شب حمید مصدق برگزار شد/پریسا احدیان
عکس ها از: مریم اسلوبی
عصر دوشنبه، پنجم آذرماه سال یکهزار و سیصد و نود و هفت، چهارصد و سومین شب از مجموعه شب های مجلۀ بخارا با همراهی خانۀ اندیشمندان علوم انسانی به شب «حمید مصدق» اختصاص یافت.
در این شب که به مناسبت بیستمین سالگرد خاموشی این شاعر نامدار در تالار فردوسی خانۀ اندیشمندان برگزار شد، سخنرانان: محمد صنعتی، رضا ضیائی بیگدلی، نعمت احمدی، جواد مجابی، سیروس علی نژاد، محمدرضا جعفری، غزل مصدق و علی دهباشی به سخنرانی پرداختند. پخش فیلم های کوتاهی از سخنان محمدعلی سپانلو و محمد حقوقی از دیگر بخش های این نشست بود. نمایش کلیپ آلبوم عکس های حمید مصدق و طرح جلد آثارش و شعرخوانی او از برنامه های دیگر این شب بود.
در ادامه می توانید شرح این گزارش را مطالعه بفرمایید:
در ابتدا علی دهباشی ضمن خوشامدگویی به میهمانان حاضر در این مجلس از زندگی حمید مصدق چنین گفت:
“حمید مصدق از تأثیرگذارترین شاعران معاصر ایران است که شعرش در بین مردم ایران قبول عامه یافته و کلامش همچنان در بین لایه های گوناگون فارسی زبانان حضور آشکار دارد.
او در دهم بهمن ماه 1318 در شهرضا به دنیا آمد. سال های کودکی و نوجوانی خود را در اصفهان گذراند .در دبیرستان ادب آن شهر درس خواند و با نامدارانی چون منوچهر بدیعی، هوشنگ گلشیری، محمد حقوقی و بهرام صادقی از دوران دبیرستان آَشنا و دوست بود و حشر و نشر خود را تا پایان عمر با آنان ادامه داد.
وقتی در سال 1339 به تهران آمد، وارد دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران شد و از زمان تحصیل در دانشکدۀ حقوق به خاطر روحیۀ خاصی که داشت، مرکز ثقل دوستان اهل ادب خود شد و این روحیه را تا آخر عمر حفظ کرد و خانۀ او در کوی نویسندگان همواره محل تجمع و بحث و فحص شاعران و نویسندگان ایران بود.”
وی در ادامه افزود:
“حمید مصدق در دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران در رشتۀ بازرگانی درس خواند و سپس وارد رشتۀ حقوق قضایی شد. وی همچنین دورۀ دکتری حقوق در دانشگاه تهران را تحت نظر استاد راهنمایش دکتر جواد واحدی گذراند اما به علت هم زمان شدن با انقلاب اسلامی فرصت دفاع از تز خود را که موضوعش «ورشکستگی در حقوق تجارت» بود به دست نیاورد.
وی پس از دریافت پروانۀ وکالت از کانون وکلای تهران در دوره های بعدی زندگی همواره به وکالت پرداخت و در عین حال به تدریس در دانشگاه علامه طباطبایی که عضو هیئت علمی آن بود، اشتغال ورزید. اما به غیر از این دانشگاه در دانشگاه های دیگر نیز از جمله در دانشگاه اصفهان، بیرجند و شهید بهشتی تدریس می کرد و ارتباط گرم و دوستانه اش با دانشجویان زبانزد بود.
حمید مصدق به غیر از دفترهای مختلف شعر در کار آکادمیک خود تألیفی در حقوق مدنی و تجارت دارد و همچنین کتابی به عنوان مقدمه ای بر روش تحقیق نوشته، اما نام او بیشتر با کتاب های شعرش ماندگار شده است. منظومه ها و دفترهای انتشار یافتۀ او به ترتیب عبارتند از: «درفش کاویان» 1341، «از جدایی ها» 1358، «سال های صبوری »1369، «تا رهایی» 1369، «شیر سرخ» 1376.
او همچنین به تصحیح رباعیات مولانا 1360، غزل های سعدی 1376، غزل های حافظ (که چاپ نشده) پرداخته است. یک مجموعۀ تحقیق به نام «شکوه شعر شهریار» نیز از او باقی مانده است.”
سپس سردبیر مجلۀ بخارا از محمد صنعتی دعوت کرد تا به عنوان نخستین سخنرانِ میهمان در وصف حمید مصدق سخن بگوید.
دکتر محمد صنعتی با اشاره به شعرهای حمید مصدق و رو به زندگی بودن اشعار او چنین بیان داشت:
“حمید مصدق که شاعری پر مخاطب بوده و هست و یکی از نزدیکترین دوستان دوران پس از انقلاب من بود. گرچه آشنایی ما از سال 1344شروع شده بود، نه در اصفهان که زادگاه هر دوی ما بود، بلکه در تهران؛ ولی نزدیکی و دوستی ما در لندن شروع شد. روزی تلفن زنگ خورد و من که در بیمارستان حومۀ لندن دستیار روانپزشکی بودم، گوشی را برداشتم، از آن سو شنیدم که یکی گفت:«من حمید مصدق هستم، از تهران به لندن آمده ام و می خواهم ببینمت!» و به فاصلۀ دو ساعت خود را به خانۀ من رساند و من حیرت کرده بودم که در این یکی دو هفته ای که به لندن آمده، چطور رانندگی از دست چپ را یاد گرفته است و شگفت آور تر چطور این آدرس را در حومۀ لندن به راحتی پیدا کرده! به هر حال آمده بود و آموخته بود و صمیمیت ما آغاز شد و این صمیمیت، هم با خودش بود هم با همسر نازنینش لاله و هم تا آخر عمرش، که در بیمارستان دی بود و به گونه ای با زندگی خودش ناخودآگاه جنگ داشت و به مرگ زودهنگامش رسید.
سی سال خاطرات شیرین و تلخ با بیماری قلبی اش و آنروز دردناک یادبودش در مجتمع کانون نویسندگان در نبش آل آحمد که همه بودند.”
وی در ادامه افزود:
“وقتی ندارم که از خاطرات بسیار زیاد خود طی سی سال هم نشینی با حمید مصدق بگویم. از شعرش می گویم. شعر حمید شعری مردم پسند بود. مخاطب با آن راحت ارتباط برقرار می کرد؛ بنابراین دفترهای شعرش پر فروش بود. شاید پرفروش ترین شاعر زمانۀ خود بود و آنگونه که می گویند پس از بیست سال هنوز هم هست؛ با همۀ دگرونی هایی که در ذوق و سلیقه و اندیشۀ سیاسی و هنری جامعۀ ما رخ داده است.
