آرتور کوستلر/ جرج اُرول/ عزت الله فولادوند

 

 جرج‌ اُروِل‌ (50 ـ 1903) نام‌ مستعار اريك‌ آرثر بلر، يكي‌ از نويسندگان‌ نامدار انگليسي‌ در قرن‌ بيستم‌ بود. از او چند رمان‌ و بسياري‌ مقاله‌ و نقد ادبي‌ همه‌ داراي‌ صبغة‌ اجتماعي‌ و انساني‌ و اغلب‌ سياسي‌ به‌ جا مانده‌ است‌. ارول‌ به‌ سوسيال‌ دموكراسي‌ و عدالت‌ اجتماعي‌ اعتقاد پرشور داشت‌ و مخالف‌ آشتي‌ناپذير استبداد و توتاليتاريسم‌ به‌ هر شكل‌ بود. به‌ علت‌ اين‌ اعتقاد، در جنگ‌ داخلي‌ اسپانيا در دهة‌ 1930 بر ضد فرانكو و فالانژيست‌ها به‌ صف‌ جمهوري‌خواهان‌ پيوست‌ و در كنار جنگجويان‌ «حزب‌ كارگري‌ اتحاد ماركسيستي‌»  (POUM)  ــ و نه‌ كمونيست‌ها كه‌ آنان‌ را وابسته‌ به‌ استالين‌ مي‌دانست‌ ــ مردانه‌ جنگيد و فقط‌ هنگامي‌ جبهه‌ را ترك‌ گفت‌ كه‌ گلوله‌ به‌ گلويش‌ اصابت‌ كرد و او را تا آستانة‌ مرگ‌ پيش‌ برد. يادگار اين‌ تجربة‌ شورانگيز كتاب‌  به‌ ياد كاتالونيا  (1938) بود (ترجمة‌ فارسي‌ به‌ همين‌ قلم‌). همان‌ پيكار سرسختانه‌ با توتاليتاريسم‌ همچنين‌ او را به‌ نگارش‌ دو كتاب‌ معروف‌  1984  و  قلعة‌ حيوانات‌  در مخالفت‌ با استالينيسم‌ برانگيخت‌. اين‌ دو كتاب‌ كه‌ هر دو به‌ فارسي‌ ترجمه‌ شده‌اند، شهرت‌ جهاني‌ ماندگار يافته‌اند. به‌ علاوة‌ چندين‌ نوشتة‌ كوتاه‌ سياسي‌ و اجتماعي‌ نيز در بيان‌ همان‌ معنا و در همان‌ جهت‌ فكري‌ از او باقي‌ است‌ كه‌ اين‌ مقاله‌ از آن‌ مقوله‌ است‌. ويژگي‌ برجستة‌ نوشته‌هاي‌ ارول‌ صميميت‌ و راستگويي‌ و زبان‌ روشن‌ و بي‌تكلف‌ است‌.

      آرتور كوستلر (83 ـ 1905) نويسنده‌اي‌ متولد بوداپست‌ بود كه‌ در دهة‌ 1930 به‌ حزب‌ كمونيست‌ آلمان‌ پيوست‌. سپس‌ به‌ عنوان‌ خبرنگار يكي‌ از روزنامه‌هاي‌ چپ‌ انگليسي‌ براي‌ گزارش‌ جنگ‌ داخلي‌ اسپانيا به‌ آن‌ كشور رفت‌. در آنجا فالانژيست‌ها او را دستگير و به‌ اعدام‌ محكوم‌ كردند. كوستلر از زندان‌ نجات‌ يافت‌، و در همان‌ دهه‌ با مشاهدة‌ محاكمه‌هاي‌ مسكو و تصفيه‌هاي‌ هولناك‌ استالين‌ از كمونيسم‌ برگشت‌. موضوع‌ پرتأثيرترين‌ كتاب‌ او  ظلمت‌ در نيمروز  كه‌ در اين‌ مقاله‌ دربارة‌ آن‌ نيز بحث‌ شده‌ و از مدارك‌ ارزندة‌ تاريخ‌ روشنفكري‌ قرن‌ بيستم‌ اروپاست‌، همان‌ محاكمه‌هاست‌. اين‌ كتاب‌ همچنين‌ موضوع‌ مناظره‌ يا مجادله‌اي‌ معروف‌ در ايران‌ در اوايل‌ 1360 ميان‌ نجف‌ دريابندري‌ از يك‌ سو و عباس‌ ميلاني‌ و منوچهر صفا از سوي‌ ديگر در نشرية‌  نقد آگاه‌  بود.

 ع‌. ف‌.                                                        

 

 يكي‌ از واقعيت‌هاي‌ چشمگير دربارة‌ ادبيات‌ انگليسي‌ در قرن‌ كنوني‌  ] بيستم‌ [  سيطرة‌ نويسندگان‌ غيرانگليسي‌ ــ مانند كنراد و هنري‌ جيمز و برنارد شا و جيمز جويس‌ و ييتز و پاوند و اليوت‌   ــ در آن‌ عرصه‌ است‌. با اين‌ حال‌، اگر مي‌خواستيد بنا را بر غرور ملي‌ بگذاريد و شاخه‌هاي‌ مختلف‌ ادبيات‌ را بررسي‌ مي‌كرديد، مي‌ديديد كه‌ انگلستان‌ وضع‌ نسبتاً خوبي‌ داشته‌ است‌ ــ البته‌ تا هنگامي‌ كه‌ مي‌رسيديد به‌ آنچه‌ مي‌توان‌ نام‌ آن‌ را نوشته‌هاي‌ سياسي‌ يا جدلنامه‌نويسي‌ گذارد. مقصود من‌، آن‌ قسم‌ نوشته‌هايي‌ است‌ كه‌ از مبارزات‌ سياسي‌ در اروپا از زمان‌ ظهور فاشيسم‌ پديد آمده‌ است‌. آثار مختلفي‌، از زندگينامه‌هاي‌ خودنوشت‌، «رپرتاژ»، رساله‌هاي‌ جامعه‌شناسي‌ و جدلنامه‌نويسي‌ محض‌، همه‌ زير اين‌ عنوان‌ جاي‌ مي‌گيرند، همه‌ يك‌ منشأ و ريشه‌ دارند، و در همه‌ عمدتاً يك‌ فضاي‌ عاطفي‌ ديده‌ مي‌شود.

جورج اُرول

 بعضي‌ از چهره‌هاي‌ برجسته‌ در اين‌ مكتب‌ نويسندگي‌، كساني‌اند مانند: سيلونه‌  ، مالرو  ، سال‌وِه‌ميني‌  ، بوركناو   و خود كوستلر. برخي‌ از آنان‌ داستان‌نويس‌اند، بعضي‌ نيستند، ولي‌ همه‌ از اين‌ حيث‌ همانندند كه‌ سعي‌ در نوشتن‌ تاريخ‌ معاصر دارند، منتها تاريخ‌  غيررسمي‌ ، از آن‌ سنخ‌ كه‌ در كتاب‌هاي‌ درسي‌ ناديده‌ گرفته‌ مي‌شود و روزنامه‌ها دربارة‌ آن‌ دروغ‌ مي‌نويسند. شباهت‌ ديگرشان‌ از اين‌ نظر است‌ كه‌ همگي‌ از مردم‌ كشورهاي‌ اروپايي‌ غير از انگلستان‌اند. ممكن‌ است‌ اغراق‌ باشد ولي‌ مسلماً اغراق‌ بزرگي‌ نيست‌ اگر بگوييم‌ كه‌ هر وقت‌ كتابي‌ دربارة‌ توتاليتاريسم‌ در اين‌ كشور به‌ چاپ‌ برسد كه‌ هنوز شش‌ ماه‌ پس‌ از انتشار ارزش‌ خواندن‌ داشته‌ باشد، كتابي‌ است‌ كه‌ از يك‌ زبان‌ خارجي‌ ترجمه‌ شده‌ است‌. نويسندگان‌ انگليسي‌ در ده‌، دوازده‌ سال‌ گذشته‌ انبوه‌ عظيمي‌ از نوشته‌هاي‌ سياسي‌ بيرون‌ داده‌اند، ولي‌ تقريباً هيچ‌ چيزي‌ داراي‌ ارزش‌ هنري‌ يا ارزش‌ تاريخي‌ به‌ وجود نياورده‌اند. به‌ عنوان‌ نمونه‌، «باشگاه‌ كتاب‌ چاپ‌»   از 1936 مرتب‌ مشغول‌ كار بوده‌ است‌. اما حتي‌ عنوان‌ چند مجلد از كتاب‌هاي‌ منتخب‌ آن‌ را شما به‌ ياد داريد؟ هر چه‌ دربارة‌ آلمان‌ نازي‌، روسيه‌ شوروي‌، اسپانيا، حبشه‌  ، اتريش‌، چكسلواكي‌ و موضوعات‌ مشابه‌ در انگلستان‌ به‌ وجود آمده‌، كتاب‌هايي‌ است‌ حاوي‌ رپرتاژهاي‌ ظاهرفريب‌ و جزوه‌ها يا جدلنامه‌هايي‌ پر از دروغ‌ و حقه‌بازي‌ كه‌ نويسندگانشان‌ مطالب‌ تبليغاتي‌ را صاف‌ فرو برده‌اند و بعد هضم‌ نشده‌ بالا آورده‌اند، و كمتر كتاب‌ راهنما يا كتاب‌ درسي‌ شايستة‌ اعتمادي‌ در آن‌ ميان‌ پيدا مي‌شود. هيچ‌ چيزي‌ مثلاً شبيه‌  فونتاراما   يا ظلمت‌ در نيمروز  نبوده‌ است‌، زيرا تقريباً هيچ‌ نويسندة‌ انگليسي‌ نيست‌ كه‌ توتاليتاريسم‌ را از درون‌ ديده‌ باشد.

