مور بیچاره ( گفتگو با دکتر باستانی پاریزی) علی دهباشی ـ بخارا 46 ـ آذر و دی 1384
خدمت دهباشى عزيز… دوست نازنين، عرض میشود، يادداشت سركار را در مورد گفتگو به مناسبت هشتادسالگى زيارت كردم. يادم آمد كه مرحوم جمالزاده مىگفت: يك وقت مرحوم عباس مسعودى متوجه شده بود كه مرحوم تقىزاده در آستانه هشتاد سالگى است، طى نامهاى به جمالزاده نوشته بود كه شما كه با تقىزاده دوست نزديك هستيد، خواهش كنيد مطلبى از خاطرات خود براى ما بنويسد، زيرا روزنامه اطلاعات خيال دارد يادنامهای براى هشتاد سالگى تقىزاده چاپ كند. جمالزاده مطلب را با تقىزاده كه آن روزها در اروپا بوده است ـ در ميان گذاشته بود.
تقىزاده در جواب گفته بود: عجيب است، نمىدانستم كه در ايران كسانى هستند و چوتكه انداختهاند و پى درپى سالهاى عمر مرا مىشمرند تا حالا كه به هشتاد رسيدهام مرا روى دست بلند كنند. سلام مرا به ايشان برسانيد و بفرمائيد، صبر كنيد. چند سالى بگذرد انشاءاللّه در صد سالگى خواهم نوشت.
اينك، بدون اينكه درين قياس مع الفارق بخواهم شركت كنم، اين جواب را مىتوانم بدهم كه: مخلص دلم مىخواهد هنوز چند سالى زنده بمانم. مىخواستم تقاضا كنم اين اظهار لطف را چند سالى ـ و اگر ممكن نيست ـ چند روزى به تأخير بياندازيد ـ ما هنوز داريم هشتاد سالِ صد سالِ اولِ عمرِ خود را مىگذرانيم: و چون تقريبا به تجربه رسيده كه اين سالها از هر كس تجليل كردهاند ـ اندكى بعدِ ترك دنيا گفته است، و بعضى ها مثل مرحوم دكتر صديقى و مرحوم دكتر مهدوى، يادواره آنها را در آخرين روز توقف آنها در بيمارستان به نظر آنها رسانده اند ـ از هزاره اول زندگى اميدوارم عمرى باشد براى هشتاد سال صد سال دوم عمر يادداشت مفصلى را خدمتتان تقديم كنم.
با همه اينها امتثالألامر جناب دهباشى، چند سطرى گذشته همين از عمر هشتاد ساله را براى اينكه لطفتان بى جواب نماند ـ درينجا مى نويسم، و تأسفم اين است كه براى جوانهاى اين روزگار، هرچه صحبت درين يادداشت كرده ام، همه اش گفتگو از مرحومها و درگذشتگان است ـ و اين هم امرى طبيعى است كه نوشته هشتاد سالگان از همين گونه است ـ و حتى در بعض كتابهايم وقتى من از كسانى ياد مى كنم ـ در نمونه غلط گيرى دوم، گاهى بايد يكى دو كلمه مرحوم به بعضى اسمها اضافه شود ـ سؤالات دهباشى رديف مرتب داشت، ولى مخلص كه آدم نامرتبى است ـ بدون توجه به نمرات رديف همانطور «فلّهاى» هرچه به قلمش آيد درين جواب مى نويسد:
كسانى را كه درين يادداشت اسم مى برم اغلب كسانى هستند كه: به مثل خويش بنگذاشتند و بگذشتند. بيشتر استادان نامدار و فرهنگيان كارگزار هستند كه عمرى را در اين مملكت به خدمت گذراندند، و اينكه من اين ياداشت را به اين تفصيل مىنويسم، به خاطر همين وجودهاى مقدس است كه مردان حقيقت بوده اند و به مصداق قول شاعر:
مردان حقیقت ـ که به حق پیوستند از قيد تعلقات دنيا رستند[1]
چشمی به تماشای جهان بگشودند دیدند که دیدنی ندارد ـ بستند
***
حالا برويم سر اصل مطلب و جواب بعضى سؤالات:
آنطور كه در شناسنامه من آمده، در سوم دىماه 1304 ش/24 دسامبر 1925م. متولد شده ام ـ شناسنامه سه چهار سال بعد از تولد من صادر شده ـ ولى چون پدرم مرد باسوادى بود و ايام تولد بچه ها را در ذهن داشت ـ و فاصله هم چندان زياد نيست ـ بايد همين تاريخ درست باشد.
در كوهستان پاريز ـ متولد شده ام ـ پاريز دهكده كوچكى است در ده فرسنگى شمال سيرجان، و 13 فرسنگى جنوب رفسنجان.
سال 1309ش/ 1930م. پدرم مرحوم حاج آخوند پاريزى كه در كسوت روحانى بود ـ به جاى مرحوم آقا على پولادى ـ كه اصلاً كرمانى بود و به پاريز آمده مدير مدرسه شده بود ـ به مديريت مدرسه انتخاب شد ـ و همان روزهاى اول دست مرا گرفت و همراه خود به مدرسه برد و تحويل اكبر فرّاش داد.
مدرسه پاريز آن روزها در خانه شيخ محمّدحسن در جنوب رودخانه پاريز بر فراز تپهاى قرار داشت. اين خانه را بدين جهت شيخ محمدحسنى مىگفتند كه متعلق بوده است به مرحوم شيخ محمّدحسن زيدآبادى معروف به نبى السارقين. او تابستانها را از زيدآباد به پاريز مىآمد و با اقوام خود در دهات اطراف ـ از جمله تيتو مى گذراند. خانه چند اطاق شرقى غربى داشت كه كلاسها بودند و يك تهگاه كه محل بازى و ورزش بچه ها بود.
در ماه اسفند و چند روزى از فروردين كه معمولاً در سالهاى آب سال، رودخانه پاريز جارى مىشد ـ نجارها يك پل چوبى روى رودخانه مى زدند و بچه هاى طرف شمال ده كه اكثريت داشتند از روى پل گذشته به مدرسه مى آمدند. من الفباى سالهاى اول را در همين مدرسه شيخ محمدحسنى آموختم. نوه پيغمبر دزدان، مرحوم جلال پيغمبرزاده ـ كه نام فاميلش، در شناسنامه اش بود ـ در همين مدرسه همكلاس من بود.
قضاى روزگار است مقدّر بود كه مخلص هيچ مدان پاريزى، ده دوازده سال بعد، نخستين كتاب خودم را با تيتر «آثار پيغمبر دزدان» در 1324ش/ 1945م. در كرمان منتشر كنم ـ در حالى كه دانش آموز دانشسراى مقدماتى كرمان بودم. چنان مى نمايد كه معلم تقدير، الفبا را در مدرسه شيخ محمّدحسن نبى السارقين بر دهان من نهاده، لوح و قلم در پيش من گذاشته بود تا يك روزى، مجموعه نامه هاى همان مرد را به چاپ برسانم ـ كتابى كه تا امروز ـ بعد از شصت سال ـ هفده بار چاپ شده ـ بدون آنكه جائى تبليغى براى آن شده باشد. و من هميشه به شوخى به دوستان مى گويم كه: شما بهمن پيغمبرى را نشان دهيد كه پس از صد سال كه از مرگ او گذشته باشد ـ كتابش هفده بار چاپ شده باشد ـ آنوقت مرا از كاتب وحى بودن اين پيغمبر ملامت كنيد.
هركه منعم كند از عشق و ملامت گويد |
تا نديده است ترا، بر مناش انكارى هست |
اما چرا من به مطبوعات علاقه پيدا كردم؟
پيش از آن كه سر و كار با روزنامه ها و مطبوعات پيدا كنم، در همان پاريز، با ديدن بعضى جرائد و مجلات، مثل آينده و مهر و حبل المتين، ذوق نويسندگى در من فراهم مى آمد. بايد عرض كنم كه پدرم كه قبل از معلمى ـ روضه خوان و خطيب خوش كلامى بوده، ايام محرم و رمضان را در سيرجان و زيدآباد به وعظ مى گذراند.
يك مرد فاضل نامدار در اوايل كودتاى 1299ش/ 1921م. حاكم سيرجان بوده ـ اصلاً نائينى و به نام مرحوم محمودخان طباطبائى، معروف به ثقةالسلطنه. اين مرد از روشنفكران روزگار بعد از مشروطيت است. مجلات داخلى و خارجى در آن روزگار براى او در سيرجان مىرسيده است، و او بسيارى از آنها را در اختيار پدرم مى نهاده و به پاريز مى فرستاده، از آنجمله يك سال حبل المتين را به طور كامل به پاريز فرستاده بود كه بعضى شماره هاى آن هنوز در اختيار من هست.
در باب ثقةالسلطنه من بايد يك وقت مطلب مفصل ترى به دلائلى بنويسم. اين مرد اهل كمال و ذوق و خوش قلم بود و برخلاف ضرب المثل رايج كه بعضى به طعنه مى گويند: «نائينى بد خطِ خوش جنس وجود ندارد»، اين مرد در عين خوش خطى يكى از نجيب ترين و كارآمدترين اولياى دولتى بوده است كه هشتاد سال پيش سهم سيرجان شده، و من چند نمونه نامه هاى او را خطاب به مرحوم شيخ الملك سيرجانى ـ كه او نيز از رجال بزرگ صدر مشروطيت است (هشتاله فت ،ص 255) ديده ام و كاش كمك مى كرد دهباشى و يكى از آن نامه ها را محض نمونه درج مى كرد ـ كه حاوى عنوان حكومت پاريز هم هست.
پسر او محمدعلى خان نايب الحكومه نيز بسيار خوش خط، و يكى از نقاشان بى نظير ايران بود كه تصويرى از سر حضرت حسين براساس نمونه قديم ترسيم كرده كه خود شاهكار بود، و من آن را در چاپهاى اوليه خاتون هفت قلعه چاپ كرده ام.
كاش، استاد مكرم جناب آقاى دكتر جلالى نائينى نويسنده نامدار ـ تا قلمش حركتى مى كند و حافظه اش از كار نيفتاده است ـ شمه اى از احوال خانواده بزرگ ثقةالسلطنه كه عنوان طباطبائى نائينى دارد ـ و شنيده ام كه نوه هاى او فاميل فاطمى گرفته بوده اند ـ مى نوشتند ـ كاش ياد خيرى ازين رجل گمنام نائينى مى كرد.
پس يك دليل اين بود كه بعضى مجلات و روزنامه ها توسط ثقةالسلطنه به پدرم داده شده بود ـ و اينها براى من كه بعدها با قلم و كتاب آشنا شده بودم ـ يك مشوّق مهم به شمار مى رفت.
علاوه بر آن، يك قرائت خانه در پاريز بود كه مرحوم ميرزاحسين صفارى به ياد برادرش ميرزا غلامحسين در پاريز تأسيس كرده بود، و بسيارى از كتب و مجلات ـ مثلاً كاوه برلن، يا گلستان و بهارستان و استخر شيراز يا عالم نسوان به اين مركز مى رسيد، و من با وجود حداثت سن بسيارى از آنها را مى ديدم و استفاده مى كردم. سالهاى بعد كه مجله آينده و شرق و مهر به پاريز مى آمد ـ مخلص يكى از هواداران پر و پا قرص آن بود ـ و كتبى مثل بينوايان ويكتور هوگو و پاردايان ها و امثال آن در همان سالهاى اوليه چاپ، در پاريز موجود بود.
اينها همه وسائل و موادى بود كه مرا به نويسندگى تشجيع مى كرد و به همين دلائل بود كه در سالهاى اواخر دبستان و دو سال ترك تحصيل = 1318 و 1319ش/ 1939 و 1940م. من يك روزنامه به نام باستان و يك مجله به نام نداى پاريز در پاريز منتشر مى كردم ـ در واقع مى نوشتم ـ و دو يا سه تا مشترك داشتم كه خوش حسابترين آنها معلم كلاس سوم و چهارم من مرحوم سيد احمد هدايت زاده پاريزى بود ـ كه 5/2 قران بهمن داده بود و من يك سال ـ 12 شماره مجله خود را مى نوشتم و به او مى دادم.
براى اينكه متوجه شويد كه عوامل گستردگى فرهنگ در دنيا چه كسانى و چه نيروهايى هستند ـ خدمتتان عرض مى كنم كه اين آقاى هدايت زاده، روزها، ساعتهاى تفريح مدرسه م ىآمد روى يك نيمكت، در برابر آفتاب، زير هلالى ايوان مدرسه ـ كه پدرم ساخته بود ـ مى نشست و صفحاتى از بينوايان ويكتور هوگو را براى پدرم مى خواند ـ و پدرم ـ همچنانكه گوئى يك كتاب مذهبى را تفسير مى كند ـ آنچه در باب فرانسه و رجال كتاب بينوايان مى دانست و ازين و آن ـ خصوصا شيخ الملك ـ شنيده يا خوانده بود ـ به زبان مى آورد ـ و من نيز كه نورسيده بودم در اطراف آنها مى پلكيدم و اغلب گوش مى كردم.
حقيقت آن است كه سى چهل سال قبل كه به پاريس رفتم، بسيارى از نامهاى شهر پاريس و محلات آن، مثل مونپارناس و فونتنبلو و امثال آن كاملاً برايم شناخته شده بود.
به خاطر دارم كه آن روزها كه در سيته يونيورسيتر Cité Universitaire در آن شهرك دانشگاهى، (كوى دانشگاه پاريس) منزل داشتم. (1349ش/1970م.) يك روز متوجه شدم كه نامه اى از پاريز از همين هدايت زاده برايم رسيده. او در آن نوشته بود: نور چشم من، حالا كه در پاريس هستى، خواهش دارم يك روز بروى سر قبر ويكتور هوگو، و از جانب من سيد اولاد پيغمبر، يك فاتحه بر مزار اين آدم بخوانى.»
تكليف مهمى بود و خودم هم شرمنده بودم كه چرا درين مدت من به سراغ قبر مردى كه اين همه در روحيه من مؤثر بوده است نرفته بودم. بالاخره پانتئون را پيدا كردم و رفتم و از پشت نرده ها، فاتحه معلم خود را خواندم. و در همان وقت با خود حساب كردم كه نه نيروى ناپلئون، و نه قدرت دو گل، و نه ميراژهاى دوهزار، هيچكدام آن توانائى را نداشته اند ـ كه مثل اين مشت استخوان ويكتور هوگو، از طريق بينوايان، فرهنگ فرانسه را به زواياى روستاهاى ممالك دنيا، از جمله ايران، خصوصا كرمان و بالاخص پاريز برسانند.
