دیدار و گفتگو با نورا بوسونگ/ پریسا احدیان
صبح روز پنجشنبه، بیست و هفتم آبان ماه سال یکهزار و سیصد و نود و پنج، شصت و نهمین نشست کتابفروشی آینده با همراهی مجلۀ بخارا، به دیدار و گفتگو با «نورا بوسونگ» نویسنده و شاعر آلمانی، اختصاص داشت.
در ابتدا علی دهباشی ضمن خوشامدگویی به میهمانان حاضر، از جلسات بخارا در بزرگداشت نویسندگان و شاعران آلمانی زبان از جمله: ایریس رادیش، فردریش دورنمارت، پیتر هاندکه و … یاد کرد و نورا بوسونگ را به عنوان نویسندۀ نسل جدید شاعران و نویسندگان آلمان معرفی نمود و گفت:
“ایشان متولد سال 1982 در آلمان هستند که در برمن، برلین، لایپزیگ و رم در رشتۀ فلسفه و ادبیات تطبیقی تحصیل کرده اند. نخستین کتاب خانم بوسونگ توسط انتشارات هانزر با عنوان «تابستان جلوی دیوارها» سال 2011 منتشر شد. رمان «شرکت با مسئولیت محدود» در سال 2014 با همکاری انتشارات هانزر باکس به چاپ رسید و رمان «9/36» هم در سال 2015 از ایشان منتشر شده است. ”
در ادامه سردبیر مجلۀ بخارا از نورا بوسونگ دعوت کرد تا با همراهی و ترجمۀ دکتر سعید فیروز آبادی به گفتگو بپردازند:
علی دهباشی: لطفا از دوران کودکی و نوجوانی خود بگویید و اینکه چطور شد وارد کار نویسندگی شدید؟
نورا بوسونگ: از سن خیلی کم با ادبیات آشنا شدم و این رشته برای من زمینه ای بود که همیشه با آن انس داشته و بزرگ شده ام. در دورۀ دبستان با خواندن آثاری از جمله کارهای «ادگار آلن پو» که برای سن و سالم هم مناسب بود، وارد دنیای ادبیات شدم و بعدها در نوجوانی با کارهای «سیمون دوبووار» مطالعاتم ادامه داشت و همیشه به صورت منظم بود. بعد از سن یازده سالگی شروع به نگارش داستان کردم و در حدود هفده سالگی اولین اثرم چاپ شد. اولین مجموعۀ شعر و داستانم در سال 2003 منتشر شد و حدود 23 سال داشتم و از آن پس به طور مرتب آثاری در دست انتشار دارم.
علی دهباشی: نخستین بار، چگونه با نام ایران و زبان فارسی آشنا شدید؟
نورا بوسونگ: تجربۀ قبلی حضور در کشورهای عربی را داشتم اما تلفظ و گویش و شیوۀ بیان آن ها برایم سخت بود در حالیکه در ایران، زبان و لحن مردم آن بسیار جذاب و شباهت زیادی به زبان ایتالیایی دارد و نرمی هجاها و شیوۀ گفتار بسیار دلنشین است. نخستین بار در خارج از ایران این نام را شنیدم و این واژه برایم تداعی متفاوتی داشت. بخصوص تمایزی که میان فارس بزرگ و نام ایران فعلی وجود دارد! مطالبی که از ایران باستان می شنویم، بزرگی و جلال موجود در آن تاریخ، جذابیت های خود را دارد و بخشی از این تصاویر با نشریات و آثار ادبی مرتبط است. ایران امروز نیز جایگاه ویژۀ خود را داراست. از لحاظ مواجهۀ من با این سرزمین می توانم از آثار «آنه ماری شوارتسنباخ» در مورد این کشور نام ببرم که البته بیشتر نگاهش به بخش ادبیات ایران است.
علی دهباشی: از آثار نویسندگان ایرانی که به زبان آلمانی ترجمه شده است، نوشته ای خوانده اید؟
نورا بوسونگ: به اندازۀ کافی خیر! اما حافظ را خوانده ام.
