دیباچۀ سلوک ماندلشتام/ رضا براهنی

ولی من به تو هشدار میدهم که این آخرین بار است که زندگی میکنم.
« آنا آخماتووا»
قریب ده ماه از زمانی که یکی از دوستان ارمنیام پیشنهاد ترجمه این کتاب را به من داده میگذرد. گرچه ده ماه برای ترجمه این کتاب زمانی دراز است و در ابتدا قرار بود کار ترجمه سه ماه بیشتر طول نکشد، ولی انگار تقدیر این بود که کار کش پیدا کند تا جهان در برابر چشم همه جهانیان دستخوش یکی از بزرگترین دگرگونیهای تاریخ قرن بیستم شود، آغاز پایان سیطره شوروی بر اروپای شرقی را تجربه کند و در خود شوروی، حرکات ملی جمهوریهای کوچک و آزار و تحقیر شده، گورباچف را در برابر بزرگترین آزمون دموکراسی سوسیالیستی قرار دهد، آزمونی که به سبب دست روی دست گذاشتن اولیه و لشکرکشی بیشرمانه بعدی به آذربایجان شوروی، روند آزادسازی را شدیدا جریحهدار کرد و بر روح و روحیه ملل شرق اثری عمیقه نامطلوب گذاشت. این لشکرکشی نشان میدهد که استالینیسم در شوروی چه ریشه منحوسی دارد و انفاس سالم و متهور دموکراسی چه اقلیت ناچیزی را تشکیل میدهند. خیانت استالینیسم چنان عمیق بود که وقتی در داخل شوروی نسیم آزادی وزیدن گرفت، خود همین نسیم در نفسهای شادیبخش اولیهاش، در جمهوریهای جنوبی شوروی مصیبت به بار آورد، و معلوم شد که نهتنها از فرصت هفتاد ساله برای التیام بخشیدن بر جراحات بیشمار اختلافات تاریخی بین ترک و ارمنی استفاده نشده است، بلکه انگار در طول این همه سال، این دو ملت به دنبال فرصت دیگری بودند تا به محض اینکه ترمز استالینی سست شد در برابر یکدیگر قد علم کنند و به جان هم بیفتند. گرچه بر همه آزادیخواهان جهان، بهویژه در دنیای سوم فرض است که از روند ضداستالینی در شوروی حمایت کنند، ولی این حمایت نباید به معنای تحمل جنایت در آذربایجان شوروی قلمداد شود. تانکهایی که از کابل فراخوانده شده بودند، در راه سرکوب مردم باکو به کار گرفته شدهاند. رفتن گورباچف به میان مردم در اروپای شرقی و فرستادن تانک به باکو، نشانه آن است که حرکت غیراستالینی کردن روندی است ناموزون که خیر و برکتش را نثار اروپای شرقی میکند و شر و نکبتش را بر سر ملل شرقی اتحاد جماهیر شوروی میریزد. تا موقعی که این ناموزونی از میان برنخاسته است، باکو دم خروسی خواهد بود بر مدعیات آزادیگرایی و غیراستالینیگردانی مسکو که نهایتاً نفس عمل را در بهترین مقاطع و در میان نیازمندترین ملتها به آزادی دچار شدیدترین بحرانها خواهد کرد. شناسایی نیازهای عینی این ملتها و پاسخ انسانی دادن به آنها یک چیز است و چسبیدن با چنگ و دندان به این ملتها و سرکوب آنان چیزی دیگر. اگر افغانستان، ویتنام شوروی بود، نباید آذربایجان و ارمنستان پانامای شوروی باشند. سرکوب، جز حس گریز از مرکز در میان این ملتهای محصول دیگری نداشته است. ادامه سرکوب تاک و تاکنشان را با هم خواهد برد.

اگر اوسیپ ماندلشتام، این قربانی بزرگ دوران استالین، حالا زنده میشد و از تبعید و دربدری و گدایی در شرق دور شوروی در «ولادی وستوک» برمیگشت، چه احساسی پیدا میکرد؟ بیشک او خرسندی خود را از اینکه بخشهایی از قلاع استالینیم فتح شده است، ابراز میکرد و شاید به جای آنکه در ریشخند به «رهبر سبیلدراز» شوروی شعر بگوید، مدح آزادی را سر میداد. میگوییم: شاید. به دلیل اینکه شکاکیت درونی و بنیادی شاعرانه گاهی اجازه نمیدهد که شاعر به این زودی مدح آزادی سر بدهد. ولی یقین داریم که وقتی او راه جنوب اتحاد جماهیر شوروی را در پیش میگرفت و به قفقاز میآمد، شدیداً آزردهخاطر میشد، به دلیل اینکه میدید به جای آنکه حس رهایی و آزادی و خیرخواهی دست شفابخش خود را بر جراحات اقوام ستمدیده آذربایجان و ارمنستان بکشد، دستهای شیطانی اختلافات بین مردم این دو منطقه را دامن میزنند تا لشکرکشی شوروی موجه جلوه داده شود. ننگ باکو را با چه آبی میتوان شست؟ به قول شکسپیر اول باید خود هوا را، خود آب را شست. اول باید استالینیسم را بکلی ریشهکن کرد. آنوقت ملتهای شوروی، خواه در کنار هم و خواه جدا از هم مساوی خواهند شد. اگر ماندلشتام که سالهای جنگ اول را در کریمه و قفقاز گذرانده بود و از ماه مه تا ماه نوامبر ۱۹۳۰ را در ارمنستان، حالا زنده میشد، چیزی جز تساوی کامل حقوقی برای مردمان این جمهوریها مطالبه نمیکرد.