اين شوق به نوشتن طبعا به جرائد منتهى مىشد. در تيرماه سال 1321ش/ 1942م. سالهاى بحبوحه جنگ ـ كه ترك تحصيل هم كرده بودم. روزنامه بيدارى كرمان ـ كه از قديم ترين جرائد ايران است ـ و توسط سيد محمّد هاشمى و بعدا برادرش سيد محمدرضا هاشمى چاپ مي شد، و بهپاريز هم براى پدرم مى آمد ـ مقاله اى داشت از مرحوم اسمعيل مرتضوى برازجانى كه آن وقت معلم فارسى در دبيرستانها و دانشسراى كرمان بوده است. مقاله در انتقاد از زنان، و اينگونه چيزها.
من يك جواب نوشتم و بدون آنكه تصور بكنم كه قابل چاپ است به بيدارى فرستادم و اتفاقا آن را چاپ كردند ـ تحت عنوان «تقصير با مردان است ـ نه زنها» و دفاع كرده بودم از زنان كه اگر مردان توقعات بيخودى از زن نداشتند ـ زنان غير از آنگونه رفتار مى كردند ـ كه مى كنند. و شاهد مثال، از حضرت زهرا آورده بودم. در واقع اين نخستين مقاله من است كه شصت و چند سال پيش چاپ شده، و از شما چه پنهان، كمى بوى فمينيستى هم مى دهد.
دومين مقاله ام در سال 1323ش/ 1944م. به ياد معلم جوانمرگ دانشسرا ـ مرحوم اديب نوشته شده بود كه باز در همان بيدارى بر چاپ رسيده، و من آنوقت ديگر دانش آموز دانشسراى مقدماتى كرمان بودم.
در همان وقت مرحوم سيد ابوالقاسم پورحسينى مدير شبانه روزى دانشسرا نيز روزنامه اى داشت به نام روح القدس، كه مخلص نيز چند مقاله و چند شعر در آن جريده دارد.
همكارى با مطبوعات تهران از آنجا شروع شد كه من، در پاريز كه بودم، پدرم در كلاس پنجم ابتدائى، بعض جملات عربى را برايم ترجمه مى كرد ـ كم كم قواعد و صرف و نحو عربى را هم يادم داد، و يكوقت متوجه شدم كه بسيارى از نوشته هاى عربى را مى توانم بخوانم و ترجمه كنم. وقتى به تهران آمدم و يكى دو تا شعرهايم را در روزنامه خاور مرحوم احمد فرامرزى چاپ كردم. مرحوم حسن فرامرزى پسر عبداللّه فرامرزى ـ برادر عبدالرحمن و احمد ـ متوجه شد كه بعضى جرائد عربى را كه در دفتر آنها بود مى خوانم. مرا تشويق به ترجمه كردند، و روزى نبود كه يك مقاله از عربى براى روزنامه خاور ترجمه نكنم ـ با تيترهايى ـ مثل: خاطرات يك مگس در هواپيما. يا كودتاى سوريه، يا هلال خصيب يا اينكه زن حسنى الزعيم، پسر زائيده است!
مرحوم عبدالرحمن در سالهاى 28 و 29 و سى از من خواست كه براى كيهان از مجلات و جرائد عربى ـ مصرى و لبنانى ـ اخبار را ترجمه كنم، اتفاقا سالهاى ملى شدن نفت بود و جرائد عربى خبر و مطالب مفصل راجع به ايران داشتند، و من هم مفصل ترجمه مى كردم ـ به طورى كه گاهى يك صفحه خبر ترجمه مى شد ـ البته بدون نام مترجم در كيهان چاپ مى شد و حق الترجمه مرا مى دادند.
سال 1329ش/ 1950م. مرحوم حسن فرامرزى مجله ثقافةالهند را بهمن داد كه مقاله كوروش ذوالقرنين از ابوالكلام آزاد را ترجمه كنم ـ و كردم و با مقدمه مرحوم سعيد نفيسى، براى ورود ابوالكلام آزاد به ايران ـ به دعوت مصدق ـ به چاپ رسيده، و نسخه هائى از آن را تقديم لغتنامه نيز كردم ـ كه بيشتر آن در آنجا نقل شده ـ البته بدون نام مترجم.
كتاب ذوالقرنين يا كوروش كبير را بعدها با مقدمه مفصل كه خود در باب «كوروش در روايات ايرانى» نوشته بودم بارها و بارها به چاپ رساندم و اخيرا چاپ نهم آن منتشر شده است.
ايامى كه در دانشگاه تحصيل مى كردم، در خواندنيها هم كار داشتم و مرحوم اميرانى سه چهار سال تحصيل من، ماهى دويست تومان حقوق بهمن مى داد كه از حقوق يك معلم زيادتر بود.
بعد از معلمى كرمان و انتقال به تهران، بيشتر با مجلاتى مثل يغما، و راهنماى كتاب و وحيد و گوهر و… همكارى داشتم و مقالاتم در آنجا چاپ شده است، خصوصا يغما كه حقى بزرگ به گردن من دارد. او به سرحروفچين چاپخانه تابان و بعد به تقى زاده سرحروفچين بهمن گفته بود: باستانى هرچه نوشت حروفچينى كنيد و خودش غلطگيرى كند و چاپ كند ـ اگر اشكالى پيدا شد خودم جوابگو خواهم بود ـ و همينطور هم شد: دوبار او را خواسته بودند و درباره مقالات من توضيح داده بود، و مدتها بعد از آن به من گفت.
بيشتر مقالات من، پس از چاپ در مجلات، در خواندنيها هم نقل مى شد.
چند سالى پيش از انقلاب، مرحوم مسعودى مرا خواست. هفته اى يك مقاله به عنوان انتقاد در اطلاعات مى نوشتم. او هم هر مقاله را ـ كه معمولاً يك ستون بود ـ يكهزار تومان ـ ماهى چهارهزار تومان به من مى داد ـ كه باز هم از حقوق دبيرى دانشگاهى من زيادتر بود. او هم گفته بود ـ هرچه خواهى بنويس، من دست در آن نمى برم و جوابگو هم هستم. چنانكه خوانندگان مى دانند ـ من سالهاى سال است كه با عصاى مرده ريگ پدرم آمد و رفت مى كنم، و به همين دليل هميشه در عين اينكه مواظب هستم كلاهم را باد نبرد ـ هميشه هم «دست به عصا» هستم.
تعدادى از مقالات مندرج در اطلاعات را در «زير اين هفت آسمان» چاپ كرده ام.
بعد از انقلاب هم مقالاتم در بسيارى از مجلات، خصوصا آينده كه افشار منتشر مىكرد ـ و كلك كه دهباشى مديرش بود ـ منتشر مىشد، و بدم نمىآيد كه گاهى مقالاتى در بخارا هم داشته باشم ـ ولى بخارا اعتنايى بهمقالات مخلص ندارد و ناچار آنها را در اطلاعات منتشر مىكنم. بهقول ابوالعباس لوكرى:
بخارا، خوشتر از لوكر بود شاها، تو مىدانى |
وليكن كُرد نشكيبيد از دوغ بيابانى |
رساله دكترى من درباره الكامل ابن اثير بود، و قسمت عمده آن را هم ترجمه كردم و جلد اول آن، شامل «اخبار پيش از اسلام ايران از ابن اثير» به چاپ رسيده است. يك روز مرحوم عباس خليلى كه استاد و روزنامه نويس و مترجمى زبردست بود آمد پيش من در دانشكده، و گفت:
ــ فلانى، من نمى دانستم كه تو اين كتاب را ترجمه كرده اى، پس قراردادى با يك ناشر بسته ام كه آن را ترجمه كنم، اما وقتى ترجمه تو منتشر شد، ناشر از ادامه كار پشيمان شد. بيا تا مشتركا با هم آنرا پايان بريم. كه اين مختصر وجهى كه از ناشر گرفته ام حلال باشد.
من در جواب گفتم: اولاً من همه كتاب را ترجمه نكرده ام و فقط پيش از اسلام را آنهم ناقص ترجمه كرده ام. ثانيا، به احترام شما استاد، بقيه مانده را هم كنار مى گذارم، شما خودتان كار را ادامه دهيد، و چنين كردم. (كتاب من به عنوان «ترجمه اى ناقص از الكامل» به چاپ رسيده.
مرحوم خليلى گفت:
ــ حالا كه شما اين احترام را در حق من روا داشته ايد. من هم به خاطر شما، پيش از اسلام را ترجمه نم ىكنم، و بعد از اسلام شروع خواهم كرد ـ و چنين كرد ـ و متأسفانه به علت نابينائى، آن كتاب مفصل را نتوانست تمام كند ـ و بقيه آن را چند مترجم ديگر ـ از جمله ابوالقاسم حالت و دكتر سادات ناصرى و… ترجمه كردند.
اين توفيق در ترجمه عربى، مخلص را گستاخ كرد كه با همان فرانسه شكسته بسته اى كه در 1318ش/ 1939م. در پاريز آموخته بودم ـ و البته از شما چه پنهان با كمك ديكسيونر، كتاب معلم اول ـ ارسطو را ـ تحت عنوان «اصول حكومت آتن» به دستور استاد فقيد دكتر عزيزى استاد دانشمند دانشكده حقوق ـ كه در دوره دكترى درس تاريخ عقايد سياسى به ما مى داد ـ ترجمه كنم.
اين ترجمه مورد عنايت استاد فقيد دكتر غلامحسين صديقى قرار گرفت و مقدمه اى مفصل در باب ارسطو و آثار او و ترجمه آنها به فارسى و عربى نگاشت ـ و ترجمه مخلص با مقدمه ايشان به لطف دكتر احسان نراقى توسط مؤسسه تحقيقات علوم اجتماعى به چاپ رسيد، و اينك چند بار نيز خارج از آن مؤسسه به چاپ رسيده است ـ و بايد اذعان كنم كه اين تجديد چاپها، به خاطر ترجمه اين شاگرد ناتوان نيست، بلكه به خاطر آبروى معلم اول ارسطو، و به اعتبار معلم ثالث استاد دكتر صديقى ـ صورت مى پذيرد.
علاوه بر آن كه بعضى مقالات من به زبان فرانسه نيز ترجمه و چاپ شده است ـ كتاب يعقوب ليث صفارى را كه به سفارش مؤسسه فرانكلين براى جوانان نوشتم ـ و تاكنون بيش از هشت بار به چاپ رسيده است ـ توسط استاد محترم آقاى دكترمحمّد فتحىالرئيس، استاد دانشگاه قاهره، به عربى نيز ترجمه شده و در 1971م/ 1350ش. در قاهره به چاپ رسيده است.
با اينكه من آلمانى نمى دانم، اما آلمانىها به من خيلى محبت دارند و دكتر فراگنر از دوستان مشوق من است، علاوه بر آن، يك استاد بزرگ آلمانى، دكتر ارهارد كروگر ـ استاد دانشگاه ماكسى ميلان Maximilan مونيخ، دو ساعت درس، در بخش شرق شناسى اين دانشگاه، تنها براى بررسى كتابها و آثار من گذاشته است ـ كه شماره آن درس 12287 است و در صفحه 395 سالنماى آن دانشگاه به چاپ رسيده است. (سايههاى كنگره ص 235) اين گزارش، صرفا براى خودنمائى عرض شد ـ و از خوانندگان بخارا پوزش مىطلبم.
جغرافياى كرمان تأليف وزيرى را كه من تصحيح و تحشيه كرده ام، توسط استاد بزرگ ايرانشناسى آقاى پروفسور بوسه Bosse به آلمانى ترجمه شده و در شماره 50 مجله اسلام Der Islam به چاپ رسيده است.
نخستين كتاب من ـ چنانكه گفتم ـ مجموعه نامه هاى پيغمبر دزدان بود كه با مقدمه اى و توضيحاتى در اوايل سال 1324ش/ 1945م. در چاپخانه گل بهار كرمان به خرج مرحوم سعيدى مدير گلبهار چاپ شد ـ و درست شصت سال از آن روزگار مى گذرد.
مجموع كتابها، تاكنون به61 نسخه رسيده، كه گفتگو در باب هر كدام از آنها خود فرصت ديگرى مى خواهد ـ به طور خلاصه عرض كنم كه 13 جلد آن مختص كرمان است از نوع تاريخ كرمان و جغرافى كرمان و تذكره صفويه و تاريخ شاهى و صحيفه الارشاد كه عموما متن است، و شايد بهترين آنها «سلجوقيان و غز در كرمان» باشد كه متن تاريخ افضل است و اول بار در اروپا چاپ شده بوده. چند سال پيش به دعوت آقاى اتابكى رئيس وقت بخش ايرانشناسى دانشگاه اوترخت هلند در كنگره عربى دانان يا به قول فرنگىها عربىذان Arabisans شركت كردم، يك سخنرانى در باب تاريخ سلجوقيان و غز در كرمان داشتم و به دليل اين كه اين كتاب را نخستين بار مرحوم Hutsma هلندى در صد و بيست سال پيش به چاپ رسانده، و اين قديمترين تاريخ كرمان است ـ از افضل الدين كرمانى، يك روز با جمع متشرقين به قبرستان اوترخت رفتيم و بر مزار هوتسما دسته گلى نهاديم و يك غزل حافظ را من در آنجا خواندم.
متن فرانسه اين سخنرانى در مجله Studia Iranica 1987 به چاپ رسيده است ـ تحت عنوان «شاخه اى گل بيابانى از كويرهاى دوردست ـ بر مزار هوتسما». همچنين در مقدمه سلجوقيان و غز چاپ دوم.
سرى دوم از كتابهاى من مجموعه هفتى است: هفت كتاب دارم كه عدد هفت در عنوان آنها هست: خاتون هفت قلعه، آسياى هفت سنگ، ناى هفتبند، اژدهاى هف تسر، كوچه هفت پيچ، زير اين هفت آسمان و سنگ هفت قلم. وقتى اين هفت ها تمام شد، ديدم ته مانده بعضى مقاله ها مى تواند يك كتاب ديگر بشود، حروفچينى ها را نشان ايرج افشار دادم و گفتم نمى دانم اسم اين كتاب را چه بگذارم.
افشار گفت: اى، يك هشلهفى اسم روى آن بگذار.
من فورا حرف او را چاقيدم و اسم كتاب را گذاشتم:
ــ هشتالهفت
هم كتاب هشتم است. هم كلمه هفت را دارد ـ هم يك هشلهفى هست كه به هر حال چار تا خواننده دارد.
