گفتوشنود پابلو پیکاسو و براسای/هنری میلر/ ترجمۀ شفق سعد
براسای با نام جولا هلاش (Gyula Halász) در ۱۸۹۹ از پدری مجار و مادری ارمنی زاده شد. در آکادمی هنرهای زیبای مجارستان نقاشی و مجسمهسازی آموخت. در ۱۹۲۰ به برلین رفت و ضمن کار روزنامهنگاری سه سال در آکادمی شارلوتنبرگ تحصیل هنر کرد. در ۱۹۲۴ به پاریس نقل مکان کرد و برای فرا گرفتن زبان فرانسه به آثار پروست روی آورد. زندگی خود را از راه روزنامهنگاری میگذراند و جزو حلقه هنرمندان جوانی که در مونپارناس زندگی میکردند درآمد و از آن میان با کسانی چون هنری میلر و ژاک پرهور دوست شد.
او برای کسب درآمد بیشتر به این فکر افتاد تا عکسهایی را ضمیمه مقالات خود کند و با استفاده از تعلیمات هموطن خود آندره کرتش کار با دوربین را آموخت. در ۱۹۳۳ مجموعهای از ۶۴ عکس با نام پاریس در شب منتشر کرد که شهرت زیادی برایش فراهم آورد. کتاب بعدی او لذایذ پاریس (۱۹۳۵) براسای را به جهانیان شناساند. در کنار عکاسی از دنیای زیرزمینی و شبانه پاریس او عکاسی پرتره نیز انجام میداد. ممتازترین شخصیتها مشتری و همدم او شدند چون اعتقاد بر این بود که بهتر از هر کس قادر است حالات روحی افراد را در عکسهایش نمایان کند.
در کنار عکاسی استعداد ادبی براسای را نیز بسیار ستودهاند. کتابهایش نظیر نامههایی به پدر و مادرم، گفتوشنود با پیکاسو بهترین توصیف از دنیای هنرمندان پاریس محسوب میشوند، و همان استعداد شگرفی که در تصویر کشیدن روحیات افراد با دوربین داشت در این آثار نیز در قالب کلمات بروز یافته است. در مقام گفتوشنود کلامی بهتر از سخن خود پیکاسو وجود ندارد که گفت: «اگر کسی میخواهد مرا درک کند این کتاب را بخواند.» براسای در ۱۹۸۴ درگذشت.
گفتوشنود با پیکاسو دو بار به انگلیسی ترجمه شده است. مقاله زیر مقدمهای است که هنری میلر بر اولین ترجمه این کتاب در سال ۱۹۶۶ نوشت. نیز امیدوارم متن کامل این کتاب بعد از رفع محذوراتی در آینده منتشر شود.
اولین دفعه که با براسای ملاقات کردم هنوز به عنوان عکاس شهرت نداشت. او تا آن زمان نقاش بود و خرج زندگی خود را (در پاریس) از راه نوشتن برای مجلات مجاری تأمین میکرد. وقتی دوست مشترکمان آلفرد پرله ما را به هم معرفی کرد اولین چیزی که توجهم را جلب کرد چشمهای او بود (کمی بعد به او عنوان دادم «چشم پاریس»). چشمهای او غیرطبیعی بود، نه فقط ظاهر آن، بلکه تأثیری که بر جا میگذاشت که با قابلیتی اسرارآمیز میتوانند درجا همه چیز را در خود کشند. روحیه دیگری هم در او بود که من بلافاصله حس کردم، یک نوع شوخطبعی شیطنتبار که همزمان هم نکتهسنج و هم مهربان بود. یا اینکه میشود به آن خیرخواه بدجنس اطلاق کرد.
و در کنار اینها داستانسرا بود. فرد احساس میکرد او وادار است روایت کند، تا ریزترین جزئیات، شگفتیهایی را که چشمانش هماندم در خود درکشیده بود. به این دلیل «شگفتیها» میگویم چون او قادر بود در پیشپاافتادهترین شیء یا فرد یا حادثه جزئی داستانی بیابد که نظر هیچکس را جلب نکرده بود. او خودش را به زحمت نمیانداخت تا موضوعات حیرتآور یا دور از ذهن را انتخاب کند، بلکه میتوانست با همان شیفتگی که از شنهای ساحل حرف میزند در مورد گوته یا سنتطوماس آکویناس محبوبش داد سخن بدهد.
