نقاش ما آیدین آغداشلو / احمد رضا احمدی
به نام خدا
خانمها – آقايان – آيدين آغداشلو
از سركار خانم ناهيد طباطبايى و آقايان فيروز شافعى و مجيد عباسى تشكر دارم مرا براى شب 68 سالگى دوست 45 سالهام دعوت كردند. من و آيدين اقبالِ محمد على جمالزاده را نداريم كه با خريد يك بليط در اين جهان سه سانس مشغول تماشاى جهان باشيم. من هفت ماه زودتر از آيدين پا به اين جهان وحشت هيچ در هيچ گذاشتم. اگر آيدين از من پرسيده بود آيدين را از آمدن به اين جهان منصرف مىكردم. همهى خانمها و آقايانى كه امشب در اين سالن حضور دارند مىدانند آيدين نقاش بزرگى است. سخنران بىنظيرى است به قول خودش ذهن هندسى دارد. كارشناس آثار هنرى است. نثر فارسى را مجلل و فاخر و ساده مىنويسد كه اديبان ما قادر به خلق چنين نثرى نيستند. معلم بزرگ و بىهمتايى است كه بدون خست و ريا آنچه را كه در زندگى هنرى به تنهايى كشف و كسب كرده است در اختيار شاگردانش مىگذارد. هنرمندان سنتى ما چه در نقاشى و چه در موسيقى دانستههاى خود را به گور مىبرند. مىگويند ملانصرالدين در كوچه بچهها را كتك مىزد مىگفتند: ملا چرا بچهها را كتك مىزنى، مىگفت آخر قرار است اين بچهها جاى ما را بگيرند.
آيدين مىداند بايد نقاش دوران ما از هنرهاى زمانهاش اطلاع داشته باشد پس سينما را خوب مىشناسد و نقدهاى خوب سينمايى نوشته است، منظورم از كلمهى خوب يعنى انشاء نه نوشته است. رفيق است در روزهاى بيمارى من. در كنار همسر و دخترم به كنار تخت من در بيمارستان آمده است. دستانش را كه آغشته به زحمت و كار و رنج بوده است بر پيشانى سرد من گذاشته است. در درد و حرمان و مرگ كنار من و همسرم و دخترم بوده است. من هميشه غصهها و حرمان را با او تقسيم كردهام.
آيدين فروتن و شكيبا است. از مردم اين سرزمين طلبكار نيست كه چرا قدر او را نمىدانند. خوب مىداند سهمش از اين جهان چقدر است. در مورد توانايىهايش گزافگويى نمىكند. يك غروب جمعه به ديدارش رفته بودم مشغول قاب كردن يك نقاشى بود كه تازه تمام كرده بود. با چاقوى موكتبرى دستش را بريد. من در وحشت ماندم. زود يك حوله را روى زخم گذاشت، به بيمارستان مهراد رفتيم. آيدين را كه به اتاق عمل مىبردند خانم پرستار از من پرسيد شغل دوست شما چيه. گفتم نقاش. خانم پرستار گفت: نقاش ساختمان؟ گفتم بله. آيدين فقط خنديد.
