گذشته، حال و پلی میان آنها/ پدسترین /ترجمه: سیما سلطانی
گذشته، حال و پلی میان آنها[1]
نگاهی به مجلة بخارای علی دهباشی
ساعت 9 صبحِ روزی نسبتاً خُنک اما آفتابی در بهار تهران است. ما در گوشۀ باغی، نزدیکی باغ فردوس، شمال خیابان ولیعصر (پهلوی سابق) نشستهایم، در یکی از نادر خانههای دوران اوایل قرن که هنوز ویرانش نکردهاند تا از آن مجتمع آپارتمانی بسازند یا برجی بلند برآورند. پیرامون ما، سراسر درختان چنار است، درختانی که زمانی در باغهای بزرگ و بیشمار این منطقه بودند. هر از گاهی دو گربه که بیاعتنا در باغ آمد و شد دارند، دُمشان را قوسی میدهند و همان طور میمانند. علی دهباشی، سردبیر مجلۀ بخارای تهران، گفتگوی خود با استاد سلیم نیساری را آغاز میکند، در مقابل او تقریباً شصت نفر شنونده، بر پلههایی سنگی نشستهاند، این پلهها را برای محل سخنرانی در هوای آزاد ساختهاند. در گوشهای، آب، چای، قهوه، و شیرینی برای پذیرایی آماده است.
سلیم نیساری نود و پنج سال سن دارد و در عمر کاریِ هفتاد و چند سالۀ خود، ریاست چند مؤسسة فرهنگی، نویسنده، پژوهشگر و استاد دانشگاه بوده است. او همچنین پژوهشگر و خواننده و محقق مشتاق همۀ نسخههای خطی موجود دیوان حافظ، بالغ بر 48 نسخه نیز هست و به راحتی میتواند تفاوت ابیات در نسخهها را از نسخهای به نسخهای دیگر بیان کند. دیوان حافظ تقریباً 500 غزل دارد، سرودۀ شاعری قرن چهاردهمی که احتمالاً در سراسر جهان فارسیزبان بیش از هر کتاب دیگری خوانده شده است. برخی از ابیاتِ او در زبان فارسی به ضربالمثل یا گفتههای مرسوم تبدیل شدهاند، از جمله نخستین بیت از نخستین غزل او: «… که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.»
همزمان با آغاز سخنان دکتر نیساری، صدای عصایی شنوندگان را متوجه ورود شخصیتی جدید میسازد. حتی از گوشۀ چشم هم میتوان آن ریش بلند متمایز را، که چون آبشار جاری است، تشخیص داد. هوشنگ ابتهاج، شاعری که «سایه» تخلص میکند، با گامهایی کوتاه و همراه با تأنی وارد میشود. ما همه، بیتاب و سرمست از امکان دیدن این شخصیت پرآوازه، مایلیم سر بچرخانیم و به او نگاه کنیم اما این کار بیحرمتی به سخنران محسوب میشود. نیساری با نگاهی به سوی سایه و گفتن خوشامدی گرم به او، خود معما را حل میکند، در همان حال علی دهباشی از یکی از دانشجویان میخواهد که برای وی صندلی بیاورد. چند روز پیش از این گردهمایی، در رسانهای اجتماعی کسانی احتمال داده بودند که شاید سایه به دلیل دوستی با نیساری در این جمع حاضر شود، اما از آن جا که او به ندرت در اماکن عمومی رخ مینماید، آمدنش جای تردید داشت.
امیرهوشنگ ابتهاج، مشهورترین شاعرِ در قید حیات ایران است. او چند سالی هم فعال اجتماعی و زندانی سیاسی بوده، هم در مسائل جنبش ادبی چپ، انقلاب و تبعید درگیر شده است. در اوایل دهۀ 1950 او همراه با مرتضی کیوان و سیاوش کسرایی محفل شعری بنیاد که نهادی اجتماعی، سیاسی بود که بسیار پرآوازه شد و هم شعرهای آن به فراوانی و گستردگی مورد استقبال قرار گرفت. کیوان در پیوند دادن شاعران جوان چپ و روشنفکران زمان خود نقشی محوری بازی کرد. سایه، سیاوش کسرایی، مهدی اخوان ثالث و احمد شاملو از جمله کسانی بودند که کار خود را در جمعهای ادبی او آغاز کردند و آشکارا از تأثیر فرهنگی او یاد کردهاند. کیوان تنها غیرنظامی اعدامی در پی کودتای 1953 بود، کودتایی که موجب سرنگونی نخست وزیر وقت یعنی دکتر مصدق شد. در این زمان او 33 سال سن داشت. سایه در بارۀ گورِ بینشانِ کیوان چنین سرود: «ای عزیز دل من، تو کدامین سروی؟»
سایه را بیش از هر شاعر معاصر دیگری به «حافظ زمان» تشبیه کردهاند. در سال 1967 در برنامۀ جشن هنر شیراز، او غزلهای خود را در میان جمعیتی که در آرامگاه حافظ به انتظار نشسته بودند خواند. محمد ابراهیم باستانی پاریزی، استاد دانشگاه و مورخ، بعدها نوشت که هرگز پیش از این ندیده بود که مردم از شعر نو چنین استقبالی بکنند. دکتر نیساری در پاسخ به این پرسش که چه کسی را بزرگترین شاعر در قید حیات ایران میداند، از سایه نام برده است. اما این بحث تا فیصله یافتن و توافق کامل راه درازی در پیش دارد. منوچهر انور، مترجم و ویراستار، چند هفتۀ پیش در جایی نظر خود را چنین بیان کرد: ادبیات فارسی دیرزمانی است که ظهور بزرگانی چون حافظ را متوقف کرده است. ما هم اکنون در جهان کوتولهها هستیم که باید از خود سخن بگوییم.