 در اروپا  ] غير از انگلستان‌ [  در دهة‌ گذشته‌ يا بيشتر، بلاهايي‌ بر سر طبقة‌ متوسط‌ آمده‌ است‌ كه‌ در انگلستان‌ حتي‌ به‌ سر طبقة‌ كارگر نمي‌آيد. اغلب‌ نويسندگان‌ اروپايي‌ كه‌ نام‌ بردم‌ و دهها تن‌ مانند آنان‌ براي‌ اينكه‌ بتوانند اساساً وارد سياست‌ شوند، مجبور بوده‌اند قوانين‌ را بشكنند. بعضي‌ بمب‌ پرتاب‌ كرده‌اند و در خيابان‌ها جنگيده‌اند، بسياري‌ در زندان‌ يا اردوگاه‌هاي‌ كار اجباري‌ بوده‌اند يا با نام‌هاي‌ قلابي‌ و گذرنامه‌هاي‌ جعلي‌ از مرزها گريخته‌اند. ولي‌ نمي‌توان‌ تصور كرد كه‌ مثلاً پروفسور لَسكي‌   دل‌ به‌ دريا زده‌ و از اينگونه‌ كارها كرده‌ باشد. بنابراين‌، انگلستان‌ فاقد آن‌ چيزي‌ بوده‌ است‌ كه‌ ممكن‌ است‌ از آن‌ به‌ نام‌ ادبيات‌ اردوگاه‌ كار اجباري‌ ياد كرد.

 البته‌ در اينجا هم‌ از دنياي‌ خاص‌ پليس‌ مخفي‌ و سانسور عقايد و شكنجه‌ و پرونده‌سازي‌ و محاكمه‌هاي‌ نمايشي‌ اطلاع‌ هست‌ و تا اندازه‌اي‌ ناخشنودي‌ وجود دارد، ولي‌ اينها همه‌ تأثير عاطفي‌ بسيار ناچيز داشته‌اند. يكي‌ از نتايج‌ اين‌ امر اين‌ بوده‌ كه‌ در انگلستان‌ تقريباً ادبياتي‌ ناشي‌ از سرخوردگي‌ و نااميدي‌ از اتحاد شوروي‌ وجود ندارد. نگرش‌ حاكي‌ از ناخرسنديِ توأم‌ با ناداني‌، و موضع‌ ستايش‌ نينديشيده‌ و نسنجيده‌ هست‌، ولي‌ چيزي‌ در حد مياني‌ آن‌ دو نيست‌. مثلاً عقايد دربارة‌ محاكمه‌هاي‌ «خرابكاران‌» در مسكو مختلف‌ بود، اما اختلاف‌ عمدتاً از اين‌ مسأله‌ سرچشمه‌ مي‌گرفت‌ كه‌ آيا متهمان‌ واقعاً مقصر بوده‌اند يا نه‌. كمتر كسي‌ توجه‌ داشت‌ كه‌ صرف‌نظر از گناه‌ يا بي‌گناهي‌ متهمان‌، خود آن‌ محاكمه‌ها آنقدر هولناك‌ بودند كه‌ به‌ گفت‌ در نمي‌آيد. ناخرسندي‌ انگليسي‌ها از ظلم‌ و وحشي‌گري‌ نازي‌ها هم‌ به‌ همين‌ ترتيب‌ دور از واقعيت‌ و مانند شير آبي‌ بود كه‌ بنا به‌ مصلحت‌ سياسي‌ آن‌ را باز كنند و ببندند. براي‌ فهم‌ چنين‌ چيزها، انسان‌ بايد خود را به‌ جاي‌ قربانيان‌ تصور كند. اينكه‌ يك‌ انگليسي‌ بتواند كتابي‌ مانند  ظلمت‌ در نيمروز  بنويسد همان‌ قدر اتفاقي‌ دور از احتمال‌ است‌ كه‌ يك‌ برده‌فروش‌ بتواند داستاني‌ مثل‌  كلبة‌ عمو تام‌   بنويسد.

 محور آثار منتشر شدة‌ كوستلر در واقع‌ محاكمه‌هاي‌ مسكو است‌. موضوع‌ عمده‌اي‌ كه‌ خاطر او را مشغول‌ مي‌كند انحطاط‌ و زوال‌ انقلاب‌ها به‌ علت‌ آثار فسادآور قدرت‌ است‌. ولي‌ ماهيت‌ ويژة‌ ديكتاتوري‌ استالين‌ او را پس‌ رانده‌ و به‌ موضعي‌ نزديك‌ محافظه‌كاري‌ بدبينانه‌ رسانده‌ است‌. من‌ نمي‌دانم‌ او مجموعاً چند كتاب‌ نوشته‌ است‌. كوستلر مردي‌ مجارستاني‌ است‌ كه‌ كتاب‌هاي‌ سابقش‌ به‌ آلماني‌ نوشته‌ شده‌ بودند، و پنج‌ كتاب‌ او ــ  شهادت‌نامة‌ اسپانيايي‌  ،  گلادياتورها  ،  ظلمت‌ در نيمروز  ،  تفاله‌هاي‌ زمين‌   و  از ره‌ رسيدن‌ و بازگشت‌   ــ در انگلستان‌ به‌ چاپ‌ رسيده‌اند. موضوع‌ همة‌ آنها مشابه‌ يكديگر است‌، و در همه‌ به‌ استثناي‌ چند صفحة‌ انگشت‌شمار، فضايي‌ مانند كابوس‌ حكمفرماست‌. وقايع‌ سه‌ كتاب‌ از آن‌ پنج‌ كتاب‌ كمابيش‌ يكسره‌ در زندان‌ صورت‌ مي‌گيرد.