دوست دارم در اینجا راجع به دو آشنایی چند کلمهای بنویسم: آشنایی اول مربوط میشود به عدهای از شاعران و نویسندگان ارمنی که در ایران و سایر نقاط جهان، به ویژه در دوران اقامت در آمریکا شناختهام. این آشنایی در زندگی من نقش خاصی بازی کرده است. درست در مقطع شروع به چاپ کارهایم در تهران در سالهای ۱۳۳۸ و ۱۳۳۹، با «زوریک میرزایانس» آشنا شدم. این آشنایی را مدیون نادر نادرپور هستم. گرچه زوریک میرزایانس، پنج یا شش سال پس از آشنایی و بعد دوستی بسیار نزدیک، مُرد، ولی در طول این بیست و سه چهار سال گذشته، انگار همیشه در کنار من حضور جسمانی داشته است. او در شرکت ابوالحسن دیبا منشی بود و با صاحب شرکت قرار گذاشته بود که هر کتابی را که خواست به خرج شرکت از خارج سفارش بدهد. او آثار «بکت»، «الیوت»، «ژان ژنه» و «لورکا» را سفارش میداد و من و او با هم این کتابها را میخواندیم. این دوستی، انگار به رغم مرگ میرزایان ادامه داشته است. هر وقت سروکاری با این نویسندگان پیدا کردهام، قیافه میرزایانس، که اتفاقا بیشباهت به قیافه لورکا نبود، در نظرم مجسم شده است. در زمان حیات میرزایانس و مدتها پس از مرگ او، من و نادرپور و رؤیایی و تمیمی و چند نفر دیگر، هفتهای یک روز در باشگاه ارامنه جمع میشدیم و شعر میخواندیم. شاعران ارمنی مجلهای به نام نوراچ یا «صفحه نو» داشتند که «زوریک»، «اصلان» و «روبیک» آن را میچرخاندند. آنها شعرهای ما را به ارمنی ترجمه و چاپ میکردند. ما هم آثار آنها را به فارسی ترجمه و چاپ میکردیم.
چون سنگبنای اول این آشنایی فرهنگی با ارامنه محکم و استوار بود، این آشنایی ادامه یافت و رسید به تنی چند از شاعران و نویسندگان جوانتر ارمنی در ایران، و نویسندگان معتبر ارمنی در خارج از ایران، از «ویلیام سارویان» (۱) تا «پیتر سوریان» (۲) تا «لوو هملیان» (۳) و دیگران. این دوستی در آمریکا استوارتر هم شد. طوری که ارامنه در سال ۱۹۷۸ از من دعوت کردند که به عنوان یکی از دو داور ادبی با آنها برای انتخاب بهترین نویسنده انگلیسینویس ارمنیالاصل همکاری کنم. من موقع خواندن صدها قصه و شعر و مقاله از این نویسندگان، فهمیدم که به راستی این مردم چه شور و هیجانی نسبت به فرهنگ و سنن و خاک آبا و اجدادی، و در بسیاری موارد، خاکهای آبا و اجدادی خود دارند. فهمیدم که ارمنی بودن فقط تعلق به خاک و آب خاصی نیست. ارامنه شدیداً متفرقند، ولی آنچه یک ارمنی را ارمنی میکند، یک حال و وضع روحی است. ارمنی بودن وضعیتی است در ذهن، که هم در ذهنیت ارامنه وجود دارد و هم به صورت نوری که از آن ذهنیت به سوی دیگران افکنده میشود، خود را بیان میکند. اصالت فرهنگی ارامنه هم، به رغم پراکندگی عظیم آنها، در همین نکته نهفته است. فرهنگ ارمنی با اصالتهای خود، مثل سیمان، همه بخشهای ارمنینشین جهان را به هم پیوند میدهد، و این پیوند بسیار قرص و محکم است: از جلفای اصفهان تا «فینیکس» و «توسان» در غرب آمریکا، از نیویورک تا بیروت و از بیروت تا جزیره «سوان»، یک سیمان فرهنگی، از آدمهای متفرق، حتی از کسانی که گاهی زبان مادری خود را هم بلد نیستند، یک ملت فرهنگی میسازد. گرچه چنین به نظر میرسد که نطفه این ملت فرهنگی در ایروان بسته شده، ولی این، آن ذهنیت، آن خلوص توأم با استمرار فرهنگی، آن هویت ثابت و متحرک توأمان است که مکانیک ارمنی پشت زندان قصر و کالباسفروش خیابان لالهزار را در کنار میرزایان و «گئورگ امین» شاعر، «ویلیام سارویان» قصهنویس، و «لئو هملیان» منتقد و مفسر فرهنگی ارامنه، و «خاچاطوریان» موسیقیدان قرار میدهد. در همه این بخشهای انسانی، شباهتهای عمیق ذهنی و