هميشه در عمرم به دستان دو نفر از دوستانم خيره بودم و نگران بودم. آيدين و اردشير روحانى نوازندهى تواناى پيانو در سال 1371 براى دستان آيدين نوشته بودم:
اين دستان بر ادامهى عمر ما و اين خاك پهناور، ترس و سرما را ذوب كرده است و بر اين خاك كه نام «ميهن» ما را دارد گلهاى نرگس را براى همهى فصول ابدى كرده است. اين دستان بر خاك ما ريشه دوانده است. صاحب اين دستان و آن چشمان «دريايى» تاريخ رشته رشتهى ما را محك زده است، همهى عمر خيره به خاك و تاريخ سرزمين ما بوده است: تاريخى كه همه رمز و راز است و چون يك كشتى مانده در يخبندان است كه فقط كمى از دكل اين كشتى از يخ بيرون مانده است. اين يخ را نمىتوان ذوب كرد. اين يخ گاهى نثر كتاب دُرّهى نادرى است كه جستجوگر بايد در اين نثر غرق شود و سرانجام بىحاصل جستجو را رها كند. جستجوگر فقط بايد حدس بزند كه مسافران اين كشتى چه كسانى بودهاند و حتى گاهى بايد جسارت كند و شك را يقين بداند. «آيدين» همهى جوانى را به تنهايى در ديدار آن «سفال شكسته» طى كرد. حوادث هر تكه از اين «سفال» را به گوشهاى از اين «خاك» رها كرده بود. اين «سفال» گمشده و رهاشده در زمان و مكان يا در يك هجوم تاريخى شكسته شده بود يا زلزله و سيل آن را منهدم كرده بود. اين «سفال» در حال تعليق بود – مگر اشياء نقاشىهاى آيدين همه در حال تعليق نيستند؟ – هر تكه از اين «سفال» در گوشهاى از اين زمين پهناور رها شده بود. تكهاى از اين «سفال» در شعر شاعرى، تكهاى ديگر در نثر يك مورخ شكاك، ابدىترين و گمنامترين تكهى اين سفال در كنار چاه آب يك روستا دفن است، ماندهى آخرين اين «سفال» در موزهاى خارج از اين خاك در پشت شيشهها دفن است. همهى عمر «آيدين» در پيوند تكههاى اين «سفال» به يكديگر بود. او در جستجوى «شريان» اصلى اين گمشدهى تاريخ است. با حوصله تكهها را با نفس و آهش به هم مىچسباند، به ما نشان مىدهد كه ما شجرهى خويش را بدانيم. ما در ميان اين «سفال»هاى شكسته در جستجوى چهرهى تاريخى «نياى» خويش هستيم. «آيدين» در گزارش حكايت اين سفال «مترادف بازى» را دوست ندارد. گاهى در ذكر اين حكايت عطوفت هم ندارد. حكايت اين قوم را زلال مىبيند و زلال مىنويسد. مىداند شايد ذكر اين حكايت بدون تعصب و تزوير براى نامش ويرانى آورد اما او مىداند كسى كه بخواهد از چهرهى «پدران» تاريخ صورتى واقعى بسازد بىمحابا به درون آتش و باد مىرود. او را اين جسارت هست.
مردمى كه در اين لحظه بيرون از اين سالن هستند يا در انتظار عمل چشم و قلب هستند يا در مطب پزشكان هستند، حتماً نمىدانند آيدين كيست. ما امشب فقط به اين سالن آمدهايم كه به يك خادم فرهنگ اين سرزمين كه فروتن و بىادعا است اداى احترام كنيم.
آيدين چون من متولد 1319 است. كودكى همهى ما متولدين 1319 در فقر و بيمارى و گرسنگى و وحشت و شقاوت ديگران گذشت. در پنج سالگى ما جنگ جهانى پايان يافت، اما قحطى و بيمارى و وحشت را در كشور ما به جاى گذاشت. من در كرمان از سربازان هندى كه در حال عبور از شهر ما بودند بيمارى تب راجه گرفتم تا آستانهى فلجى و مرگ رفتم. آيدين در سن 14 سالگى دچار بيمارى فلج اطفال شد تا آستانه فلجى و مرگ رفت. در 8 سالگى ما در 15 بهمن 1327 محمدرضاشاه را در دانشگاه تير زدند. ضارب شاه در محلهى ما ساكن بود. روز 16 بهمن محلهى ما به محاصرهى سربازان درآمد. ما در كوچه بازى مىكرديم كه همسايههاى ما را بىرحمانه كتك مىزدند و مىبردند – خانواده من در هفت سالگى به دليل نابينايى چشم پدرم به تهران كوچ كرد – آيدين در ده سالگى به دليل مرگ پدر از رشت به تهران، با مادر، كوچ كرد. ما در تهران غريب بوديم. دوران دبستان ما مصادف با روزهاى ملى شدن نفت بود – روزهاى تظاهرات – فقر عمومى – بيمارى تراخم – كچلى – سالك و سل – حصبه – در 12 سالگى من و آيدين، در 30 تير 1331، كشتار وسيعى شد. دولت حقوق كارمندان را قادر نبود پرداخت كند.