استاد محمدرضا شفیعی کدکنی همراه با سایه وارد میشود و اندکی بعد در سمت راست او مینشیند، او شاعر و یکی از برجستهترین استادان دانشکدة ادبیات دانشگاه تهران و نیز مصحح نسخههای صوفیانۀ فارسی در سدههای میانه است. دانشجویانی از سراسر کشور برای حضور در کلاس درس او در دانشگاه تهران به پایتخت سفر میکنند (میگویند او به سنت استادش بدیعالزمان فروزانفر سهشنبهها به دانشکدة ادبیات میآید). در کلاس او، آنان روی زمین، دم در و روی لبۀ پنجره حتی مینشینند، اغلب برای خود او جایی جز میزش باقی نمیماند (صندلی او نخستین جایی است که به یکی از دانشجویانی که جای نشستن ندارد داده میشود). در سالهای اخیر، تصحیح او از بیش از 20000 بیت از اشعار عرفانی داستانی شاعر صوفی قرن دوازدهم، فریدالدین عطار نیشابوری انتشار یافته و با تشویق منتقدان روبرو بوده است. این پروژۀ چند جلدی شامل صدها صفحه تفسیر و شرح در مورد اشعار تصحیح شده نیز هست. کدکنی با موشکافی بسیار سرچشمهها و منابع شعرهای عطار را در کتابهای قدما، داستانها و تمثیلهای عرفانی جستجو کرده است و ریشهها و مفاهیم بیانات این صوفی و عارف را شرح داده و با این کار سخنان عطار را برای نسل جدید قابل فهم کرده است. مولانا که در ایران و غرب شناخته شدهتر است و اشعارش خوانندگان بیشتری دارند در بارۀ عطار چنین سروده است: «هفت شهر عشق را عطار گشت، ما هنوز اندر خم یک کوچهایم.»
این روزها بهترین دانشجویان ایران به رشتههای مهندسی یا پزشکی روی میآورند. دکتر کدکنی در دورهای تحصیل علم کرده است که موفقیتهای چشمگیرِ او در درس (او در هشت سالگی کتاب دستور زبان عربیِ ابن مالک متعلق به قرن سیزدهم را از حفظ میدانست) وی را به سوی شعر و ادب سوق میداد.
سلیم نیساری پیش از این هرگز به مصاحبه و گفتگویی تن در نداده است، هیچ وقت هم برای عموم سخن نگفته است. کدکنی و سایه هم در اجتماعات روزافزون کتابخوانی و فرهنگی تهران بسیار کم دیده میشوند. تنها اعتبار یک مجله هست و نویسندگانش که میتواند هنرمندان، دانشمندان و نویسندگانی در این سطح از اهمیت را یک جا جمع کند: مجلة بخارا و سردبیرش علی دهباشی این موفقیت را به دست آورده است. او در چنین جمعی در میان کسانی از جنس خود است، بر لبانش لبخندی کمرنگ به نشان خشنودی دیده میشود؛ چشمهای معمولاً نگران او اینک خاطرجمع و آسوده هستند. دهباشی عمری را صرف مراودات و ارتباطات بین اهل قلم و روشنفکران کرده است تا چنین روزی را، چه برای سخنرانان و چه برای شنوندگان میسر و مقدور سازد. از زمانی که زندگی حرفهای او در مقام سردبیر در دهۀ 1970 آغاز شد، تلاشهای او موجب شد که جایگاه وی به منزلۀ کسی که «دلباخته و عاشق زبان فارسی در فراسوی مرزهای سیاسی» است جا بیفتد، چنانکه هم اکنون بسیاری از کسانی که او را میشناسند از وی چنین یاد میکنند. او همچنین برای هنرمندان این زبان، و میراث و ماترکِ آن فضایی فراهم آورده است تا بتوانند هنر خود را عرضه کنند و مورد مداقه و بررسی قرار گیرند. و نیز همزمان با چنین کوششهایی، مجلهای را منتشر میکند که بانفوذترین و تأثیرگذارترین مجلۀ ادبی ایران پس از نشریاتی همچون: سخن، یغما، راهنمای کتاب و آینده به حساب میآید: بخارا.
شادروان فریدون مشیری، کسی که رئیس جمهور اوباما سرودهای از او را در پیام نوروزی 2016 خود خواند، مشیری از محبوبترین شاعران ایران بود. او در سال 2000، تنها چند ماه پیش از مرگش، در مراسم سومین سال انتشار بخارا در فرهنگسرای نیاوران سخنرانی کرد و در آن جا شرح داد که چگونه علی دهباشی دستِ تنها، «نفسنفسزنان،» چرا که به دلیل ابتلا به آسم حاد همیشه دچار تنگیِ نفس است و مشیری «از نزدیک» شاهد آن بوده است؛ مجله را چگونه منتشر میکند. مشیری میگوید: «شانۀ راست او همیشه زیر سنگینی کیفی که حمل میکند خم است،» و شانۀ راست خود را پایین میدهد تا نشان دهد که دهباشی با کیف مخصوصش بر دوش، که «دفتر، آرشیو، کتابخانه دستنویسهای نویسندگان و چسب و کاغذهای صفحهبندی مجله» نیز هست، چگونه میایستد. مانند بیشتر کسانی که از دهباشی یاد میکنند او هم از هزینهای که سردبیر برای انتشار هر یک شمارۀ مجله میپردازد حرف میزند، همان مجلهای که او خود همیشه منتظر است که از راه برسد: «در خانه که هستم و از هر کس که از در وارد میشود میپرسم پستچی نیامد؟ بخارا نرسید؟»
علی دهباشی خانهای در طبقۀ اول ساختمانی چهار طبقه در مرکز شهر در اجاره دارد، خانهای که در حال حاضر هم محل اقامت او است و هم دفتر بخارا. در اصلی در ساعتهای ملاقات، یعنی صبحهای خیلی زود، که غالباً از پنج تا نه طول میکشد. همان وقتهایی که من هر از گاهی به آن جا سر میزنم، باز است. از ساعت نه صبح به بعد دیگر دهباشی دستنیافتنی است. او سراغ کارهای مجله در بیرون میرود. دالان ورودی به حیاطی با دهها گلدان کوچک ختم میشود، گلدانها روی زمین و روی چهارپایههای چوبی در ردیفهایی منظم قرار گرفتهاند. او هر روز پیش از آن که خانه را ترک کند به گیاهان رسیدگی میکند. در انتهای حیاط، در سمت راست، دری هست که به واحدی باز میشود که حکم خانه و دفتر او را دارد.