حمید شاعری متعلق به دهۀ چهل است با بسیاری از خصوصیات روشنفکران آن دوران کم و بیش! دهه ای سیاست زده. پیش از این هم گفتم بسیار اسطوره اندیش و در عرفان برای اهداف و مبارزات سیاسی هرگونه اسطوره پردازی و قهرمان پروری و قلب واقعیت ها را جایز می شمرد. به عبارت دیگر گویی حقیقت را در پنهان کردن آن و واژگون کردن واقعیت ها می جست؛ مانند غرق شدن صمد بهرنگی در رودخانۀ ارس که نامۀ واقیعت های پنهان مانده اش سال ها بعد منتشر شد و خودکشی غلامرضا تختی فقط به عنوان دو نمونه از خروار می گویم.
در مصاحبه هایی گفتم که سه گونه سانسور داریم: یکی سانسور حکومتی است، دیگری روشنفکری و سومی سانسور توده است. که از نظر من برخلاف باور جاری بهترینش سانسور حکومتی است؛ که از مؤلف سانسور شده قهرمانی سیاسی خواهد ساخت؛ علاوه بر این که اثر سانسور شده را پنهانی چون ورق زر خواهند برد و ممکن است حتی چیزی کم ارزش، ارزشی افسانه ای پیدا کند. اما دو سانسور دیگر بسیار وخیم هستند؛ سانسور روشنفکری خفقان می آورد به معنی واقعی کلمه و سانسور عوام بیش از هر کدام از آن ها خطر مرگ و نابودی دارد. و این دو سانسور در جو فرهنگی سیاست زدۀ دهۀ چهل به این سوی ایران، بسیار مقفول مانده است و امیدوارم عمری باقی باشد و بتوانم به مسألۀ سیاست زدگی در ادبیات و هنر معاصر ایران و بویژه در رابطه با سانسور روشنفکری بنویسم.
اشاره کردم به شعر حمید مصدق چون نکتۀ مهمی است. شعر مصدق پرمخاطب است، در برابر شعر آوانگارد ثقیل که گاهی شبیه سبک هندی مدرن است. این نیز در رابطه با شعر حمید قابل بحث است. اولا این اسطوره که هر شعر یا قصۀ پرمخاطبی لزوما بد و بی ارزش است و هر اثر کم مخاطبی با ارزش و غنی، برهان بی پایه ای است. یعنی شعر سعدی، حافظ و مولوی که این همه مخاطب دارد، یا هزار و یک شب و صد سال تنهایی و همۀ آثار شکسپیر بی ارزش هستند و مثلا شعر صائب و بیدل، ارزشمند و بی بدیل؟ شاید چنین نباشد. شعر حمید مصدق و زبانش نسبت به زبان شعرای هم زمانش ساده تر بود و آنچه امروز توجه مرا به خود جلب می کند، رو به زندگی بودن شعر مصدق بود؛ در زمانی که فرهنگ مرگ و خشونت در ادبیات دهۀ چهل ترغیب می شد.
این یک فرمان صادر شده از طرف خرقه پوشِ روشنفکری در ایران بود و تحت تأثیر الگوی فرنگی اش در دهۀ 60 میلادی غرب که از تولید به مصرف، از فرانسه به ایران رسیده بود. نه اینکه هنرمند می باید معاصر خود باشد و با پرداختن به زیبایی شناسی فرهنگ و جامعه و بیش از آن ذهنِ خودِ واقعی را در اثرش بازآفرینی کند و نه یک خود کاذب فرمایشی را که از طرف یک قشر روشنفکر یا یک طبقۀ فرودست یا فرادست القاء می شود. فرمایش تنها از طرف حکومت صادر نمی شود؛ بلکه از طرف روشنفکری قَدَر، یا جمع روشنفکری با نفوذ، یا از طرف سرکوبی که فرهنگ توده اعمال می کند، آنچه را که ما در روانکاوی منِ برتر می گوییم، خاستگاهش فرهنگ و جامعه است.
شعر حمید مصدق از 1341 با درفش کاویان شروع می شود؛ با این فرهنگ مرگ و عزا:
حرامم باد خواب و راحت و شادی
حرامم باد آسایش
و داستان ایران شهر و کاوه و ضحاک ادامه می یابد و ما باید از خود بپرسیم که چگونه است که فرهنگ و ادبیات ما این اسطوره ها را هزاران سال است بازتولید می کنند و چرا برون رفتی از این تکرارهای ناگزیر نمی یابد؟
به هر حال شعر مصدق بین شعر عاشقانه و شعر سیاسی، بین اشعار غنایی و حماسی چنین پرمخاطب بوده است. مانند آن شعر مشهور عاشقانه سیاسی اش:
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند…
یا شعری که به حمید عنایت تقدیم شده است و کاملا سیاسی است:
بشکن طلسم حادثه را بشکن
مهر سکوت از لب خود بردار
و پاسخی که از اخوان ثالث می گیرد:
گرچه خاموشی سرآغاز فراموشی است
خاموشی بهتر
و این «خاموشی» بارها در شعر حمید مصدق دربرابر لب به سخن گفتن و به معنای سیاسی اش عنوان می شود. پر مخاطب بودن شعر حمید مصدق به علت غنایی بودن شعر او یا سیاسی بودن آن ها یا هر دو نمی دانم! ولی به نظر من همانگونه که شاهنامۀ فردوسی بیش از آنکه فقط از فردوسی به ما بگوید، از فرهنگ زمانۀ فردوسی می گوید، شاید شعر پرمخاطب حمید مصدق هم بیشتر از فرهنگ دهۀ چهل تاکنون به ما بگوید. به هر حال گروه دوستان حمید که در پنجشنبه ها، آن ها را در خانۀ او می دیدم: اخوان ثالث، سیمین بهبهانی، محمد حقوقی، سپانلو، مجابی و گاهی براهنی و میم. آزاد و دیگران که غالبا نگاهی سیاسی به شعر داشتند، ولی حمید با شعر غنایی- حماسی خود ساده گویی در شعر را دنبال می کرد که مورد پسند شاعران و نویسندگان آوانگارد آن زمان نبود؛ که جای اما و اگر بسیار دارد و مجال دیگری می خواهد برای پرداختن به آن.
