گزارش شب حسن محجوب/پریسا احدیان
عصر پنجشنبه، بیست و هفتم دیماه سال یکهزار و سیصد و نود و هفت، چهارصد و بیست و هفتمین شب از مجموعه شب های مجلۀ بخارا با همراهی بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار و شرکت سهامی انتشار با حضور استاد محمدرضا شفیعی کدکنی و دکتر اسماعیل یزدی به شب «حسن محجوب» اختصاص یافت.
در این شب که در تالار بنیاد موقوفات دکتر افشار برگزار شده بود، سخنرانان دکتر محمد اسلامی، محمد مهدی جعفری، فریدون مجلسی، بهمن زبردست، محمود آموزگار و علی دهباشی به سخنرانی پرداختند.
در ادامه می توانید شرح این گزارش را مطالعه بفرمایید:
در ابتدا علی دهباشی ضمن خوشامدگویی به میهمانان حاضر در این مجلس بخشی از خاطرات حسن محجوب را چنین قرائت کرد:
“اینجانب حسن محجوب متولد پنجم تیرماه سال هزار و سیصد و هفت تهران، فوق لیسانس رشتۀ فرهنگ و تمدن اسلامی دانشکدۀ الهیات دانشگاه تهران، در خانواده ای فرهنگی و مذهبی تولد یافته ام. پدرم با تحصیل در رشتۀ داروسازی دارالفنون در حوالی محلۀ ظهیر الاسلام فعلی داروخانۀ «محبت» را تأسیس کرده بود و مادرم نیز در مدرسۀ دخترانۀ طیبات به شغل معلمی اشتغال داشت. این مدرسه که به مدیریت عمۀ من برای تعلیم قرآن و شرعیات به دختران خانواده های متدینی که نمی خواستند دخترانشان در مدارس متعددی که بعد از مشروطه توسط اقلیت های دینی یا فرقه بهایی در تهران و بعضی از شهرهای مهم تأسیس شده بود، تحصیل کنند، این مدرسه بعدا با اخذ مجوز از وزارت معارف به تدریس دروس حساب و هندسه و دستور زبان فارسی نیز اقدام کرد و شاگردان را برای امتحان نهایی سال ششم ابتدایی آماده ساختند. این مدرسه مقارن کشف حجاب به علت فوت عمه ام تعطیل شد.
اینجانب که در همان مدرسه دخترانه تولد یافته بودم و با پرورش در چنین خانواده ای خالی از دغدغه های فرهنگی نبوده ام و پس از پایان تحصیلات دورۀ ابتدایی پس از سوم شهریور 1320 و ورود متفقین به ایران و آغاز آزادی های نسبی افکار و احزاب با کارهای نشر و فروش کتاب آشنا شدم.
در دوران 12 ساله شهریور 1320 تا کودتای 28 مرداد 32 در اثر تضارب آرا و افکار متضاد و سیطرۀ نیروهای چپ در جو فکری آن زمان ابتدا لختی در حال تحیر بودم، اما با پیوستن به جلسات تفسیر آیت الله طالقانی و خواندن کتاب راه طی شده مرحوم مهندس مهدی بازرگان و شرکت در جلسات سخنرانی از انجمن های اسلامی راه خود را یافتم و با چاپ کتاب «عشق و پرستش یا ترمودینامیک انسان» به سرمایۀ شخصی خود در سال 1335 عملا به حوزۀ کارهای انتشاراتی وارد شدم.
همین سابقه موجب شد که در بدو تأسیس شرکت انتشار اینجانب نیز در عداد هیئت مؤسس قرار گرفتم و بعد از مسافرت آقای دکتر کاظم یزدی مدیر عامل شرکت به اروپا اینجانب به عنوان مدیر عامل شرکت انتخاب شدم و در این سمت غیر از چند سال دوران مدیریت عاملی مرحوم عزت الله سحابی تا بحال در این سمت باقی هستم.”
وی در ادامۀ خاطرات خود نگاشته بود:
“شرکت انتشار از بدو تأسیس همیشه زیر ذره بین خفیه نویسان و خبرچین های ساواک بود و هر چندی یکبار مرا به یکی از دفاتر ساواک احضار می کردند و توضیحاتی می خواستند و تا حدودی رفع مزاحمت می شد. برای نمونه یکی از برخوردهای نگران کننده ای که در سال های اولیه ای که در ساختمان سرای سبا در خیابان باب همایون مستقر بودیم ذکر می شود:
محل استقرار شرکت در طبقۀ سوم سرای سبا در چند اتاق و هال بزرگی قرار داشت که یکی از اتاق ها به انبار کتاب های منتشره تا آن زمان که بیشتر آن ها از تألیفات مهندس بازرگان و طالقانی بود. محل کار اداری من کتابخانۀ مجلس سنا بود. بعد از ظهر یکی از روزها که از منزل عازم رفتن به شرکت بودم، دیدم که یکی از کارکنان شرکت سراسیمه خبر آورد که امروز از طرف ساواک آمده اند و با مهرو موم انبار شرکت و تهیه صورت جلسه شرکت از فروش کتاب ها با تعیین تکلیف آن ها ممنوع کرده اند.
جریان در زندان به اطلاع آقای مهندس بازرگان رسیده بود. ایشان موضوع را به آقای نصرت الله امینی که به ملاقات ایشان رفته بود اطلاع می دهند. آقای نصرت الله امینی که با تیمسار مقدم که در آن موقع رئیس یکی از دوایر ساواک بود در میان نهاده بود و نامبرده که مردی فهمیده و متفاوت از سایر همگنانه خود بود دستور داده که رفع مزاحمت شود. باری در سال 1353 که اوج فعالیت های گروه های مخالف رژیم و در مقابل بگیر و به بندها و خشونت های ساواک بود، انتشار کتابی به ظاهر در زمرۀ ادبیات کودکان به نام «حسنک کجایی» با چاپ نفیس و تصاویر رنگی از طرف شرکت انتشار در چاپخانۀ 25 شهریور به چاپ رسیده بود. شهرت و اشاعۀ این کتاب ها در حدی بود که اکثر دانش آموزان بسیاری از دبستان و دبیرستان ها اشعار کتاب را به حافظه سپرده بودند و خلاصه کار آن تا به آنجا کشید که به دست شاه نیز رسیده بود و شاه با عصبانیت کارمندان وزارت فرهنگ و هنر را مورد عنایت شاهانه قرار داده بود.