روحی هست. به همین دلیل، اگر ارمنی بودن در ایران یک عینیت است، ارمنی بودن در جهان یک ذهنیت است. اگر این ذهنیت، مثل ذهنیت ایرانی بودن، یونانی بودن، هندی بودن، فوراً مکان خاصی را به ذهن متبادر نمیکند، یعنی اگر همه ارامنه جهان، مثل ایرانیها، یونانیها و هندیها مجتمعاً در مکانی خاص و به عنوان کشوری واحد زندگی نمیکنند، غمی نیست، به دلیل اینکه جهان ارامنه را به همان اندازه صاحب هویت مشخص میشناسد که ذهنیت ایرانی، یونانی و هندی را، و از دیدگاه جهاننگری فرهنگی، این برای ارامنه متفرق، وجه امتیاز بینظیری است. نگهداشتن یک فرهنگ واحد به رغم تفرقه حاکم بر صاحبان آن فرهنگ کاری است دشوار، و اگر نه بینظیر، دستکم کمنظیر. و همین نکته، منِ آذربایجانی ایرانی را به سوی این ادراک سوق داده است که میرزایانس، امین، اصلان، سارویان و هملیان را برادر خطاب کنم، و بگویم انسانها بر یکدیگر کوچکترین برتری ندارند، و جز در نیروی خلاقیتشان، و اگر ما به این نکته ایمان بیاوریم که انسانیت ما والاترین سمت و سویش را در خلاقیت ما پیدا میکند، همه سلاحها و ایدئولوژیهای برتری قومی و نژادی، خصومتها و آدمکشیهای ناشی از این نوع جهل و تعصب را، برای همیشه در زبالهدانی همان نادانیهای تاریخی خواهیم ریخت و همه با هم در بیمرزیِ برادری و برابری و تساوی و آزادی و تساهل و گذشت خواهیم زیست و اجازه نخواهیم داد که اختلاف عقیده مشروع انسانی وسیلهای برای سوءاستفاده دیگران قرار گیرد.

و اما آن آشنایی دوم
اگر یک گروه استالینی راجع به شما از پیش تصمیمی گرفته باشد، شما حتی شاهکار خلقت هم باشید، و یا حتی آفریننده بزرگترین خلقت هنری هم باشید، باز هم محکوم هستید، چرا که آدمی که از پیش محکوم به خیانت شده است، دیگر قادر به تبرئه خود در هیچ محکمهای نخواهد بود. ذهنیت کور استالینی، و دادگاه کافکایی سروته یک کرباسند. به همین دلیل کسانی که در رمان «محاکمه»ی کافکا در آغاز قرن حاضر، برای جلب «کاف» به آپارتمان او رفته بودند، انگار همان کسانی هستند که در اواسط دهه ۱۹۳۰ برای توقیف «اوسیپ ماندلشتام» به آپارتمان او میروند. مأموران جلب استالینی، مأموران جلب کافکایی هستند. پوچی حاکم بر روابط انسانی، و حتی روابط انسان با هستی و زندگی و مرگ، عملاً از اینجا ناشی میشود که حکومت استالینی خود را به جای خدا مینشاند، و موقعی که یک انسان خود را به حدی بالا ببرد که انسانی دیگر را، از بالا، پیشاپیش، با خیال راحت، بدون کوچکترین بحران روحی و روانی، و بیآنکه آن انسان دیگر از قضیه اطلاعی داشته باشد، محکوم کند، وضع روانی خاصی به وجود میآید که در آن همه متزلزل و درماندهاند و سلاخی شدنشان دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد. و استالین یک نفر نیست، و استالینیسم یک دستگاه نیست، بلکه نوعی ذهنیت است، ذهنیتی خانمانسوز که در مغزهای مختلف نفوذ میکند. یک موجود، یک گروه، یک حزب استالینی، چون دستورش را، یا به صورت عینی و یا به صورت ذهنی، همیشه انگار از یک مافوق میگیرد، موجودی است محکوم… و حالا همان ذهنیت در کمین نشسته است و ناگهان بالا میپرد و در خیابان یقهات را میگیرد: نگفتم گورباچف مأمور «سیا»ست! سالهای سال در همین کشور خودمان، همین خناق استالینی، بهترین و پاکترین فرزندان این کشور را عضو سیا و اینتلجنسسرویس انگلستان خواند، تنها به دلیل اینکه این آدمهای شریف با الگوهای پیشساخته و پیشفروششده آقایان جور درنمیآمدند. و اگر هنوز هم برخی از جوانان ما به شنیدن نام خلیل ملکی و جلال آلاحمد سرشان را تکان میدهند، علتش استالینیسم رسمی بخش اعظم جریانی است که از