آویزه ها(9) / میلاد عظیمی
96ـ احسان طبري و نقد ادبي
دكتر ايرج پارسينژاد در ادامة پژوهشهاي سودمند خود به مطالعه در كارنامة احسان طبري در زمينة نقد ادبي پرداخته و آرا و نظريات او را بررسي كرده است. ( سخن، 1388) طبري يكي از محتشمترين بتهاي ذهني عدة قابلتوجهي از روشنفكران ايران در قرن بيستم بوده است. طبري همة هوش و حافظه و استعداد خود را در عرضه كردن نوعي نگاه ايدئولوژيك به ادبيات و هنر صرف كرد و برخي از بزرگان شعر و داستان و هنر ما دستكم در برههاي از عمر خود از پنجرة دانش و نگاه ايدئولوژيك او به جهان و انسان نگريستهاند و تأثير او بر ادبيات و هنر ايران در قرن اخير قطعي است.
پارسينژاد با دقت و تأمل و انصاف و اعتدال به كارنامة طبري نگريسته و پست و بلند آراء انتقادي او را ارزيابي كرده است و كتابي تأليف كرده كه يك خلاء فرهنگي را پر ميكند. اين كتاب براي من از كتابهاي ديگر دكتر پارسينژاد سودمندتر و پربارتر بوده است. چون تاكنون غالباً يا به طبري فحش داده شده و يا بيحساب از او تمجيد شده بود و كسي به نقد عليم و منصفانه شعبهاي از فعاليتهاي طبري نپرداخته بود (يا من خبر ندارم) اكنون كه به قول اخوان «آبها از آسياب افتاده…» شايد گردآوري مجموعة مقالات طبري به خصوص مقالات و رسالات او دربارة ادبيات و هنر به شيوهاي علمي و با ذكر مأخذ اصلي و تدوين فهرست اعلام و…، كاري لازم باشد…
97ـ نسخهبرگردان تاريخ وصاف
پنجمين كتابي كه از سلسله «گنجينه نسخه برگردان متون فارسي» منتشر شد، جلد چهارم كتاب تجزيهًْ الامصار و تزجيهًْ الاعصار (تاريخ وصاف) از روي نسخة خط مؤلف (كتابت سال 711 هجري قمري) است.
تا پيش از انتشار تاريخ وصاف كتابهايي كه از اين مجموعه منتشر شده عبارت است از:
1) مجمل التواريخ و القصص (1379) از روي نسخه نفيس كتابخانه دولتي برلن.
2) مجمل الاقوال في الحكم و الامثال (1381) تأليف احمد مانيسي سيواسي (مورخ 693 به خط مؤلف).
3) هزار حكايت صوفيان (1382) مورخ 883.
4) شاهنامه فردوسي (1384) مشهور به شاهنامه لندن مورخ 675.
نسخه برگردان تاريخ وصاف به كوشش استادان ايرج افشار، محمود اميدسالار و نادر مطلبي كاشاني، با كيفيتي مطلوب منتشر شده است.
تاريخ وصاف در پنج جلد تأليف شده و نسخههاي فراواني از آن وجود دارد زيرا اين كتاب به علت انشاء و سبك نثر خاص آن همواره مورد توجه بوده و از حيث محتوا هم «مرجع هميشگي» تاريخ ايلخانان است.
مقدمه شافي و وافي استاد ايرج افشار، اهميت نسخه مذكور را از حيث ساخت و صورت به روشني نمايانده است و اجمالاً به نوكاراني چون بنده ميآموزد كه نسخههاي خطي را چگونه بايد معرفي كرد.
اين نكته هم عرض شود كه تقريباً همزمان با انتشار نسخهبرگردان جلد چهارم تاريخ وصاف، دكتر عليرضا حاجياننژاد هم متن مصحح اين جلد تاريخ وصاف را با تعليقات و فهرست اعلام و… منتشر كرد (دانشگاه تهران، 1388) كه طبعاً استفاده از متن وصاف را آسانتر ساخته است. به هر روي ترديدي نيست كه تصحيح انتقادي و شرح مشكلات تاريخ وصاف يك ضرورت علمي است كه بايد انجام پذيرد.
از دوست دانشمندم آقاي نادر مطلبي كاشاني پرسيدم كه با وجود تيراژ محدود اين كتابها (500 نسخه) آيا فروش اين كتابها مطلوب و اميدواركننده بوده است. لبخند تلخي زد و با حسرت گفت كه نسخه برگردان هدايه المعلمين في الطب (نسخه مورخ 478)؛ كتابي به اين اهميت و نسخهاي به اين درجه نفاست را با مقدمه و فهرست و كيفيت عكس خوب و نفيس چاپ كرديم (نشر بهرام، تير 1387) اما تاكنون (اسفند 88) فقط 14 نسخه از آن به فروش رفته است. گفتم اين همه نهاد فرهنگي و كتابخانة دانشگاه و فرهنگستان و دانشمند و دانشجو و محقق و كتابنويس و… فقط 14 نسخه؟ آقاي كاشاني در سكوتي تلخ فقط با حسرت سر تكان داد… اولياي فرهنگ مملكت ميدانند كه «نسخه برگردان» نسخههاي مهم، كاري ماندگار و پايهاي و مهم است و بايد مورد عنايت و توجه قرار بگيرد.
وزارت ارشاد حتماً بايد تعداد قابل توجهي از اين نسخهها را بخرد و در كتابخانهها توزيع كند. دانشكدههاي ادبيات و تاريخ و هنر بايد اين نسخهها را بخرند و به اساتيد و بهخصوص دانشجويان ممتاز و مشتاقي كه شايد توانايي خريد اين كتابها را نداشته باشند اهدا كند. عجبا اگر فرهنگستان زبان و ادبيات فارسي، علوم پزشكي و هنر نسخه برگردان هدايهًْالمتعلمين را ميخريدند و به اساتيد و اعضاي دائم خود هديه ميدادند، خيلي بيشتر از 14 عدد بايد از اين كتاب به فروش ميرفت!
98ـ حافظ و خوابگزاري
استاد سايه ما هر كجا هست خدايش به سلامت دارد. مكرر ميفرمود كه حافظ هر چه به دستش ميرسيد ميخواند و براي درك بهتر شعر حافظ مطالعه كتب جنگيري و عزايم هم ضرورت دارد و سودمند است.
اين اواخر كتاب خوابگزاري (متني قديمي از مؤلفي ناشناخته) و التعبير في علم التعبير امام فخر رازي را مرور ميكردم. اين دو كتاب سالها پيش به كوشش استاد ايرج افشار در سلسله انتشارات بنياد فرهنگ چاپ شده بود. انتشارات المعي همت كرد و اين دو كتاب را در يك مجلد عيناً بازچاپ كرد (تهران، 1385).
در تورقي كه در اين كتاب دلكش داشتم و از نثر پاكيزهاش لذت ميبردم، به چند نكته برخوردم كه شايد به استنباط تازهاي از برخي ابيات خواجه شيراز كمك كند. اگر دقيقتر جستجو شود، اذهان تيزتر حتماً نكتههاي بيشتري خواهند يافت:
الف.
اي معبر مژدهاي فرما كه دوشم آفتاب
|
در شكرخواب صبوحي هم وثاق افتاده بود
|
در هموثاقي طبعاً همكلامي هم وجود دارد در اين صورت: «اگر كسي ببيند كه آفتاب با وي سخن هميگويد او را بزرگي رسد از قِبَل خليفه» (خوابگزاري / 237)
«پسر سيرين گفت: اگر كسي آفتاب را روشن بيند… خداوند خواب را نيكي و بزرگي تمام اندران سال برسد» (237)
«اگر كسي بيند كه آفتاب اندر خانة او برآمده بودي پادشاهي و نيكي بسيار بياورد و ممكن است كه نيكي يافتنش از زني بود كه بخواهد» (238).
«كرماني گفت… هر كسي كه بيند كه آفتاب يافت او از ملكي عزي و بزرگي بياود.» (238)
با توجه به عبارات مذكور بيت بالا هم فحواي عاشقانه دارد و هم در آن نوعي حسن طلب است و چون در اواخر غزل هم هست كاملاً مديحي حافظانه است چون حافظ معمولاً با يكي دو بيت در آخر غزل به غزل خود صبغة مديح ميدهد.
ب. ديدم به خواب خوش كه به دستم پياله بود / تعبير رفت و كار به دولت حواله بود
همة شرابها اندر خواب روزي باشد از قول خداي عزوجل «تتخذرن منه سكراً و رزقاً حسناً» / 170
براساس عبارت فوق؛ غزل از همان ابتدا با نوعي حسن طلب آغاز ميشود. غزلهاي زير:
ابر آذاري برآمد باد نوروزي وزيد
|
وجه ميخواهم و مطرب كه ميگويد رسيد
|
رسيد مژده كه آمد بهار و سبزه دميد
|
وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد
|
هم در همان بيت اول با نوعي حسن طلب همراه است.
ج.
ديدم به خواب دوش كه ماهي برآمدي
|
كز عكس روي او شب هجران سرآمدي
|
تعبير رفت يار سفر كرده ميرسد
|
اي كاج هرچه زودتر از در درآمدي
|
هر چند «دانيال گفت: ماه وزير ملك باشد» / ص 309 اما «اگر كسي ببيند كه ماه در خانة اوست، پادشاهي و نيكي ياود…» / 310 با توجه به فضاي غزل و هم بيت مقطع ميتوان تصور كرد كه مخاطب غزل پادشاهي، وزيري و يا به هر حال صاحب منصبي است كه گاهي از حافظ با «نوازش قلمي» ياد ميكرده است:
آن عهد ياد باد كه از بام و در مرا
|
هر دم پيام يار و خط و دلبر آمدي
|
اين را هم بگويم كه شاهان و… از حافظ در نامههايشان گويا ياد ميكردند:
نام حافظ گر برآيد بر زبان كلك دوست
|
از جناب حضرت شاهم همين بس ملمتس
|
99ـ نقد حال!
اين روزها، تمثيل ذيل از مقدمة كليله و دمنه بسيار بر دلم مينشيند و بارها و بارها آن را ميخوانم.
«[حكايت ما قصة] آن مرد است كه از پيشِ اشترِ مست بگريخت و به ضرورت خويشتن در چاهي آويخت و دست در دو شاخ زد كه بر بالايِ آن روييده بود و پايهاش بر جايي قرار گرفت. در اين ميان بهتر بنگريست، هر دو پاي بر سرِ چهار مار بود كه سر از سوراخ بيرون گذاشته بودند. نظر به قعرِ چاه افكند، اژدهايي سهمناك ديد دهان گشاده و افتادنِ او را انتظار ميكرد. به سرِ چاه التفات نمود، موشانِ سياه و سپيد بيخ آن شاخها دايم بيفتور ميبريدند. و او در اثناي اين محنت تدبيري ميانديشيد و خلاصِ خود را طريقي ميجست. پيشِ خويش زنبورخانهاي و قَدَري شهد يافت، چيزي از آن به لب برد، از نوعي در حلاوتِ آن مشغول گشت كه از كارِ خود غافل ماند و نينديشيد كه پاي او بر سر چهار مار است و نتوان دانست كه كدام وقت در حركت آيند، و موشان در بريدنِ شاخها جدّ بليغ مينمايند و البته فتوري بدان راه نمييافت، و چندانكه شاخ بگسست در كام اژدها افتاد. و آن لذّتِ حقير بدو چنين غفلتي راه داد و حجابِ تاريك برابرِ نورِ عقل او بداشت تا موشان از بريدن شاخها بپرداختند و بيچارة حريص در دهان اژدها افتاد.»