بنابراین وقتی اخیرا اطلاع داد که قصد دارد دست به قلم ببرد خیلی شگفتزده نشدم. یکی از اولین نوشتههای خود که به من نشان داد مطلبی در بزرگداشت هانس رایشل فقید بود که همین اخیرا درگذشت و جز برای تعدادی معدود کم و بیش ناشناخته مانده بود. رایشل نقاش بود (عمدتا آب و رنگ) و در مورد زندگی و فعالیت حرفهایش میتوان گفت دقیقا متضاد با پیکاسو بود. من که خودم بتازگی مطلبی در بزرگداشت رایشل نوشته بودم، از اینکه دیدم متن براسای چقدر بر مطلب خود من ارجح بود هم متعجب و هم محظوظ شدم.
من خیلی وقت است که اعتقاد دارم نامهها به تئو اثر هنری برجستهتری است تا تمام تابلوهای ون گوگ روی هم. نقاشیها خواهند مرد، همین الآن هم در حال مرگند، ولی آن روحی که به نامهها جان بخشیده است نامیراست و سالها پس از این به هنرمندان بیشماری شجاعت و الهام خواهد بخشید.
این مطلب را به این دلیل میگویم چون به نحوی توضیحناپذیر چنین به نظرم میرسد که روحی که به پیکاسو جان میبخشد هرگز از طریق آثارش، هر قدر هم که اعجابآور باشند کاملا قابل شناسایی نیست. من منکر عظمت آثار او نیستم، ولی خود این بشر بسیار عظیمتر از هر چیز یا همه چیزهایی است که با دستهایش به انجام رسانده است و باقی خواهد ماند. او تا زمانی که نفس در بدنش باقی است خیلی بیشتر از یک نقاش یا مجسمهساز یا هر چیز دیگری است که خودش انتخاب کند که باشد. او در ابعاد معمولی نمیگنجد، انسانی است فوق تصور.
در سرتاسر این کتاب که هر پاره آن جزئی است از نقشی کلی، پارههای فراوانی وجود دارد که بر هوشیاری فوق عادی پیکاسو شهادت میدهد. به نظر میرسد چیزی نباشد که در دایره توجه او قرار نگیرد. او در مورد هر چیز از هیروگلیف گرفته تا غبار سماوات با تیزبینی نظر میدهد. کنجکاوی او فقط با حافظه اعجابآورش قابل مقایسه است. همچنانکه تنها چیزی که بر قوه مولده او میچربد نیروی جذب اوست. او نه فقط آنچه را که در این دنیای دیوانه میگذرد، میبیند و ادراک میکند، بلکه آن را پیشبینی نیز میکند. او نه فقط شکل چیزهایی را که در پیش است، بلکه احساس آنها را نیز به دست میدهد. بدون حضور او در میان ما این احساس دست میدهد که کشتی دنیا ناخدایی ندارد.
براسای نه فقط پیکاسو را با تمام روحیات متنوعش به ما مینماید، بلکه همچنین تصویری از دنیایی که در آن مقام گرفته تصویر کرده است، دنیای هنرمندان و نویسندگان و هنرپیشگان و موسیقیدانان که به آن سمت و سو میدهند. تمام اینها از کاغذپارههایی سر برآورد که براسای عادت داشت هر شب پس از صحبتهایش با پیکاسو آنها را در گلدانی عظیم امانت بسپارد. او آن یادداشتها را با این ذهنیت برنداشته بود که در آینده انتشار دهد، بلکه به این دلیل که افکار و تألمات پیکاسو و روش او در زندگی گرانبهاتر از آن مینمود که اجازه دهد از خاطرها محو شود. بیست سال یا بیشتر پس از آن بود که ضمن ورق زدن این یادداشتهای بینظم و سامان تصمیم گرفت به آنها شکل دهد که دنیا نیز از آن بهرهور گردد. وظیفهای سخت برای هر نویسندهای، چه رسد به فردی که نویسندگی را حرفه خود نکرده است. و عجب وسوسهای! منظورم وسوسه برای تحریف موضوع خود از طریق تملقگویی و تعریف بیجا، یا عیبجویی و حسادت است. در عوض او به پیکاسو اجازه میدهد تا خودش را نمایان کند، تا چهره خود را بر بوم نقش کند. جای تعجب نیست که پیکاسو که در تمام عمرش مورد مدح یا قدح بوده است از خواندن کتاب خشنود بود.
