دربارۀ آیدین آغداشلو و هنر او / بهرام بیضایی
يكى از دشوارىهاى سخن گفتن دربارهى آيدين – و آن هم در حضورِ او – اينست كه او خودش سخنرانِ سواره و بسيار خوش سخنى است، با آن دايره لغاتِ گسترده و ذهنِ چالاك. و سخنران، اگر اصلاً سخنران باشد – كه من نيستم – بايد پِياپِى بكوشد كم نياوَرَد. ديگر اين كه هر چه را بخواهيد دربارهى او بگوييد، او خودَش پيشتر – چنان كه نه به خودستايى غلتيده باشد و نه به فروتنىِ دروغين – دربارهى خودَش و كارَش گفته است و چندان جاى سخنى براى كسى نگذاشته است؛ و بنابراين، جز دريافتِ شخصىمان از كارِ او، گفتهها و نوشتههاى خودَش، سَرْچشمهى همهى آن چيزهايى است كه بخواهيم دربارهى او بگوييم؛ كه پيداست براى خودَش تكرارى است. در واقع تنها چيزى كه آيدين دربارهى خودَش نگفته، شادباشِ تولّدش است در اين هشتُمِ آبانماه؛ و من با شادباش تولّدِ آيدين آغاز مىكُنَم كه در ده يازده سالگى – در كِشاكِشِ روزگارى سخت – اندك اندك تصميم گرفت آن مَردى شود كه امشب ميانِ ما نشسته. سخن من شايد درباره و در ستايش اين تصميم است.
شادروان كريمِ امامى در پيشگفتارَش بر كتابِ گُزيدهى نقاشىهاى آيدينِ آغداشلو، دگرگونىهاى فزاينده و پُرشتابِ پيش و پس از جنگِ دوُم تا امروز را – كه نسلِ آيدين در آن پَروَرده شد – كوتاه و گذرا يادآورى كرده است. از چراغ نفتى و دُرُشكه و گارىهاى آبكِش طيّارههاى ملخى و خيابانهاى خاكى، تا پديدارىِ سنگفَرش و راهآهن و كارخانهها و نظامِ اجبارى و سوادِ اجبارى و دانشگاه و فرهنگستان و لباسِ متّحدالّشكل و كشفِ حجاب، تا قيرتخت شدن ِ خيابانها و آمدنِ برق و آبِ گرم و تلفن و راديو به خانهها، تا فزونى گرفتنِ جمعيّت و سوارىها و زوالِ خودكفايى و ويرانىِ باغها و پيدايشِ نهضتِ بساز بفروش و كارخانههاى وطنىِ صنايعِ سَرِهمبندى يا مونتاژ، تا همهگير شدنِ تلويزيون و دورنگار و رايانه و ماهواره و گوشىِ همراه و امكانِ دسترسى به اخبارِ جهان در هر لحظه. عصرى كه با كورههاى آدمسوزى و بمبِ اتم آغاز مىشود و با رفتنِ انسان به كُرهى ماه و گُسترش ِ رسانههاى ارتباطِ جمعى، دانش و فرهنگِ بشر در آن زير و رو مىشود. و در ايرانى كه پس از سدهها از خوابى دراز برخاسته و با انقلاب مشروطه به خود تكانى داده – بى آن كه هنوز همهى بندهاى خود را گُسسته و خود را دُرُست