با این ترتیب سر و کار ما با عطار پور بازجوی ساواک افتاد که با دستگیری اینجانب و آقای محمد شریف زاده مدیر داخلی شرکت همان لحظه که مرا دید گفت من در سال 1342 می خواستم درب این شرکت را ببندم اما آن موقع زورم نرسید، اما اکنون توان آن را دارم. من اظهار داشتم که بله شما زور آن را دارید ولی ملاحظه انعکاس آن را در افکار عمومی بفرمایید. تعطیلی شرکت انتشار به سادگی تعطیلی مثلا یک کوره پزخانۀ آجر نیست که تبعات ناخوشایندی برای رژیم در برنداشته باشد. در این لحظه شخصی که بعدا فهمیدیم بازجوی آقای حسن پرنیان مؤلف کتاب حسنک کجایی بوده است، وارد اتاق شد و عطارپور از نامبرده سرنوشت حسن پرنیان را پرسید. او گفت به سه سال حبس محکوم شده است. عطارپور با اشاره به من گفت گناهکار اصلی ناشرین این کتاب ها هستند؛ وگرنه اگر اینگونه کتاب ها توسط ناشران چاپ و ترویج نشود، از دست مؤلف کاری برنمی آید. در هر صورت ما را به بازداشتگاه بردند تا در انتظار سرنوشتی که برایمان رقم زده بودند، بمانیم. فردا پس از طی تشریفات معمول و عکاسی چهره با آن گردن آویز کذائی ما را به اتاق بازجویی فرستادند.
از حسن اتفاق بازجو یکی از کارمندان قدیمی ادارۀ اطلاعات شهربانی بود که امور مربوط به هیئت های مذهبی و مساجد و تکایا و حسینیه ها به ایشان محول شده بود. و در آخرین سال های خدمت خود به سر می برد. و اتفاقا چندی قبل از این به سفر حج مشرف شده بود و شاید تحت تأثیر تحولات روحی و معنوی آن سفر سختگیری ها و شدت عمل معمول در این مشاغل در او مشاهده نمی شد. دو سه روزی که بازجویی ها ادامه داشت گویا دو نفر از همکاران ایشان که اتفاقا از مشتریان شرکت و مخصوصا بسیار علاقه مند به آثار دکتر شریعتی بودند، تلفنی وساطت کرده بودند. در هر صورت آخرین بازجویی که در اتاق محل بازجویی نشسته بودیم، بازجوی دیگر مقیم در اتاق که متوجه دعا خواندن زیرلبی اینجانب شده بود، به من گفت برو شکر کن پروندۀ تو به دست مرد خوبی افتاده است. دیشب تا دیروقت ایشان با حسین زاده که مصر به دادگاهی شدن شما بوده است، بحث می کرد و سرانجام او را از این امر منصرف ساخت. پیشنهاد ایشان این بود که در مقابل تعهد به انحلال شرکت پرونده شما مختومه شو دو در بدو امر قبول آن مشکل بود. در مشورتی که با همکارمان آقای شریف زاده به عمل آوردیم به این نتیجه رسیدیم ادامۀ کار شرکت ما فی السابق عملی نخواهد بود اما اگر انحلال را بپذیریم شاید از راه های دیگری بتوانیم به ادامۀ کار بپردازیم. در هر صورت انحلال شرکت را پذیرفتیم و با مختومه شدن پرونده آزاد شدیم.”
در بخشی دیگر از خاطرات حسن محجوب آمده بود:
“انتشار آگهی دعوت مجمع عمومی فوق العاده با دستور جلسۀ انحلال شرکت سبب آرامش خاطر حسین زاده و اعوانی و انصارش شد؛ در مقابل موجب ناراحتی متفکران و دوستداران شرکت بود.
دوستان و بزرگواران امثال آقای مهندس بازرگان و مطهری با مراجعه به اینجانب برای دلجویی و احیانا جستجوی راهکار تجدید حیاتش پیش قدم بودند. آقای مطهری عملا با مراجعه به افراد مؤثری امثال دکتر نصر و دیگران تشریک مساعی نمود. گویا در نتیجۀ اقدامات ایشان روزی از ساواک مرا احضار نمودند و حسین زاده عنوان کرد اگر ما اجازه دهیم شرکت مجددا به کار بپردازد، شرکت آمادگی همکاری با ما در نشر بعضی آثار سفارشی ما را دارد. من موقعیت را بسی خطرناک یافتم و همانجا به اصابت تصمیم به انحلال پی بردم؛ بنابراین در جواب عذر خواستم و اعلام کردم اکنون شرکت انحلال یافته و دیگر ارگان تصمیمی گیرنده ای در شرکت وجود ندارد. این جواب که شاید بیشتر مطلوب ایشان بود، غائله را ختم کرد.
اما شرکت به صورت ظاهر با عنوان «شرکت انتشار در حال تسویه» به طور نیمه مخفیانه تا سال 1357 به کار ادامه داد و هم زمان با زمزمه های مخالف با رژیم در پی توقف انحلال مسکوت مانده برآمد و مجددا به طور رسمی الی حال به ادامۀ کار پرداخت.”
سپس سردبیر مجلۀ بخارا از محمد اسلامی دعوت کرد به سخنرانی بپردازد.
محمد اسلامی با یادی از ایرج افشار با قرائت بخشی از متن محمدرضا محجوب (فرزند حسن محجوب) به ریشۀ تربیت و پرورش فرزندان در خانواده پرداخت و چنین سخنانش را آغاز کرد:
“بخش هایی از نوشته های محمدرضا محجوب را برایتان می خوانم:
میرزا علی اکبر پدر حسن محجوب و پدربزرگ من در دارلفنون زبان فرانسه و داروسازی آموخت و پس از آن داروخانۀ محبت را در محلۀ خیابان ظهیرالاسلام تهران بنیان نهاد. با این همه آشنایی با فرهنگ و نمادهای زندگی مدرن دلبستگی وی به سنت های قدیمی در جامعۀ ایران و باروهای دینی همچنان در او استوار برجای ماند. گزینش نام خانوادگی محجوب به پیشنهاد یکی از بزرگان طریقت هم محلی ایشان بود. زبیده خانم خواهر وی جزو زنان بس نیرومند زمان خود بود. او با وجود اینکه در دوزندگی مهارت داشت، بنیانگذار و مدیر یکی از مدارس دخترانۀ نوبنیاد پس از مشروطه به نام مدرسۀ طیبات بود. بدین مناسبت همگان او را خانم مدیر صدا می کردند. و چندان دلبستۀ مدیریت مدرسه و شیفتۀ سوادآموزی به دختران بود که هرگز زمانی برای ازدواج پیدا نکرد و فرزندی هم نداشت. وی آموزگار شایستۀ خود را برای همسری برادر خود در نظر گرفت که از این پیوند چهار فرزند به نام های محمدجعفر، حسن، مریم و فاطمه را به دنیا آوردند.