مجلس هر ماه لايحهاى را به نام 112 براى پرداخت حقوق كارمندان تصويب مىكرد. در 13 سالگى من و آيدين كودتاى 28 مرداد رخ داد. من روز كودتا در خيابان شاهآباد بودم. كلاس تجديدى مىرفتم. معلم ناگهان كلاس را تعطيل كرد. گفت زود به خانهها برويد. خيابان در دست اوباش با چماق بود و زنان كافههاى خيابان شاهآباد روى صورت اسكناس چسبانده بودند. اوباش ابتداى تئاتر سعدى را آتش زدند. تئاتر سعدى يك پردهى مخملى به رنگ آبى آسمانى داشت. اين پرده آبى مخملى هنگامى كه كنار رفته بود من نمايشنامههاى: بادبزن خانم ويندير، تارتوف، اوژنى گرانده، از طبع خارج شد و مونسسرا را ديده بودم – تئاترى كه براى هنرپيشههايش لباس مىدوخت – براى تماشاچى بروشور چاپ مىكرد و از سوفلور خبرى نبود. تاريخ ايران وارد مرحلهى جديدى شده بود. دوران كودكى و دبستان ما با 28 مرداد 1332 به پايان رسيد اما درون ما سرما بود. كتكهاى معلمان سنگدل گرسنه كه ما را مسبب فلاكت خود مىدانستند و كتابهاى بىمنطق درسى بود. يك كتاب دستور بود به تأليف عبدالعظيم خان قريب كه نه شاگرد مىفهميد نه معلم. يك كتاب حساب بود به نام كتاب حساب نسترين مملو از مسئلهها كه حوضى پر از آب است فواره را باز مىكنيم و زير آب حوض را مىزنيم معين كنيد در حوض چه مقدار آب مىماند. يا شش كارگر در عرض سه روز يك ساختمان رإ؛ت% ظظ پتمام مىكنند حالا اگر تعداد كارگرها را اضافه كنيم ساختمان در چه زمان تمام مىشود. اما اشكال اين بود اگر تعداد كارگران را اضافه مىكرديم ساختمان در عرض دو دقيقه تمام مىشد. پدر همسرم كه فرهنگى بود مىگفت در كتاب فارسى كلاس سوم ما معلم ما مىخواند: وال هوراكش ماهيان كوچك است از معلم فارسى مىپرسيدم آقا اين جمله چه معنى دارد. مىگفت: وال در جلو حركت مىكند ماهيان كوچك به دنبالش مىگويند هورا – هورا. بعدها فهميدم اين جمله چنين بوده است: وال خوراكش ماهيان كوچك است كه نقطهى خ بد چاپ شده بود و تازه هورا با ح دو چشم نيست.