چهل و سه چهار سال پیش، یعنی از زمان انشعاب در حزب توده، توی گوش دو نسل از زنان و مردان تحصیلکرده جوان کشور خوانده است که ملکی و آلاحمد خائناند. استالینیم پستترین و کثیفترین نوع شستوشوی مغزی است و تا سالها، جوامع جهان از تهدیدات خانمانسوز آن در امان نخواهند بود. به همین دلیل صاحب این قلم که کوشیده است در این وانفسای عجیب، چشم و گوشِ بازی نسبت به جریانهای سیاسی چپ در ایران و جهان داشته باشد، از ربع قرن پیش، به ویژه در طول این پانزده سال گذشته به این نتیجه رسیده است که: یکی از خصائص بارز و باشکوه آدم درست و حسابی، لایق، متفکر، حساس، و حتی انقلابی این است که استالینیستها به او تهمت خیانت بزنند. من از کسی که مطرود استالینیستها باشد با آغوش باز استقبال میکنم و از هر کسی که محبوب استالینیستها باشد، شدیداً احتراز میکنم. استالینیست کسی است که فقط یک استالینیست دیگر را داخل آدم میداند. و این «عشق» به «همنوع» حتی از مراسم تحلیف فراماسونری، و مراسم یارگیری مافیا هم شرمآورتر است. به همین دلیل، صاحب این قلم، آن عده از نویسندگان شوروی را خواندنی و ستودنی تشخیص میداده که در اتحاد جماهیر استالینی غیرخواندنی تشخیص داده میشدند، من «پاسترناک»، «آخماتووا»، «ماندلشتام»، «زامیاتین»، «سولژنیتسین»، «سینیاوسکی»، «آخمادولینا» و «برودسکی» را به «گورکی»، «شولوخوف»، «آلکسی تولستوی»، «آندرهیف»، «فادایف» ترجیح میدهم. نویسندگان دسته اول، علاوه بر داشتن قدرت تخیل قوی، و قدرت ابداع و ابتکار فوقالعاده، آن جرأت را داشتند که در مقابل ادبیات رسمی حکومت استالین و استالینیسم موضع بگیرند. «ژدانف»، «آنا آخماتووا» را «فاحشه» میخواند. گورکی، مارسل پروست را «فاحشه بورژوازی» میخواند. تاریخ ادبیات جهان نشان داده است که این نوع فحاشیها تف سربالایی بیش نبوده است. و اکنون در این سیل عظیم استالینیسمزدایی که در جهان راه افتاده است، مکاتب قلابی از نوع «رئالیسم سوسیالیستی» و «رمانتیسم سوسیالیستی» که هر دو مبتنی بر دروغهای ژدانفی – استالینی بودند و همه سردمداران و نویسندگان موافق آنها، در حال حرکت به سوی زبالهدان تاریخ هستند. سردمداران این مکاتب جعل و دروغ، آثار سایر شاعران و نویسندگان شوروی را به دلیل «ضرورت تاریخی» در پشت پرده نگهداشتند. در اتحادیه نویسندگان شوروی، عدهای از نویسندگان حکومتی در قتل و تبعید نویسندگان مخالف شرکت کردند. دادگاه ویژه، در سال ۱۹۳۷، اوسیپ ماندلشتام را به جرم فعالیت ضدانقلابی به پنج سال زندان و تبعید در «ولادی وستوک» محکوم کرد. بعدها معلوم شد که «آندرهیف» و «فادایف» در محکومیت «ماندلشتام» که منجر به مرگ او شد، دست داشتهاند، همانطور که در محکومیت و اعدام صدها نویسنده و شاعر و روشنفکر دیگر در زمان استالین شرکت کرده بودند. فادایف نویسندگان شریف را به مسلخ میفرستاد و بعد در اتحادیه نویسندگان مینشست و گریه میکرد. «نادژدا ماندلشتام» (۴) حد و حدود دخالت نویسندگان حزبی را در تصفیههای استالینی به صراحت تمام نوشته و مکانیسمهای امحای نویسنده و شاعر مستقل توسط نویسنده و شاعر حزبی را روشن کرده است. (۵) چون آثار نویسندگان و شاعران ضداستالینی در داخل شوروی چاپ نمیشد، مکانیسمی به وجود آمد تحت عنوان «سامیزدات» (۶) یا «ادبیات زیرزمینی» که در واقع وسیلهای بود برای چاپ و انتشار آثار سانسور شده نویسندگان شوروی در داخل و خارج آن کشور. بسیاری از نویسندگان آزادیخواه و ضداستالینی دنیا از طریق خواندن این آثار زیرزمینی به واقعیت تاریخی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی دسترسی پیدا کردند.