100ـ مَن جرّب المجرّب حلت به الندامه
در ديوان حافظ غزلي است با مطلع:
از خون دل نوشتم نزديكي دوست نامه
|
اي رأيتُ دهراً من هجرك القيامه…
|
(حافظ به سعي سايه / 413)
حافظپژوهان و محققان گفتهاند كه حافظ از غزل سنايي استقبال كرده است:
«دي ناگه از نگارم اندر رسيد نامه
|
قالت رأي فوادي من هجرك القيامه…»
|
(در اقليم روشنايي، شفيعي كدكني، ص 128 و 264)
در غزل حافظ بيتي آمده:
هرچند كازمودم از وي نبود سودم
|
«من جرّب المجرّب حلت به الندامه»
|
سنايي هم گفته:
گفتم وفا نداري گفتا كه آزمودي
|
«من جرّب المجرب حلّت به الندامه»
|
در جُنگي كه احتمالاً در نيمة اول قرن هشتم نوشته شده (نسخه شمارة 552 كتابخانه اونيورسيته، ميكروفيلم 242 كتابخانه مركزي؛ براي معرفي رش: فهرست ميكروفيلمهاي كتابخانه مركزي، ج 1 / ص 443)
از دو نفر به نامهاي «قاضي نصيرالدين اردبيلي» و «كمالالدين جيلي» غزلهايي نقل شده كه در هر دو مصراع «من جرّب…» تضمين شده است و اين نشان ميدهد كه اين غزل سنايي و نيز مصراع «من جرب…» در ميان فضلا زبانزد و معروف بوده است. ضمناً بگويم كه در جستجوهايي كه داشتم، نشاني از نصيرالدين اردبيلي و كمالالدين جيلي نيافتم. از اهل فضل براي شناخت اين دو نفر ياري ميخواهم.
للمولي السعيد قاضي نصيرالدين الاردبيلي:
اي در مساق وصف سرگشته گشته خامه
|
نامت گرفته بر سر از بهر نام نامه
|
اي طلعت تو گفته گاه طلوع با مه
|
دع ما تخال تذهب بالخير والسلامه
|
بنشسته عارفان را درجان حديث عشقت
|
چون طبع جاهلان را در دل قبول عامه
|
دوشم خيال رويت در خواب روي بنمود
|
گفتم مگر وصالت يابم بلا غرامه
|
آخر چو بخت شورم فايز نگشت گفتم
|
يا غايهًْ الاماني خيّبتني علي مه
|
گفتا كه بخت خود را بسيار آزمودي
|
من جرب المجرب حلّت به الندامه
|
(برگ 49)
لكمالالدين جيلي:
دوش از درم درآمد بالخير والسلامه
|
آن شمع جمع خوبان پنهان ز چشم عامه
|
ماه از فروغ رويش در حرقت اوفتاده
|
مهر از نهيب حسنش بر خود دريده جامه
|
در پايش اوفتادم كاي جان و دل فدايت
|
شاد آمدي كجايي بالعزّ و الكرامه
|
گفت اي كمال و لكي (؟؟) تاچند ازين تمنا
|
من جرب المجرب حلت به الندامه
|
(برگ 49)
101ـ دكتر مصدق و مجلة يغما
«برگرديم به دنبال حرف خودمان. نميدانم چرا هميشه در ذهن من اين نكته خارخار ميكرد كه چرا مجلات ما ايندر كمعمر و كوتاه زندگاني هستند؟ آينده اول چهار سال، دوم دو سال، و سوم هفت هشت سال و بار دوم هم هفت هشت سال. و اين تجديد انتشارها اغلب با انتشار اول متفاوت و گاهي اصلاً مغايرت داشت. تنها درين ميان يغما بود كه سي و يك سال دوام آورد و آن نيز با چه زحمتي، چون با يغما همراه بودهام، و اغلب با او آمد و رفت داشتم ميخواهم بگويم كه يك دليل آن اين بود كه يغمايي هيچوقت مقامي درخور نيافت و روز به روز از آنچه بود ثروتاً و ماداً فروتر افتاد و فقيرتر شد ولي دست پيش هيچ كس دراز نكرد. علاوه بر آن از او روز اول كه طرح مجله را ريخت (1327 ش / 1948 م.) من با او بودم قرار گذاشت كه مجلهاي حدود شصت تا هفتاد صفحه منتشر كند، و اين كار را درخور قدرت مادي و معنوي خود ميديد، و هيچوقت از آن عدول نكرد، بالنتيجه بسياري از مقالات كه قرار بود در يغما چاپ شود هرگز چاپ نشد و هيچوقت مديون و مقروض نماند، و درآمد او هم از سر چهار هزار مشترك، و اندكي از دو سه صفحه آگهي بود. مشتركين هم گاهي ميپرداختند و گاهي بعضي نميپرداختند. به خاطر دارم كه يك روز در دفتر مجله نشسته بوديم مردي محترم و با كيف وارد شد. يغمايي به او احترام خاص گذاشت. معلوم شد پيشكار دكتر مصدق است كه هر سال از احمدآباد ميآمد و به جاي بيست تومان اشتراك ساليانه يك اسكناس پنجاه توماني ميداد و رسيد ميگرفت و ميرفت. آن سال يغمايي زرنگ شد به منشي خود كه از بستگانش بود خواست تا قبضها را جلوتر بنويسد و براي مشتركين بفرستد و او چنين كرد. آن روز كه پيشكار مصدق آمده بود سه تا قبض اشتراك آن سال درآورد و تحويل يغمايي داد و گفت: آقا [مقصودش مصدق است] مخصوصاً سلام رساندهاند و گفتهاند لطفاً تا آخر سال هر تعداد قبض كه بايد پرداخت بكنيم يكجا بنويسيد و مرحمت كنيد كه آمد و رفت آسان شود! پيرمرد يغمايي سخت خجل شد. معلوم شد چند مورد ديگر هم چنين قبضهايي تكراري صادر شده و تعمدي هم در كار بوده است. به هر حال كل درآمد يغما از همين حرفها بود. اينكه عرض كردم از همان اول تا آخر هيچ شماره از شصت صفحه كمتر نشد و از هشتاد صفحه بيشتر خودش يك راه ادامه حيات بود. هر كس بايد به اندازه ظرفيت ششهاي خود نفس بكشد.[1]»
102- آي آدمها…
در روزگار عسرت مطبوعات، خريدن و خواندن روزنامههاي دنياي اقتصاد و تهران امروز غنيمتي براي من است. (البته بيشتر روزنامهها را در اينترنت ورق ميزنم). تهران امروز صفحهاي هم به «محيط زيست» اختصاص داده است. به «تيتر»هاي صفحة محيط زيست اين روزنامه در روز شنبه دهم بهمن 1388 توجه بفرماييد و ببينيد كه چه بلبشويي در محيط زيست و ميراث فرهنگي ايران وجود دارد:
مرگ نزديك بلوط شمال (به نقل از قائممقام حفاظت و حمايت سازمان جنگلها و مراتع كشور دربارة شيوع آفتي مهلك كه در مدت دو تا چهار هفته سبب خشك شدن درختان ميشود.)
عقابها به زبالهداني سراوان سپرده شده بودند (دربارة عقابهايي كه به دستور رئيس وقت «سازمان محيطزيست گيلان» در زبالههاي سراوان رها شدند.)
فصل پاياني سياهگوش؛ نسل سياهگوش هم منقرض ميشود (در اين گزارش آمده كه «هيچ كار كارشناسي و علمي درباره مطالعات رفتاري، ژنتيكي و پراكندگي اين حيوان كه با گونههاي مشابه خود در آمريكاي شمالي و اروپا متفاوت است»، انجام نگرفته است و «زيستگاه اين حيوان به دليل مديريت ناصحيح حفاظتي و پيشروي مناطق مسكوني و كشاورزي در حال تخريب است و طعمههاي قابل تغذيه آن نيز به واسطه اين تخريبها و شكارهاي بيرويه كاهش يافته است» و طولي نميكشد كه نام اين حيوان نيز مثل «ببر و شير ايراني در فهرست حيوانات منقرض شده قرار خواهد گرفت.»)
«شادگان، تالاب بينالمللي ايران، كه ورود فاضلابهاي صنعتي آن را به بزرگترين فاضلاب كشور تبديل كرده است.» (به همراه عكسي گويا و زيبا.)
ساخت و ساز در معبد آناهيتا با توافق سازمان ميراث فرهنگي (متن خبر را بخوانيد:)
ساخت و ساز در معبد آناهيتا با توافق سازمان ميراث فرهنگي. مسئولان ميراث فرهنگي در حالي اقدام به مصاحبه با رسانهها در خصوص غيرقانوني بودن ساخت و ساز در معبد آناهيتا كردند كه با پيگيري خبرگزاري مهر مشخص شد اين كار با موافقت خود سازمان ميراث فرهنگي جهت توسعه بقعه امامزاده ابراهيم(ع) صورت گرفته است. به گزارش خبرنگار مهر در كرمانشاه، اسدالله بيرانوند، مديركل ميراث و گردشگري استان كرمانشاه در مصاحبههاي مختلف اعلام كرده است: ساخت و سازهاي اطراف معبد آناهيتا غيرقانوني بوده و با حكم دادگاه متوقف شده است اما در اين ميان سرپرست اداره اوقات شهرستان كنگاور كه اقدام به احداث پايههاي بتني جهت ساخت سايبان به منظور توسعه حرم امامزاده ابراهيم(ع) در بخشي از محوطه معبد آناهيتا كردهاند، گفت: ايجاد سايبان در محوطه معبد آناهيتا جهت توسعه حرم امامزاده ابراهيم(ع) با توافق سازمان ميراث فرهنگي بوده و مدارك آن نيز موجود است.
كتيبه مسجد جامع كبير يزد دزديده شد. (متن خبر را بخوانيد:)
كتيبه مسجد جامع كبير يزد دزديده شد. كتيبه مسجد كبير يزد (مسجد جامع) حدود ده روز قبل توسط سارقان از داخل هشتي اين اثر هفتصد ساله دزديده شد. اين در حالي است كه پيگيري براي دستگيري سارقان ادامه دارد. ذاتالله نيكزاد، معاون ميراث فرهنگي يزد، دراينباره به CHN گفت: «خبر سرقت از مسجد جامع كبير يزد صحت دارد اما به دلايل امنيتي از درج اخبار در اين رابطه خودداري شد.» در حالي كه ده روز از سرقت اين اثر ملي ميگذرد، سايت تدبير آنلاين براي نخستين بار خبر اين سرقت را منتشر كرد و در ادامه اين خبر از طريق اساماس به دوستداران ميراث فرهنگي و مردم اطلاعرساني شد. نيكزاد درباره سرقت اين كتيبه گفت: «اين كتيبه از هشتي مسجد دزديده شده و اخباري كه درباره خروج اين شي از كشور گفته ميشود بياساس است.»