با این حال حمیدی که من می شناختم در شعرش شور زندگی داشت و حرکت و امید و همواره می خواست از من و تو مایی بسازد که نه خاموشی بلکه سخن گفتن را برگزیند. او شاید بیش از حد هستی را در آغوش گرفته بود:
محبوب من بیا
تا اشتیاق بانگ تو در جان خسته ام
شور و نشاط عشق برانگیزد
من غرق مستی ام
از تابش وجود تو در جام جان چنین
سرشار هستی ام
بخاطر این «رو به زندگی بودنِ» شعر حمید است که می توان او را شاعری به حق مدرن دانست.”
پس از پایان سخنان محمد صنعتی کلیپی از شعرخوانی حمید مصدق در حوزۀ هنری اصفهان به نمایش درآمد.
در ادامه رضا ضیائی بیگدلی از خاطرات دوستی و همکاری خود با حمید مصدق در زمان تدریس در دانشگاه و حمایت مصدق از دانشجویان چنین گفت:
“وای باران؛
باران
شیشۀ پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست
غرض این است که من از مردی از دیار عشق صحبت کنم، اما دیار عشق او بی منتهی است. حمید مصدق بیست سال است که از میان ما رفته اما در کنار ماست و دور از ما نیست. شخصیت حمید مصدق در واقع یک شخصیت چند وجهی است که شاید به ظن بسیاری از شما بارزتر از همه، شاعری و نویسندگی باشد؛ اما وجه بارز دیگر آن حقوق دان بودن اوست. حتی با برخی که صحبت می کردم، نمی دانستند که حمید، استاد حقوق و حتی وکیل دادگستری نیز بوده است. اما من به خوبی می دانستم. چراکه از این طریق با حمید آشنا شدم.
اولین بار حمید را در سال 1352 در مدرسۀ عالی قضایی و اداری قم، آنچه که امروز به نام پردیس فارابی دانشگاه تهران از آن نام می بریم، دیدم. آنجا مسئولیت داشتم. توسط یکی از دوستان مشترک از حمید دعوت کردم تا تدریس برخی از دروس را بر عهده بگیرد. او هم با کمال میل پذیرفت. من معاونت آن مجموعه را بر عهده داشتم. وقتی با لبخندی که همه کم و بیش به یاد داریم وارد اتاق شد، گویی سال ها بود که من این شخص را می شناسم و ناخودآگاه و با اینکه برای اولین بار بود، تنگ همدیگر ار در آغوش گرفتیم. من البته بدون اینکه حمید را ببینم،می شناختم چون شاعر برجسته ای بود و آشنایی ما از آنجا شروع شد و ادامه داشت. انقلاب شد. دانشگاه ها تعطیل شد. کماکان ما در کنار هم بودیم.
من بعد از انقلاب مسئولیت مدیر گروهی را داشتم که حمید هم عضو آن گروه بود. و به این دلیل ارتباط ما بسیار زیادتر بود و تقریبا اگر اشتباه نکنم، به طور متوسط دو تا سه روز به دانشکده می آمد، دانشگاه علامه طباطبایی. جالب این بود هر روز بعد از کلاس به اتاق من می آمد و در مورد مسائل دانشکده و دانشگاه با هم صحبت می کردیم. بسیار دغدغۀ دانشجویان را داشت؛ به رغم اینکه در این فضا نبود و در فضای ادبیات بود اما نه تنها دغدغۀ دانشجوی حقوق، دغدغۀ جوان دانشجو را داشت. به من می گفت .که فلانی می توانی برای فلان دانشجو کاری کنی؟ مشکلی دارد. خودش همواره پیشگام بود در کمک به دانشجویان، نه کمک مادی، کمک های معنوی، گرفتاری های بخصوص سال های اول انقلاب و گرفتاری هایی که دانشجویان داشتند و او به عنوان وکیل و حقوق دان همواره در کنارشان بود. هیچگاه صحبت از بحث حق الوکاله نمی کرد و همواره در خدمت دانشجویان بود.”
وی در ادامه اظهار داشت:
“برای من تعریف می کرد که حتی وقتی می خواهم حقوق تجارت درس بدهم، نمی توانم بدون آنکه چند خط شعر بخوانم، درسم را شروع کنم. به گونه ای شده که دانشجویان عادت کرده اند و تا می روم می گویند استاد شما ما را مستفیض نمی کنید، لزوما هم این نبود که شعر خودم را بخوانم من هر شعری را به مناسبتی می خواندم، دقایقی هم، نه زیاد که وقت کلاس گرفته شود.
خرداد 73 و هنوز ترم تمام نشده بود؛ یک روز آمد و گفت: (با خنده ای که همیشه در صورتش نقش داشت) «من شعر آخرم را گفتم.» گفتم که یعنی چه؟ یک نسخه از شعر را به من داد و گفت که من آنچه که باید به دانشجویانم وصیت کنم، وصیت کردم. در اتاق نایستاد و بدون خداحافظی و برای اولین بار با چهره ای افسرده از اتاق من بیرون رفت.
هنوز این شعربر سر زبان من است. و من این را خدمتتان قرائت می کنم. عنوان را خودش انتخاب کرده بود:
«از ما به مهربانی یاد آرید»
در زیر عنوان داخل پرانتز نوشته بود:
(به دانشجویانم که امید فردای کشورند)
از ما چنان که باید و شاید
کاری نرفته است
اینک که پای رفتنمان نیست
بی تاب و بی توان
یعنی که تاب نیست
توان نیست
هنگام برگذشتنمان نزدیک
دیگر زمان ماندنمان نیست
تنها
چشم امید ما به شما مانده است
ای سروهای سبز جوان
ای جنگل بزرگ جوانان سرو قد
گفتیم با بطالت پدر از بیم
بیعت نمی کنیم
و نکردیم
اما بر جمع ما چه رفت
که مفتون شدیم و راه
راندیم برتباه
دیدیم
اینجا نه رستگاری
که هول زار تباهی بود
پایان سر به راهی
آری، دریغ، عقربۀ ساعت زمان
راهی به بازگشت ندارد
اینک رسیده ساعت ما
تنها
چشم امید ما به شما مانده است
ای سرو های سبز جوان
ای جنگل بزرگ جوانان
تا استوارتر برآیید
و هم صدا بسرایید
ما سروهای سبز جوانیم
در چهارفصل سال
چشم امید ما به شما مانده است
و نور روشن فردا را دیدید
از ما به مهربانی یاد آرید
در خاطر آرزوی ما را بسپارید.”