صاحب این قلم نیز در شمار آن عده از نویسندگان ضد استالینی بود که از طریق خواندن آثار «سامیزدات» به واقعیت موجود در شوروی دسترسی پیدا میکردند. نخست به دلیل آنکه نویسندگان واقعی شوروی مظلوم واقع شده بودند ولی تسلیم سرنوشت مظلومان نبودند، و با همه وسایلی که ادبیات و هنر در اختیار آنان میگذاشت با دستگاه شوم کافکایی در شوروی مبارزه میکردند؛ و ثانیاً به این دلیل که مبارزهجویی از این دست معنای خاصی داشت که عمیقاً به ساختار روند خلاقیت خود ادبیات مربوط میشد: وظیفه ادبیات بیان حقیقت هستی است. وقتی که بیان این حقیقت هستی دچار بحران شود، خود بیان بحرانزده بخشی از حقیقتی میشود که آن بیان مکلف به ارائه آن بوده است. این نویسندگان بحران حاکم بر ارائه حقیقت در شوروی را درونی خود کرده بودند و با تکیه بر آن بحران، حقیقت مخدوش شده را هم بیان میکردند. برای صاحب این قلم «اوسیپ ماندلشتام» از آغاز دهه ۱۹۷۰ میلادی تاکنون، به سبب ارائه این بیان بحرانزده مطرح بوده است. او این بیان را هم در مقطع پیدایش آن و هم در یکی از مقاطع بحرانی آن، یعنی در سلسله تصفیههای استالینی پیش از جنگ دوم جهانی، ارائه میداد. دلبستگی صاحب این قلم به ماندلشتام و آخماتووا به مراتب بیشتر از علاقه دیگران به آثار «یفتوشنکو» بود. شعر «یفتوشنکو» و حتی «ووزنزنسکی» در برابر شعر این دو تن عملاً رنگ میباخت و حال و هوای «اومانیسم» شعارگونهای را پیدا میکرد که به هر طریق با شعر جدی فرسخها فاصله دارد. به دلیل همین علاقه دیرینه، وقتی که فرصتی پیش آمد تا صاحب این قلم نوشتهای از ماندلشتام را به فارسی برگرداند، از آن استقبال کرد.
***
اوسیپ ماندلشتام در پانزدهم ژانویه ۱۸۹۱ در «ورشو» به دنیا آمد. پدرش تاجر چرم بود و مادرش معلم پیانو. در آن زمان لهستان، بخشی از روسیه به شمار میآمد. اوسیپ بعدها در «پترزبورگ» بزرگ شد، و هرگز در سراسر عمرش علاقه عمیقش را به این شهر از دست نداد:
به شهر خود برگشتهام، آشنا چون اشک
چون رگ و پیام، چون غدههای متورم کودکیام
…
پترزبورگ، آرزوی مرگ نمیکنم، هنوز نه!
شماره تلفنهای من در اختیار توست.
ماندلشتام در این شهر به مدرسه «تنی شف» (۷) رفت. این مدرسه از مدارس برجسته علمی، فرهنگی و ادبی عصر خود بود. بعدها ماندلشتام مدت کوتاهی به پاریس رفت، در برابر دانشگاه سوربون اتاقی گرفت و مشغول به خواندن ادبیات جدید فرانسه شد. در این دوره سمبولیسم بر ادبیات فرانسه حاکم بود، ولی نهضتهای ادبی چند سال بعد، به ویژه سوررئالیسم، نشان داد که درست در همان اوایل قرن بیستم، آثار خستگی از سمبولیسم در ادبیات فرانسه ظاهر شده بود، و روان نویسنده به دنبال ماجراهایی جدیدتر بود. ولی فرانسه همان اوایل قرن از لحاظ هنری غرق در تحول بود. اشارات ماندلشتام در «سفر ارمنستان» به نقاشان امپرسیونیست، که اشاراتی بسیار دقیق و استادانه است، نشانه آن است که ماندلشتام هوای ادب و هنر جدید را کنار درک مسائل علمی و فنی، با هم استنشاق کرده است. ماندلشام زمستان ۱۰- ۱۹۰۹ را در «هایدلبرگ» آلمان گذراند، و بعد که به پترزبورگ برگشت، مدتی کوتاه در دانشگاه سنپترزبورگ درس خواند. دوران تحصیل او در همین جا پایان مییابد.
در همان سالها، شاعران جوان روس، به دور شخصیت «نیکلای استپانوویچ گومیلف» یکی از ادبای تیزهوشی که سال ۱۹۲۱ اعدام شد، گرد آمده بودند و علیه نهضت سمبولیسم چند سال پیشتر در روسیه، واکنش نشان میدادند. سمبولیسم روس که در سال ۱۸۹۴ به وجود آمده بود و تا سال ۱۹۱۰ ادامه داشت، نمایندگان برجستهای چون «آندرهی بلی» (۸) و «آلکساندر بلوک» (۹) داشت. سمبولیسم روس نیز تحت تأثیر مستقیم سمبولیسم فرانسه به وجود آمده بود. علت نفوذ سمبولیسم فرانسه در روسیه، بیروح بودن شعر اواخر قرن نوزده خود روسیه بود. بیان قراردادی زندگی باید هرچه زودتر از بین میرفت، و سمبولیسم با تازگیهای خاص خود، راه گریزی از آن زندگی قراردادی بود. ولی این سمبولیسم در پشت سر تشبیهات و استعارات، به دنبال مفاهیم مابعدالطبیعی بود، و خود همین مفاهیم تمایلی بنیادی به سوی قراردادی شدن داشت و فرار از زندگی واقعی مشخصه اصلی آن بود.

