گزارش دیدار و گفتگو با دکتر محمد سرور مولایی/پریسا احدیان
صبح روز پنجشنبه، یازدهم اردیبهشت ماه سال یکهزار و سیصد و نود و شش، نودمین نشست کتابفروشی آینده با همراهی مجلۀ بخارا میزبان «دکتر سرور مولایی» بود.
این جلسه با حضور اساتیدی از جمله: دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، دکتر نصرالله پورجوادی، دکتر توفیق سبحانی برگزار شد.
در ابتدا علی دهباشی ضمن خوشامدگویی به میهمانان حاضر در این نشست و تسلیت به ملت افغانستان در حادثۀ تروریستی اخیر کابل بیان داشت:
“امیدواریم که این آخرین اتفاق ناگواری باشد که در این منطقه رخ می دهد. قطعا مردم ایران هم دردی خود را نسبت به افغانستان داشته و دارند. و خود را جدا از آنچه که پیش آمده نمی دانند.”
سپس سردبیر مجلۀ بخارا، بخش هایی از زندگینامۀ دکتر محمد سرور مولایی را قرائت کرد و گفت:
“محمد سرور مولایی، متولد 1324 خورشیدی در شهر غزنی است. وی دبستان را در غزنی و دبیرستان را در مدرسۀ حبیبیه کابل گذراند. در آزمونی که برای فرستادن شاگردان رتبه های یکم تا سوم دبیرستان های سراسر کشور به خارج برگزار گردید، رتبۀ پنجم را کسب کرد و بورسیۀ تحصیل در ایران را برگزید. در سال 1344 برای تحصیل در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی به ایران آمد. در بهمن (دلو) 1348 از دانشگاه تهران دانش نامۀ کارشناسی، در دی 1351 از همین دانشگاه دانش نامۀ کارشناسی ارشد و در خرداد 1355 اینبار نیز از همین دانشگاه دانش نامۀ دکتری گرفت.
در دوره ای که در دانشگاه تهران درس می خواند از خرمن دانش استادانی چون: سید جعفر شهیدی، بدیعالزمان فروزان فر، پرویز ناتل خان لری، ذبیحالله صفا، سید صادق گوهریم، عبدالحسین زرینکوب، سید حسن سادات ناصری و حسین خطیبی خوشه چید. از سال 48 تا 69 نیز در بنیاد فرهنگ ایران زیر نظر دکتر پرویز ناتل خانلری به مطالعه و بررسی متون فارسی پرداخت. هم چنین آغاز پایه گذاری بنیاد شاهنامۀ فردوسی، به عضویت هیئت تصحیح و تنقیح شاهنامه برگزیده شد.

دکتر مولایی از سال 54 در دانشگاه ها و مراکز آموزش عالی ایران به تدریس زبان و ادبیات فارسی پرداخت. در این مدت نیز توانست مراتب علمی را از استادیاری تا استادی تمام به دست آورد. با روی کار آمدن دولت تازۀ افغانستان ایشان به ریاست دانشگاه بامیان در مرکز افغانستان منصوب شد. از این رو، به میهن بازگشت و به خدمت پرداخت. در بازگشت از افغانستان، به ناچار از تدریس کناره گرفت و بیشتر سرگرم کارهای پژوهشی شد. مولایی هر از گاهی در دانشگاه کابل نیز تدریس کرده است.”
وی در پایان از آثار و خدمات دکتر مولایی چنین گفت:
“دکتر محمد سرور مولایی یکی از دانشمندان بزرگ افغانستان است که آثار ارزشمندی در قلمرو زبان و ادب فارسی و تاریخ و فرهنگ کشور نگاشته یا تصحیح و ویرایش کرده است. افزون بر آن آثار متعددی در زمینه های مولوی پژوهی، بیدل پژوهی و باز نشر آثار خواجه عبدالله انصاری هروی دارد. هم چنین این استاد دانشگاه در پست های اجرایی و علمی مختلفی در افغانستان و ایران، مصدر خدمت فراوان به زبان فارسی بوده است. آخرین اثر ارزشمندی که مولایی تصحیح کرده، سراج التواریخ نگاشتۀ ملّا فیض محمد کاشف است که سال گذشته به همت نشر امیری در کابل منتشر شد. خانۀ ادبیات افغانستان در ششمین جشنوارۀ قند پارسی نیز که در ماه حوت سال 90 در تهران برگزار گشت، مقام ادبی دکتر مولایی را گرامی داشته بود.”
سپس علی دهباشی از دکتر سرور مولایی و دکتر توفیق سبحانی دعوت کرد تا در نشستی به گفتگو بپردازند.
دکتر مولایی در ابتدای سخنانش به حادثۀ تروریستی کابل اشاره کرد و اظهار داشت:
“من هم بابت آن چیزی که در این سال ها در افغانستان مظلوم پیش می آید و حادثۀ دیروز که هم به شهدا و هم مجروحانش ادای احترام می کنم و به خانواده های عزادار تسلیت می گویم. امیدواریم در هیچ جای جهان بخصوص در قلمرو نازنین زبان فارسی هرگز چنین اتفاقاتی نیفتد. چون ما به اندازۀ کافی گزند دیده ایم و بیش از این هم مجال و توان گزندهای بیشتر نیست.
استاد شفیعی کدکنی استاد بزرگوار من که محبتی دیرینه به من دارند و به خاطر دارند که شاعری در افغانستان می زیست که همۀ ایرانیان او را می شناسند: استاد خلیل الله خلیلی. برای من استاد خلیلی از جهات گوناگون ارزشمند بود. یکی از جهات ارزشمندی ایشان این است که او نسبت به قلمرو فرهنگی زبان فارسی حساس ترین شاعر زمانۀ ماست. او گرفتار مهاجرت بود و افغانستان در اشغال به سر می برد. جنگ هشت سالۀ تحمیلی در ایران شروع شده بود و هواپیماهای عراقی شیراز را بمباران کردند. خلیلی در اسلام آباد می زیست و سرسپردۀ سعدی و شیخ اجل حافظ شیرازی بود که این واقعه او بسیار بسیار مکدرتر از این کرد که در افغانستان شهرهایی ویران شده باشد! به یاد این افتاد که در قرن هفتم وقتی خلافت بغداد سقوط کرد سعدی در شیراز مرثیه ای برای این واقعه گفت. این دو را کنار هم بگذارید و حالا آرامگاه سعدی، منادی صلح بشر، بمباران می شود. خلیلی ذهن خوبی دارد و تمام این نکات را با هم پیوند می دهد. قصیده ای سرود در اظهار تأسف و اندوه از اینکه چطور شیراز به وسیلۀ این هواپیماها بمباران شد. می خواهم بگویم که اگر این بینش اهالی فرهنگ و شعر ما نسبت به سرزمین های مشترک و شهرهایی که پیشینۀ تاریخی بسیار ارزشمند دارند که بدون آن ها بخشی از هویت ما اصلا نیست، اعمال بکنیم، خوب است.”

