غمنامه/ حسن نیکبخت
يادش بخير آنكه بهارم خزان نبود
غَم گرچه بود، ليك غمِ آب و نان نبود
درموجخيزِ حادثه توفان چو ميگرفت
بيناخداي كشتيِ بيبادبان نبود
در كنجِ آشيانهي ياران پناه بود
ما را چنين كه هست غمِ آشيان نبود
گرگي اگر كه عزم دريدن بهپنجه داشت
در دشتها رها گلهي بيشبان نبود
زنجيرهاي عدل كه زنگوله مينواخت
كمتر زِ روزگارِ انوشيروان نبود
بغضي كه ميگشود گرههاي عاشقان
هقهق نبود و اشك ندامت روان نبود
در قلبِ مردمان همه جا مهر و عشق بود
ديگر نشان زِ مردمِ نامهربان نبود
بارانِ مهر و عاطفه از ابر مي چكيد
آلودگيِ قهر و تفرقه در آسمان نبود