چه چهرههایی که در طول این صفحات از پی یکدیگر ظاهر میشوند! چه موضوعهایی که در مورد آنها داد سخن رفته است! با تورق در صفحات کتاب که من مفصلا بر آن حاشیه نوشتهام، چنین به نظرم میرسد که هیچ چیزی که حقیقتا ثمربخش بوده باشد از این دوره پرثمر در زندگی پیکاسو جا نیفتاده است. برابر ما تصویری کامل یا طرحهایی خرد از شخصیتهایی شگرف قرار دارد، همچون پل الوار، پییر روردی، آندره برتون، هنری میشو، من ری، دالی، مکس جاکوب، مک ارلان، براک، آندره مالرو،کوکتو، سارتر، پرهور، ماتیس، ریمون کنو و خیلی خیلی دیگران از آن دوره تأثیرگذار. و در کنار آنها مباحثی است در مورد اوتامارو، گوته، بالزاک، مالارمه، ژری، گروک، سیرک مدرانو، باستانشناسی، رقص، مرگ و خدا میداند چه چیزهای دیگر. حتی در باره دنیایی که فرا خواهد رسید، اگر کسی بخواهد بین سطور را بخواند. ما درمییابیم که پیکاسو از هر دری کتاب میخواند، و در جریان هر آنچه که در دنیای کلمات و همچنین قلمرو هنر میگذرد قرار دارد، تازه اگر نخواهیم در مورد دنیای جاری که از نگاه پیکاسو دیوانهتر از همیشه به نظر میرسد، چیزی بگوییم. ما او را میبینیم که داستانسرایی میکند، درمییابیم که در ته قلبش اهل شیکپوشی است، که ذاتا تنبل است (!)، که او مجموعهداری فوق تصور است، کسی که حتی در سطل آشغال هم گنج مییابد. (کوکتو یک بار او را «پادشاه اسقاطجمعکنها» نامید.)ما همچنین پی میبریم، و با خوشحالی، که وقتی پیکاسو قلم بر کاغذ مینهد، یا قلممو بر بوم، خودش هرگز نمیداند که حاصل کار چه خواهد بود.