علی دهباشی: در سفر به شیراز و دیدار مزار حافظ چه حس و حالی داشتید؟
نورا بوسونگ: برایم تکان دهنده و تأثیر گذار بود! ساعت نه صبح بر سر مزار حافظ بودیم و جمعیت بسیاری از اقشار مختلف به آنجا آمده بودند که ضرورتا دانشجویان دکترای ادبیات فارسی نبودند! اگر این مکان را با باغ گوته در وایمار (محلی که گوته مدتی در آنجا زندگی کرده است) مقایسه کنم، در وایمار عده ای برای بازدید می آیند اما اینطور نیست که کسی بنشیند و شعرهای آن شاعر را بخواند بلکه بیشتر مردم عکس می گیرند و بر دفتر یادداشتی که در این مکان وجود دارد، خاطرات و چیزهایی می نویسند اما در مقبرۀ حافظ حس زندگی موج می زند.
علی دهباشی: در دوره های اخیرِ جایزۀ نوبل، تغییر روشی احساس می شود؛ سال قبل روزنامه نگاری با نام «سوتلانا الکسیویچ» و امسال «باب دیلن»، ترانه سرا و خوانندۀ آمریکایی موفق به دریافت این جایزه شدند. با این تغییر موافق هستید؟
نورا بوسونگ: به نظرم خیلی خوب است! برندۀ سال گذشتۀ نوبل، شخصی است که واقعیت های اجتماعی را می نویسد و یادداشت ها و نوشته هایش شبیه گزارش های مطبوعاتی است اما باید گفت که بخشی از آن ادبیات است و جایگاه ادبی خود را دارد. اما در مورد باب دیلن می گویند که ترانه سرای مشهوری است و باید پذیرفت که بخشی از ادبیات هم ترانه ها هستند؛ البته بحث بر سر این بود که او فرد مشهوری است و نیازی به جایزۀ نوبل ندارد! اما خوب است که به این جنبه های ادبیات هم توجه شود.
علی دهباشی: عاملی که کتاب و کتابخوانی را در دوران اخیر حداقل در ایران تهدید جدی می کند، شبکه های مجازی هستند که بر خواندن و مطالعه تأثیر گذاشته اند و علت اصلی، نحوۀ نادرست استفاده از آن ها است. آیا در آلمان هم شبکه های مجازی بر مطالعه و خرید کتاب تأثیر گذار بوده اند؟
نورا بوسونگ: من در خانه ام اینترنت ندارم! چون احساس می کنم که مانعی برای تمرکز بر متون است. دنبال تکنولوژی هم نیستم چرا که به گمانم شخص حوصلۀ خواندن متن طولانی را در این ابزار ندارد. فرصت و علاقه اش نیست و حتی در مورد یک متن خبری هم، تنها تیترش را می خوانند و از شرح متن آن می گذرند. این یک جنبۀ قضایا است. اما بخش دیگر ماجرا انتشار متونی کوتاه همانند شعر است که صفحه های مجازی می توانند محیط مناسبی باشند. چرا که اشعار کوتاه هستند و می توان بر روی آن ها متمرکز شد.
علی دهباشی: کار و اثر جدیدی که در دست دارید، چیست؟
نورا بوسونگ: رمانی را می نویسم و فرصت خوبی پیدا کرده ام که بر روی اشعارم کار کنم و برایم لذت بخش است؛ چون مدت ها بود فرصت کار بر روی شعر نداشتم. البته رپورتاژ هم می نویسم.
در بخشی دیگر از این نشست نورا بوسونگ با ترجمۀ دکتر فیروزآبادی به خوانش بخش هایی از اشعارش پرداخت:
“آرارات
امسال تابستان باران
بر کل اروپا همچو بارانی استوایی
یا آن گونه که می گفتند چون باران نوح بارید.
سیلاب را در خیابان ها دیدم
جانوران از یادرفته، حشرات وهم انگیز
همگی خوابدیدگانی اند که در هیچ جا یادی از آنان نشده
و در آبراهه ها فرو می ریختند.
انسان ها در سیل راه گم کرده بودند
بر آرارات کشتی نوح درهم شکست.