درون خانه، دیدارکننده از هر سو با چشمهایی که خیره به او مینگرند، مواجه میشود: چشمهای گشادۀ مجسمههای جغدی که از جنس صدف دریایی، چوب، سرامیک، گِل، فلز و نی و حصیر ساخته شدهاند. آنها در تاقچهها و قفسهها قرار دارند یا دو دستی از ترس جان، به لبۀ میزی چسبیدهاند، در واقع به همان اندک چیزی که از میز دیده میشود، میزی که زیر صدها صفحه کاغذ، کتاب و دستنویس مانده است. در اتاق نشیمن، قفسههای بلند چوبیِ کتاب، دیوارها را از کف تا سقف پوشاندهاند. در بالاترین ردیفِ قفسهها، مجلات صحافی شدهای که دهباشی سردبیریِ آنها را بر عهده داشته است، از جمله دورههای صحافیشده کِلک و بخارا، با جلدهای چرمی قرار گرفتهاند که خطاطیهای طلایی و سبز بر جلد آنها میدرخشند. در جلوی هر قفسۀ کتاب، انبوهی از پوشهها، جعبهها و باز هم کتابهای بیشتر به صورت متفرق و پراکنده قرار دارند. متوجه مخزن اکسیژن و اسپریهای متعددی در انبوه ستون کتابها و کاغذها میشوم، با خود فکر میکنم که این آرامش تؤام با آشفتگی چگونه به چشم بر هم زدنی میتواند در هم بریزد. عکسهای دهباشی با نویسندگان و شاعران در گوشهگوشۀ اتاق نشیمن آویخته شدهاند. یکی از آنها دهباشیِ بسیار جوانتر (و بسیار لاغرتری) را در کنار شادروان مهدی اخوان ثالث نشان میدهد که با خوشحالی لبخند میزند. به من میگوید مربوط به جشنی است که برای شصتمین سال تولدش در منزل دکتر علیاصغر خبرهزاده گرفتیم. خیلیها حضور دارند: رضا براهنی، غزاله علیزاده، محمدعلی سپانلو و… آرشیوی از هزاران عکس، از این دست، در جعبههای منظم گردآوری کرده است.
نسخههایی از مجلۀ ادبی فرانسوی
Le Magazine Litteraire
، کتابی از عکسهای ارنست همینگوی، و آخرین کتاب در بارۀ قلم
The Ultimate Book of Pen
– دهباشی کلکسیونی از خودنویسهای خوب دارد- در میان کتابها و نشریاتی دیگر که این جا و آن جا با بیتکلفی رها شدهاند، دیده میشود. دهباشی دقیقاً میداند که هر چیز کجا گذاشته شده است، میتواند بی هیچ زحمتی دست دراز کند و ورق کاغذی را که دیده هم نمیشود، از زیر تودۀ کاغذها بیرون بکشد. دیدارکنندگان در این شلوغی همیشه میتوانند چهارپایه یا صندلی یا جای خالی دیگری برای نشستن پیدا کنند. دهباشی به آنها تذکر میدهد که به کتاب یا کاغذها و پوشهها را دست نزنند که اگر جابجا شود او دیگر مشکل پیدا میکند و چند باره میخواهد کاغذها را به هم نریزند.
در طول فصل سرد، پتوی پشمی نازکی به رنگ شتری از شانههای دهباشی آویزان است، در همان حال از سمتی به سمت دیگر سالن میرود، کسی را میپذیرد، نامهای دریافت میکند، مقالهای را ویرایش یا غلطگیری میکند و یا اظهارنظر دربارة مطالبش میکند و با گوشی همراهش به تلفنها پاسخ میدهد. او از هدفون استفاده نمیکند در عوض تلفن را روی اسپیکر میگذارد و آن را به صورت افقی در دست راست خود نگاه میدارد.
دانشجویی زنگ میزند و میگوید که شمارۀ دهباشی را از استادی گرفته است، و این که برای رسالهاش با موضوع «چگونه مدرنیته در رمانهای فارسی خود را نشان میدهد» به کمک نیازمند است. دهباشی سؤال و جواب میکند تا جزئیات بیشتری دریابد و نیز در حین آن به سرعت میزان دانش و علایق دانشجوی تلفنکننده را ارزیابی میکند و وقتی نتیجه میگیرد که آن دانشجو چیزی برای عرضه ندارد، تنها خواهان آن است که وظیفۀ خود را به گردن علی دهباشی بیندازد، به مکالمه پایان میدهد. پس از آن تلفن را قطع میکند.
دهباشی تلفنش را همیشه جواب نمیدهد و اگر عمداً به کسی جواب ندهد و او دوباره زنگ بزند، با او مشاجره خواهد کرد. یک بار پرخاشکنان به کسی که در عرض کمتر از دو دقیقه سه بار زنگ زده بود، گفت: «شاید من امکان جواب دادن به تلفن را درست همین حالا نداشته باشم، کسی به شما یاد نداده است که نباید پشت هم زنگ بزنید؟» روزنامهنگاران، ناشران، بخصوص سردبیرانی که تازه کار را آغاز کردهاند و بیشتر البته خبرنگاران خبرگزاریها اغلب به او زنگ میزنند، گروهی که کار او با آنها گاه به گفتگوهای طولانی میکشد. دهباشی تعریف میکند: «یک بار روزنامهنگاری هنری که برای روزنامۀ معتبری کار میکند به من زنگ زد تا خبر رویدادی را به من بدهد،» ادامه میدهد: «و جزو مهمانان از ویرجینیا وولف نام برد – این است وضعیت ما.» یک روز که من آن جا نشستهام، خبرنگاری از یک خبرگزاری محلی، زنی جوان، به او زنگ میزند و از وی میخواهد که خبری را که در بارۀ یکی از جلساتی که اخیراً دهباشی میزبانی کرده نوشته است، بررسیِ مجدد کند. او نگاهی سریع و اجمالی به مقاله میاندازد و اشتباه بعد از اشتباه، از جمله در نام سخنرانان پیدا میکند، بعد از سومین نامِ غلط، با عصبانیت میپرسد: «چه کردید؟ تمام شب مهمانی بودید و صبح متن را خوابآلود و با چشمهای نیمه باز روی کاغذ آوردید؟» سپس شکل درست نامها را به او میگوید، آن ها را هجی میکند و به سرعت خداحافظ میگوید.
