مور بی‎چاره ( گفتگو با دکتر باستانی پاریزی) علی دهباشی ـ بخارا 46 ـ آذر و دی 1384

    خدمت دهباشى عزيز… دوست نازنين، عرض می‎‏شود، يادداشت سركار را در مورد گفتگو به‏ مناسبت هشتادسالگى زيارت كردم. يادم آمد كه مرحوم جمال‏زاده مى‏‎گفت: يك وقت مرحوم عباس مسعودى متوجه شده بود كه مرحوم تقى‎‏زاده در آستانه هشتاد سالگى است، طى نامه‏‎اى به ‏جمال‏زاده نوشته بود كه شما كه با تقى‏‎زاده دوست نزديك هستيد، خواهش كنيد مطلبى از خاطرات خود براى ما بنويسد، زيرا روزنامه اطلاعات خيال دارد يادنام‏‏ه‏‏‎ای براى هشتاد سالگى تقى‎‏زاده چاپ كند. جمال‏زاده مطلب را با تقى‏‎زاده كه آن روزها در اروپا بوده است ـ در ميان گذاشته بود.

    تقى‏‎زاده در جواب گفته بود: عجيب است، نمى‎‏دانستم كه در ايران كسانى هستند و چوتكه انداخته‏‎اند و پى‏ درپى سالهاى عمر مرا مى‏‎شمرند تا حالا كه به‏ هشتاد رسيده‏‎ام مرا روى دست بلند كنند. سلام مرا به‏ ايشان برسانيد و بفرمائيد، صبر كنيد. چند سالى بگذرد ان‏شاءاللّه‏ در صد سالگى خواهم نوشت.

    اينك، بدون اينكه درين قياس مع‏ الفارق بخواهم شركت كنم، اين جواب را مى‎‏توانم بدهم كه: مخلص دلم مى‏‎خواهد هنوز چند سالى زنده بمانم. مى‏‎خواستم تقاضا كنم اين اظهار لطف را چند سالى ـ و اگر ممكن نيست ـ چند روزى به ‏تأخير بياندازيد ـ ما هنوز داريم هشتاد سالِ صد سالِ اولِ عمرِ خود را مى‎‏گذرانيم: و چون تقريبا به ‏تجربه رسيده كه اين سالها از هر كس تجليل كرده‏اند ـ اندكى بعدِ ترك دنيا گفته است، و بعضى‏ ها مثل مرحوم دكتر صديقى و مرحوم دكتر مهدوى، يادواره آنها را در آخرين روز توقف آنها در بيمارستان به‏ نظر آنها رسانده‏ اند ـ از هزاره اول زندگى اميدوارم عمرى باشد براى هشتاد سال صد سال دوم عمر يادداشت مفصلى را خدمتتان تقديم كنم.

با دکتر باستانی پاریزی
با دکتر باستانی پاریزی

    با همه اينها امتثالألامر جناب دهباشى، چند سطرى گذشته همين از عمر هشتاد ساله را براى اينكه لطفتان بى‏ جواب نماند ـ درين‏جا مى‏ نويسم، و تأسفم اين است كه براى جوانهاى اين روزگار، هرچه صحبت درين يادداشت كرده‏ ام، همه‏ اش گفتگو از مرحوم‏ها و درگذشتگان است ـ و اين هم امرى طبيعى است كه نوشته هشتاد سالگان از همين‏ گونه است ـ و حتى در بعض كتابهايم وقتى من از كسانى ياد مى‏ كنم ـ در نمونه غلط‏ گيرى دوم، گاهى بايد يكى دو كلمه مرحوم به‏ بعضى اسم‏ها اضافه شود ـ سؤالات دهباشى رديف مرتب داشت، ولى مخلص كه آدم نامرتبى است ـ بدون توجه به‏ نمرات رديف همانطور «فلّه‏اى» هرچه به‏ قلمش آيد درين جواب مى‏ نويسد:

    كسانى را كه درين يادداشت اسم مى‏ برم اغلب كسانى هستند كه: به‏ مثل خويش بنگذاشتند و بگذشتند. بيشتر استادان نامدار و فرهنگيان كارگزار هستند كه عمرى را در اين مملكت به‏ خدمت گذراندند، و اينكه من اين ياداشت را به‏ اين تفصيل مى‏نويسم، به‏ خاطر همين وجودهاى مقدس است كه مردان حقيقت بوده‏ اند و به‏ مصداق قول شاعر:

مردان حقیقت ـ که به حق پیوستند                 از قيد تعلقات دنيا رستند[1]

چشمی به تماشای جهان بگشودند                   دیدند که دیدنی ندارد ـ بستند

***

حالا برويم سر اصل مطلب و جواب بعضى سؤالات:

    آن‏طور كه در شناسنامه من آمده، در سوم دى‏ماه 1304 ش/24 دسامبر 1925م. متولد شده‏ ام ـ شناسنامه سه چهار سال بعد از تولد من صادر شده ـ ولى چون پدرم مرد باسوادى بود و ايام تولد بچه‏ ها را در ذهن داشت ـ و فاصله هم چندان زياد نيست ـ بايد همين تاريخ درست باشد.

    در كوهستان پاريز ـ متولد شده‏ ام ـ پاريز دهكده كوچكى است در ده فرسنگى شمال سيرجان، و 13 فرسنگى جنوب رفسنجان.

    سال 1309ش/ 1930م. پدرم مرحوم حاج آخوند پاريزى كه در كسوت روحانى بود ـ به‏ جاى مرحوم آقا على پولادى ـ كه اصلاً كرمانى بود و به‏ پاريز آمده مدير مدرسه شده بود ـ به‏ مديريت مدرسه انتخاب شد ـ و همان روزهاى اول دست مرا گرفت و همراه خود به‏ مدرسه برد و تحويل اكبر فرّاش داد.

    مدرسه پاريز آن روزها در خانه شيخ محمّدحسن در جنوب رودخانه پاريز بر فراز تپه‏اى قرار داشت. اين خانه را بدين جهت شيخ محمدحسنى مى‏گفتند كه متعلق بوده است به‏ مرحوم شيخ محمّدحسن زيدآبادى معروف به‏ نبى‏ السارقين. او تابستانها را از زيدآباد به‏ پاريز مى‏آمد و با اقوام خود در دهات اطراف ـ از جمله تيتو مى‏ گذراند. خانه چند اطاق شرقى غربى داشت كه كلاسها بودند و يك ته‏گاه كه محل بازى و ورزش بچه‏ ها بود.

    در ماه اسفند و چند روزى از فروردين كه معمولاً در سالهاى آب سال، رودخانه پاريز جارى مى‏شد ـ نجارها يك پل چوبى روى رودخانه مى ‏زدند و بچه‏ هاى طرف شمال ده كه اكثريت داشتند از روى پل گذشته به‏ مدرسه مى‏ آمدند. من الفباى سال‏هاى اول را در همين مدرسه شيخ محمدحسنى آموختم. نوه پيغمبر دزدان، مرحوم جلال پيغمبرزاده ـ كه نام فاميلش، در شناسنامه‏ اش بود ـ در همين مدرسه هم‏كلاس من بود.

    قضاى روزگار است مقدّر بود كه مخلص هيچ مدان پاريزى، ده دوازده سال بعد، نخستين كتاب خودم را با تيتر «آثار پيغمبر دزدان» در 1324ش/ 1945م. در كرمان منتشر كنم ـ در حالى كه دانش‏ آموز دانشسراى مقدماتى كرمان بودم. چنان مى‏ نمايد كه معلم تقدير، الفبا را در مدرسه شيخ محمّدحسن نبى‏ السارقين بر دهان من نهاده، لوح و قلم در پيش من گذاشته بود تا يك روزى، مجموعه نامه‏ هاى همان مرد را به‏ چاپ برسانم ـ كتابى كه تا امروز ـ بعد از شصت سال ـ هفده بار چاپ شده ـ بدون آنكه جائى تبليغى براى آن شده باشد. و من هميشه به‏ شوخى به‏ دوستان مى‏ گويم كه: شما به‏من پيغمبرى را نشان دهيد كه پس از صد سال كه از مرگ او گذشته باشد ـ كتابش هفده‏ بار چاپ شده باشد ـ آن‏وقت مرا از كاتب وحى بودن اين پيغمبر ملامت كنيد.

 هركه منعم كند از عشق و ملامت گويد

 تا نديده است ترا، بر من‏اش انكارى هست

اما چرا من به ‏مطبوعات علاقه پيدا كردم؟

    پيش از آن كه سر و كار با روزنامه ‏ها و مطبوعات پيدا كنم، در همان پاريز، با ديدن بعضى جرائد و مجلات، مثل آينده و مهر و حبل‏ المتين، ذوق نويسندگى در من فراهم مى ‏آمد. بايد عرض كنم كه پدرم كه قبل از معلمى ـ روضه‏ خوان و خطيب خوش‏ كلامى بوده، ايام محرم و رمضان را در سيرجان و زيدآباد به‏ وعظ مى ‏گذراند.

    يك مرد فاضل نام‏دار در اوايل كودتاى 1299ش/ 1921م. حاكم سيرجان بوده ـ اصلاً نائينى و به ‏نام مرحوم محمودخان طباطبائى، معروف به‏ ثقة‏السلطنه. اين مرد از روشنفكران روزگار بعد از مشروطيت است. مجلات داخلى و خارجى در آن روزگار براى او در سيرجان مى‏رسيده است، و او بسيارى از آنها را در اختيار پدرم مى‏ نهاده و به‏ پاريز مى‏ فرستاده، از آنجمله يك سال حبل‏ المتين را به‏ طور كامل به ‏پاريز فرستاده بود كه بعضى شماره‏ هاى آن هنوز در اختيار من هست.

    در باب ثقة‏السلطنه من بايد يك وقت مطلب مفصل ترى به‏ دلائلى بنويسم. اين مرد اهل كمال و ذوق و خوش‏ قلم بود و برخلاف ضرب‏ المثل رايج كه بعضى به ‏طعنه مى‏ گويند: «نائينى بد خطِ خوش ‏جنس وجود ندارد»، اين مرد در عين خوش‏ خطى يكى از نجيب‏ ترين و كارآمدترين اولياى دولتى بوده است كه هشتاد سال پيش سهم سيرجان شده، و من چند نمونه نامه‏ هاى او را خطاب به ‏مرحوم شيخ‏ الملك سيرجانى ـ كه او نيز از رجال بزرگ صدر مشروطيت است (هشت‏اله فت ،ص 255) ديده‏ ام و كاش كمك مى‏ كرد دهباشى و يكى از آن نامه‏ ها را محض نمونه درج مى‏ كرد ـ كه حاوى عنوان حكومت پاريز هم هست.

    پسر او محمدعلى‏ خان نايب‏ الحكومه نيز بسيار خوش‏ خط، و يكى از نقاشان بى‏ نظير ايران بود كه تصويرى از سر حضرت حسين براساس نمونه قديم ترسيم كرده كه خود شاهكار بود، و من آن را در چاپ‏هاى اوليه خاتون هفت قلعه چاپ كرده‏ ام.

    كاش، استاد مكرم جناب آقاى دكتر جلالى ‏نائينى نويسنده نامدار ـ تا قلمش حركتى مى‏ كند و حافظه‏ اش از كار نيفتاده است ـ شمه‏ اى از احوال خانواده بزرگ ثقة‏السلطنه كه عنوان طباطبائى‏ نائينى دارد ـ و شنيده‏ ام كه نوه‏ هاى او فاميل فاطمى گرفته بوده‏ اند ـ مى‏ نوشتند ـ كاش ياد خيرى ازين رجل گمنام نائينى مى‏ كرد.

    پس يك دليل اين بود كه بعضى مجلات و روزنامه‏ ها توسط ثقة‏السلطنه به ‏پدرم داده شده بود ـ و اينها براى من كه بعدها با قلم و كتاب آشنا شده بودم ـ يك مشوّق مهم به ‏شمار مى ‏رفت.

    علاوه بر آن، يك قرائت خانه در پاريز بود كه مرحوم ميرزاحسين صفارى به‏ ياد برادرش ميرزا غلامحسين در پاريز تأسيس كرده بود، و بسيارى از كتب و مجلات ـ مثلاً كاوه برلن، يا گلستان و بهارستان و استخر شيراز يا عالم نسوان به ‏اين مركز مى‏ رسيد، و من با وجود حداثت سن بسيارى از آنها را مى‏ ديدم و استفاده مى‏ كردم. سال‏هاى بعد كه مجله آينده و شرق و مهر به‏ پاريز مى‏ آمد ـ مخلص يكى از هواداران پر و پا قرص آن بود ـ و كتبى مثل بينوايان ويكتور هوگو و پاردايان‏ ها و امثال آن در همان سالهاى اوليه چاپ، در پاريز موجود بود.

    اينها همه وسائل و موادى بود كه مرا به‏ نويسندگى تشجيع مى ‏كرد و به‏ همين دلائل بود كه در سالهاى اواخر دبستان و دو سال ترك ‏تحصيل = 1318 و 1319ش/ 1939 و 1940م. من يك روزنامه به‏ نام باستان و يك مجله به‏ نام نداى پاريز در پاريز منتشر مى‏ كردم ـ در واقع مى ‏نوشتم ـ و دو يا سه تا مشترك داشتم كه خوش‏ حساب‏ترين آنها معلم كلاس سوم و چهارم من مرحوم سيد احمد هدايت ‏زاده پاريزى بود ـ كه 5/2 قران به‏من داده بود و من يك سال ـ 12 شماره مجله خود را مى‏ نوشتم و به ‏او مى‏ دادم.

با دکتر باستانی پاریزی و رهنورد زریاب
با دکتر باستانی پاریزی و رهنورد زریاب

    براى اينكه متوجه شويد كه عوامل گستردگى فرهنگ در دنيا چه كسانى و چه نيروهايى هستند ـ خدمتتان عرض مى‏ كنم كه اين آقاى هدايت‏ زاده، روزها، ساعتهاى تفريح مدرسه م ى‏آمد روى يك نيمكت، در برابر آفتاب، زير هلالى ايوان مدرسه ـ كه پدرم ساخته بود ـ مى‏ نشست و صفحاتى از بينوايان ويكتور هوگو را براى پدرم مى‏ خواند ـ و پدرم ـ هم‏چنانكه گوئى يك كتاب مذهبى را تفسير مى‏ كند ـ آنچه در باب فرانسه و رجال كتاب بينوايان مى‏ دانست و ازين و آن ـ خصوصا شيخ ‏الملك ـ شنيده يا خوانده بود ـ به‏ زبان مى‏ آورد ـ و من نيز كه نورسيده بودم در اطراف آن‏ها مى‏ پلكيدم و اغلب گوش مى‏ كردم.

    حقيقت آن است كه سى چهل سال قبل كه به‏ پاريس رفتم، بسيارى از نامهاى شهر پاريس و محلات آن، مثل مونپارناس و فونتن‏بلو و امثال آن كاملاً برايم شناخته شده بود.

    به‏ خاطر دارم كه آن روزها كه در سيته‏ يونيورسيتر Cité Universitaire در آن شهرك دانشگاهى، (كوى دانشگاه پاريس) منزل داشتم. (1349ش/1970م.) يك روز متوجه شدم كه نامه‏ اى از پاريز از همين هدايت‏ زاده برايم رسيده. او در آن نوشته بود: نور چشم من، حالا كه در پاريس هستى، خواهش دارم يك روز بروى سر قبر ويكتور هوگو، و از جانب من سيد اولاد پيغمبر، يك فاتحه بر مزار اين آدم بخوانى.»