من به دور از هر هراسی به کشش های جزر و مد باور ندارم.
بر سقف خانه ام ایستاده ام
و از حالی خویش خوشنودم
کبوتران بر گردم پرواز می کنند و پاییز از راه می رسد.
واندا
در شاخسار مو
شتابان موشی از بوته ای بیرون می دود.
مجهز به بارانی سرخابی
زنی ایستاده بر پلی.
طرۀ موهایش
فروریخته بر یقۀ لباسش، همچو پر، همچو …
با عروسکی در دست دخترک بور و سفید
با تاجی پلاستیکی سرخورده بر پیشانی اش گفت:
حالت خرابه!
گمشو!
سگی با دندان چرخ یدک زنگاربست ای را می کند.
دیروز است و آب در آن نزدیکی جاری، روان از راهی دور
و آن سو ….
اژدهایی در غارها لانه کرده
و بر زر و گنج خوابیده
و نفیرش طنین انداز در این سرزمین
این شعر را سه کودک می خوانند
با کوله بر پشت
خمیده در دست.
از دوردست غژاغژ و همهمه.
سپس دود و بوی آتش.
دخترک لبۀ بارانی را می کشد:
واندا اینجا به آب زد.
طره ها فرو می ریزد، چی …
تو دیگر برایم از واندا هیچ مگو!
خائن
با پدربزرگ کنار کانال
و لانه های زاغچه ها و میوۀ درختان کاج می گذشتیم.
نامم را گذاشته بود سفیدبرفی و با زن هیچ نمی گفت.
گا هایش کج و معوج بود.
زن گفت: صرع. دیگر راه هم نمی توانی بروی.
از تو دیگر چه مانده است؟
نگاهی به من کرد و پرسید: دخترک، از سرما می لرزی؟
زن بانگ زد: سفید برفی، سفید برفی،
ای کودک مرده! چه خوب که دیگر با هم نیستیم!
این را بانگ زد و به جنگل، به میان جنگل گریخت.
خنده اش، ریزش گرد برف از شاخساران کاج.”
در دقایقی از این جلسه، وی قسمت هایی از داستان خود با عنوان « مدیالونا » را برای حاضرین قرائت کرد:
“نگاهم از پنجره اتاق هتل به نورگیری افتاد که فکر می کردم از اروپا آن را می شناسم؛ بی تردید یک جایی در پاریس هم مشابه این نورگیر بود یا در حومۀ لندن، آمستردام، رم، در حاشیۀ یکی از این شهرها، مثلا در مارتسان یا تیبورتینایی که سه ماه نفس گیر را در آنجا سپری کرده بودم. منظرۀ اینجا دیواری است با یک پنجره که از آن می توانستم در چند روز گذشته زنی جوان را ببینم. زن هر روز لباس هایش را از تن در می آورد و دوباره می پوشید. سایر وقت ها چیز دیگری برای تماشا نبود و از دیروز هم به نظر می رسید که از دیدار همین منظره هم محروم شده بودم.
نورگیر آنقدر باریک بود که نوری به داخل آن نمی تابید و نور اتاقم درست مثل موقع سحر بود، انگار هرگز خورشید سربرنخواهد آورد. تنها مایه دلخوشی من این بود که طبقه های پایین تر از اتاقم تاریک تر بود. در پایین ترین طبقه همیشه شب بود. سوئیسی با آن حس و حال آرام و کند خود همانجا و در طبقه بالای همکف اقامت داشت، اتاقش دو پنجره داشت، ولی هیچ کدام به دردش نمی خورد. حتی در طبقه پنجم و اتاقی که کنستانتین اقامت داشت، این حس یک لحظه از من دور نمی شد که انگار شب فقط اندکی از سایه اش را پس می کشد و بعد از چند ساعت همۀ سنگینی خود را دوباره بر این منظره تحمیل می کند.
تصور دیگری از این قاره داشتم. فکر می کردم سرشار از نور و رقصان در نوری است که هوش از سر می برد.