بهجا آورده باشد – پولِ نفت رفاهى كموبيش پديد مىآوَرَد، و با دگرگونىِ كموبيشِ انديشه و بينش – دستِكم در بخشى از مَردُمان – در سايهى نياز به خوديابى ميانِ سنّتى و نو، و گُسترش ِ شناسايىِ فرهنگهاى ديگر بهويژه غرب [كه سَرْانجام ايران را – به كُندى و نه چندان عميق – داراى تئاتر و سينما و اُپرا و نمايشگاه و جشنوارهى جهانى كرد]، و ميانِ دعواهاى بُنيادى و قدرتطلبانهى چپ و راست [كه از آن هم روشنگرىها و هم فاجعهها برخاست]، سَرْانجام به انقلابى مىرسد كه يكباره نظامِ دينى را به جاى نظامِ شاهى نشاند و برگى هنوز ناخوانا را در تاريخِ ايران رقم زد. به راستى مَردُمِ كدام عصرِ ديگرى از تاريخِ ما، شاهدِ اينهمه تغييراتِ ملّى و جهانى، و دگرگونىِ ارزشها، بودهاند؟
آيدينِ آغداشلو فرزندِ خانمِ ناهيدِ نخجوان و آقاى مهندس محمّدِ آغداشلو در جنگِ دوُم به دنيا آمد؛ 1319 در رشت. شهرى كه روزگارى دروازهى اروپا بود، و بخشى از رونق خود را از آن مىگرفت؛ و مهمّتر، از توليدهاى زندگىبخشِ خود برنج، ماهى، چاى، ابريشم و سپستر زيتون و توليدهاى كوچكترِ ديگر؛ و رفته رفته داشت با تغيير راههاى سفرِ زمينى و دريايى، و سَرْازير شدنِ واردات به كشور، اين جايگاه را از كف مىداد؛ و سالها بعد، آغازِ زوالِ آن را نويسندهاى كه يك سال زودتر از آيدين در رشت به دنيا آمده بود – اكبرِ رادى – در چند تايى از نوشتههايش با واژهها براى ما ترسيم كرده است.
تولّدِ آيدين – 1319 در رشت، يك ثبتِ رسمى و تقويمى است؛ امّا حقّ با آيدين است كه مىگويد خود و همنسلانَش – اهل هر شهر و دِهى باشند – كموبيش همه از يك جا مىآيند؛ از سَرْنوشتهاى حقير و چشماندازهاى بسته در فضاى پسمانده و تنگنظرى كه رو به دگرگونى داشت.
آيدين خيلى زود متفاوت بودن را درك كرد. با كشفِ مهاجر بودنِ پدرَش؛ و تخيّل دربارهى قفقاز؛ جايى [آن زمان نا در دسترس] كه پدرَش از آن آمده بود؛ و انديشيدن به آنچه او پُشتِ سَرْ گذاشته بوده و بعد – مهمّتر – با مرگِ پدرَش در ده يازده سالگىِ او، و ناگهان احساسِ كمبود و هراس. آيدين بارِ ديگر، و اين بار در تهران، با لهجهى غريبِ رشتى / تُركىاش، و باعثِ خنده شدن، از نو متفاوت بودن را درك كرد؛ و كوشيد با چيره شدن بر زبان و فرهنگ و سَرْآمد شدن در آن، اين تفاوت را از سَرْشكستگى به برترى برسانَد، و رساند.