در همين روز (10/11/88) روزنامه دنياي اقتصاد (ص 24) شرحي سودمند دربارة تالاب انزلي دارد با عنوان:
تالاب انزلي سخت نفس ميكشد.
در خيزاب حوادث سياسي و هيمنه مهيب مشكلات اقتصادي آنچه مغفول مانده فرهنگ است و ميراث فرهنگي و طبيعي و اخلاقي كشور. آنقدر خبر بد دربارة مترو چهارباغ اصفهان و جام جهاننما و جنگل ابر و سد سيوند و… خوانديم كه كرخت شديم و به فاجعه عادت كرديم.
103ـ قطبي مروزي
در بخاراي شمارة 7 (مرداد شهريور 1378) استاد ايرج افشار شرحي دربارة شاعري گمنام متعلق به قرن ششم به نام «كمالالدين قطبي المروي» مرقوم فرمودند. استاد مطلب خود را بر مبناي سفينة مهم موسوم به «بولونيا» نوشتند. (صص 108-107) بعدها استاد اين سفينة مهم را در نشر دانش معرفي كردند. قطبي مروزي به نوشته استاد افشار از «مادحان اتابكان آذربايجان» بود و «سفينة [بولونيا] يگانه مأخذ» شناسايي اين شاعر است. (نشر دانش، شمارة… ص 18).
در جُنگها و سفينههايي كه در دسترسم بود، جستجويي شتابناك كردم و نام و شعري از قطبي نيافتم. اما احتمال قوي ميدهم كه قطبي مروزي مانحن فيه همان است كه پوربهاء جامي شاعر چيرهدست قرن هفتم نامش را در قصيدة مشهور مشحون به لغات و اصطلاحات مغولي خود به مطلع:
«اي كرده روح با لب لعل تو نوكري…» آورده است.
يار شمشي كند چو كني تربيت ورا
|
در نظم با نظامي و قطبي و انوري
|
اين را هم بگويم كه استاد مينورسكي در شرحي كه بر اين قصيدة پوربها نوشته در متن قصيده درج كرده است:
«در نظم با نظامي و قطبي (قطران) و انوري» (بيست مقاله مينورسكي، صفحه 290) اما در ترجمهاي كه به انگليسي از اين قصيده انجام داده «قطران» آورده است. (همان، صفحه 279.)
اين قصيده البته در تنها نسخهاي كه از ديوان پوربهاء ميشناسيم نيامده است (و اين خيلي عجيب است كه معروفترين شعر پوربهاء در ديوانش وارد نشده است) اما در سفينهها و تذكرههايي كه اين قصيده را دارند، عموماً «قطبي» آمده نه «قطران» و تصحيح استاد مينورسكي درست نيست. (به عنوان مثال مونس الاحرار جاجرمي و سفينة شمس حاجي كه كتابت هر دو سال 741 است و قديمترين و معتبرترين مأخذ اين قصيده محسوب ميشوند، به صراحت «قطبي» آمده است). همچنين از بيت پوربهاء برميآيد كه درجه شاعري «قطبي»، دستكم نزد پوربهاء آنقدر رفيع بوده كه نامش در كنار انوري و نظامي بيايد.
104ـ پير هَري؟!
روز دهم بهمن 1388 دفتر پانزدهم مجله بيهمتا و درخشان نامه بهارستان به دستم رسيد. مثل هميشه پر است از مقالات و يادداشتهاي عالمانة ارجمند. مجله را با اشتياق ورق زدم و اولين مطلبي كه خواندم مقالة «پير هري غير از خواجه عبدالله انصاري است» نوشته استاد شفيعي كدكني است. مقالهاي نكتهسنجانه و جالب كه يكي از «مشهورات» ادبيات فارسي را تحليل علمي و رد ميكند.
بر مبناي مقالة استاد شفيعي مشخص ميشود كه:
1. در هيچ يك از منابع كهن و معتبر زندگي خواجه عبدالله، ذكري از تفسير او به ميان نيامده است.
2. سابقة اطلاق لقب «پير هرات» به خواجه عبدالله به قرن هشتم باز ميگردد و در منابع كهن نشاني از آن نيست.
3. رشيدالدين ميبدي صاحب تفسير معروف كشفالاسرار و عدهًْالابرار كه در مقدمه كتابش ميگويد به تفسيري از خواجه عبدالله انصاري دسترسي داشته، اشتباه كرده است.
4. آن «پير هري» كه «صاحب تفسير» بوده شخصي است به نام «ابو احمد عمر بن عبدالله بن محمد الهروي» ساكن كشانيه كه شهري است در نواحي سمرقند. استاد شفيعي سال وفات او را در ميانه سالهاي 420-400 تعيين فرموده.
5. برخلاف مشهور پيش از خواجه عبدالله، در زبان فارسي قرن چهارم گويندگان و نويسندگان بزرگي بودهاند كه شيوه نشر مسجع را به كمال رسانده بودند.
6. و نكته مهم ديگر اينكه برخلاف مشهور كه زمان تأليف كشفالاسرار را سال 520 نوشتهاند، دكتر شفيعي اعتقاد دارد كه ميبدي «ظاهراً در اواخر قرن ششم و حتي اوايل قرن هفتم، ميزيسته است.»
7. مؤكداً در اين مقاله بر ضرورت تصحيح علمي و انتقادي كشفالاسرار با نقل همة نسخه بدلها اشاره شده است.
دوباره اين مقاله عجيب و تأملبرانگيز را خواندم. به خاطرم آمد كه راستي چقدر از معلومات و اطلاعات ادبي ما از مقولة همين «مشهورات» كذايي است؟!!
105ـ نيت خير مگردان…
در خبرها خواندم كه قرار است سران سه كشور ايران، افغانستان و تاجيكستان، در نوروز پيشِ رو در شهر شيراز با هم ملاقات كنند. خبر بهجت بخشي است و هر اقدامي كه به منظور تحكيم روابط اين سه كشور كه فرهنگي مشترك دارند و به زبان فارسي سخن ميگويند، صورت پذيرد، مبارك و سودمند است.
ايران، تاجيكستان و افغانستان از يك خانواده و طبعاً متحد ذاتي هم هستند و آنقدر رشتههاي وثيق تاريخي و فرهنگي ما را به هم پيوند ميدهد كه دمدمههاي ديوان نميتواند و نبايد چراغهاي رابطة اين كشورهاي همسرشت و همسرنوشت را فرو كُشد، ولو اينكه غفلتهاي دردناك ما نيز ممدّ آن دمدمهها گردد.
از خبرها و قرائن برميآيد كه تكيه و تأكيد در اين ملاقات بر فرهنگ مشترك خواهد بود. حتي جايي خواندم كه قرار است تلويزيوني مشترك نيز ايجاد شود و به زودي شروع به كار كند.
ايران به عنوان كشور ما وظايف مهمتر و سنگينتري در ترويج و تحكيم فرهنگ ايراني و زبان فارسي بر عهده دارد. (در عين اينكه كاملاً به استقلال سياسي و حق حاكميت ملي تاجيكستان و افغانستان احترام ميگذارد). براي نيل به اين آرمان مقدس، از بذلِ هر نوع امكانات مادي و معنوي نبايد مضايقه كرد؛
با دوستان مضايقه از عمر و مال نيست…
كاش فرهنگستان زبان و ادب فارسي (يا مؤسسهاي ديگر) پيشگام شود و مجمعي تأسيس كند كه به مسائل زبان و ادب فارسي در اين سه كشور بپردازد؛ مجمعي كه از دانشمندان و شاعران و ادباي برجسته ايران و تاجيكستان و افغانستان تشكيل گردد و نگهبان زبان فارسي در قلمرو آن باشد و در تقويت آن بكوشد. خوب است كه ايران به فرزندان خود عيدانه دهد و چند كتابخانة معظم و آبرومند در شهرهاي عمده تاجيكستان و افغانستان تأسيس كند (با كتابخانه زبان و ادب فارسي). باز در خبرها خواندم كه بودجه فرهنگ كشور در سال آينده حدود پنج ميليارد دلار است. وزارت ارشاد بايد قطرهاي از اين درياي ثروت را به خريد كتاب و مجلات وزين و اهداء آن به كتابخانهها و دانشمندان و هنرمندان و دانشجويانِ تاجيكستان و افغانستان اختصاص دهد.
به هر روي بايد با دقت و احتياط و احترام به حق حاكميت ملي تاجيكستان و افغانستان، با انواع وسايل ممكن اشتراك در تاريخ و زبان و فرهنگ و سنن و آداب را تقويت كنيم. مبادلات فرهنگي و هنري و ادبي بايد تا آنجا كه ممكن است رونق و رواج يابد. دانشكدههاي ادبيات و هنر و تاريخ در تاجيكستان و افغانستان تأسيس كنيم و راههاي ارتباط و تبادل اساتيد و دانشجويان را آسان سازيم و…
منافع ملي ما چنين اقتضاء ميكند. شك نكنيم!
106ـ صحرا و باغ زندهدلان كوي دلبر است!
روز سيزدهبهدر را در خانه نشستم و مجله باستانپژوهي (دوفصلنامه ايرانپژوهي، دورة جديد، سال سوم شمارة 5، بهار و تابستان 1387، تاريخ انتشار: آبان 1388) را كه به لطف شهرام زارع، دوست عزيز و نازنين من و مدير سختكوش و خوشفكر مجلة باستانپژوهي به دستم رسيده بود، خواندم.
باستانپژوهي مجلهاي وزين و زنده و مفيد و پراطلاع است؛ نگاهي عميق و دقيق و دردمندانه به باستانشناسي ايران دارد و سعي گردانندگان مجله آن است كه در عين حفظ شأن علمي و صبغة آكادميك، مجله با مسائل روز حوزة ميراث فرهنگي هم مرتبط بماند و مسئول و موشكاف به رصد اين حوزة خطير بپردازد.
مشي باستانپژوهي عليالاصول بر اين مبناست كه از حماسهپردازي سبكسرانه در باب «عنعنات ملي» بپرهيزد در عين اينكه كاملاً قدر ميراث باستاني نياكان ما را به جا ميآورد و بر شناخت علمي و نيز نگاهباني مسئولانه از آن، پاي ميفشرد.
بيتالغزل مطالب اين شمارة مجله، پروندهاي است كه دربارة فيلم جنجالي و سخيف و ضدايراني و سرشار از دروغ و جعل «300»، سامان داده شده است و با اعتدال و دقت و جامعبيني زير و بم اين فيلم و آسيبشناسي نحوة مواجهه نظام فرهنگي ما مورد بررسي قرار گرفته است.
بهخصوص مقالة تورج دريايي دردمندانه و سودمند است. بنده از «درآمدي بر سينماي تاريخي» بهرة فراوان بردم و اين مقاله مرجعي مختصر و مفيد براي تهيه فيلمهاي تاريخي و نگاهي جامع به اين مقولة فرهنگي محسوب ميشود.
در اين مقاله برخي از موضوعات «جذاب و پركشش» تاريخي كه ميتواند دستمايه آثار سينمايي گردد، معرفي شده كه هر چند كامل نيست اما «بايد» مورد توجه مسئولان فرهنگ كشور قرار گيرد.