    تكليف مهمى بود و خودم هم شرمنده بودم كه چرا درين مدت من به ‏سراغ قبر مردى كه اين همه در روحيه من مؤثر بوده است نرفته بودم. بالاخره پانتئون را پيدا كردم و رفتم و از پشت نرده‏ ها، فاتحه معلم خود را خواندم. و در همان وقت با خود حساب كردم كه نه نيروى ناپلئون، و نه قدرت دو گل، و نه ميراژهاى دوهزار، هيچكدام آن توانائى را نداشته ‏اند ـ كه مثل اين مشت استخوان ويكتور هوگو، از طريق بينوايان، فرهنگ فرانسه را به‏ زواياى روستاهاى ممالك دنيا، از جمله ايران، خصوصا كرمان و بالاخص پاريز برسانند.

    اين شوق به ‏نوشتن طبعا به‏ جرائد منتهى مى‏شد. در تيرماه سال 1321ش/ 1942م. سالهاى بحبوحه جنگ ـ كه ترك تحصيل هم كرده بودم. روزنامه بيدارى كرمان ـ كه از قديم‏ ترين جرائد ايران است ـ و توسط سيد محمّد هاشمى و بعدا برادرش سيد محمدرضا هاشمى چاپ مي شد، و به‏پاريز هم براى پدرم مى‏ آمد ـ مقاله‏ اى داشت از مرحوم اسمعيل مرتضوى برازجانى كه آن وقت معلم فارسى در دبيرستانها و دانشسراى كرمان بوده است. مقاله در انتقاد از زنان، و اين‏گونه چيزها.

    من يك جواب نوشتم و بدون آنكه تصور بكنم كه قابل چاپ است به‏ بيدارى فرستادم و اتفاقا آن را چاپ كردند ـ تحت عنوان «تقصير با مردان است ـ نه زنها» و دفاع كرده بودم از زنان كه اگر مردان توقعات بيخودى از زن نداشتند ـ زنان غير از آن‏گونه رفتار مى‏ كردند ـ كه مى‏ كنند. و شاهد مثال، از حضرت زهرا آورده بودم. در واقع اين نخستين مقاله من است كه شصت و چند سال پيش چاپ شده، و از شما چه پنهان، كمى بوى فمينيستى هم مى‏ دهد.

    دومين مقاله ‏ام در سال 1323ش/ 1944م. به‏ ياد معلم جوانمرگ دانشسرا ـ مرحوم اديب نوشته شده بود كه باز در همان بيدارى بر چاپ رسيده، و من آن‏وقت ديگر دانش ‏آموز دانشسراى مقدماتى كرمان بودم.

    در همان وقت مرحوم سيد ابوالقاسم پورحسينى مدير شبانه‏ روزى دانشسرا نيز روزنامه‏ اى داشت به‏ نام روح‏ القدس، كه مخلص نيز چند مقاله و چند شعر در آن جريده دارد.

    همكارى با مطبوعات تهران از آن‏جا شروع شد كه من، در پاريز كه بودم، پدرم در كلاس پنجم ابتدائى، بعض جملات عربى را برايم ترجمه مى‏ كرد ـ كم‏ كم قواعد و صرف و نحو عربى را هم يادم داد، و يك‏وقت متوجه شدم كه بسيارى از نوشته‏ هاى عربى را مى‏ توانم بخوانم و ترجمه كنم. وقتى به ‏تهران آمدم و يكى دو تا شعرهايم را در روزنامه خاور مرحوم احمد فرامرزى چاپ كردم. مرحوم حسن فرامرزى پسر عبداللّه‏ فرامرزى ـ برادر عبدالرحمن و احمد ـ متوجه شد كه بعضى جرائد عربى را كه در دفتر آنها بود مى‏ خوانم. مرا تشويق به ‏ترجمه كردند، و روزى نبود كه يك مقاله از عربى براى روزنامه خاور ترجمه نكنم ـ با تيترهايى ـ مثل: خاطرات يك مگس در هواپيما. يا كودتاى سوريه، يا هلال خصيب يا اينكه زن حسنى‏ الزعيم، پسر زائيده است!

    مرحوم عبدالرحمن در سالهاى 28 و 29 و سى از من خواست كه براى كيهان از مجلات و جرائد عربى ـ مصرى و لبنانى ـ اخبار را ترجمه كنم، اتفاقا سالهاى ملى شدن نفت بود و جرائد عربى خبر و مطالب مفصل راجع به ‏ايران داشتند، و من هم مفصل ترجمه مى‏ كردم ـ به‏ طورى كه گاهى يك صفحه خبر ترجمه مى‏ شد ـ البته بدون نام مترجم در كيهان چاپ مى ‏شد و حق ‏الترجمه مرا مى‏ دادند.

    سال 1329ش/ 1950م. مرحوم حسن فرامرزى مجله ثقافة‏الهند را به‏من داد كه مقاله كوروش ذوالقرنين از ابوالكلام آزاد را ترجمه كنم ـ و كردم و با مقدمه مرحوم سعيد نفيسى، براى ورود ابوالكلام آزاد به ‏ايران ـ به‏ دعوت مصدق ـ به‏ چاپ رسيده، و نسخه‏ هائى از آن را تقديم لغت‏نامه نيز كردم ـ كه بيشتر آن در آنجا نقل شده ـ البته بدون نام مترجم.

    كتاب ذوالقرنين يا كوروش كبير را بعدها با مقدمه مفصل كه خود در باب «كوروش در روايات ايرانى» نوشته بودم بارها و بارها به‏ چاپ رساندم و اخيرا چاپ نهم آن منتشر شده است.

    ايامى كه در دانشگاه تحصيل مى‏ كردم، در خواندنيها هم كار داشتم و مرحوم اميرانى سه چهار سال تحصيل من، ماهى دويست تومان حقوق به‏من مى‏ داد كه از حقوق يك معلم زيادتر بود.

    بعد از معلمى كرمان و انتقال به ‏تهران، بيشتر با مجلاتى مثل يغما، و راهنماى كتاب و وحيد و گوهر و… همكارى داشتم و مقالاتم در آن‏جا چاپ شده است، خصوصا يغما كه حقى بزرگ به‏ گردن من دارد. او به‏ سرحروف‏چين چاپخانه تابان و بعد به ‏تقى‏ زاده سرحروفچين بهمن گفته بود: باستانى هرچه نوشت حروفچينى كنيد و خودش غلط‏گيرى كند و چاپ كند ـ اگر اشكالى پيدا شد خودم جوابگو خواهم بود ـ و همينطور هم شد: دوبار او را خواسته بودند و درباره مقالات من توضيح داده بود، و مدتها بعد از آن به‏ من گفت.

    بيشتر مقالات من، پس از چاپ در مجلات، در خواندنيها هم نقل مى‏ شد.

    چند سالى پيش از انقلاب، مرحوم مسعودى مرا خواست. هفته‏ اى يك مقاله به‏ عنوان انتقاد در اطلاعات مى‏ نوشتم. او هم هر مقاله را ـ كه معمولاً يك ستون بود ـ يك‏هزار تومان ـ ماهى چهارهزار تومان به ‏من مى‏ داد ـ كه باز هم از حقوق دبيرى دانشگاهى من زيادتر بود. او هم گفته بود ـ هرچه خواهى بنويس، من دست در آن نمى‏ برم و جوابگو هم هستم. چنانكه خوانندگان مى‏ دانند ـ من سالهاى سال است كه با عصاى مرده ريگ پدرم آمد و رفت مى‏ كنم، و به‏ همين دليل هميشه در عين اينكه مواظب هستم كلاهم را باد نبرد ـ هميشه هم «دست به‏ عصا» هستم.

    تعدادى از مقالات مندرج در اطلاعات را در «زير اين هفت‏ آسمان» چاپ كرده‏ ام.

با دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی و اصغر، حسین و مهدی علمی ـ دهه 1380
با دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی و اصغر، حسین و مهدی علمی ـ دهه 1380

    بعد از انقلاب هم مقالاتم در بسيارى از مجلات، خصوصا آينده كه افشار منتشر مى‏كرد ـ و كلك كه دهباشى مديرش بود ـ منتشر مى‏شد، و بدم نمى‏آيد كه گاهى مقالاتى در بخارا هم داشته باشم ـ ولى بخارا اعتنايى به‏مقالات مخلص ندارد و ناچار آنها را در اطلاعات منتشر مى‏كنم. به‏قول ابوالعباس لوكرى:

 بخارا، خوشتر از لوكر بود شاها، تو مى‏دانى

 وليكن كُرد نشكيبيد از دوغ بيابانى

    رساله دكترى من درباره الكامل ابن اثير بود، و قسمت عمده آن را هم ترجمه كردم و جلد اول آن، شامل «اخبار پيش از اسلام ايران از ابن اثير» به‏ چاپ رسيده است. يك روز مرحوم عباس خليلى كه استاد و روزنامه‏ نويس و مترجمى زبردست بود آمد پيش من در دانشكده، و گفت:

    ــ فلانى، من نمى‏ دانستم كه تو اين كتاب را ترجمه كرده‏ اى، پس قراردادى با يك ناشر بسته‏ ام كه آن را ترجمه كنم، اما وقتى ترجمه تو منتشر شد، ناشر از ادامه كار پشيمان شد. بيا تا مشتركا با هم آنرا پايان بريم. كه اين مختصر وجهى كه از ناشر گرفته‏ ام حلال باشد.

    من در جواب گفتم: اولاً من همه كتاب را ترجمه نكرده‏ ام و فقط پيش از اسلام را آنهم ناقص ترجمه كرده‏ ام. ثانيا، به‏ احترام شما استاد، بقيه مانده را هم كنار مى‏ گذارم، شما خودتان كار را ادامه دهيد، و چنين كردم. (كتاب من به‏ عنوان «ترجمه‏ اى ناقص از الكامل» به‏ چاپ رسيده.

    مرحوم خليلى گفت:

    ــ حالا كه شما اين احترام را در حق من روا داشته‏ ايد. من هم به‏ خاطر شما، پيش از اسلام را ترجمه نم ى‏كنم، و بعد از اسلام شروع خواهم كرد ـ و چنين كرد ـ و متأسفانه به‏ علت نابينائى، آن كتاب مفصل را نتوانست تمام كند ـ و بقيه آن را چند مترجم ديگر ـ از جمله ابوالقاسم حالت و دكتر سادات ناصرى و… ترجمه كردند.

    اين توفيق در ترجمه عربى، مخلص را گستاخ كرد كه با همان فرانسه شكسته بسته‏ اى كه در 1318ش/ 1939م. در پاريز آموخته بودم ـ و البته از شما چه پنهان با كمك ديكسيونر، كتاب معلم اول ـ ارسطو را ـ تحت عنوان «اصول حكومت آتن» به ‏دستور استاد فقيد دكتر عزيزى استاد دانشمند دانشكده حقوق ـ كه در دوره دكترى درس تاريخ عقايد سياسى به‏ ما مى ‏داد ـ ترجمه كنم.

    اين ترجمه مورد عنايت استاد فقيد دكتر غلامحسين صديقى قرار گرفت و مقدمه‏ اى مفصل در باب ارسطو و آثار او و ترجمه آنها به ‏فارسى و عربى نگاشت ـ و ترجمه مخلص با مقدمه ايشان به‏ لطف دكتر احسان نراقى توسط مؤسسه تحقيقات علوم اجتماعى به ‏چاپ رسيد، و اينك چند بار نيز خارج از آن مؤسسه به ‏چاپ رسيده است ـ و بايد اذعان كنم كه اين تجديد چاپ‏ها، به‏ خاطر ترجمه اين شاگرد ناتوان نيست، بلكه به‏ خاطر آبروى معلم اول ارسطو، و به‏ اعتبار معلم ثالث استاد دكتر صديقى ـ صورت مى‏ پذيرد.

کنفرانس ایران شناسان اروپا در کمبریج از راست: دکتر باستانی پاریزی ـ زیپولی ـ موناکیان و علی دهباشی
کنفرانس ایران شناسان اروپا در کمبریج از راست: دکتر باستانی پاریزی ـ زیپولی ـ موناکیان و علی دهباشی

    علاوه بر آن كه بعضى مقالات من به‏ زبان فرانسه نيز ترجمه و چاپ شده است ـ كتاب يعقوب ليث صفارى را كه به‏ سفارش مؤسسه فرانكلين براى جوانان نوشتم ـ و تاكنون بيش از هشت بار به‏ چاپ رسيده است ـ توسط استاد محترم آقاى دكترمحمّد فتحى‏الرئيس، استاد دانشگاه قاهره، به ‏عربى نيز ترجمه شده و در 1971م/ 1350ش. در قاهره به ‏چاپ رسيده است.

    با اينكه من آلمانى نمى ‏دانم، اما آلمانى‏ها به ‏من خيلى محبت دارند و دكتر فراگنر از دوستان مشوق من است، علاوه بر آن، يك استاد بزرگ آلمانى، دكتر ارهارد كروگر ـ استاد دانشگاه ماكسى ميلان Maximilan مونيخ، دو ساعت درس، در بخش شرق‏ شناسى اين دانشگاه، تنها براى بررسى كتابها و آثار من گذاشته است ـ كه شماره آن درس 12287 است و در صفحه 395 سالنماى آن دانشگاه به ‏چاپ رسيده است. (سايه‏هاى كنگره ص 235) اين گزارش، صرفا براى خودنمائى عرض شد ـ و از خوانندگان بخارا پوزش مى‏طلبم.

    جغرافياى كرمان تأليف وزيرى را كه من تصحيح و تحشيه كرده‏ ام، توسط استاد بزرگ ايران‏شناسى آقاى پروفسور بوسه Bosse به ‏آلمانى ترجمه شده و در شماره 50 مجله اسلام Der Islam به‏ چاپ رسيده است.

    نخستين كتاب من ـ چنانكه گفتم ـ مجموعه نامه‏ هاى پيغمبر دزدان بود كه با مقدمه‏ اى و توضيحاتى در اوايل سال 1324ش/ 1945م. در چاپخانه گل بهار كرمان به‏ خرج مرحوم سعيدى مدير گلبهار چاپ شد ـ و درست شصت سال از آن روزگار مى‏ گذرد.

    مجموع كتابها، تاكنون به61 نسخه رسيده، كه گفتگو در باب هر كدام از آنها خود فرصت ديگرى مى‏ خواهد ـ به‏ طور خلاصه عرض كنم كه 13 جلد آن مختص كرمان است از نوع تاريخ كرمان و جغرافى كرمان و تذكره صفويه و تاريخ شاهى و صحيفه‏ الارشاد كه عموما متن است، و شايد بهترين آنها «سلجوقيان و غز در كرمان» باشد كه متن تاريخ افضل است و اول بار در اروپا چاپ شده بوده. چند سال پيش به‏ دعوت آقاى اتابكى رئيس وقت بخش ايرانشناسى دانشگاه اوترخت هلند در كنگره عربى‏ دانان يا به‏ قول فرنگى‏ها عربى‏ذان Arabisans شركت كردم، يك سخنرانى در باب تاريخ سلجوقيان و غز در كرمان داشتم و به‏ دليل اين كه اين كتاب را نخستين بار مرحوم Hutsma هلندى در صد و بيست سال پيش به‏ چاپ رسانده، و اين قديم‏ترين تاريخ كرمان است ـ از افضل‏ الدين كرمانى، يك روز با جمع متشرقين به‏ قبرستان اوترخت رفتيم و بر مزار هوتسما دسته‏ گلى نهاديم و يك غزل حافظ را من در آن‏جا خواندم.

    متن فرانسه اين سخنرانى در مجله Studia Iranica 1987 به‏ چاپ رسيده است ـ تحت عنوان «شاخه‏ اى گل بيابانى از كويرهاى دوردست ـ بر مزار هوتسما». هم‏چنين در مقدمه سلجوقيان و غز چاپ دوم.