شمارِ كمى از ما تجربهى مرگِ پدر در ده يازده سالگى را درك مىكُنيم. اين بايد نقطهى عطفِ آن اتفاقِ مهمّ باشد كه در آن ناگهان بزرگ مىشويم يا فرو مىشكنيم! اين مىتواند آغازِ تقديرگرايى و شكستپذيرىهاىِ پياپِى باشد، يا آغازِ پايدارى و ايستادگى؛ و آيدين چون تنها فرزند بايد زود تصميم مىگرفت؛ و زودتر از آنچه بايد، بزرگ مىشد. آن زمان كه بسيارى همسالانَش – هر يكى در خورِ خود – آمد و شُدها و سرگرمىهايى داشتند، بايد مىخواند و مىآموخت و نقاشى مىكرد تا روزى بتواند با فروشِ كارهايش به گرداندنِ چرخِ زندگى يارى برسانَد. اين كه آيدين ناگهان و زود مَردِ خانه و يارىرسانِ خانواده شد، و اين كه پدرى فرهيخته – مسلّط به پنج زبان – حتّى در غيبتِ سَرْنوشتىاش – دانسته و ندانسته – سَرْمشقِ او بود، كه وِى را به فراتر رفتن از خودَش وامىداشت، بايد آيدين را به كوششى بسيار بيش از سن و سالِ خودَش برانگيخته باشد. نمىدانم جايى نوشته شده يا نه كه اصلاً چطور آيدين به نقاشى علاقِمند شد؛ ولى مىدانيم كه پدرَش او را نزدِ نخستين معلّم بُرده بود، و پيشتر از آن آيدين نقاشى را پيشِ خود شروع كرده بود؛ همچنان كه سپستر هم، كنارِ كارِ با خود، آموختنِ فنها و مهارتهايى را جَسته گُريخته پيش اين استاد و آن صنعتگر دنبال كرد. آيدين نمونهاى از هُنَرمندانِ خودساختهاى شد كه نسلِ او گهگاه پَروَرْد، تا كمكاران، نبودِ مدرسه و مربّى را بهانهى هدر رفتنِ استعدادشان نكُنند. در خانه با مادر تركى حرف مىزد، و بيرون با مَردُم به فارسى، و براى شناخت اصولىِ نقاشى و فلسفهاش، و مهارتها و ظرافتها و شيوههايش، ناچار بود انگليسى بخواند. آيدين در روزگارى كه كتابها و نوشتههاى زياد و عميقى دربارهى نقاشى نبود، با ورقزدنِ مجلّهها و كتابهاى فرنگىِ تصويرى، با آموختنِ زبان و گِردآورىِ كتاب و خواندن و ديدن و زير و رو كردن و تمرينِ پيشِ خود و استادكارانِ كميابِ برخى شگردهاى فنّى، به دانش و آگاهى و كاركُشتگىِ حرفهاى رسيد.
خُب – پس آيدين در يك قدمىِ انهدام در برابرِ آن ايستاد، و در اين كِشاكِش خود را و بخشى از فرهنگِ تصويرىِ زمانهى ما را ساخت؛ و سايهى مادرى هميشه نگران، خاموش و شكيبا – تا بود – هميشه پُشتِ سَرَش.
هر يك از ما مرگ را به گونهاى كشف مىكنيم. گيلگمش مرگ را با ديدنِ مرگِ هَمسانِ آينهوارش انكيدو شناخت، و آيدينِ ده يازده ساله با ديدنِ مرگِ پدر. هراسِ اسطورهاىِ گيلگمش را در چهرهى آيدينِ ده يازده ساله مىبينم؛ همچنان كه مىتوانستم آن را در چهرهى پدرَم – وقتى كه در پنج سالگى پدرَش را از دست داده بود – تصوّر كُنَم! آيدين خود را ساخت اما هولِ انهدام با او ماند و بعدها دانسته و ندانسته در نقاشىهايش ثبت شد.