دبيرستان من و آيدين با محاكمهى دكتر مصدق، اعدام افسران حزب توده و اعدام فدائيان اسلام توأم بود. هر شب عكس آدمهايى كه از چوب اعدام به سوى زمين معلق بودند را مىديديم و كشتار وسيع در 16 خرداد 1342 را ديديم. شايد تنها حُسن كودتاى 28 مرداد دو شعر زمستان اخوان ثالث و شعر سال بد احمد شاملو بود. از شهريور 1320 تا 28 مرداد 1332، ادبيات ايران به دست نيروى چپ بود. نرودا، ماكسيم گوركى، جك لندن، ژان لافيت، و زبانشناسى استالين. من نمىدانم آن جانى بزرگ تاريخ چگونه كتاب زبانشناسى تأليف كرده بود. براى اينكه زبانشناسان كه بعداً ما ديديم چون آقاى دكتر حقشناس و آقاى دكتر باطنى انسانهاى منزه و مهربانى هستند. بعد از 28 مرداد 32 انتشارات نيل به داد نسل ما رسيد. البته ترجمهى ادبيات قرن 19 اروپا بود. حكومت هم تازه متوجه شد كه صحنهى ادبى ايران از 1320 تا 28 مرداد 1332 به دست نيروى چپ بوده است. پس بنگاه ترجمه و نشر كتاب را افتتاح كرد. فقط بالزاك بود و بودلر بود از ادبيات قرن بيستم خبرى نبود. ناشر ديگرى كه به نجات نسل ما آمد انتشارات صفىعليشاه بود. برادران مشفق كه چهار جلد تفسير و تاريخ موسيقى سعدى حسنى را چاپ كردند و وداع با اسلحه ارنست همينگوى. اوضاع نقاشى هم زار بود. نام نقاشان مصحف، نجمى، دولشتاهى، پى جم، كاتوزيان، كه موضوع تابلوها: سيل ميگون، آش رشته، شلهزرد، مست در خيابان بارانى. تكنيك نقاشىها صفر و بىمزه و ابتدايى. تذهيبهاى درجه صدم دولتشاهى. آيدين در اين سالها 17 سال دارد. يك نقاش درجه يك است. دورهى سوم مجله موسيقى به مديريت زاون هاكوپيان سند مهمى از نقاشى آن روزها است. كسانى روى جلد اين مجله را نقاشى مىكردند كه تصور مىكردند در فضاى مدرن نقاشى غرب زندگى مىكنند. نام نقاشىها مرد تار زن، مرد كمانچهكش. نامها را مىنويسم: صادق بريرانى، پرويز تناولى، ضياپور، ناصر اويسى، ماركو گريگوريان، چنگيز شهوق، حشمت جزنى، منوچهر شيبانى، اكبر تجويدى، محمود جوادىپور، محسن وزيرى، سهراب سپهرى. اين دوران نقاشى ما چون موسيقى ما در بلاتكليفى و سرگردانى بود. شعر نيما را كه مىخوانديم از سادگى منظومه افسانه به منظومهى مانلى رسيده بود كه زبان ساده و آرام افسانه مبدل به زبان بغرنج و نامفهوم و زبان سُغدى منظومهى مانلى شده بود…. نيما و شهيدنمايىهاى او سبب شده بود كه به زبان نامفهوم پناه برد. دوباره به زبان قاآنى بازگشته بوديم. على اصغر گرمسيرى در مجله نمايش نوشته بود. نمايشنويسان ما بايد چون نمايشنامهنويسان فرانسوى نمايش بنويسند. چون آسمان هر دو كشور آبى است نسل من و آيدين در خاكروبههاى از ساليان مانده به دنبال غذا بوديم. نسل ما شاهد دو جنگ كره و ويتنام بود. همه ما آن شب را به ياد داريم كه قرار بود اگر كشتىهاى شوروى به سوى كوبا موشك ببرند كندى دستور حملهى اتمى دهد. آن شب جهان تا صبح در وحشت بود و بيدار بود. انفجار اتمى در هيروشيما به ما آموخته بود كه كلمهى ابديت ديگر معنى ندارد و فشار يك دكمه مىتواند كره زمين را مبدل به خاكستر كند. قصههاى بلاهتآميز محمد حجازى و آيين دوستيابى ديل كارنگى نمىتوانست بر لبهاى نسل ما خندههاى دروغين بكارد. شايد تئاتر پوچى، آمدن بيتلها به صحنه، ظهور هيپىها از انفجار بمب اتم در هيروشيما بود. آيدين را در سال 1342 از انتشار مجله انديشه و هنر دكتر ناصر وثوقى شناختم. دو نام را خواندم: آيدين آغداشلو، شميم بهار. مدتها خيال