 در نخستين‌ ماه‌هاي‌ جنگ‌ داخلي‌ اسپانيا، كوستلر خبرنگار روزنامة‌  نيوز كرانيكل‌   در آن‌ كشور بود: و در اوايل‌ 1937 هنگامي‌ كه‌ فاشيست‌ها مالاگا را تصرف‌ كردند، به‌ اسارت‌ درآمد و نزديك‌ بود تيرباران‌ شود. سپس‌ او چند ماه‌ در دژي‌ نظامي‌ زنداني‌ بود و هر شب‌ هنگامي‌ كه‌ جمهوري‌طلبان‌ گروه‌ گروه‌ اعدام‌ مي‌شدند، غرش‌ تفنگ‌ها را مي‌شنيد و بيشتر اوقات‌ با خطر قريب‌الوقوع‌ اعدام‌ روبرو بود. اين‌ قضيه‌ ماجرايي‌ تصادفي‌ نبود كه‌ «امكان‌ داشت‌ براي‌ هر كسي‌ اتفاق‌ بيفتد»، بلكه‌ برخاسته‌ از سبك‌ زندگي‌ كوستلر بود. آدم‌ بي‌اعتنا به‌ سياست‌ در آن‌ تاريخ‌ گذرش‌ به‌ اسپانيا نمي‌افتاد، ناظر محتاط‌ پيش‌ از ورود فاشيست‌ها به‌ مالاگا از آنجا بيرون‌ مي‌رفت‌، و روزنامه‌نگار بريتانيايي‌ يا آمريكايي‌ رفتاري‌ ملايمتر مي‌ديد. كتاب‌ كوستلر در اين‌ باره‌ ( شهادت‌نامة‌ اسپانيايي‌ )، حاوي‌ بعضي‌ قطعه‌هاي‌ برجسته‌ و جالب‌ نظر است‌، ولي‌ صرف‌نظر از بريده‌ بريدگي‌ كه‌ در نوشته‌اي‌ مصروف‌ گزارشگري‌ نسبتاً عادي‌ است‌، كتاب‌ در پاره‌اي‌ جاها به‌ يقين‌ دور از حقيقت‌ است‌. فضاي‌ وحشت‌انگيز و كابوس‌وار صحنه‌هاي‌ زندان‌ با همان‌ زبردستي‌ ويژة‌ كوستلر درست‌ ترسيم‌ شده‌ است‌، اما بقية‌ كتاب‌ بيش‌ از حد به‌ رنگ‌ اعتقادهاي‌ مكتبي‌ و نرمي‌ناپذير «جبهة‌ خلق‌»   آن‌ زمان‌ درآمده‌ است‌. حتي‌ به‌ نظر مي‌رسد كه‌ يكي‌ دو قطعه‌ دستكاري‌ شده‌اند تا با مقاصد «باشگاه‌ كتاب‌ چپ‌» بهتر سازگار شوند. در آن‌ زمان‌، كوستلر هنوز عضو حزب‌ كمونيست‌ بود ــ يا به‌ هر حال‌ ديري‌ نمي‌گذشت‌ كه‌ از حزب‌ درآمده‌ بود ــ و سياست‌بازي‌هاي‌ پيچيدة‌ جنگ‌ داخلي‌ نمي‌گذاشت‌ كه‌ هيچ‌ كمونيستي‌ صادقانه‌ دربارة‌ مبارزات‌ داخلي‌ حكومت‌ چيزي‌ بنويسد. گناه‌ همة‌ چپ‌ها از 1933 به‌ بعد اين‌ بوده‌ كه‌ خواسته‌اند بدون‌ ضديت‌ با توتاليتاريسم‌، ضد فاشيست‌ باشند. در 1937 كوستلر اين‌ نكته‌ را مي‌دانست‌، ولي‌ خود را براي‌ گفتن‌ آن‌ آزاد احساس‌ نمي‌كرد. در كتاب‌ بعدي‌اش‌،  گلادياتورها ، كه‌ يك‌ سال‌ پيش‌ از جنگ‌ منتشر شد و به‌ دلايل‌ مبهم‌ چندان‌ توجهي‌ جلب‌ نكرد، او به‌ بيان‌ آن‌ معنا بسيار نزديكتر شد، و در واقع‌ آن‌ را بيان‌ كرد، منتها براي‌ اين‌ كار نقابي‌ به‌ چهره‌ زد.

آرتور کوستلر و همسرش

 گلادياتورها  از بعضي‌ جهات‌ كتاب‌ خرسندكننده‌اي‌ نيست‌. موضوع‌ آن‌، اسپارتاكوس‌، گلادياتوري‌ اهل‌ تراكيا  ست‌ كه‌ در حدود سال‌ 65 ق‌م‌ بردگان‌ را به‌ شورش‌ برانگيخت‌. مشكل‌ هر كتابي‌ دربارة‌ چنين‌ موضوعي‌ اين‌ است‌ كه‌ بايد به‌ بوتة‌ مقايسه‌ با كتاب‌ ديگري‌ به‌ نام‌  سالامبو   برود. در عصر ما حتي‌ اگر كسي‌ از استعداد كافي‌ برخوردار بود، امكان‌ نداشت‌ كتابي‌ مانند  سالامبو  بنويسد. نكتة‌ بسيار مهم‌ دربارة‌  سالامبو ، و حتي‌ مهمتر از جزئيات‌ فيزيكي‌ وصف‌ شده‌ در آن‌، لحن‌ بي‌گذشت‌ و بي‌رحمانة‌ كتاب‌ است‌. فلوبر به‌ اين‌ جهت‌ مي‌توانست‌ خود را در عالم‌ انديشه‌ در فضاي‌ سنگدلي‌ انعطاف‌ناپذير دوران‌ باستان‌ قرار دهد كه‌ در نيمة‌ قرن‌ نوزدهم‌ هنوز آرامش‌خاطر ميسر بود، و شخص‌ مجال‌ داشت‌ كه‌ به‌ گذشته‌ سفر كند. در حال‌ حاضر، امروز و آينده‌ به‌ حدي‌ وحشتناك‌ شده‌اند كه‌ گريز از آنها امكان‌پذير نيست‌، و حتي‌ اگر كسي‌ زحمت‌ پرداختن‌ به‌ تاريخ‌ را بر خود هموار كند، به‌ منظور يافتن‌ معنايي‌ امروزي‌ در آن‌ است‌. اسپارتاكوس‌ در دست‌ كوستلر به‌ چهره‌اي‌ رمزي‌ يا تمثيلي‌   تبديل‌ مي‌شود و شكلي‌ ابتدايي‌ از ديكتاتور پرولتر است‌. فلوبر توانسته‌ است‌ با به‌كارگيري‌ ممتد تخيل‌ آفريننده‌، چهره‌اي‌ به‌ راستي‌ ماقبل‌ مسيحي‌ به‌ رزمندگان‌ مزدورش‌ بدهد. اما اسپارتاكوس‌ در كتاب‌ كوستلر همين‌ انسان‌ امروزي‌ با قيافة‌ مبدل‌ است‌. اين‌ كار البته‌ اشكالي‌ نداشت‌ اگر كوستلر كاملاً آگاه‌ بود كه‌ حكايت‌ تمثيلي‌ يا رمزي‌اش‌ به‌ چه‌ معناست‌. موضوع‌ محوري‌ و اصلي‌ اين‌ است‌ كه‌ انقلاب‌ها هميشه‌ به‌ خطا مي‌روند. ولي‌ مسأله‌ اين‌ است‌ كه‌  چرا ، و اينجاست‌ كه‌ او گير مي‌كند و به‌ تزلزل‌ مي‌افتد، و اين‌ ترديد و تزلزل‌ او وارد داستان‌ مي‌شود و شخصيت‌هاي‌ محوري‌ را به‌ چهره‌هايي‌ معمايي‌ و غيرواقعي‌ مبدل‌ مي‌كند.

 بردگان‌ شورشي‌ تا چند سال‌ بي‌وقفه‌ پيروزند. شمارشان‌ به‌ يكصدهزار تن‌ افزايش‌ مي‌يابد، بخش‌هاي‌ بزرگي‌ از جنوب‌ ايتاليا را به‌ تسخير درمي‌آورند، سپاهيان‌ اعزامي‌ براي‌ سركوب‌ آنان‌ را يكي‌ پس‌ از ديگري‌ شكست‌ مي‌دهند، با دزدان‌ دريايي‌ متحد مي‌شوند كه‌ در آن‌ عصر بر درياي‌ مديترانه‌ سيادت‌ داشتند، و سرانجام‌ كمر به‌ ساختن‌ شهري‌ متعلق‌ به‌ خودشان‌ به‌ نام‌ «شهر آفتاب‌»   مي‌بندند. در اين‌ شهر قرار است‌ كه‌ انسان‌ها همه‌ آزاد و برابر و، از آن‌ مهمتر، خوشبخت‌ باشند، و از بردگي‌ و گرسنگي‌ و ستم‌ و تازيانه‌ و اعدام‌ اثري‌ نباشد ــ يعني‌ همان‌ رؤياي‌ جامعة‌ سرشار از عدل‌ و داد كه‌ ظاهراً رخت‌ برنمي‌بندد و هرگز دست‌ از سر قوة‌ تخيل‌ بشر در هيچ‌ عصر و زمانه‌اي‌ برنمي‌دارد، خواه‌ ملكوت‌ ايزدي‌ خوانده‌ شود، خواه‌ جامعة‌ بي‌طبقه‌، و خواه‌ عصر زريني‌ به‌ تصور درآيد كه‌ در گذشته‌ وجود داشته‌ و سپس‌ انحطاط‌ پيدا كرده‌ و به‌ امروز رسيده‌ است‌. به‌ گفتن‌ نياز ندارد كه‌ بردگان‌ در اين‌ اقدام‌ شكست‌ مي‌خورند. به‌ محض‌ اينكه‌ جامعه‌اي‌ تشكيل‌ مي‌دهند، زندگي‌شان‌ مانند هر جامعة‌ ديگري‌ قرين‌ ظلم‌ و بيداد و رنج‌ و مشقت‌ و هراس‌ مي‌شود. حتي‌ ضرورت‌ پيدا مي‌كند كه‌ صليب‌ كه‌ نماد بردگي‌ است‌، براي‌ كيفر بدكاران‌ احيا و از نو برپا شود. نقطة‌ عطف‌ هنگامي‌ فرا مي‌رسد كه‌ اسپارتاكوس‌ مي‌بيند مجبور است‌ بيست‌ تن‌ از قديم‌ترين‌ و وفادارترين‌ پيروانش‌ را به‌ صليب‌ بكشد. «شهر آفتاب‌» محكوم‌ به‌ نابودي‌ است‌، بردگان‌ انشعاب‌ مي‌كنند و دسته‌ دسته‌ شكست‌ مي‌خورند، و آخرين‌ گروهشان‌ مركب‌ از پانزده‌ هزار نفر دستگير و يكجا مصلوب‌ مي‌شوند.

