کتاب را می بندد/ غزل مصدق

خوشحال می‌خندد

کتابش را می‌بندد:

آنکه تمام شد عمر من بود!

اگر نه این کتاب به نیمه هم نرسید

می‌گوید این کتاب

با مضمون تکراریش ادامه داشت

می‌شد صد بار دیگر هم

از اول خواندش اما

یک قصه‌ي غمگین را

مگر چندبار از اول می‌خوانند؟

کی حوصله می‌کند دوباره او باشد

با کت و شلوار چهارخانه‌‌ی از مد افتاده؟

در کتابخانه‌های قدیم با قلم و عصا

و پوشت و بوی عطر شیرین پیرمردی

خوشحال می‌خندد

می‌گوید اگر بازگشتی بود

من دوست‌دارم باز هم

نقش منحوس خودم را بازی کنم

می‌دانید؟

دلبستگی‌هایی هست

تورنتو 2009