در بخشی دیگر کلیپی از مراسم رونمایی از کتاب حمید مصدق در انتشارات نگاه توسط علی دهباشی در سال های دور برگزار شده بود، در این کلیپ محمدعلی سپانلو در وصف دوست دیرین خود، حمید مصدق چنین گفت:
“از هر چه بگذریم حمید مصدق شاعر جنش دانشجویی است. بخشی از شعری که خوانده شد یکی از شعارهای تظاهرات دانشگاه بوده است. آنروز گفتم که قضاوت کلی را تاریخ می کند و چراغ های یک شاعر خاموش شده و داستان چراغ تاریخ روشن می شود. تا جایی که ما رسیدیم، می دانیم که او شاعر جنبش دانشجویی است. من این بُعد اجتماعی او را دوست داشتم. شاید قصد و غرض شاعر این نبوده اما در این راه مؤثرترین است.
من و حمید هر دو در دانشگاه تهران درس می خواندیم. در امیرآباد خانۀ دانشجویی داشتیم. معمولا دانشجوها دور و بر دانشگاه اتاق اجاره می کردند. آن زمان هم فقط دانشگاه تهران بود و آنقدر مسألۀ دانشجو بودن اهمیت داشت که برخی کارت ویزیت چاپ می کردند! مثلا : شمس لنگرودی / دانشجو! شوخی نبود از تمام ایران در تمام رشته ها سالی تنها هزار نفر پذیرفته می شدند.
خلاصه حمید هم در امیرآباد، در ته همین کوچه ها دو اتاق در طبقۀ هم کف اجاره کرده بود البته باقی دانشجوها در بالاخانه ها پنج نفر یکی را اجاره کرده بودند اما حمید وضعش بهتر بود و در این دو اتاق طبقۀ هم کف قدیمی تنها بود. ملحفه ای به جای سفره پهن و غذایی درست کرد. وقتی از گذشته صحبت می شود، ناگهان آن سفرۀ سفید و چند ظرف روحی (رویی) که نیمرو بود و بورانی یادم می آید.
بعد از آن دوران ما با هم بزرگتر می شدیم و سنمان هم بالاتر می رفت؛ حدودا در سال 1343 ایران گیر و شاعر نسل جوان شد و لحن اشعارش لحنی بود که به گونه ای در سپهری هم هست. یک دوره ای داشتیم که دور هم می نشستیم و نوبت بین اعضا می چرخید؛ اما یک مشکلی داشتیم که خانۀ خانم بهبهانی در تهرانپارس و خیلی دور بود و برحسب اصرار ما خانه شان را به اینور شهر آوردند! خود حمید بود و گاهی گلشیری می آمد؛ خانم بهبهانی بودند و گاهی لنگرودی می آمد. عمران صلاحی و ….
من در خانه ای زندگی می کنم که سی و پنج سال در آن بودم و اشباح این رفقای مرده همه هستند، نه به شکل کابوس که به شکلی جذاب، همیشه سایۀ رفقای من هست؛ از گلشیری بگیرید تا حمید مصدق. روحش شاد!”
در ادامۀ این مجلس نعمت احمدی دربارۀ شخصیت و منش حمید مصدق در دنیای وکالت و حقوق چنین سخن به میان آورد:
“حمید فرد مختلف الابعادی بود؛ آن بخش وکالتش که مورد نقد من است و برایم جالب بود این است که اولا حرف مفت نمی زد و بعد پول نمی گرفت! یکبار پروندۀ سنگینی داشتم و تصمیم گرفتم دو نفری با حمید مسئول آن باشیم. دوست مشترک نازنینی به نام داریوش مجدزاده داریم، من یک بچه شهرستانی بودم و از طریق مجدزاده با او تماس گرفتم و گفتم که یا من به دفتر تو می آیم یا تو بیا به دفترم! گفت که من از دادگستری می آیم. آمد و پرونده را مطرح کردم و گفتم من چقدر حق الوکاله بگیرم؟ گفت که خودت بگو! گفتم نه می خواهم نظر تو را بدانم، مبلغ ناچیزی گفت.گفتم که تو حمید مصدق هستی! حالا من که هیچ این حق الوکاله برای عریضه نویس جلوی دادگستری است! و گفتم که چند وقت پیش از کنار دادگستری رد می شدم و عریضه نویسی نشسته بود و زنی در مورد شوهرش حرفی داشت و به آن زن می گفت که پولی به من بده تا امشب در این کتاب قرمز بگردم و بند قانونی دربیاورم که پدر شوهرت را دربیاوریم! (چون کتاب های حقوقی را مشکی چاپ می کردند و جزایی را قرمز). و این پولی که تو داری برای حق الوکاله می گویی حتی از مبلغ آن عریضه نویس کم تر است.
کاش روزی غزل یا لاله این لوایحی که حمید می نوشت،را منتشر کنند. لایحۀ حمید، لایحۀ خشک و خشن و استناد به ماده و قانون نبود. یک بابی را در قانون وکالت باز کرده بود..کارهای تحقیقی در حقوق داشت و شاعر بود اما این روح لطیف چگونه بود که در بخش حقوق هم حرف داشت!
بعد از انقلاب حمید وکالت یک سری از نویسندگان را برعهده داشت و از این ها پولی نمی گرفت و این باب را باز کرد که ذکات علم نشر آن است و نشر علم حقوق خوان این است که دست یک نفر را بگیرد.
اکثر اشخاصی که در این جلسه نام برده شدند از جمله مرحوم سپانلو و بهبهانی و … حقوق خوانده بودند و اما حقوق گریز بودند، اکثر آن ها موکل حمید بودند. من شهادت می دهم که او حق الوکاله نمی گرفت حال آنکه حمید چه می خورد نمی دانم! او که از وکالت چیزی نبُرد!”
در بخشی دیگر کلیپی از سخنان محمد حقوقی و خاطرات او با حمید مصدق از انجمن های ادبی اصفهان پخش شد. در این کلیپ حقوقی چنین سخن گفت:
“ما در دبیرستان سال آخر متوسطه بودیم و حمید سال چهارم متوسطه و دو سال از من کوچکتر بود. از آن دوران همدیگر را می شناختیم. بعدها که داشنجو شدم در تابستان ها کار من این بود که انجمن های ادبی را بهم می زدم. می رفتم می دیدم که یک سری جوان نشسته اند و عده ای ذهن آن ها را خراب می کنند. همه را به هم زدم جز انجمن ایران و امریکا که گرفتاری ایجاد کرد و ما را خواستند.
اولین بار که گلشیری را دیدم در پاتوق روشنفکرهای اصفهانی بود به اسم کافۀ پارک که دوره ای می گفتند از پارک به خارک حرکت. گلشیری مرا دید و گفت تو فلانی هستی؟ گفتم که بله. گفت که سلام و این ها را ولش کن! منم هستم !گفتم کجا هستی؟ گفت که هستم تا انجمن را به هم بزنیم.