همچنين صفحات 72 و 73 مجله به مقايسه «يادبودگاه»هاي «ليئونيداس» در يونان و «آريوبرزن» در ايران پرداخته است كه عكسها خود گوياي همه چيز است. آفرين بر هر كسي كه يادداشت مؤثر و دلنشين «آريوبرزن؛ سردار گمنام» را نوشته است و بر غفلتها و كژفهميهاي ما هشدار داده است.
راه مقابله با تهاجمهاي ناجوانمردانه به تاريخ و فرهنگ ايران فحاشي و حماسهسرايي نيست بلكه كمر همت بستن به شناخت ميراث فرهنگي ايران و معرفي آن با استفاده از همة وسايل ممكن است؛ سينما و تلويزيون در اين زمينه نقش بسيار مهمي دارند. حضرات! به جاي فيلمها و سريالهاي چرك و سخيف كه بر باد دادن ثروت ملت است، به «سينماي تاريخي» روي بياوريد تا ملت ما با تاريخ و فرهنگ خود آشنا شوند. در اين كار البته تنگنظري و تعصب زهر هلاهل است.
107ـ بلدوزها به جان ميراث فرهنگي و طبيعي افتادهاند…
حالا كه از مجله باستانپژوهي سخن به ميان آمد، اين را نيز بگويم كه مجله با صفحاتي آغاز ميدهد تلخ و تكاندهنده دربارة ضرباتي كه به دست غفلت و تغافل بر ميراث طبيعي و فرهنگي ايران وارد ميشود. آسيبهايي كه بيمسئوليتي بر «چشمه علي ري»، «داش گسن زنجان» و «بَرم دِلك شيراز» وارد آورده است. اما تكاندهندهترين مطلب دربارة «شوش دانيال» است كه متن آن را بخوانيد و لذت ببريد! (فقط اسمها را حذف كردم.)
«بقاياي «كهنترين پايتخت ايران» در معرض نابودي
مجموعة باستاني شوش، كهنترين پايتخت ايران و يكي از نخستين مراكز شكلگيري شهرنشيني در جهان، در اثر اقدامات مديريت ميراث فرهنگي استان خوزستان در معرض آسيبهاي جدي قرار دارد.
موضوع از آنجا آغاز شد كه در فروردين 1387 به دنبال تصميم سازمان ميراث فرهنگي براي تهيه پروندة ثبت جهاني اين مجموعة باستاني، هيأتي با مجوز پژوهشكدة باستانشناسي كشور براي تعيين عرصه و حريم اين محوطه به شوش رفت. پيشتر در سال 1367 اين محوطه در برنامهاي اضطراري توسط باستانشناس پيشكسوت، استاد مهدي رهبر، تعيين حريم شده و حدود حريم آن 400 هكتار برآورد شده بود. با اين وصف، يكي دو سال بعد وي با ادامة مطالعات و گمانهزنيهايش در محوطة حسينآباد و تپة پمپ بنزين شوش، اعلام كرد كه محدودة عرصه باستاني اين محوطه بيش از آن چيزي است كه قبلاً برآورد شده بود. در اواخر دهة 1370 كه كشورمان پس از توقفي هجده ساله دوباره شروع به ثبت آثار خود در فهرست ميراث جهاني نمود، اين نياز پديد آمد كه پروندههاي ثبت جهاني متناسب با مقررات ميراث جهاني انجام شود. بنابراين، گروهي كه در سال 1387 براي اين منظور به شوش رفت، ميبايست علاوه بر بهرهگيري از دستاوردهاي پژوهشي هيأتهايي كه در يكصد و پنجاه سال گذشته در شوش كاوش كرده بودند، نتايج كار خود را مطابق با معيارهاي جديد سازمان ميراث فرهنگي و گردشگري و طبعاً سازمان يونسكو تنظيم نمايد. حاصل كار، به دست آمدن محدودهاي بود كه 1200 هكتار وسعت داشت و به تعبير باستانشناس پيشكسوت، استاد ميرعابدين كابلي، «حريم علمي» شوش محسوب ميشد و البته در نتيجة جلسات كارشناسي در سازمان مركزي و در نظر داشتن واقعيات شهري، تعديل شد و به 700 تا 800 هكتار كاهش يافت. اما از آنجا كه مدتي پيش از اجراي اين برنامه، […] رئيس سازمان ميراث فرهنگي خوزستان مجوز ساخت دو هتل را در مجموعة عرصة باستاني شوش صادر كرده بود و براي يكي از آنها (هتل لاله) گودالي به وسعت يك زمين فوتبال با عمق حدود شش متر خاكبرداري شده و لايههاي باستاني را تخريب نموده بود، مديريت ميراث فرهنگي خوزستان در آغاز از پذيرش نتايج مطالعات امتناع كرد؛ خصوصاً كه وي مجوز ساخت هتل ديگري (هتل اميرزرگر) را هم در سي متري تختگاه آپاداناي شوش صادر كرده بود. به دنبال بالا گرفتن انتقادها [آقاي رئيس ميراث فرهنگي] يكي از كارشناسان خود را مأمور گمانهزني در محل ساخت هتل لاله نمود. اما نتايج كاوش وي هم بر باستاني بودن محل صحه گذاشت. به دنبال آن، [آقاي رئيس] اعلام كرد كه اين محل باستاني است و هتلي در آنجا ساخته نخواهد شد. گذشت زمان و فروكش كردن انتقادها باعث شد تا [ايشان] بار ديگر بر ساخت هتل پايبفشرد و مانع از تصويب عرصة شوش شود. اين مسأله در مجموع يك سال و نيم به طول انجاميده و مانع از تصويب عرصه شده است. همچنانكه اين موضوع علاوه بر شوش در ايوان كرخه، گندي شاهپور و ارگان هم رخ داد و مانعتراشي و تعلل وي در تصويب عرصة اين شهرها نيز هر يك تخريبهاي فراواني را به دنبال داشته است. در اواخر تابستان 1388 مدير و كارشناسان پايگاه ميراث فرهنگي شوش نيز در اعتراض به حذف غيرقانوني بخشي از محدودة عرصة باستاني، ساخت غيرقانوني هتل، و عملكرد غيرمسئولانة [آقاي رئيس] استعفا دادند و گره مشكلات شوش بيش از پيش ناگشودني شد.»
همچنين داوري كلي مجلة باستانپژوهي را دربارة وضعيت كنوني ميراث فرهنگي و طبيعي كشور بخوانيد:
«متأسفانه به تازگي اقدامات غيراصولي در محوطههاي مهم باستاني كشور مانند ناديدهگرفتن بخش بزرگي از محدودة عرصة باستاني شوش و صدور مجوز ساخت دو هتل در عرصة آن، مداخلههاي نابهجا در پل خواجوي اصفهان تحت عنوان مرمت، بيتوجهيها به روند فرسايش در محوطههاي تاريخي ارزشمندي همچون نقش رستم و عبور خط آهن از برابر آن، اجازة انجام كشاورزي در شهر باستاني گندي شاهپور در دزفول و شهر ارگان در بهبهان و اوضاع اسفناك كاخهاي هخامنشي برازجان، شدت بيشتري گرفتهاند و چشمانداز صيانت از داراييها و سرمايههاي فرهنگي كشور را تيره و تار ساخته است. اين در حالي است كه براساس مادة 560 قانون مجازات اسلامي (تعزيرات)، هر كس بدون اجازة سازمان ميراث فرهنگي كشور يا با تخلف از ضوابط مصوب و اعلام شده از سوي سازمان ياد شده در حريم آثار فرهنگي تاريخي مذكور در اين ماده مبادرت به عملياتي كند كه سبب تزلزل بنيان آنها شود يا در نتيجة آن عمليات به آثار و بناهاي مذكور خرابي يا لطمه وارد شود، علاوه بر رفع آثارِ تخلف و پرداخت خسارت وارده، به حبس از يك تا سه سال محكوم ميشود. بهنظر ميرسد در نتيجة ادغام سازمان «ميراث فرهنگي» با «ايرانگردي و جهانگردي» و «صنايع دستي» و همچنين انتصاب مديران غيرمتخصص و ناآشنا با مسايل اين حوزه وضعيت ميراث فرهنگي كشور در بدترين حالت خود در دهههاي اخير قرار گرفته است؛ روند اجراي برنامههاي عمراني هر روز شتاب بيشتري ميگيرد.
اين امر مختص حوزة ميراث فرهنگي نبوده و منجر به تخريبهاي گسترده ميراث طبيعي هم شده است. دو نمونه از اين موارد مربوط به تخريب جنگل هيركاني ابر منطقة شاهرود استان سمنان و جادهكشي غيرقانوني در سولقانِ بالا در استان تهران است.» (ص 4)
108ـ همت بلند دار كه مردان روزگار…
در «پژوهشهاي ايرانشناسي» (ناموارة دكتر محمود افشار، جلد هجدهم، به كوشش ايرج افشار با همكاري كريم اصفهانيان، تهران، 1388) به نكتهاي برخوردم كه بسيار شعفآور و غرورآفرين است. حكايت اين است كه دكتر محمدعلي آزاديان بابلي و همسر محترمشان بانو شمسي عبداللهي يك باب آپارتمان مسكوني خود را «براي تعميم زبان فارسي و تاريخ ايران» و اجراي اهداف مندرج در وقفنامههاي دكتر محمود افشار وقف كردهاند. آفرين بر همت بلند و نگاه روشن و دل پاك اين بزرگواران كه «ماحصل عمري تلاش اقتصادي خود» را صرف چنين هدف مقدسي كردهاند. وقفنامه دكتر آزاديان و خانم عبداللهي جزو اسناد ماندگار فرهنگي روزگار ماست و نام نيك اين نيكان ايراندوست را ماندگار خواهد ساخت.
واقفان در خطاب به فرزندانشان شرحي از زندگي خويش كه سرشار از تلاش و زحمت بوده دادند به اين قصد كه فرزندان ايشان و فرزندان ايران بدانند كه «مالي گزاف و پرمقدار از ماترك موروثي برايمان حاصل نگرديده كه امروز خاصه خرجي كنيم! بلكه مال محدودي است كه به عمري تلاش و تكاپو براي من و همسرم باقي مانده و بحمدالله به همان شيوهاي حاصل شد، كه مرحوم دكتر افشار تنبّه و اندرز دادهاند.»
در روزگاري كه كارهاي زمانه رو به ادبار دارد، كاري چنين عظيم و ارجمند دلها را گرم و روشن ميسازد. دكتر آزاديان و همسر بزرگوارشان بايد الگويي براي اهل تمكن مملكت ما باشند. اگر «دِرَم داران» ايران گوشة چشمي به فرهنگ ايران و زبان فارسي داشته باشند، كارهاي فرهنگي اساسي و ماندگار و مستقل در اين مملكت رونق و ريشه ميگيرد.
109ـ هزار سال در اين آرزو توانم بود..
در كتاب نونِ نوشتن اثر استاد محمود دولتآبادي يادداشتي زيبا و نغز خواندم (نشر چشمه، زمستان 88، ص 14):
«اي سرزمين! كدام فرزندها در كدام نسل، تو را آزاد، آباد و سربلند؛ با چشمان باور خود خواهند ديد؟ اي مادر ما، ايران! جان زخمي تو در كدام روز التيام خواهد پذيرفت؟ چشمان ما به راه عافيت تو سفيد شد؛ اي ما نثار عافيت تو!»
