نمايم، خود استاد حبيبى بود. اما از ميان شاگردان استاد حبيبى دو تن بودند كه خود را وقف آموزش از خدمت استاد نموده بودند. اين دو شاگرد آن روز، دو پژوهشگر دانشور و نامى امروز افغانستان يعنى استاد حبيب‏الله رفيع و استاد زلمى هيواد مل بودند.

از استاد حبيبى هر كس به اندازه علاقه و ظرفيت خويش مى‏توانست بياموزد و بهره‏مند گردد. آثار او در رشته‏هاى مختلف هر يك نمونه بارز تبحر و دانش گسترده اوست. آثار او حتى كارهاى زمان تبعيد از مغتنمات ادبى به شمار مى‏روند. در آن شمار است كتاب نواى معارك، كه اگر درست به يادم مانده باشد، از تأليفات دور از وطن است. كتاب تاريخ افغانستان قبل از اسلام از آثاريست كه تا امروز در شمار كتب ممدّ پژوهشى و يك مأخذ مهم در همه جا مورد استفاده است. اين كتاب با قطع و صحافتى چنان دلپذير در كابل چاپ شده بود كه چندين بار ديگر كه در ايران چاپ شد نيازى به كار مجدد نداشت، بلكه از روى همان چاپ كابل افست شد. اين كتاب با فراوانى مآخذ كهن و دست اول غالباً جانشين آن مآخذ نزد محققان شده است. با آنكه نام كتاب تاريخ افغانستان بعد از اسلام است، تقريباً تاريخ و رخدادهاى تمام منطقه را دربر مى‏گيرد. كتاب مادر زبان درى يك مأخذ مهم براى پژوهشگران زبانشناسى و تاريخ زبان است. اين كتاب به ترجمه و تفسير و تحليل كتيبه سرخ كوتل بغلان اختصاص دارد. كتاب تاريخ و هنر در عهد تيموريان، هنگامى كه در شرق بودم، از جمله كتب روى ميز من بود و آن را به اندازه همه كتب تاريخ هرات، كه البته هر يك نزد من دوست داشتنى است، گرامى مى‏شمارم.

كارهاى تصحيح و ويرايش استاد بسيار است كه دوستان پژوهشگر به آن آثار آشنا خواهند بود. دوست مشترك ما و استاد گرامى من جناب روان فرهادى، كه خداوند زندگانيش را دراز داراد، در مجلد دوم تاريخ صرف و تلفظ زبان پشتو، شرح حال مفصلى از استاد حبيبى نوشته‏اند كه فهرست شمارى از تأليفات استاد را نيز آورده‏اند.

استاد حبيبى با آنكه در اداره هم گاهى دوستان را با خوش‏طبعى‏ها و ظرافت طبع خويش محظوظ مى‏ساخت، اما در بيرون از محيط كار بسيار خوش مشرب و ظريف و خندان بود. از عمر دراز و پر بار خويش انبوهى خاطره و گفتنى داشت كه براى دوستان و همكاران و زيردستان شنيدنى بود.

عبدالحی حبیبی در مراسمی با ایندیرا گاندی

من از ايشان لطيفه‏هاى بسيار شنيده‏ام كه در اينجا به دو لطيفه، كه هر يك از زاويه‏اى خاص اهميت بيان دارد، اشاره مى‏نمايم. يكى مربوط مى‏شود به يك سفر استاد به ايران كه چون زبان و بيان خاص و استادانه ايشان دقيقاً به يادم نمانده با كلمات خود روايت مى‏كنم :

… مهماندار به من گفت كه تشريف ببريد ماشين آماده است. جناب عالى توى ماشين بنشينيد بنده هم خدمت مى‏رسم. من تعجب كردم كه اين چگونه ماشينى است كه در داخل آن، جا براى نشستن هم هست. وقتى از هتل بيرون آمدم ديدم كه موترى در مقابل دروازه هتل ايستاده است و درايور (راننده) تعظيم كرد و دروازه موتر را گشود. آن وقت من خاطرجمع شدم كه در داخل آن ماشينى كه من فكر مى‏كردم نخواهم نشست…

داستان به دهه 1340 مربوط مى‏شود؛ زمانى كه هنوز رفت و آمدها آنقدر مكرر نشده بود كه دوستان به دقايق لهجه‏هاى كابل و تهران آشنا باشند و بدانند كه موتر كابل را در تهران ماشين مى‏گويند، اما در كابل به موتور و كارخانه ماشين مى‏گويند. استاد با چنان لطفى اين داستان را بيان مى‏كرد كه تكرار آن هم براى شنونده ملال‏آور نبود و جالب بود.