این ادامه داشت تا اینکه روزی گلشیری گفت که ما انجمنی داریم و بیا و ببین چگونه است. حمید رئیس انجمن بود. شعر نو می خواندند و گاهی داستان. خب عده ای با من دوست شدند و این دوستی به جایی رسید که همه دور هم جمع شدیم تا ومجله ای راه بنیدازیم که حاصل «جنگ اصفهان» شد. بعدها اشخاصی از تهران مثل اخوان و آتشین و … با ما همکاری کردند و شاملو هم شعرهایی می داد و مجله راه افتاد. روزی دیدم که حمید آرش کمانگیر کسرایی را می خوانَد؛ حقیقتش از این شعر خوشم نمی آمد؛ البته این زبان او بود ولی به درد من نمی خورد. یادم هست وقتی دانشجو شد به ملاقات اولین کسی که رفت کسرایی بود و از آنجایی که او شخصی بود که همه را تحت تأثیر خود قرار می داد، کاری کرد که حمید شعر کاوه را بسازد.”
سپس دیگر سخنران این مجلس، جواد مجابی از روایت توصیفی در شعر معاصر و حمید مصدق چنین سخن گفت:
“من و حمید مصدق سال های زیادی دوست و همدل بودیم و سال های کم تری همسایه در کوی نویسندگان. هم نسل بودیم و در جمع ادبای حقوق دانی چون خانم بهبهانی و آقایان سپانلو و اردشیر محصص و منوچهر بدیعی و چند آشنای دیگر. علایق مشترکی چون مردم گرایی و میهن دوستی و فرهنگ ایرانی و دانش جهانی ما را بهم نزدیک کرده بود. در دانشکده وقایع حاد سیاسی و اعتصاب مداوم در جامعه ما را از محدود شدن در کلاس درس و بحث مصون داشت. آشنایی و سهیم شدن در جریان جنبش های پنهان و بعدا آشکارای اجتماعی و مدنی در دهۀ سی تا پنجاه نسل ما را ادامۀ طبیعی نسل های پیشین نشان می داد با همان آرمان های برخاسته از انقلاب مشروطیت و جریان ملی شدن نفت و قضایای 28 مرداد 32 و شکل گیری انقلابی موعود که بدان شکل منتشر در ادبیات سیاسی موجودیت نیافت.
حمید به قول سپانلو شاعر شاخص جریان دانشجویی زمان خودش است و بیانگر دغدغه ها و آرزوهای نسل چهل و پنجاه ما. به گمان من مصدق ادامه دهندۀ طبیعی شعر فارسی هزار و صد سالۀ ماست که در عین وفاداری به فضای ذهنی ستوده و آزموده در آثار استادان کلاسیک ما، با آموزه های نیمایی، بیانی تازه و شکلی امروزینه یافته است. توضیح می دهم:
از رودکی تا بهار غالب شاعران ایران دو جریان شعری را بیشتر پی گرفته اند که یک جریان آن بیشتر مطلوب و همه جا گیر شده و وجه دیگر آن شاعران معدودی را در خود دارد. (خوب است همین جا بر این نکته تأکید کنم کسانی که به شعر می پردازند یا شاعرند که جامعۀ ادبی و مخاطبان خاص آن ها را برمی گزینند و به جا می آورند یا اصلا شاعر نیستند و از سر نادانی فرهنگی و خود شیفتگی احساساتی دچار توهم شاعر بودن شده اند. که دردی است علاج ناپذیر. بنابراین تقسیم بندی شاعر واقعی به کهن و نو، پیشرو و پسرو، چندان اعتباری ندارد. شعر خوب رودکی و نظامی را هنوز می خوانیم و لذت می بریم و شعر متشاعر پرمدعا را می خوانیم و از آن سر درنمی آوریم. و جایی ولش می کنیم.)
آن جریان مسلط که بدنۀ شعر درخشان دیرپای ما را می سازد بیشتر متکی بر روایت توصیفی است. شاعران بزرگ و ماندگار ما در هر دوره ای مضمونی خاص را برای روایت توصیفی شعر خود برگزیده اند، در قصاید ما توصیف طبیعت و رزم و بزم شاهان مضمون شعر شده و در غزل یک دوره ماجراهای وصال اتفاقی و هجران دایمی مضمون روایت توصیفی و غنایی شده و بعد از مغول و گسترش خانقاه ها، الاهیات و عرفان، وصف دلدار زمینی با معشوق ازلی و مقدسات انتزاعی به گونه ای ترکیب کرده که تمیز از میان برخاسته است. سبک هندی روایت توصیفی را به نازک خیالی ها و شیوۀ انتزاعی کلام کشانید که نقطۀ مقابل توصیف روایی شعر قرن چهارم و پنجم هجری ماست که وصف سادۀ طبیعت بیرونی و یا زمینی و روابط ملموس روزانه بیشتر در شعر منوچهری و فرخی و انوری و بعدها سعدی انعکاس یافته.
روایت توصیفی که در هر دوره از شعر فارسی بر ذهن شاعران ایرانی غلبه داشت، از قرن سوم تا ششم بیشتر جنبۀ عینی داشته است. از سدۀ ششم به دلایل فرهنگی و اجتماعی تا اواخر قرن سیزدهم مفاهیم تجریدی بر آن نوع روایت غلبه کرده است. با ظهور مشروطیت کم کم شاعران مردم نگر به عینیت زندگی اعتنا کرده اند و با نیما این دید برون گرا شکل هنری مطلوب خود را در ارتباط با شهر نشینی و جنبش های مردمی و رویارویی با دنیای مدرن یافته است.”
وی در ادامه افزود:
“شکل دیگری که گفتم در قیاس با تعداد شاعران توصیف گرا در اقلیت قرار می گیرد. شاعرانی هستند که به روایت تصویری پرداخته اند. در این نوع شعر شاعر در برابر جهان و هستی نمی ایستد تا آن را نخست برای خود سپس برای مخاطبان وصف کند.