و در صفحات ۳۱۸-۳۱۹ این تقریر از خود استاد آمده است که فکر میکنم هر هنرمند جویای نامی، و هر کسی که در عطش شهرت و موفقیت میسوزد باید آن را بخواند – نه یک بار بلکه دهها بار. «من دیگر نمیخواهم چهرههای جدید را ببینم. چرا باید ببینم؟ ولی من همیشه اینجا برای دوستانم خواهم بود…و این دیدارهای آنها برای من گرانبهاترست چونکه من در انزوا زندگی میکنم، شبیه یک زندانی. من برای هیچکس شهرت خودم را آرزو نمیکنم، حتی برای بدترین دشمنانم. موجب رنج من است، جسما. من به بهترین نحوی که بتوانم از خودم محافظت میکنم. من پشت درهایی که شب و روز دوقفله شدهاند سنگر بستهام…» (۱)
حالا چند کلمهای در باره تصویر پیکاسو در صفحه ۲. طبق روایت براسای در آن روز خاص او تصمیم گرفته بود فقط یک عکس و نه بیشتر از پیکاسو بگیرد. این مربوط به سال ۱۹۳۲ است؛ پیکاسو فقط پنجاه سال داشت. شخص وسوسه میشود که بگوید پیکاسو در دوران اوج خود بود، ولی خوب پیکاسو همیشه در اوج است، این جور که به نظر میرسد. به نظر من این تأثیرگذارترین تصویر از این بشر است که من دیدهام، و من از این تصاویر خیلی دیدهام. به نظر میرسد او مستقیم به ما نگاه میکند، پیکاسو. چشم در چشم. او حتی ستبرتر از آنی که هست به نظر میرسد، تا اندازهای به دلیل ژاکت و جلیقه و کت بزرگی که دو ردیف دکمه میخورد. نگاهش استوار، نافذ و متمرکز است. او سرراست به عدسی چشم دوخته است، به تصویربردارش، و به خود دنیا. او چون صخره جبلالطارق آنجا ایستاده است، «خداوند واقعیت» همانگونه که همیشه بوده است. مردی که با فرشتگان و شیاطین یکسان برخورد میکند، مردی که نیاز ندارد از خدا صحبت کند، چرا که آیا خود او گونهای خدا نیست، گر چه که تا مغز استخوان انسان است؟ او ما را ورانداز میکند، و ورانداز میکند، ما را و دنیای دیوانه و نگونساری که ما بر پا کردهایم. به من آن نگاه میگوید: «زندگی خوب است و من مدرک زنده آن هستم. من جز نبوغ خود چیزی ندارم تا مرا بر پا نگاه دارد. ادراکات غلط و پندارهای پوچ را کنار بگذارید! من شکوه و نجابت و شهامت و شجاعت را برایتان مهیا دارم. من در پی دنیایی بهتر و متعالیتر نیستم. من عملی هستم که انجام میدهم، و بالعکس. میخواهی یا نمیخواهی بر عهده توست. به من اورنگ سلطنت را عرضه کن و من میپذیرم. ولی از من نخواه که بگویم «متشکرم!» من آنچه را که لازم است عمل میکنم، نه آنچه را که لازم میشمرند، و نه حتی آنچه را که دوست دارم انجام بدهم. من عمل میکنم، همین و بس.»
بدینسان من میشنوم او را که آنجا ایستاده است و رو به دوربین دارد و با خودش حرف میزند – گردنکش نیست، که شاید چنین به نظر برسد، بلکه فقط خودش است، بشری که اوست، پدیدآوری که اوست. و میگویم، منت خدای را که چنین کسی هنوز در میان ما هست. او دنیای خود را پدید آورده است، ما حتی هنوز شروع به پدید آوردن دنیای خود نکردهایم. ممکن است بگوییم خدایان با او بر سر مهر بودهاند. ولی این نیمی از ماجرا نیست. او خود با خود بر سر مهر بود. او خودش را سپاسگزار است. او میداند کیست و چیست. بانزای! (۲)
اگر فردا قرار باشد ما آن «دنیای واحد»ی را که سیاستمداران ظلمتزده ما این همه از آن هراسناکند محقق کنیم، انتخاب من به عنوان رهبری که آن را هدایت کند پیکاسو خواهد بود. من به او رأی خواهم داد حتی اگر در سنین فتور باشد. مطمئنا پیکاسو در بدترین وضعیت خود بیشتر از شیادانی که امروز خود را رهبران جهانی تلقی میکنند، بر آشفتگی آن نخواهد افزود. تا به حال ما هرگز هنرمندی را نداشتهایم که زمام امور را به دست داشته باشد. تا هنگامی که این کار را بکنیم، این دنیای غمزده و فرتوت ما هرگز چیزی بیشتر از ریدمان خلقت نخواهد بود، به رغم افلاطون.
…زنده باد پیکاسو!
یادداشتها:
۱) میلر این پاره را از ترجمه انگلیسی کتاب در سال ۱۹۶۶ نقل کرده است. مترجم آن چاپ Francis Price و ناشر آن Doubleday & Company بود که با نام Picasso and Company منتشر شد.
۲) عبارتی ژاپنی به معنای «زنده باد امپراطور».