همین که در محل صرف صبحانه کنار سوئیسی نشستم، با همان لحن آرام و کند خود گفت: «کنستانتین. کنستانتین کبیر.» پشت سرش از شیشه می شد فضای کوچک پاسیویی را دید که کمتر به پنجره شباهت داشت و بیشتر به ویترینی می مانست که برقش قطع شده است. در آن فضای نیمه تاریک چند کیسه سیمان را روی هم گذاشته بودند. ما شیرینی های صاف و چرب شاخی شکلی را می خوردیم که به آن مدیالونا، نیمه ماه، می گویند، همه اش تبلیغات صرف است، درحقیقت آنقدر باریک بودند که به آنها می شود هلال باریک ماه گفت. احتمالا سوئیسی هم مثل من اشتها نداشت، ولی از سر عادت صبحانه می خوردیم، حسن ماجرا این بود که موقع غذاخوردن دیگر مجبور نیستی حرف بزنی و تازه کمتر هم فکر می کنی. روزهای دیگر را هم صبحانه را با بی میلی صرف کرده بودیم، آخر زیر نور نئون این سالن که عین نور مصنوعی به نظر می رسید و صبحانه ای که آن هم طعمی ساختگی داشت، اصلا صبحانه تعریفی نداشت. روزهای دیگر هم این عذاب را تحمل کرده بودیم و امروز هم به آن تن می دادیم و حتی فراتر از آن، می خواستیم کمتر از گذشته حرفی بزنیم یا فکری کنیم، چون درست مثل همان چراغ خاموش ویترین، برنامه کل سفر ما هم به هم ریخته بود.
حالا دیگررسما کنتسانتین گم شده بود و تا دست از این جویدن لجوجانه می کشیدیم، این یکی از فکرهایی بود که به ذهن ما هجوم می آورد. رسما یعنی بیشتر از بیست و چهار ساعت، و این ماجرا در شهری مثل این شهر یعنی که دیگر نمی شد او را پیدا کرد.
گفتم: «نباید بدون او برمی گشتم. اشتباه کردم که گذاشتم در چنین جایی تنهایی پیاده شود. ای کاش، همراهش می رفتم.»
سوئیسی نگاهی بدون احساس به من کرد و در حالی که ته ماندۀ نیمۀ ماهش را بین انگشتانش خرد می-کرد، با لحنی اندک موزون گفت: «گذشته گذشته. هیچ وقت نمیشه فهمید چی پیش میاد.»
در نیمه شب، وسط جای نامعلومی که هیچ راهی به کلوبی شلوغ ندارد و در نهایت به دیسکوتکی می رسد که مدتها پیش آن را سوزانده اند و فقط اسکلت زنگزده ساختمانی ویران است. آنجا در میان پسمانده های زنگزده زندگی شبانه در گذشته کنستانتین گم شده بود و من خسته سوار بر تاکسی به راه خود ادامه می دادم. مسخره بود که اختیار کنستانتین را به دست بگیرم و به او در مورد این منطقه ای که خودم هم مثل او شناخت چندانی از آن نداشتم، هشدار می دادم. سن و سالی داشت و می توانست جای پدرم باشد، خودش پدر چند بچه بود که از آنها هم سن و سالی گذشته بود و خودشان صاحب اختیار خود بودند. بعد به هتل برگشتم و خوابیدم.
مدیر برگزاری برنامه های ما با لباس روشن کتانی به سالن صرف صبحانه آمد. سبکبار از سر میزی به میز دیگر می رفت و به ما گفت که باید امروز صبح در دانشگاه بدون توجه به ماجراهایی که پیش آمده سخنرانی ها را ادامه دهیم.
بعد هم گفت: «به سفارت خبر داده ایم و آنها ماجرا را دنبال خواهند کرد. حتما متوجه هستید که نمی توانیم کل برنامه را به هم بزنیم. کلی خرج این برنامه شده است.»
سوئیسی بلند شد و گفت: « صبح و مغرب زمین. شما باید سخنرانی خود را دوباره مرور کنید، به خصوص بخش آخرش را. اگر درست یادم باشد، قرار بود کنستانتین این بخش را بگوید.»