وقتی که «نیکلای گومیلف» (۱۰) و «سرگئی گوردتسکی» (۱۱) بنیان مکتب «آکمهایسم» (۱۲) را گذاشتند، به دنبال این بودند که شعر را از قید و بند سمبولهای قراردادی نجات دهند و مجردات را کنار بگذارند، زندگی واقعی را در نظر بگیرند. و از نظر زبان و بیان شعر را از استقلال برخوردار کنند. این تصور از شعر که زاییده خستگی و ملال ناشی از نهضتهای قبلی بود، و توانست دو تن از بزرگترین شاعران روسیه را به سوی خود جذب کند: آنا آخماتووا و اوسیپ ماندلشتام. «آکمهایسم» از بعضی لحاظها بیشباهت به مکتب «تصویرگرایی» (۱۳) که در آن نیز بازگشت به زندگی واقعی، زبان معمولی، و اجتناب از مجردات و زبان پرطمطراق توصیه شده بود، نبود. مکتب تصویرگرایی که چند تن از شاعران انگلیسیزبان هر دو سوی اقیانوس را به سوی خود جلب کرد، قدم مهم و نخستین در شعر انگلیسیزبانان قرن بیستم بود. «ازرا پاوند» (۱۴)، «ت. س. الیوت» (۱۵)، «هیوم» (۱۶)، «ویلیام کارلوس ویلیامز» (۱۷) از اعضای برجسته این نهضت بودند. طبیعی است که نه آکمهایسم از این نهضت تأثیر پذیرفته بود و نه ایماژیستها از آکمهایستها. ولی هر دو در حرکتی که علیه سمبولیسم نشان میدادند، به دنبال تجددی در بیان، زبان و نحوه ارائه زندگی بودند که هم در زبان انگلیسی و هم در زبان روسی موجبات پیدایش شعر واقعی را فراهم کرد. هر دو مکتب، یعنی هم «ایماژیسم» و هم «آکمهایسم» در عرض چند سال کوتاه از بین رفتند، عمر اکمهایسم به عنوان مکتب حتی بیش از سه سال نبود، ولی تأثیر هر دو مکتب پایدار ماند، و حتی تا به امروز در هر دو زبان، این تأثیر، احساس میشود.
ارگان ادبی – هنری آکمهایسم، مجلهای بود به نام «آپولون» (۱۸). ارتباط بین گومیلف و آخماتووا، پیشاپیش از طریق ازدواج این دو شاعر برقرار شده بود. کشش گومیلف و آخماتووا به سوی ماندلشتام اجتنابناپذیر بود. در سال ۱۹۱۳، نخستین کتاب «ماندلشتام» تحت عنوان «سنگ» درآمد. مجله «آپولون» از آن به ستایش یاد کرد. ماندلشتام در سال ۱۹۱۶، دیوان «سنگ» را تجدید چاپ کرد و بر آن شعرهای دیگری را افزود. در طول جنگ، ماندلشتام بخش اعظم روزهایش را در کنار دریای سیاه و قفقاز گذراند. پس از انقلاب، ماندلشتام، کتاب دیگری چاپ کرد تحت عنوان «تریستیا» (۱۹) که بعدها آن را به نام کتاب دوم به «نادژدایا کوولونا» که زنش شده بود اهدا کرد. در فاصله سالهای ۱۹۲۲ تا ۱۹۲۵ بین آنا آخماتووا و ماندلشتام اختلاف پیش آمد. آنطور که «نادژدا» مینویسد ماندلشتام همیشه به آن سالهای اختلاف با ناراحتی وجدان نگاه میکرد و به همین دلیل بعدها هر اشاره ناجوری را که به نام آخماتووا کرده بود، از آثارش پاک کرد. در سال ۱۹۲۵، مقالات ماندلشتام تحت عنوان «صدای زمان درآمد» و در سال ۱۹۲۸، مجموعه اشعارش تحت عنوان «دیوان اشعار» به چاپ رسید. ماندلشتام شعرهای ۲۵ – ۱۹۲۱ را هم در این کتاب گنجانیده بود. و در واقع این مجموعه کلیه شعرهایی بود که او در زمان حیاتش به صورت کتاب چاپ کرد. بعدها کتاب «پیرامون شاعری» به چاپ رسید و چاپ جدیدی از «صدای زمان» که ماندلشتام با اضافه کردن رمانی کوتاه و تغییر دادن نام کتاب به «تمبر مصری» آن را تکمیل کرده بود. در واقع، سال ۱۹۲۸، سال اوج فعالیت انتشاراتی ماندلشتام بود و در همان زمان بود که استالین قدمهای جدی به طرف امحای مخالفان خود در شوروی برمیداشت و قدرت را در دست خود مستحکم میکرد. ستاره اقبال ماندلشتام رو به افول گذاشت، گرچه آثارش جستهگریخته در مجلات ادبی به چاپ میرسید.