بقيه كتابها هم اگرچه موضوعات مختلف است، ولى به هر حال هيچكدام از ياد كرمان غافل نيست، و مسائل بسيارى در باب كرمان در آنها آمده است. علاقه من به كرمان البته بر مبناى آن است كه ولايت من است، و پاريز از دهات سيرجان، و سيرجان از مضافات كرمان است ـ و اول ارض مسّ بها جلدى.
چنانكه گفتم كتابها به61 جلد رسيده، و اميدوارى دارم كه احتمالا به77 جلد برسد.
نوميد نيستيم ز احسان نوبهار |
هرچند، تخم سوخته در خاك كردهايم |
***
يك بند از سؤالات جناب دهباشى اين است: «جنابعالى با ايرانشناسى نيز كار كرده ايد و از ايرانشناسان بهنام هستيد. عضو چند انجمن بوديد و سخنرانيهاى ارزشمندى را در مجامع جهانى ايرانشناسى عرضه كرده ايد. اصولاً نظرتان درباره آنچه ايرانشناسان در زمينه تاريخ و فرهنگ ارائه كردند چيست؟
بهتر است اول اغراق شاعرانه دهباشى را در باب «از ايرانشناسى بهنام بودن» از زبان شاعرى عرض كنم كه فرموده است:
نگويم نسبتى دارم به نزديكان درگاهت |
كه خود را بر تو مىبندم، به سالوسى و زرّاقى |
بستگى به ايرانشناسان، بهانه براى سفرهاى غرب آن هم اختصاصا پاريس بوده است وگرنه با چهار كلمه زبان پاريسى كه شصت و پنج سال پيش در گوشه پاريز آموخته ام و به لهجه پاريزى و نه پاريزين تكلم مى كنم ـ شرق شناس به نام شدن يا كار محمدخان قزوينى است ـ يا حضرت فيل. اما به هر حال گمان كنم، با همين «تته پته» كردن در مجامع فرهنگى، در بيش از پنجاه كنگره خارجى و همين قدرها هم داخلى شركت كرده ام كه تا آنجا كه به خاطر مى آورم، سفر پاكستان بود و شركت در مجامع فرهنگى لاهور و كراچى و پيشاور ـ و حاصل آن سفرنامه «در خاك پاك» است كه در مجله وحيد چاپ شد.
شهريور 1349 ش/ سپتامبر 1970م. در كنگره باستانشناسى كنستانتزا ـ رومانى شركت كردم و سخنرانى در باب راه ابريشم همانجا انجام شد ـ و متن فرانسه آن در مجله Acta Orientalia بخارست چاپ شده است، و سفرنامه آن نيز به عنوان «پرده هايى از ميان پرده» در مجله يغما به چاپ رسيد. همين سخنرانى راه ابريشم را در خانه ايران در پاريس، در اسفندماه همان سال براى دانشجويان و ايرانيان مقيم پاريس نيز تكرار كردم ـ كه گزارش مختصر آن در اژدهاى هفت سر، ص 457 به چاپ رسيده است. خيلى از مستمعين آن شب آن سخنرانى بعد از انقلاب به وكالت مجلس و وزارت و حتى رياست جمهور رسيدند، و البته بعضى از آنها هم اگر در ايران مانده بودند، امروز تكه بزرگ بدن آنان، گوششان بود. (سنگ هفت قلم ص 481)
تا آنجا كه به خاطر مى آورم، يك سخنرانى در كنگره آثار تاريخى ايران در لندن داشتم در باب آثار گنجعلى خان در كرمان. باز در كنگره ايرانشناسى اكسفورد شركت كردم و گزارش آن تحت عنوان كنگره اى در اكسفورد به چاپ رسيده. (از پاريز تا پاريس)
همچنين در كنگره ايرانشناسى كمبريج شركت كردم و يك سخنرانى هم در آنجا داشتم ـ منزل در كليساى پيمبروك داشتيم كه يك كالج مهم است، و من در همان ساختمانى اطاق گرفتم كه بر ديواره آن فهرست پنج شش تن از اشخاص معروفى كه طى ساليان متمادى در آنجا بيتوته كرده اند ـ نوشته شده بود و يكى از آنها ادوارد براون بود، و يكى اسم مرحوم تقى زاده، و يكى هم گمان كنم اسم محمّدخان قزوينى (؟) بود.
يك سخنرانى در لندن داشتم به دعوت بنياد فرهنگى محوى كه در ژنو مركز آن بود، سخنرانى لندن درباره طبرى و تاريخ نگارى معاصر بود، (31 اوت 1990م ـ جمعه نهم شهريور 1369ش) و جمعى كثير از ايرانيان مقيم لندن (= لنادنه) در سالن شهردارى كينز ينگتون ـ حضور داشتند. اين سخنرانى بعدا مقدارى آب توى آن كردم و تبديل شد به كتاب حصيرستان ـ و دوبار چاپ شده است.
سخنرانى ديگر من در لندن به دعوت آقاى دكتر مجتهدزاده از طرف دانشگاه لندن در كنگره اى تحت عنوان هويت ايرانى انجام شد، وقتى قنسول انگليس براى ويزاى پاسپورت از من سؤال كرد كه براى چه كار به لندن خواهى رفت؟ عرض كردم: براى اين مى روم كه آنجا شايد بتوانم ثابت كنم كه چرا شما به انگليسى از من اين سؤال را مى كنيد ـ و چرا مخلص جواب شما را به فارسى مى دهم. هويت يعنى همين.
اين سخنرانى در 15 آوريل 1998م/ 26 فروردين 1377ش. در تالار «مدرسه مطالعات خاورميانه و افريقاشناسى» دانشگاه لندن S.O.A.S. ايراد شد و بعدها در كتاب «شمعى در طوفان» بهچاپ رسيد.
عضو بدحساب انجمن ايرانشناسى اروپائى ISMEO نيز هستم، و در اولين كنگره آن كه در شهر تورينو، ايتاليا، تشكيل شد شركت كردم، و شبى را مهمان شركت بزرگ اتومبيل سازى فيات كه مركز آن در آن شهر است ـ به همراه بقيه ايرانشناسان بوديم ـ و يك پيتزاى فياتى صرف كرديم.
سخنرانى ديگرم به دعوت ايرانشناسان اروپا در جلسه پاريس، كه در سيته يونيورسيتر از ششم تا دهم سپتامبر 1999 ـ/ 16 شهريور 1378ش. تشكيل شد، تحت عنوان نخستين دانشجويى كرمانى در پاريس (حاج محمدخان وكيلالملكى) ايراد شد.
اين سخنرانى نيز در كتاب شمعى در طوفان، تحت عنوان «بينوايان در وطن غريب» چاپ شده است. گمان كنم در مجله شما ـ بخارا ـ ياد شده بود كه اين مقاله جزء مقالات برتر كنگره شمرده شده بوده است ـ ولى از نظر خود من اگر بخواهيد ـ مقاله ملكيان درباره كلكسيون جام شراب، و مقاله فرخ غفارى درباره خانواده نقاشان كاشانى ـ كمال الملك و صنيع الملك و غيره ـ درّةالعقد اين كنگره بوده است.
كنگره شرق شناسى بيش از صد سال سابقه دارد. بعدها اين كنگره يكى دوبار تغيير نام داد و بالاخره به صورت «مطالعات خاورميانه و شمال افريقا» پايدار شد و سى و سومين كنگره آن در تورنتو ـ كانادا تشكيل گرديد كه مخلص نيز در آن شركت داشت و يك سخنرانى تحت عنوان «مبادى تولرانس در تاريخ كرمان» ايراد كرد.[2]
اين كنگره در 28 مرداد 1370ش/ 19 اوت 1990م. تشكيل شده بود ـ و تا سوم شهريور ادامه داشت ـ روزهايى كه هر دو در تاريخ ايران مؤثر است: بيست و هشت مرداد ـ سقوط دكتر محمّد مصدق، و سوم شهريور ـ استعفاى رضاشاه.
كنگره شرق شناسى، در يك تابستان قبل از انقلاب هم در پاريس تشكيل جلسه داده بود، كه مخلص در باب قبيله بارز = پاريز در آنجا صحبت كردم. ترجمه فرانسه اين سخنرانى در مجموعه مقالات كنگره زير نظر استاد شرق شناس پروفسور لازار در همان ايام به چاپ رسيده است. (تابستان 1973م./1352ش ـ سايه هاى كنگره، ص 234).
يك كنگره در بوستون در دانشگاه هاروارد تشكيل شد، كه من در آنجا در باب «برزكوه» در كلام فردوسى صحبت كردم و اظهار نظر كردم كه اين برزكوه را بايد با فتح خواند و احتمالا مقصود جبال بارز كرمان بوده است ـ كه البته همه راهها بهرم ختم مىشود ـ يعنى پاريز كوه. خانم داويدسون مستشرق امريكايى پايه گذار و مهماندار اين كنگره بود. يك كنگره هم به همت زرتشتيان در گوتبرگ سوئد، چند سال پيش تشكيل. شد، و به دعوت آقاى منوچهر فرهنگى، من نيز شركت داشتم و در باب زرتشتيان كرمان صحبت كردم.
در ليدن، در كنگره شاه نعمت اللّه ولى شركت كردم و در آنجا در باب كيفيت اداره آستانه شاه ولى، طى ششصد سال، مطلبى به زبان آوردم ـ كه در كتاب «بارگاه خانقاه» چاپ شده است.
در سيدنى استراليا كنگره اى بود براى پرده بردارى از مجسمه كوروش كه ايرانيان مقيم سيدنى به خرج خود ساخته در بهترين پارك سيدنى – كه پارك المپيك دوهزار بود ـ و مخلص به عنوان پيرترين عضو كنگره به همراه «وزير فرهنگهاى استراليا» يك سر نخ را گرفتم و پرده را كشيدم. آن روز وزير فرهنگها حرف عجيبى زد كه قايل نقل است. او گفت: براى من موجب افتخار است كه از مجسمه اى پرده برمى دارم كه صاحب آن 2500 سال پيش روش اداره يك مملكت را با فرهنگهاى مختلف عمل مىكرد، تجربه اى كه در قرن بيستم ما استراليائي ها داريم روى آن كار مى كنيم».
در سيدنى يك سخنرانى هم در باب نهاد خانقاه در ايران داشتم كه توسط آقاى اميد هنرى ترجمه شد. گويا دكتر نصر درباره آن ترجه گفته بود: مقالات باستانى پاريزى خودش ترجمه پذير نيست، ولى هنرى اين هنر را به خرج داده كه در اين ترجمه ـ گوئى خود باستانى دارد با شما انگليسى حرف مىزند.» (بارگاه خانقاه، ص 601) نمى دانم اين حرف دكتر نصر تعريف است يا تنقيد؟
يك مقاله هم براى كنگره «ميراث اسكندر» كه در اسكندريه تشكيل شده بود ـ نوشتم، اولياء كنگره اطاق در هتل قاهره و اسكندريه رزرو كرده بودند و چند بار هم تلفن زدند كه حتما سفر كنم، اما كار ويزا درست نشد ـ و اين آرزو به دل من ماند كه بعد از سالها تدريس تاريخ فاطميان مصر، يك سفرى به قاهره داشته باشم ـ اما گوئى:
فرشته اى است بر اين بام لاجورد اندود |
كه پيش آرزوى عاشقان كشد ديوار |
گمان نرود كه هرچه باستانى پاريزى بنويسد، فورا مى قاپند و چاپ مى كنند ـ نه، چنين نيست، مثلاً بعد از هزاره بيهقى كه تقريبا به پيشنهاد من در مشهد تشكيل شد ـ و من در آنجا صحبتى داشتم، طبعا لازم بود كه هزاره طبرى نيز در آمل تشكيل شود ـ و البته شد، و من هم شركت كردم ولى مقالهام فرصت ايراد نيافت ـ و ناچار آن را در كتاب حصيرستان آوردم:
ما نقد عمر بر سر پيمانه سوختيم |
قنديل كعبه بر در بتخانه سوختيم |
در همان كنگره بود كه نوشتم، طبرى در بغداد مدفون است، پس، تا مورخان عراقى در اين كنگره نباشند ـ يك پاى كنگره لنگ است ـ و آن روزها هنوز گرماگرم جنگ عراق و ايران بود. (حصيرستان، ص 336).
يك كتاب تاريخ هم يونسكو خواسته است براى آسياى مركزى بنويسد. آقاى دكتر داورى يزدى كه يك وقت رئيس يونسكو در ايران بود ـ مرا معرفى كرد به عنوان يكى از دو عضو ايرانى تأليف اين كتاب. ده سال، هر سال دهروز در فصل بهار، من بهپاريس مىرفتم و در هيئت تحريريه اين كتاب شركت مىكردم. رئيس هيئت مرحوم دكتر محمّد عاصمى (عاصم اوف) تاجيكستانى بود، و اعضاء دو تن استاد هندى و دو تن پاكستانى و چند تن ازبك و تاجيك و قزاق و قفقازى و يك تن استاد ترك ـ آيدين صاييلى ـ و يك تن انگليسى و يك تن فرانسوى و يك تن امريكائى و دو تن افغانى و چند تن روس بودند ـ و كتاب در شش جلد قرار بود تدوين شود كه چهار جلد آن پايان يافت ـ ولى ناگهان دكتر عاصموف در تاجيكستان، دم خانه اش، به تير غيب كشته شد. و تتميم تأليف كتاب تا حدى به تأخير افتاد.
آن چهار جلد كه چاپ شده است توسط آقاى دكتر صادق ملك شهميرزادى بهفارسى ترجمه شده و يكى از مهمترين منابع شناخت تاريخ آسياى مركزى است. گزارش اين كار را من دركتاب «سايه هاى كنگره»، و همچنين در مقاله اى تحت عنوان «بهاران خجند» در روزنامه اطلاعات نوشته ام.