پس از درگذشت خانم مدیر مادربزرگم که از هر جهت برای مدیریت مدرسه شایستگی داشت با روند پیچیده و گاه ناهمسازی که در زیر پوست جامعۀ شهری ایران آن زمان و آن روزگار جریان داشت و بیان تجدد خواهی و پیروی چشم و گوش بسته از سنن و آداب و جوامع غربی که مورد قبول قشر سنتی جامعه نبود و مشغلۀ سنگین خانه داری و تربیت فرزندان را به عهده داشت، از پذیرفتن این مسئولیت خودداری کرد و در نتیجه مدرسه تعطیل شد.
محمد جعفر به دانشگاه رفت و با دلی سرشار از عشق و ادب و فرهنگ ایرانی با سخت گوشی شگفت انگیزی دکتری ادبیات فارسی گرفت. و استادی برجسته و نام آور گشت. گرچه پدرم راه برادرش را انتخاب نکرده اما برگزاری این محفل نشان از آن دارد که دست تقدیر وی را نیز بی بهره نگذاشته و مصاحبت و مجالست با ارباب فضل و خرد را به وی ارزانی داشته است. خب ایشان در سن 90 سالگی هستند ولی به لطف خدا مدیریت برجسته و مدیریت روشنی که هم اکنون هم در شرکت سهامی انتشار دارد، باز از عظمت و فداکرای ایشان صحبت می کند.
افزون بر آن حسن محجوب با بانویی فرشته خصال محیط مناسبی برای تربیت فرزندان فراهم ساخته و با وجود اشتغالات فراوان خود در مسافرت های دسته جمعی خانوادگی به کشورهای پیشرفته غربی و بازدید موزه ها و مراکز فرهنگی غربی آن ها را با تأسیسات تمدنی غرب آشنا ساخت.
یکی از نخستین خاطره های شادبخشی که من از روزگار کودکی خود به یاد می آورم، پردۀ بزرگ و گستردۀ سینما بود. پدرم، من و برادر و مادرم و چند تن از خویشاوندان را به دیدن فیلم «رولز رویس زرد» برده بود این رویداد چندان کامبخش و شگفتی آور بود که برای همیشه در یادم نقش بست.
یکی دیگر از خاطراتی که عمیق و پابرجا بود آن بود که پدرم من و برادرم را به تماشای فیلمی «راز کیهان» برد که بر پردۀ گستردۀ شکوهمند سینما به نمایش گذاشته شده بود. سفر دور و دراز فضانوردانی بی باک در پهنۀ بی کران کیهان و داستان سوپرکامپیوتری که میانۀ راه از فرمان سر می پیچید و خیانت پیشه می کند. افسانۀ علمی در بستر فلسفی در قالب فیلم رازآمیز که ناگزیر سرچشمۀ کنجکاوی و برانگیزانندۀ پرسش های بسیار برای من شد و تا سالیان سال در ناخودآگاه من ماندگار شد. و تنها دو سال پیش در سال 2016 فیلمی در تراز راز کیهان بار دیگر مرا همچون کودک ده ساله میخکوب صندلی سینما کرد، نام آن فیلم «میان ستاره ای» بود هر چند اینبار نه تنها سوپرکامپیوتر فضاپیما تا دم واپسین به فضانوردان وفادار ماند، بلکه جنبه های هنری علمی فیلم به جنبه های فلسفی می چربید. رایزن علمی این فیلم یکی از دوستان و همکاران هاپکینز به نام کیپ اس تورن بود که در سال 2017 به همراه دیگر همکاران جایزۀ نوبل ادبی فیزیک را یافت.
این خاطره های روزگار خوش کودکی بارها و بارها مرا به همان زمان برگرداند، هر بار که سوار بر قطار از کوهستان های سر به فلک کشیده می گذرم به ناگاه خود را همچون نوجوانی می بینم که در کنار پدر و مادر برادر و خواهر در بوفه نشسته ایم و قطار از پل ورسک می گذرد و تونلی دراز در کوه های سر به فلک کشیدۀ آلپ در ایتالیا را می نوردد یا در دامنۀ پرنشیب کوهی در اتریش به بالا می خزد. چند سال پیش در سفری کاری به مونیخ ناخودگاه به سمت موزۀ تکنولوژی آن شهر کشیده شدم. و باز همان نوجوانی شادم که همراه با پدر و مادرم ساعت ها در آن موزه پرسه می زد، شادم می کرد.
حسن محجوب می کوشید فرزندانش را با دیسیپلین به بار آورد و از لوس کردن آن ها سخت می پرهیزید و با این همه ما نیک می دانستیم که اگر به هرگونه کتاب آموزشی نیاز داشتیم، درخواستمان به آسانی با پاسخ مثبت روبرو می شد. از سوی دیگر گرچه او بخاطر کار زیاد نمی توانست بر ورزش فرزندانش نظارت داشته باشد اما اندکی بعد از ده سالگی من و برادرم را برانگیخت تا در تابستان شنا کردن بیاموزم و پیمان بست که اگر در این کار سربلند از آزمایش بیرون آییم، برایمان تلویزیون خواهد خرید و چنین کرد. حسن محجوب همواره با دست پر به خانه می آمد. معمولا با پاکتی میوۀ نوبرانه و کتابی تازه در خور سن و سال ما در خردسالی. کتاب خاله سوسکه و آقا موشه یا داستان های موش و گربه عبید زاکانی با نقاشی رنگی بزرگ و بسیار پرکشش.
کمی که بزرگتر شدم پای کتاب های طلایی انتشارات امیرکبیر به خانۀ ما باز شد با داستان های دلکشی همچون مارکوپولو و سفرهای گالیه و جزیرۀ گنج و … و بسیاری دیگر دیری نگذشت نوبت رسید به گردونۀ تاریخ بنگاه ترجمه و نشر کتاب و کتاب هایی همچون کریستف کلمب و یا داستان های ویژۀ نوجوانان مانند ویرایش ساده شدۀ بینوایان و قهرمانان جهان علم و سری کتاب های «قصه های خوب برای بچه های خوب» آفریدۀ شادروان مهدی آذر یزدی که جایگاه برجسته ای در کتابخانۀ کوچک ما داشت، به ویژه جلد یکم داستان های مثنوی مولوی.