کتابخانه ملی جایی بالاتر از شهر بود و حتی جرثقیل های بندر هم به آن اندازه بلند نبودند، ساختمانی بتنی ساخته شده در دهه هفتاد، با شیشه و خطوطی مستقیم مثل باغهای معلق بوینس آیرس. در دوردست، ماشین ها مثل دانه های مروارید در حال عبور و مرور بودند. از این بالا همه چیز کوچک و بی اهمیت و در عین حال تهدیدآمیز به نظر می رسید. یک گروه دانش آموز با آسانسورها به بالا آورده شده بودند و معلم یا یکی از کارکنان کتابخانه آنها را از کنار میزهایی عبور می دادند که تعداد کمی پشت آنها نشسته بودند و سعی می کردند کارشان را انجام دهند، هرچند بیشرتان می دانستند که مطالعه در چنین جایی غیرممکن است. من از این موضوع باخبر نبودم، حتی اگر شاگرد مدرسه ای ها هم آنجا نبودند، نمی توانستم مطالعه کنم، زیرا کنستانتین با صورتی له و لورده سخت فکرم را به خودش مشغول کرده بود و من با این هدف به کتابخانه آمده بودم که روزم را عادی جلوه دهم و در کتابخانه از ساعت نه تا نه یکسره در پی شکاری باشم، دائم پوزه ام را در کثافت های آرشیو فرو کنم و چیزی برای خوردن بیابم. واقعیت این است که زندگی روشنفکران هم چندان پاک و پاکیزه تر از سگ های ولگرد نیست.
به برگه های سخنرانی خودمان نگاهی کردم. اول نیکسون و کینز بود: موقعیتی مناسب برای شروع بحث. بعد از هنر سده های میانه به استخراج طلا می رسیدیم و دوباره به دورۀ باستان بازمی گشتیم. صدای کنستانتین را می شنیدم که می گفت: مفهوم زمان نزد یونانیان. باید دربارۀ مفهوم زمان نزد یونانیان کار کنی. یادم رفته است که منظورش از این حرف چه بود. اصلا از وقتی کنستانتین گم شده است نتوانسته-ام زنجیرۀ استدلال های ذهنی او را دنبال کنم. سعی کردم ذهنم را متمرکز کنم، ولی جمله ها بر من تأثیری پریشان کننده و ابهام برانگیز داشت. فقط خود موضوع، پایان معاهده برتون ودز پیش از پنجاه سال پیش و مخالفت همکار سوئیسی ما امری ثابت بود و با جمله هایی شرورانه و دقیق انجام می گرفت.
کنتسانتین نظریه های مهمی را بیان می کرد: کیمیاگر به مثابه بت؛ جویندگان طلا و ملاکان به مثابه منقض کنندگان جاودانه عیش. من هم جاهای خالی ای را پر می کردم که کنستانتین هرگز حوصله آنها را نداشت، گاهی سطری از نسخه دوم فاوست را می خواندم و گاهی هم لطیفه ای از اسلاوی ژیژک نقل می کردم. کنستانتین دقیق، تیزبین و خودخواه بود. باید از خیلی وقت پیش تر سعی می کردم از او همه چیز را یاد می گرفتم. ولی خودم هم مطمئن نبودم که اصلا می خواهم از او چیزی بیاموزم یا نه. همان طور که فکر می کردم، کنستانتین به همه چیز دقیق می نگریست. کمتر پیش می آمد که بتواند به چیزی بنگرد و عظمت و ثبات آن برجا بماند.
همین که یکی اسم مرا گفت، وحشت کردم. آن مرد درست کنارم ایستاده بود و تبسمی خشک بر لب داشت. به سویش که چرخیدم، از زیر نوری که بی هیچ مانعی از پنجره بزرگ به درون می تابید، کنار رفت. در همین لحظه متوجه شدم همان کارمند سفارت آلمان است که در رستوران گانیمد با او غذا خورده بودم. به طرز غریبی پیر شده بود یا آن شب در رستوران گانیمد به دلایلی نامعلوم به نظرم خیلی جوانتر آمده بود.