    سرى دوم از كتابهاى من مجموعه هفتى است: هفت كتاب دارم كه عدد هفت در عنوان آنها هست: خاتون هفت قلعه، آسياى هفت‏ سنگ، ناى هفت‏بند، اژدهاى هف ت‏سر، كوچه هفت‏ پيچ، زير اين هفت آسمان و سنگ هفت‏ قلم. وقتى اين هفت‏ ها تمام شد، ديدم ته‏ مانده بعضى مقاله‏ ها مى‏ تواند يك كتاب ديگر بشود، حروفچينى‏ ها را نشان ايرج افشار دادم و گفتم نمى‏ دانم اسم اين كتاب را چه بگذارم.

    افشار گفت: اى، يك هشلهفى اسم روى آن بگذار.

    من فورا حرف او را چاقيدم و اسم كتاب را گذاشتم:

    ــ هشت‏الهفت

    هم كتاب هشتم است. هم كلمه هفت را دارد ـ هم يك هشلهفى هست كه به‏ هر حال چار تا خواننده دارد.

    بقيه كتابها هم اگرچه موضوعات مختلف است، ولى به‏ هر حال هيچكدام از ياد كرمان غافل نيست، و مسائل بسيارى در باب كرمان در آنها آمده است. علاقه من به‏ كرمان البته بر مبناى آن است كه ولايت من است، و پاريز از دهات سيرجان، و سيرجان از مضافات كرمان است ـ و اول ارض مسّ بها جلدى.

    چنانكه گفتم كتابها به61 جلد رسيده، و اميدوارى دارم كه احتمالا به77 جلد برسد.

 نوميد نيستيم ز احسان نوبهار

 هرچند، تخم سوخته در خاك كرده‏ايم

***

دکتر باستانی پاریزی و حمید فرزندش ـ 17/10/88 عکس از امید طاری فر
دکتر باستانی پاریزی و حمید فرزندش ـ 17/10/88 عکس از امید طاری فر

    يك بند از سؤالات جناب دهباشى اين است: «جنابعالى با ايرانشناسى نيز كار كرده‏ ايد و از ايران‏شناسان به‏نام هستيد. عضو چند انجمن بوديد و سخنرانيهاى ارزشمندى را در مجامع جهانى ايران‏شناسى عرضه كرده‏ ايد. اصولاً نظرتان درباره آنچه ايران‏شناسان در زمينه تاريخ و فرهنگ ارائه كردند چيست؟

    بهتر است اول اغراق شاعرانه دهباشى را در باب «از ايرانشناسى به‏نام بودن» از زبان شاعرى عرض كنم كه فرموده است:

 نگويم نسبتى دارم به‏ نزديكان درگاهت

 كه خود را بر تو مى‏بندم، به‏ سالوسى و زرّاقى

    بستگى به‏ ايران‏شناسان، بهانه براى سفرهاى غرب آن هم اختصاصا پاريس بوده است وگرنه با چهار كلمه زبان پاريسى كه شصت و پنج سال پيش در گوشه پاريز آموخته‏ ام و به‏ لهجه پاريزى و نه پاريزين تكلم مى‏ كنم ـ شرق‏ شناس به‏ نام شدن يا كار محمدخان قزوينى است ـ يا حضرت فيل. اما به‏ هر حال گمان كنم، با همين «تته پته» كردن در مجامع فرهنگى، در بيش از پنجاه كنگره خارجى و همين قدرها هم داخلى شركت كرده‏ ام كه تا آنجا كه به‏ خاطر مى‏ آورم، سفر پاكستان بود و شركت در مجامع فرهنگى لاهور و كراچى و پيشاور ـ و حاصل آن سفرنامه «در خاك پاك» است كه در مجله وحيد چاپ شد.

    شهريور 1349 ش/ سپتامبر 1970م. در كنگره باستان‏شناسى كنستانتزا ـ رومانى شركت كردم و سخنرانى در باب راه ابريشم همان‏جا انجام شد ـ و متن فرانسه آن در مجله Acta Orientalia بخارست چاپ شده است، و سفرنامه آن نيز به‏ عنوان «پرده‏ هايى از ميان پرده» در مجله يغما به‏ چاپ رسيد. همين سخنرانى راه ابريشم را در خانه ايران در پاريس، در اسفندماه همان سال براى دانشجويان و ايرانيان مقيم پاريس نيز تكرار كردم ـ كه گزارش مختصر آن در اژدهاى هفت‏ سر، ص 457 به‏ چاپ رسيده است. خيلى از مستمعين آن شب آن سخنرانى بعد از انقلاب به‏ وكالت مجلس و وزارت و حتى رياست‏ جمهور رسيدند، و البته بعضى از آنها هم اگر در ايران مانده بودند، امروز تكه بزرگ بدن آنان، گوششان بود. (سنگ هفت‏ قلم ص 481)

    تا آن‏جا كه به‏ خاطر مى‏ آورم، يك سخنرانى در كنگره آثار تاريخى ايران در لندن داشتم در باب آثار گنجعلى‏ خان در كرمان. باز در كنگره ايرانشناسى اكسفورد شركت كردم و گزارش آن تحت عنوان كنگره‏ اى در اكسفورد به‏ چاپ رسيده. (از پاريز تا پاريس)

    هم‏چنين در كنگره ايرانشناسى كمبريج شركت كردم و يك سخنرانى هم در آنجا داشتم ـ منزل در كليساى پيمبروك داشتيم كه يك كالج مهم است، و من در همان ساختمانى اطاق گرفتم كه بر ديواره آن فهرست پنج شش تن از اشخاص معروفى كه طى ساليان متمادى در آنجا بيتوته كرده‏ اند ـ نوشته شده بود و يكى از آنها ادوارد براون بود، و يكى اسم مرحوم تقى‏ زاده، و يكى هم گمان كنم اسم محمّدخان قزوينى (؟) بود.

    يك سخنرانى در لندن داشتم به‏ دعوت بنياد فرهنگى محوى كه در ژنو مركز آن بود، سخنرانى لندن درباره طبرى و تاريخ‏ نگارى معاصر بود، (31 اوت 1990م ـ جمعه نهم شهريور 1369ش) و جمعى كثير از ايرانيان مقيم لندن (= لنادنه) در سالن شهردارى كينز ينگتون ـ حضور داشتند. اين سخنرانى بعدا مقدارى آب توى آن كردم و تبديل شد به‏ كتاب حصيرستان ـ و دوبار چاپ شده است.

    سخنرانى ديگر من در لندن به‏ دعوت آقاى دكتر مجتهدزاده از طرف دانشگاه لندن در كنگره‏ اى تحت عنوان هويت ايرانى انجام شد، وقتى قنسول انگليس براى ويزاى پاسپورت از من سؤال كرد كه براى چه كار به‏ لندن خواهى رفت؟ عرض كردم: براى اين مى‏ روم كه آنجا شايد بتوانم ثابت كنم كه چرا شما به ‏انگليسى از من اين سؤال را مى‏ كنيد ـ و چرا مخلص جواب شما را به‏ فارسى مى‏ دهم. هويت يعنى همين.

    اين سخنرانى در 15 آوريل 1998م/ 26 فروردين 1377ش. در تالار «مدرسه مطالعات خاورميانه و افريقاشناسى» دانشگاه لندن S.O.A.S. ايراد شد و بعدها در كتاب «شمعى در طوفان» به‏چاپ رسيد.

    عضو بدحساب انجمن ايران‏شناسى اروپائى ISMEO نيز هستم، و در اولين كنگره آن كه در شهر تورينو، ايتاليا، تشكيل شد شركت كردم، و شبى را مهمان شركت بزرگ اتومبيل‏ سازى فيات كه مركز آن در آن شهر است ـ به‏ همراه بقيه ايران‏شناسان بوديم ـ و يك پيتزاى فياتى صرف كرديم.

    سخنرانى ديگرم به ‏دعوت ايران‏شناسان اروپا در جلسه پاريس، كه در سيته يونيورسيتر از ششم تا دهم سپتامبر 1999 ـ/ 16 شهريور 1378ش. تشكيل شد، تحت عنوان نخستين دانشجويى كرمانى در پاريس (حاج محمدخان وكيل‏الملكى) ايراد شد.

    اين سخنرانى نيز در كتاب شمعى در طوفان، تحت عنوان «بينوايان در وطن غريب» چاپ شده است. گمان كنم در مجله شما ـ بخارا ـ ياد شده بود كه اين مقاله جزء مقالات برتر كنگره شمرده شده بوده است ـ ولى از نظر خود من اگر بخواهيد ـ مقاله ملكيان درباره كلكسيون جام شراب، و مقاله فرخ غفارى درباره خانواده نقاشان كاشانى ـ كمال‏ الملك و صنيع‏ الملك و غيره ـ درّة‏العقد اين كنگره بوده است.

    كنگره شرق‏ شناسى بيش از صد سال سابقه دارد. بعدها اين كنگره يكى دوبار تغيير نام داد و بالاخره به‏ صورت «مطالعات خاورميانه و شمال افريقا» پايدار شد و سى و سومين كنگره آن در تورنتو ـ كانادا تشكيل گرديد كه مخلص نيز در آن شركت داشت و يك سخنرانى تحت عنوان «مبادى تولرانس در تاريخ كرمان» ايراد كرد.[2]

    اين كنگره در 28 مرداد 1370ش/ 19 اوت 1990م. تشكيل شده بود ـ و تا سوم شهريور ادامه داشت ـ روزهايى كه هر دو در تاريخ ايران مؤثر است: بيست و هشت مرداد ـ سقوط دكتر محمّد مصدق، و سوم شهريور ـ استعفاى رضاشاه.

    كنگره شرق‏ شناسى، در يك تابستان قبل از انقلاب هم در پاريس تشكيل جلسه داده بود، كه مخلص در باب قبيله بارز = پاريز در آن‏جا صحبت كردم. ترجمه فرانسه اين سخنرانى در مجموعه مقالات كنگره زير نظر استاد شرق‏ شناس پروفسور لازار در همان ايام به‏ چاپ رسيده است. (تابستان 1973م./1352ش ـ سايه‏ هاى كنگره، ص 234).

    يك كنگره در بوستون در دانشگاه هاروارد تشكيل شد، كه من در آنجا در باب «برزكوه» در كلام فردوسى صحبت كردم و اظهار نظر كردم كه اين برزكوه را بايد با فتح خواند و احتمالا مقصود جبال بارز كرمان بوده است ـ كه البته همه راهها به‏رم ختم مى‏شود ـ يعنى پاريز كوه. خانم داويدسون مستشرق امريكايى پايه‏ گذار و مهماندار اين كنگره بود. يك كنگره هم به‏ همت زرتشتيان در گوت‏برگ سوئد، چند سال پيش تشكيل. شد، و به‏ دعوت آقاى منوچهر فرهنگى، من نيز شركت داشتم و در باب زرتشتيان كرمان صحبت كردم.

    در ليدن، در كنگره شاه نعمت اللّه‏ ولى شركت كردم و در آنجا در باب كيفيت اداره آستانه شاه ولى، طى ششصد سال، مطلبى به‏ زبان آوردم ـ كه در كتاب «بارگاه خانقاه» چاپ شده است.

    در سيدنى استراليا كنگره‏ اى بود براى پرده‏ بردارى از مجسمه كوروش كه ايرانيان مقيم سيدنى به‏ خرج خود ساخته در بهترين پارك سيدنى – كه پارك المپيك دوهزار بود ـ و مخلص به‏ عنوان پيرترين عضو كنگره به‏ همراه «وزير فرهنگهاى استراليا» يك سر نخ را گرفتم و پرده را كشيدم. آن روز وزير فرهنگها حرف عجيبى زد كه قايل نقل است. او گفت: براى من موجب افتخار است كه از مجسمه‏ اى پرده برمى‏ دارم كه صاحب آن 2500 سال پيش روش اداره يك مملكت را با فرهنگهاى مختلف عمل مى‏كرد، تجربه‏ اى كه در قرن بيستم ما استراليائي ها داريم روى آن كار مى‏ كنيم».

    در سيدنى يك سخنرانى هم در باب نهاد خانقاه در ايران داشتم كه توسط آقاى اميد هنرى ترجمه شد. گويا دكتر نصر درباره آن ترجه گفته بود: مقالات باستانى پاريزى خودش ترجمه‏ پذير نيست، ولى هنرى اين هنر را به‏ خرج داده كه در اين ترجمه ـ گوئى خود باستانى دارد با شما انگليسى حرف مى‏زند.» (بارگاه خانقاه، ص 601) نمى‏ دانم اين حرف دكتر نصر تعريف است يا تنقيد؟

با دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی ـ فروردین 1391
با دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی ـ فروردین 1391

    يك مقاله هم براى كنگره «ميراث اسكندر» كه در اسكندريه تشكيل شده بود ـ نوشتم، اولياء كنگره اطاق در هتل قاهره و اسكندريه رزرو كرده بودند و چند بار هم تلفن زدند كه حتما سفر كنم، اما كار ويزا درست نشد ـ و اين آرزو به‏ دل من ماند كه بعد از سالها تدريس تاريخ فاطميان مصر، يك سفرى به‏ قاهره داشته باشم ـ اما گوئى:

 فرشته‏ اى است بر اين بام لاجورد اندود

 كه پيش آرزوى عاشقان كشد ديوار

    گمان نرود كه هرچه باستانى پاريزى بنويسد، فورا مى‏ قاپند و چاپ مى‏ كنند ـ نه، چنين نيست، مثلاً بعد از هزاره بيهقى كه تقريبا به‏ پيشنهاد من در مشهد تشكيل شد ـ و من در آنجا صحبتى داشتم، طبعا لازم بود كه هزاره طبرى نيز در آمل تشكيل شود ـ و البته شد، و من هم شركت كردم ولى مقاله‏ام فرصت ايراد نيافت ـ و ناچار آن را در كتاب حصيرستان آوردم:

 ما نقد عمر بر سر پيمانه سوختيم

 قنديل كعبه بر در بتخانه سوختيم

    در همان كنگره بود كه نوشتم، طبرى در بغداد مدفون است، پس، تا مورخان عراقى در اين كنگره نباشند ـ يك پاى كنگره لنگ است ـ و آن روزها هنوز گرماگرم جنگ عراق و ايران بود. (حصيرستان، ص 336).

    يك كتاب تاريخ هم يونسكو خواسته است براى آسياى مركزى بنويسد. آقاى دكتر داورى يزدى كه يك وقت رئيس يونسكو در ايران بود ـ مرا معرفى كرد به‏ عنوان يكى از دو عضو ايرانى تأليف اين كتاب. ده سال، هر سال ده‏روز در فصل بهار، من به‏پاريس مى‏رفتم و در هيئت تحريريه اين كتاب شركت مى‏كردم. رئيس هيئت مرحوم دكتر محمّد عاصمى (عاصم اوف) تاجيكستانى بود، و اعضاء دو تن استاد هندى و دو تن پاكستانى و چند تن ازبك و تاجيك و قزاق و قفقازى و يك تن استاد ترك ـ آيدين صاييلى ـ و يك تن انگليسى و يك تن فرانسوى و يك تن امريكائى و دو تن افغانى و چند تن روس بودند ـ و كتاب در شش جلد قرار بود تدوين شود كه چهار جلد آن پايان يافت ـ ولى ناگهان دكتر عاصموف در تاجيكستان، دم خانه‏ اش، به‏ تير غيب كشته شد. و تتميم تأليف كتاب تا حدى به‏ تأخير افتاد.

    آن چهار جلد كه چاپ شده است توسط آقاى دكتر صادق ملك شهميرزادى به‏فارسى ترجمه شده و يكى از مهمترين منابع شناخت تاريخ آسياى مركزى است. گزارش اين كار را من دركتاب «سايه‏ هاى كنگره»، و هم‏چنين در مقاله‏ اى تحت عنوان «بهاران خجند» در روزنامه اطلاعات نوشته‏ ام.