در روایت توصیفی انگار شاعر وظیفۀ خود می شناسد که راهنمایی، همدلی و لذت مشاهدۀ مشترک داشته باشد با خوانندۀ شعر، لذا در این روایت حضور شنونده و خوانندۀ واقعی و یا احتمالی ضروری است. راوی وصف گرا آگاهانه یا نیاگاه رسالت رازگشایی هستی برای مخاطب را مد نظر دارد و شعرش بر این بنیاد شکل می گیرد اما در روایت تصویری شاعر در متن حوادث و جریان هستی غرقه است، گویی پردۀ شفافی است که جهان از او عبور می کند و تصاویر هستی انسانی و دنیوی بر تار و پود این پرده بافته می شود و خواننده به نشانه هایی وقوف می یابد که از گذر دنیا و وقایع و واقعیت های هستی در کلام شاعر منعکس شده است. نمونۀ عالی آن در ادب کلاسیک ما مولوی در دیوان شمس است. انگار هستی و تاریخ و زندگی روزانه هم زمان از منشور چند وجهی ذهن شاعر گذشته اند. در شعر معاصر این استغراق را اندکی در سپهری و شاملو و آتشی و کمی در سپانلو و احمدی دیده ایم. اگرچه در بسیاری از اشعار نیما و دیگری پیروان او کمابیش نمونه هایی از روایت تصویری دیده می شود که فعلا موضوع بحث و فحص ما نیست. اضافه کنم که این دو روایتگری اصلی شعر ما یعنی شعر توصیفی و شعر تصویری بکلی از هم جدا و مجزا نیستند. چرا که تصویر گوهر اصلی روایت توصیفی است. و شعر توصیفی اگر به ایجاز کامل بگراید به بیان تصویری نزدیک می شود. بنابراین ترکیبی از این دو روایت دیدگاه را چه بسیار در آثار شاعران قدیم هم در آفریده های نیماییان می بینیم. گفتیم بدنۀ اصلی شعر ایران از آغاز تا امروز را شعر توصیفی می سازد و در دوران معاصر خاصه در شعر نیمایی نمایندگانی فراوانی دارد که از نامبرداران آن نیما، توللی، نادرپور، اخوان و فریدون شمیری و حمید مصدق اند. از دوست عزیزم نمونه بدهم:
چون قایق شکسته ز توفانم
ساحل مرا به خویش نمی خواند
امواج می خروشند
امواج سهمگین
آیا کدام موج
اینک مرا چو طعمه به گرداب می دهد؟
گرداب می ربایدم از اوج موج ها
در کام خود گرفته مرا تاب می دهد
فریاد می کشم آیا کدام دست
برپای این نهنگ گران بند می نهد؟
ساحل مرا به وحشت گرداب دیده است
لبخند می زند
اما شاعر در تجربه های مداوم خود هر چه اندک شمار به روایت تصویری یا انعکاسی هم توجه داشته است:
کسی با سکوتش
مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد
کسی با نگاهش
مرا تا درندشت دریای خون برد
مرا بازگردان!
مرا ای به پایان رسانیده
آغازگردان!
کلیپی از آثار او”
در واپسین لحظات این نشست غزل مصدق در بررسی اشعار پدرش نسبت به دیدگاه حمید مصدق در شرایط سیاسی و اجتماعی بازه های زمانی زندگی اش، اینچنین سخنش را آغاز کرد:
“همینطور که گفتند حمید مصدق در بهمن 1318 در شهرضا به دنیا آمد و بلافاصله به اصفهان نقل مکان کرد. از اصفهان خاطرات زیادی دارد و به شهر دلبستگی داشت. اصفهان در اشعارش مدام تکرار می شود و آدم های اصفهان. به دبیرستان ادب رفت. در همانجا مؤسس بسیاری از نشست ها بود علی الخصوص انجمن ادبی صائب را در 16 سالگی پایه گذاشت و این نشان می دهد که بعدها پنجشنبه های اول ماه، شاعران را جمع می کرد؛ این روحیه در این آدم بوده است.
دوره ای که صحبت می کنم دورۀ اصفهان و اثر اصفهان است. در 21 سالگی وقتی کتاب درفش کاویانی را منتشر کرد، در مهر 1340 این کتاب چاپ شد که به مصطفی کیانی تدقیمش کرد. ایشان از دوستان پدرم در اصفهان هستند و مشخص است که هنوز هم می خواهد بگوید که من از همان عده ای که در انجمن صائب بودند، می آیم. گرچه دغدغه ها، دغدغه های بحث هایی است که در دوران دانشجویی پدر در تهران شکل می گیرد.
دورۀ دوم زندگی پدر، دورۀ تهران و وفاداری به آمال کودکی است. در این زمان «آبی، خاکستری، سیاه» منتشر می شود، بین سال های 42 تا 43 که چاپش سال 43 است. این کتاب به دکتر مصطفی رحیمی و دکتر رضا شجاع لشگری تقدیم شده است. ردپای تفکری که آن زمان در تهران جریان داشت، در این کتاب دیده می شود. من خیلی ها را دیده ام که اشعار این کتاب را از حفظ هستند. به جز این، ردپای امید که آقای صنعتی اشاره کردند و در متفکران آن زمان دیده نمی شود، در اشعار پدر هست:
و ندایی که به من می گوید
گرچه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است
آن زمان با کسانی که صاحب اندیشه بودند، تعامل دارد. در آن زمان که اعتقادات چپ گراها بسیار بوده اما در کار پدر من بارز نبوده است بلکه آن باور عمومی به سوسیالیست به معنی برابر خواهی اجتماعی بوده است. و این به معنای برابر خواهی اجتماعی است نه تفکرات چپی. حتی آقای مجابی مقاله ای نوشته اند که کسی که سوسیالیسم نباشد، ابله است! خب ایشان که چپی نیستند پس منظورشان این بوده که کسی که به آن مرحله ای نرسیده است که برابر خواهی اجتماعی را نفهمد، ارزش مکالمه را ندارد.”
وی در ادامه افزود:
“دوران آکادمیک و دید انتقادی به جامعه از خلال دیدگاه های جامعه شناختی / حقوق از دیگران دوران زندگی پدر است. در این دوره «در رهگذار باد» در سال 47 منتشر می شود. البته که این ها در قالب دو منظومه در آمده است. ولی این ها دو منظومۀ جداگانه بودند و در سال های مختلف درآمدند. در این زمان همانطور که اشاره کردند کارهای آکادمیک پدر در زمینۀ حقوق پیش می رود و در زمینۀ ادبیات بیشترین ساختارشکنی در این دوران صورت می گیرد. فرم ها را می شکند و با آن ها بازی می کند .حتی نقدی بود که می گفتند چرا واژۀ شکستن را نوشته: «ش ک س ت ن»! کاغذ حرام شده! اما این ها کارهایی بوده که پدر با فرم می کرده است و جنبۀ تجربه گرایی در این شعرها، در آن دوره دیده می شود:
من آفتاب درخشان و ماه تابان را
بهین طراوت و سرسبزی بهاران را
زلال زمزمۀ روشنان باران را
درود خواهم گفت
صفای باغ و چمن دشت و کوهساران را
و من
چون غنچۀ نورسته بازخواهم رست
و در تمامی اشیاء پاک تجریدی
وجود گمشده ای را دوباره خواهم جست
عجیب نیست که این شعر اصلا به سیمین دانشور تقدیم شده است.