تابستان ها گاهی با پدر به سر کارش می رفتیم. بامداد به کتابخانۀ باشکوه مجلس و پس از نیم روز به شرکت انتشار در طبقۀ بالای سرای صبا در باب همایون که معمولا تا پاسی از شب را در آنجا می گذراندیم و نیمه بیدار به همراه پدر به خانه برمی گشتیم.
در میان همۀ کتاب ها، کتابی بود که بیش از هر نوشتۀ دیگری در یاد من مانده است و آن کتاب گلستان سعدی بود که در تابستان کلاس دوم خواندم. شب ها را تا دیرباز بیدار می ماندم تا پدر از سر کار برگردد و گلستان به دست کنارش می نشستم و هر شب حکایتی از گلستان را برایم می خواند. و با اب و تاب فراوان شرح و معنی می کرد. بویژه دیباچۀ گلستان چون سنگ نوشته ای در ژرفای ناخودگاه من به یادگار مانده است.
یکی از ماندگارترین رویدادهای زندگی من پروژه ای بود نانوشته و ناگفته و ناشنیده که به گونه ای مشترک میان من و پدر انجام شد و آن ترجمه و چاپ کتاب تاریخچۀ زمان از استیون هاوکینگ بود که اکنون در آستانۀ چاپ بیست و سوم است. در کوتاه ترین زمان پس از انتشار در انگلستان، مدیریت پروژه با پدرم بود و کار ترجمه به من واگذار شد. البته این کار دنبالۀ کاری بود که سال ها پیش شادروان احمد آرام آغازیده بود. پروژه ای که آماج فرجامی از زدودن خرافه بود و جایگزین کردن آن با اسلوب ها و برون دادهای دانش نوین در میان گروه های بزرگ فارسی زبانان؛ و این چیزی نبود جز رواج دستاورد یکتا و بی همتای روزگار روشنفکری و روشنگری. خوشبختانه این پروژه با استقبال خوانندگان و به ویژه جوانان روبرو شد. و با پیوستن تنی چند از فرهیختگان دلسوز این اندیشۀ نا نوشته چاپ و نشر کتاب های فیزیک مردم و فلسفۀ دانش به یکی از ستون های انتشارات شرکت انتشار افزوده شد.
هنگامی که نوۀ حسن محجوب زاده شد، من ناخودگاه کودکی و نوجوانی خود را تکرار کردم. گویی اینبار دستی در پرده نقش حسن محجوب را به من واگذار کرده بود. داستان های شاهنامه و قصه های خوب برای بچه های خوب پایان بخش دلپذیری بود برای روزهای پرکار من و روزهای سرشار از بازی نوۀ خردسال حسن محجوب که اکنون برای خود مرد جوانی شده است. این نوۀ جوان با این که سال هاست مادربزرگ ها و پدربزرگ های خود را ندیده است ولی از آنجا که کودکی اش آکنده از پرورش مهرآمیز آن ها بوده به آنان سخت عشق می ورزد. او به یکی از دوستان جوانش گفته بود که در رگ هایش خون ناشر کتاب جریان دارد و حسن محجوب یکی از سرمشق های زندگی اش است.”
محمد اسلامی در پایان قرائت نوشتۀ محمدرضا محجوب به نکتۀ روانشناسی تربیتی فرزندان در خانوادۀ محجوب چنین اشاره داشت:
“برخی از روانشناسان می گویند که تعلیم و تربیت زاییدۀ خانواده است. این نتیجه گیری که این فرزند در این سن و در این چند صفحه بیان داشته همه مؤید این هست. می خواهم مسأله ای را بیان کنم که آقای دکتر محمدرضا محجوب دکتری فیزیک کوانتوم دارند که شاید در این مملکت به تعداد متخصصین انگشت شمار باشد. فرزند دیگر دکتر محجوب در تورنتو کانادا هستند و دخترشان تخصص پاتولوژی دارند که خوشبختانه در ایران هستند.
مسألۀ دیگر در مورد خود آقای محجوب است که در ابتدای کارشان روی پای خودشان ایستاده اند از قسمت ابتدایی تا انتها هم به مدارجی رسیدند و آن مدیریت شرکت انتشار است. یاد مهندس بازرگان و استاد یدالله سحابی و دکتر کاظم یزدی و دیگران گرامی باد! تمام این ها انسان های شریفی بودند که شرکت انتشار را تأسیس کردند. نهایتا هدف این شرکت، آشتی دادن مسائل علمی به مسائل دینی بود. ایشان شانس دیگری هم داشتندکه مکتب علمی تقی زاده، مرحوم زریاب خویی و زرین کوب را گذرانده بودند. این مسائل همگی تأثیرگذاری را دارد بر اینکه مدیریت شرکت انتشار بعد از 65 سال هنوز مورد توجه استاد محجوب هست و این روند به نحو مثبت و شایان توجهی برای ملت و مملکت ایران خدمت می کند. استاد دکتر شیفیعی کدکنی همیشه به من ذکر می کنند که باجناق تو، جزو اولیاالله ها است.”
سپس محمدمهدی جعفری از خاطرات و سرگذشت خود در همکاری با شرکت انتشار و حسن محجوب چنین سخن به میان آورد:
“در شیراز دانشجو بودم. در سال 37 شنیدم در تهران یک شرکت انتشاراتی به نام شرکت سهامی انتشار تأسیس شده است. بعد ها از برخی از آثار این شرکت در شیراز برخوردار شدیم. شاید بتوانم بگویم از برکت وجود جناب خسروشاهی بود. ما در انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه شیراز فعالیت می کردیم. یک حامی بسیار نیرومند داشتیم و ایشان جناب خسروشاهی بودند که در قم تشریف داشتند، ولی انتشارات شرکت انتشار را برای ما می فرستادند. اصل آشنایی من در سال 40 با آقای مهندس بازرگان بود که به شیراز و منزل جناب آقای محلاتی تشریف آورده بودند. من به منزل آقای محلاتی رفتم و ایشان گفتند که خوب شد آمدی! چون آقای مهندس بازرگان آمده اند شیراز و به انجمن اسلامی دانشجویان بگو بیایند و ایشان را ببینند! همه آمدند و آقای بازرگان گفتند که امسال قرار است کنگرۀ انجمن های اسلامی ایران در تهران تشکیل شود و شما هم به عنوان انجمن اسلامی نماینده بفرستید و نمایندگان تعیین شدند، از جمله خود بنده که به تهران آمدیم و دیدیم کنگره در جاهای مختلف از جمله شرکت انتشار هم تشکیل شده است. اتفاقا در شهریور 40 بود که مهندس بازرگان به مناسب شرکت در مراسم یادبود شهدای سی تیر در ابن بابویه دستگیر شده و به زندان افتاده بودند، اما آیت الله طالقانی بودند و این کنگره تشکیل شد و ما با شرکت انتشار بیشتر آشنا شدیم.