    يكى از جلسات تأليف اين كتاب، در آلماآتاپاى تخت قزاقستان تشكيل شد ـ كه دولت صاحب شوكت جمهورى اسلامى، مبلغ يكصد دلار رايج امريكا براى مخلص خرج سفر داد ـ و من با اين صد دلار خود را به‏ مسكو رساندم و چند شب در هتل آكادمى مسكو بيتوته كردم و سپس با هواپيماى ايلوشين هفت هشت ساعت راه پرواز كردم تا به‏آلماآتا (پاپاسيب) رسيدم، تا در آن ولايت، در فضائل آب‏ انبار «حوض ملك» كرمان ـ كه گويا از مستحدثات ملك دينار غز ـ نزديك هزار سال پيش است ـ صحبت كنم ـ و شايد تنها كسى باشم كه برخلاف انورى‏ابيوردى ـ از يك غز، به‏ عنوان يك عنصر سازنده دفاع كرده‏ام. طى آن سخنرانى گفتم كه غزها «بر ولايت نسا و نرماشير هجوم كردند و صدهزار آدمى در پنجه شكنجه و چنگال نكال ايشان افتادند، و در زير طشت آتش گرفتار شدند ـ و خاكستر در گلو مى‏ كردند ـ و اين را قاوود غزى نام نهاده بودند» ـ پس گفتم: به‏ همين دلائل من نمى‏ توانم دفاعى از ملك دينار غز بكنم ـ ولى يك آمار يا يك شيفر Chiffreبه‏رسم فرنگى‏ها مى‏ دهم ـ خود دانيد و انصاف خود ـ و ملك دينار و روز قيامت. اين آمار خودش گوياست: اين آب‏ انبار، يعنى حوض ملك، در وسط پرجمعيت‏ ترين و قديمى‏ترين محلات كرمان ـ يعنى محله شهر ـ كه لهجه اصيل كرمانى در آن هنوز رايج است ـ ساخته شده ـ 22 پله مى‏خورد… آخرين شيرآبى كه بدان وصل شده ـ تاريخ 1341ه/ 1922م. (هفتاد هشتاد سال پيش) مهر سازنده آن حسن كرمانى نقر شده… دو مخزن كنار هم و به‏هم مربوط 40/12×40/12 متر طول و عرض و شامل 9 كله كار است و چهار ستون دارد با صاروج محكم به‏ارتفاع 5/4 متر ـ مخزن ديگرى 5/6×5/6 متر طول و عرض… ظرفيت آن مجموعا حدود 939 متر مكعب است كه مى‏شود حدود يك ميليون ليتر آب (يادداشت مرحوم مهندس نظريان مدير حفظ آثار ملى كرمان)، خوب، اگر هر كوزه متوسط پنج ليتر آب‏گير داشته باشد ـ دويست‏ هزار كوزه در روز ازين آب‏ انبار پر مى‏ شود و اگر هر كوزه پنج نفر را سيرآب كرده باشد يك ميليون نفر مى‏ توانند ازين مخزن سيرآب شوند و اگر در هر سال تنها دو بار اين آب انبار پُر شده باشد ـ سالى دو ميليون تن از آن آب خورده‏ اند و حدود هشتصد سال از بناى آب‏ انبار مى‏ گذرد ـ پس قريب يك‏ ميليارد و هفتصد هزار نفر آدم تاكنون از اين آب‏ انبار آب خورده‏ اند. (كاسه كوزه تمدن، ص 340). ـ ملك دينار در نهم ذى‏قعده 591ه/ 16 اكتبر 1195م. فوت كرده. او «به‏ علت سرسام مبتلا شد، مداواى او به‏ طلاء شير زنان مى‏ كردند، و دايم، چند زن ـ شير بر سر او مى‏ دوشيدند.» (سلجوقيان و غز در كرمان، ص 602).

    پس حلال باد آن شيرى كه زنان كرمان بر سر ملك دينار مى‏ دوشيدند ـ كه جمعيتى به‏ اندازه كل جمعيت چين امروز را لااقل يك بار آب داده است. من رفيق حاكم معزول و، دزد دستگيرم…

    در ازاء اين حرفها كه زدم، در حالى كه من سخنرانى مى‏ كردم ـ يك هنرمند صاحب كمال قزاق ـ مشغول نقاشى كردن چهره من بوده است ـ كه در پايان سخنرانى آن را امضاء كرد و به‏من داد، و كاش مى‏شد دهباشى آن را چاپ مى‏كرد ـ من خط سيريليك نمى‏ توانم بخوانم، ولى احتمال دارد امضاء نقاش شايد، جهانگير پيرويوف؟ بوده باشد. پيرى و هزار عيب شرعى. اين مجلس در شهريور 1364ش/ سپتامبر 1985م. بوده است.

    شركت در كنگره‏ هاى داخلى كه ديگر لاتعد و لا تحصى است، مثل كنگره خواجه رشيدالدين فضل‏اللّه‏ كه يكبار پيش از انقلاب در تبريز تشكيل شد و يك بار بعد از انقلاب، و در هر دو شركت كردم، پيش از انقلاب در خريدارى وقف نامه خواجه رشيد كه بعضى‏ ها ايراد داشتند كه 50هزار تومان گران است ـ و اين جزء اسناد ملى است و دارنده آن بايد هديه كند ـ من يك حساب ساده پيش پايشان گذاشتم و گفتم: براى هر روز نگهدارى اين سند ده دوازده كيلوئى، هرروز يك تومان به‏او بدهند. اول بعضى‏ ها از كمى رقم تعجب كرده و خنديدند ـ و بعد وقتى كسى محاسبه كرد ـ مثل مضاعف كردن دانه گندم در خانه شطرنج، يك وقت متوجه شدند كه از روز قتل خواجه رشيد در تبريز تا آن روز ـ يعنى از 718ه/ 1318م. كه او را در تبريز به‏ دو نيم كردند ـ تا آنروز كه كنگره تشكيل شده بود ـ قريب 650 سال ـ يعنى حدود 250 هزار روز مى‏ گذشت، اگر مى‏ خواستند آنرا به‏ نرخ پيشنهادى مخلص بخرند مى‏ بايست نزديك به‏ دويست و پنجاه‏ هزار تومان بدهند ـ و البته ندادند و گويا بر اثر ناخن گردى‏ ها بالاخره به‏ حدود شصت‏ هزار تومان (؟) خريدند.

    اما در كنگره دوم خواجه رشيد كه در بهار امسال 1384ش/ 2005م. تشكيل شد، باز خداوند توفيق داد و به‏ دعوت دكتر رحمانى رئيس گروه تاريخ دانشگاه تبريز و دوستان ديگر، در كنگره خواجه رشيد شركت كردم، و ضمن اشاره به‏ توجهات خواجه رشيد و فرزندش، به‏ كرمان، سخن‏رانى خود را ـ كه متأسفانه هنوز جائى چاپ نشده ـ اين‏طور به‏ پايان بردم: «… صوفى معروف، مشتاقعلى شاه در 1206ه/1792م. به‏فتواى ملاعبداللّه‏ بمى سنگسار شد، و قتل او مردم كرمان را سالها شرمسار و منفعل مى‏ داشت، تا بر مزار او گنبد و بارگاه ساختند و اغلب به‏ زيارت مى‏ روند و دعا مى‏ خوانند ـ چنانكه از مزار يك قديس ديدار كنند. چه، جرم مشتاق اين بود كه قرآن ـ و خصوصا سوره يس را ـ با آهنگ سه‏ تار مى‏ نواخت.

    مرحوم كيوان قزوينى كه خطيبى نامدار بود، سالها بعد، در كرمان در مزار شاه ولى اعتكاف كرد، و ايام رمضان را در مسجد جامع كرمان ـ در محلى كه مشتاق سنگسار شده بود ـ موعظه مى‏ كرد، و كل مردم شهر شركت مى‏ كردند. مرحوم كيوان آنقدر خطيب زبردستى بوده كه از دهات دوردست مردم براى استماع سخن او به‏ شهر مى‏ آمدند ـ 21 رمضان روز سنگسار مشتاق بوده است.

چهاردهم فروردین 1392 ـ با دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی ( عکس از دکتر عبدالسمیع)
چهاردهم فروردین 1392 ـ با دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی ( عکس از دکتر عبدالسمیع)

    يك‏سال، كيوان چنان مؤثر صحبت كرد ـ كه گوئى حوادث عاشورا را بيان مى‏ كند ـ و همه حاضران را در تشريح واقعه قتل مشتاق به‏ گريه انداخت، و در آخر مجلس، خطاب به‏ حاضران كرد و گفت:

    ــ اى مردم كرمان، اين، پدران شما بودند، كه در همين‏جا دست به‏ اين كار زدند، پس وجوبا لازم است كه همه شما، لعنتى به‏ روح آنها بفرستيد ـ و عجيب آن كه مردم كرمان، حاضران در جلسه، همه فرياد بيش باد و لعنت باد بلند كردند ـ چنانكه گوئى صلوات مى‏ فرستند. (بارگاه خانقاه، ص 412)

    من، پس از بيان اين حكايت، خطاب به‏ دوستان حاضر در جلسه، گفتم: اجداد بزرگوار شما، «در سابع عشر شهر جمادى‏ الاول سنه ثمان عشرو سبعمائه [ 17 جمادى‏الاول 718ه/17 ژويه 1318م.] مزاج پادشاه ابوسعيد با او متغير گرديد، او را و پسرش عزالدين ابراهيم را، در موضع ابهر، به‏ قريه خشكدر، به‏ قتل رسانيدند، و اعضاى او را از يكديگر جدا كرده، هر عضوى را به‏ شهرى فرستادند» (آثارالوزراء عقيلى، ص 286).

    پس از خواندن اين شرح، عرض كردم: بنابراين، هم‏چنانكه كرمانيها در واقعه مشتاق، ارواح پدران خود را بى‏ نصيب گذاشتند، مخلص، از كرمان آمده‏ ام اينجا تا به‏ اولاد آنهائى كه سر خواجه رشيد را در بازار مى‏ گرداندند و فرياد مى‏ زدند كه: اين سر آن يهودى است كه خيال تغيير قرآن داشت، آرى مى‏ خواهم تا با بيان واقعه خواجه رشيدالدين عرض كنم كه براى اعتذار از روح پاك خواجه، كه كتاب جامع‏ التواريخ را معمولاً بعد از نماز صبح مى‏نوشته است ـ شما اهل ولايت تبريز نيز، وجوبا لازم است ـ همان حركتى را انجام دهيد ـ كه مردم كرمان در پاى منبر كيوان قزوينى ـ انجام دادند…

    خوب، اين هم مزد دست تبريزى‏ها و اولياى دانشگاه تبريز ـ كه چند روزى ما را در بهترين هتل شاگلى تبريز پذيرائى كردند ـ هرچند اثر كلام مخلص، در پايان جلسه، به‏ اندازه يك هزارم كلام شيخ عباسعلى كيوان قزوينى هم نبود.

    مى‏دانم خيلى من و من كردم و خيلى از من حرف زدم و از اين منيت ـ كه مى‏ شود آن را تمنمن هم خواند ـ معذرت مى‏طلبم ـ اما حرف هنوز ناقص است.

    دو كار ديگر هم من در امر نويسندگى توفيق يافته‏ ام كه به‏ انجام برسانم.

    ــ نخست اين كه بعض دوستان مؤلف، لطف كرده، اظهار تمايل كرده‏ اند كه بر كتاب ايشان، مخلص مقدمه بنويسم و درين مورد با كمال افتخار، اين امر را پذيرفته‏ ام، و براى خود دلايلى هم داشته‏ام، كه يكى از آنها اين است كه «مى‏شود، آدم، حرف خود را در كتاب ديگرى بزند ـ خصوصا اگر حرفى باشد كه در كتابهاى خودش زدن آن ممكن نباشد، و به‏ قول چينى‏ ها «آتش‏بازى بكند ولى در خانه همسايه». علاوه بر آن، گاهى اوقات، كتابهاى ديگران از كتاب خود آدم پر تيراژتر است ـ و اين را من با كمال صراحت اقرار مى‏كنم ـ بنابراين حرف آدم درين‏جا برد بيشترى خواهد داشت… و اين بدان مى‏ماند كه يك صاحب رستوران، بعد از آن كه به‏ مشتريان خودش غذا داد، خودش برود در رستوران ديگرى غذا بخورد…» (جامع‏ المقدمات، ص 13)

    در طى اين سالهاى متمادى، شايد بيش از پنجاه مقدمه بر كتابهاى اين و آن نوشته‏ ام ـ به‏ طورى كه وقتى به‏ فكر افتادم بعضى از آنها را جمع كنم و در يك كتاب چاپ كنم ـ خودش شد يك كتاب «به‏ قاعده» ـ در دو جلد ـ كه اسم آن را هم گذاشتم جامع‏ المقدمات. و تازه خيلى از آنها را هم هنوز به‏ دست نياورده‏ ام.

    يك دليل نوشتن بدون اكراه اين مقدمات، براى خودم اين استدلال بود كه از دو حال خارج نيست:

    ــ يا تيراژ كتاب قابل‏ توجه خواهد بود، كه خيلى زود به‏ مؤلف منت گذاشته خواهم گفت: اين زيادتى تيراژ به‏ خاطر مقدمه مخلص است.

    ــ يا اينكه تيراژ كتاب كم است، خيلى طبيعى است كه گناه را به‏ گردن متن كتاب انداخته خواهم گفت: بيخودى مقدمه ما را حرام كردى! و به‏ هر حال، اين هم يك پرده از نويسندگى بنده بود.

    باز هم عرض كنم كه مواردى هم بود كه ما مقدمه مى‏ نوشتيم ـ به‏ خواهش خود آنها، ولى بعد خودشان منصرف مى‏ شدند از چاپ آن. ـ مثل مقدمه‏ اى كه بركتاب لوريمر نوشتم ـ بنياد فرهنگ كوتاه آمد و آن را توى رف گذاشت.

با دکتر باستانی پاریزی در نمایشگاه عکس ها و نقاشی های فخرالدین فخرالدینی
دکتر باستانی پاریزی ـ عکس از علی دهباشی

    مورد ديگر، شركت در نگارش مقالاتى به ‏تناسب در يادواره هاست، كه از آن جمله بود: مقاله‏ اى كه در يادواره مرحوم على محمّد عامرى نوشتم، و مقاله نون‏ جو در يادواره محيط طباطبائى، و مقاله مار در بتكده در يادواره استاد دكتر غلامحسين صديقى، و مقاله درخت جواهر در يادواره دكتر يحيى مهدوى، و مقاله پوست پلنگ در يادواره دكتر احسان اشراقى، و مقاله عشره منتشره در يادواره دكتر ذبيح‏ اللّه‏ صفا و مقاله در يادواره پرويز شهريارى و مقاله افشارها در كرمان در يادواره مرحوم دكتر محمود افشار.

    بعضى ازين مقالات را بعدا تفصيل داده به‏ صورت كتاب درآورده‏ ام. البته اين تصور هم نشود كه همه مقالات من بلافاصله در يادواره‏ ها چاپ مى‏شود ـ معمولاً بعضى دچار قيچى ايرج افشار مى‏ شوند، بعضى قبول نمى‏ شوند ـ مثل «شهيدى در بروجرد» كه براى يادواره استاد دكترسيد جعفر شهيدى نوشته بودم ـ و مورد قبول اديتورها قرار نگرفت، پس آن را در كتاب «نوح هزار طوفان» به‏ چاپ رساندم، و مقاله «گوهر شب چراغ» كه براى يادواره مرحوم دكتر اميرحسين آريان‏پور نوشته بودم و به‏ قول آن خواجه‏ كرمانى، «تاجر سمرقندى نپسنديد» (گذار زن از گدار تاريخ ص 127).