 ضعف‌ عمدة‌ داستان‌ اين‌ است‌ كه‌ انگيزه‌هاي‌ خود اسپارتاكوس‌ هرگز روشن‌ نمي‌شوند. حقوقدان‌ رومي‌، فول‌ويوس‌  ، كه‌ در نقش‌ وقايع‌نگار به‌ شورشيان‌ مي‌پيوندد، قضيه‌ را معضل‌ هميشگي‌ هدف‌ و وسيله‌ معرفي‌ مي‌كند. مسأله‌ اين‌ است‌ كه‌ موفقيتي‌ نخواهيد داشت‌ مگر به‌ مكر و خدعه‌ و زور متوسل‌ شويد؛ اما با توسل‌ به‌ آن‌ وسايل‌، هدف‌ اصلي‌ را از راه‌ راست‌ منحرف‌ مي‌كنيد و به‌ فساد مي‌كشانيد. اسپارتاكوس‌ نه‌ مردي‌ تشنة‌ قدرت‌ و نه‌ غرق‌ در عالم‌ احلام‌ تصوير مي‌شود. آنچه‌ او را برمي‌انگيزد، نيروي‌ ناشناخته‌اي‌ است‌ كه‌ خودش‌ هم‌ از آن‌ سر در نمي‌آورد، و او غالباً دو دل‌ است‌ كه‌ آيا بهتر نيست‌ كه‌ كل‌ ماجرا را رها كند و تا فرصت‌ هست‌ به‌ اسكندريه‌ بگريزد؟

 به‌ هر حال‌، آنچه‌ حكومت‌ بردگان‌ را متلاشي‌ مي‌كند، بيش‌ از آنكه‌ پيكار بر سر قدرت‌ باشد، خوش‌باشي‌ و لذت‌جويي‌ است‌. بردگان‌ از آزادي‌ ناخشنودند زيرا هنوز بايد كار كنند، و ضربة‌ نهايي‌ هنگامي‌ وارد مي‌آيد كه‌ بردگان‌ ناآرام‌ و فتنه‌جو و كمتر متمدن‌ اهل‌ گُل‌   و آلمان‌ امروزي‌ همچنان‌ حتي‌ پس‌ از استقرار حكومت‌، به‌ شيوة‌ راهزنان‌ رفتار مي‌كنند. ما طبعاً از شورش‌هاي‌ بردگان‌ در روزگار باستان‌ اطلاع‌ زيادي‌ نداريم‌ و شرحي‌ كه‌ آمد ممكن‌ است‌ درست‌ باشد؛ ولي‌ كوستلر كه‌ علت‌ نابودي‌ «شهر آفتاب‌» را غارت‌ و چپاول‌ و تجاوزات‌ جنسي‌ فردي‌ از اهل‌ گُل‌ به‌ نام‌ كريك‌سوس‌  مي‌شناساند، به‌ نظر مي‌رسد بين‌ تمثيل‌ و تاريخ‌ مردد مانده‌ است‌. اگر اسپارتاكوس‌ سرنمونة‌ انقلابگران‌ امروزي‌ است‌ ــ و آشكارا قصد اين‌ بوده‌ كه‌ چنين‌ باشد ــ مي‌بايست‌ به‌ كجراهه‌ رفته‌ باشد، زيرا تلفيق‌ قدرت‌ با راستي‌ و درستي‌ امكان‌پذير نيست‌. اما به‌ صورتي‌ كه‌ هست‌، اسپارتاكوس‌ شخصيتي‌ نه‌ فعال‌ كه‌ منفعل‌ است‌ و سرگذشتش‌ متقاعدكننده‌ نيست‌. داستان‌، داستان‌ موفقي‌ نيست‌، زيرا مشكل‌ محوري‌ انقلاب‌ها ناديده‌ گرفته‌ شده‌ يا دست‌كم‌ حل‌ نشده‌ باقي‌ است‌.

 از رويارويي‌ با اين‌ مشكل‌ در كتاب‌ بعدي‌ و شاهكار كوستلر،  ظلمت‌ در نيمروز ، به‌ طرزي‌ ظريف‌تر اجتناب‌ شده‌ است‌. اما در اينجا داستان‌ ضايع‌ نشده‌ است‌، زيرا با افراد سروكار دارد و موضوع‌ مورد علاقه‌ در آن‌ داراي‌ كيفيت‌ روانشناختي‌ است‌. داستان‌ برمي‌گردد به‌ واقعه‌اي‌ دست‌چين‌ شده‌ از سابقه‌اي‌ كه‌ كمتر شكي‌ دربارة‌ آن‌ رواست‌. ظلمت‌ در نيمروز  شرح‌ زنداني‌ شدن‌ و مرگ‌ كهنه‌ بلشويكي‌ به‌ نام‌ روباشف‌   است‌ كه‌ نخست‌ منكر جرائمي‌ مي‌شود كه‌ به‌ خوبي‌ مي‌داند مرتكب‌ نشده‌، ولي‌ سرانجام‌ به‌ آنها اقرار مي‌كند. داستان‌ با بلوغ‌ فكري‌ و فقدان‌ حوادث‌ ناگهاني‌ و خودداري‌ از محكوميت‌ و تقبيح‌ بازگو مي‌شود، و اين‌ حاكي‌ از مزيتي‌ است‌ كه‌ به‌ نويسندة‌ اروپايي‌  ] غيرانگليسي‌ [ تعلق‌ مي‌گيرد وقتي‌ او درصدد پرداختن‌ به‌ چنين‌ موضوعي‌ باشد. كتاب‌ به‌ منزلت‌ والاي‌ تراژدي‌ مي‌رسد، حال‌ آنكه‌ نويسنده‌اي‌ انگليسي‌ يا آمريكايي‌ حداكثر مي‌توانست‌ يك‌ رديّه‌ سياسي‌ از آن‌ بسازد. كوستلر موضوع‌ و مواد داستان‌ را هضم‌ و جذب‌ كرده‌ است‌ و به‌ اين‌ جهت‌ توانسته‌ اثري‌ هنري‌ بيافريند. در عين‌ حال‌، نحوة‌ برخورد او با موضوع‌ داراي‌ برخي‌ نتايج‌ سياسي‌ است‌ كه‌ گرچه‌ در اين‌ مورد اهميت‌ ندارد، اما احتمالاً به‌ آثار بعدي‌ لطمه‌ مي‌زند.

آرتور کوستلر در میانسالی

 سراسر كتاب‌ بر محور اين‌ پرسش‌ دور مي‌زند كه‌: چرا روباشف‌ اقرار كرد؟ او مقصر نيست‌ ـ البته‌ مقصر در مورد هيچ‌ جرمي‌ نيست‌ به‌ استثناي‌ اين‌ جرم‌ اصلي‌ كه‌ رژيم‌ استالين‌ را دوست‌ ندارد. خيانت‌هايي‌ كه‌ به‌ او نسبت‌ داده‌ مي‌شود همه‌ موهوم‌ است‌. او حتي‌ شكنجه‌ نشده‌ است‌، يا لااقل‌ زير شكنجه‌هاي‌ شديد نبوده‌ است‌. تنهايي‌ در سلول‌ انفرادي‌ و دندان‌ درد و بي‌سيگاري‌ و نورهاي‌ قوي‌ در چشمان‌ و بازجويي‌هاي‌ مداوم‌ او را فرسوده‌ است‌، ولي‌ اينها همه‌ به‌ خودي‌ خود براي‌ اينكه‌ يك‌ انقلابي‌ آبديده‌ را از پاي‌ درآورند كافي‌ نيستند. نازي‌ها پيشتر بلاهاي‌ بدتر به‌ سرش‌ آورده‌ بودند بي‌آنكه‌ بتوانند روح‌ او را بشكنند. سه‌ توضيح‌ ممكن‌ است‌ براي‌ اقرارهاي‌ گرفته‌ شده‌ در محاكمه‌هاي‌ دولتي‌ شوروي‌ وجود داشته‌ باشد:

 1. متهمان‌ بواقع‌ مقصر بودند،

 2. متهمان‌ شكنجه‌ شدند و شايد آنان‌ را با تهديد خويشاوندان‌ و دوستانشان‌ ترساندند،

 3. متهمان‌ تحت‌ تأثير نااميدي‌ و ورشكستگي‌ فكري‌ و عادت‌ وفاداري‌ به‌ حزب‌ اقرار كردند.