مىكردم اين دو نام مستعار است. آيدين در مجله انديشه و هنر نقد نقاشى مىنوشت. با قلمى آگاه و تند و گاهى خشن. غصهى آيدين آن بود كه چرا نقاشان ما از گذشتهى اين سرزمين بىاطلاع هستند و اطلاع آنان از نقاشى غرب صفر است. در سن 23 سالگى با آيدين آشنا شدم. هر دو پر از انرژى، شادمان و با معصوميت و تخس و يك دنده بوديم اما بىادب نبوديم. اما در همان سن 23 سالگى مىشد از آيدين فراوان آموخت. آيدين نقد نقاشى و دانشكده هنرهاى زيبا را رها كرد. دربارهى دانشكده تعبير زيبايى دارد كه اين دانشكده يك قطار مرده بر روى ريل بود. شش ماه بعد از كتاب دوم من روزنامهى شيشهاى در شمارهى 4 انديشه و هنر براى اين كتاب نقد نوشت. آيدين با همان زبان تند و گستاخ شعر مرا جدى گرفت. بعد از انقلاب فهميدم فرامرز خبيرى كه براى من نقد نوشته است آيدين بوده است. پس از كار روزانه هر شب با هم بوديم. خيابانها را پرسه مىزديم. در بلوار كشاورز بيشتر پرسه مىزديم. در اين خيابان سهراب شهيد ثالث نازنين را به من معرفى كرد. ما دو تن، تن بىجان فيروز شيروانلو را در اين خيابان براى هميشه بدرقه كرديم. مادر من در اين خيابان از جهان رفت. ماهور دختر من و تارا دختر آيدين در اين خيابان به جهان ما آمدند. در همان سال 1343 آيدين مرا به خانهاش برد. يك تابلو را تازه تمام كرده بود. يك مجسمه را نقاشى كرده بود كه مجسمه فقط يك چشم داشت. نقاشى در اوج صلابت و قدرت. هر وقت از اين تابلو ياد كردم آيدين گفت نمىدانم چه كسى آن را خريد. عيب نقاشى همين است. مثل فرزند از تو جدا مىشود. فقط عكسش روى طاقچه مىماند. ناگهان در آن غروب پاييزى دستى از ميان پرده اتاق به درون اتاق آمد و سينى چاى را به آيدين داد. صاحب دست مادر آيدين بود. هميشه تأسف داشتم كه چرا صاحب اين دست را نديدم. بعدها فهميدم مادر آيدين چون مادر من از خاندان نخجوانها است. آيدين در آن جوانى نقاشى مىكشيد كه زندگى كند. براى تفنن و از سر سيرى نبود. در جوانى من و آيدين دختران اشراف از سرِ سيرى و بىحوصلگى نقاشى مىكردند. از ظرف ميوه خاله منير و عمه عاطفه الهام مىگرفتند. نام تابلو هم طبيعت بىجان بود. بعد از انقلاب اين نقاشان نقاشى را رها كردند به يوگا، مديتيشن، عرفان، دف، كودك درون – من هر چه بر كودك درونم پنپرز مىبندم فايده ندارد – انرژى مثبت پناه بردند. بعد از ديدن نقاشىهاى آيدين و بهمن محصص بود كه دانستم نقاش بايد درد و رنج داشته باشد تا نقاش شود. همان درد و رنجى كه خميرمايهى شعر ناب و واقعى است. دردهاى كودكى و نوجوانى نسل من و آيدين در نقاشىهاى خاطرات انهدام خانه گرفت. هراس و وحشت و مرگ خميرمايه اين نقاشى است. حتى در آبرنگهاى باغ ملك ويرانى، انهدام، مرگ ديده مىشود. آيدين به خاطر دوران مشقتبار كودكى خيلى زود متوجه هراس و تنهايى ابدى انسان گشت. در تازهترين كتابش با نام اين دو حرف كتيبهاى را با كلام ترسيم كرده است به عنوان زندگى يك آدم تنها مىنويسد: آرمانهاى بزرگ را وانهادهام، اما خوشحالى تماشاى گل خشك شدهاى را كه غنچه باز مىدهد با هيچ چيزى عوض نمىكنم. آيدين هميشه براى نقاشى احترام و جلال قائل بود. هميشه عابرى تنها بود كه از كنار ديوارها گذشت. گاهى بر سرش سطل آب را خالى كردند. حتى بالا را نگاه نكرد كه چه كسى بر سرش آب ريخته است. هميشه دانسته است كه هنرمند انسان را تحقير نمىكند، صاحبان زور و زر هستند كه انسان را تحقير مىكنند.