يكى از جلسات تأليف اين كتاب، در آلماآتاپاى تخت قزاقستان تشكيل شد ـ كه دولت صاحب شوكت جمهورى اسلامى، مبلغ يكصد دلار رايج امريكا براى مخلص خرج سفر داد ـ و من با اين صد دلار خود را به مسكو رساندم و چند شب در هتل آكادمى مسكو بيتوته كردم و سپس با هواپيماى ايلوشين هفت هشت ساعت راه پرواز كردم تا بهآلماآتا (پاپاسيب) رسيدم، تا در آن ولايت، در فضائل آب انبار «حوض ملك» كرمان ـ كه گويا از مستحدثات ملك دينار غز ـ نزديك هزار سال پيش است ـ صحبت كنم ـ و شايد تنها كسى باشم كه برخلاف انورىابيوردى ـ از يك غز، به عنوان يك عنصر سازنده دفاع كردهام. طى آن سخنرانى گفتم كه غزها «بر ولايت نسا و نرماشير هجوم كردند و صدهزار آدمى در پنجه شكنجه و چنگال نكال ايشان افتادند، و در زير طشت آتش گرفتار شدند ـ و خاكستر در گلو مى كردند ـ و اين را قاوود غزى نام نهاده بودند» ـ پس گفتم: به همين دلائل من نمى توانم دفاعى از ملك دينار غز بكنم ـ ولى يك آمار يا يك شيفر Chiffreبهرسم فرنگىها مى دهم ـ خود دانيد و انصاف خود ـ و ملك دينار و روز قيامت. اين آمار خودش گوياست: اين آب انبار، يعنى حوض ملك، در وسط پرجمعيت ترين و قديمىترين محلات كرمان ـ يعنى محله شهر ـ كه لهجه اصيل كرمانى در آن هنوز رايج است ـ ساخته شده ـ 22 پله مىخورد… آخرين شيرآبى كه بدان وصل شده ـ تاريخ 1341ه/ 1922م. (هفتاد هشتاد سال پيش) مهر سازنده آن حسن كرمانى نقر شده… دو مخزن كنار هم و بههم مربوط 40/12×40/12 متر طول و عرض و شامل 9 كله كار است و چهار ستون دارد با صاروج محكم بهارتفاع 5/4 متر ـ مخزن ديگرى 5/6×5/6 متر طول و عرض… ظرفيت آن مجموعا حدود 939 متر مكعب است كه مىشود حدود يك ميليون ليتر آب (يادداشت مرحوم مهندس نظريان مدير حفظ آثار ملى كرمان)، خوب، اگر هر كوزه متوسط پنج ليتر آبگير داشته باشد ـ دويست هزار كوزه در روز ازين آب انبار پر مى شود و اگر هر كوزه پنج نفر را سيرآب كرده باشد يك ميليون نفر مى توانند ازين مخزن سيرآب شوند و اگر در هر سال تنها دو بار اين آب انبار پُر شده باشد ـ سالى دو ميليون تن از آن آب خورده اند و حدود هشتصد سال از بناى آب انبار مى گذرد ـ پس قريب يك ميليارد و هفتصد هزار نفر آدم تاكنون از اين آب انبار آب خورده اند. (كاسه كوزه تمدن، ص 340). ـ ملك دينار در نهم ذىقعده 591ه/ 16 اكتبر 1195م. فوت كرده. او «به علت سرسام مبتلا شد، مداواى او به طلاء شير زنان مى كردند، و دايم، چند زن ـ شير بر سر او مى دوشيدند.» (سلجوقيان و غز در كرمان، ص 602).
پس حلال باد آن شيرى كه زنان كرمان بر سر ملك دينار مى دوشيدند ـ كه جمعيتى به اندازه كل جمعيت چين امروز را لااقل يك بار آب داده است. من رفيق حاكم معزول و، دزد دستگيرم…
در ازاء اين حرفها كه زدم، در حالى كه من سخنرانى مى كردم ـ يك هنرمند صاحب كمال قزاق ـ مشغول نقاشى كردن چهره من بوده است ـ كه در پايان سخنرانى آن را امضاء كرد و بهمن داد، و كاش مىشد دهباشى آن را چاپ مىكرد ـ من خط سيريليك نمى توانم بخوانم، ولى احتمال دارد امضاء نقاش شايد، جهانگير پيرويوف؟ بوده باشد. پيرى و هزار عيب شرعى. اين مجلس در شهريور 1364ش/ سپتامبر 1985م. بوده است.
شركت در كنگره هاى داخلى كه ديگر لاتعد و لا تحصى است، مثل كنگره خواجه رشيدالدين فضلاللّه كه يكبار پيش از انقلاب در تبريز تشكيل شد و يك بار بعد از انقلاب، و در هر دو شركت كردم، پيش از انقلاب در خريدارى وقف نامه خواجه رشيد كه بعضى ها ايراد داشتند كه 50هزار تومان گران است ـ و اين جزء اسناد ملى است و دارنده آن بايد هديه كند ـ من يك حساب ساده پيش پايشان گذاشتم و گفتم: براى هر روز نگهدارى اين سند ده دوازده كيلوئى، هرروز يك تومان بهاو بدهند. اول بعضى ها از كمى رقم تعجب كرده و خنديدند ـ و بعد وقتى كسى محاسبه كرد ـ مثل مضاعف كردن دانه گندم در خانه شطرنج، يك وقت متوجه شدند كه از روز قتل خواجه رشيد در تبريز تا آن روز ـ يعنى از 718ه/ 1318م. كه او را در تبريز به دو نيم كردند ـ تا آنروز كه كنگره تشكيل شده بود ـ قريب 650 سال ـ يعنى حدود 250 هزار روز مى گذشت، اگر مى خواستند آنرا به نرخ پيشنهادى مخلص بخرند مى بايست نزديك به دويست و پنجاه هزار تومان بدهند ـ و البته ندادند و گويا بر اثر ناخن گردى ها بالاخره به حدود شصت هزار تومان (؟) خريدند.
اما در كنگره دوم خواجه رشيد كه در بهار امسال 1384ش/ 2005م. تشكيل شد، باز خداوند توفيق داد و به دعوت دكتر رحمانى رئيس گروه تاريخ دانشگاه تبريز و دوستان ديگر، در كنگره خواجه رشيد شركت كردم، و ضمن اشاره به توجهات خواجه رشيد و فرزندش، به كرمان، سخنرانى خود را ـ كه متأسفانه هنوز جائى چاپ نشده ـ اينطور به پايان بردم: «… صوفى معروف، مشتاقعلى شاه در 1206ه/1792م. بهفتواى ملاعبداللّه بمى سنگسار شد، و قتل او مردم كرمان را سالها شرمسار و منفعل مى داشت، تا بر مزار او گنبد و بارگاه ساختند و اغلب به زيارت مى روند و دعا مى خوانند ـ چنانكه از مزار يك قديس ديدار كنند. چه، جرم مشتاق اين بود كه قرآن ـ و خصوصا سوره يس را ـ با آهنگ سه تار مى نواخت.
مرحوم كيوان قزوينى كه خطيبى نامدار بود، سالها بعد، در كرمان در مزار شاه ولى اعتكاف كرد، و ايام رمضان را در مسجد جامع كرمان ـ در محلى كه مشتاق سنگسار شده بود ـ موعظه مى كرد، و كل مردم شهر شركت مى كردند. مرحوم كيوان آنقدر خطيب زبردستى بوده كه از دهات دوردست مردم براى استماع سخن او به شهر مى آمدند ـ 21 رمضان روز سنگسار مشتاق بوده است.
يكسال، كيوان چنان مؤثر صحبت كرد ـ كه گوئى حوادث عاشورا را بيان مى كند ـ و همه حاضران را در تشريح واقعه قتل مشتاق به گريه انداخت، و در آخر مجلس، خطاب به حاضران كرد و گفت:
ــ اى مردم كرمان، اين، پدران شما بودند، كه در همينجا دست به اين كار زدند، پس وجوبا لازم است كه همه شما، لعنتى به روح آنها بفرستيد ـ و عجيب آن كه مردم كرمان، حاضران در جلسه، همه فرياد بيش باد و لعنت باد بلند كردند ـ چنانكه گوئى صلوات مى فرستند. (بارگاه خانقاه، ص 412)
من، پس از بيان اين حكايت، خطاب به دوستان حاضر در جلسه، گفتم: اجداد بزرگوار شما، «در سابع عشر شهر جمادى الاول سنه ثمان عشرو سبعمائه [ 17 جمادىالاول 718ه/17 ژويه 1318م.] مزاج پادشاه ابوسعيد با او متغير گرديد، او را و پسرش عزالدين ابراهيم را، در موضع ابهر، به قريه خشكدر، به قتل رسانيدند، و اعضاى او را از يكديگر جدا كرده، هر عضوى را به شهرى فرستادند» (آثارالوزراء عقيلى، ص 286).
پس از خواندن اين شرح، عرض كردم: بنابراين، همچنانكه كرمانيها در واقعه مشتاق، ارواح پدران خود را بى نصيب گذاشتند، مخلص، از كرمان آمده ام اينجا تا به اولاد آنهائى كه سر خواجه رشيد را در بازار مى گرداندند و فرياد مى زدند كه: اين سر آن يهودى است كه خيال تغيير قرآن داشت، آرى مى خواهم تا با بيان واقعه خواجه رشيدالدين عرض كنم كه براى اعتذار از روح پاك خواجه، كه كتاب جامع التواريخ را معمولاً بعد از نماز صبح مىنوشته است ـ شما اهل ولايت تبريز نيز، وجوبا لازم است ـ همان حركتى را انجام دهيد ـ كه مردم كرمان در پاى منبر كيوان قزوينى ـ انجام دادند…
خوب، اين هم مزد دست تبريزىها و اولياى دانشگاه تبريز ـ كه چند روزى ما را در بهترين هتل شاگلى تبريز پذيرائى كردند ـ هرچند اثر كلام مخلص، در پايان جلسه، به اندازه يك هزارم كلام شيخ عباسعلى كيوان قزوينى هم نبود.
مىدانم خيلى من و من كردم و خيلى از من حرف زدم و از اين منيت ـ كه مى شود آن را تمنمن هم خواند ـ معذرت مىطلبم ـ اما حرف هنوز ناقص است.
دو كار ديگر هم من در امر نويسندگى توفيق يافته ام كه به انجام برسانم.
ــ نخست اين كه بعض دوستان مؤلف، لطف كرده، اظهار تمايل كرده اند كه بر كتاب ايشان، مخلص مقدمه بنويسم و درين مورد با كمال افتخار، اين امر را پذيرفته ام، و براى خود دلايلى هم داشتهام، كه يكى از آنها اين است كه «مىشود، آدم، حرف خود را در كتاب ديگرى بزند ـ خصوصا اگر حرفى باشد كه در كتابهاى خودش زدن آن ممكن نباشد، و به قول چينى ها «آتشبازى بكند ولى در خانه همسايه». علاوه بر آن، گاهى اوقات، كتابهاى ديگران از كتاب خود آدم پر تيراژتر است ـ و اين را من با كمال صراحت اقرار مىكنم ـ بنابراين حرف آدم درينجا برد بيشترى خواهد داشت… و اين بدان مىماند كه يك صاحب رستوران، بعد از آن كه به مشتريان خودش غذا داد، خودش برود در رستوران ديگرى غذا بخورد…» (جامع المقدمات، ص 13)
در طى اين سالهاى متمادى، شايد بيش از پنجاه مقدمه بر كتابهاى اين و آن نوشته ام ـ به طورى كه وقتى به فكر افتادم بعضى از آنها را جمع كنم و در يك كتاب چاپ كنم ـ خودش شد يك كتاب «به قاعده» ـ در دو جلد ـ كه اسم آن را هم گذاشتم جامع المقدمات. و تازه خيلى از آنها را هم هنوز به دست نياورده ام.
يك دليل نوشتن بدون اكراه اين مقدمات، براى خودم اين استدلال بود كه از دو حال خارج نيست:
ــ يا تيراژ كتاب قابل توجه خواهد بود، كه خيلى زود به مؤلف منت گذاشته خواهم گفت: اين زيادتى تيراژ به خاطر مقدمه مخلص است.
ــ يا اينكه تيراژ كتاب كم است، خيلى طبيعى است كه گناه را به گردن متن كتاب انداخته خواهم گفت: بيخودى مقدمه ما را حرام كردى! و به هر حال، اين هم يك پرده از نويسندگى بنده بود.
باز هم عرض كنم كه مواردى هم بود كه ما مقدمه مى نوشتيم ـ به خواهش خود آنها، ولى بعد خودشان منصرف مى شدند از چاپ آن. ـ مثل مقدمه اى كه بركتاب لوريمر نوشتم ـ بنياد فرهنگ كوتاه آمد و آن را توى رف گذاشت.
مورد ديگر، شركت در نگارش مقالاتى به تناسب در يادواره هاست، كه از آن جمله بود: مقاله اى كه در يادواره مرحوم على محمّد عامرى نوشتم، و مقاله نون جو در يادواره محيط طباطبائى، و مقاله مار در بتكده در يادواره استاد دكتر غلامحسين صديقى، و مقاله درخت جواهر در يادواره دكتر يحيى مهدوى، و مقاله پوست پلنگ در يادواره دكتر احسان اشراقى، و مقاله عشره منتشره در يادواره دكتر ذبيح اللّه صفا و مقاله در يادواره پرويز شهريارى و مقاله افشارها در كرمان در يادواره مرحوم دكتر محمود افشار.
بعضى ازين مقالات را بعدا تفصيل داده به صورت كتاب درآورده ام. البته اين تصور هم نشود كه همه مقالات من بلافاصله در يادواره ها چاپ مىشود ـ معمولاً بعضى دچار قيچى ايرج افشار مى شوند، بعضى قبول نمى شوند ـ مثل «شهيدى در بروجرد» كه براى يادواره استاد دكترسيد جعفر شهيدى نوشته بودم ـ و مورد قبول اديتورها قرار نگرفت، پس آن را در كتاب «نوح هزار طوفان» به چاپ رساندم، و مقاله «گوهر شب چراغ» كه براى يادواره مرحوم دكتر اميرحسين آريانپور نوشته بودم و به قول آن خواجه كرمانى، «تاجر سمرقندى نپسنديد» (گذار زن از گدار تاريخ ص 127).