 از نظر كوستلر در  ظلمت‌ در نيمروز ، شق‌ اول‌ مردود است‌، و گرچه‌ اينجا جاي‌ بحث‌ دربارة‌ تصفيه‌هاي‌ شوروي‌ نيست‌، بايد اضافه‌ كنم‌ كه‌ براساس‌ همان‌ اندك‌ دلايل‌ موثقي‌ كه‌ در دست‌ داريم‌، محاكمات‌ بلشويك‌ها پرونده‌سازي‌ و ساختگي‌ بوده‌ است‌. اگر فرض‌ بر اين‌ باشد كه‌ متهمان‌ به‌ راستي‌ مقصر نبودند ــ يا به‌ هرحال‌، در مورد اتهامات‌ خاصي‌ كه‌ اقرار از آنان‌ گرفته‌ شد تقصير نداشتند ــ در آن‌ صورت‌ آنچه‌ عقل‌ سليم‌ به‌ آن‌ حكم‌ مي‌كند شق‌ 2 است‌. اما كوستلر طرفدار شق‌ 3 است‌ كه‌ مورد قبول‌ تروتسكيستي‌ به‌ نام‌ سووارين‌   در جزوه‌اي‌ زير عنوان‌  كابوس‌ در اتحاد جماهير شوروي‌ سوسياليستي‌   نيز هست‌.

 روباشف‌ سرانجام‌ اقرار مي‌كند، زيرا هيچ‌ دليلي‌ در ذهن‌ خود نمي‌بيند كه‌ اقرار نكند. عدالت‌ و حقيقت‌ عيني‌ مدتهاست‌ كه‌ نزد او معنايشان‌ را از دست‌ داده‌اند. از ده‌ها سال‌ پيش‌ او صرفاً مخلوق‌ حزب‌ بوده‌ است‌، و آنچه‌ اكنون‌ حزب‌ از او مي‌خواهد، اقرار به‌ جرائم‌ موهوم‌ است‌. با اين‌همه‌، سرانجام‌ مي‌بايست‌ او را بترسانند و تهديد كنند و نيرويش‌ را به‌ تحليل‌ ببرند تا خودش‌ نيز از تصميم‌ به‌ اقرار، احساس‌ غرور كند. روباشف‌ نسبت‌ به‌ افسر تزاري‌ بيچاره‌اي‌ كه‌ در سلول‌ مجاور زنداني‌ است‌ و با تقه‌ زدن‌ به‌ ديوار با او حرف‌ مي‌زند، احساس‌ برتري‌ مي‌كند. افسر تزاري‌ وقتي‌ مي‌فهمد كه‌ روباشف‌ قصد تسليم‌ دارد، سخت‌ يكه‌ مي‌خورد. از زاوية‌ ديد او به‌ عنوان‌ يك‌ «بورژوا»، همه‌ كس‌، حتي‌ يك‌ بلشويك‌، بايد تا لحظة‌ آخر ايستادگي‌ كند. مي‌گويد شرافت‌ به‌ معناي‌ اين‌ است‌ كه‌ به‌ آنچه‌ معتقديد درست‌ و بحق‌ است‌ عمل‌ كنيد. روباشف‌ با تقه‌ زدن‌ پاسخ‌ مي‌دهد: «شرافت‌ بايد بدون‌ وسواس‌ و آب‌ و تاب‌ به‌ درد بخورد.» او نيز مانند بوخارين‌   آنچه‌ در برابر خود مي‌بيند «يكپارچه‌ ظلمت‌ و سياهي‌» است‌. ديگر چه‌ چيزي‌ باقي‌ است‌، چه‌ اصولي‌، چه‌ موازيني‌، چه‌ وفاداري‌، چه‌ مفهومي‌ از خوب‌ و بد كه‌ او به‌ خاطر آن‌ در برابر حزب‌ بايستد و زير زجر و آزار تاب‌ بياورد؟ روباشف‌ فقط‌ بي‌كس‌ و تنها نيست‌، از درون‌ پوك‌ شده‌ است‌. او خود دست‌ به‌ جناياتي‌ زده‌ بدتر از آنچه‌ اكنون‌ به‌ او نسبت‌ مي‌دهند. به‌ عنوان‌ نمونه‌، هنگامي‌ كه‌ فرستادة‌ مخفي‌ حزب‌ به‌ آلمان‌ نازي‌ بود، كمونيست‌هايي‌ را كه‌ از دستور سرپيچي‌ مي‌كردند به‌ گشتاپو لو مي‌داد. روباشف‌ فرزند يكي‌ از زمينداران‌ پيش‌ از انقلاب‌ بوده‌ است‌، و شگفت‌ اينكه‌ اگر هنوز نيرويي‌ دروني‌ در او باقي‌ است‌، از خاطرات‌ آن‌ دوران‌ در روزگار كودكي‌ سرچشمه‌ مي‌گيرد. در لحظه‌هايي‌ پيش‌ از آنكه‌ از پشت‌ به‌ گردنش‌ گلوله‌اي‌ شليك‌ كنند، آخرين‌ چيزي‌ كه‌ به‌ ياد مي‌آورد برگ‌هاي‌ درختان‌ صنوبر در املاك‌ پدر است‌.

 روباشف‌ از بازماندگان‌ نسل‌ قديم‌ بلشويك‌هايي‌ است‌ كه‌ اغلب‌ در نتيجة‌ تصفيه‌هاي‌ ] استالين‌ [  نابود شدند. او به‌ اهميت‌ هنر و ادبيات‌ و جهان‌ بيرون‌ از روسيه‌ آگاهي‌ دارد. در قطب‌ مخالف‌ او، گلتكين‌  ، افسر جوان‌  GPU     و نمونة‌ «عضو مورد اعتماد حزب‌» است‌ كه‌ از روباشف‌ بازجويي‌ مي‌كند و مانند دستگاه‌ پخش‌ صوت‌ به‌ كلي‌ بدون‌ وجدان‌ اخلاقي‌ و فاقد كنجكاوي‌ است‌. روباشف‌ برخلاف‌ او، زندگي‌ فكري‌ را از انقلاب‌ آغاز نكرده‌ است‌. ذهنش‌ پيش‌ از آنكه‌ حزب‌ آن‌ را قبضه‌ كند، خالي‌ نبوده‌ است‌. ريشة‌ برتري‌ روباشف‌ به‌ بازجو مآلاً به‌ خاستگاه‌ بورژوايي‌ او مي‌رسد.

آرتور کوستلردر زمان نگارش کتاب « از راه رسیدن و بازگشت»