دهباشی سالهاست که با پسرش به نام شهاب زندگی میکند که فیلم مستند میسازد. دهباشی اذعان دارد که به دلیل کارهای وقتگیر بخارا، از پسرش «غفلت» کرده است، جز آن که شهاب اینک آرام آرام به ارزش چیزی که پدر تلاش کرده بسازد پی میبرد. او داستان تولد شهاب را میگوید که چیزی نمانده بود نتواند از چاپخانه به موقع به بیمارستان برسد، دهباشی درست در لحظۀ تولد، دوربین به دست وارد اتاق عمل میشود. دکتر زنان که کار زایمان را انجام میداد از دوستانش بود و این اجازه را داده بود. «و تنها لحظهای پیش از آن، من به دو وارد اتاق شدم و دکمه را فشار دادم.»
معاشرین دهباشی شاعران و دانشمندان سالخوردۀ ادبیات فارسی هستند که برای برخی از آنها او به مثابۀ فرزندی است برای آنها. ناصرالدین صاحبالزمانی، نویسندۀ خط سوم، کتابی تأثیرگذار در بارۀ معلم روحانیِ رومی، شمس تبریزی، و میگوید، دهباشی مراقبتِ «دایناسورهای فرهنگی» را بر عهده دارد، تعبیری است که دکتر صاحبالزمانی در آغاز جلسة خودش به کار برد. به واقع هم این مسئله هدف و انگیزۀ پنهانِ بسیاری از کارهای دهباشی است: اهمیت دادن و ارج نهادن به بزرگانی که او در مقابل خود میبیند، چه در تهران باشند، چه همدان، دوشنبه یا سمرقند.
«پدر من از انسانهای سختگیر بود.» دهباشی در عوض سرپرستان و حامیان دلسوزی در میان دانشمندان ادیب یافت: سمین دانشور، مهرداد بهار، غلامحسین یوسفی، اسلام کاظمیه، داریوش شایگان، فریدون آدمیت، شاهرخ مسکوب، سیمین بهبهانی، انجوی شیرازی و عبدالحسین زرینکوب- که بسیاری از آنها دیگر نیستند. میگوید: «ناچار بارها مرگ پدر را تجربه کردهام.» او علاوه بر انجوی شیرازی و زرینکوب از سیمین بهبهانی نیز با علاقه و محبت سخن میگوید، شاعری که به خوبی با او آشنا بود و در سال 2014 از دنیا رفت. میگوید: «انجوی و سیمین، جایی در آن دنیا کنار هم نشستهاند و چای مینوشند و گپ میزنند، من هم دوست دارم به آنها بپیوندم،» درنگی میکند، «اما نه پیش از منتشر کردن آخرین شمارۀ بخارا.»
دهباشی در نوجوانی برای کار تابستانه، در نقش دستیار در چاپخانهای آغاز به کار کرد، و با این که پس از آن، زمانی طولانی از دورۀ کاری خود را در کار چاپ و نشر سپری کرد، اما کار مهم و برجستۀ او انتشار کلک و بخارا بوده است که هر دو مجلاتی ادبی به حساب میآیند. وی از 1990 تا 1997 که صاحبامتیاز مجله او را برکنار کرد، سردبیر و همهکارة مجلۀ کلک بود. شمارۀ 94 کلک، یعنی آخرین شمارهای که دهباشی سردبیری آن را بر عهده داشت، با موضوع بزرگداشت فریدون آدمیت منتشر شد، آدمیت فرزند یکی از هواداران مهم انقلاب مشروطیت در سال 1906 بود که بعدها تاریخ آن انقلاب را نوشت و نیز به مقامی عالیرتبه در وزارت خارجۀ زمان شاه رسید. آدمیت پس از انقلاب 1979 ترجیح داد که در تهران بماند اما پس از آن زندگیاش را در انزوا و گوشهنشینی گذراند.