وی در ادامه در مورد خاندان خود و فعالیت هایشان در افغانستان، چنین سخن گفت:
“پنجاه و دو سال است در ایران زندگی می کنم. کم پیش آمده که بلخ بمباران شود؟ هرات با خاک یکسان شود؟ اما من در اینجا یک احساس از این خاطره ای که در زمان بمباران شیراز در وجود خلیلی بود، ندیدم. که یک شاعر ایرانی در مرثیۀ هرات و بلخ چیزی بگوید. چرا نمی گوییم؟ وقتی آقای دهباشی یادی از واقعۀ اخیر کابل داشتند به این فکر کردم که این حس در اینجا وجود دارد که ما هر جایی در قلمرو فرهنگی خود هستیم-گرچه همۀ دنیا برای ما عزیز است- اینقدر بی تفاوت نباشیم. به خدا صدایی که در ایران در اعتراض کشتار به کابل و بلخ و هرات برمی خیزد در تمام عالم شنیده می شود. این گله را کردم چرا که باز شاعران دیگر افغانستانی بودند که در دوران جنگ تحمیلی ایران قصیده ها و غزل ها سروده اند و هم احساس اندوه دارند. می خواهم بگویم ما بیشتر در عمل اثبات کردیم که به این قلمرو فرهنگی بسیار بسیار قوی تر از دیگران با ژرفای بیشتر عاطفی برخورد می کنیم.
کم پیدا می شود که شما یک افغانستانی را پیدا کنید که پایش به ایران برسد و مشتاق زیارت شیراز نباشد یا به اصفهان به عنوان کعبۀ آمالش ننگرد. به جایی که سال ها آن را در خاطرۀ کودکی و بزرگی اش شکل گرفته است.”
دکتر مولایی در بخشی دیگر از سخنان خود به سؤال علی دهباشی دربارۀ دوران کودکی و فضای پرورش فکری و آشنایی اش با اولین متون کهن زبان فارسی در زادگاهش اشاره داشت و چنین پاسخ گفت:
“من در یک خانوادۀ تقریبا دیوان سالار و در عین حال خان و سیاسی بار آمدم. تا بحال در هیچ جایی در ایران این موضوع را نگفتم. بخصوص به همشهریان افغانم تا احساس نکنند که ما هنوز هم به دنبال بحث های طبقاتی هستیم.
پدربزرگ من یک دیوان سالار بود و سمت نایب مستوفی داشت و در حسادت هایی که در کشور بود متهم به قتل کسی شد(درحالیکه بیگناه بود). مرحوم فرخ هم در کتاب «کرسی نشینان کابل» از بیگناهی پدربزرگ نوشته است. اینکه چون شیعه بود در میان متهمان سنی او را متهم ردیف اول شناختند و به توپ بستند و به شهادت رساندند. از قضا در این اواخر عکسی در آلمان پیدا شد که توسط شخصی آلمانی که آنروز در کابل حضور داشته ،گرفته شده است. عکس پدربزرگم را در حالیکه دستانش را خودش به سمت سرباز می گیرد که ببندد و کشان کشان او را نیاورده اند چاپ کرده است.

پدر من که وکیل پارلمان بود، سر پر شوری داشت و جمهوری خواه بود. با جمعی از جمله علامۀ بلخی و یاران دیگر حزبی درست کرده بود که پیش از عمل کشف شد و چهارده سال و نیم در زندان های مخوف کابل عمر گرانمایه اش را گذاشت. در ایام کودکی من، پدرم به زندان رفت و زمانی که دیپلم گرفتم و وارد دانشگاه شدم، در اثر تغییراتی که در قانون اساسی افغانستان پیش آمد، برخی از زندانیان از جمله پدر آزاد شدند.
ما ساکن کابل بودیم و در اصل غزنوی هستیم. دو سال اولی که پدرم در زندان بود کلاس اول و دوم دبستان را در مکتب نجات کابل گذراندم و بعدها عموهای ما تصمیم گرفتند که به دلیل سختی زندگی در کابل بهتر است سر ملک و زمین خودمان در غزنه برویم. در این شهر به مدرسۀ ابتدایی رفتم. این از عنایات پروردگار بود که من از کابل رانده شدم. دلیلش هم این بود که در غزنه هم مدرسۀ رسمی وجود داشت و هم سنت تعلیمی ملّا در مسجد رفتن را اجبارا همگی داشتیم. یعنی صبح پس از نماز ناچار بودیم که در نزد ملّا، درس های سواد آموزی را بخوانیم و ساعت 7.30 صبح پس از خوردن صبحانه کولی پشتی امان را پشتمان بیندازیم و به مدرسه برویم و ظهر برگردیم و بعد از ظهر هم از ساعت سه تا چهار دوباره نزد ملّا برویم. این را از این بابت می گویم که نخستین متونی که نزد ملّا خواندم، «گلستان سعدی» بود. گلستان جزو مواد درسی لاینفک تمام قلمروهای زبان فارسی است و امروز هم حتی در افغانستان اگر در مدارس غیر دولتی بروید پشتو، ازبک، تاجیک و اقوام دیگر زبان آموزی را با گلستان آموخته اند.
این تعلیمات همینطور ادامه پیدا کرد و بعد به غزلیات حافظ رسید. البته عرض کنم که از معنا کردن متن گلستان و اشعار خواجه خبری نبود. روش سنتی این بود که کودکان این اشعار را حفظ می کردند. و چقدر مهم است و من نیز در دوران تدریس از شاگردانم بسیار خواهش می کردم که حداقل خطبۀ گلستان را حفظ کنید و یا چند غزل از حافظ را به یاد داشته باشید. چون هر چه ممارست و تمرین با حافظه و شعر فارسی بیشتر شود توانایی ما در سخن و ادراک کلام بیشتر است. بدون مبالغه باید بگویم اکنون حافظه ای که از بچگی داشتم را ندارم ولی در کلاس پنجم ابتدایی، نیمی بیشتر ازدیوان خواجه را حفظ بودم. با عموها و بزرگان خانواده وقتی مشاعره می کردیم، آن ها تک بیت می خواندند اما غزلی برایشان می خواندم.
