یاد دکتر رضا براهنی گرامی باد
اوسیپ ماندلشتام
ترجمه: دکتر رضا براهنی
شعرهای ارمنستان
۱
مردم اینجا کار را
مثل گاو نر شش بال وحشتناکی میبینند
و گلهای پیش – زمستانی
برآماسیده با خون سیاهرگ میشکفند
گل حافظ را تکان بده، آرام
کوچولویت را تنگ به سینهات بفشار
پرستاری کن، در آن زمان که
با شانههای هشتبر یک کلیسای گاو نر شکلِ «موژیک»
نفس میکشی
شما که به رنگ افرای خشن نقاشی شدهاید
همگی آن ورِ تپه هستید، خیلی دور
و آنچه در اینجاست عکس کوچولویی است
در یک نعلبکی پر آب
شما ناگهان میخواستید نقاشی کنید
و شیری نقاش، با پنجهاش
از جامدادی، مدادها را
چنگ زد
کشور آتشهای مغازه های مُشک
و مراتع مرده، آماده برای کوزهگر
در میان سنگ و سفالتان
از دست سردارها رنج بردید
دور از نیزههای سهشاخه و لنگرها
جایی که سرزمینی خسته و خشکیده خواب رفته بود
شما همه عاشقان زندگی را
و همه سرداران شکنجهدو ست را دیدید
و زنها از کنارم عبور میکنند، ساده،
چون نقاشی بچهها
زیبایی شیرمانند آنها
خون مرا به جوش نمیآورد.
چقدر زبان شومتان را دوست دارم
گورهای جوانتان را
جایی که حروف، گازانبر آهنگر است
و هر کلمهای پارانتزی از آهن
۲۶ اکتبر – ۱۶ نوامبر ۱۹۳۰
۲
آسمان نزدیکبین ارمنی
هرگز تو را نخواهم دید
هرگز چشمم را به بالا
به سوی چادر در حال سفر آرارات،
کج نخواهم کرد
و هرگز کتاب خالی کوزهگران را
در کتابخانهای از نویسندگان سفالین نخواهم گشود
اکنون مردم مثل حیوان پارس میکنند
و حیوانها مثل مردم، مثل شوخیاند
منشی حیرتانگیزی که اسب لازم داشت، ولی آخر آدم
از کجا اسب گیر بیاورد؟ – به مأموریتی فرستاده شد
تا چرخ خاککشی زندان را براند
و در اینجا او به فنجانی طاعون سیاه لب زد
اینجا، در میخانهای بوگندو، در جاده ارزروم
تفلیس، نوامبر ۱۹۳۰
۳
کمی ترسناک است، هان
دوست گنده دهن من!
آخ، چطور این تنباکو خرد میشود؟
تو، ساس پوست خشک، تو. فندقشکن پری – دوست کوچولوی احمق من!
و با وجود این تو میتوانستی، مثل کلاغ، زندگیات را سوتزنان دور بیندازی
میتوانستی با یک کیک فندق آن را جویده باشی.
ولی به نظر نمیرسد اینطور شده باشد، نه؟ محال است.
تفلیس، اکتبر ۱۹۳۰
۴
و ـ که می داند چرا ـ من به رؤیای صبحهای ارمنی دیدهام
فکر میکنم – بروم ببینم سینهسرخ جنگلی در ایروان چه میکند،
چگونه نانواها خم میشوند، و با نان چشمبندبازی میکنند،
چگونه نان حباب پهن را، و پوستههای شیرینی نازک تر را
از تنور بیرون میکشند،
آه. ایروان! ایروان! پرندهای تو را نقاشی کرد
و یا شیری، مثل بچهای با جامدادی مدادهای رنگی!
آه، ایروان ایروان! تو شهر نیستی، تو فندق سرخ کردهای
من پیچهای کج و معوج خیابانهای دهانگشادت را دوست دارم
من زندگی آشفتهام را ورق زدهام…
من زمانم را بیهوش کردهام. از خون دودناکم چیزی را به زمین نریختهام
آه، ایروان، ایروان! حالا به چیزی احتیاج ندارم، ندارم
حتی به انگورهای یخزده تو هم احتیاج ندارم
۲۱ اکتبر ۱۹۳۹
۵
خرابهها – نه – لیکن مهاجمان که جنگل عظیم پرانحنایی را میبرند
کندههای لنگر – بلوط مسیحیتی وحشی و پرافسانه
توپهای پارچه سنگی، که انگار از فلان مغازه ملحد به یغما برده شده
حبههای انگور چون تخم کفتر، مارپیچهای شاخ قوچ
و عقابهای ترشر و با بالهای جغد، که هرگز بیزانس بیحرمتشان نکرده است.
سرد، برای گل سرخ در برف
سه متری برف روی دریاچه سوان
ماهیگیران کوهستانی که دارند سورتمهای آبی را بیرون میکشند.
پوزههای شاربدار قزلآلاهای پروار
که ته دریاچه آهک
ادای پلیسها را در میآورند
ولی در ایروان و در اچمیازین
کوهی بزرگ همه هوا را سرکشید
اگر میشد کوه را با یک «اوکارین» (۱) وسوسه کرد
و یا بانی رام کرد
شاید برف در دهنش آب شود
برف، برف، برف بر کاغذ برنج
کوه به سوی لبهایم میغلطد
من سردم است من خوشبختم…..