دهباشی پس از «کودتا» در کلک (تعبیری که خودش به کار میبرد)، با انتشار بخارا در مدت کمتر از یک سال از همان جا که متوقفش کرده بودند، به کار آغاز کرد. با این همه آیدین آغداشلو، نقاش، به اشاره میفهماند که برکناری از کلک برای دهباشی چه معنایی میتوانسته داشته باشد: «برای لحظهای، پروژۀ زندگی او با شکست مواجه شد.» دهباشی بخارا را که اکنون 111 شمارۀ آن بیرون آمده است و 18 سال از عمر آن میگذرد، مجلة بخارا «ادامۀ منطقی کلک» میداند. هر شمارۀ بخارا در بیش از 500 صفحۀ چاپ شده بر کاغذ کاهیِ ارزانقیمت، به ارائۀ تحلیل، نقد، شعر و عکس میپردازد. درونمایه و مضمونی که مطالب نشریه را به هم پیوند میدهد تمرکزی کلی بر مطالعات ایرانشناسی است، اما دهباشی تأکید دارد که منظور ایرانی است که تعریف آن در «مرزهای فرهنگیِ زبان فارسی» است. میگوید: «من به مرزهایی سیاسی اعتنا ندارم. به جغرافیای زبان فارسی میاندیشم، از پامیر و بدخشان تا آمودریا و لاهور و سمرقند و …». روی جلد هر شماره به تصویر چهرۀ شخصیتی برجسته اختصاص دارد که شماری از مقالات آن شماره در بارۀ او است. صد و هفتمین شمارۀ بخارا در سپتامبر 2015 به افتخار شهریار عدل، باستانشناس منتشر شد که پس از بیش از چهار دهه سرپرستی پروژههای کاوش و حفاری در ایران، به طور ناگهانی در پاریس به علت حملة قلبی از دنیا رفت. ترجمۀ مقالات آکادمیک عدل، در کنار ستایشها و ارجگذاریهای خانواده و دوستان او به چاپ رسید، از جمله مقالۀ احسان اشراقی، مورخ و خانم ایرینا بوکووا، مدیرکل یونسکو، سازمانی که عدل به صورت منظم با آن همکاری داشت. همچنان که مشیری سالها پیش در سخنرانیاش به آن اشاره کرده بود، علی دهباشی نه تنها سردبیر بخارا است، بلکه مدیر فرهنگی، ویراستار، عکاس، و در درجة اول مدیر چاپ هم هست، و این شغل آخری همان است که به شدت به سلامتی او آسیب زده است، آسم او به دلیل حضور درازمدت در چاپخانه برای چاپ هر یک شماره از بخارا، به صورت حاد درآمده است. «یک شب هنگام شیفت شبِ چاپخانه، به خانه رفتم تا چند ساعتی بخوابم، وقتی برگشتم دیدم که در آن مدت همکارانم در چاپخانه هم خوابیدهاند، حال آن که قول تمام کردن کار را به من داده بودند. دیگر هرگز چنین اشتباهی نخواهم کرد.» او تقریباً هر چند روز یک بار به راستة کاغذفروشان در خیابان قدیمی و تاریخیِ ظهیرالاسلام میرود تا قیمت کاغذ را بررسی کند و احیاناً در صورت پایین بودن قیمت،مقداری کاغذ بخرد. «باید برای مجله کاغذ انبار کنیم، از عهدۀ ما خارج است که آن چه را لازم داریم درجا و به هر قیمتی خریداری کنیم.» او مدعی است که در این کار، با دیسیپلین و انضباطی که به آن معتقد است، قادر نیست به کس دیگری اعتماد کند.
برای اطمینان از این که بخارا به کار خود ادامه خواهد داد، 6432 صفحه از مجله، آمادۀ چاپ موجود است، این اوراق در جعبههای مرتب و پاکیزه، به صورت ویرایش شده، ماشین شده و فرمت شده کنار گذاشته شدهاند. میگوید: «چنانکه همین فردا بمیرم، مجله تا چند سال دیگر قادر است به کار خود ادامه دهد.» او از این مقالات سه نسخه تهیه کرده است: یکی در خانۀ مادرش، یکی در خانۀ دوستی و یکی هم در آپارتمان خودش.
هر شمارۀ بخارا در 8500 نسخه چاپ میشود، 355 نسخه از آن برای نویسندگان، پژوهشگران و مدرسان زبان و ادبیات فارسی و نیز کتابخانههای تاجیکستان، افغانستان، پاکستان و هند ارسال میشوند، نامهای از یک معلم زبان فارسی از «قشلاق اندرآب» از بلندیهای پامیر روی میز است که عرض سپاس است از دهباشی بابت ارسال شمارة مجلة بخارا به آن دیار. بقیه برای فروش بین کیوسکها و کتابفروشیهای تهران و شهرهای بزرگ توزیع میگردند. دهباشی میگوید که با این همه، مجله در هر شماره با کمبود درآمدی در حدود سه میلیون تومان (900 دلار) مواجه است و توضیح میدهد که تلاشش این است که از راههای دیگری هزینههای مجله را پوشش دهد. میخندد: «در حال حاضر مشغول چاپ برچسب سس گوجه فرنگی برای یک شرکت غذایی هستم که از درآمدش بزنم به کار مجله.» این همه از این واقعیت حکایت دارد که بخارا پرفروشترین و داغترین مجلۀ دکههای روزنامهفروشی نیست. او با لحن مخصوص خود که چیزی است میان تمسخر و تراژدی تعریف میکند که: «یک بار در دفتری منشی یک کمپانی به سینهام دست رد زدند، چرا که منشی قادر نبود نام مجله را از رو بخواند و این که کاغذ مجله گلاسه و رنگی نبود.» گفتنی است لوگویی را که آن خانم منشی قادر به خواندنش نبود، واژۀ بخارا بود به خط نستعلیق ساده که استاد محمد احصایی، خوشنویسی کرده است.
روی جلد دو شماره از مجله بخارا که به محمود دولت آبادی و سیمین دانشور اختصاص یافته بود.
دهباشی مخاطرات کار خود را چنین خلاصه میکند: «اگر میخواهید کاری را به انجام برسانید، اگر میخواهید تأثیری بگذارید، باید خود را برای راهی طاقتفرسا و دشوار آماده کنید. در این سرزمین تا بوده و هست همین بوده. قرار نیست از شما قدردانی شود. لحن نگرانکنندۀ او تنها وقتی به شکلی نمایان تغییر میکند که با برقی در چشمها و فراغ بالی در صدا از زبان فارسی حرف میزند، شعری میخواند و یا از کاشیها و گنبدهای شیراز، بخارا یا سمرقند یاد میکند. بخصوص هنگامی که از سفر اول خود به شهر بخارا یاد میکند، اینکه در کوچههای بخارا صدای تاریخ چند هزار ساله را میشنیده و به پهنای صورت میگریسته است. چیزی فراتر از آسایش مادی و شهرت هست که او را پیش میراند.
هنگامی که او را برای مسائل مربوط به رفاه مالیاش تحت فشار قرار میدهم، پاسخ روشنی نمیدهد، اما ترجیح میدهد داستان دیگری را آغاز کند. بهشت زهرا، در جنوب تهران، گورستان بزرگی است و در حال حاضر بیش از یک میلیون درگذشته در آن جا مدفون هستند، جایی که قیمت هر قبر از سه میلیون تومان در بخشهای جدیدتر با درختانی اندک، تا 30 میلیون تومان در بخشهای قدیمیتر که پر است از فضاهای سبز،متغیر است. قطعة هنرمندان قبرستان جایی است که برخی از سرشناسترین هنرمندان و دانشمندان معاصر در آن جا به خاک سپرده شدهاند. سالها پیش، قبالۀ قبری در بخش هنرمندان به دهباشی پیشکش شد، هم به پاس شخصیت خودش و هم به دلیل ایدة قطعة هنرمندان که به مدیریت آن جا کرده بود. «آن وقت یک روز شنیدم که کسی را در آن قبر دفن کردهاند، به آنها زنگ زدم، در جواب به من گفتند که این قبر دو طبقه است.» با بیاعتنایی شانه بالا میاندازد و هیکل بزرگش از خنده جلو و عقب میرود: «من در این دنیا صاحب دو سند مالکیت بودم، تلفن همراهم و گوری در قطعة هنرمندان، و حالا مجبورم قبرم را با کسی دیگر شریک شوم.»