در سال ۱۹۳۶، ماندلشتام و زنش در «وورونژ» (۲۰) در تبعید میزیستند. پولی که «آخماتووا»، «پاسترناک» و «یوگنی» برای «نادژدا» میفرستادند، گاهی در اوضاع نابسامان شاعر و زنش بهبودهایی ایجاد میکرد.
ماندلشتام در این نقطه سعی کرد شعری در ستایش استالین بنویسد، ولی موفق نشد و در واقع مدحنامه به صورت تیغ دولبهای درآمد که نهایتاً از هر دو لبه آن برای نابود کردن خود شاعر استفاده شد. شعرهایی که ماندلشتام در این دوره از زندگیاش سرود، بعدها در سال ۱۹۶۱ در نیویورک به زبان روسی درآمد. پس از بازگشت به مسکو، در سال ۱۹۳۷، بار دیگر بازداشت شد و این بار به خاور دور، به نزدیکی «ولادی وستوک» فرستاده شد. در تبعیدگاه ناگهان تیفوس شیوع پیدا کرد. ماندلشتام بیماری قلبی داشت. شدیداً از حس تعقیب رنج میبرد و احساس میکرد که مأموران دولتی قصد جان او را دارند. از گرفتن غذا از دست مأموران دولتی امتناع میکرد و از دست بقیه تبعیدیها نان و غذا میگرفت. افسردگی، حس شدید سوءظن و بیماری قلبی، بالاخره او را از پا در آورد. زنش در طول چند دهه گذشته کوشید بفهمد که شوهرش چگونه و دقیقاً در چه تاریخی مرده است، و اینکه پیش از مرگ چه شعرهایی گفته و این شعرها در اختیار چه کسانی بوده است. مقامات رسمی سال مرگ ماندلشتام را ۱۹۳۸ اعلام کردند.

آیا شرایط جدید شعر ماندلشتام را احیا خواهد کرد؟ در این شکی نیست. هیچ خفقانی نمیتواند صدای شاعر را برای همیشه خفه کند:
«عصر قهرمانی در زندگی کلمه آغاز شده است. کلمه گوشت و نان است. کلمه از سرنوشت گوشت و نان بهره برده است: رنج، مردم گرسنهاند….»
«آیا شیء ارباب کلمه است؟ کلمه یک روح است. کلمه زنده نماینده شیء نیست، بلکه آزادانه، انگار برای اقامتگاه، این یا آن معنای عینی، ماده، یا اندام زیبا را برمیگزیند، و به دور شیء، کلمه آزادانه میپلکد، مثل روح به دور بدنی که ترک شده، ولی فراموش نشده است…»
«اگر میتوانی، اگر بلدی شعر بیتصویر بنویس. نابینا، صورت زیبا را تنها با لمس ساده انگشتان بینایش تمیز میدهد، و اشک شادی، شیادی اصیل تمیز و تشخیص، پس از هجرانی طولانی از چشمهای او فواره میزند. شعر از طریق تصویر درونی زنده میماند، قالبی مطنطن از شکل، که شکل مکتوب را پیشبینی میکند. هنوز کلمهای ظهور نکرده است، ولی شعر پیشاپیش طنین انداخته است. چیزی که طنین میاندازد، تصویر درونی است، چیزی که آن را لمس میکند، حس شنوایی شاعر در طول سالهای بعد از انقلاب بلشویک (۲۱)، تا زمان زندگی ماندلشتام در مسکو، و بعد از مرگ او، «ویکتور اشکلوفسکی» (۲۲)، زن و بچههای آنها، بهترین دوستان و یاران ماندلشتامها بودند. نادژدا در یادداشتهایش فصلی را به خانواده اشکلوفسکی تخصیص میدهد و مینویسد که در هر موقعی که از همه جا رانده و مانده میشدند راه آپارتمان اشکلوفسکی را در پیش میگرفتند. اشکلوفسکی که بنیانگذار و تئوریسین اصلی «فرمالیسم» روس بود، ماندلشتام را نزدیکترین شاعر به روحیه خود میدانست. شعر ماندلشتام و تئوریهای اشکلوفسکی تقریباً همزمان، یعنی از دو دهه پیش، در جهان آوازه پیدا کرد.
دو نکته دیگر نیز هست که باید راجع به «سفر ارمنستان» بگویم:
نخست اینکه ماندلشتام به ارمنستان به عنوان یک تصویر درونی مینگرد. ماندنشتام تمامی حافظه علمی و فرهنگی خود را، از اعماق خواندهها و دیدهها و شنیدهها احضار میکند تا در پرداخت و ارائه این تصویر درونی حضور داشته باشند. به همین دلیل، اثر با دید آگاهی بیرون نوشته نشده است. حضور یک بینایی درون، یک بصیرت شهودی، از نوعی که به رمبو در «اشراقها» دست داده است، اثر را از صورت یک سفرنامه ساده خارج میکند و به آن، به ویژه در جاهای فشرده تصویریاش، حالت یک مخلوق ادبی میدهد. برای ارائه آن بصیرت درون، از همه صنایع ایجاز، ویرایش، مونتاژ و کلاژ استفاده میکند. زیبایی اثر از ترکیب طبیعی، و انگار ناخودآگاهانه این تدابیر و ابزار ادبی پدیدار شده است. در این ایجاز و پرداخت، آن تصویر درونی، با دهها تصویر فرعی دیگر، نقش اساسی دارند. در سفرنامه، این ویژگی شاعرانه آنقدر قوی است که «شعرهای ارمنستان» به رغم زیباییشان تحتالشعاع قرار میگیرد.