انقلاب 1357 آغاز شد. مدت كوتاهى يكديگر را گم كرديم. شنيدم مادر آيدين از جهان ما رفته است. سال 1361 بود. مادرم در سال 1360 خاموش شد. به كوچه اردلان در نياوران براى عرض تسليت و همدردى رفتم. مىدانستم اين گوهر گرانبها و مهربان تنها چگونه تنهاتر شده است. من و آيدين دل خستهى مادران بوديم. مرگ مادران دوباره ما را پيوند زد. انقلاب سال 1357 براى من و آيدين رهايى آورد. من و آيدين در آن سالها نردبان ترقى ديگران بوديم. از خودمان و از كارمان غافل شده بوديم. انقلاب به ما فهماند كه كار اصلى ما چيست. آيدين پس از انقلاب در كوچه اسكو يك كلاس نقاشى ايجاد كرد. من قبل از انقلاب مدير بخش توليد موسيقى و شعر كانون پرورش فكرى بودم. آيدين معلمى را دوباره آغاز كرد. اين بار با حوصلهى فراوان درس دادن را آغاز كرد. بخش توليد موسيقى و شعر كانون تعطيل شد. من و سيروس طاهباز را در يك اتاق گذاشتند. گفته شد ويراستار هستيد. من تازه ازدواج كرده بودم. گفتم چشم. كار من و سيروس طاهباز آن بود كه روزى دو بسته سيگار مىكشيديم. حرف «مى» را از كلمات جدا مىكرديم تا آخر وقت ادارى. رييس بعدى كه مىآمد مىگفت «مى» را بايد به كلمات بچسبانيد. من تازه ازدواج كرده بودم مىگفتم چشم. رييس سومى مىگفت چسباندن «مى» بسته به حالات روحى شما است مىخواهيد بچسبانيد مىخواهيد نچسبانيد. اين بازى تا سال 1373 كه من بازنشسته شدم ادامه داشت. آيدين همراه كلاس نقاشى جلدهاى انتشارات فارياب را هم مىكشيد. نقاشىهاى آيدين ستار العيوب كتابهاى نشر فارياب بود. كلاس آيدين از كوچه اسكو به كوچه رستمى چهارراه قنات منتقل شد. آيدين در اين سالها جلد كتاب هزار پله به دريا مانده است را براى من نقاشى كرد. آن انارى كه در هوا معلق است با استادى تمام چون هميشه اين كتاب به آيدين تقديم شده بود. من خيلى روزها در كلاس جديد به ديدارش مىرفتم. اتاق كوچكى دفترش بود. در كمدى هميشه كمى باز بود. يك روز از درز كمد يك رختخواب ديدم. حكمتش را نفهميدم. تا يك شب برفى با همسر و دخترم بحثم شد. لباسم را پوشيدم، مثلاً قهر كردم. از آپارتمان بيرون آمدم. قرانى پول هم نداشتم. فكر كردم در اين موقع شب به كجا بروم. خواهرانم و برادرم كه مرده بودند. مسعود كيميايى در سفر بود. كليد را به درِ آپارتمان انداختم به آپارتمان آمدم. اصلاً به روى خودم نياوردم كه قهر كردهام. آن شب راز آن رختخواب در كمد را فهميدم.