۶
آخ، کورم، گوش بیچارهام کر است
تنها چیزی که میتوانم ببینم، افرای سیاه و زبر است
با دهان در لفاف پیچیدهات مثل گل سرخی خیس
با شانههای هشتضلعی عسل به دست
تو صبحهای متوالی را در آستانه جهان گذراندی
و اشک فرو دادی
و از شهر های پُر موی شرق
با شرم و اندوه رو برگرداندی
و حالا تو در بستر مغازه مشگ هستی
و دارند نقاب مرگ را از چهرهات برمیدارند
۲۵ اکتبر ۱۹۳۰
۷
شالی دور بازویت ببند و بازو را
در گل سرخ شاهانه
تا مرکز خارهای «سلولویید»، با شجاعت فرو کن
تا صدای انفجار پیدرپی را بشنوی.
قیچی نه، ولی گل سرخ میخواهیم
اما نگذار همه ناگهان بریزند ـ
زبالههای صورتیرنگ ـ چیت تننما ـ گلبرگهای سلیمان
حتی به درد شربت درست کردن نمیخورند
نه عطری، نه روغنی
کشور سنگهای فریاد زن ـ
ارمنستان ارمنستان!
کوههای خشن را به جنگ فرامیخوانی ـ
ارمنستان ارمنستان!
تا بینهایت به سوی شیپورهای نقرهای آسیا پرواز میکنی ـ
ارمنستان ارمنستان!
تگرگهایی از طلای ایرانی خورشید را فرو میریزی ـ
ارمنستان! ارمنستان!
۸
سمکوبان بر خارای ارغوان
تاتوی یک دهاتی سکندری میخورد
در حال بالا آمدن از حائل طاس صخره مطنطن «دولت»
و پشت سر او، با بستههای پنیر،
کردستانیها ـ که کم مانده از نفس بیفتند ـ میدوند
تفلیس، ۲۴ دسامبر ۱۹۳۰
۹
چه تجملی در این روستای بیچاره ـ
موسیقی شر شر و رشته به رشته آب
چی؟ چی؟ نخ؟ صدا؟ هشدار؟
پشت سرم بیا! آیا تا بداقبالی راه زیادی است؟
و در هزارتوی تمرین خیس همسرایان
تیرگیای خفه زنجرهوار میخواند
انگار یک پری دریایی
به دیدار ساعتسازی زیرزمینی آمده است
تفلیس، ۲۴ نوامبر ۱۹۳۵
۱۰
من این مردم سخت زندگی را دوست دارم –
که سالها را مثل قرنها میشمارند –
میزایند، میخوابند
فریاد میزنند. میخکوب بر زمین
در گوش مرزی شما همهچیز خوش.صداست
یرقان زرد! یرقان زردا یرقان زرد!
در این بیشههای خردلی نفرینشده
تفلیس، اکتبر ۱۹۳۰
۱۱
لاژورد و خاک رس، خاک رس و لاژورد
چه چیز دیگری میتوانستی بخواهی
شتاب کن، مثل شاهی نزدیکبین، چشمت را روی انگشتر فیروزه چپ کن
این کتابهای خاک رس مطنطن را بخوان، این زمین کتابی را بخوان
این کتاب گندیده متعفن، این خاک رس گرانبها را
که بر سر آن رنج میبریم،
همانطور که بر سر موسیقی، و بر سر کلمات.
تفلیس. ۱۶ سپتامبر – ۵ نوامبر ۱۹۳۰
۱۲
کلمات ارمنی گربههای وحشی هستند
اذیت میکنند، گوش را میخراشند
اگر میشد روی آن تخت گوژپشت دراز بکشم، اگر میشد ـ
آه، تب! آفت! طاعون!
کرمهای شبتاب از سقف میافتند
مگسها روی ملافه کثیف میخزند
و درناها و لکلکها، هنگ به هنگ، رژه میروند
در چمنزار سبز
بوروکراتی وحشتزده ـ با صورتی مثل تشک ـ
کی از او ترحمانگیزتر و مسخرهتر
ـ مأمور اینجاست ـ مادرت را…
و اسب پیدا نمیکند تا به منطقه درونمرزی برود
میگویند، کَه بر سرت!
گم شو! گورت را گم کن ـ تا ابد؛ نَفَسَت بند بیاید!
منشی… پهن، دزد کشت و شخم!
ای سرباز سربازخانه، ای «بودی!»
و یک «آهان» آشنا بر درگاه
«تویی پیر مرد؟» چه طعنه گزندهای!
چند بار باید تا گورمان برویم و برگردیم
تا مثل دخترهای دهکده قارچ بچینیم…
زمانی مرد بودیم ما، حالا فقط نامردیم
و تو چه تلهای گیر کردیم؟ درجه طرف چیه؟
نیشی مرگبار در سینه
و خوشهای انگور از ارزروم
تفلیس، نوامبر ۱۹۳۰
۱۳
کلمات خاردار در دشت آرارات
کلمات ارمنی چون گلهای وحشی ـ
زبان یغماگر شهرهای دیوار ـ گلی
بیان خشتهای قحطیزده!
و آسمان نزدیک بین شاه ـ
فیروزه، کور مادرزاد ـ
هرگز نمیتواند کتاب خالی چون خشت گل رس پخته با خون سیاه را تمیز دهد
روی جوهرخشککن پلیس:
شب تعداد زیادی ماهی خار دار بلعید ـ
ستارهها میخوانند، پرنده ـ منشیها
گزارشهای کوچولوی خود را یکریز مینویسند
ممکن است بخواهند، بخواهند، نادیده بگیرند
ولی آخر سر گزارش میدهند
و به خاطر چشمک زدن، نوشتن، و گندیدن
امکان دارد همیشه مجوز تو را تجدید کنند.
اکتبر ۱۹۳۰
- Ocarina، نوعی آلات موسیقی نایمانند که از گل پخته و چینی میسازند.
ـ نقل از مجله بخارا، شماره ۴۹، بهار ۱۳۸۵