    وقتى خواستند يادواره‏اى براى ايرج افشار چاپ كنند ـ مخلص مقاله خود را تحت عنوان «سنگ قبر» نوشتم ـ كه البته نماد خوشى نشان نمى‏ داد، ـ ولى صددرصد با كار افشار كه بررسى و عكس‏بردارى از سنگ قبرهاى تاريخى است، و بيشتر از همه مزاربان‏ها خاك قبرستان را به‏ قدم ارادت سپرده است ـ تناسب داشت. اما به‏ هر حال آن مقاله سنگ قبر، بيخ ريش مخلص ماند ـ و لابد يك روزى يك كسى آن را در يادواره بعد از مرگ خودم به‏ چاپ خواهد رساند ـ همانطور كه مرحوم سنگلاخ ترك، سنگ بسم‏ اللّه‏ را براى قبر حضرت رسول در مصر تهيه كرد و اولياى حجاز نپذيرفتند، و او آن سنگ را از مصر به‏ اسلامبول، و از اسلامبول به‏ باطوم و تفليس، و از تفليس به‏ تبريز منتقل كرد تا فرصت يابد و آنرا ببرد در مزار حضرت رضا كار بگذارد ـ كه در آن وقت اجل آسمانى رسيد و خود ميرزا سنگلاخ به‏ گور رفت، و آن سنگ قبر دومترى سنگين را، با آن خط خوش، بر مزار خود سنگلاخ نهادند ـ و مخلص آن را زيارت كرده است. (آسياى هفت‏ سنگ، چاپ هفتم، ص 11)

    در يادواره مرحوم فرخ خراسانى ـ مقاله «استاد شدن» را نوشته‏ ام ـ البته در روزهايى كه هنوز استاد نبودم ـ و اين يادواره را مرحوم مينوى راه انداخته بود. يك مقاله هم در يادواره ساغر يغمائى دارم.

    مقاله‏ اى هم تحت عنوان «مرثيه مُرسيه» در يادواره دكتر محمّدامين رياحى دارم ـ كه غلط‏ گيرى آن را آقاى نادر مطلبى كاشانى تمام كرده‏اند ـ و نمى‏دانم منتظر چه هستند؟

    فاما تجربه در سرودن شعر… آرى، من با شعر شروع كردم، و ظاهرا علاقه به‏ طبيعت موجب اصلى اين امر بوده ـ به‏ دليل اينكه خشكسالى كوهستان پاريز و كم‏ آب شدن چشمه‏ ها و خشك شدن پونه‏ ها و گلپرها و مهاجرت پرندگان مثل كبك و تيهو و فاخته، در كوهستان با صفاى خودمان ـ به‏ علت كمبود باران، و پناه بردن كودكان ـ خصوصا دختران ـ به‏ سر قبرها ـ خصوصا خاك سيد، و آب بر گور مردگان ريختن به‏ اميد نزول باران.

    مرا هم كه بچه‏ اى ده دوازده ساله بودم وادار به‏ گفتن شعر كرد كه اولين شعرم بود:

 بيا اى برف و باران خداوند

 كه تا خلق جهان باشند خرسند…

 بيا تا كشت‏ ورزان شاد باشند

 ز هربند غمى آزاد باشند…

يك غلط املائى هم در آن داشته‏ ام:

 بيا تا آب‏ها از كوه آيد

 ولو طوفان قوم نوح آيد…

    يعنى كوه و نوح را با هم قافيه كرده بودم ـ نه اينكه املاى نوح را نمى‏ دانستم. ظاهرا مثل بعضى از نوگويان امروز تصور مى‏ كرده‏ ام كه املاء حروف عربى و فارسى قيد نيست ـ بعدها فهميدم كه ايرج ميرزا هم در قطعه دلپذير.

 حب نبات است پدرسوخته

 آب حيات است پدرسوخته

 بسكه سيه چرده و شيرين بود

 چون شكلات است پدرسوخته

 قافيه هرچند غلط مى‏شود

 . . . . . . . . . . . . . . . . .

    در يك بيت آن، همين گاف را كرده است.

  در آخر آن استقاء باران هم، نام خود را آورده و گفته بودم:

 بيا تا باستانى شاد باشد

 نه اينكه صورتش پُر باد باشد

    و اصطلاح پُر باد بودن صورت در كوهستان ما براى كسانى گفته مى‏ شود كه منت بر اين و آن دارند، يا قهر مى‏ كنند ـ قهر بچه‏ ها، وقتى كه سهم آن‏ها كم داده مى‏ شود.

    اين شعر را دو سه سال بعد (1318/1939م) در نداى پاريز كه در همان ده مى‏ نوشتم ـ نقل كرده‏ ام.

با دکتر باستانی پاریزی در نمایشکاه عکس ها و نقاشی های فخرالدین فخرالدینی ـ عکس از مجتبی سالک
با دکتر باستانی پاریزی در نمایشکاه عکس ها و نقاشی های فخرالدین فخرالدینی ـ عکس از مجتبی سالک

    به‏هر حال هم‏چنان كم و بيش شعر مى‏گفتم و بدكى هم نبود. مثلاً اين غزل خود را در حدود 1324 يا 25/1946م. در فروردين كوهستان پاريز و در زير درختهاى بادام باغچه ـ كه در فصل بهار گلريزان آن، سطح باغچه را سفيدپوش كرده بود ـ گفته‏ام.

 ياد آن شب كه صبا بر سرِ ما گل مى‏ريخت

 بر سرِ ما ز در و بام و هوا گل مى‏ريخت

 سر به‏دامان من‏ات بود و، ز شاخ بادام

 بر رخ چون گل‏ات، آرام، صبا گل مى‏ريخت

 خاطرات هست، كه آن شب، هم شب تا دم صبح

 گل جدا، شاخه جدا، باد جدا گل مى‏ريخت

 نسترن خم شده، لعل لب تو مى‏بوسيد

 خضر گوئى، به‏لب آب بقا گل مى‏ريخت

 تو به‏مه خيره، چو خوبان بهشتى و صبا

 چون عروس چمن‏ات، بر سر و پا گل مى‏ريخت

 زلف تو غرقه به‏گل بود و هر آن‏گاه كه من

 مى‏زدم دست بدان زلفِ دو تا، گل مى‏ريخت

 گيتى آن شب اگر از شادى ما شاد نبود

 راستى تا سحر از شاخه چرا گل مى‏ريخت؟

 شادى عشرت ما، باغ، گل‏افشان شده بود

 كه به‏پاى تو و من، از همه‏جا، گل مى‏ريخت

    اين شعر بارها و بارها، در جرائد گوناگون ايران چاپ شد، و خود من نيز كه در سال 1327ش/ 1948م. مجموعه‏اى از اشعار خودم به‏عنوان «يادبود من» چاپ كردم ـ و دومين كتاب من است ـ و آن روزها دانشجوى دانشكده ادبيات بودم ـ و مرحوم سعيد نفيسى نيز مقدمه‏اى بر آن كتاب نوشته ـ آن را در آن كتاب چاپ كرده‏ام.

    ده سال بعد كه من در كرمان معلم بودم ـ و مدير دبيرستان دختران بهمنيار، يك روز صبح، بچه‏ها پى‏درپى به‏دفتر من مى‏آمدند و مى‏گفتند: آقا، ديشب شعر شما را راديو مى‏خواند. شنيديد؟

    اتفاقا آن شب ما برق نداشتيم و من نشنيده بودم. معلوم شد، بر اثر مرگ مرحوم صبا موسيقى‏دان نامدار، اين شعر را مرحوم بنان، خواننده بزرگ، در مرگ صبا، و در برنامه گلها خوانده است ـ و راستى چه به‏جا اين شعر به‏كار رفته بود: ياد آن شب كه صبا در ره ما گل مى‏ريخت… درواقع، شعر، سنگ مزار شد.

    خيلى از دوستان بعدها تصور ميكردند كه اين شعر را من اختصاصا براى مرگ صبا گفته بودم ـ در حالى كه چنين نبود، و حتى در يكى از برنامه‏هاى گلها در حيات صبا هم، چند بيت از همين غزل را يكى از گويندگان خوش‏كلام ـ آذر پژوهش، دكلامه كرده بود و من، وقتى دكلامه او را شنيدم، در همان كرمان، يك رباعى گفتم و به‏آدرس گوينده فرستادم:

 گر طبع فسرد و خاطرم محزون شد

 گلهاى تو ديد و باز ديگرگون شد

 طبع من اگر تلخى دنيا را داشت

 شيرين شد، از آن، كز دهن‏ات بيرون شد

    مجموعه شعرهاى من، دوبار ديگر، يكى در 1342ش/1963م. و يكى نيز در 1364ش/ 1985م به‏خط خطاط خوش‏ذوق، مرحوم غلامعلى عطارچيان، تحرير، و توسط مؤسسه علمى چاپ شده است. شعر:

 باز، شب آمد و شد اول بيدارى‏ها

 من و سوداى دل و فكر گرفتاريها

 شب خيالات و، همه روز، تكاپوى حيات

 خسته شد جان و تنم زين همه تكرارى‏ها…

    تمام غزل را مرحوم محمودى خوانسارى در آهنگى دلپذير، در يك مجلس خصوصى خوانده است كه يكى از دوستان نوار آن را به‏من داد.

    شايد جالبترين مورد چاپ يكى از اشعار من آن‏جا باشد كه يك جزوه به‏نام مشاعره در سال 1346ش/ 1967م ـ جزء «نشريات پروگرس روسيه» در مسكو به‏چاپ رسيده، و در آن كتاب، شعراى معاصر مليت‏هاى مختلف فارسى‏گوى تقسيم شده‏اند: اول شعراى افغانستان (ص 11 تا 68)، دوم شعراى ايران (ص 71 تا 166) سوم شعراى تاجيكستان (ص 169 تا 236)، و بالاخره شعراى پاكستان و هند (ص 239 تا 271)

    تا اينجا مهم نيست، از نظر مخلص اين نكته جالب بود كه نام مرا جزء شعراى پاكستان و هند؛ آورده بود ـ با شعر آلبوم:

 به‏آلبوم شبى تا سحر نظر كردم

 به‏ياد عمر گذشته شبى سحر كردم

 به‏يادبود عزيزان شبى به‏سر بردم

 شبى، دو مرتبه، با عمرِ رفته سر كردم…

    من به‏شوخى، در مقاله‏اى كه در كيهان همان‏وقت چاپ شد، نوشتم: «روزى كه كتاب مشاعره چاپ مسكو را زيارت كردم و خودم را جزء شعراى پاكستانى و به‏دنبال نام مرحوم اقبال لاهورى ديدم… از شوق در پوست نمى‏گنجيدم… اما، پاكستانى بودن من، سر و صداى دوستان ـ از جمله كيهان را بلند كرد… واقعا فكر كنيد اگر دويست سال ديگر، اگر كسى خواست تاريخ‏ادبيات بنويسد و ميلش كشيد كه بداند باستانى پاريزى اهل كجاست؟ دچار چه دردسرى خواهد شد…

    بنده آن‏وقت، در گور، هى مى‏بايست پهلو به‏پهلو شوم و سرم را به‏سنگ قبر بكوبم ولى نتوانم به‏آنها بگويم كه بابا، اين پاريز مال پاكستان نيست، مال كرمان است، مال سيرجان است، دهى است و بيچاره دهى است، و چون اين تخم دو زرده را تقديم دنيا كرده ـ يك بيضه مرغ دارد و صد نعره مى‏زند… مملكتى كه اقبال دارد… باستانى پاريزى مى‏خواهد چه كند؟

 يكى مرغ بر كوه بنشست و خاست

 بر آن كُه چه افزود و زان كُه چه كاست

 من آن مرغم و اين جهان كوه من

 چو رفتم، جهان را چه اندوه من؟[3]

    در سال 1325ش/ 1946م. من در دانشسراى مقدماتى كرمان شاگرد دوم شدم و در شهريور آن سال به‏تهران آمدم و ضمن تحصيل در تهران ـ در مدرسه شيخ عبدالحسين طهرانى (كنار مسجد ترك‏ها) در حجره آقاى شمسى، يكى از دوستان با چند تن ديگر بيتوته مى‏كردم. ضمن تحصيل با بعض جرائد و مجلات سر و كار داشتم.

    حالا كه كار به‏شعر رسيد، مخلص، اين نامه دهباشى را در حكم يك «كيوسك اعترافات» كاتوليك‏ها حساب مى‏كنم كه كشيش ساكت و صامت مى‏نشيند و به‏گناهان گناهكار گوش مى‏كند و براى او طلب بخشش مى‏كند. مگرنه آن است كه به‏قول يك نويسنده فرنگى: «شعر گفتن، گناه ايام طفوليت است»، يعنى درواقع قابل بخشش است، و عرب هم گويد: يجوز للشاعر مالايجوز لغيره، ـ و اعتراف هم، گناه را سبك مى‏كند ـ پس در مقام اعتراف بايد بگويم كه اولين شعر من پس از ورود به‏تهران، در روزنامه رهبر ـ از روزنامه‏هاى حزب توده به‏چاپ رسيد:

 برمراد ما اگر اين چرخ كج‏بنياد نيست

 ليك ازين بيدادگر ما را هم استمداد نيست

 چند بايد داشتن امّيد بهبودى ز چرخ

 نيك ديديم اين كه او را پايه جز برباد نيست…

    قصيده مفصل است، سه روز بعد كه به‏دفتر روزنامه در كوچه برابر ثبت ـ محل بعدى روزنامه ترقى ـ براى گرفتن يك شماره روزنامه و تشكر از احسان طبرى مراجعه كردم، ديدم دفتر روزنامه را آتش زده‏اند ـ و روزنامه توقيف شده است. چون بايد همه چيز را اعتراف كرد، تا گناهان عفو شود ـ مى‏گويم كه: چند ماه بعد، وقتى شاه، بعد از مسأله آذربايجان و بازديد از آن ولايت به‏تهران بازگشت، از ميدان مجسمه تا چهارراه پهلوى سابق ـ ولى‏عصر امروز، ماشين سرباز او را، مردم تقريبا روى دست آوردند، و چون در اين چارراه، راه‏بند آمد، به‏اشاره قوام‏السلطنه، به‏داخل حزب دموكرات ـ محل كافه شهردارى سابق و تآتر امروز رفت.

    اين مخلص پاريزى، همان روزها شعرى در مدح شاه گفته بودم ـ و به‏تقليد سعدى در مدح انكيانو، با مقدارى نصيحت، و تماشائى است كه يك بچه محصل جلمبر ساكن مدرسه شيخ عبدالحسين، كه سفره‏اش روزنامه مرد امروز بود ـ بيايد و به‏تقليد سعدى آخرالزمان در مدح انكيانو، به‏شاهى كه چند سال بعد، آريامهر خواهد شد، اينطور در همان قصيده نصيحت كند:

 شها، كنون كه فلك قرعه جهاندارى

 به‏نام نامى آن شاه نامور بنهاد

 به‏عدل كوش ـ كه شاهى، به‏عدل پاينده است

 به‏داد باش، كه كشور شود به‏داد آباد

 بدان كه ديده كوروش و داريوش كبير

 همى ترا نگرد از فراز پازرگاد…

    شعر در روزنامه خاور 1326ش/1947م. چاپ شده است.