در همين حال و هوا به ياد بيتهاي درخشاني از سايه افتادم:
هزار سال درين آرزو توانم بود
|
تو هر چه دير بيايي هنوز باشد زود
|
تو سخت ساخته ميآيي و نميدانم
|
كه روز آمدنت روزيِ كه خواهد بود
|
زهي اميد شكيبآفرين كه در غم تو
|
ز عمر خستة من هرچه كاست عشق افزود
|
110ـ آموزش زبان انگليسي در دورة دبستان
عنوان اصلي روزنامة جام جم در 15 فروردين 89 به موضوع تدريس زبان انگليسي در دبستانها اختصاص داشت. آقاي وزير آموزش و پرورش اعلام كرده كه اين موضوع در حال بررسي است. خدا را شكر كه همة مشكلات ريز و درشت مادي و معنوي آموزش و پرورش حل شد و تنها اين مسئله مهم باقي مانده هم در آستانة حل شدن است.
از آنجايي كه در زير آسمان هيچ چيز تازه نيست اين موضوع هم سالها پيش قبلاً در اين مملكت مطرح شده بود و بزرگاني چون سيد حسن تقيزاده و مجبتي مينوي به آن پرداخته بودند. متن نوشته تقيزاده را بخوانيد:
زبان فارسي و زبان خارجي
«اخيراً در يكي از جلسههاي علني مجلس سنا اينجانب چند كلمه راجع به يك مطلبي كه مدتها ذهن مرا مشغول كرده و به اصطلاح عوامانه دل مرا به درد آورده و سوراخ ميكرد يعني لزوم انحصار تعليمات ابتدايي و البته قبل از ابتدايي در مؤسسات تعليمي مملكت ما به زبان فارسي (و البته مبادي علوم باز به زبان فارسي) و احتراز از مشغول داشتن وقت اطفال ايراني با تعليم زبان خارجي حرف زدم. از ملاحظة كيفيت درج متن نطق من در مطبوعات و همچنين بعضي بحثها و اظهار نظرهايي كه به نظر اينجانب رسيد چند نكته براي من معلوم شد و مرا بر آن داشت كه مجدداً مجملي راجع به همان موضوع محض تكميل مطلب توضيح مراد و رفع شبهات ممكنه كه استنباط ميشد گه گاهي رويداده نوشته و به آن جريدة شريفه كه همه نوع آثار توجه به مطلب و بيغرضي و خلوص نيت در مندرجات آن پيدا است تقديم و تقاضاي درج آن (در صورتي كه خود اداره صلاح بداند) بكنم.
نكتة اول كه عيان شد آن بود كه در بين طبقات ملت توجه و علاقة زيادي به موضوع حفظ زبان فارسي از خطرات و بذل عنايت لازم و بلكه وافي به ترويج و درست و كامل نگاهداشتن آن وجود دارد و اين خود ماية مسرت خاطر و تشويق اشخاص دلسوز به حفط اركان مليت است. نكتة دوم نبودن اختلافي است در بين اشخاص بيغرض در موضوع توجه به آن امر و لزوم جلوگيري از ضعيف ساختن زبان ادبي فارسي از هر آفت و خطر. بدبختانه اشتباهات و سوءفهمهايي ديده شد كه بيان اصل و لُب مقصود بر وجه كامل و روشن به طوري كه شايد به رفع آنها مدد كند لازم پنداشته شد. تا آنجا كه من توانستم بفهمم در بعضي موارد موضوع بيان من كاملاً يا بعضي قسمتها از آن غلط فهميده شده و بر اثر سوء تفسير و تعبير و تأويلات مالايرضي صاحبه و گاهي شبيه به مغالطه روي داده است. من در اظهارات بحثكنندگان استنباط غرض و احساسات كملطفي شخصي يا خداي نخواسته خصومتي نكردم و در اين صورت بايد از اظهارنظرها در مسألهاي كه طرح شد خشنود باشم. واجبترين روش و شرط انصاف و وسيلة وصول به حقيقت در هر بحثي تساهل (يعني آنچه به زبان فرانسه «تولرانس» گويند) و تحمل عقايد مخالف نظر بحثكننده است و نيز به تعبير قديم به ما قال است نه به من قال، يعني نظر به خود كلام نه گوينده. البته منطقي بودن در بحث و اجتناب از مغالطه و سوء تفسير نيز شرط لازم است.
پس از اين مقدمة مختصر بايد عرض كنم كه مفاد و مآل گفتة من در جلسة سنا بدون هيچ كم و زياد اين بود كه براي اولاد ايران در مبادي تربيت و تعليم فراگرفتن و آموختن زبان ادبي فارسي ضرورت كامل دارد و بايد مدارس ابتدايي به غايت امكان نسبت به آن تعليم صرف همت و توجه نمايند و آن رشته از تعليم را در درجة اول و مهمترين و واجبتر دانسته قسمت خيلي زياد تعليمات را به آن حصر كنند و البته مبادي علوم را كه در آن مرحله تدريس ميشود نيز به زبان فارسي فصيح ادبي (البته سهل و ساده) بياموزند و از صرف اوقات شاگردان مبتدي به يادگرفتن زبان خارجي در آن دوره (يعني كودكستان و دبستان) كه قطعاً و بلاشك مزاحم زبان فارسي است اجتناب نمايند و اين كار بدون ترديد يك وظيفة اساسي ملي است و در واقع در حكم اصول دين تربيت و تعليم بايد شمرده شود. اين اصل نه براي ملت ما بلكه براي مردم سيام و مالايا و مردم آلمان و سوئد نيز حكم ضرورت اساسي ملي دارد و تا آنجا كه من اطلاع دارم همة ملل دنيا پيرو اين اصل هستند و به نهايت درجه آن را رعايت شديد ميكنند و اگر خارج از اطلاع اينجانب كشوري در عالم پيدا شود كه به جهتي از جهات استثنايي، مثلاً بودن تحت حكومتي خارجي به مدت خيلي دراز در مدارس ابتدايي آن زبان خارجي تعليم ميشود، آن حالت مستثني غيرطبيعي و شاذ است و ملت كهنسال ما نبايد از ميان پيغمبران پيروي از جرجيس بكند.
من در موقع نداي بر ضد تعليم زبان خارجي در مراحل ابتدايي عقيدة خود را بديهي ميپنداشتم و تصور اين نميكردم كه مورد اختلاف عقلاي قوم باشد. ولي از اظهاراتي كه از جانب بعضي اشخاص با فضل و عاقل و بيغرض در عدم موافقت با مطلب من يا با بعضي قسمتهاي آن به عمل آمد بر من معلوم شد كه شايد قضيه بديهي نيست ورنه دو عامل در آن اختلاف نميكردند و دريافتم كه عقايد مخالفي در اين باب وجود دارد كه اگرچه البته به عقيدة من صواب نيست لكن شايان توجه و بحث است.
در بين مخالفين هم دو روش مختلف ديده شد. بعضي مطلب را خوب فهميده و درك كردهاند و در نقلقول گوينده عين آن را مطابق حقيقت بدون تفسير ناصحيح بيان كردهاند و صريح گفتهاند كه با وجود اينكه درست مقصود را فهميدم و مراد را بدون كم و زياد درك كردهام مخالف آن هستم و تعليم زبان خارجي به كودكان زياني ندارد. اين طبقه صريحگو مورد قدرشناسي و احترام هر مدعي و طرف بحث بايد باشد. بعضي ديگر هم قول را يا به سوءفهم و يا به نيت غلط جلوه دادن آن به طريق مغالطه نقل ميكنند. مثلاً كلية آنچه در فوايد و لزوم دانستن زبان خارجي و مخصوصاً زبانهاي ملل متمدن و عالم و كسب علوم به وسيلة كتب و نشريات در آن زبانها به طور كلي گفته شده خارج از موضوع است. زيرا كه كسي منكر فوايد ياد گرفتن زبان خارجي به طور مطلق و مخصوصاً به نيت كسب علم و معرفت نشده تا جواب و مناقصه و استدلال و احتياج لازم داشته باشد. بلكه منظور داخل نكردن آن زبانها در مراحل ابتدايي تعليم است. بعضي ديگر هم فرض كردهاند كه انتقاد از تعليم زبان خارجي فقط متوجه زبان انگليسي بوده است. در صورتي كه در اين باب هر زبان خارجي مثل ديگري است و فرقي در بين نيست. بعضي هم در توجيه گفتة اينجانب راجع به لزوم يادگرفتن زبان ادبي فارسي و ميزان آن مبالغة زياد نموده و چنين گمان كردهاند يا جلوه دادهاند كه ما خواندن كتب ادبي مغلق و پر از عبارات نامأنوس و دور از زبان محاوره و داراي كنايات و استعارات و صنايع بديعي را نيز در مدارس ابتدايي لازم ميشماريم. در صورتي كه چنين فكري نقيض عقيدة من است. نوشتههاي ادبي سهل و ساده و روان و شيرين زيادي در آثار فارسي داريم كه هم ماية باسوادي و هم دلكش است. از دهتا كتاب فارسي ادبي فصيح و روان قطعاتي به نثر ميتوان انتخاب كرد كه بالنسبه سهلتر باشد و خوش مضمون و اخلاقاً پاكيزه و البته قطعات منظومي از سخنوران بيمثال ما هم بايد بر آن افزود كه در دورة مدارس ابتدايي دستور تعليم اطفال باشد و براي حفظ كردن اشعار خوب هم تا حدي كه مقدور و سهل باشد تشويق مطلوب است. قسمت زيادي ازين كارها را استادان چهل پنجاه سال اخير تا حدي كردهاند ولي بيم آنست كه سيل زبان خارجي در بين خردسالان همة آنها را بشويد و ملت ما با حس حقارت نفس كه حالا استيلا كرده و شدت يافته بيمايه و زبون و پست شود.