همان سال ها من لیسانسم را گرفتم و به تهران برای ادامۀ تحصیل آمدم. چون جایی نداشتم در شرکت انتشار استخدام شدم، نیمی در شرکت بودم و نیم دیگر در دبیرخانه های کنگره های انجمن اسلامی. در همان شرکت انتشار دفتری به نام دبیرخانۀ دائمی کنگرۀ انجمن های اسلامی تشکیل شد که بنده کارمندش بودم و شب ها هم در رشتۀ علوم تربیتی در دانشسرای عالی تحصیل می کردم.
وی در ادامه افزود:
“آن زمان آقای دکتر کاظم یزدی مدیر عامل شرکت بودند. اما اولین آشنایی من با آقای محجوب وقتی بود که کتاب «عشق و پرستش یا ترمودینامیک انسان» آقای بازرگان را ایشان شخصا منتشر کردند. با ایشان آشنا شدم و بعدها دیگر آقای محجوب مدیر عامل شرکت شدند. متوجه شدم که هدف مؤسسین شرکت انتشار تنها تأسیس یک شرکت انتشاراتی نیست؛ بلکه هدف هم انتشار کتاب های مفید و سرنوشت ساز در چهارچوب احیای اندیشۀ اسلامی بود و هم تمرینی برای یک کار جمعی. آقای بازرگان معتقد بودند که ما هنوز آمادگی برای تشکیل حزب پیدا نکرده ایم و باید اینطور کارها را انجام دهیم. ما همدیگر را تحمل کنیم با افکار مختلف. تا آمادگی برای تأسیس حزب را به دست بیاوریم.
خب سهام شرکت صد تومان بود. این سهامداران در سال 53 به هشتصد نفر رسیدند. به طوریکه ساواک به وحشت افتاد و تصمیم گرفت آنجا را تعطیل کند و آقای محجوب را گرفتند. شهید مطهری از علاقه مندان بسیار جدی شرکت انتشار بود، غیر از اینکه سهامدار بود، کتاب هایش را که جاهای دیگر چاپ کرده بودند، باز می آورد و در شرکت انتشار منتشر می کرد. از این جهت به ایشان متوسل شدند تا به دکتر نصر بگویند که واسطه ای باشندو نگذارند این شرکت تعطیل شود. من خدمت شهید مطهری رفتم و پرسیدم دکتر نصر چه گفتند و ایشان در پاسخ گفتند که شهبانو گفته اینجا برای چریک ها غذا تهیه می کنند و باید تعطیل شود! همان حرفی که ساواک گزارش داده بود! با درایت جناب محجوب شرکت انتشار به صورت صوری و ظاهری منحل شد. اما در واقع شرکت باقی ماند.
در سال 53 بود که شرکت علاوه براینکه کتاب هایی از مهندس بازرگان و آیت الله طالقانی و بعدها دکتر شریعتی چاپ می کرد، هیئت تحریریۀ بی نظیری هم داشت که مرحوم احمد آرام، شهید مطهری، مهندس بازرگان و احمد راد همگی حضور داشتند. آن زمان هر کتابی را چاپ نمی کردند و آثار بررسی می شد و کتاب هایی که مفید و مؤثر بود، چه از نظر علمی و چه مذهبی منتشر می شد. آقای محجوب هم هم عضو هیئت تحریریه بودند و هم مدیر عامل. و درایت و مدیریت ایشان در آن روزگار بسیار مؤثر بود. جناب شریف زاده با سوابق بسیار خوب چاپ و انتشارات به عنوان مدیر داخلی شرکت انتشار فعالیت می کردند. بنده کار تصحیح چاپی کتاب ها را به عهده داشتم و برخی کتاب ها را که خودم ترجمه کرده بودم، مثل امام علی که در آنجا منتشر شد ولی نکات دقیق را این دو بزرگوار به من یاد می دادند و در آن زمان با وجود انتشارات امیرکبیر و فرانکلین و …، شرکت انتشار از نظر کیفیت در سطح بالایی بود و جز همت این دو بزرگوار چیز دیگری نبود که شرکت را به اینجا رساند و وحشت ساواک هم بی جا نبود چون استقبال مردم از این شرکت بسیار بود و این ها همگی نتیجۀ کتاب های خاصی بود که با هدف منتشر می شد.
در سال 50، با گرفت و گیرهایی که برای فعالان سیاسی پیش آمد، برخی از دوستان گفتند که در تهران نباش! به یاد دارم جلد اول کتاب امام علی (ع) به کوشش عبدالفتاح عبدالمقصود را در سال 35 آیت الله طالقانی ترجمه کرده بود. در سال 49 علامه امینی بیمار شده بودند و آیت الله طالقانی به عیادت علامه امینی می روند و ایشان می گویند که آقای طالقانی کتاب امام علی بن ابی طالب ابن مقصود بهترین کتابی است که در تاریخ اسلام دربارۀ امام علی نوشته شده است، چرا ترجمه را ادامه ندادی؟ ایشان در پاسخ می گویند که من به دلیل گرفتاری های روزمره نتوانستم اما به جعفری گفتم که ادامه دهد.
من توانستم در عرض چهار سال، هشت جلد را ترجمه کنم. و این ترجمه یکی از برکت های بازگشت به برازجان بود. وقتی به آقای محجوب گفتم باید به خاطر اوضاع سیاسی به شهر خود بازگردم، گفتند که تو برو و این کار را انجامو به ما گزارش بده. و صفحه ای به بنده مزدی می دادند. و بعد از چند ماه به تهران بازگشتم و این کار را ادامه دادم و در سال 53 که شرکت تعطیل شد، بسیاری از کتاب ها را دیگر ناشران گرفتند و آقای محجوب شرکت انتشار را یکی با پرتوی از قرآن آیت الله طالقانی که در آن زمان 4 جلد بود و دیگری با انتشار همین کتاب امام علی ادامه دادند و نگذاشتند این شرکت تعطیل بشود. محل کنونی شرکت هم به همت آقای محجوب خریداری شد.”
