عَلَم دولت نوروز/آصف فکرت

photo-57

هفتاوندی (مسبّع)  بر سخن پیرمعرفت سعدی

از خیابان هری سرو دلارا برخاست

ناز شیراز ز گلگشت مصلاٌ برخاست

لاله چون دست عروسان بخارا برخاست

از در و دامن کابل گل رعنا برخاست

گل سرخ از لب آمو به تماشا برخاست

«علم دولت نوروز ز صحرا برخاست

زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست»

 

گوش بسپار به هنگامۀ بلبل سحری

گوید افسوس گر از دوست نداری خبری

خاصه اکنون که صبا برده به هر بام و دری

با شکوفه ز رخ دوست نشان و اثری

اثری نغز و دلاویز ولی مختصری

«بر عروسان چمن بست صبا هرگهری

که به غوّاصی ابر از دل دریا برخاست »

 

در سمنگان چمن رخش صبا زین کردند

کوی تهمینۀ گل را ز نو آذین کردند

ادب آموزان آهنگ دواوین کردند

رو سوی گلشن فیروزی غزنین کردند

همه از دولت نوروز خوش آیین کردند

«طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند

شکر آن را که زمین از تب سرما برخاست»

 

تا کف پیر مغان است مرا رمز فتوح

در دل شط شرابی که همی بخشد روح

می شوم غرق و ندارم هوس کشتی نوح

ساغری بهر من و توبه بنه بهر نصوح

نوبهاراست چه حاجت به تفاصیل و شروح

«موسم نغمۀ چنگ است که در بزم صبوح

بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست»

 

دل ما بی می و معشوق نمی آرامد

زان می پاک که شیخ آب حرامش نامد

پیش ما آر که او کاس طهور آشامد

ما سوی میکده او جای دگر بخرامد

کار ما دیده شود تا به کجا انجامد

«بوی آلودگی از خرقۀ صوفی آمد

سوز دیوانگی از سینۀ دانا برخاست»

 

دشت لیلی بنگر باز چه گـُل پرور شد

در خجند آتش دیگ سمنک خوش بر شد

شهر گردیز خوش و سبز چنان کشمر شد

آسمان رنگ دگر گشت و زمین دیگر شد

دل من باز به سودای جوانی در شد

«از زمین نالۀ عشّاق به گردون برشد

وز ثری نعرۀ مستان به ثریّا برخاست»

 

باز در بلخ گـُزین فصل گل سرخ رسید

دل آشفته به سودای سمرقند تپید

سبز شد دامن کوه سیه و کوه سپید

دل من نکهت مشک ختن از طوس شنید

خنک آن باد که از جانب خوارزم وزید

«این چه بوییست که از ساحت خلّخ بدمید

وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست»

 

پیر میخانه به شکرانۀ نوروز نشست

در خمخانه گشود و در غمخانه ببست

آتشین روی بتی آب چو آتش در دست

ترهمی داشت لب آتش نفسان را پیوست

محتسب جای سبو توبۀ سی ساله شکست

«عارف امروز به ذوقی بر شاهد بنشست

که دل زاهد از اندیشۀ فردا برخاست »

 

هیرمند آخر اسفند خروشانتر شد

بانگ مستانۀ کارون به ثریّا برشد

بامیان را به میان آب چنان شکر شد

نیلگون بندش لبریز یکی ساغر شد

لاله از دامن گلریز سوی لوگر شد

«هر دلی را هوس روی گلی در سر شد

که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست»

 

باغبان آمد و از مهر در باغ گشود

باغ، نقش هنر خامۀ یزدانی بود

داشت هرکس دلکی، زو گـُلکی باز ربود

هرکسی با گـُلک خویش بگفت و بشنود

ای دریغا دل من پیش من آن روز نبود

«هر کجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود

عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست»

 

آنکه دُرّ دری اندر دل یمگان می سفت

وصف شیرینی آن ماه بدخشان می گفت

آنکه نستانم پیش لب او لعل به مفت

گر ازاو طاق شوم، تازه، شوم با غم جفت

غصّه ای نیست چو با او بودم گفت و شنفت

«با رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت

با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاست»

 

آمد آن شوخ غزلخوان و صراحی در دست

همچو دلدادۀ فرزانۀ شیراز نشست

گفت برخوان غزلی تازه اگر یادت هست

گفتم ای شوخ مگر شاعر معشوق پرست

چشم شهلای تو را دیده به نرگس گفتست

«سربه بالین عدم باز نه ای نرگس مست

که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست»

 

بی شمار آمده مضمون کتاب شب زلف

دل سودازده بیند همه خواب شب زلف

خواب آرامش زنجیر عتاب شب زلف

یابد ار جایگهی نغز به تاب شب زلف

بی گمان می رسد این دل به حساب شب زلف

«روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف

گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست»

 

رفت سالی دگر ایّام تبه کردن بس

زهد پنداشته پیوسته گنه کردن بس

بیگه عمر هوسهای پگه کردن بس

نیست ممکن به دل خاره چو ره کردن، بس

فکرت از عُجب سوی خویش نگه کردن بس

«سعدیا تا بکی این نامه سیه کردن؟ بس

که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست»

 

شهر اتاوا 23 اسفند/حوت 1388 = 13 مارچ 2010