 گمان‌ نمي‌كنم‌ بتوان‌ گفت‌ كه‌  ظلمت‌ در نيمروز  صرفاً داستاني‌ مربوط‌ به‌ ماجراهاي‌ شخصيتي‌ خيالي‌ است‌. روشن‌ است‌ كه‌ با كتابي‌ سياسي‌ بر اساس‌ تاريخ‌ و حاوي‌ تفسيري‌ از رويدادهاي‌ محل‌ مناقشه‌ سروكار داريم‌. نام‌ روباشف‌ ممكن‌ بود تروتسكي‌ يا بوخارين‌ يا راكُفسكي‌   يا شخصيت‌ نسبتاً متمدن‌ و فرهيختة‌ ديگري‌ از ميان‌ كهنه‌ بلشويك‌ها باشد. اگر كسي‌ بخواهد چيزي‌ دربارة‌ محاكمه‌هاي‌ مسكو بنويسد، بايد به‌ اين‌ سؤال‌ پاسخ‌ دهد كه‌: «چرا متهمان‌ اقرار كردند؟» پاسخي‌ كه‌ هر كس‌ به‌ اين‌ پرسش‌ بدهد، مآلاً وابسته‌ به‌ تصميمي‌ سياسي‌ است‌. كوستلر پاسخ‌ مي‌دهد: «زيرا انقلاب‌ اين‌ افراد را فاسد كرده‌ بود»، و با اين‌ پاسخ‌ به‌ اين‌ موضع‌ نزديك‌ مي‌شود كه‌ انقلاب‌ها ذاتاً بدند. اگر كسي‌ فرض‌ بگيرد كه‌ متهمان‌ در محاكمه‌هاي‌ مسكو به‌ وسيلة‌ نوعي‌ ارعاب‌ وادار به‌ اقرار شدند، در آن‌ صورت‌ چيزي‌ بيش‌ از اين‌ نمي‌گويد كه‌ گروه‌ خاصي‌ از رهبران‌ انقلاب‌ به‌ بيراه‌ رفتند، و موقعيت‌ بايد نكوهش‌ شود، نه‌ افراد. اما نتيجه‌اي‌ كه‌ از كتاب‌ كوستلر برمي‌آيد اين‌ است‌ كه‌ روباشف‌ هم‌ اگر قدرت‌ داشت‌ بهتر از گلتكين‌ نبود، يا، به‌ عبارت‌ ديگر، بهتر بود ولي‌ فقط‌ به‌ اين‌ دليل‌ كه‌ نظرگاهش‌ هنوز از بعضي‌ جهات‌ به‌ پيش‌ از انقلاب‌ برمي‌گشت‌. كوستلر ظاهراً مي‌خواهد بگويد كه‌ انقلاب‌ جرياني‌ فسادآور است‌. واقعاً پا به‌ عرصة‌ انقلاب‌ بگذاريد، و ناگزير يا مانند روباشف‌ خواهيد شد يا مانند گلتكين‌. مسأله‌ فقط‌ اين‌ نيست‌ كه‌ «قدرت‌ فاسد مي‌كند»، راه‌هاي‌ رسيدن‌ به‌ قدرت‌ هم‌ فاسد مي‌كنند. بنابراين‌، هر كوششي‌ به‌ منظور جان‌ تازه‌ دميدن‌ در كالبد جامعه‌ با توسل‌ به‌ وسايل‌  خشن‌ و قهرآميز ، سرانجام‌ به‌ زيرزمين‌هاي‌  OGPU     منتهي‌ مي‌شود: لنين‌ به‌ استالين‌ مي‌رسد و، اگر زنده‌ مانده‌ بود، شبيه‌ استالين‌ مي‌شد.

 البته‌ كوستلر به‌ صراحت‌ چنين‌ نمي‌گويد، و شايد خود كاملاً از چنين‌ فكري‌ آگاه‌ نباشد. او دربارة‌ ظلمت‌ مي‌نويسد، ولي‌ تاريكي‌ و ظلمتي‌ كه‌ مي‌بايست‌ روشنايي‌ نيمروز باشد. گاهي‌ او احساس‌ مي‌كند كه‌ آنچه‌ واقع‌ شد ممكن‌ بود غير از اين‌ از كار دربيايد. اين‌ پندار كه‌ فلان‌ كس‌ «خيانت‌ كرد»، و اوضاع‌ به‌ علت‌ خبث‌ و بدي‌ افراد رو به‌ خرابي‌ گذاشت‌، هميشه‌ در انديشة‌ جناح‌ چپ‌ وجود دارد. بعدها در  از ره‌ رسيدن‌ و بازگشت‌ كوستلر به‌ مراتب‌ بيشتر به‌ مخالفت‌ با انقلاب‌ گرايش‌ پيدا كرد؛ اما بين‌ اين‌ دو كتاب‌، كتابي‌ ديگر،  تفاله‌هاي‌ زمين‌ ، مي‌آيد كه‌ آشكارا زندگينامة‌ خودنوشت‌ اوست‌ و با مسائل‌ مطرح‌ شده‌ در  ظلمت‌ در نيمروز  فقط‌ ارتباطي‌ غيرمستقيم‌ دارد.

 كوستلر در نتيجة‌ شيوه‌اي‌ كه‌ در زندگي‌ پيش‌ گرفته‌ بود، در آغاز جنگ‌  ] جهاني‌ دوم‌ [ در فرانسه‌ گرفتار شد، و حكومت‌ دالاديه‌   او را به‌ عنوان‌ بيگانه‌اي‌ ضد فاشيست‌ فوراً دستگير و زنداني‌ كرد. نخستين‌ نُه‌ ماه‌ جنگ‌ را او در اردوگاه‌ اسيران‌ گذراند و سپس‌ در ايام‌ سقوط‌ فرانسه‌ به‌ انگلستان‌ گريخت‌، و باز در آنجا به‌ عنوان‌ بيگانه‌اي‌ از اتباع‌ دشمن‌ به‌ زندان‌ رفت‌، ولي‌ اين‌ بار به‌ زودي‌ آزاد شد.

 تفاله‌هاي‌ زمين‌  گزارشي‌ ارزشمند است‌، و با چند نوشتة‌ پراكنده‌ كه‌ در آن‌ روزگار شكست‌ و از هم‌ پاشيدگي‌ صادقانه‌ اينجا و آنجا روي‌ كاغذ آمده‌ بودند، گواه‌ عمق‌ سقوط‌ و تباهي‌ اخلاقي‌ دموكراسي‌ بورژوايي‌ است‌. امروز كه‌ فرانسه‌ تازه‌ آزاد شده‌ است‌ و تعقيب‌ و آزار و بگير و ببند همدستان‌ آلمان‌ به‌ شدت‌ جريان‌ دارد، احتمالاً فراموش‌ مي‌كنيم‌ كه‌ ناظران‌ مختلف‌ حاضر در فرانسه‌ در 1940 گزارش‌ داده‌اند كه‌ در حدود 40 درصد مردم‌ فرانسه‌ يا فعالانه‌ طرفدار آلمان‌ يا يكسره‌ بي‌تفاوت‌ بودند. كتاب‌هاي‌ حقيقت‌گو دربارة‌ جنگ‌ هرگز در نظر غيررزمندگان‌ پذيرفتني‌ نيستند، و به‌ كتاب‌ كوستلر هم‌ اقبالي‌ نشد. هيچ‌ كس‌ از آن‌ معركه‌ آبرومند بيرون‌ نيامد ــ خواه‌ سياستمداران‌ بورژوا كه‌ تصورشان‌ از نبرد با فاشيسم‌ زنداني‌ كردن‌ هر چپگرايي‌ بود كه‌ به‌ دستشان‌ مي‌افتاد، خواه‌ كمونيست‌هاي‌ فرانسوي‌ كه‌ عملاً طرفدار نازي‌ها بودند و در خرابكاري‌ در تلاش‌هاي‌ جنگي‌ فرانسه‌ از هيچ‌ كوششي‌ فروگذار نكردند، و خواه‌ مردم‌ عادي‌ كه‌ تمايلشان‌ به‌ پيروي‌ از شارلاتان‌هايي‌ مانند دوريو   و تبعيت‌ از رهبران‌ برخوردار از حس‌ مسؤوليت‌ يكسان‌ بود. كوستلر از بعضي‌ گفت‌ وشنيدهاي‌ شگفت‌انگيز با برخي‌ از هم‌بندهايش‌ در اردوگاه‌ اسيران‌ گزارش‌ مي‌دهد، و مي‌افزايد كه‌ تا آن‌ زمان‌ مانند اكثر سوسياليست‌ها و كمونيست‌هاي‌ طبقة‌ متوسط‌ فقط‌ با اقليت‌ تحصيل‌كردة‌ پرولتاريا سروكار پيدا كرده‌ بود، نه‌ با پرولترهاي‌ واقعي‌، و به‌ اين‌ نتيجة‌ بدبينانه‌ مي‌رسد كه‌: «بدون‌ آموزش‌ و پرورش‌ توده‌ها، هيچ‌ پيشرفت‌ اجتماعي‌؛ و بدون‌ پيشرفت‌ اجتماعي‌، هيچ‌ گونه‌ آموزش‌ و پرورش‌ توده‌ها ممكن‌ نيست‌.» او در اين‌ كتاب‌ آرمان‌سازي‌ از مردم‌ كوچه‌ و بازار را كنار مي‌گذارد. استالينيسم‌ را رها كرده‌ است‌، ولي‌ تروتسكيست‌ هم‌ نيست‌. حلقة‌ رابط‌ بين‌ اين‌ كتاب‌ و  از ره‌ رسيدن‌ و بازگشت‌  همين‌ جاست‌ كه‌ در آن‌، آنچه‌ معمولاً ديدگاه‌ انقلابي‌ خوانده‌ مي‌شود ــ شايد براي‌ هميشه‌ ــ ترك‌ شده‌ است‌.