در همین زمان است که در دانشگاه تهران دورۀ دکتری حقوق خود را با مرحوم دکتر واحدی می گذراند و از طرفی کارهای تحقیق حقوقی می کند و روش تحقیق را می نویسد و در انگلیس تحصیل می کند. آن زمان است که برای تأسیس دانشگاه آزاد ایران تلاش می کند که بعدها دانشگاه پیام نور و علامه طباطبایی نام گرفت.
در این دوره جدالی می بنییم که در کارهایش با روشنفکران معاصر خود دارد و این جدال نه از نوع جدال های ادبی است که آن زمان مرسوم بوده بلکه مکالمه ای است که در قالب شعر می آید:
با خود شبی به سیر و سفر رفتم
با سایه ام به گشت و گذر رفتم
شاید سایه همینجا خود آقای سایه هستند و این دو تفکر با هم صحبت می کنند. با سایه کنار زاینده رود می رود و اشاره می شود که زاینده رود در دل مرداب می نشست و می گوید:
زاینده رود در دل مرداب می نشست
که او برخاست
آن شب که دست من
از شاخه چید آن شقایق وحشی را
(آنگاه برگ توت دم دستش را چید)
با من
دشتی پر از شقایق
دشتی پر از شقایق وحشی بود
و بعد طعنه می زند که:
بر کام ما نگشت و نکردیم
کاری که چرخ نگردد
این گرد گرد چرخ کهن گشت و کشت و گشت
ما روزهای معرکه در خواب بوده ایم
دوران بعدی دوران بیم و امید است. در اینجا جایی که به واسطۀ روحیه اش و به واسطۀ اینکه پروانۀ وکالت را انجام می دهد، حالت حامی به هنرمندان دارد و انگار بعضی جاها نگران است با دوستان خود رابطۀ نزدیکتری را برقرار کند. در شعری که به اخوان تقدیم کرده، نوشته است:
از اینجا تا مصیبت راه دوری نیست
از اینجا تا مصیبت سنگ سنگش قصۀ تلخ جدایی ها
سر هر رهگذارش مرگ عشق و آشنایی هاست
از اینجا تا حدیث مهربانی راه دشورای است
بیابان تا بیابانش پر از درد است
حتی وقتی آدم این شعر را می خواند آهنگ شعر اخوان در آن هست.
نگرانی از وضعیت روشنفکران هم زمان با انتقاد از روشنفکران در شعر قدرت و قلم است:
وز هیبت قلم
فرعون اگر بر تخت نلرزد
دیگر جهان ما به چه ارزد؟
یعنی روشنفکری آنطور هم که فکر می کرد، قدرت نداشت و به آمال و آرزوهایش نرسید. نه تنها جواب تفکرات بلندپروازانه و آرمانخواهانۀ روشنفکری زمان را می دهد، بلکه جواب آرمانخواهی جوانی خود را هم می دهد. اما نکتۀ جالب اینجاست که این جواب را به تلخی نمی دهد. در آبی خاکستری سیاه گفته:
سبز برگان درختان همه دنیا را نشمردیم هنوز…
در سال های صبوری هست:
گفتم هنوز هم
در جنگل بزرگ
نشمرده ایم برگ درختان سبز را
غافل که برگ ها
هر یک نشانه ای ز شهیدی ست در جهان
این اشاره و وام داری نسبت به آرمانخواهی و شهادت از روی تلخی نیست و سپاس مندی را نشان می دهد و در آن امید هست:
رنج بسیار برده ایم از جنگ
رنج ها بیشتر نمی گردند
می رسد روزهای بهروزی
دیگر از این بدتر نمی گردند
داغ بسیار هست بر دل ها
داغ ها بیشتر نمی گردند
می رسد روزهای پرشوری
شورهایی که شر نمی گردند
لیک افسوس این شهیدانند
رفتگانی که برنمی گردند
این دوره، دورۀ امید در عین یأس است؛ دورۀ جمع کردن نویسندگان به دور هم؛ دوره ای که نسبت به دانشجویانش هم احساس مسئولیت می کند. و در تلاطمی مشغول حفظ امید است. به سیمین بهبهانی، سریر، نوری و … شعر تقدیم شده است. هم از امیدواری صحبت می کند و هم می هراسد. حمایت حمید مصدق را در مورد دانشجویانش در این دوره می بینیم که نگران احوال آن هاست.
آخرین دوران، زمانی است که کتاب «شیرسرخ» درآمده و سال های آخر زندگی اش است. بسیاری از شعرهای گذشته را بازنویسی کرده؛ در بسیاری از موارد به شعرهای گذشته پاسخ داده است. در واقع این دوران، دوران جمع بندی شعری اوست. بسیاری از شعرهای این مجموعه شعرهای خیلی قدیم از جوانی اوست که بازنویسی شده است و بسیاری شعرهای برای این مجموعه است و با هم مخلوط هستند. در شعر رنج از خویش این ترس دوباره بازمی گردد منتهی در این دوره این ترس از ترس تفکر روشنفکری دوران است. رنجه از خویش ترس از روشنفکری
از هر هزاران یک تن
با شوق
تیر طعنۀ یاران را
آماج می شود
در قرن های قرن یک تن
با عقل سرخ خویش
حق گوی حق پرست چو حلاج می شود
چه گام هایی
نه از بیم تیر سربی دشمن
کز بیم تیر طعنۀ یاران خویشتن
در راه مانده اند
در این مجموعه همینطور مثل خیلی از شاعران دیگر که اخوانیات دارند، پدر برای دوستانشان شعر می گوید، چند شعر دارد:
آنجا کنار باغی سراغی از یاران رفته گرفتیم
اینجا کنار رودی سرودی با یاد رفتگان خواندیم
یا در شعری که به سعیدی سیرجانی و حمید عنایت تقدیم شده:
کجا رفتند عیاران
که هر شب تا سحر میخانه در میخانه می جستند یاران را
فگاران را
و زیر آسمان ابری شب
بر سر خود
بی محابا
می پذیرفتند باران را
کجا رفتند آن یاران
که یک جو مهربانی را
چنان گسترده دشتی بی کران
ادراک می کردند
به مستی سر به زانو می نهادند
نهانی اشک را از گونه هاشان پاک می کردند
در این مجموعه شعرهایی هستند که ادای دین دارند و اشعار قدرتمند شاعر نیستند؛ همینطور شعرهایی که جنبۀ آوانگارد و تجربه گرا دارند هم آمده است؛ مثل شعری به اسم تا بارگاه قدس خرد تا بارگاه توس که تقدیم به شادروان پرویز مشکاتیان شده و بر اساس پرده های مختلف در سنتور نوشته شده است. کم تر کسی می داند که این شخص خود در کودکی یک سنتور ساخته و موسیقی سنتی ایران را به درستی می شناخته است. در این شعر تجربه گرایی و تمام اصطلاحات موسیقی آمده است: درآمد، گشایش، ماهور، خاوران و نشابور. کسی که موسیقی نداند، می فهمد چون معنای سفر دارد و کسی که بداند اصطلاحات موسیقی اش را می فهمد.”