از او میپرسم هیچوقت از دانشجویان رشتة ادبیات که در دانشگاههای تهران پذیرفته میشوند، کسی را برای کارآموزی یا دستیاری به کار نگرفته است؟ «در این باره مرتباً تلفنهایی دارم. دو هفته پیش پدر و مادر دانشجویی زنگ زدند و از من خواستند که پسرشان را به عنوان دستیار بپذیرم، غرض این بود که او در کار چاپ و نشر و ویراستاری آموزش ببیند.» دانشجو از همان روزهای اول دیر سر کار حاضر میشود و هفتۀ بعد قراری را از یاد میبرد یا مرتب با تلفن همراهش درگیر دوستش بود یا اینکه هر نیمساعت باید سیگار میکشید و… البته این آخر ماجرا نبود. دهباشی فقط به این دلیل تنها کار نمیکند که کسی نیست، بلکه کسی که آن قدر قرص و جدی باشد وجود ندارد. او گفتگوی خود با دکتر نیساری را پیش میکشد تا یک بار دیگر تأکید کند: «رسانهها گفتگوی دکتر نیساری با دکتر کدکنی و استاد سایه را، روز مهمی در ادبیات ایران خواندند.»
روی جلد دو شماره از بخارا که به سیمین بهبهانی و سید محمدعلی جمالزاده اختصاص یافته بود
از وقتی دهباشی را در فوریۀ 2016 ملاقات کردم، وضعیت سلامتیاش رو به وخامت گذاشته است. مسألة بیماری آسم در ارتباط با نوع کارش تشدید میشود. او در حالتی از بیم و هراس هم قرار دارد، زیرا قرارداد اجارهاش بدون تجدید، رو به انقضا است. در کار خود مانده است که چگونه میخواهد هزاران کتاب، دستنویسهایی که هر کدام سندی است از تاریخ ادبیات معاصر ایران. و عکسهایی را که هنوز آرشیو نشدهاند جابجا کند.
بخصوص امروز صبح، دهباشی از یک شاعر مشهور ایرانی عصبانی است، چه در حالی که پذیرفته بوده است که با گروهی از شاعران افغان که به دعوت دهباشی به تهران آمده بودند ملاقات کند، به اصفهان رفته بود. او این رفتار را حمل بر بیحرمتی به ادبای افغانستان میکند و این قصه را تلفنی برای کسی شرح میدهد. جایی از پیشانیاش ورم کرده است، با خشم میگوید: «این کشور به آدمهایی احتیاج ندارد که فکر میکنند با دانش خود باید متکبر و مغرور باشند، ما به آدمهای نجیب و محجوب احتیاج داریم.» شاعران افغانستان به تهران آمده بودند تا در یکی از شبهای بخارا به نام «شب شاعران افغانستان» سرودههای خود را بخوانند. دهباشی زیر نام شبهای بخارا به سازماندهی و میزبانی بسیاری رویدادهای فرهنگی میپردازد. «پنجشنبهها صبح در کتابفروشی آینده» دیدار و گفتگو دارد، همان جا که استاد نیساری در آن حاضر شد؛که در طی آن گفتگویی دو ساعته میان دهباشی و یک نویسنده، هنرمند، نقاش یا دانشمندی برجسته صورت میگیرد. استاد ایرانشناس کانادایی، پروفسور ریچارد فولتز؛ مترجم فرانسوی- ایرانی، لیلی انور؛ عدنان قرااسماعیل اوغلو، مولویپژوه ترکیه؛ فاطمه معتمدآریا، هنرمند سرشناس سینمای ایران؛ هوشنگ مرادی کرمانی، داستاننویس کودکان، گلی ترقی، نویسنده، کامران فانی، مهدی محقق، آیدین آغداشلو، نقاش، ژاله آموزگار، استاد دانشگاه، از جمله مهمانان پنجشنبهها بودهاند. مدعوین او کسانی هستند که او دوست دارد با آنها بنشیند و صحبت کند و ضابطۀ خود را در انتخاب آنها با من چنین در میان میگذارد: «باید نویسنده تأثیرگذار یا هنرمندی که کارهایش به نوعی با اصالت هنری آمیخته باشد. یا دانشمندانی از نوع دکتر پرویز کردوانی که استاد محیط زیست است باشند.»
روی جلد شماره هایی که به دکتر حمید عنایت و دکتر فریدون آدمیت اختصاص یافته بود
«شبهای بخارا» به منظور گرامیداشت نویسندگان، شهرها، هنرمندان و تاریخها برگزار میشود. نخستین «شب بخارا» در ژانویۀ 2006 در بزرگداشت رابیندرانات تاگور، شاعر محبوب شادروان پدر علی دهباشی برگزار شد. از آن زمان «شبهای بخارا» به افتخار اومبرتو اکو، محمود درویش، ویلیام باتلر ییتس، شاعر انگلیسی برنده جایزه نوبل، مقالهنویس و شاعر لهستانی آدام میسکویچ، هانا آرنت، ویرجینیا وولف، افتخار عارف شاعر اردو زبان و بسیار بیش از این برگزار شده است. برخی شبها گرد یک موضوع ارائه میشوند مانند شب نویسندگان ارمنی که بخاطر آثار نویسندگان ارمنی متأثر از قتلعام ارمنیان برگزار شد یا ادبیات آشوری.