    مثل بسيارى از بچه‏هايى كه تازه به‏تهران مى‏آيند ـ و تجربه سياسى و اجتماعى ندارند ـ در بسيارى از انجمن‏ها شركت مى‏كردم. و به‏هردرى مى‏زدم كه چيزى بنويسم يا شعرى چاپ كنم، پس مايه تعجب نخواهد بود اگر پس از قتل محمد مسعود، شعرى در مرگ او بگويم:

 بعد ازين تا باد فروردين ره گلشن بگيرد

 تربت مسعود را در لاله و سوسن بگيرد

 اى شهيد راه آزادى سزد كشتن تو

 مام گيتى، پرده ماتم به‏پيرامن بگيرد…

    و در بيتى آرزو كنم:

 خرمن عمر تو را آن كس كه آتش زد، الهى

 آتش بدبختى‏اش يك‏باره در دامن بگيرد…

    خوب تا اينجا را داشته باشيد.

    در همان روزها مرحوم خسرو روزبه را به‏دلائل سياسى در دادگاه نظامى محكوم كرده بودند. و من در شعرى گفته بودم:

 آنان كه در حمايت ظلم آرميده‏اند

 برلوح حق عجب خط بطلان كشيده‏اند

 ظلم آيتى است در حق اينان و حق كشى

 پيراهنى كه برتن ايشان بريده‏اند…

    و در يك بيت گفته بودم:

 با حبس روزبه به‏جهان عرضه داشتند

 كاينان عدوى مردم فحل و گزيده‏اند…

    درست چهل سال لازم بود تا بگذرد، و من، دكتر فريدون كشاورز عضو قديم كميته مركزى حزب توده ايران را شبى در سويس ملاقات كنم، و او بگويد: «شب در كميته حزب تصميم گرفته شد كه يكى از مخالفين معروف شاه را بكشيم و گناه را به‏گردن در بار بيندازيم ـ و قرار شد خسرو روزبه به‏همراه يك تيم، محمد مسعود را به‏قتل برساند ـ كه همانروزها درباره پالتو پوست والاحضرت اشرف، مطلب تندى نوشته بود».

    سال بعد از مرگ مسعود، تيراندازى به‏شاه شد كه مخلص هم دانشجو بود ـ و اين دوبيت را گفتم كه ماده تاريخ هم هست:

 تير دشمن، به‏لب شاه رسيد ارچه، وليك

 حافظ شاه جوان لطفِ خدادادى شد

 باستانى، پى تاريخ، به‏دانشگه گفت:

 «هدف تير، در اين‏جا، لب آزادى شد»

    شعر كاملاً دوپهلوست ـ كه حزب توده را غيرقانونى اعلام كردند و مخالفين را ـ مثل مرحوم آيت‏الله كاشانى ـ دستگير كردند و مجلس مؤسسان براى تغيير قانون اساسى تشكيل دادند ـ و البته هيچ روزنامه‏اى حاضر نشد آن را چاپ كند ـ تا شعر را پيش مرحوم حسن معاصر كرمانى مدير روزنامه ملت ايران بردم. ديد و لبخندى زد و گفت:

    ـ به‏خاطر اينكه هم‏شهرى هستى آن را چاپ مى‏كنم. اميدوارم كسى ايراد نگيرد، و البته كسى هم ايرادى نگرفت.

دکتر باستانی پاریزی در شب فخرالدین فخرالدینی ـ عکس از جواد آتشباری
دکتر باستانی پاریزی در شب فخرالدین فخرالدینی ـ عکس از جواد آتشباری

    اما همه اين حرف‏ها، مانع آن نبود ـ كه اين محصل يك لاقبا ـ كه با يك كوت كهنه خريدارى شده از لباس‏هاى سربازان كشته شده جنگ‏هاى آلمان و روس و انگليس و امريكا ـ كه به‏تهران مى‏آوردند ـ و مى‏فروختند، آرى، اين محصل يك لاقبا، در همان زمستان سرد 1327ش/1949م. كه برفى سنگين آمد و تهران يخ بست و حوض‏هاى تهران بيشتر شكست ـ آخر آن روزها هنوز تهران لوله‏كشى نشده بود ـ آرى، همين محصل يك لاقبا، اين دوبيتى را هم بگويد و نه تنها آن را در انجمن ادبى مرحوم

مورخ‏الدوله سپهر بخواند ـ بلكه آن را در توفيق هم چاپ كند:

 بتا، برف آمد و، سرماى دى ماه

 جهان را ناگهانى درهم افسرد

 بلورين ساق را، نيكو نگهدار

 كه بس مرمر ـ درين سرما ـ تَرَك بُرد

    فكر مى‏كنم ديگر، اعترافات ادبى ـ كافى باشد ـ بپردازيم به‏بقيه بحث‏ها:

    ارتباط من با دانشگاه تهران نزديك شصت سال سابقه پيدا مى‏كند ـ يعنى از 1326ش/ 1947م. كه وارد سال اول رشته تاريخ دانشگاه تهران شدم ـ اين رشته گسسته نشده است. در آذر 1330ش/ نوامبر 1951م. كه فارغ‏التحصيل شدم براى انجام تعهد خدمت دبيرى به‏كرمان رفتم ـ و در 1333ش/ 1954م. با همسرم مرحومه حبيبه حايرى مدير آن دبيرستان شدم تا 1337ش/ 1958م. كه در كنكور دكترى تاريخ قبول شدم و دوباره به‏تهران آمدم و در اداره باستانشناسى زير نظر مرحوم مصطفوى به‏كار پرداختم و مجله باستانشناس را نيز يك سال منتشر كردم. سال بعد به‏دانشگاه انتقال يافتم، و مديريت داخلى مجله دانشكده ادبيات به‏عهده من بود تا 1349ش/ 1970م. كه به‏عنوان فرصت مطالعاتى يك‏سال و نيم به‏پاريس رفتم ـ مجله دانشكده را اداره مى‏كردم.

اهدای پرتره توسط فخرالدین فخرالدینی و شهرام ناظری و علی دهباشی به دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی
اهدای پرتره توسط فخرالدین فخرالدینی و شهرام ناظری و علی دهباشی به دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی

    ضمن اداره مجله به‏تدريس ساعاتى چند از دروس استاد نصراللّه‏ فلسفى ـ كه معمولاً بيشتر در خارج از ايران بود ـ نيز اشتغال داشتم، و به‏تدريج رتبه دبيرى مخلص تبديل به‏استاد يارى و سپس دانشيارى شد ـ و اينك سالهاست كه استاد تمام وقت دانشكده ادبيات دانشگاه تهران هستم، و جز در دانشگاه تهران، در جاى ديگرى كارى ندارم. سالهاست كه هر صبح كه بر مى‏خيزيم انتظار دريافت ابلاغ خداحافظى را دارم كه هنوز البته صادر نشده است. اين دانشگاه تهران:

 بخشندگى و سابقه لطف و رحمتش

 ما را به‏حسن عاقبت، اميدوار كرد

    البته با رؤساى دانشكده ميانه بدى نداشته ام ـ ولى از زبان‏درازى هم كوتاه نيامده‏ام، هر چند آنها هم هميشه به‏من لطف داشته‏اند ـ به‏دليل اينكه هم امروز بعد از 54 سال خدمت در دانشكده ادبيات هنوز رسما شاغل هستم.

    رؤساى دانشكده، بعد از دكتر سياسى، عموما محبت و لطف داشته‏اند ـ دكتر سيد حسين نصر ـ كه من در باب كلام او در فقر مولانا ـ و در هتل چندستاره رم شوخى كرده‏ام، و دكتر محمدحسن گنجى ـ كه او را از احفاد گنجعلى‏خان حاكم كرمان دانسته‏ام و شوخى هواشناسى او را با همسرش ـ جائى ياد كرده‏ام، و دكتر ذبيح‏اللّه‏ صفا ـ كه اصلاً وقتى من مدير داخلى مجله دانشكده بودم ـ او سردبير مجله بود ـ و با همه اينها، يك سر مو در اظهار بى‏موئى سر او غفلت نداشته‏ام، و داستان هم‏سفره‏اى او با بديع‏الزمان فروزانفر را به‏زبان آورده‏ام.

    ابلاغ تبديل رتبه دانشيارى من به‏استادى، به‏امضاى همين دكتر محمدحسن گنجى است كه اين روزها ايام دو سه سال مانده به‏صد سالگى را مى‏گذراند. همان روزها يك شوخى با او هم كرده‏ام كه تكرار آن براى تفريح خوانندگان، بخارا بى‏جا نيست.

    ـ مى‏گويند ـ و العهدة على‏الراوى ـ كه آن روزها كه هنوز حضرت استادى دكتر گنجى (آخر، او استاد هواشناسى ما بود) از اتومبيل اختصاصى معاونت وزارت راه استفاده نمى‏كرده ـ و تنها رياست اداره هواشناسى را داشته ـ روزى با همسر خود در تاكسى نشسته بود. از قضا آن‏روز از روزهايى بود كه وضع هوا هواشناسى را به‏اقرار متصديان مربوط «كلافه» كرده بود ـ يعنى در همان ساعت كه راننده پيچ راديو را باز كرده برنامه اخبار و وضع هوا پخش مى‏شده ـ در حالى كه هوا سخت ابرى بوده و باران به‏شدت مى‏باريده، راديو به‏عادت معهود مى‏گرديد: هواى تهران در بيست و چهار ساعت آينده آفتابى و در بعضى ساعات همراه با ابرهاى پراكنده خواهد بود.

    راننده تاكسى كه ازين حرف خنده‏اش گرفته و به‏علت كار نكردن برف پاك‏كن كمى عصبانى هم شده بود ـ با عصبانيت پيچ راديو را بسته و به‏صداى بلند مى‏گويد:

    ــ هيچ‏كس نيست به‏اين رئيس هواشناسى بگويد: بابا، مگر مجبورى اين دروغ‏ها را رودرور براى مردم بگوئى؟ مرد، دستت را از پنجره اطاقت بيرون كن و ببين باران آن راتر مى‏كند يا نه؟ آن وقت پيش‏بينى هوا را بگو.

    بين خانم و آقاى دكتر گنجى نگاه خنده‏دارى ردّ و بدل شد، و راننده توى آئينه متوجه تغيير چهره و رفتار مسافران خود شده با تعجب گفت:

    ــ نكند شما با رئيس هواشناسى قوم و خويش باشيد؟

    خانم دكتر گنجى به‏راننده تاكسى گفت:

    ــ حق با شماست آقاى راننده. ولى اگر بدانيد كه اين دروغ آقاى رئيس هواشناسى ـ در برابر دروغهاى بزرگى كه در خانه ميگويد ـ چه‏قدر كوچك است ـ به‏اين دروغ او راضى مى‏شويد.(گنجعلى‏خان، ص 395، از سير تا پياز، ص 446).

    خانم دكتر گنجى از زنان متعيّن بيرجند است.

    اين را هم عرض كنم كه من در ايامى كه دكتر نصر كيا بيا داشت ـ آخر او با كياهاى نورى قوم و خويش است ـ آرى، در آن وقت، گاهگاهى با او ـ در افتادگى كه نه ـ ولى شوخى‏هايى تند داشته‏ام. از آن جمله مثلاً وقتى او در كنگره مولوى در رُم شركت كرده بود ـ نوشتم: … اكنون كه سفره دلار مرتضى على نفت پهن است ـ با دريافت ماهى دويست‏هزار تومان حقوق و مزايا، و به‏پشتوانه بليط‏هاى دو سره هواپيمائى ملى ـ درويش‏هاى قرن، به‏قول مولانا:

 در زمستان سوى هندستان شوند

 در بهاران سوى تركستان شوند

    تا با اقامت در هتل‏هاى «سه‏ستاره»، در باب فقر مولانا و سنّت تصوف او سخنرانى ايراد فرمايند ـ در حالى كه شبها در هتل هيلتون، جوجه‏كباب ميل كرده بوده‏اند.» (كوچه هفت‏پيچ، ص 136، حماسه كوير، ص 543).

    البته در آنجا از كسى نامى نبرده بودم ـ ولى همه مى‏دانستند كه سخنرانى دكتر نصر در باب فقر مولانا بوده است.

    خود دكتر نصر، وقتى اين مطلب را خوانده بود ـ يك روز مرا به‏اطاق خود خواست ـ و آن روزها او رئيس دانشكده ادبيات بود ـ او به‏من گفت: من مقاله‏تان را خواندم، و خيلى هم لذت بردم. اما يك اشتباه داشت. من اول كمى نگران شدم كه رئيس، لابد مى‏خواهد بهانه‏جوئى كند و حساب مرا برسد. خواستم عذرخواهى كنم كه اگر جسارتى شده ببخشيد. اما او گفت:

    ــ آرى، آن هتل كه نوشته بودى ـ سه‏ستاره نبود ـ پنج ستاره بود.

    عرض كردم: ممنونم، در چاپ‏هاى بعدى تصحيح مى‏كنم ـ و كردم».

    اما به‏هر حال، بعد از انقلاب ـ كه ديگر دكتر نصر، آنجا رفت «كه عرب رفت و نى انداخت» ـ يا به‏قول فردوسى، به‏بيگانه كشور فراوان بماند ـ من در جائى در فضائل دكتر نصر و مراتب دين‏دارى و تحقيقات مذهبى او نوشتم و به‏شوخى گفته بودم:

    ــ تا وقتى كه دكتر نصر ـ در خدمت انقلاب اسلامى نباشد، و تا وقتى كه كار استادى شيخ عبداللّه‏ نورانى نيشابورى درست نشود ـ من انقلابش را قبول دارم ـ جمهورى هم هست، ولى اسلامى…؟ چه عرض كنم.» (كلاه گوشه نوشين روان، ص 201).

    دكتر محمدحسن جليلى رئيس بعدى دانشكده، سيد جليل نجيب‏يزدى فرزند مرشديزد ـ كه دهها دانشجوى بندى را از بند آزاد كرد، همه اينها در ايام پيش از انقلاب سپرنيش مقالات مخلص بوده‏اند. و لام از كام نگشوده‏اند.

    بعد از انقلاب نيز دكتر امشه‏اى كه از آل امشه مازندران بود ـ هرچند تا آخرين روز رياست او، تانك انقلابيون اسلامى برابر دانشكده پارك كرده بود ـ هم‏چنان مدافع دانشجويان بود ـ و او روزى از دانشكده كنار رفت، كه ديگر باطرى تانك انقلابيون خالى شده بود ـ و ناچار شدند آن تانك را با يدك‏كش از دانشكده خارج كنند.

    دكتر مجتبوى رئيس بعدى كه براى رفع چشم‏زخم از استادان دانشكده ـ گاو بيچاره‏اى را در برابر در دانشكده ادبيات قربانى كرد ـ نيز ما را از آن گوشت بى‏نصيب نگذاشت، و دكتر شيخ‏الاسلامى پسر برادر روحانى نامدار مجد اصطهباناتى كه خانوادگى خواننده نوشته‏هاى من بودند ـ و خود مجد اصطهباناتى قبل از نابينائى خود ـ چند تا از نامه‏هاى پيغمبر دزدان را به‏من داد نيز ـ هم‏خوان و هم پيغمبر بوديم، و اينك نيز دكتر على افخمى‏يزدى عقدائى آخرين رئيس دانشكده، طبعا با ما بد نيست ـ كه خيلى هم خوب است، چه، قوم و خويش‏هاى او در عقدا جزء مرتزقين «وقف پابرهنه» ـ بوده‏اند ـ كه موقوفه‏اى از خواجه كريم‏الدين پاريزى بوده است ـ و اينها همه مى‏دانند، كه باستانى پاريزى، به‏قول نيك‏بخت صاحب حروفچينى گنجينه: همين است كه هست، حصير كهنه گوشه مسجد است، نه دوختنى است و نه سوختنى، و نه دورانداختنى و نه فروختنى».

 آن نيست كه حافظ را، رندى بشد از خاطر

 كاين سابقه پيشين، تا روز پسين باشد

    البته با رؤساى دانشگاه ـ غير از دكتر سياسى ـ معمولاً كمتر برخورد حضورى داشتم.