این خاطره را گفتم تا شما با نوع و عمق برخورد فارسی زبانان در افغانستان با میراث فرهنگی گذشتۀ زبان فارسی بخصوص در آموزش های سنتی آشنا باشید. به همین دلیل است که کم تر فارسی زبانی را در افغانستان یا در هند و تاجیکستان پیدا می کنید که با این دو بزرگوار آشنا نباشند و چیزی از بر نداشته باشند یا خاطرات خوشی از ایام کودکی از این اشعار نداشته باشند.
بعدها از اقبال من بود که در دانشگاه درس حافظ تدریس می کردم و به دانشجوها می گفتم من نزد ملّا خواندم که:
الا یا ایها الساقی ادرکأسا و ناول ها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
من از تمام این غزل که دو سه کلمه را بیشتر نمی شناختم و آن این بود:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دادند حال ما سبکباران ساحل ها؟
چون هم دریا و هم موج و هم شب و هم تاریکی برایم واژه هایی آشنا بود. ولی من در همین حد هم با این اشعار، عشق می کردم. کار ما نزد ملّا چه بود؟ هر جلسه ملا شعر را می خواند، من همراهش می خواندم، این را تمرین می کردم، حفظ می کردم و پنجشنبه ها که روز بازخواست درس های آموخته بود و دست و دلمان می لرزید که اشتباه بخوانیم و فلک شویم، غزل را باید از حفظ به استاد تحویل می دادیم.

چند سال پیش به اکراه به دانشگاه فرهنگ رفتم که از تجربیات معلمی خود که بیست سالی است چیزهایی بگویم. حرف من این بود که بزرگترین نقصی که امروز در مدارس و دانشگاه ها وجود دارد، معلم محور بودن کلاس های ادبیات است. کم تر استادی پیدا می شود که دانشجو را وادار کند که متنی که در دست دارد پیش استاد قرائت کند. شما می دانید که بسیاری از نسخه های خطی، سلسلۀ درس هایی ثبت شده یا نوشته شده است که فلان کسی فلان متنی را پیش من قرائت کرده است و استاد امضا می کند. این بدان معناست که طرف جواز این را دارد که قرائت را به دیگران بیاموزد.
چون ما متن نمی خوانیم و کم تر می خوانیم. و کسی هم حوصله اش را ندارد پس نتیجه این می شود که آن چه که در نوشته ها می خوانیم یا می بینیم در رادیو و تلویزیون گویندۀ خوش صدای خوش سیما غلط می خواند! آدم گریبانش را کجا پاره کند؟ از کجا شروع می شود؟ خب این از اینجا آغاز می گردد که در مدرسه و دانشگاه از او خواسته نمی شود که این اشعار را با صدای بلند بخواند. حال مهم نیست که طبق سرفصل ها تا آخر ترم درس داده است یا نه!
استاد دکتر ذبیح الله صفا در کنگرۀ ایرانشناسی سال 53 بنیاد فرهنگ ایران در دانشگاه تهران حرف بسیار زیبایی زد و گفت که آقا با این روش ها هیچ کسی ادیب نمی شود.
این سیستم واحدی بلایی به سر فرهنگ و ادبیات ما آورده است که آن سرش ناپیدا است. و کسی متوجه نیست که چرا این ادبیات خوانده می شود و باید به یک دانشجوی ادبیات خواندن و نوشتن بیاموزیم. ولی ما با این حفظ کردن ها عادت داشتیم. یک کتابی از خاطرات عموهایم را در تهران چاپ کردم. استاد دکتر محمدامین ریاحی وقتی این کتاب را خواندند، گفتند که این مثل قلم بیهقی نوشته شده است. این سواد از کجا آمده است؟ گفتم که عمویم در نزد ملا درست خواندن و درست نوشتن را یاد گرفته است و یک جملۀ او خطا نمی رود. اما این وضعیت امروز در زبان فارسی در افغانستان و ایران نیست. گریز از مسائلی که بر توانایی ما می افزاید یک سنت شده است. همه چیز که در گذشته بوده است بد و دور ریختنی نیست و باید حفظ شود.”

سپس دکتر مولایی از زمان تحصیل خود از دوران ابتدایی در افغانستان تا پذیرش در دانشگاه تهران چنین گفت:
“من ابتدایی را در غزنی خواندم و چون شاگرد اول شدم طبق رسوم آن زمان بورس گرفتم. و شانسی برای من پیش آمد که کلاس هفت و هشت و نه را در شبانه روزی بخوانم و تجربۀ خوبی بود. بعد کلاس نُه، امتحانی دادیم و باید یا به دارالمعلمین و یا هنرستان می رفتیم. به دلیل آنکه از خانوادۀ سیاسی بودم این شأن را آموختم که ما باید سرپای خودمان بایستیم و مواجب بگیر دولت نباشیم. در هنرستان قبول شدم و به این رشته رفتم. هنرستانی که امریکایی ها در آن درس می دادند و هر کس 14 می گرفت می توانست در رشتۀ مهندسی دانشگاه کابل ادامه تحصیل دهد. ما چیزی اراده کرده بودیم و اربابان ما در افغانستان چیز دیگری. خب می دانستیم که تحت تعقیب هستیم. اما من را اخراج کرده و به مدرسۀ دیگری منتقل کردند.
یکسالی دوندگی کردم تا دوباره توانستم به تحصیل بازگردم. دوباره به غزنی رفتم و کلاس ده را در شهرستان خواندم. و یازده و دوازده را به همان مدرسۀ قبل بازگشتم و در کنار اعیان سلطنتی درس خواندم. آن ها هم از من تعهد گرفتند که در صورت لغزشی اخراج خواهم شد. اما من نیامده بودم که اخراج شوم. من در چند جبهه باید می جنگیدم.
از قضا مادرم زن بسیار جالبی بود. من هفت عمو داشتم و زن عموهای من همگی دختر و عمو و پسر عمو بودند. جز مادر من که یک پله دورتر بود و پدرش میرزایی بود که ریاضیات و هندسه و ادبیات و … می دانست. و پدربزرگ نقش مهمی در زندگی من داشت. هر کتاب که می خواندم یا مشق درستی که می نوشتم، یک خودنویس به من جایزه می داد. از آن زمان عاشق خودنویس شدم چرا که مرا به یاد پدربزرگ می انداخت.