در هيچ مملكت دنيا اينگونه خضوع و شيفتگي به خارجيان و حقارت شيوع نيافته كه اطفال خود را هم با زبان و سنن بيگانه بار بياورند. جاهل يا پيرو افراط است و يا تفريط. شصت هفتاد سال پيش اجتناب از زبان خارجي موجب محرومي از علم و تمدن بود و حالا ميخواهيم عنان تمالك و عزتنفس و سرافرازي را به كلي از دست بدهيم. آنچه بعضيها در مقام اظهار بديهيات در فوايد علوم و فنون ملل غربي و ضرورت كسب آنها به هر درجه و اندازه كه ميسر باشد خواستهاند داد سخن بدهند جز توضيح واضحات و مجادله و بحث و احتجاج با مخالف موهوم غيرمنكر نيست. بدون ادني شك و ترديد علم در مغربزمين به حد غيرقابل قياس با مدارج شرقي بالا رفته و ما بايد از آن سرچشمه كسب كمال كنيم. در تاريخ دنيا گذشته از بعضي موارد ضعيف و ناقص كه در بين بعضي ملل قديم مانند بابل و مصر و چين و هند و غيره كموبيش آثاري از بعضي فنون پيدا شده بود در سه جا و سه دوره علم به حد كمال رسيده است. نخست در يونان (و روم و سريانيان پيرو آن)، دوم در دورة تمدن اسلامي در عالم اسلام از نيمة قرن دوم تا نيمة قرن هفتم، سوم در مغرب زمين (اروپا) بعد از قرن پانزدهم مسيحي به تدريج. همة ملل عالم در ادوار مختلف ازين منابع فيض استفاده كردهاند و حالا نيز ميكنند و بايد بكنند. ولي اين مطلب ابداً و اصلاً و مطلقاً ربطي به تعليم زبان خارجي به بچهها ندارد. چنانكه حالا هم هيچ ملتي اين كار را نميكند. در ضمن كلام بعضي از بحثكنندگان محترم به نظر رسيد كه به قول طلاب به عنوان جواب نقضي به اينجانب يادآور شده بودند كه من خود در چهل سال تقليد از فرنگيها را در اغلب امور دنيوي و رسوم تمدن كرده بودم، آن هم قدري به تأكيد زياد و چرا حالا برخلاف اين فرنگيمآبي نداي اعتراض بلند كردهام. اين معارضين از اين معني غافلند كه من چون در همان عقيدة قديم ثابتم به همين جهت ميخواهم مثل فرنگيها عزتنفس ملي داشته باشيم و در اين امر نيز تقليد از آنها بكنيم. البته ما ميخواستيم فرنگيمآب بشويم، ولي هيچوقت نميخواستيم فرنگي بشويم و با اين مرض شيوع زبان فرنگي در بچهها در سالهاي بعد از شيرخوارگي و ترك و فراموشي سنن ملل فرنگي ميشويم آن هم فرنگي پستي، يعني آنچه را خود فرنگيها «كولي» گويند.
يكي از چيزهايي كه خيلي مورد تعجب من شده آن است كه بعضيها ميگويند كه چون ما براي كسب علوم و فضائل تمدن زبان خارجي (يعني مغربي) بايد فراگيريم هرچه زودتر شروع كنيم (يعني از عهد بچگي صرف اوقات به آموختن آن بكنيم) در آن زبان كاملتر ميشويم و بيشتر ميتوانيم استفاده كنيم. جمعي از گويندگان اين سخن اشخاصي هستند كه خود پس از اوان طفوليت و بعد از طي مدرسة ابتدايي زبان خارجي ياد گرفتهاند و اينك بسيار خوب ميدانند و به سهولت قادر به خواندن و حتي ترجمهكردن كتب خارجي هستند و گمان دارم صدها نفر حالا از آنها در ايران هستند و شايد پنجاه نفر از آنان كه حالا در سالهاي كهولت يعني پس از چهل پنجاه سالگي هستند و از دانشمندان بشمار ميآيند معرفت كافي به يكي از زبانهاي مغربي دارند، ولي در اوايل صباوت زبان خارجي ياد نگرفتهاند. از فضلاي معروف ما كه منكر ندارند مرحوم فروغي و قزويني كه هر دو فرانسه را به حد كمال ميدانستند در جواني و به هر حال پس از دوران طفوليت آموخته بودند. حالا جهت افراط در اين امر چيست و در واقع بيشباهت به دورة سلطة عظيم و استحالهكنندة عرب در ايران نيست كه بعضي ميل داشتند اصلاً اطفالشان زبان به عربي باز كنند و از فارسي جز لغات عاميانه و محاورهاي نميدانستند. يك خانم محترمي كه آثار نجابت و صداقت از نوشتة او پيدا است به اينجانب در باب طرفداري از تعليم زبان خارجي به كودكان مينويسد كه من به دو كودك خود كه دختر هستند انلگيسي ياد دادم و حالا هر دو طفل در سنين سه و چهار سالگي خوب انگليسي ميدانند و فارسي هم خوب صحبت ميكنند. گويا مقصود اين طبقه اشخاص از فارسي، فارسي محاوره است كه هر بچه فارسيزبان حرف ميزند و توجه ندارند كه منظور مروجين فارسيزبان ادبي كتب و اشعار و ترسلات فصيح است نه لغات رفتن و آمدن و خوردن و آشاميدن كه البته طفل سه ساله هم ميداند و حمد خدا را كه هنوز كار به آنجا نرسيده كه اطفال اصلاً زبان به لغت خارجي بازكنند.
دو نكته باقي است كه گمان ميكنم بايد گفته شود: يكي آنكه اگر تقاضاي من براي محدود كردن تعليم زبانهاي خارجي به مدارس بالاتر (يعني بعد از ابتدايي) موجب زياني مادي به جمعي كه تعليم آن زبانها به خردسالان مددي به معاش آنان ميكنند، ميشود از اين باب متأسفم و اميدوارم براي جبران ضرر آنها فكري بشود. ديگر آنكه اگر در بعضي محافل بيانات من مانند انتقادي به وزارت فرهنگ يا خداي نخواسته تعريضي بر ادارهكنندگان و مسئولين آن دستگاه تعبير شده و چنان جلوه داده شده اين تصور باطل است و آن فكر دور از منظور من بوده است. چه آقاي وزير فرهنگ مكرر اظهار كمال موافقت در ترويج زبان فارسي نموده و حتي تعليم زبان خارجي را در مدارس ابتدايي دولتي اجازه ندادهاند و من از اين حيث متشكرم.
به هر حال من در عقيدة خودم كه بسيار راسخ است و در آن پرشور هستم ثابت ميمانم و وظيفة ملي و وطني خود ميدانم كه تا آنجا كه بتوانم و از دست ضعيف من برآيد مستمراً جهاد كنم، تا اگر حق است خدا در پيروزي آن ياري كند. 9 تيرماه 1338» ( مقالات تقيزاده، ج 3، ص 142 138).
نظر تقيزاده باعث بحث و گفتگوي بسيار شد. استاد مجتبي مينوي در تأييد نظر تقيزاده مقالة بليغ و مهمي نوشت به شرح زير:
«فارسي مقدم بر همه چيز
جناب آقاي تقيزاده بيش از پنجاه سال است در امور سياسي و اجتماعي رهبر و پيشرو بودهاند. در مجلس سنا اخيراً نكتهاي در باب شيوع زايد از حد زبان انگليسي در ايران و بيم متروك گشتن فارسي ايراد كردهاند كه ذهن جماعتي را مشغول كرده است و در محافل و جرايد مورد بحث و نقادي شده است و مدير بزرگوار اطلاعات دعوتي به جا كردهاند كه هر كه در اين باب ميتواند سخن مفيدي بگويد براي درج در آن جريده به روي كاغذ بياورد.
شرم آيد از بضاعت بيقيمتم ولي
|
در شهر آبگينه فروش است و گوهري
|
بنده از آنچه ديدهام استنباط چنين كردهام كه نكتة اساسي در آن تذكار آقاي تقيزاده دو چيز بوده است:
يكي اينكه چرا در كودكستانها و دبستانها درس زبان خارجي داده ميشود، و ديگر اينكه چرا در تدريس فارسي و آن مقدار از عربي كه از براي بهتر آموختن فارسي لازم است اهتمام كافي نميشود.
و بعضي از بحثكنندگان و نقدكنندگان، چنان كه از گفتهها و نوشتههاشان برميآيد، گويا متوجه لُبّ مطلب نشده و به شاخ و برگ بستن به گفتة ايشان پرداخته و بر چيزهايي ايراد كردهاند كه خود تصور كرده و بيجا به گويندة خردمند نسبت دادهاند.
كيست كه منكر باشد كه در اين زمان از براي ما تعليم يكي از السنة زنده و كثيرالتداول اروپا، انگليسي و آلماني و فرانسه لازم و ضروري است؟
حتي يكي هم نه، اگر بشود هر سه را. و براي بعضي از رشتههاي تحقيقات و ترجمهها حتي روسي و ايتاليايي و اسپانيولي را نيز بسيار خوبست كه عدة كثيري از مردم مملكت بياموزند به حدي كه بتوانند كتابهاي علمي و فني و صنعتي و تاريخي و ادبي را در آن السنه بخوانند و از آنها اقتباس و استفاده كنند و ترجمة آنها را به فارسي منتشر سازند و نه تنها زبانهاي اروپايي را بلكه زبان تركي و اردو و عربي را هم براي خواندن و ترجمه كردن از آنها و هم براي مكالمه و تفاهم با صاحبان آن زبانها ياد بگيرند بد نيست كه هيچ خوب هم هست. در روابط خارجي ملت ايران دانستن السنة ملل خارجي لازم است، چه از براي وزارت امور خارجة ما كه اين همه نماينده در ممالك بيگانه دارد و چه از براي تجار ما كه بايد دائم با آن ممالك در مكاتبه و مبادلة مالالتجاره باشند.
ولي در آخر بفرمائيد ببينيم آيا براي دانستن اين زبانها لازم هم هست كه طفل ايراني از كودكي به زبان بيگانه خو بگيرد و با مادر و پدرش مثلاً به انگليسي صحبت كند و والدينش او را با سنن و معارف و فرهنگ آمريكا و بريتانياي كبير بار آورند و زبان فارسي را به او نياموزند و از هرچه با دين و آئين و شئون و معارف و قصص و سوابق تاريخي قوم او ارتباط دارد بيگانه و بيخبر بماند.
در انگلستان هرگز هيچ مهندسي يا طبيبي نميگويد كه من چون طب يا مهندسي تحصيل ميكنم به زبان انگليسي احتياج ندارم و هر آدمي از بچگي تا آخرين مرحلة تحصيل خود مجبور است زبان را خوب ياد بگيرد و امتحان بدهد و اگر در زبان نقيصهاي داشته باشد هرچه در رشتههاي ديگر ترقي كرده باشد از امتحان مردودش ميكنند. امتحان هم تنها به اين نيست كه املاء و انشاي او درست باشد و بتواند در باب فوايد قهوه خوردن مقالهاي بنويسد و نفوذ را با ضاد ننويسد، بايد تقريباً تمام معارف عمومي و فرهنگ و سنتهاي ملي را كه از راه زبان و ادبيات براي ملت نگهداري و تقويت ميشود بداند.