گفت: «پرفسور لوپز به من تلفن کردند. ماجرای همکار شما بسیار ناراحت کننده است.» آرام و بدون احساس صحبت می کرد، انگار یکی از همان گفتگوهای معمولی را می کرد که هر روز باید انجام می داد و ابراز تأسف هم همیشه ورد زبانش بود. کنارم نشست، نوری که از پشت سر او می تابید، او را بدل به سایه می کرد و بچه هایی که پشت سرش به این سو و آن سو می دویدند، انگار به داخل سر او می رفتند و بیرون می آمدند.
«حتما در سفارت به شما گفته اند که ما این موضوع را پیگیری می کنیم. حالا آمده ام به شما اطمینان بدهم این موضوع ابدا صحت ندارد. صرفا برای حفظ احترام به شما این مطلب را گفته اند. حتما خودتان هم متوجه شده اید. ما مشکلات خودمان را داریم. اداره ای دولتی هستم و ادارات هم مشکلات خودشان را دارند.»
تبسمی بر لبانش بود، البته نه برای عذرخواهی. بچه ها پشت پنجره به صف ایستادند و تقریبا کل شهر را پشت خودشان پنهان کردند. آن بیرون آسمان برفراز سر آنان در هم می شد. باران گرفت یا شب به اشتباه چند ساعتی زودتر شروع شد. نور لحظاتی سربرمی آورد و چند ثانیه بعد ابرها دوباره آن را فرو می دادند. در سوی دیگر کتابخانه هنوز هوا روشن بود و نور چشم را می زد.
کارمند سفارت دنبال حرفش را گرفت و گفت: «می توانید به پلیس محلی مراجعه کنید. تردیدی نیست که این حق شماست. ولی در هر حال به شما توصیه چنین کاری را نمی کنم. بعدش گرفتار یک سری قوانین پیچیده می شوید و طی این چند روزی که اینجا هستید، از شر آنها خلاص نخواهید شد. اگر جای شما بودم، در هتل به انتظار همکارم می نشستم. ممکن است خودش تنهایی برگردد. البته امکانش خیلی کم است، ولی محال نیست.» بعد به یادداشت های من اشاره کرد و گفت: «این سخنرانی را هم در هر حال انجام نمی دادم.»
سینه صاف کرد، انگار می خواست حرفش را کامل کند. دوباره به صورتش نگاهی کردم. اصلا با آن صورت رستوران گانیمد یکی نبود و آنقدر هم فرق نمی کرد که فکر کنی صورت کس دیگری است. از جایش بلند شد و با من دست داد. سایه اش در نور تند مقابل محو و محوتر شد.”
پس از پایان این بخش علی دهباشی از عاقبت کنستانتین (شخصیت محوری داستان) پرسید. نورا بوسونگ در پاسخ به مدیر مجلۀ بخارا گفت:
“در این داستان که بخش کوتاهی از آن در اینجا خواندیم، کنستانتین دیگر پیدا نخواهد شد. اما او مفهومی است که با ز مان و روز نسبتی دارد و دائما در تکرار این گم شدن ها و پیدا شدن ها اس! آدم احساس می کند که مفهوم زمان و کوتاه شدن روز اتفاق می افتد و وقت خود را از دست می دهد.”
در لحظات پایانی این دیدار، نورا بوسونگ به سئوالات حاضرین پاسخ گفت:
-در قرن هجده و نوزدهم به بعد آلمان ها و آلمانی زبان ها خدمات بسیاری در جهت شناخت تاریخ ایران و حافظ ارائه کرده و آدم های بسیاری از جمله «تئودور نولدکه» در شناخت شاهنامه، کارهای بسیاری انجام داده اند و در رأس این ها در جهت معرفی، گوته با کتاب خود با عنوان «دیوان غربی-شرقی» ، شیفتگی بسیاری در بارۀ ایران و حافظ نشان داد. گوته با این کتاب و در فضای کتب آلمانی چقدر حضور دارد؟
نورا بوسونگ: وی جایگاه خود را در ادبیات آلمان دارد و پل ارتباطی بین فرهنگ ایرانی و آلمانی است. شاید مشکل اینجاست که گوته خود شخصیت بزرگی است و نامش بر تمام آثارش سنگینی می کند و حافظ کمتر دیده می شود و بیشتر خود گوته است. به هر حال امری ثابت است که موجب ارتباط میان دو فرهنگ می باشد.