پس از سخنرانی غزل مصدق کلیپی از آلبوم عکس های حمید مصدق ورق خورد.
سپس علی دهباشی با یادی از عبدالرحیم جعفری و انتشارات امیرکبیر چنین بیان داشت:
“در اوایل دهۀ پنجاه دو مجموعه شعر از مهم ترین و مشهورترین مجموعه شعرهای حمید مصدق، دو منظومه و از جدایی ها با چاپ نفیس چاپ شد. که توسط مؤسسۀ انتشارات امیرکبیر در کنار مجموعه شعرهایی از نیمایوشیج و منوچهر آتشی، م. آزاد و بسیاری از شاعران معاصر دیگر منتشر شد. جا دارد یادی کنیم از زنده یاد عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار مؤسسۀ انتشارات امیرکبیر که تا ایران و زبان فارسی هست، یاد او زنده است و در هر کتابخانه ای که نام ایران در کشورهای بزرگ دنیا هست، بخشی از شاهکارهای زبان فارسی و آنچه که مربوط به فرهنگ ایران بوده با نشان درخشان انتشارات امیرکبیر است. آقای محمدرضا جعفری هم فرزند امیرکبیر و از محصولات خود مؤسسه هستند و در این فضا باز هم نگاه و حرف تازه ای با نشر نو آغاز کرده ند.”
سپس سردبیر مجلۀ بخارا از محمدرضا جعفری دعوت کرد تا از خاطرات حضور حمید مصدق در انتشارات امیرکبیر بگوید.
محمدرضا جعفری با ذکر خاطره ای از داستان چاپ «دو منظومه» حمید مصدق چنین گفت:
“از قدیم یک تعریف را دربارۀ شعر خوب شنیده ام که شعر خوب شعری است که خواص بپسندند و عوام بفهمند و این کاملا با خصوصیات شعر دوستمان، حمید مصدق هم خوانی دارد.
آقای مصدق را در سال های 47 از کتابفروشی امان مقابل دانشگاه می دیدم و با هم سلام و علیک داشتیم. در سال 51 به ایشان گفتم که چرا به دفتر ما تشریف نمی آورید؟ قول دادند که بیایند و این قول یک سالی به تأخیر افتاد تا سال 52. ایشان بالاخره یک روزی تشریف آوردند و در آن زمان آقای دکتر ساعدی هم هفته ای چند روز به دفتر ما می آمدند و با هم آنجا نشستیم و صحبت می کردیم. به حمید مصدق گفتم چرا اشعارتان را خودتان به کتابفروشی ها و انتشارات می برید و چاپ می کنید؟ بدهید ما چاپ کنیم. گفتند که خب چگونه. گفتم اگر شما صلاح بدانید این دو منظومه را در یک جلد درآوریم که قابل عرضه در کتابفرشوی ها باشد؛ آقای ساعدی هم پسندیدند و اسمش را خود آقای مصدق فرموند که بگذارید «دو منظومه». دو منظومه چاپ شد و وقتی برای طرح جلدش اقدام کردیم، یک عکسی از خود ایشان گذاشتم و با اینکه عکاس نبودم اما دوربینی خریده بودم و شوق عکاسی داشتم و خلاصه چند پرتره از ایشان گرفتم و روی جلد گذاشتیم. از این اثر هم خیلی استقبال شد و سالی 15 هزار تیراژ داشت و حتی به یاد دارم در سالی هم دوبار چاپ کردیم.
آقای مصدق با ما این همکاری را ادامه دادند تا سال 55 که از ایشان خواستم به ما در زمینۀ مسائل نشر مشاورۀ حقوقی بدهند که با روی باز پذیرفتند و مدتی در خدمتشان بودیم.
ایشان در سال 56 یک روز به دفتر من آمدند و گفتند که می خواهم مجموعه ای تألیف کنند از شهریار. قبول کردیم و شروع کردند ولی به نتیجه نرسید. در سال 58 هم به یاد دارم که دفتر چۀ جدید شعر آوردند با نام «از جدایی ها» که گفتند که چاپ می کنید؟ گفتیم البته که چاپ می کنیم. طرح جلدش هم پرتره ای بود که خانم لاله همسرشان با سیاه قلم کار کرده بودند. در نشر نو هم ایشان می آمدند و ادامۀ دوستی امان را داشتیم و به ما مشاوره می دادند و از جمله ما را با دوستانی آشنا می کردند؛ از جمله یکی از یادگارهای خوب و خوش دوستی ما با حمید مصدق آشنایی با آقای دکتر فلسفی بود که واقعا این دوستی ما هنوز ادامه دارد و باعث افتخار است.
حمید مصدق گاهی به دفتر ما می آمدند و از پرونده های قضایی و حقوقی صحبت می کردند و من هم درکنارشان یک چیزهایی یاد می گرفتم. یکبار گفتند من پرونده ای دارم که یک نفر به دوستش نوشته برای فلان زمین من کار ی کن، دوستم وکالت شخص را گرفته و آن زمین را به نام خودش کرده است! خب این ها تجربه ای برای من بود که الکی نوشته ای دست کسی ندهم. گاهی ما بی پول می شدیم و از ایشان پول قرض می گرفتیم، ایشان حق الوکاله ای نمی گرفتند ولی خب با این وجود معرفت داشتند تا حدی که حتی به ما که سرمایه دار بودیم، پول قرض می دادند. در سال 70 بود که به حمیدخان پیشنهاد کردم اشعارت را جمع کن تا من یک مجموعۀ تر و تمیز برایت دربیاورم. خیلی پسندید و طرح جلدش را خودم دادم. خیلی هم خوب بود و منتشر شد.”
در پایان سیروس علی نژاد ضمن تشکر از علی دهباشی چنین سخن به میان آورد:
” اجازه دهید اینجا از آقای دهباشی تشکر کنم بابت اینکه در دهمین سالگرد حمید مصدق، در انتشارات نگاه کارگردانی برنامۀ او را به عهده داشت و امروز هم در بیستمین سالش. امیدوارم در سی امین سال و پنجاهمین سال هم این برنامه را برگزار کند.”