حضور برای عموم آزاد است. تالار کنفرانسی که اخیراً دهباشی در آن میزبان «شبهای بخارا» است 110 صندلی دارد با اتاقی اضافه که 50 صندلی نیز در آن جای میگیرد و صفحه نمایشی بسیار بزرگ در آن نصب شده است. اگر مهمانان از آوازۀ بسیار برخوردار باشند (چند باری سایه قبول کرده است که بیاید) جمعیت تا روی زمین و روی پلهها هم نشستهاند. خبر رخدادهای بخارا به جز از اطلاعیهای که در رسانههای اجتماعی یک یا دو روز پیش داده میشود، جایی نمیآید. ویژگی شبها ترکیبی است از سخنرانیهای کوتاه، اجرای موسیقی، شعرخوانی و نمایش فیلمهای مستند – هر چیزی که دهباشی برای تکمیل ارائۀ موضوع مناسب بداند.
«شبهای بخارا» به تدریج آنقدر تحسین منتقدان را به خود جلب کرده است که به یکی از مهمترین جریانهای ادبی و فرهنگیِ شهر تبدیل شده است. به علت تنوع مضامین این شبها علاقمندان از طیفهای گوناگون مخاطب این نشستها هستند. شب بابا طاهر، شاعر فارسی زبان قرن یازدهم اهل همدان، به بهانۀ کتاب جدید نصرالله پورجوادی در مورد بیوگرافی جدید بابا طاهر و عرضه تحلیلی جدیدی از زندگی باباطاهر و عصر وی. و سخنرانی او در این مورد تشکیل شد. این شب همچنین فرصتی بود تا 200 نفر حاضران آن شب به سخنان دکتر محمد سوری گوش بسپارند. طلبهای است سخنور از قم، سوری با کلاه همیشگی و کفشهای کارکردهاش، به شرح پژوهش عمیق خود در بارۀ مکتب عرفانی همدان از بابا طاهر تا عینالقضات پرداخت. او نمیتوانست در هیچ نقطۀ دیگری از تهران، مخاطبان عامی پیدا کند که در بارۀ چنین عنوانی برای آنان سخن بگوید، عنوانی که هم برای درک تاریخ فکری ایران تا این حد اساسی و بنیادین است و هم با سماجت و سرسختیِ بسیار نادیده گرفته شده است. در پایان این شب، شهرام ناظری، خواننده، نیز برخی از رباعیات بابا طاهر را با صدایی مؤثر و اندوهبار خواند.
از دیگر اهداف بخارا، هدفی که به شکلی خاص در قلب و عمق زندگی و رفتار کارهای علی دهباشی در اولویت اول قرار دارد، حرمت گذاشتن به کسانی است که عمر خود را صرف کار در شاخهای بخصوص از پژوهش یا هنر ایران کردهاند. در شب عبدالوهاب شهیدی، خواننده و نوازندۀ مشهور عود، یکی از شبهایی که با بیشترین استقبال روبرو شد، و فراموشناشدنی بود، استاد سایه نیز حضور یافت و هنگام سخن گفتن از سختیهایی که دوستش مجبور به تحمل آنها شده بود، متأثر شد. محمدرضا شجریان، مشهورترین استاد و خوانندۀ سنتی در قید حیات، هوشنگ ظریف نوازندۀ تار و حسن ناهید، استاد نی نیز در آن شب حضور یافتند. همه از نزدیک شهیدی را میشناختند و با علاقه از دورۀ کاری خود با او سخن گفتند. دهباشی برای این که بتواند این پنج مرد را در آن اتاق گرد هم آورد تا از شهیدی سخن بگویند بیش از یک سال وقت گذاشته بود. «شبهای بخارا» پیوندی است میان گذشته و حال که به همۀ آنها که بوده اند و همۀ آنها که از دست رفتهاند، حرمت میگذارد و نسل جدیدی را با ریزهکاریها و پیچیدگیهای موقعیتی که آنان درگیرش بودند مرتبط میکند.
دهباشی در وهلۀ نخست از منظرِ کاری که برای ادبیات و هنر انجام میدهد مورد توجه است، کاری که در قلمرو فرهنگیِ زبان فارسی، آن چنان که به صورت عبارتی روتین تکرار میکند: «ورای سیاست» بر عهده گرفته است. اما دقیقاً کجاست آن جا که ادبیات پایان میگیرد و سیاست آغاز میشود. برخی از برجستهترین شاعران قرن بیستم ایران یا تبعید شدند یا به زندان افتادند. بخشی از رسالت نویسنده یا روشنفکر نفی وضع موجودی است که حکومت مروج آن است. دهباشی هرگز نمیتواند خود را یکسره از حاکمیتها دور نگاه دارد.