-چه آثاری از شما تا به امروز منتشر شده و تا چه حد مورد استقبال قرار گرفته است؟
نورا بوسونگ: مجموعا شش کتاب منتشر کرده ام که دو جلد آن مجموعه شعر و باقی رمان است. اولین کتابم داستان خانواده ای با شرایط اقتصادی اشان را توصیف می کند و در رمان «سی و شش نه دهم درجه»، داستان زندگی در ایتالیا است و این کتاب ها در آلمان مورد استقبال و قابل توجه می باشد.
-تاکنون در بخش ادبیات چه جوایزی دریافت کرده اید؟
نورا بوسونگ: جایزۀ «پتر هوخل» که یکی از نویسندگان مطرح می باشد و جایزۀ «هنر برلین» که مخصوص شاعران و بخصوص نویسندگان زن است و «هرتا مولر» برندۀ نوبل نیز این جایزه را دریافت کرد.
-سال هاست که دیوار برلین فرو ریخته است، اما اگر به شهرهای آلمان شرقی و غربی بروید، تفاوت معماری و … در شهر مشهود است. آیا بین ادبیات هم در این دو بخش تفاوت هایی وجود دارد؟
نورا بوسونگ: اختلاف موجود برای آن نسلی وجود دارد که الان حدودا شصت سالش است و این ها نویسندگانی بودند که در آن محیط بزرگ شدند. در واقع فروپاشی دیوار برلین باعث شد که بخشی از نسل نویسندگان بخصوص آن هایی که جوان تر بودند و شهرت چندانی نداشتند، متوقف شوند! موضوعاتی که کار می کردند به همین مسائل بازمی گشت. آن هایی که در بخش غربی بودند، همچنان به کار خود ادامه می دادند و مشکلی هم برایشان بوجود نمی آمد و نویسندگانی که از آلمان شرقی آمده بودند، جز اشخاص مشهور باقی نماندند. طبیعی است که هر کدام از محیط خود موضوعاتی را الهام می گرفتند و مطرح می ساختند.
-می خواهم به نوستالوژی بازگشت به آلمان شرقی بازگردیم موضوعی که در ادبیات آلمان وجود دارد؟
نورا بوسونگ: اوایل حس نوستالوژیکی وجود داشت که امروزه کمتر شده است. اما یک احساس ناخشنودی از غرب آلمان وجود دارد. بعد از اینکه دیوار فرو ریخت با آن آزادی یک شب و کنار رفتن حکومت، شاید بتوان
نامش را «لحظات خوشبختی» دانست. مردم فکر می کردند می توانند به همه جا سفر کنند و به همه چیز برسند! (چیزهایی که در آلمان شرقی نداشتند) اما خیلی طول نکشید که این واقعه سرخوردگی ای با خود به همراه آورد. بخصوص اینکه حمایت های مادی از نویسندگان وجود ندارد و امروز این حس نوستالوژیک کمتر شده است و اگر دقیق نگاه کنید بیش از بیست سال از ماجرا می گذرد و این زمان بسیار زیادی برای جابه جایی یک نسل است.
-در داستان شما غم و تاریکی بر روشنایی غلبه می کند. کنستانتین که می گفت:”روح زمان در یونان بوده است” یا حضور سوئیسی همگی سه شخصیت متقابل هستند. پیام شما در داستان هایتان چیست؟
نورا بوسونگ: اصولا در هنگام نوشتن خواننده ای ملموس را در مقابل خود نمی بینم. وقتی شعر می گویم، می دانم نباید در آلمان دچار این توهم شوم که قرار است هزار نفر شعر من ر ا بخوانند! خیلی تعداد کمتر است! در مورد داستان هایی که می نویسم سعی دارم از زاویه دید روشنفکرانه ای به موضوع بنگرم اما با همۀ این ها دوست دارم کتابم با مخاطب ارتباط برقرار کند و به همین دلیل تنها برای نخبگان نمی نویسم و سعی دارم به گونه ای باشد که همه به این آثار مراجعه کنند. در مورد مفهومی که از کنستانتین گفتیم به نوعی می خواهیم مقابل قانون نظم بایستیم. ما همیشه زندگی خود را براساس برنامه و نظمی سازمان یافته تنظیم می کنیم و این مفهوم معمولا نظم زمانی است. در این داستان وقتی زمان گم می شود در واقع آن زمان خدشه دار و ناپدید می گردد.