وقتى خواستند يادوارهاى براى ايرج افشار چاپ كنند ـ مخلص مقاله خود را تحت عنوان «سنگ قبر» نوشتم ـ كه البته نماد خوشى نشان نمى داد، ـ ولى صددرصد با كار افشار كه بررسى و عكسبردارى از سنگ قبرهاى تاريخى است، و بيشتر از همه مزاربانها خاك قبرستان را به قدم ارادت سپرده است ـ تناسب داشت. اما به هر حال آن مقاله سنگ قبر، بيخ ريش مخلص ماند ـ و لابد يك روزى يك كسى آن را در يادواره بعد از مرگ خودم به چاپ خواهد رساند ـ همانطور كه مرحوم سنگلاخ ترك، سنگ بسم اللّه را براى قبر حضرت رسول در مصر تهيه كرد و اولياى حجاز نپذيرفتند، و او آن سنگ را از مصر به اسلامبول، و از اسلامبول به باطوم و تفليس، و از تفليس به تبريز منتقل كرد تا فرصت يابد و آنرا ببرد در مزار حضرت رضا كار بگذارد ـ كه در آن وقت اجل آسمانى رسيد و خود ميرزا سنگلاخ به گور رفت، و آن سنگ قبر دومترى سنگين را، با آن خط خوش، بر مزار خود سنگلاخ نهادند ـ و مخلص آن را زيارت كرده است. (آسياى هفت سنگ، چاپ هفتم، ص 11)
در يادواره مرحوم فرخ خراسانى ـ مقاله «استاد شدن» را نوشته ام ـ البته در روزهايى كه هنوز استاد نبودم ـ و اين يادواره را مرحوم مينوى راه انداخته بود. يك مقاله هم در يادواره ساغر يغمائى دارم.
مقاله اى هم تحت عنوان «مرثيه مُرسيه» در يادواره دكتر محمّدامين رياحى دارم ـ كه غلط گيرى آن را آقاى نادر مطلبى كاشانى تمام كردهاند ـ و نمىدانم منتظر چه هستند؟
فاما تجربه در سرودن شعر… آرى، من با شعر شروع كردم، و ظاهرا علاقه به طبيعت موجب اصلى اين امر بوده ـ به دليل اينكه خشكسالى كوهستان پاريز و كم آب شدن چشمه ها و خشك شدن پونه ها و گلپرها و مهاجرت پرندگان مثل كبك و تيهو و فاخته، در كوهستان با صفاى خودمان ـ به علت كمبود باران، و پناه بردن كودكان ـ خصوصا دختران ـ به سر قبرها ـ خصوصا خاك سيد، و آب بر گور مردگان ريختن به اميد نزول باران.
مرا هم كه بچه اى ده دوازده ساله بودم وادار به گفتن شعر كرد كه اولين شعرم بود:
بيا اى برف و باران خداوند |
كه تا خلق جهان باشند خرسند… |
بيا تا كشت ورزان شاد باشند |
ز هربند غمى آزاد باشند… |
يك غلط املائى هم در آن داشته ام:
بيا تا آبها از كوه آيد |
ولو طوفان قوم نوح آيد… |
يعنى كوه و نوح را با هم قافيه كرده بودم ـ نه اينكه املاى نوح را نمى دانستم. ظاهرا مثل بعضى از نوگويان امروز تصور مى كرده ام كه املاء حروف عربى و فارسى قيد نيست ـ بعدها فهميدم كه ايرج ميرزا هم در قطعه دلپذير.
حب نبات است پدرسوخته |
آب حيات است پدرسوخته |
بسكه سيه چرده و شيرين بود |
چون شكلات است پدرسوخته |
قافيه هرچند غلط مىشود |
. . . . . . . . . . . . . . . . . |
در يك بيت آن، همين گاف را كرده است.
در آخر آن استقاء باران هم، نام خود را آورده و گفته بودم:
بيا تا باستانى شاد باشد |
نه اينكه صورتش پُر باد باشد |
و اصطلاح پُر باد بودن صورت در كوهستان ما براى كسانى گفته مى شود كه منت بر اين و آن دارند، يا قهر مى كنند ـ قهر بچه ها، وقتى كه سهم آنها كم داده مى شود.
اين شعر را دو سه سال بعد (1318/1939م) در نداى پاريز كه در همان ده مى نوشتم ـ نقل كرده ام.
بههر حال همچنان كم و بيش شعر مىگفتم و بدكى هم نبود. مثلاً اين غزل خود را در حدود 1324 يا 25/1946م. در فروردين كوهستان پاريز و در زير درختهاى بادام باغچه ـ كه در فصل بهار گلريزان آن، سطح باغچه را سفيدپوش كرده بود ـ گفتهام.
ياد آن شب كه صبا بر سرِ ما گل مىريخت |
بر سرِ ما ز در و بام و هوا گل مىريخت |
سر بهدامان منات بود و، ز شاخ بادام |
بر رخ چون گلات، آرام، صبا گل مىريخت |
خاطرات هست، كه آن شب، هم شب تا دم صبح |
گل جدا، شاخه جدا، باد جدا گل مىريخت |
نسترن خم شده، لعل لب تو مىبوسيد |
خضر گوئى، بهلب آب بقا گل مىريخت |
تو بهمه خيره، چو خوبان بهشتى و صبا |
چون عروس چمنات، بر سر و پا گل مىريخت |
زلف تو غرقه بهگل بود و هر آنگاه كه من |
مىزدم دست بدان زلفِ دو تا، گل مىريخت |
گيتى آن شب اگر از شادى ما شاد نبود |
راستى تا سحر از شاخه چرا گل مىريخت؟ |
شادى عشرت ما، باغ، گلافشان شده بود |
كه بهپاى تو و من، از همهجا، گل مىريخت |
اين شعر بارها و بارها، در جرائد گوناگون ايران چاپ شد، و خود من نيز كه در سال 1327ش/ 1948م. مجموعهاى از اشعار خودم بهعنوان «يادبود من» چاپ كردم ـ و دومين كتاب من است ـ و آن روزها دانشجوى دانشكده ادبيات بودم ـ و مرحوم سعيد نفيسى نيز مقدمهاى بر آن كتاب نوشته ـ آن را در آن كتاب چاپ كردهام.
ده سال بعد كه من در كرمان معلم بودم ـ و مدير دبيرستان دختران بهمنيار، يك روز صبح، بچهها پىدرپى بهدفتر من مىآمدند و مىگفتند: آقا، ديشب شعر شما را راديو مىخواند. شنيديد؟
اتفاقا آن شب ما برق نداشتيم و من نشنيده بودم. معلوم شد، بر اثر مرگ مرحوم صبا موسيقىدان نامدار، اين شعر را مرحوم بنان، خواننده بزرگ، در مرگ صبا، و در برنامه گلها خوانده است ـ و راستى چه بهجا اين شعر بهكار رفته بود: ياد آن شب كه صبا در ره ما گل مىريخت… درواقع، شعر، سنگ مزار شد.
خيلى از دوستان بعدها تصور ميكردند كه اين شعر را من اختصاصا براى مرگ صبا گفته بودم ـ در حالى كه چنين نبود، و حتى در يكى از برنامههاى گلها در حيات صبا هم، چند بيت از همين غزل را يكى از گويندگان خوشكلام ـ آذر پژوهش، دكلامه كرده بود و من، وقتى دكلامه او را شنيدم، در همان كرمان، يك رباعى گفتم و بهآدرس گوينده فرستادم:
گر طبع فسرد و خاطرم محزون شد |
گلهاى تو ديد و باز ديگرگون شد |
طبع من اگر تلخى دنيا را داشت |
شيرين شد، از آن، كز دهنات بيرون شد |
مجموعه شعرهاى من، دوبار ديگر، يكى در 1342ش/1963م. و يكى نيز در 1364ش/ 1985م بهخط خطاط خوشذوق، مرحوم غلامعلى عطارچيان، تحرير، و توسط مؤسسه علمى چاپ شده است. شعر:
باز، شب آمد و شد اول بيدارىها |
من و سوداى دل و فكر گرفتاريها |
شب خيالات و، همه روز، تكاپوى حيات |
خسته شد جان و تنم زين همه تكرارىها… |
تمام غزل را مرحوم محمودى خوانسارى در آهنگى دلپذير، در يك مجلس خصوصى خوانده است كه يكى از دوستان نوار آن را بهمن داد.
شايد جالبترين مورد چاپ يكى از اشعار من آنجا باشد كه يك جزوه بهنام مشاعره در سال 1346ش/ 1967م ـ جزء «نشريات پروگرس روسيه» در مسكو بهچاپ رسيده، و در آن كتاب، شعراى معاصر مليتهاى مختلف فارسىگوى تقسيم شدهاند: اول شعراى افغانستان (ص 11 تا 68)، دوم شعراى ايران (ص 71 تا 166) سوم شعراى تاجيكستان (ص 169 تا 236)، و بالاخره شعراى پاكستان و هند (ص 239 تا 271)
تا اينجا مهم نيست، از نظر مخلص اين نكته جالب بود كه نام مرا جزء شعراى پاكستان و هند؛ آورده بود ـ با شعر آلبوم:
بهآلبوم شبى تا سحر نظر كردم |
بهياد عمر گذشته شبى سحر كردم |
بهيادبود عزيزان شبى بهسر بردم |
شبى، دو مرتبه، با عمرِ رفته سر كردم… |
من بهشوخى، در مقالهاى كه در كيهان همانوقت چاپ شد، نوشتم: «روزى كه كتاب مشاعره چاپ مسكو را زيارت كردم و خودم را جزء شعراى پاكستانى و بهدنبال نام مرحوم اقبال لاهورى ديدم… از شوق در پوست نمىگنجيدم… اما، پاكستانى بودن من، سر و صداى دوستان ـ از جمله كيهان را بلند كرد… واقعا فكر كنيد اگر دويست سال ديگر، اگر كسى خواست تاريخادبيات بنويسد و ميلش كشيد كه بداند باستانى پاريزى اهل كجاست؟ دچار چه دردسرى خواهد شد…
بنده آنوقت، در گور، هى مىبايست پهلو بهپهلو شوم و سرم را بهسنگ قبر بكوبم ولى نتوانم بهآنها بگويم كه بابا، اين پاريز مال پاكستان نيست، مال كرمان است، مال سيرجان است، دهى است و بيچاره دهى است، و چون اين تخم دو زرده را تقديم دنيا كرده ـ يك بيضه مرغ دارد و صد نعره مىزند… مملكتى كه اقبال دارد… باستانى پاريزى مىخواهد چه كند؟
يكى مرغ بر كوه بنشست و خاست |
بر آن كُه چه افزود و زان كُه چه كاست |
من آن مرغم و اين جهان كوه من |
چو رفتم، جهان را چه اندوه من؟[3] |
در سال 1325ش/ 1946م. من در دانشسراى مقدماتى كرمان شاگرد دوم شدم و در شهريور آن سال بهتهران آمدم و ضمن تحصيل در تهران ـ در مدرسه شيخ عبدالحسين طهرانى (كنار مسجد تركها) در حجره آقاى شمسى، يكى از دوستان با چند تن ديگر بيتوته مىكردم. ضمن تحصيل با بعض جرائد و مجلات سر و كار داشتم.
حالا كه كار بهشعر رسيد، مخلص، اين نامه دهباشى را در حكم يك «كيوسك اعترافات» كاتوليكها حساب مىكنم كه كشيش ساكت و صامت مىنشيند و بهگناهان گناهكار گوش مىكند و براى او طلب بخشش مىكند. مگرنه آن است كه بهقول يك نويسنده فرنگى: «شعر گفتن، گناه ايام طفوليت است»، يعنى درواقع قابل بخشش است، و عرب هم گويد: يجوز للشاعر مالايجوز لغيره، ـ و اعتراف هم، گناه را سبك مىكند ـ پس در مقام اعتراف بايد بگويم كه اولين شعر من پس از ورود بهتهران، در روزنامه رهبر ـ از روزنامههاى حزب توده بهچاپ رسيد:
برمراد ما اگر اين چرخ كجبنياد نيست |
ليك ازين بيدادگر ما را هم استمداد نيست |
چند بايد داشتن امّيد بهبودى ز چرخ |
نيك ديديم اين كه او را پايه جز برباد نيست… |
قصيده مفصل است، سه روز بعد كه بهدفتر روزنامه در كوچه برابر ثبت ـ محل بعدى روزنامه ترقى ـ براى گرفتن يك شماره روزنامه و تشكر از احسان طبرى مراجعه كردم، ديدم دفتر روزنامه را آتش زدهاند ـ و روزنامه توقيف شده است. چون بايد همه چيز را اعتراف كرد، تا گناهان عفو شود ـ مىگويم كه: چند ماه بعد، وقتى شاه، بعد از مسأله آذربايجان و بازديد از آن ولايت بهتهران بازگشت، از ميدان مجسمه تا چهارراه پهلوى سابق ـ ولىعصر امروز، ماشين سرباز او را، مردم تقريبا روى دست آوردند، و چون در اين چارراه، راهبند آمد، بهاشاره قوامالسلطنه، بهداخل حزب دموكرات ـ محل كافه شهردارى سابق و تآتر امروز رفت.
اين مخلص پاريزى، همان روزها شعرى در مدح شاه گفته بودم ـ و بهتقليد سعدى در مدح انكيانو، با مقدارى نصيحت، و تماشائى است كه يك بچه محصل جلمبر ساكن مدرسه شيخ عبدالحسين، كه سفرهاش روزنامه مرد امروز بود ـ بيايد و بهتقليد سعدى آخرالزمان در مدح انكيانو، بهشاهى كه چند سال بعد، آريامهر خواهد شد، اينطور در همان قصيده نصيحت كند:
شها، كنون كه فلك قرعه جهاندارى |
بهنام نامى آن شاه نامور بنهاد |
بهعدل كوش ـ كه شاهى، بهعدل پاينده است |
بهداد باش، كه كشور شود بهداد آباد |
بدان كه ديده كوروش و داريوش كبير |
همى ترا نگرد از فراز پازرگاد… |
شعر در روزنامه خاور 1326ش/1947م. چاپ شده است.
مثل بسيارى از بچههايى كه تازه بهتهران مىآيند ـ و تجربه سياسى و اجتماعى ندارند ـ در بسيارى از انجمنها شركت مىكردم. و بههردرى مىزدم كه چيزى بنويسم يا شعرى چاپ كنم، پس مايه تعجب نخواهد بود اگر پس از قتل محمد مسعود، شعرى در مرگ او بگويم:
بعد ازين تا باد فروردين ره گلشن بگيرد |
تربت مسعود را در لاله و سوسن بگيرد |
اى شهيد راه آزادى سزد كشتن تو |
مام گيتى، پرده ماتم بهپيرامن بگيرد… |
و در بيتى آرزو كنم:
خرمن عمر تو را آن كس كه آتش زد، الهى |
آتش بدبختىاش يكباره در دامن بگيرد… |
خوب تا اينجا را داشته باشيد.