    رؤساى دانشگاه تهران در ابتدا معمولاً وزراى فرهنگ وقت بودند، مثل على‏اصغر حكمت و اسماعيل مرآت و دكتر صديق اعلم، و تدين و مصطفى عدل و دكتر على‏اكبر سياسى ـ كه اين مرد، حق بزرگ به‏گردن دانشگاه دارد، و هموست كه قانون استقلال دانشگاه را به‏تصويب رساند. انتقال من به‏دانشگاه هم به‏مرحمت او صورت گرفت.

    بعد از بيست و هشت مرداد و سقوط مصدق، دكتر سياسى نيز از چشم بزرگان افتاد، و كوشش شد كه ديگر رئيس دانشگاه نباشد، ولى هم‏چنان رئيس دانشكده ماند، تا خود بازنشسته شد.

    من، علاوه بر مرحوم حكمت كه جايزه يونسكو را براى كتاب تلاش آزادى به‏من داد، و اسماعيل مرآت، و دكتر صديق اعلم ـ كه با آنان كم و بيش سلام و عليك داشتم، با دكتر سياسى ـ كه سالها رئيس دانشگاه بود، و بيش از آن رئيس دانشكده ادبيات بود ـ مستقيما سر و كار داشتم، و به‏خاطر چاپ مجله ـ كه وسواس عجيبى در باب مطالب و نحوه چاپ آن داشت ـ تقريبا هر روز يك بار او را مى‏ديدم.

    بعد از آن نيز رؤساى دانشگاه كه دكتر اقبال باشد و دكتر فرهاد معتمد ـ لطفى داشتند، و دكتر جهان شاه صالح شعر مرا: باز شب آمد و شد اول بيداريها… به‏خط خوش نوشته بالاى سر خود گذاشته بود. و گاهى بعضى شوخيها هم من با او داشتم.

    از جمله آن كه يك وقت تصويبنامه‏اى گذراندند كه كسانى كه بيش از 35 سال داشتند از تبديل رتبه دبيرى به‏استادى محروم مى‏ماندند، و چندين نفر از معملمين باسواد دانشكده شامل اين حكم مى‏شدند كه تا آنجا كه به‏ياد مى‏آورم، مرحوم آل آقا و مرحوم بديع‏الزمانى‏كردستانى، و مرحوم دكتر نجات، و آقاى دكتر شهيدى و آقاى دكتر محمّد خوانسارى، و بنده لرزنده به‏هيچ نيرزنده باستانى پاريزى ـ در جزء اين جمع بوديم كه اينها به‏صد در زدند و هيچ‏جا جواب نشنيدند.

    به‏خاطر دارم كه مرحوم دكتر نجات رفته بود پيش مرحوم جعفرى وزير فرهنگ وقت، كه اين دكتر صالح با تبديل رتبه ما مخالفت مى‏كند ـ و جعفرى كه خودش قانون استقلال دانشگاه را نقض كرده بود ـ به‏دكتر نجات گفته بود: دانشگاه خودش مستقل است و اين امر ربطى به‏ما ندارد.

    من يك روز به‏دكتر نجات گفتم: اين رتبه فسقلى دانشيارى آيا آنقدر اهميت دارد كه پيرمردى مثل تو برود اطاق جعفرى و گردن كج كند؟ دكتر نجات گفت: اين حق من است، علاوه بر آن، من آرزو دارم كه بر سنگ قبرم نوشته شود: دكتر نجات استاد دانشگاه تهران.

    از قضاى اتفاق، دكتر نجات همانروزها دچار سرطان شد و خيلى زود درگذشت ـ و خدا مى‏داند كه شايد از غصه استادى دچار سرطان شده بود. فرداى مرگ او، دكتر صالح براى جلب‏نظر معلمان و استادان دانشگاه، يك آگهى چاپ كرده بود: به‏مناسبت فوت استاد محترم آقاى دكتر نجات…

    مجلس ختم… الخامضاء، رئيس دانشگاه تهران، دكتر صالح»

    من همانروز يك شعر گفتم كه تضمين گونه است، و خدمت رئيس دانشگاه فرستادم و چندجا هم چاپ شد:

 در مرگ نجات، اى جناب صالح

 الحق، كه دهان دوستدارش بستى

 زيرا، لقب جليلِ استادى را

 در مرگ، به‏ناف اعتبارش بستى

 آبى كه به‏زندگى ندادى به‏حسين

 چون گشت شهيد، بر مزارش بستى…

    سابقه اين بود كه عده‏اى از وزارت فرهنگ سابق و آموزش و پرورش امروز، روى سوابق كار و شهرت عام و مراتب علمى و تجربه‏كلاس‏دارى كه در طى ساليان خدمت كسب كرده بودند، طى امتحانات و مقدماتى وارد دانشگاه مى‏شدند (و به‏عقيده من، اين يكى از بهترين امكانات و در حكم خزانه زيرساز جامعه دانشگاهى بود ـ و همه استادان قديم و نديم دانشگاه مثل جلال همائى و بهمنيار كرمانى و بديع‏الزمان فروزانفر و فاضل تونى و دكتر هشترودى، نصر، نصراللّه‏ فلسفى و عباس اقبال و دكتر مجتهدى از دارالفنون و شرف و البرز و غير آن پاى به‏دانشگاه گذاشته بودند ـ و امروز هم دانشگاه‏هاى ما از اين نيروى بالقوه و بالفعل بى‏نياز نيستند.

    قرار بر اين بود كه اين دبيران انتقالى پس از آن كه درجه دكترى دريافت مى‏كردند ـ رتبه دبيرى آنان تبديل مى‏شد به‏رتبه استاديارى و پس از چند سال طى شرايطى به‏رتبه دانشيارى و سپس استادى. و مخلص نيز يكى از آن كسانى بود كه درجه دكترى دريافت كرده بودند، اما ناگهان يك تصويبنامه وزير پسند شاه‏فريب صادر شد كه براى اينكه جوانان به‏دانشگاه جذب شوند و پيران، جلوى ترقى جوانان را نگيرند؛ اين پير دبيران قربانى اول اين تصويبنامه شدند ـ چه بيش از سى و پنج سال داشتند.

    بگذريم ازين كه چه مقدماتى پيش آمد، و كار به‏كجا رسيد كه مرحوم هويدا به‏عنوان رئيس هيئت امناء دانشگاه، اين گره را باز كرد (در شهر نى‏سواران، ص 136) و ابلاغ اين بنده و آن چند تن پير دبير استاد كار نامدار، به‏امضاى رئيس وقت دانشگاه آقاى پروفسور رضا صادر شد. درين مورد مخلص با پروفسور رضا هم ـ كه هميشه مرا مورد تشويق قرار داده است ـ يك شوخى كرده بودم كه محض انبساط خاطر خوانندگان نقل مى‏كنم او ابلاغ داده بود: آقاى محمّدابراهيم باستانى پاريزى ـ استاديار دانشكده ادبيات و علوم انسانى.

    چون صلاحيت ارتقاء شما به‏مقام دانشيارى براى رشته تاريخ… به‏تصويب رسيده است… به‏استناد ماده چهار، لايحه قانونى استخدام هيئت آموزشى دانشگاه، از تاريخ 7/12/47 به‏سمت دانشيار رشته تاريخ دانشكده مذكور منصوب مى‏شويد، و به‏استناد تبصره ماده يازده قانون استخدام آموزگاران پيمانى، پايه هشت دبيرى شما به‏پايه هشت دانشيارى، و ماهى 18800 ريال حقوق تبديل مى‏گردد… الخ

رئيس دانشگاه ـ پروفسور فضل‏اللّه‏ رضا»

    با پروفسور رضا شوخى كرده نوشتم: عنوان اين ابلاغ از نوع بستن مهار شتر حاجى مختضر به‏دُم چارپا در كاروان بود. (در شهر نى‏سواران، ص 148، سنگ هفت قلم، ص 111)

    و لابد داستان براى خوانندگان معروف است كه يك وقت يك حاجى پولدار دم مرگ بود ـ همه را خواست و از همه خواست و از همه بحل بودى طلبيد ـ زن و فرزند و غلام و كنيز و حتى طوطى و سگ و گربه و شتر و غيره.

    وقتى شتر را حاضر كرده با او گفتگو مى‏كرد، گفت: شتر عزيز، تو از همه بيشتر به‏گردن من حق دارى ـ كه مرا به‏حج رساندى، و بيابانها طى كردى، و خارخوردى و بار بردى. اگر غفلتى كرده‏ام از من در گذر و مرا ببخش. من، حاجىِ همتِ تو هستم.

    شتر، طبق معمول گفت: نه، از هيچ‏چيز گله ندارم، نه از سرما و نه از گرما. نه از كمى نواله و نه از سنگينى بار. ولى تنها از يك چيز در روز قيامت نخواهم گذشت، و آن اينكه در كاروان، مهار مرا به‏دُم چارپايى بستى ـ كه وقتى كه من زانو هم زده باشم ـ باز از قد آن چارپا كه ايستاده ـ بلندتر هستم. (اشاره به‏رسمى است كه معمولاً ساربانان در بيابانها، براى سرعت بخشيدن بيشتر به‏قدم‏هاى شتر، مهار اولين شتر را به‏دم يك خر تندرو مى‏بندند و راه مى‏افتند.)

    گله هم ازين بود كه ابلاغ دانشيارى و استادى مخلص نيز نه براساس استعداد و شايستگى و قوانين معمولى دانشگاه ـ بل به‏مرحمت «قانون استخدام اموزگاران پيمانى» صادر شده بود.

    دكتر اقبال را هم يك بار، آن نيز اتفاقا در رومانى ديدم.

    توضيح آنكه من يك‏ماه در رومانى بودم (اكتبر 1960، مهر و آبان 1349ش) و در آن روزها اتفاقا دكتر اقبال براى عقد قراردادهاى نفتى به‏رومانى آمده بود، و دانشگاه رومانى يك دكتراى افتخارى Doctor Honoris Causa به‏صورت طومارى گرانبها به‏سنت قديم در لوله‏اى چرمين به‏او داد ـ كه بسيارى از عبارات آن نيز به‏لاتين خوانده شد. من، در سفرنامه رومانى كه داشتم ـ و در يغما چاپ مى‏شد «پرده‏هائى از ميان پرده.» ـ نوشتم: «نمى‏دانم چرا هروقت نام دكتر اقبال را مى‏شنوم به‏ياد برادر ايشان عبدالوهاب اقبال مى‏افتم كه وقتى استاندار كرمان شده بود ـ مرحوم صدر ميرحسينى شهردار كرمان كه از اسپيارهاى قديم بود ـ ضمن معرفى استاندار جديد ـ گفت: ايشان، علاوه بر همه صفات، برادر دكتر اقبال هم هستند… عبدالوهاب اقبال كه در رديف اول نشسته بود ـ فرصت نداد كه سخنران جمله را تمام كند، و از همان‏جا با صداى بلند فرياد زد.

    ــ خير آقا، دكتر اقبال ـ برادر من است.

    من نوشتم: سخن يكى است، ولى از تعبير تا تعبير فرق است.

    در همان‏جا من نوشته بودم. يكى پرسيد دكتر اقبال در مراسم دريافت دكترى افتخارى به‏چه مى‏انديشد؟ من گفتم لابد به‏فكر آن است كه سالها پيش (1311ش/ 1932م) وقتى دكتر اقبال در پاريس درس مى‏خواند، چگونه براى به‏دست آوردن يك عنوان دكترى، شب و روز رنج مى‏برد، كتاب مى‏خواند، يا مُرده‏ها سر و كله مى‏زد، ادرار تجزيه و مزمزه مى‏كرد ـ تا توانست يك عنوان دكترى به‏چنگ آورد و با آن عنوان با يكى از دخترخانم‏هاى خارجى ازدواج كند ـ اما امروز، هنوز از گرد راه نرسيد، ببخشيد، از بال هماپاى پائين نگذاشته ـ با آب و تاب تمام، يك دكترى شسته و رفته، يك طومار بالا و پيچيده در جلد چرمين ميناكارى، با احترام تمام به‏او تقديم مى‏كنند…

    حتما درين لحظه، به‏اين شعر حافظ مترنم است:

 دولت آن است كه بى‏خون دل آيد به‏كنار

 ور نه با سعى و عمل، باغ جنان اين همه نيست…

(از پاريز تا پاريس، ص 294)

    رئيس روابط عمومى شركت نفت، طى نامه‏اى به‏يغما اعتراض كرد و نوشت «…

جناب آقاى دكتر اقبال، گذشته از تصدى مقاماتى چون وزارت فرهنگ و رياست شوراى عالى فرهنگ و رياست دانشگاه، عمرى به‏خدمات فرهنگى و دانشگاهى اشتغال داشته‏اند… موجب و معناى اعطاى دكتراى افتخارى دانشگاه بخارست به‏جناب آقاى دكتر اقبال… فقط از نظر خدمات برجسته علمى و دانشگاهى ايشان بوده… ليكن «مسائل نفتى و مبادلات تجارى در كشور» را نمى‏توان سبب اعطاى دكتراى افتخارى دانشگاه بخارست… به‏شمار آورد.»

    پيرمرد يغمائى، پس از چاپ اين يادداشت، در آخر افزوده بود: «مجله يغما ـ اشتباه آقاى دكتر باستانى را با شرمسارى تصحيح مى‏كند.

(يغما، بهمن 1349ش/ فوريه 1961م. ص 642)

    رياست دكتر اقبال بر دانشگاه، و سوختن ماشين او را توسط دانشجويان در محوطه دانشگاه را هم به‏چشم ديدم. در رياست دكتر احمد فرهاد پدرزن پسر دكتر امينى نيز كه واقعه اول بهمن پيش آمد و كماندوها به‏دانشگاه ريختند و استاد و معلم و محصل را يك‏جا به‏يك چوب راندند ـ يعنى همه را به‏چوب بستند ـ نيز ديدم و هم شعرى در باب آن روز سرودم: گرفت، دامن تاريخ را كتابِ حساب/ كه اى دروغ زنِ ماجرائىِ كذّاب… الخ

    (مجله يغما، بهمن 1340ش/فوريه 1962م.) و هم مقاله كوبنده‏اى در مجله خواندنيها شماره 47 سال 22 تحت عنوان «دانشگاه و جامعه» كه مستقيما تعريض به‏وزير فرهنگ وقت داشت.

    با دكتر هوشنگ نهاوندى نيز بيگانه نبودم و او يادداشتى در باب كتاب سياست و اقتصاد صفوى مخلص نگاشته است. دكتر احمد هوشنگ شريفى، دكتر عاليخانى، دكتر قاسم معتمدى آخرين رئيس دانشگاه قبل از انقلاب هم به‏مخلص مرحمتكى داشته‏اند.

    اوايل انقلاب نيز، هم دكتر ملكى، هم دكتر عارفى (كه يك شوخى نيز با او در نون جو دارم)، و دكتر گرجى، و دكتر افروز، و دكتر صمدى‏يزدى ـ همه از تقصيرات مخلص گذشته‏اند و دكتر عارف‏يزدى كه منتهاى لطف را داشت، تا دكتر خليلى عراقى، و دكتر فرجى دانا ـ كه هر دو يادداشت محبت‏آميز نيز به‏مخلص داده، جايزه تحقيق بخشيده، از بازنشستگى زودرس مخلص! (البته بعد از 54 سال كار و هشتاد سال عمر) چشم پوشيده، تعيين تكليف اين ناتوان را به‏دست تواناى آيت‏اللّه‏ شيخ عباسعلى عميد زنجانى سپرده‏اند، و من اطمينان دارم كه ايشان نيز همان محبت را ـ به‏گفته سعدى ـ ادامه خواهند داد.