شاگرد انگليسي يكشنبهها به كليسا پاي وعظ ميرود، در خانه با انجيل و تورات سر و كار دارد، در هر يك از سالهاي تحصيل خود قسمتي از كتاب مقدس و يكي دو كتاب از آثار خامة شكسپير و بعضي ديگر از نويسندگان را بايد چنان با دقت و تحقيق خوانده باشد كه تقريباً از حفظ شده باشد و هر سئوالي دربارة آنها از او بكنند جواب تواند داد. فرضاً اگر شعري مورد بحث شود و در آن اشارهاي به يكي از داستانهاي ملي يا يكي از قصههاي تورات و انجيل و يكي از عقايد عاميانه و مثلهاي انگليسي و رجال فلان نمايش يا رمان آمده باشد بايد بتواند جواب بدهد كه آن شعر از كيست، از كدام كتابست، گوينده آن را به چه مناسبت آورده و منظورش چه بوده و اشارات آن به كدام قصه و افسانه و عقيدة عاميانهاي مربوطست. براي نمونه اين چند بيت فارسي را ميآورم:
از مايه بيچارگي قطمير مردم ميشود
|
ماخولياي سروري قارون كند بلعام را
|
گر ثور چو عقرب نشدي ناقص و بيچشم
|
بر قبضة شمشير نشاندي دبران را
|
گرش ببيني و دست از ترنج بشناسي
|
روا بود كه ملامت كني زليخا را
|
آئينة سكندر جامِ مياست، بنگر
|
تا بر تو عرضه دارد احوال ملك دارا
|
كجاست آنكه فريغونيان ز هيبت او
|
ز دست خويش بدادند گوزكانان را
|
محصل انگليسي در اشعاري كه در زبان خود او مقام اين شعرها را داشته باشد و مانند اينها تشبيهات و استعارات مأخوذ از قصص قديم انگليسي و رومي و يوناني و يهودي يا اشارات و تلميحات به آنها داشته باشد، بايد تدقيق و تحصيل كرده بر آنها شرح بنويسد تا معلوم شود زبان مادري خود را خوب ميداند و با معارف ملي آشناست و ميتواند مهندس يا طبيب يا فيزيكدان خوبي بشود، اينها سهل است براي اينكه زبان انگليسي را كسي خوب بداند لاتيني و يوناني را نيز تحصيل بايد كرده باشد و از براي خود در دانشگاه امتحان بدهد (امسال امتحان لاتيني را براي دخول در بعضي از رشتههاي تحصيلي از برنامه حذف كردند). ممكن نيست كسي به مدارج عالية علمي يا لشكري يا سياسي ترقي كند، مگر اينكه زبان خود را بداند. سرداري مثل جنرال ويول كه نايبالسلطنة هند بود آن قدر به شعر و ادب علاقه دارد كه يك منتخبات اشعار انگليسي نوشته است. هيچ مستشرقي نيست كه بگويد چون من فارسي و عربي و تركي و اردو و چيني و ژاپني و گرجي و ارمني تحصيل كردهام از زبان انگليسي بينيازم.
حتي در تركيه هم بنده يك محصل يا معلم (رشتة او هرچه خواهد گو باش) نديدهام كه بگويد من احتياجي به زبان تركي نداشتهام و آن را خوب ياد نگرفتهام.
اين خاصيت منحصر به ايران و ايرانيان است، آن هم در اين عهد انحطاط و تنزل كه ميگويند: من ميخواهم طبيب بشوم، فارسي ميخواهم چكنم! در ايران تا چندي پيش مبلغي از سنن و آداب و معارف و فرهنگ كهن هنوز موجود و متبع بود. قصهگوييها و شاهنامهخوانيها و سخنوريها كه در قهوهخانهها و ميدانها و مساجد ميشد، وعظها و روضهخوانيها بر منابر و تعزيهخوانيها در تكايا، همگي وسيلة خوبي از براي تعليم و تربيت عامه و بالا آوردن پاية معلومات آنان و آشنا ساختنشان با روايات ديني و ملي بود. از موش و گربه و دزد قاضي و عاق والدين و حسين كُرد و اسكندر ذوالقرنين و حمزة صاحبقران و عروسي بلقيس و عوج بن هناق و بلعم باعور و توبة نصوح و اصحاب كهف گرفته تا كشته شدن ايرج و سهراب و سياووش و پهلواني سام و زال و رستم و جنگهاي ايران و توران همه را مردم ايران ميشنيدند و در كتابها و جزوههايي كه مصور و ارزان براي ايشان چاپ ميشد ميخواندند. در ذهنشان ميماند و در خاطرشان جا ميگرفت، و هرچه اشاره در اشعار و آثار نثر ادبي فارسي به اين امور ميآمد همه را ميفهميدند. در ضمن با امثال و تعبيرات و الفاظ فارسي چه الفاظ محاوره و چه الفاظ كتابي آشنا بودند، و هرچه در عرض مدت هزار و سيصد سال از هر زباني داخل زبان ما شده بود جزء زبان عامه بود و از براي تفهيم و تفاهم ايرانيان به كار ميرفت.
از بركت فرنگيمآبي دورة اخير هرچه وجه مشترك بين مردم ولايات مختلف و بين طبقات مختلف ايراني بود به تدريج فراموش شد و چيزي جاي آن را نگرفت. شاگرد ايراني پس از چند سال كه در فرنگستان اسماً تحصيلي ميكند به ايران كه برميگردد، ادعا ميكند كه اگر فارسي نميداند به علت اينست كه علم فرنگي و زبان اروپايي فراگرفته است. و در فرنگستان پيش معلمين خود اشك ريخته است كه اگر از عهدة امتحان خوب برنميآيد به علت ندانستن زبان است.
عدة معدودي هستند كه انگليسي يا فرانسه را مانند عوام فرانسويزبان و انگليسيزبان روان حرف ميزنند وليكن علم ايشان در آن زبانها ميلنگد و تازه فارسي را مثل ارمنيهاي بيسواد حرف ميزنند. چنين مردمي به نمايندگي دولت عليه در خارجه منصوب ميشوند و اين امر باعث ترويج بياعتنايي ديگران به زبان فارسي و آداب و رسوم سنن ايراني ميشود.
جمعي از معلمين و استادان با ادعاي زبانداني خويشتن را از فارسي بينياز ميپندارند و وقتي كه قلم روي كاغذ ميگذارند معلوم ميشود نه زبان خارجه فهميدهاند و نه فارسي ياد گرفتهاند و نه از علومي كه دعوي تحصيل كردن آنها را مينمايند خبر دارند. از براي دانشگاه كتابهايي مينويسند كه ماية سرافكندگي و سرشكستگي است و عذر ميآورند كه چون با شيمي و فيزيك و مهندسي و طب و دندانسازي سروكار داشتهاند زبان فارسي درست نميدانند. اگر پاي امتحان در ميان آيد واضح ميگردد كه زبان فرنگي هم نياموختهاند.
مشتي كتاب توسط مدعيان زبانداني از السنة خارجي به فارسي ترجمه شده است مثل تاريخ ايران سايكس (ترجمة فخردائي) و يك سال در ميان ايرانيان (ترجمه ذبيحالله منصوري) و دربارة هنر شعر ارسطو (ترجمة سهيل افنان) كه همگي برهان بيسوادي مترجمين و مبين خيانت ايشان در اقوال نويسندگان كتب است.
سفراي كبار و استادان بزرگوار، و مترجمين عالي مقدار اكتفا به مفتضح كردن خود نميكنند، در هر مورد در باب زبان فارسي و صرف و نحو و لغت و اشتقاق و خط و كتابت نيز فضوليها ميكنند و خود را محق ميشمارند كه در فارسي هر تصرفي كه بخواهند بكنند.
زبان و سنن و معارف ايراني را كه نياموخته و يا فراموش كردهاند سهل است، ادعاي آنان به دانستن السنة خارجه هم دروغ صرف است.
چارة اين افتضاح درست كردن برنامة مدارس است و قوي كردن تعليمات فارسي و آموختن ادبيات و فرهنگ ايران و تعليم مختصري زبان عربي كه از براي تعليم فارسي لازم است، و بعد از آنكه شش سالة ابتدايي را شاگرد تمام كرد در دورة متوسطه به او زباني از زبانهاي خارجي آموختن آن هم به قدري كه بتواند از كتابهاي خارجي استفاده كند و قادر بشود كه بعدها از لسان خارجي كتب را به فارسي ترجمه و علوم را به اين زبان منتقل كند و بر ثروت زبان فارسي بيفزايد. ولي هميشه براي محصل ايراني بايد فارسي بر هر زبان خارجي رجحان داشته باشد و بيآنكه در لسان مادري خود كاملاً خبير و ماهر باشد و بتواند مطالب علمي را به فارسي بيان و نقل و تشريح نمايد، هيچ ادعاي علمي او را نبايد پذيرفت و هيچ تصديق و ديپلم به او نداد و او را به هيچ مقام علمي و سياسي نگماشت. پاي مليت ما در ميان است.
جناب آقاي تقيزاده اخطاري بهجا كردهاند و راه نمودهاند. از قول ايشان بايد متابعت كرد. طهران 3 تيرماه 1338». (مينوي بر گسترة ادبيات فارسي، صص 496 491)
اميدوارم شورايي كه موضوع تدريس زبان انگليسي در دبستان را بررسي ميكند به سخنان متين تقيزاده و مينوي توجه كند و سپس تصميم بگيرد.