در همان روزها مرحوم خسرو روزبه را بهدلائل سياسى در دادگاه نظامى محكوم كرده بودند. و من در شعرى گفته بودم:
آنان كه در حمايت ظلم آرميدهاند |
برلوح حق عجب خط بطلان كشيدهاند |
ظلم آيتى است در حق اينان و حق كشى |
پيراهنى كه برتن ايشان بريدهاند… |
و در يك بيت گفته بودم:
با حبس روزبه بهجهان عرضه داشتند |
كاينان عدوى مردم فحل و گزيدهاند… |
درست چهل سال لازم بود تا بگذرد، و من، دكتر فريدون كشاورز عضو قديم كميته مركزى حزب توده ايران را شبى در سويس ملاقات كنم، و او بگويد: «شب در كميته حزب تصميم گرفته شد كه يكى از مخالفين معروف شاه را بكشيم و گناه را بهگردن در بار بيندازيم ـ و قرار شد خسرو روزبه بههمراه يك تيم، محمد مسعود را بهقتل برساند ـ كه همانروزها درباره پالتو پوست والاحضرت اشرف، مطلب تندى نوشته بود».
سال بعد از مرگ مسعود، تيراندازى بهشاه شد كه مخلص هم دانشجو بود ـ و اين دوبيت را گفتم كه ماده تاريخ هم هست:
تير دشمن، بهلب شاه رسيد ارچه، وليك |
حافظ شاه جوان لطفِ خدادادى شد |
باستانى، پى تاريخ، بهدانشگه گفت: |
«هدف تير، در اينجا، لب آزادى شد» |
شعر كاملاً دوپهلوست ـ كه حزب توده را غيرقانونى اعلام كردند و مخالفين را ـ مثل مرحوم آيتالله كاشانى ـ دستگير كردند و مجلس مؤسسان براى تغيير قانون اساسى تشكيل دادند ـ و البته هيچ روزنامهاى حاضر نشد آن را چاپ كند ـ تا شعر را پيش مرحوم حسن معاصر كرمانى مدير روزنامه ملت ايران بردم. ديد و لبخندى زد و گفت:
ـ بهخاطر اينكه همشهرى هستى آن را چاپ مىكنم. اميدوارم كسى ايراد نگيرد، و البته كسى هم ايرادى نگرفت.
اما همه اين حرفها، مانع آن نبود ـ كه اين محصل يك لاقبا ـ كه با يك كوت كهنه خريدارى شده از لباسهاى سربازان كشته شده جنگهاى آلمان و روس و انگليس و امريكا ـ كه بهتهران مىآوردند ـ و مىفروختند، آرى، اين محصل يك لاقبا، در همان زمستان سرد 1327ش/1949م. كه برفى سنگين آمد و تهران يخ بست و حوضهاى تهران بيشتر شكست ـ آخر آن روزها هنوز تهران لولهكشى نشده بود ـ آرى، همين محصل يك لاقبا، اين دوبيتى را هم بگويد و نه تنها آن را در انجمن ادبى مرحوم
مورخالدوله سپهر بخواند ـ بلكه آن را در توفيق هم چاپ كند:
بتا، برف آمد و، سرماى دى ماه |
جهان را ناگهانى درهم افسرد |
بلورين ساق را، نيكو نگهدار |
كه بس مرمر ـ درين سرما ـ تَرَك بُرد |
فكر مىكنم ديگر، اعترافات ادبى ـ كافى باشد ـ بپردازيم بهبقيه بحثها:
ارتباط من با دانشگاه تهران نزديك شصت سال سابقه پيدا مىكند ـ يعنى از 1326ش/ 1947م. كه وارد سال اول رشته تاريخ دانشگاه تهران شدم ـ اين رشته گسسته نشده است. در آذر 1330ش/ نوامبر 1951م. كه فارغالتحصيل شدم براى انجام تعهد خدمت دبيرى بهكرمان رفتم ـ و در 1333ش/ 1954م. با همسرم مرحومه حبيبه حايرى مدير آن دبيرستان شدم تا 1337ش/ 1958م. كه در كنكور دكترى تاريخ قبول شدم و دوباره بهتهران آمدم و در اداره باستانشناسى زير نظر مرحوم مصطفوى بهكار پرداختم و مجله باستانشناس را نيز يك سال منتشر كردم. سال بعد بهدانشگاه انتقال يافتم، و مديريت داخلى مجله دانشكده ادبيات بهعهده من بود تا 1349ش/ 1970م. كه بهعنوان فرصت مطالعاتى يكسال و نيم بهپاريس رفتم ـ مجله دانشكده را اداره مىكردم.
ضمن اداره مجله بهتدريس ساعاتى چند از دروس استاد نصراللّه فلسفى ـ كه معمولاً بيشتر در خارج از ايران بود ـ نيز اشتغال داشتم، و بهتدريج رتبه دبيرى مخلص تبديل بهاستاد يارى و سپس دانشيارى شد ـ و اينك سالهاست كه استاد تمام وقت دانشكده ادبيات دانشگاه تهران هستم، و جز در دانشگاه تهران، در جاى ديگرى كارى ندارم. سالهاست كه هر صبح كه بر مىخيزيم انتظار دريافت ابلاغ خداحافظى را دارم كه هنوز البته صادر نشده است. اين دانشگاه تهران:
بخشندگى و سابقه لطف و رحمتش |
ما را بهحسن عاقبت، اميدوار كرد |
البته با رؤساى دانشكده ميانه بدى نداشته ام ـ ولى از زباندرازى هم كوتاه نيامدهام، هر چند آنها هم هميشه بهمن لطف داشتهاند ـ بهدليل اينكه هم امروز بعد از 54 سال خدمت در دانشكده ادبيات هنوز رسما شاغل هستم.
رؤساى دانشكده، بعد از دكتر سياسى، عموما محبت و لطف داشتهاند ـ دكتر سيد حسين نصر ـ كه من در باب كلام او در فقر مولانا ـ و در هتل چندستاره رم شوخى كردهام، و دكتر محمدحسن گنجى ـ كه او را از احفاد گنجعلىخان حاكم كرمان دانستهام و شوخى هواشناسى او را با همسرش ـ جائى ياد كردهام، و دكتر ذبيحاللّه صفا ـ كه اصلاً وقتى من مدير داخلى مجله دانشكده بودم ـ او سردبير مجله بود ـ و با همه اينها، يك سر مو در اظهار بىموئى سر او غفلت نداشتهام، و داستان همسفرهاى او با بديعالزمان فروزانفر را بهزبان آوردهام.
ابلاغ تبديل رتبه دانشيارى من بهاستادى، بهامضاى همين دكتر محمدحسن گنجى است كه اين روزها ايام دو سه سال مانده بهصد سالگى را مىگذراند. همان روزها يك شوخى با او هم كردهام كه تكرار آن براى تفريح خوانندگان، بخارا بىجا نيست.
ـ مىگويند ـ و العهدة علىالراوى ـ كه آن روزها كه هنوز حضرت استادى دكتر گنجى (آخر، او استاد هواشناسى ما بود) از اتومبيل اختصاصى معاونت وزارت راه استفاده نمىكرده ـ و تنها رياست اداره هواشناسى را داشته ـ روزى با همسر خود در تاكسى نشسته بود. از قضا آنروز از روزهايى بود كه وضع هوا هواشناسى را بهاقرار متصديان مربوط «كلافه» كرده بود ـ يعنى در همان ساعت كه راننده پيچ راديو را باز كرده برنامه اخبار و وضع هوا پخش مىشده ـ در حالى كه هوا سخت ابرى بوده و باران بهشدت مىباريده، راديو بهعادت معهود مىگرديد: هواى تهران در بيست و چهار ساعت آينده آفتابى و در بعضى ساعات همراه با ابرهاى پراكنده خواهد بود.
راننده تاكسى كه ازين حرف خندهاش گرفته و بهعلت كار نكردن برف پاككن كمى عصبانى هم شده بود ـ با عصبانيت پيچ راديو را بسته و بهصداى بلند مىگويد:
ــ هيچكس نيست بهاين رئيس هواشناسى بگويد: بابا، مگر مجبورى اين دروغها را رودرور براى مردم بگوئى؟ مرد، دستت را از پنجره اطاقت بيرون كن و ببين باران آن راتر مىكند يا نه؟ آن وقت پيشبينى هوا را بگو.
بين خانم و آقاى دكتر گنجى نگاه خندهدارى ردّ و بدل شد، و راننده توى آئينه متوجه تغيير چهره و رفتار مسافران خود شده با تعجب گفت:
ــ نكند شما با رئيس هواشناسى قوم و خويش باشيد؟
خانم دكتر گنجى بهراننده تاكسى گفت:
ــ حق با شماست آقاى راننده. ولى اگر بدانيد كه اين دروغ آقاى رئيس هواشناسى ـ در برابر دروغهاى بزرگى كه در خانه ميگويد ـ چهقدر كوچك است ـ بهاين دروغ او راضى مىشويد.(گنجعلىخان، ص 395، از سير تا پياز، ص 446).
خانم دكتر گنجى از زنان متعيّن بيرجند است.
اين را هم عرض كنم كه من در ايامى كه دكتر نصر كيا بيا داشت ـ آخر او با كياهاى نورى قوم و خويش است ـ آرى، در آن وقت، گاهگاهى با او ـ در افتادگى كه نه ـ ولى شوخىهايى تند داشتهام. از آن جمله مثلاً وقتى او در كنگره مولوى در رُم شركت كرده بود ـ نوشتم: … اكنون كه سفره دلار مرتضى على نفت پهن است ـ با دريافت ماهى دويستهزار تومان حقوق و مزايا، و بهپشتوانه بليطهاى دو سره هواپيمائى ملى ـ درويشهاى قرن، بهقول مولانا:
در زمستان سوى هندستان شوند |
در بهاران سوى تركستان شوند |
تا با اقامت در هتلهاى «سهستاره»، در باب فقر مولانا و سنّت تصوف او سخنرانى ايراد فرمايند ـ در حالى كه شبها در هتل هيلتون، جوجهكباب ميل كرده بودهاند.» (كوچه هفتپيچ، ص 136، حماسه كوير، ص 543).
البته در آنجا از كسى نامى نبرده بودم ـ ولى همه مىدانستند كه سخنرانى دكتر نصر در باب فقر مولانا بوده است.
خود دكتر نصر، وقتى اين مطلب را خوانده بود ـ يك روز مرا بهاطاق خود خواست ـ و آن روزها او رئيس دانشكده ادبيات بود ـ او بهمن گفت: من مقالهتان را خواندم، و خيلى هم لذت بردم. اما يك اشتباه داشت. من اول كمى نگران شدم كه رئيس، لابد مىخواهد بهانهجوئى كند و حساب مرا برسد. خواستم عذرخواهى كنم كه اگر جسارتى شده ببخشيد. اما او گفت:
ــ آرى، آن هتل كه نوشته بودى ـ سهستاره نبود ـ پنج ستاره بود.
عرض كردم: ممنونم، در چاپهاى بعدى تصحيح مىكنم ـ و كردم».
اما بههر حال، بعد از انقلاب ـ كه ديگر دكتر نصر، آنجا رفت «كه عرب رفت و نى انداخت» ـ يا بهقول فردوسى، بهبيگانه كشور فراوان بماند ـ من در جائى در فضائل دكتر نصر و مراتب ديندارى و تحقيقات مذهبى او نوشتم و بهشوخى گفته بودم:
ــ تا وقتى كه دكتر نصر ـ در خدمت انقلاب اسلامى نباشد، و تا وقتى كه كار استادى شيخ عبداللّه نورانى نيشابورى درست نشود ـ من انقلابش را قبول دارم ـ جمهورى هم هست، ولى اسلامى…؟ چه عرض كنم.» (كلاه گوشه نوشين روان، ص 201).
دكتر محمدحسن جليلى رئيس بعدى دانشكده، سيد جليل نجيبيزدى فرزند مرشديزد ـ كه دهها دانشجوى بندى را از بند آزاد كرد، همه اينها در ايام پيش از انقلاب سپرنيش مقالات مخلص بودهاند. و لام از كام نگشودهاند.
بعد از انقلاب نيز دكتر امشهاى كه از آل امشه مازندران بود ـ هرچند تا آخرين روز رياست او، تانك انقلابيون اسلامى برابر دانشكده پارك كرده بود ـ همچنان مدافع دانشجويان بود ـ و او روزى از دانشكده كنار رفت، كه ديگر باطرى تانك انقلابيون خالى شده بود ـ و ناچار شدند آن تانك را با يدككش از دانشكده خارج كنند.
دكتر مجتبوى رئيس بعدى كه براى رفع چشمزخم از استادان دانشكده ـ گاو بيچارهاى را در برابر در دانشكده ادبيات قربانى كرد ـ نيز ما را از آن گوشت بىنصيب نگذاشت، و دكتر شيخالاسلامى پسر برادر روحانى نامدار مجد اصطهباناتى كه خانوادگى خواننده نوشتههاى من بودند ـ و خود مجد اصطهباناتى قبل از نابينائى خود ـ چند تا از نامههاى پيغمبر دزدان را بهمن داد نيز ـ همخوان و هم پيغمبر بوديم، و اينك نيز دكتر على افخمىيزدى عقدائى آخرين رئيس دانشكده، طبعا با ما بد نيست ـ كه خيلى هم خوب است، چه، قوم و خويشهاى او در عقدا جزء مرتزقين «وقف پابرهنه» ـ بودهاند ـ كه موقوفهاى از خواجه كريمالدين پاريزى بوده است ـ و اينها همه مىدانند، كه باستانى پاريزى، بهقول نيكبخت صاحب حروفچينى گنجينه: همين است كه هست، حصير كهنه گوشه مسجد است، نه دوختنى است و نه سوختنى، و نه دورانداختنى و نه فروختنى».
آن نيست كه حافظ را، رندى بشد از خاطر |
كاين سابقه پيشين، تا روز پسين باشد |
البته با رؤساى دانشگاه ـ غير از دكتر سياسى ـ معمولاً كمتر برخورد حضورى داشتم.
رؤساى دانشگاه تهران در ابتدا معمولاً وزراى فرهنگ وقت بودند، مثل علىاصغر حكمت و اسماعيل مرآت و دكتر صديق اعلم، و تدين و مصطفى عدل و دكتر علىاكبر سياسى ـ كه اين مرد، حق بزرگ بهگردن دانشگاه دارد، و هموست كه قانون استقلال دانشگاه را بهتصويب رساند. انتقال من بهدانشگاه هم بهمرحمت او صورت گرفت.
بعد از بيست و هشت مرداد و سقوط مصدق، دكتر سياسى نيز از چشم بزرگان افتاد، و كوشش شد كه ديگر رئيس دانشگاه نباشد، ولى همچنان رئيس دانشكده ماند، تا خود بازنشسته شد.