بخشِ مهمِّ نقاشىهاى آيدين عنوانى دارند: خاطراتِ انهدام! عنوانى كه بر اثر سنگينى مىكُنَد و آن را مىگردانَد به سوى آنچه امروزه – دُرُست يا غلط – معناگرا مىخوانند. اين عنوان با همهى صلابتَش، مُشكلاتى با خود مىآوَرَد: يكُم اين كه نمىگذارد اثر را جز در سايهى اين عنوان بنگريم. دوُم اين كه گويى نقّاش ما را راهنمايى مىكُنَد چه معنايى را در اثرش جستُجو كُنيم. سوُم اين كه اثر را تبديل مىكُنَد به انديشهنگارى؛ يعنى هُنَرى كه بُنيادِ خود را از دركى ادبى / فلسفى مىگيرد. و چهارُم – از همه مهمّتر – اين كه سنگينىِ انديشه ما را باز مىدارد از اين كه به مهارت و ظرافت و دقّت و هُنَرِ به كار رفته در اثر خيره شويم و به پاس اينهمه، اثر را دوست بداريم. آنچه از پسِ اين عنوان برمىآيد، به راستى، چيرگى و تَردستىِ نقّاش است؛ و اگر خوب بنگريم، تعارضِ تلخ و دلنشينى در اين عنوان و اثر هست كه عميقاً انسانى است. سادهاش اين كه نقّاش به انهدام و زوال واقف است، و با اينهمه از خلاقيّت ناگزير؛ و در واقع خلاقيّتِ او توضيحِ همين انهدام و زوال است. بله – همين؛ چرخهاى بسته! خاطراتِ تلخِ انهدام او را به خلاقيّت برمىانگيزد؛ خلاقيّتى كه خود در توضيحِ انهدام و زوال است. يك چرخهى كاملِ يانگ و يينِ تائويى؛ دو عنصرِ ويرانگر و سازنده، كه گردشِ ابدىِ آنها خودِ زندگى است و از آن گريز نيست! و اين مرا به جايى مىبَرَد كه بارها شاعرِ توس بُرده است؛ وقتى سَرْانجام و به فرمانِ روزگار – و حُكمِ تاريخِ افسانهاىِ پيش نوشتهاش – بايد مرگِ پهلوانانى چنان چيره و ستبراندام و دراز زندگانى و كارآمد را – كه خود با واژهها آراسته – مىسروده؛ همانگاه كه با دريغ و افسوس، ناخرسندىِ خويش را از ويرانگرىِ زمان – و تاريخ [گرچه در پسِ واژهى جهان، يا سپهر] – باز مىگفته. پيش از نقّاشان – و در غيابِ نقّاشى – فردوسى مرگ را با واژههايش تصوير كرده است:
يكى كِشتمندى است داسى به دست!
تصويرى كه بىگمان از فرهنگِ كشاورزىِ باستان به خداينامهها آمده: مرگ چونان دروگرى، و به دستَش داسى! در آزمونِ موبدان از زال مهّمترين چيستان همين است: آن مَردِ داس به دست كيست كه چون دروگرى تَروخشك را مىدروَد و لابه و افغانِ آنها را كه زير پا فرو مىشكند نمىشنود؟ – فردوسى نيز با همهى آگاهى به انهدام، از خلاقيّت ناچار است. خاطراتِ انهدام او را نيز به خلاقيّت برمىانگيزد؛ خلاقيّتى كه خود در توضيحِ انهدام و زوال است! و همين انديشهى زمان ستيز و مرگ آگاه است كه بخشهاى جدا جداى شاهنامه را به هم مىپيوندد.[1]
اين دريغى است كه تا مَردُم در جهان هست بوده است؛ امّا آنچه در آيدين امروزى است نه شِكوِهى شاعرانه، كه پيشِ چشم گذاشتنِ سرد و تلخِ اين معناست اكنون كه نقاشى را در فرهنگ، جايى باز شده.
به راستى آيدينِ استادكار – نقّاشى كه واقعيّت خيلى زود رؤياهاى كودكىاش را از او ربود – در نقاشى چه مىكُنَد؟ چگونه گذشته را معاصر مىكُنَد، و معاصر را در چهرهاى كُهَن به نمايش درمىآوَرَد؟ و اين زماننَوَردى را آيا معنا و جادويى است؟ و چگونه است كه مهارت و معنا، و صنعتگر و هُنَرمند، در بهترين ساختههاى تصويرىِ آيدين به هماهنگى و يگانگى مىرسند؟
چرا گستاخى نكُنَم و نگويم كه اگر در مانندهكِشى ارزشى باشد، الگوهاى بزرگانِ گذشتهى نقاشى و نگارگرى در دسترسِ ما نيستند، تا چون معيارِ سنجش، به ميزانِ توفيقِ آن استادان در مانندهكِشى گواهى دهند؛ ولى آثار ايشان كه آيدين دوبارهسازى كرده هست تا گواهِ مهارتِ آيدين در مانندهكِشى باشد. پيداست كه مانندهكِشى همهى هُنَرِ آنان نبود، همچنان كه همهى هُنَرِ آيدين نيست. تخيّل و انديشهى زماننگر و مرگآگاهِ آيدين است كه سازندهى نهايىِ اثر اوست. تَرَكهايى كه زمان در نقشها انداخته، و ستمى كه روزگار – يا دستِ بشر – در حقِّ آنها روا داشته. در دوبارهكِشىهاى آيدين، ستايشِ اين استادان با دريغ بر فناپذيرىِ خود و آثارشان همراه است.