این دومین باری است که او به دلیل انتشار شعری در بخارا که از دیدِ برخی از مقامات بیحرمتی به زنان چادری محسوب شده است، به دادگاه میرود. تحمل این موضوع برای او سنگین است – یک حکم میتواند موجب توقیف مجله شود. گردهماییهای دهباشی نیز به طور مداوم و با دقت تحت نظر است. بسیاری از اوقات مهمانان در طیف وسیعی از موضوعات، چه در پیوند با تابوهای اجتماعی و چه سیاسی، از روی تفنن یا هوس یا بیتوجهی حرفی میزنند. دهباشی میگوید کار ما به نوعی شبیه پخش برنامة زندة تلویزیونی است. اگر حرفی تند و بودار از سوی سخنرانی زده شد، بنده باید پاسخگوی آن حرف و سخن باشم. «شبهای بخارا» در سال 2006 آغاز شد. گفتگوهای هفتگی با نویسندگان نیز تحت عنوان بعد از ظهرهای پنج شنبه در بخارا، در سال 2008 به راه افتاد. در میان نخستین مهمانان او پری زنگنه، خواننده؛ داریوش شایگان، نظریهپرداز و استاد سابق دانشگاه تهران، انور خامهای، از اعضای پنجاه و سه نفر که بعد از جدایی از حزب کمونیست منتقد و نویسنده شد، بودند. نشستهای بعد از ظهر که دهباشی در دفتر خود میزبانی آنها را بر عهده داشت، دچار توقف شدند، چه اینکه یکی از روزنامههای مشهور صبح که روزنامۀ تندرو شناخته میشود، خبری با تیترِ «عصرهای پنجشنبه بخاررا یا اجتماع با فراماسونرها» چاپ کرد. دهباشی متعاقبِ این اتفاق، صبحهای پنج شنبه را در کافۀ طبقۀ بالای کتابفروشی در خیابان کریم خان زند به راه انداخت. آن دیدارها هم ناچار متوقف شدند، زیرا مدیر کتابفروشی فراخوانده شد و به او گفته شد که دهباشی را به آن جا راه ندهد. سپس به چند جای دیگر از جمله سالن دانشکدة ادبیات دانشگاه تهران و سالن فرهنگستان هنر جنب پارک ساعی و سرانجام به کانون زبان فارسی در بنیاد دکتر محمود افشار آمد. محمود افشار و پسرش، ایرج که به ویژه با دهباشی نزدیک بود، محققان پرکار زبان فارسی بودند. آنان همچنین از اخلاف تاجران ثروتمند یزدی به شمار میآمدند. موقوفات محمود افشار در شمال خیابان سطح بالای ولیعصر، در مرکز گرانترین مستغلات ایران قرار دارند، محمود افشار با وقف دینی این املاک، مقرر کرد که از درآمد آنها در راه انتشار، ارائه و ترویج آثار پژوهشی و ادبی زبان فارسی استفاده شود. خانهای که محمود افشار و همسرش در آن زندگی میکردند از آن زمان به تالار کنفرانسی تبدیل شده و در واقع وقف، خانه را از این که تبدیل به ساختمانی بلندمرتبه شود حفظ کرده است. دهباشی از این امکان برخوردار شد که از آن فضا برای میزبانی «شبهای بخارا» و نیز گفتگوهای هفتگی استفاده کند. ریاست شورایی تولیت بنیاد موقوفات آیتالله سیدمصطفی محقق داماد است، شخصیتی عمیقاً دانشگاهی و اهل پژوهش، که هم با دانشگاه پیوند دارد و هم با مؤسسات پژوهشیای همچون مرکز دایرهًْالمعارف بزرگ اسلامی که در سال 1984 بنیاد نهاده شد. دکتر محقق داماد ازجمله روحانیانی است که گاهی در نشستهای بخارا دیده میشود. به عبارت دقیقتر از شب یکصدم بخارا که به آیدین آغداشلو اختصاص داشت او به موقوفات افشار آمد و کار اجرای شبهای بخارا را ادامه داد.
دهباشی نیز مانند هر کس دیگری که با نشر مستقل مرتبط است، طبیعتاً ممکن است ناخواسته به نوعی در معرض ناآرامیهای سیاسی قرار میگیرد. او – البته اغلب به صورتی معجزهآسا- این امکان را داشته است که از ریاستجمهوری خاتمی، رئیسجمهورِ اصلاحطلب، تاسالهای عمیقاً پرهیاهو و متشنج احمدینژاد که دولت نقش بسیار پررنگتری در امر سانسور بازی کرد، جان سالم به در برد. در دولت احمدینژاد، محمدعلی رامین، با هدف تعطیلی بیسابقۀ روزنامهها و مجلات به سمت معاون مطبوعاتی وزارت فرهنگ انتخاب شد؛ حال آن که این پست در زمان خاتمی بر عهدۀ احمد بورقانی گذاشته شده بود که جامعۀ مطبوعات و نشر، از جمله دهباشی از او با محبت و علاقه یاد میکنند. «وقتی یکی از روزنامههای صبح مرا فراماسون خواند او از من دفاع کرد و خطاب به آنان گفت که هدف واقعی آنها صرفاً متوقف کردن کار من با اتهامات بیاساس است.»
زمینۀ بسیاری از کارهای دهباشی در بخارا، این حس نگرانی را عمیق میکند که زبان فارسی در ایران فاقد آن متولیان دلسوزی است که پیش از این داشت. به طور مشخص، دانشگاه و نهادهای طبع و نشر که همزمان موجب فراهم آمدن بهترین تولیدات ادبی قرن بیستم بودند، دیگر نویسندگان و محققانی در حد و اندازههای ملی و بینالمللی به عمل نمیآورند، آن چنان که پیش از این میکردند. شفیعی کدکنی آخرین استاد نامدار ادبیات دانشگاه تهران از گروه آموزشیای است که محققانی همچون بدیعالزمان فروزانفر و عبدالحسین زرینکوب در آن درس میدادند. مجلههای ادبی همچون بخارا دیگر آن قدر از اهمیت برخوردار نیستند که زمانی بودند. کدکنی و ابتهاج به «عصر طلاییِ» شعر و فضیلت معاصر ایران تعلق دارند، عصری که غالباً همچون دورهای کهن و از دسترفته از آن یاد میشود.
آیا شیفتگان نوپای ادبی امروز میتوانند با نسلهای پیش از خود مرتبط شوند؟ شبهای فرهنگی و ادبی علی دهباشی، هر یک به شیوۀ خود تلاش دارند تا میان قدیم و جدید پلی باشند. اکنون چندین سال است که او در حالت از این دفتر به آن دفتر و از این محله به آن محله در رفتوآمد بوده است، در همان حال سازماندهی، میزبانی و سردبیری کرده است و انتشار داده است، به رغم دگمههایی که از پیراهن جا در آمدهاند و گاهی پیراهن پاره کرده است. انسان از خود میپرسد که این پیراهن، و مردی که آن را بر تن دارد، تا کی دوام خواهند آورد.
[1]) مجلۀ اینترنتی نقد کتاب لوسآنجلس
The Los Angeles Review of Books
نهادی ادبی و فرهنگی هنری و غیرانتفاعی است که نویسندگان و منتقدانی از سراسر جهان در آن مطلب مینویسند. در ترجمهایی که میخوانید یکی دو نکته به ضرورت چاپ در ایران حذف و چند مورد توضیحی نیز افزوده شده است. (مترجم)