در ادامۀ این مجلس، فریدون مجلسی از نقش فرهنگ در بخش سیاست چنین سخن گفت:
“امیرکبیر وارث یک دیوان سالاری بود که به سردار بزرگ ایران عباس میرزا برمی گشت و پس از شکست ناگواری که عباس میرزا خورده بود، با سفیر فرانسه صحبتی داشته و می گوید که سربازان ما خیلی فداکارانه جنگیدند و سربازان خوبی هستند، پس چرا ما مرتب شکست می خوریم! و او پاسخ می دهد که دنیا عوض شده و همه چیز بر پایۀ علم می چرخد و شما آن را ندارید. عباس میرزا به فکر می افتد و این تفکر بود که دانشجویانی را به خارج بفرستند و آن ها با خودشان علم را بیاورند. سپس در دوران امیرکبیر که وارث آن تربیت بود، مدرسۀ دارلفنون بنیانگذاری می شود. که بجای اینکه شاگردان را به خارج بفرستند، در خود ایران شاگردان را تربیت کنند و مملکت را از آن کمبود اصلی که کمبود علمی و فرهنگی است، نجات دهند. در آن زمان با وجود رشته های پزشکی و مهندسی و نظام، مشیرالدوله دریافت که در دنیا مسائل دیگری هم مطرح است، و علوم انسانی پایۀ بسیاری از مبانی توسعۀ اجتماعی و فرهنگی است. این بود که او با کمک پسرانش اول مدرسۀ عالی سیاسی را درست کرد و بعد مدرسۀ حقوق و بعد تجارت درست شد و این سه هنگامی که دانشگاه تهران ساخته شد مجموعۀ دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی و اقتصادی را تشکیل دادند. که از آن اغاز این دانشکده پر بود. برنامه های جدید و گرفته از اروپا را آوردند و مقصود این بود که درک نیاز فرهنگی باعث شد که به تأسیس دانشگاه بخصوص به تقویت علوم انسانی بپردازند. بخش بزرگ دیگر ادبیات بود، سعدی معلم بزرگ ایران است و زبان فارسی درک اینکه زبان فارسی محور استقلال و هویت ماست.
این تدارکات و کسانی که پشت صحنه هستند و نام آن ها کم تر شنیده می شود، اهمیتش این است که تا در کشوری توسعۀ فرهنگی رخ ندهد، دموکراسی هدف بزرگ متعالی سیاسی جوامع دست نیافتنی است، دلیل اینکه جنبش مشروطه از میان نخبگان ایرانی برخاست و آرمان های پیشرفتۀ اروپایی را تعقیب می کرد، به پندار برخی به نتیجه نرسید، اگر نتیجه را دموکراسی بخواهیم بدانیم این بود که توسعۀ فرهنگی جامعه آن ظرفیت را نداشت که پذیرای امکان داشتن حق گزینش و انتخاب شود و این احتیاح به فرهنگ دارد؛ ولی قدم اول بود که از شاه مستبد سند مالکیت را گرفت و به ملت داد و بعدها هم هر چند به دوران دیکتاتوری برخودر می کنیم اما با دوران استبداد بسیار متفاوت است. در دوران دیکتاتوری هم به مالکیت این ملت باید احترام می گذاشتند و بعد از آن بود که شاهان را به خاطر تخطی بازخواست می کردند.
این پیشرفت قدم به قدم و توسعۀ فرهنگی باید به صورت عمومی تری ادامه پیدا می کرد و واحد کار این توسعۀ فرهنگی کتاب بود. و این کتاب در ایران حتی پیش از مشروطه با یک قداستی آغاز شد و صنعت نشر در ایران همیشه مقدس بوده و کسانی که به نشر پرداختند، مردمانی هستند در پشت صحنه و سربازانی که در راه توسعۀ فرهنگی کشور کار کردند و سعی کردند و سعی می کنند و این قداست امیدورام تا زمان کنونی هم محفوظ مانده باشد؛ گرچه گاهی اوقات آثاری دیده می شود که انگار رنگ مشروع تجاری این کار و یا خود نویسنده گاهی رنگ انحصاری پیدا می کند اما نشر بقالی نیست!
ناشرین ما در آن زمان سواد سنتی داشتند. وقتی به آقای محجوب می رسیم یک سواد دانشگاهی دارد اما این خیلی مهم نیست چراکه یک ناشر به طور طبیعی روز به روز با سوادتر می شود. یک ناشر شریف کتاب را فقط برای اینکه به فروش برود، چاپ نمی کند بلکه کتاب را می خواند. بین آن شبه ناشران ممکن است کسانی باشند که کتابی را نخوانده چاپ کنند، چون می دانند به فروش خواهد رفت! اما سنت نشر ایران چنین اقتضایی نداشت. یکی از این ها آقای محجوب هستند. انسان تحصیل کرده ای که من سواد ایشان را دیده ام. که این سواد را مدیون دوران دانشگاهی ایشان نمی دانم بلکه مدیون یک عمر کار پشت صحنه در توسعۀ فرهنگی از طریق کتاب می دانم.”
وی در خاتمه افزود:
“ایشان دانه دانه کتاب ها را قبل از انتشار می خواند؛ لاقل در مورد شش کتاب خودم که در این شرکت چاپ شده شاهد بودم که چگونه این ها را ویراستاری کردند و تمام پیشنهادهایشان برای من قابل قبولو درست بود و گاهی اوقات از برخی اطلاعات خارج از جنبه های صرف ادبی حیرت می کردم.
فرزندان حسن محجوب سه نفر دارای دکتری در سطح دانشگاهی در دنیا هستند. ایشان هم فرزند پدری است که این ها را بار آورده است و در نتیجه فرهنگ بسیار موروثی و زمینه ساز در خانواده و محیط است، در جایی که امکان پرروش می دهد.
آقای محجوب در شرکت ننشسته که کتاب هایی را روی طرز تفکر خاصی منتشر کند این شرکت دیدی از این بالاتر دارد. هیچ دید سیاسی در انتشار کتاب ها نیست و تبلیغ اندیشه های سیاسی خویش نیست. من دیدم که در جنبه های مختلف کتاب های ادبی، تاریخی و سیاسی و اقتصادی و جامعه شناسی چگونه بدون هیچ گونه تعصب دیدگاه های ویژه چاپ شده است. جا دارد به اشخاصی که چنین مؤسسۀ سالمی را به کمک اشخاص سالمی بنیاد نهادند درود بفرستیم!”