هر كسى مىداند كه به دنبالِ پس نشستنِ دينمَدارى و برنشستنِ محوريّتِ انسان در فرنگِ پس از نوزايى، اندك اندك قدّيسانِ نقاشىهاى دينىِ اروپايى و رنجهايشان جاى خود را به والاتباران و بلندپايگانِ عصرِ خِرَد، و شُكوهِ انسانمدارانهى آنان، دادند. آيدين در بازسازىها و مانندهكِشىهايش، والاتباران و بلندپايگانِ بىچهره را – چون تجربهى دستِ اوّلِ عصرِ خود – در قاب مىكُنَد. گهگاهى نيز شاهكارى را [از سَرِ اداى احترام و نيز پهلوزدن] با همهى دقّت و صبر و ظرافت باز مىسازد، و سپس در نمايشِ دستِ ناپيدا و ويرانگرِ زمان، يا جهلِ زمانه، آن را زخم مىزند و ناسور مىكُنَد و با چسبِ زخمبندىهاىِ امروزين از شكل مىاندازد. در يكى از همينهاست كه چهرهى زنى سرد و باوقار با همهى نفرت خط خطى شده، امّا گويى زن هنوز از واپسين گوشهى واپسين روزنِ پُشتِ خطها دارد به مهاجمَش مىنگرد.
نگرانىِ آيدين از انهدام كه با كشفِ مرگ آغاز شده بود، به كُلِّ هر ارزشى و تكيهگاهى گُسترش مىيابد. احتمالاً ناخودآگاهِ آيدين نمىتوانسته تصويرِ پدر يا مادرَش را جز در شخصيّتهاى در حدِّ كمالِ پس از نوزايىِ فرنگ بازسازى كُنَد كه در يك قدمىِ فروريختناند، و مرگ چهرهى آنان را يا زدوده يا فرو پوشانده.
بِدين ترتيب از نگاهِ موضوعى، بخشِ مهمّى از كارهاى نقّاشىِ آيدين گفتگويى است با شاهكارهاى تصويرىِ گذشته؛ با ارزشهاى تثبيت شده و نمونههاى كمال، كه خواهناخواه در معرضِ ستمِ زمان و زمانهاند. و بخشِ ديگر – كه منظرههاى بىاهميّت، يا چهرهى نقّاش و مانندهايش نام گرفته – نگاهى به دور و بَر است – امروز – و در واقع، ثبتِ جهانى به دست نيامدنى و زمانى گريزان، كه با پيش نمايشِ ويرانىِ ما به ما – به نشانهاى در هر قدم، از اين در و آن ديوارِ شكسته – ما را به هيچ مىگيرد؛ و نقّاش مىداند كه آنچه مىسازد نيز ازميانرفتنى است.