مادرم می گفت که پسرجان تمام پسرعموهایت از فامیل خودتان هستند؛ اگر آن ها ناموفق باشند کسی چیزی بهشان نمی گوید اما اگر شما سه نفر که فرزندان من هستید لغزشی داشته باشید، می گویند که دختر میرزا علی خان بلد نبود که بچۀ ما را درست تربیت کند. آن حرف مادر تا به امروز یک نیروی عظیم و پشتوانه ای برایم بوده است که من در حق خواسته اش نباید کوتاهی کنم. به همین دلیل در تمام دوران تحصیل حتی اگر شاگرد اول نبودم اما شاگرد دوم بودم. در مدرسه هم شاگرد اول فارغ التحصیل شدم و در کنکور اعزام به خارج در سال 43 که حکومت افغانستان تغییر کرد و قوانین جدید آمد توانستیم بورس تحصیلی بگیریم.

در این زمان فشار اجتماعی و بیداری مردم باعث شد که حکومت از سلطنت جدا شود و این نوعی مشروطیت دوم در تاریخ افغانستان از 42 تا 52 تجربۀ خوبی در افغانستان در زمینه های فرهنگی و ادبی و سیاسی است و ما بحث بسیاری در این مورد از بزرگان وجود دارد که قابل مطالعه است. ما در تاریخ گفتنی زیاد داریم و قابل شنیدن هم هست اما خود ما افغان ها این مسائل را درست در میان فارسی زبانان مطرح نکرده ایم و توقع هم داریم که ایرانی ها ما را بشناسند. در حالیکه برا جلب توجه شما به مسائل و دانسته ها خودمان هیچ نکردیم. خب آن زمان تسهیلاتی فراهم شد. مدیر کل روابط بین المللی دانشگاه کابل که خواهرش نیز هم کلاس من بود به من گفت که سال تمام می شود. و یک بورس از ایران برای لیسانس تا دکتری ادبیات آمده است و تو باید برای تحصیل بروی. من هم امضا کردم و با بی باوری که هنوز هم ما متهم به آن تهمت بزرگ بودیم، به پدرم که شش ماه از آزادیش می گذشت گفتم که برای ادامۀ تحصیل به تهران خواهم رفت. خیلی خوشحال شد. این هم گفتنی است که در آن روزگار افراد خردمند آگاهی در سفارتخانه کشور ایران در کابل حضور داشتند. فروغی ، پسر فروغی بزرگ سفیر ایران در کابل بود. ایشان در فرودگاه کابل تا پای هواپیما دانشجویان پذیرفته شده را بدرقه کرد. عکسش هم در مجله هست و این شد که من به تهران آمدم و آقای بهرام پور مدیرکل بین المللی دانشگاه تهران گفت که شما با این نمرات برو پزشکی و مهندسی بخوان. ولی خب من نمی توانستم به جز این رشته چیز دیگری بخوانم. این تصمیم بود که برایم رقم خورده بود.
به هر حال به این رشته آمدم و خداوند را سپاسگزارم که انتخاب درستی داشتم و هر زمان هم در این مدت بحث می شود یک سرِ مو از راهی که آمده ام نه تنها پشیمان نیستم بلکه خدای بزرگ را شاکرم. ادبیات لیسانس و فوق و دکتری را در دانشگاه تهران با ایرانی ها از جمله دکتر وفایی و دکتر نصری و … دیگران خواندیم. نه مثل حالا که دانشجویان افغانی در ایران درس می خواند و فارسی زبان هستند اما او در شمار دانشجویان خارجی تحصیل می کنند. من همیشه از این روش گله دارم. اگر واقعا قبول دارید ما فارسی زبان هستیم پس لطف کنید این سیستم را تغییر دهید و بگذارید دانشجویان افغانی و تاجیک در کنار شما بنشینید و درس بخوانند. ما چنین کردیم و نه بلا بر سر ما آمد نه زبانمان لکنت گرفت. تازه از هم کلاسی های ایرانی خود هزار نکته باریکتر از مو هم آموختیم.”

وی در بخشی دیگر از سخنان خود به خاطراتش از دوران شاگردی در محضر دکتر خانلری اشاره کرد و گفت:
“استاد خانلری در دورۀ کارشناسی تاریخ زبان فارسی درس می دادند. یک روز جزوه ای به هزینۀ بنیاد فرهنگ ایران چاپ کرده بودند که برای ما آوردند که عکس نسخه های خطی بود و به ما دادند که بخوانیم. چیزی که اصلا در دانشگاه های امروز وجود ندارد. من نمی دانم چرا روش هایی که برخی ابداع می کنند، پیروی نمی شود. بچه ها خواندند اما چون من در بچگی حافظ خطی را خوانده بودم و از پدربزرگم هم خط را یاد گرفتم، دستم را بلند کردم و اجازه دادند و متن را درست خواندم. ایشان از لهجۀ من متوجه شدند که افغانی هستم و گفت با لهجۀ خودت بخوان. دوباره تقریبا بی غلط خواندم. بعد از ساعت کلاس مرا فراخواندند و گفتند که
مؤسسه ای به نام بنیاد فرهنگ ایران دارم و تو به درد ما می خوری و بیا! من هرگز آن لحظه و توفیق را و آن توجه استاد را فراموش نمی کنم. اگر چیزی آموختم در دامن استاد پرویز ناتل خانلری بود.
این مکان جایی بود که من با مدرسان دانشگاهمان همکار بودم. استاد شفیعی، دکتر هرمز میلانیان و دکتر ابوالقاسمی بود. آدم دیگر از خدا چه می خواهد که این همه دانشمند باشند و بچۀ نیمه مشتاقی هم باشد و از آن ها یاد بگیرد. یک سالی هم با فردوسی زمان امان، زنده یاد اخوان ثالث در همان بنیاد فرهنگ ایران کار کردم و نگاهی به کتابچه اشان و کارهایی که انجام می دادند، داشتم و یاد می گرفتم.
امروز واقعا نیاز است که در کنار هر دانشکده ای، در هر رشته ای، یک پژوهشکده باشد و دانشجو مکلف شود که کار عملی انجام دهد. با متن سر وکار داشته باشد. کار ما ورق زدن و پیدا کردن موارد خاص که استاد خانلری دستور می داد و می نوشت. اجبار به خواندن بود و یادگرفتن کار بود.
