از علی دهباشی آموختم/ پژند سلیمانی

هزاربار نام علی دهباشی را اول خط نوشتم و نتوانستم ادامه دهم. نه اینکه چیزی برای گفتن نداشته باشم. نه!
حرفهایم ‌درباره‌ی علی دهباشی آنقدر زیاد است که نمی‌دانم از کدامشان باید شروع کنم. از خاطراتم با ایشان؟ از او‌کا اف؟ از شبهای بخارا ؟ از کتابفروشی الف؟ دفتر فلسطین؟ برلین و جلسه‌ی داستان‌خوانی من؟ یا برلین، دفتر دهخدا؟ از خانه‌ی وارطان یا موقوفات افشار سر خیابان عارف‌نسب؟ از اولین دیدار در گالری محسن؟ از حرفها، بحث‌ها، درس‌ها، گفتگو‌ها؟ نمی‌دانم از کدامشان بگویم. از کدام یک از درسها. از کدام یک از دیدارها. از مشقهایی که بهم می‌داد. تاریخ بیهقی خواندن. واژه‌نویسی، گشتن دنبال شعرهای گی‌دو موپسان. یا زنگ زدن به دکتر شایگان برای گرفتن جواب سوالی درباره‌ی چه‌گوارا که توی ذهنم جان گرفته بود و با ایشان در میان گذاشتم. از چیزهایی که ازشان یاد گرفته‌ام.
در تمام این سالها از علی دهباشی آموخته‌ام. در تمام این سالها وقت پیدا نکرده‌ام برای ایستادن. همانطور که بهم یاد داده، نمی‌ایستم، پیش می‌روم و می‌نویسم. درست مثل خودش. او برای من فقط یک نام، یک مجله، یک الگو و یا حتی فقط یک استاد نیست. او مردی‌ست فرای همه‌ی اینها. بخشی از زندگی، از ادبیات، فرهنگ… بخشی از چیزی که هستم، هستیم و آموخته‌ام، آموخته‌ایم.
هر روز با حرفهایش راهنمایم بوده، الگویم بوده، همراهی‌ام کرده.
هیچ ویروس و هیچ بیماری‌ای نمی‌تواند او را نگه دارد و متوقف کند. او پیش می‌رود. قوی و محکم. درخشان و پایدار. دقیق و جدی. مثل بخارا. مثل همه‌ی ما که در کنار او ایستاده‌ایم و از او یاد گرفته‌ایم. جانش سلامت و سایه‌اش مانا.
عکس از شب چارسو، شبی از شبهای بخارا برای رونمایی شماره پنجم فصلنامه پیام‌چارسو.