امّا آيدين بازسازىهايى نيز دارد در ستيز با انهدام؛ بازسازىِ مانيوارهاى فرسوده، قطعهاى تذهيب، يا خطّى دريده و پوسيده و رنگِ رو رفته. و آنچه ميانِ اين دسته بيش از همه مرا مىگيرد، آنهاست كه خود را نقّاشى در نقّاشى، يا خطّ در خطّ، يا تذهيب در تذهيب نشان مىدهند. در ديدنِ بهترينِ اين نمونهها، با رفت و برگشتى برقآسا ميانِ زمانِ نگاره يا خطّ يا تذهيبِ اصلى و دوبارهكِشىِ آن به دستِ آيدين، گونهاى نقّاشى در نقّاشى يا خطّ در خطّ يا تذهيب در تذهيب مىبينيم كه آشكارا زمانِ ناپيدا را گير انداخته و ديدنى كرده و در چهارچوبِ قابى به نمايش گذاشته است. معمولاً در نخستين نگاه، مانيوارهاى است كه فلان استاد نگاشته و امضا كرده، و استادِ ديگرى خطاطّى و استادِ ديگرى تذهيب. امّا در نگاهِ دوباره، كُلِّ مانيوارهى استاد و امضاى او، و خطّ و تذهيبِ آن، و تَرَكهاى سدهها را – كه امضاى زمان است – آيدين نقّاشى و امضا كرده. پس اين اثرى است يكجا هم امروزى و هم متعلّق به گذشته با فاصلهى زمانىِ نزديك به چند سده؛ و نقّاشى در نقّاشى است. مانيوارهى فرسوده امّا نوشدهى استادِ گذشته به قلم و در دلِ نقّاشىِ استادِ امروزين، و با آن چنان يكى است، و هر دو زمانِ گذشته و اكنون چنان يكجا، كه فاصله برمىافتد؛ و آيدين شايد بِدين تَرفَند – جز خودآزمايى – از چشماندازِ زمانىِ خويش به ديدگاهِ استادِ گذشته دست مىيابد، و زمان را – دَمى هم كه شده – برمىاندازد. اين همچشمى و پهلوزدن با استادانِ پيشين – نه با نفى، كه با نوسازى و زنده كردنِ نام و اثرشان – گذشته از نمايشِ تداومِ يك شكلِ هُنَرىِ ارجمند و ايستادگىاش در برابرِ انهدام، كُنِشِ سهگانهى امروزى كردنِ گذشته، پيشينهيابى براى امروز، و نيز آميختنِ فنّىِ تصويرگرىِ گذشته و امروز – و بازآزمايىِ آن – را نشانگر است؛ و اگر من آن را نقّاشى در نقّاشى يا خطّ در خطّ يا تذهيب در تذهيب نام مىدهم براى آن است كه آيدين خود نامى براى اين دسته نگذاشته.
در برابرِ اين دسته كارها، كه به راستى ايستادگى در برابرِ انهداماند، هر چه آيدين در فرهنگ و تاريخِ ايران بيشتر فرو مىرَوَد، تاريخى غمبارتر و چشماندازى تيرهتر پيشِ رو دارد. پس دريغگويان، امّا به شيوهى يورشگران و تازندگان – بيگانه يا خودى – نخست چهرهى باشكوهِ تنديسى سنگى و باستانى را در اثرش مىشكند؛ و سپستر در دوبارهكِشى و بازنگارىِ مانيوارههاى ايرانى – مثلاً كارِ استاد عليرضا عباسى – در ظاهرى مچاله شده و نيمسوخته، بىحرمتىِ زمانه و چيرگىِ جهالتِ نابكار را نشان مىدهد.