ملّایی در زمان کودکی تدریس می کرد که به من گفت که علم دزدی است. علم با این قداست چه تناسبی با دزدی دارد؟ یک روز از ایشان سؤال کردم که این به چه معناست! ایشان فرمودند که یعنی اگر به کسی که سوادی دارد و خط خوشی توجهی نداشته باشی، هیچ نمی شوی. مثالی زدند و گفتند که پدری فرزندش را به نجاری پیش استادی می برد و گفت می خواهم فرزند من نجار شود. خب نجار هم روز اول جارویی دستش داد و گفت باید اینجا را تمیز کنی. کودک خیال کرد نجاری این است و چیزی در این مغازه یاد نمی گیرد. بعد مدتی متوجه شد که باید به کارهای پسری که چند وقت قبل تر از او به این مکان آمده و کار می کند توجه داشته باشد. اینکه نحوۀ برش را یادمی گیرد. پژوهشکده چنین چیزی است. دکتر خانلری می دانست که مملکت نیازی به چنین کاری دارد و پژوهشکده را بنیاد نهاد. و عملا دیدیم که بسیار موفق است. بسیاری از کسانی که امروز اساتید ما هستند همچون دکتر پورنامداریان از شاگردان پژوهشکده بودند. این ها صبح در بخش های مختلف بنیاد فرهنگ ایران کار می کردند. بعدازظهر ساعت سه تا چهار درس می خواندند و از حق نباید گذشت که مدیریتی که آقای محسن ابوالقاسمی در پژوهشکده داشت بسیار منضبط بود. هم با شاگردان رفیق بود هم استادی می کرد.”
در قسمتی دیگر از این گفتگو، دکتر توفیق سبحانی در وصف دکتر مولایی گفت:
“ماجرای تأسف بار دیروز و روزهای قبل اگر به زبان نیامدیم اما در دلمان گریه کردیم. خیلی چیزها گفتنی نیست و امروز به زبان آمدیم وگرنه ما در درون گریه می کنیم. و با غم آن ها و هر انسان دیگری که بی دلیل کشته می شود، شریک هستیم.
اما دکتر مولایی امروز چکیده در و دل کردند و نکته های زیبایی گفتند. از مرحوم دکتر خانلری اسم بردند. من مدتی در هندوستان فارسی درس می دادم. در آن زمان سعی کردم که از سخنان و کلاس های دکتر شفیعی، دکتر خانلری، دکتر شهیدی نواری تهیه کنم تا بتوانم سر کلاس ها از آن استفاده کنم. باید در هر کاری عشق باشد تا عشق نباشد هیچ کاری به سرانجام نخواهد رسید. خانلری چون عاشق بود کار کرد. خانلری برای این دانشکده هدفون و وسایل سمعی و بصری تهیه کرده بود؛ ولی من موفق نشدم یک صدایی از اینجا تهیه کنم. به یاد دارم گاهی به مسجد جامع تبریز می رفتم که میرزا محمود فاضل مراغه ای که خط بسیار خوشی داشت دراین مکان درس می داد. زمانی که به ما مشق می داد، می گفت که بنویس! بنویس! تا بشوی خوشنویس و من خطاطی بیت:
تا نیک ندانی که سخن عین صواب است
باید که به گفتن دهن از هم نگشایی
را در نزد ایشان آموختم. و این ها علاقه به پرورش شاگردان داشتند.
دکتر مولایی گفتند من نمی دانم چرا افغان ها را با ایرانی ها سر یک کلاس نمی نشانند! آقای دکتر انوشه در آثارشان لغات بسیار عجیبی آورده اند و اکثر اصطلاحاتشان به لحن خراسان سابق هست. افغانی ها این را خیلی صحیح تر از ما می خوانند.”

در بخشی دیگر علی دهباشی، به طرح سؤالاتی از دکتر مولایی در جهت روابط مراکز فرهنگی خصوصی فارسی زبان در راستای بهبود داد و ستدهای فرهنگی بین دو کشور پرداخت و گفت:
علی دهباشی: شما در شب بخارا در کابل به روابطی که خارج از سیستم های دولتی باید نویسندگان و پژوهشگران و … با هم داشته باشند اشاره داشتید. ما در عنوان بخارا در حد خودمان کار می کنیم اما انتظار شما در این مورد چیست؟ صدای شما از طریق رادیو فرهنگی در سراسر جهان شنیده می شود، روی این موضوع صحبت کنید.
دکتر مولایی: یکی از خاطرات خوبی که سال گذشته از سفر به کابل داشتم، حضور استاد دهباشی و یک تجربۀ عینی بسیار زیبا برای ما بود. به یاد دارم که یک سخنرانی در مورد بازچاپ «سراج التواریخ» فیض محمد کاتب داشتم که جلد چهارم آن را من ویراستاری کردم و کتاب جالبی است. این چاپ شد و با وجود قیمت گرانی که داشت در کابل خیلی زود به فروش و به چاپ دوم رسید. در آ؛از مجلس تأخیر ایجاد شد و گفتند که استاد دهباشی از تهران آمده اند و مجلس ما رنگ دیگری پیدا کرد. چند انجمن مستقل شعر و ادب و فرهنگ به نوبت نشسته بودند که از استاد دهباشی تجلیل کنند. امروز اگر خدمتشان هستم خدا رو شکر که سرافکنده نیستم که به افغانستان در کشور هم زبانشان و در خانۀ خودشان آمدند و کسانی که تمام کلک و بخارا را ورق ورق خوانده که نه، خورده بودند به استقبالشان آمدند تا اجر و قدر و حرمت کسی را که در این راستا قدم برداشته است به شایستگی بشناسند. جلسه در یک کانون فرهنگی بود و پانصد نفری در سالن حضور داشتند و در تمام حاشیۀ دیوارها دانشجویان جوانی ایستاده بودند که جایی برای نشستن نبود. خوشبختانه بلندگو را بیرون هم گذاشته بودند که همه شنیدند.

از بحث هایی که مطرح شد همین داد و ستد فرهنگی بود که بهتر است که در مناسبت های فرهنگی مسائل سیاسی حذف شود و تنها بخش فرهنگ جدا از چهارچوب های سیاسی مطرح گردد. ما در افغانستان تجربه های تلخی از دخالت سیاست در زبان و فرهنگ داریم. در مناسبات فرهنگی هم همینطور است.
خوشبختانه آقای دهباشی زمانی آمدند که ما در دانشگاه علامه طباطبایی با عنوان گفتمان فرهنگی ایران و افغانستان جلساتی را در دانشگاه تهران گذرانده بودیم. گفتمان فرهنگی ایران و افغانستان به همت مؤسسۀ مطالعات استراتژیک وزارت امور خارجۀ افغانستان برگزار شده بود. این مؤسسۀ مطالعات، وابسته به وزارت امور خارجه است اما تقریبا مستقل کار می کند. کارهای خوبی انجام می دهد و نشریاتی خوبی دارد. من اشارۀ کوتاهی در این جلسه داشتم که گفتمان فرهنگی ما امروز که خط سیاسی کشیده شده است به نوعی توجیه پذیر است وگرنه گفتمان از زمان ناصر خسرو بوده است و او وقتی از مرو و بلخ برمی خواست تا ری و الموت و قزوین می رفت و می نوشت. این جغرافیا نیازی به گفتمان رسمی و مناسبات سیاسی نداشته است. و هر کس هر جایی کاری برای عرضه داشته است می رفته است. در همین آرامگاه شمس نزدیک آرامگاه حکیم سنایی غزنوی مقدار زیادی غزنوی وجود دارند که نه نفر آن ها اهل اصفهان هستند.