-اولویت شما برای نوشتن چیست و چقدر شاعری و گونۀ متفاوت ادبیاتتان بر داستان نویسی شما تأثیر داشته است؟
نورا بوسونگ: وقتی می خواهم ماجرای زندگی خود را توصیف کنم سراغ نثر می روم که ویژگی های خود را دارد. اما از طرفی زمانی که با شعر سر و کار دارم حسنش این است که فضای زیادی را به شما می دهد. فضایی سفید که در هر صفحه اش موجود است و جنبه های آوایی خود را دارد. اینجا دیگر ضرورتا واژه ابزاری برای رسیدن به هدف نیست. از طرفی در نوشتن گزارش ها آزدی و شکل نگارش خود را دارم و به من این فرصت را می دهد که هر چه بخواهم به انواع گوناگون برآورده کنم.
-تیراژ کتاب هایتان چقدر است؟
نورا بوسونگ: در مورد شعر، کتابهایم با تیراژ دو هزار نسخه چاپ شده و این حداکثر است. می گویند 1076 خوانندۀ شعر در آلمان وجود دارد و هرکه بیشتر از این عدد کتاب هایش را چاپ کند به موفقیت بزرگی دست پیدا کرده است اما در مورد آثار نثر به تیراژ ده هزار هم رسیده ام.
– آغاز داستان مدیالونا، نوری است که از پنجرۀ کوچکی به درون می تابد و پایانش نوری در چهارچوب پنجره ای بزرگتر است. این ها نماد هستند؟ آیا از نمادهای ادبیات و فرهنگ آلمان در نوشته های خود استفاده می کنید؟
نورا بوسونگ: کار دشواری است که به این سئوال پاسخ دهم! خب من در این فرهنگ و نزدیکش هستم. نمی توانم به درستی میزان حضور آن را در داستان هایم بگویم! فرهنگ آلمان و ایتالیا را در آثار خود دارم و به نوعی این فرهنگ اروپایی است که در این داستان ها و اشعار حضور دارد.
-آیا شعر و ادبیات گذشتۀ آلمان هم همانند ادبیات کلاسیک ایران که در کنار ادبیات مدرن، میان مردم پابرجاست، در آلمان مخاطب دارد؟
نورا بوسونگ: در آلمان دو گروه وجود دارند. یکی خوانندگان ناب هستند؛ کسانی که فقط می خوانند. اگر این ها جماعتی که در مدرسه ها با ادبیات آلمان و گوته آشنا شده اند، باشند، بعد از پایان تحصیلات خود هرگز به سراغ گوته نمی روند. چون آن چیزی که در مدرسه ها آموزش داده شود همانند: توجه به جنبه های وزن، بلندی و کوتاهی هجاها و معنی واژه ها، بحث آموزشی است و باعث می شود که این افراد بعد از تحصیل خود به دلیل دوری از خاطرات آموزشی در چهارچوب های خشک آن، علاقه ای به این آثار نداشته باشند و اینجاست که ارتباط با گوته قطع می شود! اما دستۀ دوم کسانی هستند که هم می خوانند و هم می نویسند و این ها اشخاصی هستند که ارتباط خود را هنوز هم با گوته حفظ کرده اند. بدیهی است که شاید از جنبۀ فرم همان فرم کلاسیک را ننویسند اما در بخش موتیف ها و موضوعات، همچنان از گوته تأثیر می پذیرند.
در خاتمه آخرین اثر منتشر شدۀ بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار به میهمان این جلسۀ کتابفروشی آینده اهدا شد.