111ـ اهميت بحارالانوار علامه مجلسي
حضرت استاد احمد مهدوي دامغاني در حاشية رسالة «شاهدخت والاتبار شهربانو» دربارة بحارالانوار مطالبي راهگشا مرقوم فرمودند كه يكي از «مشهورات» را كه نزد بهخصوص روشنفكران بسيار رواج دارد و مثل وحي منزل است، حلاجي ميكند و پنبة اين عقيدة نادرست را ميزند كه «بحارالانوار» كتابي كمارزش و مجلسي عالمي بيبهاست. نوشتة شيرين و عالمانه و منصفانة استاد مهدوي را بخوانيم:
«اين ناچيز تذكر و توضيح بسيار لازمي را كه اميدوارم مورد اعتنا و توجه حقيقتجويان از اهل دانش و كمال قرار گيرد، ضروري ميشناسد و آن اينكه از اواسط دهة اول قرن حاضر، تني چند به صورت دانشدوستان و خيرانديشان، اما نه بر سيرت ايشان (استعاره از شيخ اجل سعدي)، به كتاب شريف بحارالانوار كه به راستي دائرهًْالمعارفي از كليه مسائل و موضوعات و مطالبي است كه در آن كتاب آمده است و به مؤلف آن، شخص شخيص علامه محمد باقر مجلسي دوم رضوانالله عليه و قدّس الله تربته، خصومت ميورزند و اخيراً بر اين جنجال و هياهو، آن جواد كمسواد حرّافِ پرمدّعايي كه بيش از سي سال است در حكم نگار به مكتب نرفته و خط ننوشتهاي، به غمزه مسألهآموز جمع كثيري از سادهدلان كه در عين حال در تقوي و سادگي و خوشباوري آنان شكي نيست گشته است، يعني مرحوم علي شريعتي، بسيار دامن زده است. در حالي كه من بنده كه از وقتي كه مرحوم علي شريعتي شش هفت ساله بود، با پدر محترم او مرحوم استاد محمد تقي شريعتي رحمهًْالله عليه هم از باب آنكه مرحوم محمد تقي شريعتي هم چنانكه خود او و كسان او پس از وفات او هم گفته و نوشتهاند، قسمت اعظم تحصيلات فقه و اصول خود را بر مرحوم پدرم و مرحوم آقاي حاج ميرزا حسن ارتضا طاب الله تراهما تلمذ كرده و هم از باب آنكه در دبيرستان ابنيمين، معلم ادبيات من بنده بود، مربوط و مأنوس بودم و معاشرت مستمر داشتم و اين معاشرت تا سه چهار سال پيش از درگذشت پسر او در لندن، با او و با خانواده او ادامه داشت (والله برخي تصوير سند ازدواج مرحوم علي شريعتي با همسرش فاطمه شريعت رضوي (كه نام پوران را براي خودش انتخاب كرده است) به خط مرحوم پدرم رحمهًْالله عليه كه در ضمن مقالة مفصّل اين مرد عزيز نجيب دانشمند حضرت دكتر حسن حبيبي كه خداوند ايشان را شفا عنايت فرمايد و به سلامت بدارد در شماره مورخه يازدهم آذرماه 1387 روزنامه اطلاعات تهران مشاهده فرمودهاند). و آن جوان را به خوبي و كماهو حقّه كاملاً ميشناختم و ميشناسم. (و من بنده يقين دارم كه حتي شايد سه درصد كساني كه بر كتاب بحار و شخص علامه مجلسي خرده ميگيرند و جسارت ميورزند، يك صفحه متن عربي بحار را -حتي در بخشهاي تاريخي و قصّه سرايي آن تا چه رسد به مباحث اعتقادي و كلامي و فقهي آن- به درستي نميتوانند بخوانند، ولي نسنجيده و نفهميده، به آن كتاب اهانت ميكنند.) بنده به صراحت عرض ميكنم كه برخي از مطالب و موضوعات وارده در كتاب بحارالانوار نزد اهل نظر نه معقول است و نه مقبول، ولي اين معني موجب بياعتباري آراء و عقايد و بياناتي كه خود مرحوم مجلسي دربارة آن مطالب و موضوعات اظهار داشته است، نميگردد. مطالب و موضوعاتي كه به همت و زير نظر و هدايت او جمعآوري و تدوين شده است. با حفظ نسبت، به عنوان مثال عرض ميكنم آيا در اين شصت سالة اخير كتابي به عظمت و اهميت لغتنامه مرحوم مبرور استاد علي اكبر دهخدا طاب ثراه، تأليف و تدوين شده است؟ اهل نظر و دقّت در اين كتاب مستطاب، چقدر مطالب واهي و نادرست و بياساس مييابند؟ پاسخ اين سئوال را اگر منصفانه بدهيم اين است كه بلي مطالب واهي و نادرست در آن فراوان است، ولي در حال حاضر كدام فرد كه علاقمند به ادب فارسي باشد و فيالجمله سوادي داشته باشد، از مراجعه به اين كتاب بينياز است؟ خدا شاهد است در همان اواني كه مقدمه و مجلّدات اوليّه آن منتشر شده بود و مرحوم دهخدا رحمهًْالله عليه به رحمت خدا رفته بود، يك روز مرحوم استاد علامة فقيد ما بديعالزمان فروزانفر (ره)، پس از آنكه درس خود را افاضه فرموده بود و من بنده اين سعادت را داشتم كه آن روز آن درياي پهناور علم و ادب ايراني اسلامي را با اتومبيل «فولكس واگن» كوچك خودم به منزلشان برسانم، به من فرمود، اين لغتنامهها را ديدهاي؟ عرض كردم بلي و خريدهام. آن مرحوم فرمود هيچ متوجه اغلاط فاحش آن شدهاي، عرض كردم، خير قربان، بنده فرصت مطالعة كامل آن را نيافتهام و اجمالاً آن را تصفّح كردهام و چند باري هم براي دريافت صحيح و موارد نادره استعمال چند لغت، مواد و مواضع مورد نيازم را مطالعه كردهام: ولي به آنچه كه حضرت استاد ميفرمایيد، برنخوردهام. آن وقت مرحوم فروزانفر چند مورد از مطالب نادرست و عاميانهاي را كه خود در آن كتاب شريف، ملاحظه فرموده بود، بيان كرد. و حق هم با آن بزرگوار بود. سالها بعد يك روز مرحوم استاد غلامعلي رعدي آذرخشي رحمهالله كه مقام والاي او در سخنسرايي و ادب فارسي مشخّص است در حضور مرحومان سيدالشعراء اميري فيروزكوهي و استاد حبيب يغمايي و دكتر مهدي حميدي كه خداشان بيامرزاد، به من فرمود: خداوند متعال همانطور كه «باد» و «پريان» را مسخّر سليمان فرمود، براي بقاء علوّشان و حفظ آبروي مرحوم دهخدا هم، مرد پشتكاردار اميني چون مرحوم دكتر معين و مرد دانشمندِ فاضل اديب و عربيدانِ اسلامشناسي چون مرحوم دكتر سيد جعفر شهيدي را (كه خداوند او را با اجداد طاهرينش محشور فرماياد) مسخّر فرمود تا لغتنامه را تنقيح و تصحيح و تكميل فرمايند. آيا اين دو اظهارنظر از طرف دو صاحب نظر، از عظمت و رفعت مقام لغتنامه دهخدا چيزي ميكاهد؟ بديهي است كه نه، زيرا عظمت كار مرحوم دهخدا و خلوص و صميميت او و مشقّتي كه آن مرد بزرگ درباره اين تأليف شريف به تمام معني مفيد و بزرگ و كارآمد بر خود تحميل فرمود، چنان ايرادها و خردهگيريها را با همة وارد بودن آن ايرادات و اشكالات، چونان برگهاي خشك پائيزي و خاشاكهاي بادآوردهاي كه به روي دريايي بيفتد و بنشيند مينماياند، و مشعل روشنيبخش لغتنامه دهخدا هر ايراد و اشكالي را تحتالشعاع خود محو ميسازد. با حفظ حدود و نسبتها، در مورد كتاب مستطاب بحارالانوار نيز وضع همين و مسأله چنين است. در طول بيش از سيصد سالي كه از رحلت مرحوم علامه مجلسي ميگذرد، كدام فقيه اصولي يا اخباري متشخص و متتبّع نامدار و كدام مورّخ و متكلّم و اديب محقق و سنتي در ادب اسلامي و فرهنگ شيعي را سراغ داريد كه از اين كتاب عظيم شريف به تمام معني بزرگ و مفيد و بلكه «بينظير» بهره نبرده باشد و در آراء و اقوال خود به گفته مجلسي استناد نكرده. و از خدمت بسيار ارزنده و بزرگي كه مرحوم علامه محمد باقر مجلسي قدّس الله تربته به علوم و معارف اسلامي (عموماً) و به معارف تشيّع و نشر علوم اهل بيت عصمت سلامالله عليهم (خصوصاً) انجام داده است غافل مانده باشد. اگر تأليف و تصنيفي فراهم كرده است، در آن آثار مكتوب خود، مرهون زحمت و ممنون منّتي كه مجلسي براي او و براي عموم آنان كه در فرهنگ اسلامي عامّه و در معارف تشيّع و حتي در ظرايف بعضي آثار ادبي فارسي تحقيق و بررسي ميكنند كشيده و نهاده است، نباشد. آري ندرتاً دانشمند متفلسفي با استدلالي كه به نظر خود او نادرست نميآمده است، بر سخني از مجلسي و عبارتي از بحار، ايرادي وارد كرده و پاسخ مستدلّ خود را از اهلش شنيده يا خوانده است. اما خُردهگيران حرفهاي؟! و دشمنان تشيّع و بهويژه بعضي از برادران سنّي مذهب ما و بالاخص آنان كه از هنگامي كه كتاب ملعون مشؤوم دبستان المذاهب به منظور ايجاد تفرقه ميان مسلمانان هندوستان فراهم شد، براي شيعه، قرآن مخصوص و جداگانهاي خلق و جعل ميكنند. (براي اطلاع بيشتر لطفاً مراجعه فرمايند به مقالة «افسانة قرآن شيعه» مندرج در كتاب حاصل اوقات ) و پناه بر خدا از بيشرمي آنان! هزار عيب و علت براي بحار ميتراشند و به مقتضاي بودن قلم در دست دشمن، صورت مشوّه و ناپسندي از آن به خوانندگان غافل سادهدل خود نشان ميدهند. به قول حضرت شيخ اجل سعدي:
چشم بدانديش كه بركنده باد
|
عيب نمايد هنرش در نظر
|
با اين همه كتاب مستطاب بحارالانوار چون اقيانوس موّاجي است كه در آن هم درّ و گوهر و مايههاي حيات آدمي موجود است و هم گاهي بر كناره آن اقيانوس، لاشة ماهي گنديده و تخته پارة كشتي شكستهاي يافت ميشود. به همين جهت است كه برخي از بزرگان و علما و اهل نظر، مجلسي را «غوّاص درياي معاني» خواندهاند. علامه مجلسي مانند يك موزهدار دقيق يا «آرشيويست» (=بايگان) ماهر و كارشناس قصد فرموده است كه آثار و مآثر و معارف و مفاخر اعتقادي علمي و تاريخي و اخلاقي تشيّع را كه در لابلاي مخطوطاتي كه نادرالوجود و يا نسخه منحصر و به هر حال غالباً از دسترس اهل فضل و دانش خارج بوده است، با نهايت امانت در يك مجموعه جمعآوري كند، تا از دستبرد جاهلان و يا تعصب و كتابسوزي متعصبان نادان و جنايتكار مصون بماند و از حوادث روزگار خاصّه از هجوم حملاتي كه به ادعاي مذهبي صورت ميگيرد، مانند جنايتي كه سلطان محمود غزنوي نسبت به كتابخانه غني مجدالدوله ديلمي انجام داد كه به گفته ابن اثير (9/372) «و آحرق كتب الفلسفه و مذهب الاعتزال و النّجوم و اخذ ماسوي ذلك من الكتب مأة حِمل» (كتابهاي فلسفه و مذهب معتزله و نجومي را سوزاند و صد بسته يا صد بار شتر از ديگر كتابها را با خود برد) و يا جنايتي كه غوريان نسبت به كتابخانه غزنه (كه لابد آن صد بار شتر كتاب نيز در آن ميان بوده است) مرتكب شده و همه آن كتبخانه را به آتش كشيدند، در امان بماند. كم نبوده است امثال اين جنايات و كم نبودهاند امثال اين «فاتحان» كه چنين مظالم و فجايعي را انجام دادند. نمونة آن جنايتي است كه در همين چند سال گذشته «طالبان» نادان كينهتوز و دشمن شيعه نسبت به كتابخانه شهر يمگان افغانستان مرتكب شدند كه شاهدان عيني آن واقعه، آن را نوشتهاند و عدد كتب سوزانده شده توسط طالبان را هفتاد هزار «جلد» يا «عنوان» معين كردهاند. خود علامه مجلسي هيچگاه خود را ملتزم و مؤيّد صحت آنچه در كتاب بحار جمع شده است، ندانسته است و در هر جا كه لازم ميديده، نظر شريف خود را با عنوان بيان، تبيين، توضيح، دربارة سست و يا واهي بودن نصّ منقولي كه از كتاب ديگر نقل فرموده است، به صراحت اعلام داشته است. از جمله در همين روايت آوردن دختر يزدگرد به مجلس خليفة ثاني، با عنوان «تبيين»، بياعتمادي خود را نسبت به آن حديث بيان ميكند، و با توجه به اينكه آن حديث و نظاير آن (با اختلاف در متن و سند) از كتب مهمي چون كافي شريف و دلائل الامامه و خرايج و جرايح نقل شده است، با استدلال صحيح تاريخي صحّت آن را بعيد و بلكه محال ميشمارد. بنابراين آنان كه نسبت به مرحوم علامه مجلسي و كتاب بحارالانوار بيمطالعه و بيمحابا و بدون اينكه به خواندن صحيح يك صفحه از آن كتاب قادر باشند، حمله و جسارت و در حقيقت زباندرازي ميكنند، لطفاً در نظريه خود تجديدنظر فرمايند و تا اسم مجلسي و بحار را ميشنوند يا ميخوانند روي درهم نكشند و برخي مطالب سست و نادرستي را كه در آن احياناً آمده است، عقيده و نظر مرحوم مجلسي نپندارند.» (شاهدخت والاتبار شهربانو، صص 79-77).