عزت الله فولادوند ( عکس از مجید مردانیان)

 از ره‌ رسيدن‌ و بازگشت‌  كتاب‌ رضايت‌بخشي‌ نيست‌. ادعاي‌ رمان‌ بودن‌ آن‌ را نمي‌توان‌ پذيرفت‌. كتاب‌ در واقع‌ تراكتي‌ سياسي‌ است‌ كه‌ مي‌خواهد نشان‌ دهد كه‌ كار مرام‌هاي‌ انقلابي‌، آراستن‌ روان‌ رنجوري‌ به‌ جامة‌ عقل‌ و منطق‌ است‌. در آغاز و پايان‌ آن‌ عملي‌ مشابه‌ صورت‌ مي‌گيرد كه‌ پريدن‌ به‌ كشوري‌ بيگانه‌ و نوعي‌ قرينه‌سازي‌ مصنوعي‌ است‌. يك‌ كمونيست‌ سابق‌ جوان‌ از مجارستان‌ مي‌گريزد و در ساحل‌ پرتغال‌ به‌ اميد درآمدن‌ به‌ خدمت‌ بريتانيا كه‌ در آن‌ زمان‌ تنها قدرت‌ در حال‌ جنگ‌ با آلمان‌ است‌، به‌ زمين‌ مي‌پرد. شور و حرارتش‌ قدري‌ فرو مي‌نشيند هنگامي‌ كه‌ كنسولگري‌ بريتانيا توجهي‌ به‌ او نشان‌ نمي‌دهد و چند ماه‌ تقريباً او را ناديده‌ مي‌گيرد. در اين‌ مدت‌، پول‌ او تمام‌ مي‌شود در حالي‌ كه‌ پناهجويان‌ زرنگ‌تر به‌ آمريكا مي‌گريزند، و وسوسه‌هاي‌ مختلف‌ يكي‌ پس‌ از ديگري‌ گريبانش‌ را مي‌گيرند: وسوسه‌ دنيا به‌ هيأت‌ يكي‌ از مبلغان‌ نازي‌، وسوسة‌ تن‌ به‌ صورت‌ دختري‌ فرانسوي‌، و بالاخره‌ پس‌ از بحراني‌ عصبي‌، وسوسة‌ شيطان‌ به‌ شكل‌ يك‌ روانكاو. روانكاو سرانجام‌ از زبان‌ او بيرون‌ مي‌كشد كه‌ شور انقلابي‌اش‌ نه‌ برخاسته‌ از اعتقاد واقعي‌ به‌ جبر تاريخ‌، بلكه‌ مبتني‌ بر عقدة‌ گنهكاري‌ و ناشي‌ از آن‌ است‌ كه‌ مي‌خواسته‌ در اوايل‌ كودكي‌ برادر شيرخوارش‌ را كور كند. هنگامي‌ كه‌ عاقبت‌ امكاني‌ براي‌ پيوستن‌ به‌ نيروهاي‌  ] ضد آلمان‌ هيتلري‌ [  متفقين‌ فراهم‌ مي‌شود، او ديگر هيچ‌ دليلي‌ براي‌ اين‌ كار نمي‌بيند، و درست‌ در لحظه‌اي‌ كه‌ عازم‌ آمريكاست‌، سائقه‌هاي‌ غيرعقلاني‌ باز بر او چيره‌ مي‌شوند، و عملاً او را از ترك‌ مبارزه‌ باز مي‌دارند. كتاب‌ در جايي‌ به‌ پايان‌ مي‌رسد كه‌ او در حال‌ فرود با چتر نجات‌ روي‌ سرزمين‌ تاريك‌ ميهنش‌ است‌ و مي‌خواهد در آنجا به‌ عنوان‌ مأمور مخفي‌ بريتانيا وارد كار شود.

 از ره‌ رسيدن‌ و بازگشت‌  در واقع‌ بيانيه‌اي‌ سياسي‌ است‌، اما داراي‌ كفايت‌ لازم‌ نيست‌. البته‌ درست‌ است‌ كه‌ در بسياري‌ موارد ــ و شايد در همة‌ موارد ــ فعاليت‌ سياسي‌ از عدم‌ توانايي‌ شخصي‌ براي‌ سازگاري‌ با محيط‌ نتيجه‌ مي‌شود. آنان‌ كه‌ با جامعه‌ به‌ ستيز برمي‌خيزند عموماً كساني‌ هستند كه‌ دليلي‌ براي‌ بيزاري‌ از آن‌ دارند. براي‌ افراد سالم‌ و نرمال‌ نه‌ خشونت‌ و قانون‌شكني‌ كششي‌ دارد، نه‌ جنگ‌. مبلّغ‌ جوان‌ نازي‌ در  از ره‌ رسيدن‌ و بازگشت‌  حرف‌ جالبي‌ مي‌زند و مي‌گويد عيب‌ نهضت‌ چپ‌ را از زنان‌ بي‌ريختي‌ كه‌ به‌ آن‌ مي‌پيوندند مي‌توان‌ فهميد. ولي‌ اين‌ حرف‌ به‌ هر حال‌ ادعاي‌ سوسياليست‌ها را از ارزش‌ و اعتبار نمي‌اندازد. هر عملي‌، صرف‌نظر از انگيزه‌هاي‌ آن‌، نتايجي‌ به‌ بار مي‌آورد. انگيزه‌ نهايي‌ ماركس‌ ممكن‌ بود رشك‌ و بغض‌ و كينه‌ورزي‌ باشد، ولي‌ اين‌ ثابت‌ نمي‌كند كه‌ نتايجي‌ كه‌ او گرفته‌ است‌ نادرست‌ باشند. كوستلر وضعيت‌ را به‌ گونه‌اي‌ ترتيب‌ مي‌دهد كه‌ ثابت‌ كند پتر، قهرمان‌ داستان‌، تصميم‌ نهايي‌ را براساس‌ غريزة‌ خودداري‌ از شانه‌ خالي‌ كردن‌ از عمل‌ و عدم‌ اجتناب‌ از خطر مي‌گيرد، ولي‌ با اين‌ كار مردي‌ را تصوير مي‌كند كه‌ ناگهان‌ از هوش‌ و عقل‌ محروم‌ شده‌ است‌. قهرمان‌ داستان‌ با پيشينه‌ و سرگذشتي‌ كه‌ داشته‌، مي‌بايست‌ ببيند كه‌ بعضي‌ كارها، صرف‌نظر از «خوبي‌» يا «بدي‌» دلايل‌ دست‌ زدن‌ به‌ آنها، به‌ هر حال‌ بايد انجام‌ گيرند. تاريخ‌ بايد در جهتي‌ معين‌ سير كند، حتي‌ اگر افراد رنجور آن‌ را به‌ پيش‌ برانند. در  از ره‌ رسيدن‌ و بازگشت‌ ، بت‌هاي‌ پتر يكي‌ پس‌ از ديگري‌ سرنگون‌ مي‌شوند. انقلاب‌ روسيه‌ منحط‌ و تباه‌ شده‌ است‌، بريتانيا كه‌ نماد آن‌ همان‌ كنسول‌ سالخورده‌ با انگشتان‌ مبتلا به‌ نقرس‌ است‌ در وضعي‌ بهتر از روسيه‌ نيست‌، پرولتارياي‌ بين‌المللي‌ برخوردار از آگاهي‌ طبقاتي‌ از مقولة‌ اسطوره‌هاست‌. ولي‌ از آنجا كه‌ هم‌ كوستلر و هم‌ قهرمان‌ داستان‌ از جنگ‌ «پشتيباني‌» مي‌كنند، نتيجه‌ بايد اين‌ باشد كه‌ رهايي‌ از شر هيتلر نوعي‌ زباله‌روبي‌ ضروري‌ است‌ كه‌ به‌ زحمتش‌ مي‌ارزد و انگيزه‌ در آن‌ مهم‌ نيست‌.

