خاطره دیدار با زنده یاد دکتر آدمیت/ دکتر محمدحسین عزیزی

    به گمانم، اواسط سال 1383، يك روز پنجشنبه صبح بود كه به پيشنهاد و همراهى آقاى على دهباشى، سردبير گرانقدر ماهنامه وزين بخارا، به منظور انجام معاينه پزشكى مربوط به تخصص اينجانب، راهى منزل روانشاد دكتر آدميت واقع در يوسف‏آباد شديم. زنگ خانه را كه به صدا درآورديم، همسر مهربان دكتر آدميت در را گشود و ما را به درون فراخواند. (بعداً دانستم كه بر آراستگى ظاهر و باطن دقت و وسواس دارد.) دكتر هم با لباسى آراسته به پيشبازمان آمد و به گرمى تمام ما را پذيرا شد. پيش از آن ايشان را نديده بودم اما با آثار ارزنده او، به‏ويژه كتاب اميركبير و ايران آشنايى داشتم و آن را خوانده بودم و نثر دل‏انگيز و شيوه علمى و نقادانه نويسنده آن را مى‏پسنديدم و از اين كه توانسته بود داستان وطن‏خواهى و مظلوميت امير را به زيبايى و در عين حال بر پايه مستندات به تصوير كشد، بارها به مؤلف آن درود فرستاده بودم و اكنون كه سعادت يار شده بود تا محضر او را درك كنم، خوشحال و قدرى هيجان‏زده بودم. پس از معارفه و پذيرايى با چاى، شيرينى و ميوه از ايشان اجازه خواستم كه مدارك پزشكى را بررسى و ايشان را معاينه كنم. بالاخره معاينه تمام شد و داروى لازم را تجويز كردم. سپس، گفتگو به ‏ويژه درباره آثار ايشان ادامه يافت و دكتر آدميت به نرمى و آرامى به پرسشها، پاسخ‏هاى كوتاه اما جامعى ارائه مى‏نمودند. آنچه مرا طى اين ديدار و تماس‏هاى بعدى سخت تحت تأثير قرار مى‏داد، همانا ادب، وقار، نزاكت، حجب ذاتى و در يك كلام شخصيت دوست‏ داشتنى ايشان بود، كه آن را هرگز فراموش نمى‏كنم. البته فروتنى و ادب و حجب ايشان از زمره تواضع‏ها و ظاهرسازى‏هاى ساختگى و دروغينى نبود كه از هزار كبر و تفرعن بدتر است، بلكه با خميره وجودى او عجين بود. در سيماى او مى‏توانستى پاكى و راستى را بيابى و از كلامش بوى فرهنگ و دانش ناب را استشمام كنى. محضرش دلنشين بود. اهل خودستايى نبود و در كلام صميمى‏اش از جلوه ‏فروشى‏ هاى مرسوم اثرى نمى‏يافتى. به اين آب و خاك دلبستگى تام داشت و از اين رو اين ديار را ترك نكرد.

     چند روزى پس از ديدار نخست، همسر گرامى او به مطبم آمد و كتابهاى اهدايى مرحوم آدميت را آورد كه برايم بسيار گرانقدر بود. در پيشانى كتابها خط چشم ‏نواز و جملات محبت ‏آميز دكتر ديده مى‏شد. همسرشان همراه با آنها، پاكتى هم بر روى ميز كارم گذاشتند و گفتند: فريدون آن را برايتان فرستاده است. پرسيدم اين پاكت حاوى چيست؟ و ايشان پاسخ دادند كه خودتان آن را باز كنيد. داخل آن بسته‏اى از اسكناس‏هاى درشت بود و دريافتم آن را به مناسبت خدمت ناچيزى كه انجام داده بودم، ارسال كرده‏اند و ايشان تأكيد مى‏كردند كه اين راه و رسم فريدون است كه خدمت بى‏مزد و بدون پاداش را نمى‏پذيرد. بهرحال هر طور بود عليرغم اصرار خانم، از پذيرفتن آن سر باز زدم. بعد از ديدار نخست تماس تلفنى نگارنده با دكتر آدميت و همسرشان همچنان ادامه يافت و تقريباً هر هفته از ايشان احوالپرسى مى‏كردم و در واقع تماس با آنها مايه دلخوشى‏ ام بود و آن را از وظايف مهم خود مى‏دانستم. صداى گوش نواز او مرا آرامش مى‏بخشيد. تا آنكه آخرين بار او را در پايان اسفند سال پيش در بخش آى. سى. يو در تهران كلينيك ديدار كردم. بر روى تخت دراز كشيده بود و در حال خواب و بيدارى، قادر به تكلم نبود، زيرا پزشكان محترم معالج، لوله ‏اى به ناچار درون ناى قرار داده بودند كه به دستگاه تهويه مصنوعى متصل شده بود، زيرا قادر به تنفس خود به خود نبود. بى‏ اختيار قطره ‏هاى اشك از چشمم سرازير شد و ديگر تاب نياوردم و با وى وداع كردم و بيرون آمدم… و اكنون چندى است كه جسم او در ميان ما نيست، اما ياد او هرگز نمرده است. براى تسلى خودم گه گاه كتاب‏هايش را تورق مى‏كنم و خواندن سطورى چند از كتاب‏هاى او مايه آرامش من است. با اين همه با خود زير لب زمزمه مى‏كنم: مرگ چنين خواجه نه كارى است خُرد و بارها از خود مى‏پرسم كى آدميت ديگرى ظهور مى‏كند؟