در همهى اين 45 سال رفاقت به قول خودش آيدين از من مراقبت كرده است. در آن دو بارى كه تا آستانه مرگ و كورى رفتم از نخستين كسانى بود كه دست مهربان رفاقت را بر روى پيشانى من نهاد. هميشه مرا تسلى داده است. به من آموخته است كه با نفرت زندگى نكنم. در خيلى لحظات اين 45 سال مرا تصحيح كرده است. براى دو كتاب من ناشر يافته است. بعد از انقلاب مقالاتش مجلل و پخته شده است. در اين مقالات مجلل هميشه از من و شعر من ياد كرده است. در همين كتاب دو حرف يك سخنرانى دربارهى من دارد كه در خانهى شعر جوان در زمستان 1382 ايراد كرد. همهى حاضران را شگفتزده كرد. بدون آنكه از كاغذ و متنى بخواند در هوا گوهر پراكند. خودش مىگويد من ذهن هندسى دارم. در اين سخنرانى گفته است من سه شاعر را دوست دارم. نيما يوشيج، منوچهر آتشى و احمدرضا احمدى. من با آيدين همعقيده هستم من هم اين سه شاعر را بسيار دوست دارم. در نااميدترين لحظات كه قدمى تا مرگ فاصله نداشتم مرا آرام كرده است و تسلى داده است. بعد از «اسكمى» مغزى و تارى چشمم روزى به من گفت: صبح كه از خواب بيدار مىشوى بگو يك روز ديگر زنده ماندم كه كار كنم. من به همهى كسانى كه بعد از انقلاب در ايران ماندند و آژير قرمز و سفيد را در زندگى روزمره شنيدند، نه در فيلمهاى سينمايى، احترام بسيار قائلم. انقلاب جامعه را الك كرد. دانه درشتها ماندند دانههاى كوچك از سوراخ الك به بيرون پرتاب شدند. محمدرضا شجريان و محمد نورى ماندند و ستار رفت. در سالهاى جوانى ما، هنر اين سرزمين ترجمه بود در شعر، در داستان و در نقاشى. آيدين نقاشى را ترجمه نكرد با اينكه نقاشى غرب را خوب مىشناخت. چاقو را در گلدان نكاشت و ديزى آبگوشت را روى بوم نقاشى نياورد كه كار مدرن مىكند. آيدين هيچ وقت به اين اطوارها تن نداد. مدهاى روزگار نتوانست او را محاصره كند. هايكو نگفت. دربارهى حافظ مقاله ننوشت با آنكه بضاعتش را داشت. به دنبال گرين كارت نرفت كه خوارى ببيند و در فرودگاه از دستان مهربان او انگشتنگارى كنند. مثل اينكه از دستانى بايد انگشتنگارى كرد كه از آنها توقع هيچ كارى نيست. براى ماندن چند روزى بيشتر در ويترين كتاب فروشىها سعدىزدايى و حافظزدايى نكرد. حافظ و سعدى را براى حقالتأليف مصادره نكرد. در اين سرزمين ماند، هزاران شاگرد تربيت كرد. آيدين با قدرت نقاشى و دانستن زبان مىتوانست از اين سرزمين برود. وضع زبان خارجىاش با من تفاوت دارد. من در كلاس سوم دبيرستان مىخواستم امتحان انگليسى بدهم. ما تك تك به اتاق امتحان مىرفتيم. به دوستم كه از اتاق امتحان بيرون آمد گفتم معلم زبان از تو چه پرسيد گفت به تو مىگويد: open the window و تو پنجره را باز مىكنى به تو نمره قبولى مىدهد. من به اتاق امتحان رفتم معلم زبان گفت: what is your name و من پنجره را باز كردم. گفت از همان پنجره برو