بهمن زبر دست بر پایۀ تاریخ شفاهی به بخش هایی از خاطرات حسن محجوب و خصایل اخلاقی ایشان چنین پرداخت :
“ایشان در سال 1320 هم زمان با حملۀ متفقین تازه کلاس ششم را تمام می کنند و در روز اول مهر به پدرشان می گویند که من مدرسه نمی روم! خیلی جالب است که ایشان در خانواده ای بودند که مادرشان ناظم مدرسه بود و خودشان هم در مدرسه متولد شده بودند و بعد چنین شخصی روز اول می گوید که من مدرسه نمی روم! استاد محجوب کار صحافی را در آن روز شروع می کنند. ایشان از قدیمی ترین کتابدارهای ما هم هستند و معاون کتابخانل مجلس آن زمان بودند، زمان کیکاووس جهانداری و با تمام جنبه های نشر سر و کار داشتند.
یکی از موارد جالب دیگر این است که در ایران که خیلی کارها تداوم ندارد، ایشان از قدیمی ترین اعضای هیئت مدیره و مدیرعاملان شرکت ها به طور کلی هستند، نه فقط نشر ولی در مورد نشر هم در شرکت انتشار که در ابتدا دکتر کاظم یزدی مدیر عامل بودند و دو سالی که مرحوم مهندس سحابی مدیر بودند، استاد محجوب مدیرعاملی اشان تداوم داشته است.”
وی در ادامه افزود:
“من به واسطۀ لطف آقای مجلسی با ایشان آشنا شدم و کتاب خاطرات دکتر غریب را منتشرکردیم. آقای محجوب کتاب ها را خودشان ویرایش می کنند. به یاد دارم قوتی ترجمۀ «خاطرات ریچارد فرای» را به ایشان دادم، رد تعطیلات عید با این سن و سال، کلمه به کلمه آن را خوانده و تماما یادداشت کرده بودند و اجباری هم نمی کردند که من هم آن ها را تغییر دهم، اما من نود و نه درصد این اصلاحات را انجام دادم.
الان هم چون برای خاطرات شفاهی خدمت ایشان می رسم می بینم که روزانه از تجریش به بهارستان می آیند و کاری که انجام می دهند، تنها کار مدیر عامل نیست و تمام زحمات را حتی در موارد جزئی کار شرکت انجام می دهند.
یکی از مواردیگر که جنبل اسناین رد خطارات یاشان در سال های دوران دکتر مصدق کگه حزب توده در یارتن فعال بود در خانوادۀ آقای محجوب یک برادر و یک خواهر توده یا بودند و یک خوارهوب رادر مذهبی ولی این مدارا و علاقه ای کهب ین یان ها بود اختلاف عقاید سیاس یمانع این نمی شدو ایشان برای من تعریف کمردند در حرم شاع عبدالعطیم ایشان دعا یم کنند برادرشان نمازخوان شود.
یک جنبۀ انسانی دیگر در خاطرات ایشان این بود که موارد کمی مثل آقای محجوب هستند که دربارۀ شخصی نظر منفی دهند. همیشه صحبتشان بر محور این است که مثلا کار نشر چطور بوده، صحافی چطور بوده و این ها را توضیح می دهند اما در مورد اشخاص چندین بار فکر می کنند و با احتیاط نظر می دهند و از جبنه های مثبت شخص هم می گویند. هیچوقت جنبه هایی که می گویند با حب و بغض و سیاه و سفید نیست.
ایشان اساتید برجسته ای داشته اند: مینوی، تقی زاده و حمیدی شیرازی و این است که شاگرد اساتید برجسته ای هستند. کسی که در کلاس ششم تحصیل را رها می کند و خود می گوید که یکی از دلایلش این بود که ترسیدم لامذهب شوم، بعدها در مراتب بالا می آید و با چنین اساتیدی تحصیلاتش را ادامه می دهد.”
وی در پایان از خاطرۀ آشنایی سید حسن تقی زاده و حسن محجوب چنین گفت:
“مرحوم تقی زاده بعد زا اینکه دکتر زریاب بورس می گیرند و به خارج می روند، بعد از رفتن ایشان دیگر به کتابخانۀ مجلس نمی آیند! و تنها لیستی را به آقای زرین کوب می دهند و می گویند که این کتاب ها را بدهید تا برای کتابخانه خریداری کنند. آقای زرین کوب آن فهرست را به آقای محجوب می دهند و ایشان می گویند که اکثر این کتاب هار ا داریم! آقای زرین کوب خدمت مرحوم تقی زاده می روند و می گویند، چنین گفتند و آقای تقی زاده می فرمایند که این ها حالیشان نیست! چطور این کتاب ها را داریم! بروید بگویید چند تا از این ها را بیاورند! آقای زرین کوب که به دکتر محجوب می گویند ایشان می روند و کتاب ها را می آورند و این باعث دوستی و رابطه ای بین ایشان و مرحوم تقی زاده می شود.”
در واپسین لحظات این مجلس محمود آموزگار از شرایط فعلی صنعت نشر و مقایسۀ آن با سنت نشر بخصوص در چهارچوب مدیرتی شرکت سهامی انتشار و حسن محجوب چنین گفت:
“فکر می کنم نشر به طور کلی یک فعالیت خلاقه است و ناشر هم به نوعی مبادرت به خلاقیت می کند و استعدادها را کشف می کند و سعی دارد تا زمینه های بهتر دیده شدن آن را فراهم کند و ترویج دهد. به هر حال مجموعۀ این ویژگی ها یک تعریفی از ناشر می دهد. واقعیت این است که قبل از انقلاب ما تعداد قابل توجهی از ناشران را داشتیم که همین که کتاب های مفیدی چاپ می کردند و نیازهای فرهنگی و اجتماعی و علمی جامعه را تشخیص می دادند و سعی داشتند که در این زمینه ها بتوانند کتاب هایی را منتشر کنند. یکی از این گونه شرکت سهامی انتشار بود و با توجه به اینکه این شرکت به صورت سنتی اداره می شد و هنوز هم که هنوز است با اینکه بیش از صد سال از عمرش می گذرد، می توان گفت در موارد بسیاری به روش های سنتی اداره می شود، یکی از مواردی بود که می توانست ابزارهای نوینی را برای ادارۀ صنعت نشر به کار بگیرد. بحث سازمان و ادراه و تشکیلاتی است که مرؤسسۀ انتشاراتی را اداره کند و جالب است ما بین این همه ناشری که پا به عرصۀ وجود گذاشتند تعداد کمی را می بنیم که به صورت سهامی تأسیس شده باشند و این ها حکایت از یک ارادۀ جدی می کند، برای اینکه بتواند کارهای انتشاراتی آن مؤسسه را مطابق قواعد و شرایط روز جهان پیش ببرد آن هم با اخرین دستاوردها و …..