من، علاوه بر مرحوم حكمت كه جايزه يونسكو را براى كتاب تلاش آزادى بهمن داد، و اسماعيل مرآت، و دكتر صديق اعلم ـ كه با آنان كم و بيش سلام و عليك داشتم، با دكتر سياسى ـ كه سالها رئيس دانشگاه بود، و بيش از آن رئيس دانشكده ادبيات بود ـ مستقيما سر و كار داشتم، و بهخاطر چاپ مجله ـ كه وسواس عجيبى در باب مطالب و نحوه چاپ آن داشت ـ تقريبا هر روز يك بار او را مىديدم.
بعد از آن نيز رؤساى دانشگاه كه دكتر اقبال باشد و دكتر فرهاد معتمد ـ لطفى داشتند، و دكتر جهان شاه صالح شعر مرا: باز شب آمد و شد اول بيداريها… بهخط خوش نوشته بالاى سر خود گذاشته بود. و گاهى بعضى شوخيها هم من با او داشتم.
از جمله آن كه يك وقت تصويبنامهاى گذراندند كه كسانى كه بيش از 35 سال داشتند از تبديل رتبه دبيرى بهاستادى محروم مىماندند، و چندين نفر از معملمين باسواد دانشكده شامل اين حكم مىشدند كه تا آنجا كه بهياد مىآورم، مرحوم آل آقا و مرحوم بديعالزمانىكردستانى، و مرحوم دكتر نجات، و آقاى دكتر شهيدى و آقاى دكتر محمّد خوانسارى، و بنده لرزنده بههيچ نيرزنده باستانى پاريزى ـ در جزء اين جمع بوديم كه اينها بهصد در زدند و هيچجا جواب نشنيدند.
بهخاطر دارم كه مرحوم دكتر نجات رفته بود پيش مرحوم جعفرى وزير فرهنگ وقت، كه اين دكتر صالح با تبديل رتبه ما مخالفت مىكند ـ و جعفرى كه خودش قانون استقلال دانشگاه را نقض كرده بود ـ بهدكتر نجات گفته بود: دانشگاه خودش مستقل است و اين امر ربطى بهما ندارد.
من يك روز بهدكتر نجات گفتم: اين رتبه فسقلى دانشيارى آيا آنقدر اهميت دارد كه پيرمردى مثل تو برود اطاق جعفرى و گردن كج كند؟ دكتر نجات گفت: اين حق من است، علاوه بر آن، من آرزو دارم كه بر سنگ قبرم نوشته شود: دكتر نجات استاد دانشگاه تهران.
از قضاى اتفاق، دكتر نجات همانروزها دچار سرطان شد و خيلى زود درگذشت ـ و خدا مىداند كه شايد از غصه استادى دچار سرطان شده بود. فرداى مرگ او، دكتر صالح براى جلبنظر معلمان و استادان دانشگاه، يك آگهى چاپ كرده بود: بهمناسبت فوت استاد محترم آقاى دكتر نجات…
مجلس ختم… الخامضاء، رئيس دانشگاه تهران، دكتر صالح»
من همانروز يك شعر گفتم كه تضمين گونه است، و خدمت رئيس دانشگاه فرستادم و چندجا هم چاپ شد:
در مرگ نجات، اى جناب صالح |
الحق، كه دهان دوستدارش بستى |
زيرا، لقب جليلِ استادى را |
در مرگ، بهناف اعتبارش بستى |
آبى كه بهزندگى ندادى بهحسين |
چون گشت شهيد، بر مزارش بستى… |
سابقه اين بود كه عدهاى از وزارت فرهنگ سابق و آموزش و پرورش امروز، روى سوابق كار و شهرت عام و مراتب علمى و تجربهكلاسدارى كه در طى ساليان خدمت كسب كرده بودند، طى امتحانات و مقدماتى وارد دانشگاه مىشدند (و بهعقيده من، اين يكى از بهترين امكانات و در حكم خزانه زيرساز جامعه دانشگاهى بود ـ و همه استادان قديم و نديم دانشگاه مثل جلال همائى و بهمنيار كرمانى و بديعالزمان فروزانفر و فاضل تونى و دكتر هشترودى، نصر، نصراللّه فلسفى و عباس اقبال و دكتر مجتهدى از دارالفنون و شرف و البرز و غير آن پاى بهدانشگاه گذاشته بودند ـ و امروز هم دانشگاههاى ما از اين نيروى بالقوه و بالفعل بىنياز نيستند.
قرار بر اين بود كه اين دبيران انتقالى پس از آن كه درجه دكترى دريافت مىكردند ـ رتبه دبيرى آنان تبديل مىشد بهرتبه استاديارى و پس از چند سال طى شرايطى بهرتبه دانشيارى و سپس استادى. و مخلص نيز يكى از آن كسانى بود كه درجه دكترى دريافت كرده بودند، اما ناگهان يك تصويبنامه وزير پسند شاهفريب صادر شد كه براى اينكه جوانان بهدانشگاه جذب شوند و پيران، جلوى ترقى جوانان را نگيرند؛ اين پير دبيران قربانى اول اين تصويبنامه شدند ـ چه بيش از سى و پنج سال داشتند.
بگذريم ازين كه چه مقدماتى پيش آمد، و كار بهكجا رسيد كه مرحوم هويدا بهعنوان رئيس هيئت امناء دانشگاه، اين گره را باز كرد (در شهر نىسواران، ص 136) و ابلاغ اين بنده و آن چند تن پير دبير استاد كار نامدار، بهامضاى رئيس وقت دانشگاه آقاى پروفسور رضا صادر شد. درين مورد مخلص با پروفسور رضا هم ـ كه هميشه مرا مورد تشويق قرار داده است ـ يك شوخى كرده بودم كه محض انبساط خاطر خوانندگان نقل مىكنم او ابلاغ داده بود: آقاى محمّدابراهيم باستانى پاريزى ـ استاديار دانشكده ادبيات و علوم انسانى.
چون صلاحيت ارتقاء شما بهمقام دانشيارى براى رشته تاريخ… بهتصويب رسيده است… بهاستناد ماده چهار، لايحه قانونى استخدام هيئت آموزشى دانشگاه، از تاريخ 7/12/47 بهسمت دانشيار رشته تاريخ دانشكده مذكور منصوب مىشويد، و بهاستناد تبصره ماده يازده قانون استخدام آموزگاران پيمانى، پايه هشت دبيرى شما بهپايه هشت دانشيارى، و ماهى 18800 ريال حقوق تبديل مىگردد… الخ
رئيس دانشگاه ـ پروفسور فضلاللّه رضا»
با پروفسور رضا شوخى كرده نوشتم: عنوان اين ابلاغ از نوع بستن مهار شتر حاجى مختضر بهدُم چارپا در كاروان بود. (در شهر نىسواران، ص 148، سنگ هفت قلم، ص 111)
و لابد داستان براى خوانندگان معروف است كه يك وقت يك حاجى پولدار دم مرگ بود ـ همه را خواست و از همه خواست و از همه بحل بودى طلبيد ـ زن و فرزند و غلام و كنيز و حتى طوطى و سگ و گربه و شتر و غيره.
وقتى شتر را حاضر كرده با او گفتگو مىكرد، گفت: شتر عزيز، تو از همه بيشتر بهگردن من حق دارى ـ كه مرا بهحج رساندى، و بيابانها طى كردى، و خارخوردى و بار بردى. اگر غفلتى كردهام از من در گذر و مرا ببخش. من، حاجىِ همتِ تو هستم.
شتر، طبق معمول گفت: نه، از هيچچيز گله ندارم، نه از سرما و نه از گرما. نه از كمى نواله و نه از سنگينى بار. ولى تنها از يك چيز در روز قيامت نخواهم گذشت، و آن اينكه در كاروان، مهار مرا بهدُم چارپايى بستى ـ كه وقتى كه من زانو هم زده باشم ـ باز از قد آن چارپا كه ايستاده ـ بلندتر هستم. (اشاره بهرسمى است كه معمولاً ساربانان در بيابانها، براى سرعت بخشيدن بيشتر بهقدمهاى شتر، مهار اولين شتر را بهدم يك خر تندرو مىبندند و راه مىافتند.)
گله هم ازين بود كه ابلاغ دانشيارى و استادى مخلص نيز نه براساس استعداد و شايستگى و قوانين معمولى دانشگاه ـ بل بهمرحمت «قانون استخدام اموزگاران پيمانى» صادر شده بود.
دكتر اقبال را هم يك بار، آن نيز اتفاقا در رومانى ديدم.
توضيح آنكه من يكماه در رومانى بودم (اكتبر 1960، مهر و آبان 1349ش) و در آن روزها اتفاقا دكتر اقبال براى عقد قراردادهاى نفتى بهرومانى آمده بود، و دانشگاه رومانى يك دكتراى افتخارى Doctor Honoris Causa بهصورت طومارى گرانبها بهسنت قديم در لولهاى چرمين بهاو داد ـ كه بسيارى از عبارات آن نيز بهلاتين خوانده شد. من، در سفرنامه رومانى كه داشتم ـ و در يغما چاپ مىشد «پردههائى از ميان پرده.» ـ نوشتم: «نمىدانم چرا هروقت نام دكتر اقبال را مىشنوم بهياد برادر ايشان عبدالوهاب اقبال مىافتم كه وقتى استاندار كرمان شده بود ـ مرحوم صدر ميرحسينى شهردار كرمان كه از اسپيارهاى قديم بود ـ ضمن معرفى استاندار جديد ـ گفت: ايشان، علاوه بر همه صفات، برادر دكتر اقبال هم هستند… عبدالوهاب اقبال كه در رديف اول نشسته بود ـ فرصت نداد كه سخنران جمله را تمام كند، و از همانجا با صداى بلند فرياد زد.
ــ خير آقا، دكتر اقبال ـ برادر من است.
من نوشتم: سخن يكى است، ولى از تعبير تا تعبير فرق است.
در همانجا من نوشته بودم. يكى پرسيد دكتر اقبال در مراسم دريافت دكترى افتخارى بهچه مىانديشد؟ من گفتم لابد بهفكر آن است كه سالها پيش (1311ش/ 1932م) وقتى دكتر اقبال در پاريس درس مىخواند، چگونه براى بهدست آوردن يك عنوان دكترى، شب و روز رنج مىبرد، كتاب مىخواند، يا مُردهها سر و كله مىزد، ادرار تجزيه و مزمزه مىكرد ـ تا توانست يك عنوان دكترى بهچنگ آورد و با آن عنوان با يكى از دخترخانمهاى خارجى ازدواج كند ـ اما امروز، هنوز از گرد راه نرسيد، ببخشيد، از بال هماپاى پائين نگذاشته ـ با آب و تاب تمام، يك دكترى شسته و رفته، يك طومار بالا و پيچيده در جلد چرمين ميناكارى، با احترام تمام بهاو تقديم مىكنند…
حتما درين لحظه، بهاين شعر حافظ مترنم است:
دولت آن است كه بىخون دل آيد بهكنار |
ور نه با سعى و عمل، باغ جنان اين همه نيست… |
(از پاريز تا پاريس، ص 294)
رئيس روابط عمومى شركت نفت، طى نامهاى بهيغما اعتراض كرد و نوشت «…
جناب آقاى دكتر اقبال، گذشته از تصدى مقاماتى چون وزارت فرهنگ و رياست شوراى عالى فرهنگ و رياست دانشگاه، عمرى بهخدمات فرهنگى و دانشگاهى اشتغال داشتهاند… موجب و معناى اعطاى دكتراى افتخارى دانشگاه بخارست بهجناب آقاى دكتر اقبال… فقط از نظر خدمات برجسته علمى و دانشگاهى ايشان بوده… ليكن «مسائل نفتى و مبادلات تجارى در كشور» را نمىتوان سبب اعطاى دكتراى افتخارى دانشگاه بخارست… بهشمار آورد.»
پيرمرد يغمائى، پس از چاپ اين يادداشت، در آخر افزوده بود: «مجله يغما ـ اشتباه آقاى دكتر باستانى را با شرمسارى تصحيح مىكند.
(يغما، بهمن 1349ش/ فوريه 1961م. ص 642)
رياست دكتر اقبال بر دانشگاه، و سوختن ماشين او را توسط دانشجويان در محوطه دانشگاه را هم بهچشم ديدم. در رياست دكتر احمد فرهاد پدرزن پسر دكتر امينى نيز كه واقعه اول بهمن پيش آمد و كماندوها بهدانشگاه ريختند و استاد و معلم و محصل را يكجا بهيك چوب راندند ـ يعنى همه را بهچوب بستند ـ نيز ديدم و هم شعرى در باب آن روز سرودم: گرفت، دامن تاريخ را كتابِ حساب/ كه اى دروغ زنِ ماجرائىِ كذّاب… الخ
(مجله يغما، بهمن 1340ش/فوريه 1962م.) و هم مقاله كوبندهاى در مجله خواندنيها شماره 47 سال 22 تحت عنوان «دانشگاه و جامعه» كه مستقيما تعريض بهوزير فرهنگ وقت داشت.
با دكتر هوشنگ نهاوندى نيز بيگانه نبودم و او يادداشتى در باب كتاب سياست و اقتصاد صفوى مخلص نگاشته است. دكتر احمد هوشنگ شريفى، دكتر عاليخانى، دكتر قاسم معتمدى آخرين رئيس دانشگاه قبل از انقلاب هم بهمخلص مرحمتكى داشتهاند.
اوايل انقلاب نيز، هم دكتر ملكى، هم دكتر عارفى (كه يك شوخى نيز با او در نون جو دارم)، و دكتر گرجى، و دكتر افروز، و دكتر صمدىيزدى ـ همه از تقصيرات مخلص گذشتهاند و دكتر عارفيزدى كه منتهاى لطف را داشت، تا دكتر خليلى عراقى، و دكتر فرجى دانا ـ كه هر دو يادداشت محبتآميز نيز بهمخلص داده، جايزه تحقيق بخشيده، از بازنشستگى زودرس مخلص! (البته بعد از 54 سال كار و هشتاد سال عمر) چشم پوشيده، تعيين تكليف اين ناتوان را بهدست تواناى آيتاللّه شيخ عباسعلى عميد زنجانى سپردهاند، و من اطمينان دارم كه ايشان نيز همان محبت را ـ بهگفته سعدى ـ ادامه خواهند داد.
آن كو به غير سابقه، چندين نواخت كرد |
ممكن بود كه عفو كند گر خطا كنيم |
بعد از انقلاب، چند صباحى، دكتر عارفى رئيس دانشگاه، باشگاه دانشگاه را كه چارتا پيراستاد، ظهرها در آنجا ناهار مى خوردند ـ تعطيل كرد.