شهريور بيا. من و آيدين در اين 45 سال در انديشه جايزه و تجليل نبوديم. كار كرديم. كار كرديم. يك روز كامران عدل عكاس را در خيابان حقوقى ديدم. كلاس موسيقى دخترم در آن خيابان بود. كامران گفت چطورى، گفتم خوب هستم هيچ آرزويى در زندگى ندارم فقط يك آرزو دارم. كامران گفت چه آرزويى. گفتم آرزو دارم مادرزن مخملباف هم جايزه فستيوال كان را بگيرد. در حق ايشان اجحاف شده است. آيدين خوب مىداند صداى دست زدنهاى فراوان گوش انسان را كر مىكند و فلاش عكاسان چشمها را نابينا مىكند، حتى اگر بر چشم عينك سياه بزنى. مهمترين صفتى كه در اين 45 سال دوستى در آيدين ديدم كه در هيچ زمانى چه در جوانى و چه اكنون كه هر دو گيسوان سفيد داريم و رنگ نمىزنيم، مسخ نشد و سر نشد، هميشه با هوش و خرد به جهان نگريسته است و پس از كشف قلمروى تازه غرّه نشده است. مىداند غره شدن و تكبر جذام روحى است كه از جذام جسمى هولناكتر است. اقبال من در اين 45 سال بوده است كه در كنار هم تا امروز آمدهايم. اگر گاهى يك تن از ما آتش كدورت افروخته باشد آن ديگرى آتش را خاموش كرده است. من در 20 كتاب شعرم بيشترين شعرهايم را به شهره همسرم، ماهور دخترم، آيدين و مسعود كيميايى اهداء كردهام. در پايان از تازهترين كتابم به نام روزى براى تو خواهم گفت كه زير چاپ است شعرى را كه به آيدين تقديم كردهام مىخوانم. خودش مىداند در مقابل شفافيت روح و دوستىاش چقدر بىبضاعت هستم.
تهران – 8 آبان 1387
جامه به : آيدين آغداشلو
چون جامهى من از پيرى و زمان عبور مىكند و بوى مرگ دارد
من چگونه در آفتاب بمانم و هزاران بوتهى گل سرخ را از ياد ببرم.
دستانش از برف بود در ظهر تابستان ذوب شدند.
سپيدارها در نور در كنار چشمانش جان مىدادند.
با شاخههاى شكسته در باد غرق مىشدند.
از شفافيت اندوهش عبور مىكرديم
در دستانم تكهاى از رؤيا و كودكىام فنا مىشد
مىگفتم: فنا شود اما من سرانجام به تو خيره مىشوم تو كه
ستونهاى سبز جنگل را فراموش كردهاى
در آن نمكزار كه در كنار رؤياى ما دو تن خانه داشت
خودم را به شعلههاى آتش بافتم
من از خلال تاكهاى انگور مىخواستم جهان فرسوده
و پهناور را دوست داشته باشم
زمان گرم بود و تب داشت
تبگيرهاى فرسوده جوانى ما را به باد فنا مىسپردند
من خيره به جامى بودم كه از اشكهاى من انبوه بود،
اشكهاى امسال نبود اشكهاى همهى اين ساليان بود كه
جهان مىخواست در قاشق مربايى شيرين شود
پرندگان در كنار قاشق مرباخانه ساختند اما چگونه اندوه و
نااميدى من پايان نداشت
از دالانهاى تاريك كه مىگذشتم به حياط خانه مىرسيدم كه
انبوه از گلهاى لاله عباسى و اطلسى بود پيرزن در غروبها
گلهاى لاله عباسى و اطلسى را با حوصله آب مىداد، ما از
چشمانش هراس داشتيم طعم مرگ داشت.
زمان چه كال و خسته مىگذشت
حياط خانه را كه به خاطر مىآوريم
پيرى و شك و اشك و ستيز و مرگ است.