مسئله دوم عشقی است که ماندلشتام به ارمنستان و ارامنه دارد، و هر قدر که منطقه و مردم آن را بیشتر میبیند، عشق اولیه خود را توجیهپذیرتر مییابد. اتفاقاً همین عشق است که اشتهای سیریناپذیر برای تصویرسازی را در ماندلشام تحریک میکند. انگار ماندلشتام خواسته است به جهان، از بلندترین برج دیدهبانی جهان کهن، یعنی «آرارات» بنگرد. راقم این سطور گرچه تاکنون ده کتاب، و تقریباً سه هزار صفحه مطلب ادبی و غیرادبی، شعر و غیر شعر، به فارسی ترجمه کرده و برخی از آنها را به دست انتشار هم سپرده است، باید اقرار کند که تاکنون چیزی به دشواری این سفرنامه کوتاه به فارسی ترجمه نکرده است. اشکال اساسی این است که ماندلشتام هرچه را که به اصطلاح قرینه و زمینه (۲۳) خوانده میشود از دور و بر تصویر، حرف و اندیشه، یعنی متن (۲۴) قیچی میکند تا خواننده پس از خواندن متن، یک زیر متن (۲۵) را دریابد. این برخورد با زبان ایجاز در اوج است و چون ارجاعات اجتماعی، سیاسی، و تاریخی به حداقل رسیده است، زبان بعدی، یعنی ترجمه از روی یک ترجمه قبلی، قدرت تحمل بار فضایی این همه ایجاز را ندارد. به همین دلیل گاهی تصویرسازی و بیان تصویری، و پرش از روی یک تصویر با حذف تصویرهای ارتباطی به سوی تصویر اصلی بعدی، چنان سریع و ظریف صورت میگیرد که خواننده احساس میکند باید به ترکیب کلمات و حس شدن این ترکیب بسنده کند و اصلاً به دنبال معنا و مفهوم نگردد. و اگر این نکته در ذهن همه بدیهی بنماید که ترجمه عبارت است از انتقال مفاهیم یک اثر به زبانی مقبول به زبانی دیگر، این نکته نیز در این مورد به خصوص باید ایضاً بدیهی به نظر آید که ترجمه متنی از این دست چقدر شبیه آب در هاون کوبیدن بوده است. از این بابت اگر گاهی فارسی این متن به سهولت خوانا نیست، تقصیر از من است که مترجم متن هستم؛ و باید پیشاپیش از خواننده عذر بخواهم
۵/۱۲/۱۳۶۸ – تهران
– نقل از مجله بخارا، شماره ۴۹، بهار ۱۳۸۵
پینوشتها:
- Wiliam Saroyan
- Peter Surian
- Loo Haimalian
۴. در گفتگوی تلویزیونی رهبران حزب توده، جودت، از اعضای کمیته مرکزی، اعلام کرد که دستور قتل محمد مسعود را حزب توده، به او داده و او به خسرو روزبه داده و همسر روزبه هم از طریق تروریستهای خود دستور فعل را اجرا کرده است. سالهای سال، هم محمد مسعود، هم خسرو روزبه جزو قهرمانهای دو نسل از جوانان این مملکت بودند، به دلیل اینکه همیشه گفته میشد، محمد مسعود را اشرف پهلوی کشته و خسرو روزبه را شاه اعدام کرده است. فرض کنید به من بچه سال در زمان ترور محمد مسعود، گفته میشد که آدمی که قرار است در دهه بعد قهرمان من شود، عملاً در قتل نویسنده محبوب دوران بچهسالی من شرکت کرده است و طراح این قتل هم حزب طراز نوین طبقه کارگر برده است. آیا من تسلیم این حس همدلی که همه نسل ما در ارتباط با روزبه شد، میشدم؟ رمانیسم سوسیالیستی براساس چنین دروغهایی قهرمان اسطورهای خلق میکرد.
- Nadezhda Mandelstam, Hope against Hope, A Memoier (London, Penguin Books, 1975) PP. 423 – 428.
- Samiizdat (کلمه روسی است).
- Tenishev
- André Bely
- Alexander Blok
- Nikolai Stepanovech Gumilev
- Sergei Gerodetski
- Acmeism
- Imagism
- Ezra Pound
- T. S. Eliot
- Hulme
- Wiliam Carlos Wiliams
- Apollon
- Tristia
- Veronezh
- The Poet’s Work, Edited By Reginald Gibbons (Boston, Houghton Mifflin Company, 1979), pp. 19-20.
- Victor Shklovsky
- context
- text
- subtext