خوشبختانه در این سیزده سال اخیر در افغانستان بیش از سیصد انجمن شعری و ادبی و فرهنگی مستقل از دولت تشکیل شده است. همۀ این ها هم کم و بیش در حد خود فعالیت دارند. این ها هستند که در واقع این گفتمان ها را امروز شکل می دهند و به ثمر می رسانند. شما هیچ خبر ندارید اما برای سیمین بهبهانی، استاد دولت آبادی و نادرپور و فروغ در بلخ و هرات و کابل در زادروزشان مجلس برگزار می شود. این غنیمت بزرگی است و دولت در آن دخالت ندارد که اگر داشت مطمئنا مخالفت می کرد.
در ایران هم گاهی چنین جلسات مشترکی هست. آقای دکتر حداد در جلسۀ شورای فرهنگستان گفتند که ما برای پیدا کردن استاد شفیعی کلی زحمت کشیدیم که دیدار میان مردم شما را با ایشان ترتیب دهیم. چون آن ها تمام آثار ایشان را خوانده اند. این گفتمان فرهنگی وجود دارد. وقتی دانشجویان و فرهنگیان افغان به این برنامه آمدند، استاد شفیعی در دانشگاه تهران از آن ها استقبال کردند و کلی سخنانشان تأثیر گذار بود. یعنی آن ها از افغانستان برنامه ریزی می کنند که در تهران سراغ کدام استاد یا کتابخانه برویم. این را دولت نمی تواند برنامه ریزی کند.
پس آنچه من می گویم این است که تا جایی که می توانیم این نهادها را به هم مربوط کنیم. پیشنهادی که من کردم این است که دولت های ما اگر همت و بزرگواری کنند، همانطور که لیست بازرگانان را دارند و به آن ها بدون نوبت ویزا می دهند، یک لیست هم از اهل قلم و فرهنگ به وزارتخانه هایشان بدهند که این ها روزها در کنار درب سفارت جمهوری اسلامی ایران برای ویزا معطل نباشند. خب بسیاری نتوانستند که برای دیدار استاد کدکنی بخاطر همین مشکلات بیایند.
بحث استاد دهباشی شد. کاری که استاد دهباشی کرده اند دویست رایزن فرهنگی نمی توانند در دویست سال انجام دهند. این مهم است. چون رایزنی ها محدودۀ کار مشخصی دارد. امید داریم طبق صحبت هایی که در آن جلسه با رایزن فرهنگی ایران در افغانستان شد جلدهایی از مجلۀ بخارا با بودجۀ رایزنی فرهنگی خریداری شود و به دست مشتاقان افغانی برسد.

آنچه که بحث اصلی بود این است که بسیاری از ما افغانستانی ها که در ایران زندگی کردیم از چیزهایی ناراحتیم که در بخش هایی به جا و در بخش هایی کاملا ناروا است. یکی از من سؤال کردند که جو.ری که ما افغانستانی ها به ایران و شیراز و تهران و امکانات و رجالش توجه داریم اما ایرانی ها توجهی به تاریخ افغانستان ندارند. پاسخ دادم که باری که ما باید بکشیم چرا به گردن برادران ایرانی می اندازید؟
ما در این چهل سال در ایران چه کردیم. قاعدتا ما باید داشته هایمان را منتقل می کردیم. ما کار نکردیم و گله امان بی جاست. در ضمن از روزی که کارگرهای ما به ایران آمدند و تماس مستقیم با جامعۀ ایرانی و زبان فارسی زبان مشترک داشتند. اوایل همگی هویتشان را پنهان می کردند؛ اما به آن ها گفتم که این کار را نکنید! کشور شما برای خودش قدر و منزلت دارد. بگویید من یک بلخی هستم. بعد ببینید ایرانی ها چه واکنشی نشان می دهند. آیا اهل قلم در ایران مسئلۀ مهاجرت افغانی ها به ایران را به عنوان یک مسئلۀ فرهنگی در رسانه ها مطرح کرده اند! ولی مهاجرین ما هر کدامشان یک خانۀ فرهنگی بودند. مردم در آَشنایی و داد و ستد کار و گفتگوی روزانه با آن ها آشنا شدند که افغان ها زبانشان پشتو نیست و فارسی صحبت می کنند. در بزرگداشتی که برای آقای نجیب مایل گرفته بودند، سخنران بودم. یکی از اساتید به من گفت که شما فارسی به خوبی صحبت می کنید. گفتم که من فارسی زبانم و زبان مادری ام فارسی است.
انجمن ادبی ما در مشهد کم کم رشد پیدا کرده است. شاعرانی که در اینجا پروروش یافته بودند و در شبهای شعر شرکت نمودند که در ایران رتبه کسب کردند. این ها را هم خواص می شناختند. قضیۀ ما این است که مخاطبان را متوجه این موضوع کنیم که ما یکی هستیم و زبان واحد داریم. این خیلی مهم است. و امروز هم اعتقادم این است که با توجه به امکانات فرهنگی بخش خصوصی و با جلب توجه نمادهای رسمی هر دو طرف و تسهیلات ویزا به نتیجه خواهیم رسید. ما همدیگر را نشناختیم و معرفی نکردیم. ما می توانیم این دیدارهای فرهنگی و این رفت و آمدها را تسهیل کنیم. ما فروشگاهی در تهران و اصفهان و شیراز نداریم که در آن ها کتب افغانی عرضه شود. تلاش هم کردیم. و تا حدودی موفق شدیم اما یک کوشش جمعی می خواهد.
علی دهباشی: کشورهای دیگر بخصوص غربی ها فعالیت هایشان در افغانستان در جهات فرهنگی وجود دارد. مثل مرکز فرهنگی کونفسیوس در دانشگاه کابل که توسط چینی ها ساخته شده بود یا مرکز فرانکوفونی که فرانسوی ها ساخته بودند و حتی امارات هم مرکزی در کابل دارد. حال آنچه ما -کشورهای مجاور و نزدیک فرهنگ افغانستان -انجام داده ایم چه بوده است؟
دکتر مولایی: کار قابل ذکری از طرف جمهوی ایران و جمهوری افغانستان صورت نگرفته است. علت هم روشن است. یکی علت سیاسی است. خود من مدتی رئیس دانشگاه بامیان بودم و برای کتاب بردن به افغانستان از ایران نزد همه رفتم و روضه خواندم که هنوز مرزها باز هست و … ما کتاب لازم داریم. و حتی از پولی که مردم داده بودند برای تهیه کتاب استفاده کردم. وزیر علوم آن زمان بسیار ناراحت شد. بامیان شیعه نشین است و محروم ترین منطقۀ افغانستان بود و باید صورت آن با این دانشگاه تغییر می کرد. منم نزد هر کسی کاسۀ گدایی می گرفتم.