ديگر خاطره ديدار از خانقاه بخارا بود. استاد در سفرى رسمى به بخارا روزى در آن شهر از طرف مهمانداران دولتى با همراهان خويش به خانقاهى راهنمايى مى‏شوند. در آنجا مهمانان گروهى از صوفيان و عارفان و اهل حال را مى‏بينند و با آنان صحبت مى‏نمايند و ساعتى به خوشى مى‏گذرد. روز ديگر مهمانان افغان برنامه مى‏ريزند كه به خود به تنهايى و بدون همراهى مهمانداران دولتى به خانقاه بروند و با صوفيان گپ بزنند. آدرس محل را از روى احتياط همان روز ديدار يادداشت كرده بودند. خود را به آن محل مى‏رسانند اما هرچه مى‏جويند اثرى از خانقاه نمى‏يابند آخر حريفى از همان محل درمى‏يابد و مى‏گويد كه خانقاهى در كار نيست تا آنكه يك هيأت ديگر مهمان بيايد و باز هم خانقاهى به همان سبك كه شما ديديد براى يكى دو ساعت ساخته شود.

استاد اين خاطره را با لطف خاصى حكايت مى‏كرد و مى‏خنديد.

به هر روى يك سال هم در انجمن تاريخ از خدمت استاد عبدالحى حبيبى كسب فيض كردم و بار سفر به سوى فارياب بستم كه مأمور خدمت در مطبوعات آن ديار شدم. پس از آن هم در ولايت كندز و باز به كابل موظف گرديدم تا آنكه باز بخت يارى كرد تا از خدمت استاد بار ديگر كسب فيض نماييم.

اين بار در جريان انجمن‏هاى مقدماتى هفتگى به مقصد تدارك سمينارهاى علمى بزرگداشت شخصيت‏هاى بزرگ فرهنگى – ادبى كشور بود. در اين انجمن‏ها شخصيت‏هاى سابقه‏دار و نامى ادب و فرهنگ دعوت مى‏شدند تا هفته‏اى يك بار در وزارت اطلاعات و كلتور گرد آيند و در موضوع مربوط به تبادل فكر و ارايه نظر پردازند. با آنكه هر يك از اعضاى انجمن در مواردى نظرات خويش را ابراز مى‏داشتند اما بيشترين اطلاعات كلاسيك نزد حبيبى و بيشترين متدهاى مدرن در دسترس روان بود. اعضاى جوان و بختيار انجمن از سخنان اين دو بزرگ در هر نشست مى‏توانستند به اندازه مطالب ارايه شده در يك كلاس دانشگاه بهره يابند.

حبيبى و روان بسيار به همديگر علاقه و احترام داشتند. من اين علاقه را مشاهده مى‏نمودم و لذت مى‏بردم. بارها ديده‏ام ك هر يك از اين دو استاد، با آنكه مطلبى را مى‏دانست، حق تقدم را به ديگرى مى‏داد و از او مى‏خواست تا نظر خويش را در مورد بگويد يا معلومات خويش را در آن موضوع بيان دارد.

در پايان به چگونگى خواندن رباعيى بپردازم كه در ابتداى سخن آمد:

آخرين سمينارى كه در انجمن‏هاى ياد شده تدارك ديده شده بود با اقتدار دولتى ديگر همزمان گرديد. در آن وقت (1358) بسيارى از دانشمندان و روشن‏انديشان و آزادگان، از آن جمله دكتر روان فرهادى، در زندان بودند. سمينار چون بين‏المللى بود و مهمانان از سراسر دنيا دعوت شده بودند در وقت معهود دائر شد. سمينار به پايان رسيد و روز آخر جلسه نهايى، كه در آن قطعنامه سمينار هم قرائت مى‏شد، به رياست استاد عبدالحى حبيبى دائر شد. حبيبى به قرائت قطعنامه پرداخت و در ماده آخر، در حالى كه چشمانش پر اشك و كلماتِ از غصه در گلويش گره شده بود اين رباعى را خواند:

روزى كه رسد اذا السّماء انفطرت‏

واندم كه شود اذا النجوم انكدرت‏

من دامن تو بگيرم اندر سُئِلَت‏

گويم صنما بِاَىِّ ذنبٍ قُتِلَت‏

سپس به نمايندگى از اعضاى سمينار از زندانى بودن بسيارى از دانشمندان و محققان كشور گله كرد و تقاضاى رهايى آنان را نمود. از آن جمله از دو تن روان فرهادى و محمد اسماعيل مبلغ نام برد و از آنان به صفت دو دوست و دو همكار گرامى ياد كرد و از جانب خود و اعضاى داخلى و خارجى سمينار از دولت تقاضا كرد كه آنان را آزاد سازد. اما دريغا كه سرنوشت دانشمند، اديب و فيلسوف نامى، شادروان استاد محمد اسماعيل مبلغ، بر شهادت رقم خورده بود.

شهر اتاوا، 29 فروردين (حمل) 1386 / 18 اپري

( بخارا 73-72 ، مهرـ دی 1388)