 كسي‌ كه‌ بخواهد تصميم‌ سياسي‌ عقلاني‌اي‌ بگيرد، بايد تصويري‌ از آينده‌ داشته‌ باشد. در حال‌ حاضر، كوستلر به‌ ظاهر چنين‌ تصويري‌ ندارد، يا بهتر است‌ گفت‌ دو تصوير در نظر دارد كه‌ يكديگر را حذف‌ مي‌كنند. اعتقاد نهايي‌ او به‌ «بهشت‌ روي‌ زمين‌» يا «شهر آفتاب‌» است‌ كه‌، چنانكه‌ ديديم‌، تأسيس‌ آن‌، آرزوي‌ گلادياتورها بود و صدها سال‌ است‌ كه‌ در مخيلة‌ سوسياليست‌ها و آنارشيست‌ها و مرتدان‌ ديني‌ جاخوش‌ كرده‌ است‌. اما عقل‌ كوستلر به‌ او مي‌گويد كه‌ «بهشت‌ روي‌ زمين‌» روز به‌ روز بيشتر به‌ دوردست‌ مي‌رود و آنچه‌ در پيش‌ داريم‌ خونريزي‌ و استبداد و محروميت‌ است‌. او اخيراً در وصف‌ خود گفت‌ «من‌ بدبين‌ كوتاه‌ مدتم‌». هرگونه‌ واقعة‌ هولناك‌ در افق‌ ديده‌ مي‌شود، ولي‌ همه‌ چيز بالاخره‌ درست‌ خواهد شد. اين‌ نگرش‌ كه‌ اكنون‌ در ميان‌ مردمان‌ متفكر احتمالاً رو به‌ گسترش‌ گذارده‌، از اين‌ معضل‌ بزرگ‌ پس‌ از ترك‌ ايمان‌ تعصب‌آميز ديني‌ نتيجه‌ مي‌شود كه‌ از طرفي‌ بايد پذيرفت‌ كه‌ زندگي‌ در اين‌ دنيا ذاتاً توأم‌ با بدبختي‌ است‌، و از طرف‌ ديگر، بايد دانست‌ كه‌ قابل‌ تحمل‌ كردن‌ زندگي‌ مشكلي‌ بزرگتر از آن‌ است‌ كه‌ تا همين‌ اواخر به‌ نظر مي‌رسيد. از حدود 1930 تاكنون‌، دنيا هيچ‌ دليلي‌ براي‌ خوش‌بيني‌ به‌ ما نداده‌ است‌. هيچ‌ چيزي‌ به‌ چشم‌ نمي‌خورد به‌ جز كوهي‌ از دروغ‌ و كينه‌ و سنگدلي‌ و ناداني‌، و فراتر از دردسرهاي‌ امروزي‌ ما مشكلاتي‌ حتي‌ به‌ مراتب‌ بزرگتر در افق‌ ديده‌ مي‌شوند كه‌ اروپاييان‌ تازه‌ كم‌ كم‌ به‌ آن‌ آگاهي‌ پيدا مي‌كنند. كاملاً امكان‌ دارد كه‌ مشكلات‌ عمدة‌ بشر  هرگز  حل‌ نشوند. از طرف‌ ديگر، چنين‌ چيزي‌ قابل‌ تصور نيست‌! كيست‌ كه‌ به‌ دنياي‌ امروز نگاه‌ كند و اين‌ جرأت‌ را داشته‌ باشد كه‌ به‌ خود بگويد: «هميشه‌ همين‌ طور خواهد بود؛ حتي‌ يك‌ ميليون‌ سال‌ ديگر هم‌ وضع‌ بهتر از اين‌ نخواهد شد»؟ پس‌ به‌ اين‌ اعتقاد شبه‌ عرفاني‌ مي‌رسيد كه‌ فعلاً درمان‌ و چاره‌اي‌ نيست‌ و عمل‌ سياسي‌ يكسره‌ بيهوده‌ است‌، اما جايي‌ در زمان‌ و مكان‌ بالاخره‌ زندگي‌ بشر از اين‌ منجلاب‌ بدبختي‌ و ادبار بيرون‌ خواهد آمد.

 تنها راه‌ خروج‌ از بن‌بست‌، راه‌ مؤمنان‌ ديني‌ است‌ كه‌ اين‌ دنيا را صرفاً مرحلة‌ آمادگي‌ براي‌ آخرت‌ مي‌دانند. متأسفانه‌ امروز كمتر كسي‌ به‌ زندگي‌ پس‌ از مرگ‌ ايمان‌ دارد، و شمار اينگونه‌ كسان‌ احتمالاً رو به‌ كاهش‌ است‌. مذاهب‌ مسيحي‌ اگر اساسشان‌ از نظر اقتصادي‌ نابود شود، با تكيه‌ بر ارزندگي‌ و شايستگي‌ خودشان‌ احتمالاً بقايي‌ نخواهند داشت‌.

 مشكل‌ واقعي‌ اين‌ است‌ كه‌ در عين‌ پذيرفتن‌ اينكه‌ مرگ‌ نقطة‌ پاياني‌ است‌، چگونه‌ مي‌توان‌ ايمان‌ ديني‌ را بازگرداند. انسان‌ها تنها هنگامي‌ مي‌توانند خوش‌ باشند كه‌ فرض‌ نكنند كه‌ هدف‌ زندگي‌، خوشي‌ است‌. اما بسيار نامحتمل‌ است‌ كه‌ كوستلر حاضر به‌ پذيرفتن‌ اين‌ فكر باشد. در نوشته‌هاي‌ او رگه‌اي‌ بارز از لذت‌جويي‌ ديده‌ مي‌شود، و شكست‌ او در يافتن‌ موضع‌ سياسي‌ ديگري‌ پس‌ از گسست‌ از استالينيسم‌، از همين‌ سرچشمه‌ مي‌گيرد.

 انقلاب‌ روسيه‌ رويداد محوري‌ در زندگي‌ كوستلر بود و با اميدها و آرزوهاي‌ دور و دراز آغاز شد. امروز ما فراموش‌ مي‌كنيم‌، ولي‌ يك‌ ربع‌ قرن‌ پيش‌، با اطمينان‌ انتظار مي‌رفت‌ كه‌ انقلاب‌ روسيه‌ به‌ مدينة‌ فاضله‌ منتهي‌ شود. روشن‌ است‌ كه‌ اين‌ اتفاق‌ نيفتاد. كوستلر تيزبين‌تر از آن‌ است‌ كه‌ چنين‌ چيزي‌ را نبيند، و دقيق‌تر از آنكه‌ هدف‌ اصلي‌ را از ياد ببرد. از اين‌ گذشته‌، او مي‌تواند از ديدگاه‌ اروپايي‌  ] و غيرانگليسي‌ [  خود، حقيقت‌ چيزهايي‌ مانند تصفيه‌ها و كوچاندن‌ توده‌هاي‌ بزرگ‌ انسان‌ها را ببيند؛ او مثل‌ برنارد شا يا پروفسور لَسكي‌ نيست‌ كه‌ شيپور را از سر گشادش‌ بزند. بنابراين‌، او نتيجه‌ مي‌گيرد كه‌: اين‌ است‌ آنچه‌ انقلاب‌ها به‌ آن‌ منتهي‌ مي‌شوند. تنها راه‌ اين‌ است‌ كه‌ «بدبين‌ كوتاه‌ مدت‌ باشيم‌»، يعني‌ از سياست‌ دوري‌ كنيم‌ و جزيره‌اي‌ بسازيم‌ كه‌ خودمان‌ و دوستانمان‌ در آن‌ عقلمان‌ را از دست‌ ندهيم‌ و اميدوار بمانيم‌ كه‌ صد سال‌ ديگر اوضاع‌ بهتر خواهد شد. اساس‌ اين‌ فكر، لذت‌جويي‌ كوستلر است‌ كه‌ «بهشت‌ روي‌ زمين‌» را در نظر او دلپذير جلوه‌ مي‌دهد. ولي‌ خواه‌ دلپذير و خواه‌ نادلپذير، چنين‌ چيزي‌ امكان‌پذير نيست‌. شايد قدري‌ رنج‌ و درد از زندگي‌ بشر نازدودني‌ است‌، شايد انتخابي‌ كه‌ آدمي‌ هميشه‌ با آن‌ روبروست‌ گزينش‌ بين‌ چند شقي‌ است‌ كه‌ همه‌ بدند، و شايد حتي‌ هدف‌ سوسياليسم‌ نه‌ رساندن‌ دنيا به‌ حد كمال‌، بلكه‌ بهتر كردن‌ آن‌ است‌. خودداري‌ كوستلر از پذيرفتن‌ اين‌ امر ذهن‌ او را موقتاً به‌ بن‌بست‌ كشانده‌ و سبب‌ شده‌ است‌ كه‌  از ره‌ رسيدن‌ و بازگشت‌  در مقايسه‌ با كتاب‌هاي‌ قبلي‌ او، سطحي‌ به‌ نظر برسد.