در گذشته، ناقص كردنِ اثر يا مخدوش كردنِ آن – گرچه نه همهگير [گاه چون گرايشى خرافى در رفعِ چشمِ بد، و گاه چون اعترافى به كمالِ خداوند] – در فرهنگِ مَردُمانهى روزگارِ اسلامىِ ايران بود. در بناهاى شكوهمند آجرى را كج يا كم مىگذاشتند، و در بافتِ قالى گاهى گُلى يا برگى را به عمد ناقص مىبافتند يا يكدستى رنگِ حاشيهاى را بههم مىزدند، و بسيار نگارههاى مانيوار است كه رنگآميزىِ پيكرى را در آن به عمد جا انداختهاند و از او فقط طرحى ماندهاند، تا اينهمه اعترافى باشد به ناتوانىِ بشر در رسيدن به كمال، و اين كه تنها خداوند كامل، و قادر به خلقِ كامل است. آيدين با هوشيارى، و در مفهومى غيردينى، اين ناقصنمايىِ ناپيدا را از حاشيه به اصل آورده، و با آشكاركردنِ آن، آن را به بخشِ مهمّى از هُنَرِ خود تبديل كرده است؛ با مفهومى روشنفكرانه، چون نمونهاى از گواهى به نقشِ زمانِ ويرانگر، يا جهالتِ لگامگسيخته، كه همواره ضدِّ خلاقيّت و فرهنگ مىكوشد. آيدين بارها نوشته است كه با چه رنجى و دقّتى نقّاشىها را به ثمر مىرسانده و سپس با ويرانسازىِ آنها احساس مىكرده به لحظهى شهود خود رسيده؛ به تاريخى كردن، يا گواهى دادن به هر لحظهى تاريخى كه در آن فرهنگ پايمال يا هتكِ حرمت مىشده. و من مىافزايم كه با اين ويرانسازى، روحِ نقّاش از بارِ اينهمه دردهاى تاريخى، موقّتاً پالايش مىيافته، و براى يكچندى درمان مىشده است. او در آن لحظهى رنج، عملاً با كُنِشِ زمان و تاريخ يكى مىشده و در يك دَم هر سه نقشِ سازنده، ويرانگر، و گواه را در خود باز مىيافته است. چون هُنَرمند اثر را مىساخته، چون زمانهى كور آن را مىدريده، و چون گواهى دريغاگوى هر دُوان را ثبت مىكرده است. بايد تجربهى تلخ و سختى بوده باشد، كه در پايانَش هر بار چون كُنِشى درمانى، هُنَرمند به گونهاى تزكيهى روانى مىرسيده. و دُرُست همين جاست جاى اين پُرسش، كه اين ساختن و دريدنِ هر بار – از نو و به تكرار – آيا شكلِ تلخ شدهيى از بازيهاى نكردهى روزگارِ كودكى و نوجوانى نيست؟ بازيى ديرهنگام در جبرانِ زمانِ از دست شده، و در پسِ چهرهى متعالىِ هُنَر؟
اينهمه تلخى به پوچى نينجاميد، به فلج شدنِ ذهن، و نوميدى. آيدين معتاد نشد، گوشه نگرفت؛ با صلابت و سلامت و دقّت در قلمروى خود استوار ايستاد و با كارِ بيشتر بخشى از خالىِ جهان را پُر كرد. او يكى از كوشاترينها، و اميدوارترينها، ميانِ اين نسل است؛ چنانكه همواره تضادّى ميانِ حسرت و افسوسِ او، با خودِ او، به نظر مىرسد. راستى هم كه شايد دريغِ تلخِ او ناهمخوان با آراستگىِ ظاهرىِ خودِ اوست. گرچه بخرَدى و آراستگى و جهانِ بىگزند همانهاست كه او براى همگان مىخواهد، نه متضادّ با دريغهاى او بر نبودِ اينهمه. آراستگىِ او در تاييدِ شأن انسانى و ارزشهايى است كه آيدين از آنها مىنويسد؛ و خارى در چشمِ انهدام.