امروزه متأسفانه وضعیت به گونۀ دیگری شده است و علت تأکید ما برای بزرگداشت اشخاص بزرگواری مثل استاد محجوب این هست که می بینیم که با وجوی که روی مفید بودم و پاسخگویی به بسیاری از نیازهای جامعه کتاب ها را منتشر کردند، اما جنبۀ تجاری ماجرا هیچ زمان بر انتشاراتشان غلبه نکرد و آن اندیشه ای که موتور محرک این ها بود، ولی علی رغم این توانستند طی این همه سال و مشکلات گوناگون از حیث اقتصادی هم شرایطی را فراهم کردند تا بتوانند ادامۀ مسیر را طی کنند.
این وضعیتی که به ویژه بعد از انقلاب با توجه به اینکه کمیت گرایی بخصوص در حوزۀ نشر در دستور کار قرار گرفت و چیزی بربالغ بر 17 هزار پروانۀ نشر صادر شده است و طبق آمار خانۀ کتاب حدود 13 هزار تا از این ها اصلا کتاب منتشر نمی کنند. باقی هم تعداد خیلی زیادی این وضعیت را که ما نشر را به عنوان یک عمل خلاقه بدانیم منتفی کرده اند؛ یعنی الان شما آگهی های بسیاری می بنیید که خاطرات شما را منتشر می کنند و با نقد و اقساط و چاپ پایان نامه حتی در یک نسخه کار می کنند. و جالب است در خود نمایشگاه بین المللی ای ناشران کتاب هم غرفه می گیرند و خود را تبلیغ می کنند. یعنی درست اینجاست که وجود تفکر انسان های بزرگی مثل استاد محجوب ضرورت پیدا می کند و می تواند چراغ راهنمایی باشد برای اینکه بتوانیم این وضعیت را تعمین بدهیم و کسانی که وارد این حرفه می شوند بیشتر از اینکه به جنبه های تجاری موضوع که الان چه بیشتر می فروشد و به تولید این قیبل آثار بپردازند، بگردند تا ببینند جامعه برای اینکه بتواند بر مسائلش راه حل هایی بیابد به چه مواردی در حوزۀ کتاب نیاز دارد.”
وی در ادامه افزود:
“من با مؤسسۀ شرکت سهامی انتشار از طریق کتاب های حقوق آشنا شدم. قبل از آن چند کتابی را از این شرکت به توصیل پدرم خوانده بودم. خب آن زمان کتاب های حقوق خیلی مرسوم نبود چراکه ما سه دانشکدۀ حقوق در کشور داشتیم ولی امروز اینگونه نیست و چاپ کتاب های این حوزه خیلی پر رونق شده و تجارت پرسودی است. آقای محجوب در دورانی این کتاب ها را منتشر می کردند که خیلی باب نبود. و خیلی هم به صرفه و اقتصادی نبود و در این میان آثار دکتر کاتوزیان که ما همه شاگرد ایشان بودیم، در این شرکت منتشر می شد.”
وی در خاتمه بیان داشت:
“یک روزی از شرکت سهامی انتشار تماس گرفتند و گفتند آقای محجوب می خواهند شما را ببینند. قراری گذاشتیم. ایشان آمدند و درخواستی داشتند درابطه با آقای دکتر کاتوزیان. قضیه به این ترتیب بود تا مادامی که استاد کاتوزیان در قید حیات بودند، کتاب ها توسط سهامی انتشار منتشر می شد، ولی بعد از فوت ایشان ورثه تصمیم گرفته بودند که این کتاب ها را از این شرکت بگیرند و آن را به ناشر دیگری بدهند. ایشان از من می خواستند که به عنوان رئیس اتحادیه در این ماجرا دخالت کنم. من مدارک را خواستم و دیدم که قراردادی که تنظیم کرده بودند به شرکت سهامی انتشار اجازه نمی داد که به نوعی بتواند کتاب ها را برای خودش نگه دارد منتهی مادامی که استاد کاتوزیان در قید حیات بودند، هیچگاه آن کتاب ها را نگرفتند. بهانۀ ورثه این بود که با توجه به اینکه فایل پی دی اف کتاب های استاد کاتوزیان به طور غیر قانونی در سایت های مختلف هست و شرکت سهامی انتشار اقدام مؤثری در این زمینه نکرده است پس تصمیم دارند ناشر را عوض کنند. مدارکی که برای من آوردند کاملا در آن مدیریت دقیق آقای محجوب را دیدم. وکلایی از طرف ایشان پیگیر این سایتهای متخلف بودند و چیزی نزدیک به چهل مورد حکم گرفته بودند که چنین مورد پیگیری در بین ناشران سابقه نداشت.
خب سئوالی هم برای من پیش آمد که دکتر کاتوزیان یک کتاب معروفی در مورد قواعد عمومی قرار دادها در 5 جلد دارند پس چرا قراردادی را تنظیم کرده بودند که هشت ماده داشت و از آن ماده ها تنها یکی به نفع آقای محجوب بود و آن اینکه فقط اجازه داده بودند، ایشان یکبار کتاب را چاپ کنند و این بود که متوجه شدم ما در حوزۀ نشر نیاز داریم، قراردادهایی باشد که قابلیت قرار داد را بیشتر کند و دو طرف به طور مساوی حقوقشان رعایت شود.”
در پایان حسن محجوب از برگزار کنندگان این مجلس و سخنرانان تشکر کرد و چنین گفت:
“کارهایی که تابحال کردم، همۀ این ها را وظیفۀ خودم می دانستم و وظیفۀ هر انسانی این است که هر کاری که یاد گرفته و توانایی آن کار را دارد برای جامعۀ خود انجام دهد. امیدوارم در آینده بتوانم تا قدری که خداوند مقدر فرموده به خدمات خود ادامه دهم.”
در پایان آخرین آثار منتشر شدۀ انتشارات دکتر محمود افشار به سخنرانان اهدا شد.