و رسما در جواب خبرنگارى كه علت را پرسيده بود ـ گفت:
ــ آخر در آنجا، بعضى ها نجسى مى خوردند.
من نوشتم: لابد مىخواهيد بدانيد مقصود از نجسى چيست؟ اين همان الكل عليه ما عليه است… كه البته در شرع حرام است، و البته نجس است، و البته نبايد خورد. ولى اين حرف، حرف يك مسأله گو نيست، حرف يك بازارى نيست، حرف يك طبيب ايرانى است كه كلمه الكل را كه گويا رازى به كار برده، (= الكحل) به كار نمى برد ـ كه خلاف شرع است، و كلمه نجسى را بهجاى آن استعمال مى كند. آرى يك طبيب، يك طبيب ـ كه جزء عادىترين و نخستين وسيله طبى او بايد الكل باشد ـ يعنى لااقل، در همان اول وهله كه انگشت خود را در يكى از سوراخهاى بيمار فرو مى كند و بيرون مىآورد ـ ناچار حتما بايد با همان الكل، دست خود را پاك كند ـ يعنى قدرى الكل در دستها بريزد، و آن را به هم بمالد ـ يعنى نخستين وسيله بهداشتى عالم امروز الكل است… و منِ بى اختياط را ببين كه در چه روزگارى و به چه كسى طعنه مى زنم:
به بر قرابه و، مصحف به دست و، محتسب از پى |
نعوذ باللّه اگر پاى من به سنگ بر آيد |
(نون جو، ص 524)
بايد عرض كنم كه اين دكتر عارفى در تأسيس بيمارستان قلب دوم، تأثير مالاكلام دارد.
دكتر احمد هوشنگ شريفى نيز هرچند من حضورا خدمت او نرسيدهام، اما پس از آنكه مرحوم جمالزاده مرا بهعنوان يكى از اعضاء هيئت امناى چاپ آثارش معرفى كرد ـ ابلاغ اين عضويت بهامضاى همين رئيس فرهنگ دانشگاه است.
دكتر شريفى ـ گمان كنم در خارج از ايران است و عضو يونسكو شده است.
وقتى مرحوم جمالزاده كتابها و سهام كارخانه سيمان خود را بهدانشگاه تهران بخشيد، كه عايدات آن بهدانشجويان نويسنده بهترين رساله ادبى، و خريد كتاب براى كتابخانه مركزى و كمك بهمؤسسات خيريه اصفهان داده شود، او سه تن را بهعنوان هيئت امناء برگزيد ـ كه دكتر علىاكبر سياسى باشد، و ايرج افشار باشد و مخلص لرزنده بههيچ نيرزنده. طولى نكشيد دكتر سياسى درگذشت، دكتر جواد شيخالاسلامى جانشين شد و پس از مرگ او مهندس شكرچىزاده رئيس انتشارات دانشگاه بهاين سمت معرفى شد. اين هيئت كه كتابهاى جمالزاده را بهكمك آقاى على دهباشى بهچاپ مىرساند، تاكنون يك ساختمان چهار طبقه در كوى دانشگاه نيز ساخته است كه بيش از دويست دانشجو را در خود جاى مىدهد. تفصيل اين مطلب را من در روزنامه اطلاعات و كتاب «هواخورى باغ» نوشتهام.
من، در روزهاى اول، براى ورود بهدانشگاه، در واقع بهعنوان غلطگير مجله وارد دانشگاه شدم، توضيح آن اينكه مرحوم دكتر سياسى بهمجله دانشكده خيلى علاقه داشت. استاد دكتر محمّد خوانسارى خيال داشت براى فرصت مطالعاتى يك سالى بهاروپا برود، و طبعا كار مجله لنگ مىماند. دكتر سياسى بهخود دكتر خوانسارى گفته بود بهشرطى با مرخصى تو موافقت مىكنم كه خيال مرا از مجله راحت كنى، و دكتر دو سه نفر را پيشنهاد كرده بود كه مورد قبول دكتر سياسى قرار نگرفته بودند. از قضا همان روزها من از كرمان بهتهران منتقل شده و در باستانشناسى و موزه، مجله باستانشناسى را راه انداخته بودم.
آقاى پرآور، همشهرى مخلص كه رئيس كتابخانه دانشكده بود، بهدكتر خوانسارى گفته بود: اين باستانى پاريزى ممكن است بتواند كار شما را تا حدودى بهطور دلخواه انجام دهد. دكتر سياسى با پيشنهاد آنها موافقت كرد ـ بهشراط اينكه ورود من بهعنوان غلطگير مجله باشد ـ و چنين شد. استدلال دكتر سياسى هم اصولاً اين بود كه اينهايى كه تازه وارد دانشگاه مىشوند هنوز وارد نشده مىخواهند استاد صاحب كرسى شوند و بهمعاونت برسند و در جشن 4 آبان شركت كنند و خلاصه:
دست و رو از گرد ره ناشسته خصم و مدعى |
با وزير و حاكم ملك خراسان است اين |
بههمين دليل تكليف مخلص، غلطگيرى مجله بود و لاغير. البته استدلال دكتر سياسى درست بود ـ ولى حق اين است كه كار دانشگاهى، آسان هم نيست، يك وقت، پيش از انقلاب من نوشته بودم: بيخود پول بدى آب و هوا را به كارمندان شوشتر و بوشهر و عباسى و زاهدان ندهيد. بد آب و هواتر از همهجا دانشگاه تهران است كه سالى دوبار، شاگرد و معلمش كتك مىخورند، و بيشتر زمستانها كلاسها شيشه ندارد ـ (آخر روزها بچهها يكباره پنجرهها را به هم مىزدند و مىشكستند و فرار مىكردند و گارد پشت سر آنها وارد مىشد و هر كه دم دستش بود را مىزد) آرى، من نوشتم: فوقالعاده بدى آب و هوا را بايد به دانشگاه داد ـ نه زابل.
به هر حال، مخلص، از 1338ش/ 1959م تا امروز (46 سال) در دانشكده ادبيات مشغول كار هستم، و همانطور كه هفتاد و هفت پله ـ پلكان دانشكده را براى رسيدن بهگروه تاريخ ـ كه در طبقه سوم است ـ بيشتر اوقات دو پله يكى طى مىكنم ـ و هرگز از آسانسور دانشكده استفاده نمىكنم، همانطور مراتب آموزشى دانشكده را نيز دو پله يكى پيمودهام و از استاديارى بهدانشيارى و از دانشيارى بهاستادى تماموقت رسيدهام. اين را هم عرض كنم كه در اين ره، هرچه هست از محبت دكتر خوانسارى هست.
مور بيچاره هوس كرد كه در كعبه رسد |
دست بر بال كبوتر زد و، ناگاه رسيد |
و اينك 54 سال است كه معلمى مىكنم، و هشتاد سال عمر دارم. بعد از آن كه همسرم پنج سال پيش درگذشت، ديگر يك سال را ييلاق و قشلاق مىكنم ـ يعنى زمستانها را در خدمت پسرم حميد و عروس و نوههايم در تهران هستم و تابستانها را در تورنتو، پيش دخترم حميده و نوهام ـ آن طرف اوقيانوس اطلس مىگذرانم. جائى كه گاهى بايد شعر خواجو همشهرى خود را بهزبان آورم كه فرموده:
افكنده سپهرم ـ بهديارى ـ كه وجودم |
گر خاك شود، باد، بهكرمان نرسانَد |
حالا هم، وقتى كه دوستان مىپرسند كه:
ــ نمىخواهى بازنشسته شوى؟
در جواب عرض مىكنم: دشمنتان بازنشسته شود…
من، در همين مدت عمر ـ البته كوتاه خود ـ در مقايسه با عمر نوح، بايد شكرگزار باشم كه: جشن لغو امتياز نفت 1311ش/1933م. را در حالى كه محصل سال دوم ابتدائى بودم ـ در مدرسه پاريز ديدم، عبور كوكبه رضاشاه را در مهرماه 1320ش/سپتامبر 1941م. در جاده ورودى سيرجان ـ در حالى كه محصل سيكل اول دبيرستان بودم ـ ديدم، كه شاه، بهطرف سرنوشت نامعلوم بهبندرعباس مىرفت، ملى شدن نفت را مرور كردم ـ در حالى كه دانشجوى رشته تاريخ دانشگاه تهران بودم. عبور تانك سپهبد زاهدى را در بيست و هشت مرداد ديدم ـ در حالى كه در ميدان فردوسى قدم مىزدم. تعطيل پاريس و تشييع جنازه باشكوه مارشال دوگل را ديدم ـ در حالى كه براى فرصت مطالعاتى در سيته يونيورسيتر پاريس اطاق داشتم، كوروش آسوده بخواب كه ما بيداريم را بهگوش خود در پازارگاد شنيدم، و طولى نكشيد كه انقلاب اسلامى را ديدم در حالى كه مجسمه شاه را بچهها از وسط دانشگاه كندند و در خيابان شاهرضا (انقلاب بعد) بهخاك كشيدند و تا خيابان حافظ رساندند و از پل حافظ بهزير انداختند، سقوط برجهاى تجارت جهانى را از تلويزيون كانادا تورنتو ـ مشاهده كردم كه يك جيغ راه تا نيويورك بيشتر فاصله ندارد، و بالاخره از همه مهمتر ـ همين كه سال دو هزار 2000 ميلادى را درك كردم ـ كه صد تا مورخ ديگر آرزوى آن را بهگور بردهاند.
همه اينها حوادثى است كه اگر بيهقى مىخواست تنها يكى از اينها را در مدت عمر خود مشاهده كند ـ براى ديدن هريك، هزار سال مىبايست انتظار بكشد.
اكنون هم ديگر هيچ آرزوئى ندارم ـ جز اينكه، يك روز از در شرقى دانشگاه تهران ـ از خيابان وصال وارد پرديس دانشگاه شوم. و از در غربى آن در خيابان اميرآباد خارج شوم. همين و ديگر هيچ.
اينك براى دانشجويان و اهل كمالى كه مايل بهخدمات فرهنگى و آموزشى در دانشگاهها هستند، يك شوخى را كه بارها در كتابها و نوشتههاى خود كردهام، باز تكرار مىكنم.
اين شوخى خود را تكرار مىكنم براى دوستانى كه با آخرين مدارك علمى روز و با تخصصهاى كمنظير، بهدانشگاه روى مىآورند ـ و درست مورد استقبال قرار نمىگيرند ـ و تصور مىكنند كه امثال ماها، جا را براى آنها تنگ كردهايم. مىگويم: مأيوس نباشيد، خدمت در دانشگاه تهران مثل سوار شدن بر اتوبوسهاى دوطبقه است (و آن روزها يك سرى اتوبوس دوطبقه قرمزرنگ از انگلستان خريده و آورده بودند كه در خيابانهاى پر وسعت شهر حركت مىكرد ـ مثلاً خيابانهاى شاهرضاى سابق (انقلاب). بعدها بهخاطر عدم امكان مانور درست، آن اتوبوسها ـ كمكم برخلاف مخلص، بازنشسته شده، بهگورستان ماشينها سپرده شدند). من گفتم: شروع خدمت در دانشگاه مثل سوار شدن بر اتوبوس دو طبقه است. در ابتداى مقصد ـ براى هيچكس جا نيست. جمعيت زياد است. كافى است كه شما، با هزار زحمت، خود را بهدستگيره اتوبوس، يا حتى بهميله دم پلكان ورودى، مثل لاشه گوشت ـ آويزان كنيد، و خود را بهدستگيره در بچسبانيد ـ كه در هنگام چپ روى (پيچيدن بهچپ) يا تمايل ناگهانى بهراست ـ بهداخل خيابان پرت نشويد. خواهيد ديد كه كمكم، در ايستگاههاى بعد، يكىيكى مسافرين پياده مىشوند، و كمكم جا براى نشستن شما هم باز مىشود، و در اواخر كار كه بهنزديكىهاى ميدان انقلاب (24 اسفند سابق) مىرسيد ـ متوجه مىشويد كه جز شما كسى توى اتوبوس باقى نمانده است ـ و آخر خط حتى يك تن هم باقى نمانده كه دست شما پيرمرد را بگيرد و از پلههاى طبقه دوم پيادهتان كند. شما تنهاى تنها بهعالم بازنشستگى قدم گذاشتهايد.»(كاسه كوزه تمدن، ص 262)
تصورم هم اين است كه هيچكدام ازين وزيران و رئيسانى كه آمدهاند و رفتهاند، مىآيند و مىروند و بهقول فروغى بهكسى كارى ندارند ـ يعنى حريف بازنشسته كردن امثال مخلص نبودهاند. رئيس دانشگاه ماقبل آخر ـ دكتر فرجىدانا و وزير علوم دكتر جعفر توفيقى ـ كه هر دو يك پارچه حسننيت بودند هم ـ دست بهاين اظهار لطف نزدند.
عقيدهام اينست كه بازنشستگى من بهدست كسى خواهد بود كه از يك روستاى دورافتاده كرمان برخيزد، يك روز، در ركاب امام غايب راه بيفتد، و از راه جمكران بهتهران بيايد، و وزير علوم يا رئيس دانشگاه شود، و آن وقت، بهدليل اينكه مرحوم اميرنظام گروسى در مجلس روضه كرمانيان، در حضور جمع گفته بود: كرمانىها، «خود بدِ غريبنواز»اند ـ و باز بهدليل اينكه من همهجا نوشتهام كه «نباشد سمينارى يا انجمنى كه من در آن شركت كنم، و در آنجا بهتقريبى، يا بهتحقيقى ياد كرمان بهميان نيايد» آرى، در چنين حال و احوالى، او در سايه شمشير امام، حكم بازنشستگى زودرس را كف دست مخلص بگذارد. البته نداى دل خودم را نيز خطاب بهخودم هرروز مىشنوم كه مىگويد: تو اى باستانى پاريزى، اى «هاون سنگى دانشگاهى»، تو خود هم اگر زيرك و عاقل باشى، بهاين مشت استخوان پوسيده هشتاد ساله:
گو، میخ مزن ـ که خیمه میباید کَند گو رخت منه ـ که بار میباید بست
[1] روايت ديگر: از دست و زبان عيبجويان رستند…
[2] – ترجمه فرانسه اين مقاله در كتاب كنگره كه توسط دانشگاه تورنتو منتشر شد بهچاپ رسيده است.
Contacts Between Culturs, Vol. 1, P. 374
[3] ناى هفتبند، ص 147