یک روز نزد دکتر احمدی رئیس انتشارات سَمت رفتم و ایشان همان جا دستور دادند که ما دو هزار جلد کتاب حوزۀ علوم انسانی انتشارات سمت را به این دانشگاه اهدا می کنیم. و بعد هم به تعدادی از دانشجویان هم بیست جلد کتاب دادند. دید خوبی هم بود و ما هم کتاب ها را بردیم. جمهوری اسلامی ایران در بامیان پولی خرج نکرد.. طبیعی است که در این اوضاع ترک ها از ایرانیان جلوتر هستند و یازده دبیرستان افغان-ترک دارند. ایران تنها یک دانشگاه آزاد رد افغانستان دارد که بسیاری از اوقات پولی هم برای قرارداد با تدریس اساتید ندارد؟ ما چه می کنیم؟
شما به یاد دارید که در دانشگاه افغانستان زمانی قرار بود زبان انگلیسی تدریس شود؟ همان مردم نبودند که ایستادند و اساتید قلم هایشان را شکستند و گفتند ما به زبان فارسی درس می دهیم. اما از ایران هیچ واکنشی نشان داده نشد. ما نمی گوییم که دولت واکنش دهد ما می گوییم فرهنگیان واکنش دهند. آقای سبحانی! نگو در دل گریه می کنم! قلمت را هم بگریان! این پیامی که می نویسید به افغانستان می رود و مردم قوت قلب پیدا می کنند که دکتر سبحانی حواسش به افغانستان هست. تا کی ملاحظه کنیم! دیگر فرصتی در دست ما نخواهد بود. چون فرانسوی ها، چینی ها و هندی ها از هر طرف آمده اند و این خطر بزرگی برای زبان فارسی در افغانستان است.
آفرین بر مردم افغانستان که با وجود همۀ این ها به این مکان ها می روند و تمام زبان ها را می آموزند ولی هنوز فارسی زبان هستند. اما این ها دوام زیادی ندارد! شاید نسل بعدی چنین درایتی از این قضیه نداشته باشند. این است که آن ها چشمشان به گفتار و زبان و نوشته هایتان و پشتیبانی شماست. اشخاصی هستند همانند استاد زریاب که برخلاق تهدیدهای بسیار هنوز فارسی صحبت می کنند و کلمات فارسی به کار می برند. به یاد دارم روزی گفتند که هر زوری هم بالای سر من باشد باز به جای کلمۀ «پوهنتون»، «دانشگاه» می گویم. اما فعالیت های شما در ایران هزار راه است. این قلم به صد تعبیر مقصود خود را بیان خواهد کرد. شما اساتید قلم هستید.

در اینجا، دکتر پورجوادی که درمیان میهمانان حضور داشت در ادامۀ سخنان دکتر مولایی دربارۀ روابط فرهنگی فرهنگیان ایران و افغانستان، گفت:
مسئلهای که در مورد کتاب فرمودید. شاید خیلی دقیق نباشد. چون من به شخصه خودم حدود بیست سال از طرف و مرکز نشر دانشگاهی به افغانستان کتاب فرستادم. اوایل دوران حملۀ امریکا به افغانستان و سرنگونی طالبان بود. و یک کانتینر کتاب فارسی به این کشور ارسال شد و این ها نگذاشتند به افغانستان برسد. و من یکی دو جا هم یان گله را از برادران افغانی کردم و گفتم که اینطور نیست که ایرانی ها توجهی در این مورد نداشته اند.
جناب دکتر مولایی، من همیشه شما را با این خاطره به یاد می آورم. به یاد دارم حدود پنج شش سال پیش در کنفرانس میبد پیشنهاد خوبی داشتید. گفتید چرا ایران اجازه نمی دهد افغانستانی ها بیایند و یک دانشگاه مطابق تمام مقررات ایران دایر کنند تا بتوانند مدیران آیندۀ افغانستان ر ا در رشته های مختلف پزشکی و مهندسی و علوم انسانی تربیت کنند. به نظر من این یکی از درخشانترین پیشنهادهایی بود که می شد کرد. و متأسفم از اینکه کسانی در وزارت خارجۀ ما که به این پیشنهاد شما توجه کرده و این کار را عملی کنند. ما اگر بیست و پنج سال پیش یک چنین دانشگاهی دایر کرده بودیم، اصلا وضع زبان فارسی و ارتباط ایران و افغانستان به کلی چیز دیگری بود و پیوند ما بسیار عمیق تر بود.
ما با افغانستان دوگانگی ای از لحاظ فرهنگی نداریم. وزارت خارجۀ ما باید توجه خیلی زیادی به مسئلۀ فرهنگ و زبان فارسی داشته باشد. چه بسا بهتر است ما بگوییم فرهنگ ایرانی و افغانستانی. امیدوارم مسائل فرهنگی ایران و افغانستان در وزارت خارجه به دست کسانی داده شود که روی آن ها به سمت فرهنگ ایرانی و زبان فارسی باشد.
امیدوارم کسانی باشند که به حرف شما و پیشنهادتان توجه کنند. معتقدم هنوز دیر نشده است. ما باید اجازه دهیم که افغانستان چنین کاری را انجام دهد. ماا نسبتی که با افغانستان در دنیا داریم با هیچ کشور دیگری نداریم. حتی ارتباط با تاجیکستان هم نسبت به افغانستان کم رنگ تر است. من معتقدم باید وزارت خارجه و وزارت خانه های فرهنگی و حساب فرهنگی جداگانه ای ایجاد کنند.