 آن كو به‏ غير سابقه، چندين نواخت كرد

 ممكن بود كه عفو كند گر خطا كنيم

   بعد از انقلاب، چند صباحى، دكتر عارفى رئيس دانشگاه، باشگاه دانشگاه را كه چارتا پيراستاد، ظهرها در آن‏جا ناهار مى‏ خوردند ـ تعطيل كرد.

    و رسما در جواب خبرنگارى كه علت را پرسيده بود ـ گفت:

    ــ آخر در آنجا، بعضى ‏ها نجسى مى‏ خوردند.

    من نوشتم: لابد مى‏خواهيد بدانيد مقصود از نجسى چيست؟ اين همان الكل عليه ما عليه است… كه البته در شرع حرام است، و البته نجس است، و البته نبايد خورد. ولى اين حرف، حرف يك مسأله‏ گو نيست، حرف يك بازارى نيست، حرف يك طبيب ايرانى است كه كلمه الكل را كه گويا رازى به كار برده، (= الكحل) به‏ كار نمى ‏برد ـ كه خلاف شرع است، و كلمه نجسى را به‏جاى آن استعمال مى‏ كند. آرى يك طبيب، يك طبيب ـ كه جزء عادى‏ترين و نخستين وسيله طبى او بايد الكل باشد ـ يعنى لااقل، در همان اول وهله كه انگشت خود را در يكى از سوراخهاى بيمار فرو مى‏ كند و بيرون مى‏آورد ـ ناچار حتما بايد با همان الكل، دست خود را پاك كند ـ يعنى قدرى الكل در دستها بريزد، و آن را به‏ هم بمالد ـ يعنى نخستين وسيله بهداشتى عالم امروز الكل است… و منِ بى‏ اختياط را ببين كه در چه روزگارى و به‏ چه كسى طعنه مى‏ زنم:

 به‏ بر قرابه و، مصحف به ‏دست و، محتسب از پى

 نعوذ باللّه‏ اگر پاى من به‏ سنگ بر آيد

(نون جو، ص 524)

    بايد عرض كنم كه اين دكتر عارفى در تأسيس بيمارستان قلب دوم، تأثير مالاكلام دارد.

    دكتر احمد هوشنگ شريفى نيز هرچند من حضورا خدمت او نرسيده‏ام، اما پس از آنكه مرحوم جمال‏زاده مرا به‏عنوان يكى از اعضاء هيئت امناى چاپ آثارش معرفى كرد ـ ابلاغ اين عضويت به‏امضاى همين رئيس فرهنگ دانشگاه است.

    دكتر شريفى ـ گمان كنم در خارج از ايران است و عضو يونسكو شده است.

    وقتى مرحوم جمال‏زاده كتابها و سهام كارخانه سيمان خود را به‏دانشگاه تهران بخشيد، كه عايدات آن به‏دانشجويان نويسنده بهترين رساله ادبى، و خريد كتاب براى كتابخانه مركزى و كمك به‏مؤسسات خيريه اصفهان داده شود، او سه تن را به‏عنوان هيئت امناء برگزيد ـ كه دكتر على‏اكبر سياسى باشد، و ايرج افشار باشد و مخلص لرزنده به‏هيچ نيرزنده. طولى نكشيد دكتر سياسى درگذشت، دكتر جواد شيخ‏الاسلامى جانشين شد و پس از مرگ او مهندس شكرچى‏زاده رئيس انتشارات دانشگاه به‏اين سمت معرفى شد. اين هيئت كه كتابهاى جمال‏زاده را به‏كمك آقاى على دهباشى به‏چاپ مى‏رساند، تاكنون يك ساختمان چهار طبقه در كوى دانشگاه نيز ساخته است كه بيش از دويست دانشجو را در خود جاى مى‏دهد. تفصيل اين مطلب را من در روزنامه اطلاعات و كتاب «هواخورى باغ» نوشته‏ام.

    من، در روزهاى اول، براى ورود به‏دانشگاه، در واقع به‏عنوان غلط‏گير مجله وارد دانشگاه شدم، توضيح آن اينكه مرحوم دكتر سياسى به‏مجله دانشكده خيلى علاقه داشت. استاد دكتر محمّد خوانسارى خيال داشت براى فرصت مطالعاتى يك سالى به‏اروپا برود، و طبعا كار مجله لنگ مى‏ماند. دكتر سياسى به‏خود دكتر خوانسارى گفته بود به‏شرطى با مرخصى تو موافقت مى‏كنم كه خيال مرا از مجله راحت كنى، و دكتر دو سه نفر را پيشنهاد كرده بود كه مورد قبول دكتر سياسى قرار نگرفته بودند. از قضا همان روزها من از كرمان به‏تهران منتقل شده و در باستان‏شناسى و موزه، مجله باستان‏شناسى را راه انداخته بودم.

    آقاى پرآور، هم‏شهرى مخلص كه رئيس كتابخانه دانشكده بود، به‏دكتر خوانسارى گفته بود: اين باستانى پاريزى ممكن است بتواند كار شما را تا حدودى به‏طور دلخواه انجام دهد. دكتر سياسى با پيشنهاد آنها موافقت كرد ـ به‏شراط اينكه ورود من به‏عنوان غلط‏گير مجله باشد ـ و چنين شد. استدلال دكتر سياسى هم اصولاً اين بود كه اين‏هايى كه تازه وارد دانشگاه مى‏شوند هنوز وارد نشده مى‏خواهند استاد صاحب كرسى شوند و به‏معاونت برسند و در جشن 4 آبان شركت كنند و خلاصه:

 دست و رو از گرد ره ناشسته خصم و مدعى

 با وزير و حاكم ملك خراسان است اين

    به‏همين دليل تكليف مخلص، غلط‏گيرى مجله بود و لاغير. البته استدلال دكتر سياسى درست بود ـ ولى حق اين است كه كار دانشگاهى، آسان هم نيست، يك وقت، پيش از انقلاب من نوشته بودم: بيخود پول بدى آب و هوا را به كارمندان شوشتر و بوشهر و عباسى و زاهدان ندهيد. بد آب و هواتر از همه‏جا دانشگاه تهران است كه سالى دوبار، شاگرد و معلمش كتك مى‏خورند، و بيشتر زمستانها كلاسها شيشه ندارد ـ (آخر روزها بچه‏ها يك‏باره پنجره‏ها را به هم مى‏زدند و مى‏شكستند و فرار مى‏كردند و گارد پشت سر آنها وارد مى‏شد و هر كه دم دستش بود را مى‏زد) آرى، من نوشتم: فوق‏العاده بدى آب و هوا را بايد به دانشگاه داد ـ نه زابل.

    به هر حال، مخلص، از 1338ش/ 1959م تا امروز (46 سال) در دانشكده ادبيات مشغول كار هستم، و همانطور كه هفتاد و هفت پله ـ پلكان دانشكده را براى رسيدن به‏گروه تاريخ ـ كه در طبقه سوم است ـ بيشتر اوقات دو پله يكى طى مى‏كنم ـ و هرگز از آسانسور دانشكده استفاده نمى‏كنم، همانطور مراتب آموزشى دانشكده را نيز دو پله يكى پيموده‏ام و از استاديارى به‏دانشيارى و از دانشيارى به‏استادى تمام‏وقت رسيده‏ام. اين را هم عرض كنم كه در اين ره، هرچه هست از محبت دكتر خوانسارى هست.

 مور بيچاره هوس كرد كه در كعبه رسد

 دست بر بال كبوتر زد و، ناگاه رسيد

    و اينك 54 سال است كه معلمى مى‏كنم، و هشتاد سال عمر دارم. بعد از آن كه همسرم پنج سال پيش درگذشت، ديگر يك سال را ييلاق و قشلاق مى‏كنم ـ يعنى زمستان‏ها را در خدمت پسرم حميد و عروس و نوه‏هايم در تهران هستم و تابستان‏ها را در تورنتو، پيش دخترم حميده و نوه‏ام ـ آن طرف اوقيانوس اطلس مى‏گذرانم. جائى كه گاهى بايد شعر خواجو هم‏شهرى خود را به‏زبان آورم كه فرموده:

 افكنده سپهرم ـ به‏ديارى ـ كه وجودم

 گر خاك شود، باد، به‏كرمان نرسانَد

    حالا هم، وقتى كه دوستان مى‏پرسند كه:

    ــ نمى‏خواهى بازنشسته شوى؟

    در جواب عرض مى‏كنم: دشمنتان بازنشسته شود…

    من، در همين مدت عمر ـ البته كوتاه خود ـ در مقايسه با عمر نوح، بايد شكرگزار باشم كه: جشن لغو امتياز نفت 1311ش/1933م. را در حالى كه محصل سال دوم ابتدائى بودم ـ در مدرسه پاريز ديدم، عبور كوكبه رضاشاه را در مهرماه 1320ش/سپتامبر 1941م. در جاده ورودى سيرجان ـ در حالى كه محصل سيكل اول دبيرستان بودم ـ ديدم، كه شاه، به‏طرف سرنوشت نامعلوم به‏بندرعباس مى‏رفت، ملى شدن نفت را مرور كردم ـ در حالى كه دانشجوى رشته تاريخ دانشگاه تهران بودم. عبور تانك سپهبد زاهدى را در بيست و هشت مرداد ديدم ـ در حالى كه در ميدان فردوسى قدم مى‏زدم. تعطيل پاريس و تشييع جنازه باشكوه مارشال دوگل را ديدم ـ در حالى كه براى فرصت مطالعاتى در سيته يونيورسيتر پاريس اطاق داشتم، كوروش آسوده بخواب كه ما بيداريم را به‏گوش خود در پازارگاد شنيدم، و طولى نكشيد كه انقلاب اسلامى را ديدم در حالى كه مجسمه شاه را بچه‏ها از وسط دانشگاه كندند و در خيابان شاهرضا (انقلاب بعد) به‏خاك كشيدند و تا خيابان حافظ رساندند و از پل حافظ به‏زير انداختند، سقوط برج‏هاى تجارت جهانى را از تلويزيون كانادا تورنتو ـ مشاهده كردم كه يك جيغ راه تا نيويورك بيشتر فاصله ندارد، و بالاخره از همه مهمتر ـ همين كه سال دو هزار 2000 ميلادى را درك كردم ـ كه صد تا مورخ ديگر آرزوى آن را به‏گور برده‏اند.

    همه اينها حوادثى است كه اگر بيهقى مى‏خواست تنها يكى از اين‏ها را در مدت عمر خود مشاهده كند ـ براى ديدن هريك، هزار سال مى‏بايست انتظار بكشد.

    اكنون هم ديگر هيچ آرزوئى ندارم ـ جز اينكه، يك روز از در شرقى دانشگاه تهران ـ از خيابان وصال وارد پرديس دانشگاه شوم. و از در غربى آن در خيابان اميرآباد خارج شوم. همين و ديگر هيچ.

    اينك براى دانشجويان و اهل كمالى كه مايل به‏خدمات فرهنگى و آموزشى در دانشگاهها هستند، يك شوخى را كه بارها در كتاب‏ها و نوشته‏هاى خود كرده‏ام، باز تكرار مى‏كنم.

    اين شوخى خود را تكرار مى‏كنم براى دوستانى كه با آخرين مدارك علمى روز و با تخصص‏هاى كم‏نظير، به‏دانشگاه روى مى‏آورند ـ و درست مورد استقبال قرار نمى‏گيرند ـ و تصور مى‏كنند كه امثال ماها، جا را براى آنها تنگ كرده‏ايم. مى‏گويم: مأيوس نباشيد، خدمت در دانشگاه تهران مثل سوار شدن بر اتوبوس‏هاى دوطبقه است (و آن روزها يك سرى اتوبوس دوطبقه قرمزرنگ از انگلستان خريده و آورده بودند كه در خيابانهاى پر وسعت شهر حركت مى‏كرد ـ مثلاً خيابانهاى شاهرضاى سابق (انقلاب). بعدها به‏خاطر عدم امكان مانور درست، آن اتوبوسها ـ كم‏كم برخلاف مخلص، بازنشسته شده، به‏گورستان ماشين‏ها سپرده شدند). من گفتم: شروع خدمت در دانشگاه مثل سوار شدن بر اتوبوس دو طبقه است. در ابتداى مقصد ـ براى هيچ‏كس جا نيست. جمعيت زياد است. كافى است كه شما، با هزار زحمت، خود را به‏دستگيره اتوبوس، يا حتى به‏ميله دم پلكان ورودى، مثل لاشه گوشت ـ آويزان كنيد، و خود را به‏دستگيره در بچسبانيد ـ كه در هنگام چپ روى (پيچيدن به‏چپ) يا تمايل ناگهانى به‏راست ـ به‏داخل خيابان پرت نشويد. خواهيد ديد كه كم‏كم، در ايستگاههاى بعد، يكى‏يكى مسافرين پياده مى‏شوند، و كم‏كم جا براى نشستن شما هم باز مى‏شود، و در اواخر كار كه به‏نزديكى‏هاى ميدان انقلاب (24 اسفند سابق) مى‏رسيد ـ متوجه مى‏شويد كه جز شما كسى توى اتوبوس باقى نمانده است ـ و آخر خط حتى يك تن هم باقى نمانده كه دست شما پيرمرد را بگيرد و از پله‏هاى طبقه دوم پياده‏تان كند. شما تنهاى تنها به‏عالم بازنشستگى قدم گذاشته‏ايد.»(كاسه كوزه تمدن، ص 262)

    تصورم هم اين است كه هيچكدام ازين وزيران و رئيسانى كه آمده‏اند و رفته‏اند، مى‏آيند و مى‏روند و به‏قول فروغى به‏كسى كارى ندارند ـ يعنى حريف بازنشسته كردن امثال مخلص نبوده‏اند. رئيس دانشگاه ماقبل آخر ـ دكتر فرجى‏دانا و وزير علوم دكتر جعفر توفيقى ـ كه هر دو يك پارچه حسن‏نيت بودند هم ـ دست به‏اين اظهار لطف نزدند.

    عقيده‏ام اينست كه بازنشستگى من به‏دست كسى خواهد بود كه از يك روستاى دورافتاده كرمان برخيزد، يك روز، در ركاب امام غايب راه بيفتد، و از راه جمكران  به‏تهران بيايد، و وزير علوم يا رئيس دانشگاه شود، و آن وقت، به‏دليل اينكه مرحوم اميرنظام گروسى در مجلس روضه كرمانيان، در حضور جمع گفته بود: كرمانى‏ها، «خود بدِ غريب‏نواز»اند ـ و باز به‏دليل اينكه من همه‏جا نوشته‏ام كه «نباشد سمينارى يا انجمنى كه من در آن شركت كنم، و در آن‏جا به‏تقريبى، يا به‏تحقيقى ياد كرمان به‏ميان نيايد» آرى، در چنين حال و احوالى، او در سايه شمشير امام، حكم بازنشستگى زودرس را كف دست مخلص بگذارد. البته نداى دل خودم را نيز خطاب به‏خودم هرروز مى‏شنوم كه مى‏گويد: تو اى باستانى پاريزى، اى «هاون سنگى دانشگاهى»، تو خود هم اگر زيرك و عاقل باشى، به‏اين مشت استخوان پوسيده هشتاد ساله:

گو، میخ مزن ـ که خیمه می‎باید کَند               گو رخت منه ـ که بار می‎باید بست


 

[1] روايت ديگر: از دست و زبان عيبجويان رستند…

[2] – ترجمه فرانسه اين مقاله در كتاب كنگره كه توسط دانشگاه تورنتو منتشر شد به‏چاپ رسيده است.

    Contacts Between Culturs, Vol. 1, P. 374

 [3]  ناى هفت‏بند، ص 147