نوشتههاى آيدين بخشى است از خلاقيّتِ او، و در عينِ حال گفتگو دربارهى خلاقيّت! نوشتههاى آيدين يكسره گفتگو با امروز است؛ و گونهاى گواهى دادن به اينجا و اين زمان. پيداست كه او از روزگارى كه او را در ميان گرفته بركنار نيست؛ و پُرسشهاى او پُرسشهاى گروهِ بزرگى از انديشمندانِ نگرانِ اين سَرْزمين است. اين پُرسش كه جايگاهِ من – ما – كجاست، از آنِ مَردُمى است كه جايگاهى داشتهاند، كه پيش از آن كه شايستگىاش را از دست دهند، به ناشايستگى از دست دادهاند. كوششِ آيدين به تعيين جايگاهِ هر چيز، و تعيين جايگاهِ خود، همراه با انصاف و سختگيرىِ يكسانى نسبت به خودَش و آن ديگران بوده است، چه با نوشتهاش موافق باشيم يا نباشيم. هيچكس به اندازهى او در معرّفىِ هنرهاى تصويرىِ اين زمان – و راهيانِ آن – ننوشته است. نوشتنى كه جز بلندنظرى و انصاف، دانشِ گُسترده و جامعيّت مىطلبيده و آيدين اين شايستگى را به رنجِ جستُجو و خواندن و ديدن و انديشيدن و بازانديشى طىِّ سالها فراهم كرده، چنان كه شايد آيندگان در سخن از فرهنگِ بصرىِ اين روزگار كمتر مرجعى جز نوشتههاى او بيابند. اين نوشتهها در كنارِ آنچه آيدين عملاً كرده – بازسازىِ قطعاتِ مُندرسِ خطّ و تذهيب و مانيوارهها، گردآورىِ مجموعهى فرهنگى / تاريخى، كارشناسىِ آثار هُنرى، تدريسِ نقاشى، تصويرگرى و غيره – از او مرجعى در نقدِ هنرهاى بصرى ساخته است كه نثر و استدلال و استنتاجش يادآورِ نهضتِ نقدى است كه از آغاز دههى چهل با پيدايىِ نسلِ نويى از نويسندگان – و از جمله آيدين – پا گرفت. آيدين در نوشتههايش به دُرُستى از تأثيرِ بزرگش جلال آلاحمد از سويى، و همسالَش شميم بهار از سوى ديگر، در شكلگيرىِ ذهن و قلم خود سخن گفته است. و گرچه در نوشتههاى پُردامنهاش وامدارِ آگاهى و بينش و كارشناسىِ خويش است، امّا با اندك شناختى از اين دو نامِ بلند، مىتوان گفت كه هرگاه آيدين در نوشتهاش مىشكافد و دانش و تحليل مىدهد سايهى شميم بهار است كه مىگذرد، و هرگاه چون يك مرجع با صدور حُكمى بحث را مىبندد، قلمِ آلاحمد است كه به جولان درآمده. به راستى هم كه آيدين در داورىهايش گهگاهى خود را ملزم نمىبيند رأى خود را با دليلى همراه كُنَد، و اين همان گهگاهى است كه چون همهى مرجعهاى فرهنگى، يك «چرا» به ما بدهكار است؛ گرچه بنا بر سنّت، قولِ مرجع خودَش دليلِ قاطع باشد. امّا آيدين هوشمندانه، با نوشتنِ اين كه نظرَش يكى از صدها نظر است كه خودِ آن هم شايد در آينده نيازمندِ بازنگرى است، خود را از مرجعِ سنّتى جدا مىكُنَد؛ و اينگونه است كه نه تنها چون يك نقّاشِ مهمِّ معاصر، كه چون يك روشنفكرِ امروزى خود را در معرضِ داورىِ ديگران قرار مىدهد. رهروانى كه شاگردىِ وِى نكردهاند، مىتوانند از نگريستن در نقاشىهاى او، و خواندنِ نوشتههايش، نه تنها مهارت، كه تعهّدش به هر دو قلم را بياموزند.
[1] . سپاسگزار آيدين هستم كه روى جلدِ ديباچهى نوينِ شاهنامه، طومارِ شيخ شرزين، و عيّارنامه را ساخت؛ نوشتههايى كه هر يك جدا، خاطراتِ انهداماند.