سرور مولایی در تکمیل سخن دکتر پورجوادی بیان داشت که:
دکتر مولایی: آقای دکتر اگر آن کانتینر در وسط راه مصادره شد و به مقصد نرسید، اما کانتیرهای بعدی متوقف نشد؛ چون این کار با همراه یک ریسک بود. اولین توقف انجام شد تا دیگر کتاب نیاید! اما اینطور نشد و کتاب های بسیاری ارسال شدند. اما بحث من این نیست و لطف شما را هم بخاطر دارم. اما یک کانتینر کتاب یک قطره در اقیانوس دنیای افغانستان است. امروز زمینه فراهم تر است. ناشران ما می آیند و از بخش خصوصی کتاب می خرند و کتاب می برند. اگر ما این زمینه را تقویت کنیم. نیازی به هماهنگ کردن وزارت ارتباطات و وزارت ارشاد و … نداریم. امروز هم بازار گرم است. منتهی مشکل سازمان فرهنگی ارتباطات و سازمان های دولتی این است که کتابهایی را می فرستند که مردم کتابخوان در افغانستان نمی خواهند. وخب طبیعی است این کتابها خریدار ندارد. تقاضای مردم افغانستان، کتاب های دکتر شفیعی کدکنی و آقای محمود دولت آبادی و … است و این آثار خریدار هم دارد و به کابل نرسیده، پیش فروش می شود.”
علی دهباشی: در همین چند سال اخیر مدیریت سازمان ارتباطات یک عاشق فرهنگ زبان فارسی به نام دکتر «ابوذر ابراهیمی ترکمان» که شش هزار جلد از طرف بنیاد موقوفات دکتر افشار که تمام کتاب هایش توسط شورای عالی انتخاب می شود و در مورد زبان و فرهنگ فارسی است، به کشور افغانستان و دانشگاه های آن اهدا شد. و ما انعکاسش را هنوز هممی بینیم. امیدواریم در این دورۀ جدید عناصری که در رأس امور فرهنگ و سیاسی هستند به مسائل فرهنگی ای که گرفتارش هستیم بپردازند. تمام این ها در مجموع تأثیر گذار است. ما در آغاز راه هستیم و همین جلسات و نشست های مشابه می توانند این صدا را به مراکز دیگر هم برسانند
در واپسین لحظات این نشست دکتر مولایی به سؤالات حاضرین پاسخ گفت:
-دانشجویان بسیاری در رشته های مختلف پزشکی و … در ایران تحصیل می کنند و دانشگاه امکانات خوبی در اختیارشان گذاشته است. گمان نمی کنم این رابطۀ میان افغانستان و ایران تا این حد هم کم رنگ باشد. موافق این سخن هستید؟
دکتر مولایی: ما روابط خوبی داشته ایم به عنوان مثال استاد سادات ناصری و دکتر حاکمی سفری به افغانستان داشتند که بسیار تاریخ ساز شد. دکتر باستانی به من فرمودند که دکتر سادات علاقۀ بسیاری داشتند که مقبره اشان در کنار سنایی باشد. این خارج از کنترل من بود. آن زمان رژیم سوسیالیستی در افغانستان حاکم بود و هنوز مجاهدین نیامده بودند. هواپیمای اختصاصی در اختیار گذاشتند که در تهران فرود نیامد و بعد هماهنگی شد به تهران آمد. به یاد دارم که پیکر استاد را در تابوت سران کشور با پارچۀ مخملین گذاشته بودند و بر آن نماز می خوانند.

امروز هم خوشبختانه در هفته، ده تا بیست نفر استاد جهت تدریس از ایران به کابل می روند. آنچه که منظور من بود این است که اگر پیشنهادی که من در میبد مطرح کردم و مورد تأیید نبود، انجام می شد، در این بیست و هفت سال ما نیروی فارسی زبان تربیت می کردیم و دیگر هیچ نیازی به هیچ عنصری در افغانستان نبود. همۀ این ها هم علاقه مند بودند و هم نیروی کار حاضر در صحنه. از صد تا روزنامه و شبکه های رسانه ای در افغانستان، بیشترینشان فارغ التحصیل از کشور ایران هستند. تأسف من از بابت نبودن نیست از کم بودن است. حتی از وقتی دانشگاه های ایران برای مهاجرین پولی شد، افزایش دانشجویان زیاد شد و با پول کارگری پدرانشان در دانشگاه تحصیل می کنند. به چنین انگیزه باید پاسخی مناسب تر از این داد.
در کنفرانس افغانستان شناسی اصفهان، این صحبت را مطرح کردم. بیشتر آن ها دخترهای افغان بودند و گفتم از همین حالا که رفتید دست پدر و برادر افغان خود را ببوسید و فرهنگشان را تقدیس کنید که در فضایی اینچنین این درک را داشته اند که کارگری کنند اما دخترشان بی سواد نباشد. دانشجویان بسیاری معترض تعلق نگرفتن بورسیه تحصیلی بودند اما بورس ها هنوز در اختیار خواص است.
در خاتمه محمدرضا علیزاده از کارشناسان سابق وزارت امور خارجه و میهمانان حاضر در این مجلس، در حمایت از هم زبانان افغان بیان داشت:
“رشتۀ تحصیلی ام حقوق است. من کارمند وزارت کشور دولت جمهوری اسلامی بودم. از شما خواهش می کنم این جلسات بیشتر کارشناسی و جنبۀ تحلیل دارد. از شما خواهش می کنم که این موضوعات را به تنش نکشید. افغانستان چه بخواهید و چه نخواهید بخشی از ایران است. این موضوع از ایران قدیم بوده است. سال 80 در یک سمینار بین المللی در ایران 57 کشور شرکت کردند. نمایندۀ سازمان ملل هم در جلسه حضور داشتند. نمایندۀ کشور پاکستان و نمایندۀ هند بر علیه افغانستان صحبت کردند. و در آن سمینار افغانستان نماینده نداشت و من که از هیئت کارشناسی ایران بودم به جای نمایندۀ کشور افغانستان اعتراض کردم که افغانستان امروز دچار جنگ است. نه دولتی و نه قانونی و نه حاکمیتی دارد! نمایندۀ پاکستان عذرخواهی کرد و نمایندۀ سازمان ملل گفت چه خوب بود که شما در سازمان ملل می بودید! ما این اِرق را به افغانستان داریم و در جایی که خودشان نبودند از حقوقشان دفاع کردیم.
خواستۀ دکتر مولایی از بُعد فرهنگی و علمی است. به او حق بدهید.. این همه شعار، روایت، شعر و مرثیه در مورد بسیاری بخش ها می نویسند آیا در مورد افغانستان چیزی نوشته اند؟ و اگر ایشان خواستۀ فرهنگی دارد به او کمک کنید که به نفع خود ما هم خواهد بود. یک شعری در شاهنامه است که می گوید:
که رستم یلی بود در سیستان
منم
برداشت من از این شعر این است که هر کسی بخواهد می تواند و من فردوسی توانستم و خواستم! بخواهید و می توانید و بخواهید و انجام دهید.”