بهاریه/سحر کریمی مهر

بزرگ شدن؛ بزرگ و بزرگتر شدن همچون درخت و سپردن روزها درمیان فصلها و رنگها. اما، دل من هنوزهم که هنوز است مثل همان روزها شاید هم بیشتر برای کودکی تنگ می‌شود، برای روزهای خوش بهارو شوق انتظار؛ پروازبا بالهای خیالی، دل به طبیعت سپردن و ازبوی خوش آن هماره سرمست شدن و سرانجام نوید فصلی تازه. بهار را دوست دارم؛ فصل کودکی‌ام، جوانی‌ام و به بلوغ اندیشه رسیدنم. بهار را می‌پرستم با تمامی نغمه‌هایش، عطر گلهایش، بارانهای غافل گیرکننده‌اش که همچون زندگی لحظه‌ای از تکاپو و هیجان نمی‌نشیند. خودش را آنچنان که هست به‌ما عرضه نمی‌کند. گاهی آفتابی چون دل صاف کودکی است و زمانی مغموم و دل گرفته همچون انتظار برای رسیدن به اوج شکوفایی. کاش همه روزها و لحظه‌ها همچون بهار بود. کاش می‌دانستیم که همیشه پس از رگبارهای غافلگیرکننده، خورشید مهربان درانتظارماست.

بهار بسان کودک است، همچون دل بچه ها زلال و بی‌غش است؛ زیباییهایش ناب و بکراست؛ هیچگاه از آنچه که به‌ما ارزانی می‌دارد چون دل معشوق کم و کاستی نمی‌گذارد. کاش دل آدمیان چون بهار سرسبز بود؛ کاش چهره‌هایشان همچون روی بهار مملوء از لطف و زیبایی خداوندی بود. اما…

می‌خواهم پنجره را بازکنم، تا که من بتوانم نغمات دل را درجهان پخش کنم، تا که من بتوانم لمحه‌ایی ازبهار و زیبایی‌هایش غافل نباشم. تا که فریاد زنم آی مردم، تولد دوباره زمین را می‌بینید؟ شبنم برگلها، نغمه پرندگان، بوی لباس نو، هیجان رسیدن به بهار، بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذرنگی را حس می‌کنید؟ حول حالنایِ دلهای مردم را می‌شنوید؟ با جهانی که از این تغییر و هیجان خرسند است، همدل می‌شوید؟

کاش می‌دانستید که بهارزود رنج است؛ کاش می‌دانستید که بهار شوق رسیدن به نهالی است که سر از خاک بر می‌آرد، شادی چلچله‌هاست و صدای خورشید که به‌ما شادباش می‌گوید.

از دل پنجره‌ها چه کسی می‌خواند نغمه خورشید را و سپس می‌گوید: شادباش ای انسان که جهانی از توست. روزگارت خوش باد و دلت را چون سنگ درمسیر رودها غلتان کن و بدان که خدایی که دراین نزدیکی است اوج زیبایی را در بهارِ سرسبز به‌تو ارزانی داشت و تو ای سروِ سهی قد برافراز و ببین که چه زیباست جهان، که چه زیباست جهان.